My One Shots

By Zazar_96

8.7K 1.3K 2.7K

من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توج... More

My Beautiful💫Baekhan
Little Gift🧸Sekai
You Are Mine💗KrisYeol
Wild Eyes P1❄️Baekhan
Wild Eyes P2❄️Baekhan
Cheeky Boy🔥BaekSoo
And Suddenly, Love🐯Krisyeol

Wild Eyes P. end❄️Baekhan

538 103 126
By Zazar_96

گمشو لوهان... از جلوی چشمهام دورشو تا بقول خودت روی سگی آلفاییم بالا نزده...!

بعد منتظر حرفی از جانب لوهان نموند و خودش رو پشت در دستشویی پنهان کرد.

باورش نمیشد که بعد از اینهمه تلاش برای نشون دادن حس واقعیش بازهم لوهان اینطور باهاش رفتار میکرد.

اون تمام این مدت در مقابل لوهان حس و حال آلفاییش رو سرکوب کرده و حتی حاضر شده بود به خودش آسیب بزنه تا یک وقت تبدیل نشه به همون عوضیهایی که دور و اطرافش وجود داشتند، اونوقت اون امگای لعنتی اینقدر راحت غرور و شخصیتش رو خورد میکرد؟!

هر دفعه که باهاش روبروش میشد بدون اینکه بخواد به حیوان درونش فکرکنه سعی میکرد درست مثل یه آدم عادی فقط علاقه اش رو به پسری که قلبش به راحتی پیش گیر کرده بود، نشون بده... اما اون لعنتی بخاطر تصور مزخرفی که بقیه براش ساخته بودند حاضر نبود چیزی رو که اون میخواد نشونش بده، ببینه و همینطور نسبت بهش گارد داشت.

حتی توی این سه روز هم نخواست ببینه... این سه روزی که برای اون بجای بهشت، هر لحظه اش جهنم گذشت... هر لحظه ای که عشقش رو توی خونه خودش میدید ولی حتی نمیتونست یه مکالمه درست باهاش داشته باشه...

با شنیدن صدای بسته شدن در، بیرون اومد و با دیدن جای خالی لوهان آه عمیقی کشید... چقدر احمقانه فکرمیکرد که بعد این سه روز رابطه اشون بهتر از قبل میشه...

*************************

با خستگی سرش رو بالا آورد و به ساعت نگاه کرد... با دیدن عقربه ساعت که از ده هم گذشته بود، با خستگی نفسش رو بیرون داد و دستی روی صورتش کشید... بمعنای واقعی داشت متلاشی میشد اونم بخاطر خورده فرمایشات مدیر احمق و عوضیشون که از صبح تمومی نداشت... خدا میدونست بخاطر اون سه روز مرخصی بابت هیتش قراره چند وقت دیگه عذاب بکشه.

عقب رفت و به صندلیش تکیه داد که همونموقعه نگاهش به روبرو افتاد... اون آلفای لعنتی... نمیفهمید چرا باید تا این وقت شب پا به پای اون توی شرکت بمونه... با اینکه ازش پرسیده بود و اون بهش گفته بود که خودش کار داره ولی باورش نمیشد...

از اون شبی که از خونه اش بیرون زده بود جو بینشون مثل قبل سرد شده بود اما آلفا هنوزم دورا دور حواسش بهش بود...
مشغول جمع کردن وسایلش شد و زیر چشمی نگاهی هم به آلفا انداخت اما اون هنوزم از جا تکون نخورده بود.

خیلی دلش میخواست بهش بگه زودتر باید بره خونه اما چیزی نگفت و فقط کیفش رو برداشت.

خداحافظی آرومی کرد و بلاخره از اون فضای سنگین فرار کرد... فضایی که با رفتارهای سرد و کم توجهی های آلفا براش پر شده بود.

حالا که فکرشو میکرد خیلی زود به توجه هات اون مرد عادت کرده بود... از اینکه گاهی سرش رو بالا بیاره و با نگاه شیفته اش روبرو بشه حس خوبی پیدا میکرد... اما اون مرد الان چند روزی میشد که مثل قبل بهش توجه نمیکرد... شاید خسته شده بود یا نمیخواست اذیتش کنه ولی هرچی که بود حس خوبی براش نداشت... راستش تازه به این نتیجه رسیده بود که از اولشم به این آلفا مثل بقیه نگاه نمیکرد و اون حس زننده رو بهش نداشت... اونقدرها هم از نزدیکش بودن حس بدی نداشت و اذیتش نمیشد... درواقع این تصورات خودش بود که عذابش میدادند نه رفتارهای آلفا... اون مردِ آلفا همیشه متین و آروم و خوب بود... این رو توی اون سه روز هم خوب متوجه شده بود... سه روزی که به راحتی و مهربونی اجازه داده بود توی خونه اش بگذرونه و ازش مراقبت کرده بود.

نگاه های اون مرد نسبت بهش مهربون و شیفته بود نه پر از لذت و شهوت... اون مرد عاشق و محترم بود نه عوضی و کثیف... اون مرد واقعاً لیاقت یه فرصت برای دوست داشته شدن رو داشت...

با خارج شدن از شرکت، باد سردی به صورتش خورد و باعث شد خودش رو داخل کاپشنش جمع کنه... سرش رو بالا برد و به دونه های برفی که به آرومی روی زمین فرود میومدند نگاه کوتاهی انداخت بعد به راهش ادامه داد...کمی که جلوتر رفت تونست حسش کنه...قدمهایی رو که پشت سرش با فاصله برداشته میشد...

صدای له شدن برف زیر کفشهای مرد به راحتی بین سکوتِ خیابون خلوت به گوشش میرسید و ناخودآگاه بخاطر حضورش، رفته رفته لبخند محوی روی لبهاش نشست... میدونست که بخاطر اون داشت این راه رو میومد چون راهِ خونه خودش اینطرفی نبود... اما این اذیتش نمیکرد... شاید میتونست الان بگه که بجز برادرش این مرد هم میتونست آلفای مورد اعتمادش باشه.

با این فکر ایستاد و به سمت مرد که حالا اونهم قدمهاش متوقف شده بود، برگشت.

چند ثانیه همونطور بهم خیره موندند تا اینکه آلفا با لحن مضطربی به حرف اومد.

_فقط میخواستم قدم بزنم و تصادفی راهمون یکی شد وگرنه دنبالت نمیکردم...!

خنده اش گرفته بود چون اون مردِ با ابهت و جدی که هرروز میدید الان شبیه به یه پسر بچه گناهکار شده بود....!

ولی سعی کرد جدی باشه و با چشمهای ریز شده گفت: مطمئنی؟!

مرد که بنظر میرسید نمیتونه دروغ بگه، نگاهش رو گرفت و سرش رو به سمت خیابون چرخوند: دیر وقته... میخواستم مطمئن شم راحت به خونه میرسی...!

این حرف باید عصبانیش میکرد ولی نکرد و اونهم دلیلش رو نمیدونست... شاید احساس خالصانه پشت اون جمله قلبش رو تحت تاثیر قرار داده بود.

بکهیون وقتی سکوتش رو دید، نگران شد که نکنه یوقت عصبانی و ناراحتش کرده باشه... به هرحال لوهان از مراقبت شدن خوشش نمیومد..
.
_عصبانی شدی؟!... میخوای برگردم؟!

شنیدن اون سوالات با اون لحن آروم و نرم برای لوهان زیادی قشنگ بود... چون نشون میداد اون مرد به تک تک حرکاتش اهمیت میده... این اهمیت و نگرانی باعث میشد قلبش کمی غیر عادی بتپه و در آخر کار دستش بده... چون این قدمهاش بود که بجای زبونش به کار افتاد و درحالی که فاصله ی کم بینشون رو با چند تا قدم بلند پر میکرد، با دستهاش یقه بکهیونی که هنوز سعی داشت بهش توضیح بده رو بگیره و لبهاشون رو بهم وصل کنه.

بکهیون به لوهانی که به سمتش میومد، خیره شد و گفت: باور کن نمی...
اما لحظه ی بعد حرفش با چسبیدن لبهای یخ زده لوهان به لبهای خودش، جمله اش نصفه موند و چشمهاش از تعجب گرد شد.

بی حرکت و خشک شده سرجاش ایستاده بود و هیچ تکونی نمیخورد... واقعاً این لوهان بود که داشت میبوسیدتش؟!

چشمهاش رو روی صورت لوهان چرخوند تا مطمئن بشه این یه توهم یا رویا نیست... اما نه... برخورد نفسهای گرم لوهان به صورتش نشون میداد که همه چی واقعیه... این لبها واقعاً لبهای لوهان بودند... لبهایی که همیشه آرزو داشت فقط لمسشون کنه...

لوهان با دیدن بی حرکت موندن بکهیون، کمی عقب کشید و همونجا روی لبهاش زمزمه کرد: مراقبم باش... میخوام تو تنها کسی باشی که مراقبمه...!

بکهیون به چشمهای لوهان که همیشه براش بطرز عجیبی زیبا بود، خیره شد و وقتی برق اشک رو داخلشون دید حتی متعجب تر از قبل شد... چرا زیبای وحشیش اینطور مظلومانه بغض کرده بود؟!

قبل از اینکه چیزی بپرسه لوهان خودش به حرف اومد و ادامه داد.

_من همیشه به خودم تکیه کردم... همیشه مراقب جسمم و قلبم بودم و تا جای ممکن اجازه ندادم کسی به اون بُعد قوی که دارم آسیب بزنه... توهین و تحقیرهای همه رو به جون خریدم و بارها با اینکه از درون شکستم اما نذاشتم کسی ضعف رو تو چشمهام ببینه... حتی برادرم... با اینکه اون تنها آلفایی که به قلبم نزدیکه اما بازم اون خودِ منی که دارم پنهانش میکنم رو ندیده و هیچوقتم اجازه نمیدم شخصیت قویم براش خراب بشه چون با اینکه آلفاست تنها تکیه گاهش منم... اما حالا...
لوهان مکث کرد تا لرزش صداش رو کنترل کنه... سرش رو کمی پایین انداخت که نوازش دست گرم بکهیون روی گونه اش بطرز شگفت آوری آرامش رو بهش برگردوند و باعث شد با بالاآوردن سرش ادامه بده... اینکه بکهیون داشت صبورانه بهش گوش میکرد، داشت قلبش رو بار دیگه تحت تاثیر قرار میداد.

_اما حالا تو اومدی... کسی که فکرمیکردم نسبت بهش حس بدی دارم ولی درواقع فقط مقابلت گارد داشتم چون میترسیدم احترام و متین بودنت منو به زانو دربیاره... و دیدی که اینطورم شد... چیزی که ازش میترسیدم سرم اومد ولی من ناراحت نیستم...!

به لبخند غمگین و زیبای لوهان نگاه کرد و انگشتش رو نوازش وار روی گونه اش کشید... هنوزم تو شوک بود... فکر نمیکرد یروزی این حرفها رو از زبون زیبای وحشیش بشنوه... اما شنیدنشون چقدر برای قلب بیچاره اش خوشایند و دوست داشتنی بود... اینکه لوهان قوی و سرکشش ازش بخواد مراقبش باشه واقعاً دور از انتظارش بود... حتی فکرشو نمیکرد به این زودی ها بتونه یه روی خوش ازش ببینه اونوقت االان با این بوسه و حرفها حقیقتاً حس میکرد توی رویاست.

لوهان تاب نگاه خیره اش رو نیاورد و دوباره سرش رو پایین انداخت که بکهیون با دستی که روی گونه اش بود مجبورش کرد دوباره بالا رو نگاه کنه.

_ببینمت...
لوهان به چشمهای جدیش که در عین مهربون بودن همچنان وحشی و با نفوذ بودند، نگاه کرد و بغضش رو قورت داد... براش عجیب بود که از نشون دادن ضعفش عصبانی نبود.

بکهیون خیره به صورت سرخ از سرماش و چشمهای براقش، زمزمه کرد: باورم نمیشه حتی بغض کردنت هم اینقدر خوشگله... مطمئنم این زیبایی لعنتی تو یک روزی منو از پا در میاره، لوهان...!

لوهان با شنیدن این حرف ناخودآگاه لبخند شرمزده ای روی لبهاش نشست و اونهم زمزمه وار گفت: مراقبم باش... خواهش می....

ایندفعه بکهیون بود که اجازه نداد کلمه ای بیشتری از بین لبهای لوهان خارج بشه و جوری لبهاشون رو بهم وصل کرد و تنش رو به تن خودش چسبوند که حتی ذره ای هوا هم از بینشون رد نشه... اصلاً براش اهمیتی نداشت که الان وسط خیابون ایستاده بودند و برف تمام موها و لباسهاشون رو پوشونده بود... همینکه لوهان رو اینجا روبروش با اعتراف ناگهانیش داشت و گرمای لبهاش رو حس میکرد براش کافی بود... بدنش از هر وقت دیگه ای گرمتر و آروم تر بود... حس لبهای نرم و خوشمزه زیبای وحشیش واقعاً حس وصف ناپذیری داشت... دلش میخواست به اندازه ی تک تک روزهایی که دلش میخواست و نمیتونست، لوهان رو ببوسه... میخواست این موجود رو بین بازوهاش حبس کنه و تو خودش حل کنه... اونوقت دیگه کسی حتی جرائت نداشت بهش نزدیک بشه چه بسا که کسی بخواد تحقیر یا شخصیتش رو خورد کنه... از این به بعد لوهان بنام اون و قلبش بود و هیچکس حق نداشت بهش آسیب بزنه.... هیچکس...!

با این افکار لبهاشون رو جدا کرد و تن لوهان رو که در حال نفس زدن بود، محکم در آغوش گرفت بعد زیر گوشش زمزمه کرد.

_تو دیگه از این به بعد مالِ قلب منی و مطمئن باش اون بیشتر از خودش ازت مراقبت میکنه... بهت قول میدم...!

لوهان با شنیدن این حرف گرمای وصف ناپذیری رو تو وجودش حس کرد و با آرامش چشمهاش رو روی هم گذاشت و گذاشت رایحه شیرین عسلیش که نشون از رضایتش رو میداد به مشامشون برسه... شاید حالا حالا ها اعتراف نمیکرد ولی از اینکه مال این مرد شده بود، زیادی خوشحال و خیالش راحت بود.

بعد از اون شب و اعتراف ناگهانی لوهان، همه چیز بطرز عجیبی ساده و دور از انتظار برای بکهیون اتفاق افتاد... جو سرد و سنگین رابطه بینشون دیگه وجود نداشت و حالا احساس راحت تری باهم داشتند... لوهان با پایین آوردن گاردش، بهش اجازه داده بود شخصیتش رو بیشتر بشناسه و احساساتش رو لمس کنه... همین باعث میشد که اون فضای بیشتری برای بدست آوردن قلبش رو داشته باشه... درسته که لوهان هنوز مستقیم جمله دوست دارم رو به زبون نیاورده بود اما میتونست رشته احساسی که بینشون هر دفعه محکمتر از قبل میشد رو حس کنه... نگاه لوهان بهش خاص و متفاوت بود و همین براش کافی بنظر میرسید.

توی همین مدت کوتاه چند ماهه فهمیده بود که لوهان چقدر اخلاقهای متفاوت با چیزی که توی اجتماع نشون میداد، داره... لوهان درواقع یه امگای سرکش، پررو و تند خو نبود، اون فقط یه پسر با شیطنتهای زیاد و رفتارهای سرزنده بود که جلوی هرکسی نشونشون نمیداد... حتی گاهی تبدیل میشد به یه پسرکوچولو که فقط نیاز به مراقبت داره... چون اونقدر مدت طولانی قوی و محکم با عقاید همه جنگیده بود که زخمهای روی روحش کهنه و عمیق شده بودند... و همین زخمها باعث میشد گاهی لوهان با وجود شناختی که داشت از شخصیت و عقاید اون بدست میاورد، همچنان گاردش رو داشته باشه چون نمیتونست تصوراتش راجب آلفاها رو دور بریزه و اون این رو براحتی از رفتارهاش متوجه میشد.

_هی آقای آلفا... به چی اینقدر عمیق فکرمیکنی؟!

با شنیدن صدای لوهان از افکارش بیرون کشیده شد و با لبخند گرمی به صورت زیباش نگاه کرد... زیبایی لوهان هنوزم براش شگفت آور بود چون مهم نبود توی چه حالتی قرار داره به هرحال زیبا و پرستیدنی بنظر میرسید.

دستهاش رو باز کرد و درحالی که لوهان رو به آغوشش دعوت میکرد،گفت: به تو...!

لوهان لبخند زیبایی زد و روی پاهاش نشست تا به تن گرم بکهیون تکیه بزنه بعد همونطور که رایحه ضعیف اقیانوسیش رو نفس میکشید، گفت: دماغت دراز شد که...!

خندید و لوهان رو بخودش فشار داد: نه جدی میگم... داشتم فکرمیکردم که برعکس تصور اولم ازت که یه پسر سرکش و تندخو بودی،چقدر کوچولو و شیطونی هستی... دقیقاً عین یه توله گرگ که باید فقط بغل و نازش کرد.

لوهان سرش رو داخل گردن بکهیون پنهان کرد: یعنی بنظرت دیگه سرکش و تندخو نیستم؟!

نیشخندی زد و با شیطنت جواب داد: چرا هستی... اگر عصبی بشی باید فقط مراقب باشم گازم نگیری گرگ کوچولو...!

لوهان مشت نسبتاً محکمی توی شکم سفتش زد که صدای آخش رو درآورد.

_عوضی...!
خنده کوتاهی کرد و چیزی نگفت در عوض سرش رو خم کرد تا بوسه ای روی گونه لوهان بکاره... بعد سرش رو داخل گردنش فرو برد و رایحه شیرینش رو نفس کشید... گاهی کنترل کردن خودش در برابر لوهان واقعاً سخت میشد... هنوز مارکش نکرده بود و میل شدیدش به اینکار واقعاً گرگ درونش رو آزار میداد... هرچقدر هم که میخواست بعنوان یه دوست پسر عادی برای لوهان باشه تا حس بدی بهش نده بازم اینکه یک آلفا بود که دوست داشت جفتش رو با مارک کردن بنام خودش بزنه حقیقتی غیرقابل تغییر بود.

لبهاش رو ایندفعه روی پوست گردنش چسبوند و بوسه ی طولانی به همون نقطه زد... گردن لوهان عقب تر رفت تا فضای بیشتری بهش بده و اونهم مشتاقانه بوسه های بیشتری روی گردنش زد....

لوهان که توی خلسه بوسه های آروم و عاشقانه بکهیون غرق شده بود، بلاخره حرفی رو که روزها بود تلاش میکرد یجوری بهش بزنه رو خیلی ناگهانی کنار گوشش زمزمه کرد و باعث شوکه شدنش شد.

_دوستت دارم...!

وقتی بکهیون شوکه و گیج شده سرش رو عقب کشید، به چشمهاش متعجبش خیره شد و با خودش فکرکرد که خیلی این جمله رو ناگهانی گفته اما پشیمون نبود... اگر الان نمیگفت بعداً دوباره برای گفتنش دست دست میکرد... بعد از این ماه بکهیون بهش ثابت کرده بود که لیاقت شنیدن این جمله رو با یه احساس خالصانه پشتش داره... بکهیون باید حس قلبش رو میفهمید و میشنید...

سکوت طولانی بکهیون و نگاه متعجبش باعث شد ناخودآگاه عصبی بشه و رایحه دارچینی تندش رو توی هوا پخش کنه... یعنی بکهیون باور نمیکرد دوستش داره؟!

بلاخره بکهیون لب زد: الان چی گفتی؟!

سرش رو با شرم پایین انداخت: گفتم دوستت دارم... کمی مکث کرد و بعد ادامه داد:راستش دلم میخواست زودتر از اینها بهت بگم ولی هنوز اونقدرها راجع بهش مطمئن نبودم... میخواستم وقتی بهت بگم که با تمام قلبم میخوام جفتت باشم...!

بکهیون ناباورانه به لوهانی که این کلمات از بین لبهاش بیرون میومد نگاه کرد و بازم سعی کرد خودش رو قانع کنه که اینا رویا نیست... لوهان میخواست جفتش باشه؟!... جفت واقعی خودش؟!... با این فکر رفته رفته لبخند عمیق و ذوق زده ای روی لبهاش شکل گرفت وثانیه ای بعد این تن لوهان بود که بین بازوهاش فشرده میشد.

_ممنونم لوهان... ممنونم زیبای وحشی من... قول میدم هیچ وقت پیشمونت نکنم...!

لوهان هم لبخندی زد و مشغول نوازش موهای بکهیون شد... حالا حس راحتی میکرد...

بکهیون اونقدر خوشحال بود که واقعاً نمیتونست حسش رو توصیف کنه... این جمله شنیدنش از زبون لوهان براش پر از حسهای مختلف بود... درست مثل یه پاداش برای انتظارش... حقیقتاً توی این مدت دروغ نبود اگر میگفت از اینکه لوهان یروزی از بودن باهاش پشیمون بشه، میترسید و نشنیدن ابراز علاقه اش هم به این حس ترس دامن میزد... هر دفعه که لوهان رو روی تخت و بین بازوهاش میدید، فکرمیکرد نکنه یوقت لوهان رابطه اشون رو ساده و فقط برای فرار از تنهایی انتخاب کرده بود... اما خب دیدن نگاه های با احساس و رفتارهای راحتش بهش نشون میداد اونقدرهاهم بی میل و علاقه نیست... با اینحال بازم شنیدن این جمله براش یه سورپرایز فوق العاده بود.

صورت لوهان رو با اشتیاق زیادی قاب گرفت و لبهاشون رو بمحض وصل شدن بهم درگیر یه بوسه تند و عمیق کرد... میخواست لبهای لوهان رو اونقدر ببوسه که از جا کنده بشن اونوقت میتونست بگه که حرارت بدنش آروم میگیره... بدن لوهان رو چرخوند و روی مبل خمش کرد تا دراز بکشه... خودش هم بدون اینکه لبهاش رو برداره روش دراز کشید و اجازه داد رایحه تند و تلخ اقیانوسیش توی هوا پخش بشه چون اونقدر هیجان زده بود که نمیتونست خودش رو کنترل کنه...

گازش از لب لوهان گرفت که صدای ناله اش رو بلند کرد... میخواست زبونش رو وارد دهن لوهان بکنه که با حس انگشتهاش روی عضو تحریک شده اش لبهاش رو جدا کرد و آروم نالید.

_بلندشو باید شام بخوریم...!

اما بکهیون سرش رو داخل گردنش فرو برد و بوسید: غذا میخوام چیکار وقتی تو اینجایی...!

لوهان با اینکه خودش هم داشت زیر بوسه های بکهیون کنترل خودش رو از دست میداد ولی از جا بلند شد و بکهیون رو از روش کنار زد.
_فکر کنم غذا سوخت...!

بکهیون به پشتی مبل تکیه زد و آهی کشید: نه این قلب منه که بخاطر پس زدن تو داره میسوزه...!

لوهان درحالی که به سمت آشپزخونه میرفت، خندید و گفت: دیوونه...!

زیر گاز رو خاموش کرد و بشقاب ها رو روی میز چید که حضور بکهیون رو توی آشپزخونه حس کرد... پوزخندی زد و روی میز خم شد تا بظاهر نمکدون رو اونور میز بزاره و همون لحظه دست بکهیون رو روی باسنش حس کرد که چنگی بهش زد.

_لعنت بهت لوهان... منکه میدونم میخوای منو تشنه کنی...!

لوهان دستهاش رو روی میز گذاشته و بهشون تکیه داده بود.

سعی کرد لحنش متعجب باشه ولی خودشم خوب میدونست برای بکهیون شناخته تر شده از این حرفهاست.

_من؟!... من که کاری نکردم...!

بکهیون با دست انداختن دور کمرش مجبورش کرد صاف بایسته و با اون یکی دستش فکش رو گرفت تا صورتش رو به سمت خودش بچرخونه... میتونست پایین تنه ی تحریک شده اش رو کاملاً حس کنه...
نگاه خمارش رو به چشمهای وحشی و سرد بکهیون که شهوت داخلشون موج میزد، دوخت.

_منو امتحان نکن لوهان...!

پوزخندی روی لبهای زیبای لوهان نشست و چشمهای بکهیون رو بخودشون خیره کرد.

_تو قبلاً امتحانت رو پس دادی...!

بکهیون لبهاش رو روی لبهای لوهان کشید: بزار بازم امتحان بدم و ببین کدوم بهتره...!

لوهان هم روی لبهاش زمزمه کرد: اول شام بخوریم... چون باید برای امتحان سختت، انرژی داشته باشم... به هرحال اون برگه ای که قراره پرش کنی منم، آلفا...!

بکهیون قبل از اینکه عقب بکشه با حرص گاز دیگه ای از لبش گرفت... لوهان واقعاً خطرناک بود... خطرناک و شهوتناک...

*****************************

با نزدیک شدن به در خونه صدای داد و فریادی که اصلاً دور از انتظارش نبود رو شنید و آه کلافه ای کشید... بازهم نوبت لوهان و جنگ جهانی سومی که درحال رخ دادن بود.

در رو باز کرد و با رد شدن از راهرو به پذیرایی که کم از میدون جنگ نداشت رسید... اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و سعی کرد ایندفعه واقعاً عصبانیتش رو حفظ کنه... نباید به این دوتا موجود خطرناک میباخت.

_اینجا چه خبره باز؟!

با صدای فریاد کنترل شده اش که نهایت جدیدتش رو نشون میداد، هردو آروم شدند و با همون قیافه بهم ریخته اشون به سمت بکهیون چرخیدند.
بکهیون با دیدن قیافه هاشون که انگار واقعاً جنگ زده بودند، سعی کرد خودش رو کنترل کنه... جداً ایندفعه اعصابش بهم ریخته بود... واقعاً چرا این دو نفر باهم کنار نمیومدند؟!

چند لحظه سکوت شد بعد طبق معمول گرگ کوچولوشون با حالتی گریون که بزور سعی داشت اشک به چشم بیاره به سمت بکهیون دوید و دستهاش رو دور پاهاش حلقه کرد.

_بابا جون... لوهان داشت منو میزد...!

لوهان قیافه کلافه و عصبی بخودش گرفت: باز مظلوم نمایی های پرنسس شروع شد.

بکهیون ایندفعه خنده اش گرفته بود... قیافه عصبی و کلافه لوهان اونقدر دوست داشتنی بود که میخواست همین لحظه بره جلو و ببوستش... اما فعلاً موضوعی بود که باید بهش رسیدگی میکرد... موضوعی که هردفعه لوهان مراقب کوچولوشون بود، پیش میومد چون اصلاً باهم کنار نمیومدند و اونهم جداً نمیدونست باید چیکار کنه.

بکهیون کیفش رو کنار دیوار رها کرد و درحالی که دختر کوچولوشون رو بغل میکرد روی نزدیک ترین مبل نشست بعد نارا رو روی پاهاش گذاشت.

_آخه من از دست شما دوتا توله گرگ چیکار کنم؟!... باز چیشده؟!

نارا لبهاش رو آویزون کرد و با بغضی ساختگی گفت: لوهان سرم داد زد...!

لوهان از اونطرف غرید: بگو چرا سرت داد زدم؟!

_چون داشتم با اسباب بازیم، بازی میکردم...!

لوهان چشم غره ای بهش رفت: داشتی بازی میکردی یا میکوبیدیش اینور و اونور؟!... آخرم پرت کردیش سمت من فقط چون گفتم نباید اینکارو بکنی...!

نارا معترض گفت: باباجون دروغ...

اما با دیدن اخم غلیظ بکهیون فهمید که نباید این کلمه رو استفاده کنه و سرش رو پایین انداخت.

_ببخشید...!

بکهیون همچنان سعی داشت جدیتش رو حفظ کنه و گفت: از من نه... از بابا لوهان باید عذرخواهی کنی... بعدش هم به جبران کارِ اشتباهت اسباب بازی هات رو خودت تنها جمع میکنی...!

لبهای نارا با شنیدن تنبیه اش آویزون شد اما مخالفت نکرد... اون هیچوقت با باباجونش مخالفت نمیکرد...!

نارا جلوی لوهان ایستاد و چون میدونست بکهیون درحال تماشاشون هست، قیافه مظلوم خودش رو حفظ کرد و با لحن پشیمونی گفت: ببخشید بابا لو... دیگه اینکارو نمیکنم...!

لوهان با اینکه میدونست این عذرخواهی فقط بخاطر حضور بکهیونه اما چیزی نگفت... دلش نمیومد بیشتر از این دختر کوچولوشون رو اذیت کنه با اینکه میدونست اون دل خوشی ازش نداره.

_خوبه آفرین کوچولو... حالا برو وسایلت رو جمع کن...!

وقتی نارا به سمت وسایلش رفت لوهان آه آرومی کشید و به بکهیون نگاه کرد... داشت بهش لبخند میزد و با دست به کنارش اشاره میکرد... اونهم متقابلاً لبخندی زد و بلند شد تا کنارش بنشینه.

بکهیون وقتی دید نارا حواسش نیست، خم شد و کوتاه لبهای لوهان رو بوسید... حالا حس میکرد آرومتره... لبهای لوهان و رایحه اش همیشه ذهنش رو به آرامش دعوت میکرد.

_میدونی که اون امگا کوچولو دوست داره...!

لوهان سرش رو به شونه بکهیون تکیه داد: ولی خیلی کمتر از تو... شاید فقط پنج درصد...!

بکهیون خندید و همونطور که دستش رو دور شونه لوهان مینداخت، به نارا خیره شد و زمزمه وار گفت: اون تو رو شاید بیشتر از من دوست داره... همچین فکری نکن...!

لوهان پوزخند تلخی زد: امکان نداره... اون تو رو بیشتر دوست داره با اینکه من کسی بودم که پیداش کردم و اصرار کردم نگهش داریم... توی این دوسال تمام سعی خودمو کردم براش بهترین باشم ولی انگار اون واقعاً باهام کنار نمیاد...!

بکهیون کمی لپ لوهان رو بین انگشتهاش کشید و رها کرد: اون باهات راحته زیبای من... نمیبنی فقط دوست داره دور و بر تو بپلکه؟!... از اینکه اذیتت کنه خوشش میاد چون دوستت داره... اون وقتی با توئه شاید یکبارم نپرسه که من کی به خونه برمیگردم ولی وقتی با من میمونه همش میپرسه که کی تو به خونه برمیگردی... نارا تو رو بیشتر دوست خودش میدونه تا پدرش اون هم بخاطر اینکه تو خودت از اول براش مثل یه دوست و همبازی بودی... که البته این از نظر من خیلی قشنگه...!

لوهان با شنیدن حرفهای بکهیون حس بهتری داشت... واقعاً این ایده که فکرکنه نارا اونو قبول نداره و ازش خوشش نمیاد هردفعه آزارش میداد... چه خوب که بکهیون رو کنارش داشت...!

نارا بعد از جمع کردن وسایلش برگشت و وقتی اون دو رو توی بغل هم دید اخمی کرد و سریع به سمتشون رفت... خودش رو از مبل بالا کشید و سعی کرد بین اون دو فاصله ای بیاندازه تا خودش اون بین بشینه.

بعد سمت بکهیون چرخید و با لبخند بزرگی گفت: باباجون تو باید فقط پرنسست رو بغل کنی...!

لوهان چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و از جا بلند شد که بکهیون با خنده گفت: کجا؟!

لوهان همونطور که به سمت اتاقش میرفت، گفت: دارم میرم یکم تو آرامش بخوابم... توهم میتونی با پرنسست تنها باشی بابا جون آلفا...!

بکهیون بلند خندید و باعث شد ناراهم با شیطنت خنده ریزی بکنه... واقعاً این دختر کوچولو خودِ شیطان بود ولی از نوع دوست داشتنیش...!

*********************
سلام بعد از مدتها
بلاخره این سه شاتی هم تموم شد:)
واقعا خودم دوسش داشتم مخصوصا آخرشو
امیدوارم شمام دوسش داشته باشید و بهش ووت بدید
منتظر نظراتتون هستم... خواهشا دریغ نکنید.
مرسی همراهم بودید.
❤️❄️❤️❄️❤️❄️❤️❄️❤️❄️❤️

Continue Reading

You'll Also Like

2.6M 148K 43
"Stop trying to act like my fiancée because I don't give a damn about you!" His words echoed through the room breaking my remaining hopes - Alizeh (...
282K 843 10
Fun wlw sex. Different kinks and stuff, all about trying things. May even include potential plot lines and will definitely include some form after ca...
147K 6.4K 28
The Sokolov brothers are everything most girls want. Intimidating, tall, broody, they are everything to lust after. Not that they... particularly car...
451K 28.7K 38
She was going to marry with her love but just right before getting married(very end moment)she had no other choice and had to marry his childhood acq...