چپتر جدید شرط ووت داره بچههای کوچیک و زیبای من💜
آپ بعدی زمانیه که ووت به ۹۰۰ تا برسه. 🥀
*****
سه ساعت اول پرواز همه چیز خوب بود. پسرک برای دیدن ابرهای چاق و سفید هیجانزده بود و درمورد اینکه میتونه مثل مرغابیها پرواز کنه حرف میزد. وقتی جوابی از مرد خشکی که کنارش نشسته بود نگرفت، لب به هم دوخت و نشسته بر صندلی راحتش، شروع به مکیدن آبنبات و خوردن تنقلات کرد اما بعد از گذشت چند ساعت بهانهگیریهاش شروع شد. برای دیدن چانیول بیقراری میکرد و میخواست بدونه کی به مقصد میرسند به همین دلیل بکهیون مجبور شد داروی خوابآوری که با خودش آورده بود رو قاطی آبپرتقالش کنه و به خوردش بده.
زمانی که پلکهای لئو آهسته سنگین شد و روی هم افتاد، نفس راحت کشید و چشمهاش رو بست. برای رسیدن به استکهلم، خستگی دو پرواز با فاصلهی زمانی کوتاه رو تحمل کردند و بیشتر از 24 ساعت طول کشید تا روی خاک استکهلم پا بذارن. لئو بخاطر اثر داروهای خوابآوری که دو بار پشت هم بهش داده شد هنوز گیج و منگ بود و با وجود اینکه دست پدرش رو داشت، تلوتلو میخورد اما زمانی که سوار تاکسی شدن و متوجه شد به مقصد رسیدن، پلکهای سنگینش از هم فاصله گرفت و بعد از چندین ساعت سکوت، اولین کلمهاش رو به زبون آورد.
-بابایی...
بابایی. این کلمهی کوتاه، به شیشهی ترک برداشته و شکنندهی اعصاب بکهیون تلنگر میزد و هر بار که این کلمه رو از زبون لئو میشنید فریادی که تا سر حلقش بالا اومده بود رو قورت میداد. باید کمکم این کلمه رو از ذهنش پاک میکرد. باید هر چیزی که مربوط به چانیول میشد رو از ذهنش میشست و مغزش رو به لوح سفیدی مبدل میکرد که پذیرای زندگی جدیدش باشه. فاصلهی زیادی تا خونه نمونده بود و با اینکه هنوز ایدهای برای معرفی لئو به خانوادهاش نداشت، مضطرب کف ماشین پا میکوبید و نگاهش رو داخل خیابون میچرخوند تا زمان سریعتر گذر کنه و قبل از اینکه لئو با سوالهای پشت هم اعصابش رو به بازی بگیره، به خونه برسند.
از گوشهی چشم لئو رو زیر نظر گرفت که گوشهی تاکسی کز کرده بود و نگاه کم فروغ و بیحالش رو به خیابون دوخته بود. مشخص بود در حال جنگیدن با اثر داروهای خوابآوره تا وقتی به مقصد رسید برای دیدن پدرش بیدار باشه. چند ثانیهی کوتاه از اینکه چشمهای بچه برای یه انتظار بیهوده باز مونده دلش گرفت و دست دراز کرد تا موهای لختش رو لمس کنه که توی فاصلهی کمی از موهای لئو، دستش متوقف شد.
-چقدر مونده به بابایی برسیم؟
بابایی! بابایی! بابایی! این تنها چیزی بود که لئو میخواست درموردش حرف بزنه. چهرههای جدید مردم شهری که برای اولین بار داخلش پا میذاشت براش انقدر جذاب نبود که برای ثانیهای چانیول رو فراموش کنه؟ دستش رو عقب کشید و زیر سایهی اخم، نگاه ناراضیش رو به خیابون دوخت.
-قول داده بودی اذیت نکنی لئو.
لب پایین لئو لرزید و چشمهای درشتش از قطرههای رقیق اشک پر شد اما فرو نریخت. جسم بچه، گوشهی ماشین کوچیک و کوچیکتر شد و همینطور که با کف دستهای کوچیکش، قطره اشکی که ناگهان ریخت رو پاک میکرد زیر لب زمزمه کرد:
-معذرت میخوام. دیگه اذیت نمیکنم. بریم بابایی.
بکهیون خودش رو دست بسته، اسیر یه پسر بچه میدید و شاهد رنده شدن قلبش زیر تیغ زبون پسرک بود. کاش جای عذرخواهی مثل همیشه زبون تیزش رو به کار مینداخت و با لحن شیرینش طعنه میزد اما اینطور معصومانه تو خودش مچاله نمیشد. تاکسی جلوی در آپارتمان توقف کرد و بکهیون در حالی که کلید دسته طلاییش رو از جیب شلوارش درمیآورد، دست لئو رو گرفت و از ماشین پیاده شد. چمدون رو برداشت و بعد از سوار آسانسور شدن، لئو به زور دستش رو بیرون کشید و گوشهی کابین آسانسور ایستاد.
-از آسانسور پیاده بشیم رسیدیم؟
به تکون دادن سر اکتفا کرد و همین حرکت کوتاه سر، لبهای لئو رو برای زدن لبخند کش آورد. این چشمهای عسلی از شادی پوشالیای که توی قلب صاحبش جریان داشت میدرخشید و بکهیون وزن سنگینی رو روی قفسهی سینه احساس میکرد که انگار قصد له کردن قلبش رو داشت. نوک انگشتش رو روی طرح کندهکاری شدهی آسانسور که به شکل خطوط پر پیچ و خم منظمی بود کشید و تظاهر کرد نمیدونه بیرون این آسانسور پارک چانیول انتظار ورودشون به خونه رو نمیکشه.
صدای دینگمانند در آسانسور، مثل جارویی که برگهای زرد پاییزی رو از زمین جمع میکنه افکار پریشونش رو جمع کرد. با یک دست، دستگیرهی چمدون و با دیگری، دست کوچیک لئو رو گرفت و همینطور که ناخودآگاه، از استرس رو به رو شدن خانوادهاش با یک عضو جدید، دست لئو رو نوازش میکرد در خونه رو باز کرد و وارد شد. صدای قهقههی هیونا خونه رو پر کرده بود و مادرش با لحن حرصی فریاد میزد:
-نخند. خودت باید گندی که به خونه زده رو جمع کنی.
با ورودش به خونه، صدای خندهی هیونا خاموش شد و مادرش برای پیدا کردن دلیل قطع شدن خندهی هیونا به سالن سرک کشید تا ببینه ماجرا از چه قراره. ملاقات خوبی بود. البته اگه تعجب هیونا و وحشت توی چشمهای مادرش رو نادیده میگرفت میتونست با تردید بگه ملاقات خوبیه. ساکت موند تا شاید یکی از دو زن سکوت بینشون رو بشکنه اما هر دو جوری سکوت کرده بودن و سنگین نفس میکشیدن که بکهیون حس میکرد بهتره بدون به زبون آوردن حتی یک کلمه حرف، راهش رو کج کنه و به خونهی جیکوب پناه ببره اما در لحظه پشیمون شد. خونهی جیکوب ابداً محیط مناسبی برای نگهداری یه بچهی فضول نبود.
-میومیو کوچولو.
زمزمهی لئو و انگشت اشارهی کوتاهش که سمت هیونا هدفگیری شده بود، اون رو متوجه گربهی سفیدعسلیای کرد که ناخشنود روی پای هیونا نشسته بود و انگار با نگاهش قصد تحقیر موجودات دو پا رو داشت. قبلا این گربه رو ندیده بود اما احتمال میداد یکی از خوشرقصیهای دوست پسر چشم سبز هیونا برای دلبری کردن باشه. دونههای دایرهای شکل سیاه کف زمین به چشم میخورد و یه جاروی کوچیک برای جمعآوری گندی که گربه به زمین زده بود به دستهی مبل تکیهداده شده بود.
"آ" کشیده و طولانیای از دهن هیونا بیرون اومد و بعد نگاهش سمت مادرش سر خورد که هنوز شوکه و وحشتزده سر جاش ایستاده بود. هیچکس قصد صحبت کردن نداشت بنابراین بکهیون نفس کوتاهی کشید و با صدای آهسته توضیح مختصری داد:
-لئو از این به بعد با ما زندگی میکنه.
در حال قدم برداشتن سمت اتاق خوابش، چمدون رو پشت سرش روی زمین کشید و چند متر مونده به اتاق، یخ مادرش شکست و صدای نسبتاً بلندش بکهیونی که سمت اتاق میرفت و لئویی که وسط خونه بلاتکلیف چشم میچرخوند تا پدرش رو پیدا کنه ترسوند.
-بکهیون! خدای من! این بچه اینجا چیکار میکنه؟! اوه! نه! نه. بهم نگو که پدرش تمام مسئولیتش رو به گردن تو انداخته.
بکهیون بدون توجه کردن به سوال مادرش، از روی شونه بهش نگاه کرد و زیر لب گفت:
-داری میترسونیش. گریهش در بیاد من ساکتش نمیکنم.
داخل اتاق رفت و با بسته شدن در اتاق، صورت لئو چروک شد و سمت دختری رفت که تاپ نیمتنهی صورتی و شلوار آدامسیرنگ به تن داشت. مردد به قسمتی از مبل که دختر روش نشسته بود نزدیک شد و خجالتزده از بودن توی جمعی که هیچکدومشون رو نمیشناخت زمزمه کرد:
-میخوام برم پیش باباییم. منو میبری پیش باباییم؟
دهن هیونا همزمان با چشمهاش که از حدقه بیرون زده بود، باز شد و نگاهش رو بین مادرش که هنوز ایستاده بود و عروسک زنبور دست لئو چرخوند. لئو! این پسر همونی بود که بکهیون برای پس گرفتن چند هفته تبدیل به دیوونهها شده بود. چهرهاش هیچ شباهتی به اون نوزاد یک روزه نداشت اما اسمش رو قبلا یک بار از زبون بکهیون شنیده بود. دستهاش از کمر گربهی بیچاره افتاد و آغوشش برای نزدیک کردن لئو باز شد.
-خدای من! بهش میگه بابایی.
لبخند عصبی و مضطربی روی لبش نشست و این بار مادرش رو طرف صحبتش قرار داد:
-شنیدی؟ صداش میکنه بابایی.
گربهی سفیدعسلی، غرش کوتاهی کرد و به بدن انعطافپذیرش پیچ و تاب داد. خرامان و با ناز از روی پای هیونا پایین اومد و باعث شد لئو بار دیگه دهن باز کنه.
-میومیو فرار کرد.
اما انگار هیونا صداش رو نمیشنید. تحیر و تعجب مثل پوست دوم روی صورتش نشست و با چشمهای کنجکاو و بیرونجسته سر تا پای لئو رو بررسی کرد. چشمها، ابروها، چالی که حین صحبت روی گونهی لئو میافتاد و لبهای گوشتی و تپلش اون رو یاد چانیول مینداخت و هیچ شباهتی از برادرش توی لئو پیدا نبود با این حال کشش قلبی غیرقابل وصفی رو نسبت به این موجود چشم عسلی حس میکرد. در جریان گذر زمان بود اما هنوز از دیدن لئو و مقایسه کردنش با اون عروسک ضعیفی که از زیر دست بکهیون نجاتش داد تا خفهاش نکنه حیرتزده بود.
لئو رو با احتیاط توی بغلش کشید و بار دیگه نگاهش رو به مادرش دوخت تا نرمش کوچیکی از جانبش ببینه اما مادرش هنوز به لئو با دید بدی نگاه میکرد. هیونا چشم چرخوند و به سوئدی، زبانی که مطمئن بود لئو ازش سر درنمیاره زمزمه کرد:
-مامان. با اون ابروهای چپ و راستی و لب خم شده داری میترسونیش. ازت انتظار ندارم مثل مادربزرگش رفتار کنی اما ممنون میشم اگه یکم مهماننوازی از خودت نشون بدی.
مادربزرگ! حتی خود هیونا از اینطور خطاب کردن مادرش متعجب شد و چند بار این کلمه رو توی مغزش تکرار کرد. این زن لاغر اندام با قد بلند توی لباس راحتی سفید که بلندیش تا زیر زانو میرسید و انگشتهای لاک خورده به رنگ قرمز اصلا به تصویری که از مادربزرگ توی ذهنش داشت شبیه نبود. روی موهای پسرک که بنظر میرسید معذب توی خودش جمع شده دست کشید و مقدار زیادی شادی رو به صداش تزریق کرد.
-کوچولوی دوست داشتنی. من هیونام.
لئو تکونی تو جاش خورد و با لبخند مهربونی که قلب هیونا رو مثل آبنبات شکری ذوب میکرد زمزمه کرد:
-من لئوام. لئو یعنی شیر ولی نه اون شیری که میخوریم، اون شیری که میگه یووووو.
لحظهی بعد خونه از جیغ هیجانزدهی هیونایی که لئو رو سفت توی بغلش فشار میداد پر شد.
-خیلی بانمک و دوستداشتنیای. خدای من باورم نمیشه انقدر خوب با بکهیون کنار اومدی.
-هیونای عزیز، میشه منِ دوست داشتنی رو ببری پیش بابایی؟ آقای بکهیون عزیز گفت وقتی برسیم بابایی اینجاست.
لبخند آهسته روی لب هیونا کمرنگ شد و شادی توی چشمهای روباهی و کشیدهاش مرد. مغزش درگیر تحلیل تلخی پشت شیرینزبونی لئو بود و امیدوار بود حدسش غلط باشه اما هیچ توجیهی برای رد کرد افکار توی ذهنش نداشت. اگه لئو، بکهیون رو "آقای بکهیون" عزیز خطاب میکرد پس یعنی منظورش از بابایی...
دستش رو جلوی دهنش گذاشت و بیصدا هین کشید. نمیخواست اجازه بده پرندهی چموش افکارش سمت این بره که بکهیون با وعدهی دیدن چانیول بچه رو به اینجا آورده ولی هیچ فرضیهی دیگهای توی ذهنش وجود نداشت. لئو توی این خونه دنبال "بابایی" میگشت و اون فرد بکهیون نبود.
بچه بیقرار پدرش بود و مردمک چشمهاش حتی لحظهای روی یک نقطه آروم نمیگرفت. تمام خونه رو با نگاه کلافه میکاوید تا شاید اثری از پدرش ببینه و هیونا هیچ جوابی براش نداشت. با خروج بکهیون از اتاقش، مادرش سمتش رفت اما قبل از اینکه فرصت کنه چیزی بگه، بکهیون با لحن خنثی گفت:
-فردا برید براش لباس و هر چیزی که نیاز داره بخرید. هیچی از اونجا براش نیاوردم.
هیونا از روی مبل بلند شد و نیم قدم به سمت جلو برداشت.
-چطوری آوردیش؟ این بچه مدام سراغ پدرش رو میگیره.
بکهیون، دختری که در انتظار جواب بهش چشم دوخته بود رو نادیده گرفت و مسیرش رو سمت آشپزخونه کج کرد. خسته و خوابآلود بود اما به محض دراز کشیدن توی تخت خواب از چشمش میپرید و افکار مختلف به مغزش هجوم میآورد برای همین نیاز به کمک قرص خواب داشت تا بتونه بدون فکر مشغولی به محض سر گذاشتن روی بالشت، بخوابه. قرصی که کف دستش بود رو وسط زبونش گذاشت و کمی از آب بطریای نوشید که همون لحظه از یخچال بیرون کشید. قرص شناور در آب وسط گلوش رسیده بود که صدای گریهی لئو به گوشش رسید. شروع شده بود.
-مگه بهم نگفتی منو میبری پیش باباییم. پس باباییم کجاست؟ منو ببر پیشش. منو همین الان ببر پیشش.
بطری آب به دست از فاصلهی دور به لئو خیره شد که دهنش تا انتها باز شده بود و از این فاصله میشد لوزهی صورتیش رو دید. بخاطر مکث کوتاهی که حین قورت دادن قرص داشت، آب فرو رفته بود و قرص به گلوش چسبیده بود به همین دلیل کمی دیگه از آب نوشید تا پیوند قرص و گلوش رو بشکنه. چشمهاش رو تنگ کرد و بعد از چند لحظه مکث با صدای رسا اما آهستهای گفت:
-از امروز به بعد توی این خونه و با ما زندگی میکنی. قرار نیست بابایی بیاد دنبالت یا تو رو ببرم پیشش. از امروز ما خانوادهی جدیدتیم.
گریهی لئو برای چند لحظه بند اومده و سریع شروع به پلک زدن کرد. انگار دنبال معنی کلمات میگشت و هنوز حرفش رو نفهمیده بود اما خیلی طول نکشید که صورتش ناگهانی قرمز شد و صدای جیغ بلندش شونههای هر سه بزرگسال داخل خونه رو لرزوند.
-تو منو دزدیدی. منو دزدیدی.
اوضاع به هم ریختهای بود. ترکیب جیغ لئو و غرش نازک گربه لحظهای خاموش نمیشد و هیونا و مادرش حیرتزده و گیج از اتفاقاتی که پشت هم افتاد ایستاده بودن و نگاه میکردن. اینطور نبود که انتظار چنین واکنشی از لئو نداشته باشه اما دیدن بچهای که روی زمین بیقرار به خودش میپیچید و جیغ میکشید قلب و اعصابش رو با هم به درد میآورد. چقدر طول میکشید تا به نبود چانیول عادت کنه؟ نهایت چند ساعت گریه میکرد و بعد آروم میشد. فقط باید اجازه میداد این چند هفتهی جهنمی بگذره و لئو اینجا رو به عنوان خونهی جدیدش بپذیره، بعد همه چیز حل میشد.
لئو، هیونایی که برای آروم کردنش جلو اومده بود رو پس زد و چنان جیغ بلندی کشید که دخترک ناخواسته چند قدم عقب نشینی کرد. بین هقهقش چند کلمهی نامفهوم به زبون آورد و چندین بار پدرش رو صدا زد اما کسی جواب نداد و همین باعث شد با حرص و ترس بیشتری جیغ بکشه. بکهیون زیر سنگینی نگاه مادرش که ترکیبی از سرزنش، وحشت و سردرگمی بود بطری آب رو روی کانتر کوبید و با ابروی گرهخورده و گامهای بلند سمت لئو رفت. دست دراز کرد تا لئویی که شبیه بیمار تشنج کرده به خودش میلرزید رو آروم کنه که لرزش بدن لئو بیشتر شد و با تمام توان جیغ کشید. جیغ بلندی که نقطهی پایانش بند اومدن نفس پسرک بود و شل شدن بدنش.
وقتی که جای جیغ، نالهی آرومی از بین لبهای لئو فرار کرد و اشکهاش بیصدا روی گونهی قرمزش غلتید، بکهیون بیرون جهیدن قلبش از نگرانی رو حس کرد. بچه شبیه ماشین بدون بنزین، ناگهانی انرژیش فروکش کرد و پلکهاش سنگین شد. کند نفس میکشید و جیغش تبدیل به نالههای زیر لبی و خفه شده بود که هر لحظه آهستهتر میشد. جسم ریز و ضعیفش رو بین بازوهاش گرفت و چند بار اسمش رو صدا زد اما هر بار یه جواب شنید: بابایی...
- این بچه مریضه مگه نه؟
زمزمهی مادرش رو شنید اما روی هم افتادن پلک لئو بهش فرصت جواب نداد. نوک انگشتهایی که از استرس بیحس شده بودن رو روی شریانش گذاشت. ضربان قلبش کند میزد و نفسهاش سنگین شده بود. داشت میمرد. بچه داشت توی بغلش میمرد و انقدر وحشت کرده بود که حتی نمیتونست درخواست آمبولانس کنه. این لحظه بود پردههای نفرت و انتقام کنار رفت و تونست حقیقت ماجرا رو ببینه. نگهداری از یه بچهی مریض کار آسونی نبود.
《♡》●°•○
بخش اطفال بیمارستان، سفیدی غمانگیز و کسالتآور سایر بخشها رو نداشت. دیوارهای دور تا دور اتاق کمربند رنگینکمانی داشتند که با کمی دقت میشد روی هفت رنگ رنگینکمان نقش ریزی از حیوانات مختلف دید. حفاظهای اطراف تخت بنفش روشن بودند و روی کاغذ دیواری آسمونی، نقش چند حیوون مختلف از جمله شیر بانمکی دیده میشد.
هفت بادکنک به رنگهای رنگین کمون گوشهی دیوار رو اشغال کرده بودن و خانم بیون نشسته بر مبل دایرهای شکل و کوچیک صورتی با پوست اضافهی گوشهی ناخنهای لاک خوردهاش که فراموش کرده بود حین مانیکور اصلاحش کنه بازی میکرد. هیونا فضای خالی کنار لئو رو اشغال کرده بود و آهسته کبودی ناشی از جای سوزن که پشت دست لئو پررنگ میشد رو نوازش میکرد. حال بچه اصلا خوب نبود و حتی اگه دکتر میانسال سفیدپوش این ماجرا رو بهشون نمیگفت هم باز میتونستند تشخیص بدن پسرک حال مساعدی نداره.
اون شب برای بکهیون شب سختی بود. تمام مدتی که لئو با چشم بسته روی تخت افتاده بود، طول اتاق رو طی میکرد و با وجود اینکه سعی کرده بود استرس و نگرانیش رو کنترل کنه اما انقدر پوست لب پایینش رو کنده بود که دهن طعم خون میداد. برای اولین بار درد نگرانی و ترس از دست دادن این موجود فضول رو تجربه کرد. با بیخیالی و بیاحتیاطیش و گفتن ناگهانی این خبر که دیگه قرار نیست لئو و چانیول ملاقات داشته باشن بچه رو تا پای مرگ برد.
گوشش از سرزنشهای مادرش، غر زدنهای هیونا و گریههای دلخراش لئو پر بود اما کاری از دستش برنمیاومد جز صبر کردن. زمان همه چیز رو درست میکرد و لئو بعد فراموش کردن پدرش دوباره میتونست یه زندگی شاد داشته باشه.
-زنگ بزن به چانیول بذار بچه باهاش حرف بزنه.
صدای گرفتهی هیونا و زمزمهی آرومش رو نشنیده گرفت و در حالی که انگشتش رو به لبهی تیز کلید توی جیبش میکشید پشت پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. بیمارستان همیشه براش غم و مصیبت داشت. فرقی نمیکرد محیط یکپارچه سفید داشته باشه یا دیوارهای رنگی، در هر صورت با درد و غم فراوانی رو به زندگیش میآورد. صدای هیونا لرزید و دو رگه شد:
-بکهیون انقدر خودخواه نباش. داری میکشیش، متوجه نیستی؟
هوا خنک بود و هوس سیگار از سرش بیرون نمیرفت اما محیط بیمارستان جای مناسبی برای سیگار کشیدن نبود. نوک انگشتهاش رو به هم مالید و به نادیده گرفتن هیونا ادامه داد. صدای نالهی آروم لئو، هر سه نفرشون رو از جا پروند و لحظهی بعد خانم بیون و بکهیون کنار تخت به هیونا ملحق شده بودن. لئو بار دیگه با دیدن چهرههایی که هیچ شباهتی به پدرش نداشتن بغض کرد و در حالی که بیرمق هق میزد گفت:
-بگید باباییم بیاد. از اینجا متنفرم میخوام برم خونمون.
هیونا عصبی زمزمه کرد:
-باهاش تماس تصویری بگیر بکهیون. بذار فقط برای چند لحظه پدرش رو ببینه.
ارتباط گرفتن لئو با چانیول همه چیز رو براش سخت میکرد و نمیخواست مثل یه بازندهی شکست خورده به کسی که وعده داده بود هرگز قرار نیست دیگه پسرش رو ببینه زنگ بزنه و فرصت یه دیدار دوباره رو بهشون بده. دندونهاش رو روی هم فشار داد و در جواب حرف ناخوشایند هیونا که چانیول رو "پدر" لئو خطاب کرده بود، ابروهاش رو در هم کشید و زمزمه کرد:
-این قضیه هیچ ربطی به تو نداره پس دهنتو ببند و توی کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن. لئو از این به بعد فقط یه پدر داره که باید به وجودش عادت کنه و پدرش هم مدام جلوی چشمشه پس نیازی به دلسوزی تو نیست. یکم گریه میکنه و بعد خسته میشه و از بهانهگیری دست برمیداره.
دهن هیونا از تندی لحن برادرش و میزان بیرحمیای که در حق لئو میشد نیمه باز شد و نگاه ناباور و بهتزدهاش رو به بکهیون دوخت اما درست قبل از اینکه فرصت کنه جواب بده، یه قطره اشک از گوشهی چشم لئو روی شقیقهاش غلتید و نالید:
-من میدونم چون قلبم خراب بود بابایی ولم کرد که یه نینی جدید بیاره. من رو ببر پیش باباییم، قول میدم دیگه موقع آمپول زدن گریه نکنم و هویج توی ساندویچم رو بخورم. حتی دیگه اصرار نمیکنم بریم پارک. دیگه پسر خوبی میشم قول میدم. اگه قلبم درد گرفت به کسی نمیگم.
یه قطره اشک از گوشهی چشم هیونا بیرون چکید و در حالی که به کیف دستی کوچیک سیاهش چنگ میزد، از روی تخت بلند شد و بسرعت از اتاق بیرون رفت. این حجم از بیچارگی اعضای خانوادهاش براش قابل تحمل نبود. بکهیون نفس عمیقی کشید و سعی کرد حین گرفتن دست کبود لئو حالت خشک و سرد نداشته باشه. بهتر بود با آرامش پیش میرفت و روند محبت کردن به لئو رو در پیش میگرفت تا بچه کمتر رنج بکشه.
-از این به بعد دیگه من مراقبتم لئو.
جملهای که به زبون آورد خیلی خوشایند نبود به همین علت لئو بلافاصله دستش رو بیرون کشید و همینطور که "نه" خفهای به زبون میآورد، به پهلو خوابید و با صدای بلند به گریه کردن ادامه داد.
○•°●《♡》●°•○
بکهیون ناپدید شد. ناگهانی و به همون سرعتی که توی یکی از روزهای اواخر تابستان پشت در خونه پیداش شد. حالا صدای نعرههای مردی که پشت در بستهی اتاق کودک خودش رو حبس کرده بود، گاه و بیگاه توی خونه میپیچید و بدن زنی که بیصدا روی مبل کز کرده بود و اشک میریخت رو میلرزوند. بیست و چهار ساعت از ناپدید شدن لئو یا بهتر بود اینطور میگفت، بیست و چهار ساعت از دزدیده شدن لئو میگذشت و هنوز هیچ اقدام قانونیای نکرده بود.
جعل احضاریهی دادگاه، پیشنهاد رشوه به وکیل، دزدیدن مدارک شخصی و دزدیدن کودک جرایم سنگینی محسوب میشد و اگه از طریق قانون برای پس گرفتن لئو اقدام میکرد زندگی بکهیون دوباره به چرخهی بیپایان درد پا میذاشت. یک بار تمام زندگی بکهیون رو ازش گرفته بود، نمیخواست دوباره این کار رو کنه و اوضاع بینشون رو پیچیده کنه. گذشته از این مسئله لئو بچهی حساسی بود که اگه ذرهای استرس و ناراحتی بهش وارد میشد باید شب رو توی بیمارستان میگذروند و قطعا اگه از بکهیون شکایت میکرد، بکهیون کنار لئو توی خونه نمینشست تا دستگیرش کنن و با یه بچهی مریض فرار میکرد.
بین فضای خالی تخت و دیواری که روش نقاشیهای کودکانه چسبونده شده بود، مردی با شونههای خمیده به چشم میخورد که سر روی زانو گذاشته بود و چشمهای سرخ و صورت خیسش از حال خرابش خبر میداد. هقهق دردمندش به زور از بین نفسهای سنگینش بیرون میاومد و هر چند دقیقه یک بار بیقرار دو اسم رو به زبون میآورد... بکهیون و لئو...
لئو. شیر کوچولوی خوشزبونی که امکان نداشت کسی در نگاه اول عاشقش نشه حالا ناپدید شده بود. بیشترین مدت دور بودنشون از همدیگه چقدر بود؟ چهار ساعت؟ شش ساعت؟ بیشتر از بیست و چهار ساعت بود که هیچ خبری از لئو نداشت. حساب تماسهایی که از دیروز با شمارهی بکهیون گرفته بود از دستش در رفته بود و نمیدونست این چندمین باره که به گوشی خاموش زنگ میزنه.
با خودش فکر میکرد یه احمق تمام معنا بود که تمام روزهای گذشته تصور میکرد بکهیون قراره در نهایت بعد از چند تهدید و زهر چشم گرفتن، از بردن لئو صرف نظر کنه اما حالا که به چنین حقارتی افتاده بود و صدای نالهی قلب دردمندش گاه و بیگاه توی خونهی ساکت و سردش میپیجید میتونست به این نتیجه برسه که همیشه یه احمق بوده. چه زمانی که بعد از مرگ خواهرش، با فرصت ندادن به بکهیون برای اثبات بیگناهیش، معشوقش رو از دست داد و چه الان که پسرش رو به راحتی چشم بر هم زدن باخت.
تا قبل اینکه بفهمه بیهوده راهروی طویل دادگاه رو قدمشمار کرده قصد داشت برای از بین بردن جو متشنجی که این اواخر بوجود اومده توی رستوران مورد علاقهی لئو میز رزرو کنه و یه شام سه نفرهی خانوادگی دور هم داشته باشند اما بکهیون...
-خدای من... بکهیون... تو چیکار کردی؟
مابین گریه نالید و به موهای آشفته و پریشونی که انگشتهاش بیش از دهها بار بینشون فرو رفتند چنگ زد. چشمهای درشت و عسلی پسرش خیس بود. مطمئن بود چشمهای درشت پسرش خیسه و از دلتنگی و ترس اشک میریزه. چشمش به یکی از نقاشیهای روی دیوار خورد که برای لئو نقش لیست خرید رو داشت. کوچولوی بیسوادش هر وقت چیزی میخواست تصویرش رو روی کاغذ نقاشی میکرد و بهش میداد تا فراموش نکنه براش بخره.
نقاشی رو از دیوار کند و در حالی که از پشت لایهی قطوری از اشک، کاغذ رو تار میدید به نقاشی همستر نگاه کرد. به لئو قول داده بود وقتی از چین برگشتن براش یه همستر کوچیک میخره اما فراموش کرد. چند قطره اشک از چشمهاش روی نقاشی همستر افتاد و صدای فریاد بلند و دردمندش به بالا اومدن نفسی که بند اومده بود کمک کرد.
این آخرین خواستهی پسرش بود، چطور فراموش کرد روز تولدش چه قولی بهش داده؟ حالا دیگه حتی مطمئن نبود بتونه خواستهی کودک مریضش رو برآورده کنه. سقوط کرده بر روی زانوهاش، سرش رو به لبهی تخت لئو تکیه داد و مثل حیوان زخمیای که در انتظار مرگ نشسته یا مردی که بیوقفه شکنجه میشه نالهی دردناکی سر داد. صدای بغضآلود تهجون رو از پشت در قفل شده میشنید که بهش برای پیدا کردن و برگردوندن لئو امید میداد ولی رمقی توی تنش نمونده بود که بخواد در جواب تمام کلمات امیدبخش تهجون فریاد بزنه: قلب بچهی من تا روزی که پیداش کنم طاقت نمیاره.
جهنم واقعی روزهای سخت زندگیش بعد مرگ خواهرش نبود. از دست دادن لئو دردش حتی از بیهوده مردن خواهرش بیشتر بود و حس میکرد باید قلبش رو از سینه در بیاره تا این این سوزش و درد پایان پیدا کنه. روز سختی بود، زن نشسته روی مبل اشک میریخت، تهجون چسبیده به در با بغض حرفهای امیدوار کننده میزد و پشت درهای بستهی اتاق مردی با شونههای خمیده و چشمهای خیس، در غم از دست دادن کودکش ناله میکرد.
***
درمورد داروی خوابآور؛ یه سری قطره هست که به بچهها داده میشه و برای بزرگسال نیست.
اگه قرار بود که داستان یک رنگ نسبت بدین اون چه رنگی بود؟
درمورد پایان داستان حدستون چیه؟
.
.
ممنون که میخونید. شرط ووت یادتون نره🦄