[ساعت 9:12 - 15 دقیقه قبل از شروع لایو - عمارت شیائو]
برای بار هزارم از توی آینه به خودش نگاه کرد و دستش رو توی موهاش کشید.
-کاش یوبین هم اینجا بود.
جی لی که سومین بطری آبش رو تموم کرده و روی میز گذاشته بود بهش ملحق شد و با یقه لباسش مشغول شد.
+واقعاً الان نبود یوبین و زی حس میشه. اگر اون دوتا الان اینجا بودن عمراً میذاشتن ما دوتا لایو بگیریم. اَه کاش بودن و جلومون رو میگرفتن!
مادر ژان وارد اتاق شد، شونه مو رو از روی میز برداشت، دستهاش رو دو طرف بدن پسرش گذاشت و سمت خودش چرخوندش.
×آخر خودت رو کچل میکنی انقدر که دستت رو میبری بین موهات. بعد از این که درستشون کردم دستت رو سمت موهات بردی نبردی!
جی لی هم سمت اونا چرخید و با لبهای آویزون به زن که با موهای پسرش مشغول بود خیره شد.
+خاله هنوزم برای این که جلومون رو بگیرین دیر نشده.
×من خودم پیشنهاد دادم لایو بگیرین، برای چی باید منصرفتون کنم؟
+آخه اصلاً معلوم نیست چیزی که ما میخوایم بگیم همونی باشه که آقای ژانگ میخواد!
×مطمئنم همونه، نگران نباش.
-چرا حس میکنم تو و بابا میدونین چیه؟
×حست داره درست میگه. عموت وقتی رسید اینجا همه چیز رو برامون تعریف کرد.
جی لی سه قدمی زن ایستاد، دستهاش رو روی شونههای ژان گذاشت و ازش آویزون شد.
+خاله التماستون میکنم بهمون بگید! تا سه هفته هر کاری ازم بخواین براتون میکنم!
زن با شونه روی دستهای مرد زد تا از پسرش جدا بشه و بعد روی میز انداختش.
×بگین ببینم به چی بیشتر از همه شک دارین.
ژان و مادرش روی تخت و جی لی روی صندلی نشستن. جی لی همونطور که با یقه لباسش ور میرفت گفت:
+من پیامهاش! عمراً کسی که بخواد خودکشی کنه همچین پیامهایی بفرسته.
×ژان؟
با صدای زن از فکر بیرون اومد و ناخونش رو روی انگشت شستش کشید.
-پیامها و دفتر خاطرات پسر که یکی از مدرکهاست.
+مخصوصاً همون جایی که پسره گفت من مطمئنم یه روز من رو میکشه!
-ولی اینا مدرکهایی نیستن که بتونی کسی رو باهاش به قتل متهم کنی. من به یکی از چیزهایی که عمو برام فرستاد شک دارم.
×چی؟
درست لحظهای که خواست جواب بده مرد چاقی که پیراهن چهار خونه تن کرده بود توی چارچوب در ظاهر شد.
"ببخشید خانم شیائو، بچهها همه چیز آمادهست. الان فقط مونده بیاین جلوی دوربین تا لایو رو شروع کنیم."
هر سه از جاشون بلند شدن و ژان خندید.
-این که از گوشی جس داریم به عنوان دوربین فیلمبرداری استفاده میکنیم قضیه رو خندهدارتر میکنه.
+من هنوزم باورم نمیشه قبول کرد از گوشیاش برای گرفتن لایو استفاده کنیم!
هر سه وارد اتاقی که قرار بود ازش برای چند ساعت استفاده کنن شدن. دیوارهای این اتاق با کاغذ دیواری ساده و سرمهای پوشیده شده بود و میز گرد بزرگی وسط اتاق قرار داشت. پردههای این اتاق مشکی مخملی بود و دوتا از دیوارهای اتاق رو مدالهای افتخار گوناگونی پر کرده بودن. جی لی دست به سینه به میز تکیه داد و آهی کشید.
+این که جس گوشیاش رو داد یه طرف، این که عمو بهمون پیشنهاد داد توی اتاق کارش لایو بگیریم یه طرف دیگه. من اصلاً هیچوقت تو رویاهام هم فکر نمیکردم اجازه داشته باشم بیام توی این اتاق چه برسه به این که بخوام چند ساعت هم توش لایو بگیرم و پرونده مردن یکی رو حل کنم!
ژان هم کنارش ایستاد و بهش لبخند زد.
-این افتخار فقط یه بار تو زندگی گیرت میاد، قدرش رو بدون.
+راستش رو بگو، خودت اصلاً اجازه داری پا تو این اتاق بذاری؟
-آره.
جی لی شوکه تکیهاش رو از میز گرفت و دستش رو روی شونه دوستش گذاشت.
+واقعاً میگی؟ ولی... ولی این اتاق-
×نه تنها از همون بچگی اجازه داشت بیاد تو این اتاق بلکه حتی میز مخصوص خودش رو هم از همون موقع داشته.
مادر ژان به میزی که گوشه اتاق کنار پنجره بود اشاره کرد و ادامه داد.
×میومد توی این اتاق پشت میزش میشست و تظاهر میکرد مثل باباش داره خیلی جدی کار میکنه. البته میزی که الان داره ازش استفاده میکنه زمین تا آسمون با میز اولش فرق داره.
+پس از همون بچگی یه بمب ساعتی بودی! آخ.. هیچوقت اولین شبی که موندم اینجا و بخاطر این که راه رو گم کرده بودم اومدم اینجا و خاله پیدا و دعوام کرد یادم نمیره!
زن دست به سینه به دیوار تکیه داد و ژان نگاهی به سر تا پای دوستش انداخت.
-جی لی، الان چند سال از اون موقع گذشته؟ هنوزم نمیخوای قبول کنی اون شب گم نشده بودی؟
دستهاش رو روی شونههای مرد گذاشت و فشارشون داد.
+باور کنین من واقعاً گم شدم! اون زمان اتاق تو توی همین طبقه بود، اینجا هم واقعاً گیج کنندهست، همه چی شبیه همه. بعدم اون زمان من اصلاً خبر نداشتم مامان بابات چی کارن، فقط از روی تعریفهای خودت فکر میکردم بابات یه موزیسین و مامانت یه هنرمند و صاحب گالریه.
-سعی میکنم حرفت رو باور کنم.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به مدالهایی که روی دیوار آویزون بودن انداخت. چند لحظه فکر کرد و بعد سمت مادر دوستش چرخید.
+خاله... اگر اینجا دفتر کار عمو باشه که ما نباید توش لایو بگیریم، یعنی.... خب... آدمهای زیادی قراره اینجا رفت و آمد داشته باشن. خطرناک نیست؟
زن نگاهی به دور و برشون انداخت و چند قدم جلو رفت تا رو به روی پسر بایسته.
×نه مشکلی نداره، اینجا الان بیشتر از سه ماهه که دفتر کار ژان شده.
اخم کرد و سمت دوستش چرخید.
+گوینده رادیو و چه به دفتر کار؟ اونم به این بزرگی!
ژان خندید و دستش رو پشت کمر دوستش کشید.
-خشم بی رحم است و غضب مانند سیل است، اما حسادت حتی خطرناکتر است.
جی لی زیر چشمی به دوستش خیره شد و ابرویی بالا انداخت.
+انجیل؟
سرش رو بالا و پایین کرد و هومی گفت.
+هر کی تو رو نشناسه فکر میکنه هر یکشنبه میری کلیسا دعا میکنی. تویی که اول صف وایسادی دروازه جهنم باز شد بپری تو حداقل نیا از انجیل برای من چیز میز بلغور کن.
ژان خندید و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای جس هر دو سمتش برگشتن.
×یادت رفته ژان یه دورهای واقعاً یکشنبهها میرفت کلیسا؟
+آره، بعدش فهمید برای رفتن به همچین جای مقدسی زیادی "گناهکاره".
به عمد کلمه گناهکار رو با لحن مسخرهای گفت و دستش رو روی میز کشید. زن که میدونست اگر جی لی همون بحث قدیمی رو شروع کنه تموم شدنش با جنگ و دعوا همراهه دست هر دوشون رو گرفت و از جلوی دوربین کنار کشید.
×میخوان لایو رو شروع کنن، قبلش قراره چک کنن ببینن همه چیز اوکیه یا نه فعلاً بیاین توی این یکی اتاق منتظر بمونین.
دوتا بطری آب کنارشون گذاشت و ازشون دور شد. این بار مادر ژان جلو اومد و رو به روشون ایستاد، دستش رو بالا برد و مشغول مرتب کردن یقه لباس جی لی شد.
-مِی هنوز نیومده؟
×نه، به خونه زنگ زد گفت توی ترافیک گیر کرده احتمالاً دیرتر میرسه ولی به جای خودش یه نفر دیگه رو فرستاده.
هر دو اخم کردن و در سکوت به زن خیره شدن تا حرفش رو ادامه بده اما با شنیدن صدای آشنایی شوکه چرخیدن.
"شما دوتا آدم نمیشین نه؟"
-زی تو اینجا چی کار میکنی؟!
جی لی با دیدن زی یی که توی چارچوب در ایستاده بود سعی کرد سمتش بره اما مادر ژان یقهاش رو محکمتر گرفت و مانعش شد. زی یی چند قدم جلو اومد و دست به سینه ایستاد.
"همه اینجان، انتظار داری من به عنوان تهیه کننده نباشم؟!"
وقتی ژان سعی کرد جلو بره مادرش دستش رو گرفت و مانعش شد.
×از همین فاصله باهم حرف میزنین.
"برای چی به من نگفتی بیام؟ ژان دیگه واقعاً داری شورش رو در میاری! الان مثلاً فکر کردی من بیام اینجا قراره چنگ رو با خودم بیارم؟ یا ازت بخوام دوباره باهم حرف بزنین؟ همین که شمارهات رو عوض کردی بس نبود؟"
پدر ژان که پشت زی یی ایستاده بود وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست تا صداشون بیرون نره.
-چه وقتی شمارهام رو عوض کردم بهت ندادمش و چه الان که بهت نگفتم بیای اینجا، هیچکدوم ربطی به چنگ نداره. تقریباً..
زی یی ابرویی بالا انداخت، پاهاش رو عصبی روی زمین کوبید و لب پایینش رو گاز گرفت.
"پس میشه توضیح بدی چیه؟"
-زی تو دوست دختر چنگی-
"بیا! میبینی؟ بازم یه ربطی به چنگ داره!"
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید تا آرامشش رو حفظ کنه.
+زی بذار بعداً حرف میزنیم باشه؟ الان فقط برو.
"تو خفه شو جی لی! تویی که تمام این 6 ماه کنار ژان بودی الان اصلاً نمیتونی درک کنی من چه احساسی دارم، پس دهنت رو ببند و دخالت نکن!"
زی یی یک قدم جلوتر رفت و مادر ژان اون دو مرد و یک قدم عقب کشید.
"6 ماه تموم نه با من حرف زدی نه حتی تونستم ببینمت، الان هم که دارین من رو میندازین بیرون! حداقل بگو شیائوژان! بهم بگو برای چی داری باهام اینجوری رفتار میکنی بعدش من قول میدم همونطور که دوست داری برم و دیگه حتی اسمم رو هم نشنوی!"
آهی کشید، چشمهاش رو باز کرد و سرش رو پایین انداخت تا با زن چشم تو چشم نشه.
-زی تو فکر کردی این که 6 ماه باهات حرف نزدم برای خودم آسون بوده؟
"معلومه که بوده."
-نبوده!
"پس بگو دلیلش چیه!"
همزمان که این رو میگفت دو قدم جلو رفت و مادر ژان دوباره مجبورشون کرد دو قدم عقب برن. چند بار نفسهای عمیق کشید و بعد سرش رو بلند کرد و با زی یی چشم تو چشم شد.
-تو دوست دختر چنگی. خانم و آقای شیائو از این که پسرشون دورم باشه متنفرن دیگه چه برسه به این که دوست دختر پسرشون دوست صمیمی و همکارم باشه.
زی یی با چشمهاش درشت شده دستهاش رو از هم باز کرد و شونه بالا انداخت.
"چنگ از همون ثانیه اول این رو میدونست، نمیدونست؟ اون دو نفر هم این رو از اول میدونستن. این موضوع تازهای نیست."
-زی رفتارهاشون رو باهات دیدم، نمیخوام بخاطر این که با من در ارتباطی اونا باهات-
زی یی عصبی خندید و دستهاش رو محکم بهم زد.
"پس قضیه اینه! ژان تو واقعاً احمقی!"
ژان لبش رو گاز گرفت و یک قدم جلو رفت.
-گوش بده زی-
"نه تو گوش بده ژان! این که اون دو نفر میخوان آدمهای نفرت انگیز و کینهای باشن نه ربطی به تو داره نه به من! ژان بسه انقدر بخاطر اون دو نفر زندگی رو به خودت زهره مار کردی!"
ژان نگاهش رو ازش گرفت و به نوک کفشهاش خیره شد.
"این که مادر و پدر دوست پسر من چه آدمهای آشغالین به تو هیچ ربطی نداره چون بذار خیالت رو راحت کنم ژان، اون زن و مرد حتی اگر تو توی این دنیا وجود نداشتی و من و چنگ یه جوری باهم آشنا میشدیم باز هم فقط بخاطر این که من و خانوادهام مثل خودشون نیستیم اذیتم میکردن. این مسئله بر میگرده به خود چنگ که اون یه بزدل ترسوئه!"
جلوتر رفت و توی شش قدمی ژان و جی لی ایستاد که مادر ژان دستش رو جلوش گرفت تا جلوتر از این نره.
"من باید توی این لایو کنارت باشم، نه چون تهیه کننده این برنامهی کوفتیم نه... چون من قبل از این که هر کسی باشم دوست و حامی توام."
یک قدم دیگه جلو رفت و بازوی ژان رو گرفت.
"اون روز توی تلکابین همه چه قولی بهم دادیم؟ اون قولی که بهم دادیم و هنوز که هنوزه خودمون مسخرهاش میکنیم چی بود؟ بهم گفتیم این گروه رو فقط مرگ از هم جدا میکنه و توی هر خوشی و مشکلی کنار هم میمونیم، که بعد جی لی گفت همه دوباره اون طرف توی جهنم دور هم جمع میشیم، یادته؟ ولی باشه، اگه واقعاً اصرار داری من الان اینجا نباشم مشکلی ندارم. فقط باید قولمون رو بشکونی، استعفا نامهای که فردا برات ایمیل میکنم رو قبول کنی و بعدش حتی دیگه اسمم رو هم نیاری. انگار زی از همون اول هم وجود نداشته، حاضری؟"
با حرف آخر زن اخم کرد و حس کرد قلبش برای چند ثانیه ایستاد. خاطرات اون شب زمستونی براش زنده شد و فکر این که دوستش رو از دست بده حالش رو بد کرد. سرش رو بالا گرفت و به چشمهای مصمم زی یی خیره شد. بعد از چند ثانیه حس کرد دیگه بیشتر از این نمیتونه دوری اون زن رو تحمل کنه پس توی دلش باعث و بانی جداییشون رو لعنت کرد و محکم زی یی رو بغل کرد. لازم نبود چیزی بگه، همین که الان همدیگه رو بغل کرده بودن نشون میداد ژان میلی به خراب کردن دوستیاش با زن نداره و قبول کرده کنارشون بمونه.
همه با دیدن اون صحنه لبخند زدن و مادر ژان بالاخره یقه جی لی رو ول کرد. زی یی اشکی که روی گونهاش ریخت رو با لباس ژان پاک کرد و مرد رو بیشتر به خودش چسبوند.
مردی که لباس چهار خونه پوشیده و بیرون اتاق ایستاده بود در زد و وارد اتاق شد.
"سه دقیقه وقت دارید آماده شید بیاید جلوی دوربین، زودتر این فصل دراماتیک رو تموم کنید باید سریع بریم فصل بعدی رو جنایی شروع کنیم."
همه با این حرف مرد خندیدن و ژان و زی یی بالاخره از هم جدا شدن. جی لی با دیدن ریملی که پایین چشمهای زی یی ریخته بود آهی کشید و دستش رو روی شونهی ژان گذاشت.
+واقعاً شانس آوردی ژان پیرهن مشکی تنش کرده وگرنه هر رنگ دیگهای تنش بود حتی اگه ژان خودش رو میکشت که بمونی هم خاله با اردنگی پرتت میکرد بیرون!
زی یی بهش چشم غره رفت و ژان دستش رو پشت کمرش گذاشت و به در اشاره کرد.
-برو آرایشت رو درست کن، اینجوری بیای همه میترسن فکر میکنن قاتل رو با خودمون آوردیم جلوی دوربین.
زی یی با خنده ازشون جدا شد، ژان و جی لی به میز تکیه دادن و به مادر و پدری که کنار هم ایستاده و با لبخند به پسرشون نگاه میکردن لبخند زدن.
______________
[ساعت 9:32 - رستوران سون]
مردی که به شیائوژان تهمت زده بود شوکه به مردی که توی تصویر بود اشاره کرد و سمت فرماندهاش چرخید.
"این.. این مرد آقای ژانگ نیست؟؟"
دختری که لباس صورتی پوشیده و کنار ژانگ جی ایستاده بود نگاهش رو بین باقی مهمونها چرخوند و مرد رو نیشگون گرفت تا بهش توجه کنه.
"این یارو کیه؟ اون که کنارش وایستاده خیلی جذابه."
+آمممممم.... کسی که... میتونه همه ما رو بدبخت کنه.
ژان دستش رو پشت مرد گذاشت و ازشون خواست خودشون رو معرفی کنن.
"سلام به همگی.
من ژانگ جین، رئیس پلیس شهر شما هستم.
باعث افتخارمه که بتونم اینجا رو به روی دوربین بایستم و همراه این تیم حقیقت رو برای شما فاش کنیم."
ژان، جی لی و زی یی هر سه لبخند زدن و کمی سرشون رو خم کردن.
-باعث افتخار ماست که شما رو اینجا داشته باشیم.
ییشینگ؟
مرد جوانی که کنار ژانگ جین ایستاده بود رو به دوربین لبخند زد و تعظیم کرد.
"سلام.
من ژانگ ییشینگ، کمیسر بخش جنایی هستم."
جی لی دستهاش رو توی هم قفل کرد و یک قدم عقب رفت.
+ما امروز یه مهمون دیگه هم داریم که هنوز متاسفانه نتونسته بهمون ملحق شه اما بیشتر از این معطلتون نمیکنیم و کار رو شروع میکنیم.
هر 6 نفرشون پشت میز نشستن و برگههایی که روی میز بود رو برداشتن.
یکی از زنهایی که از بقیه به تلویزیون نزدیکتر بود چشمهاش رو بست و خودش رو باد زد.
"باید حدس میزدم صاحب اون صداهای جذاب همچین چهرههایی داشته باشن."
زن دیگهای که از شنیدن اون حرفها حالش بهم خورده بود نگاهی به ژان و جی لی انداخت و چشمهاش رو توی حدقه چرخوند.
"مردم سلیقه ندارن."
ییبو با شنیدن حرف زن خندید و با ویبره گوشیاش، دستش رو پشتش برد و گوشی رو درآورد، بازش کرد و پیامی که مانستر براش فرستاده بود رو خوند.
مانستر:
(مهمونی خوش میگذره؟)
(یادته اصرار داشتم شیائوژان رو دستگیر نکنین؟)
(مدام بهت میگفتم بهم اعتماد کن و جلوی فرماندهات رو بگیر؟)
(الان حالتون چطوره؟^^)
سرش رو بالا گرفت، نگاهی به همکارهاش انداخت و مشغول تایپ کردن شد.
ییبو:
(این مرد با شیائوژان در ارتباطه؟)
لیانگ سرش رو جلو برد تا بتونه یواشکی پیامهای عموش رو بخونه. هنوز 5 ثانیه هم نگذشته بود که مانستر پیام بعدی رو فرستاد.
مانستر:
(آره.)
ییبو:
(چیز دیگهای هم هست که بدونی و نگفته باشی؟)
مانستر:
(خیلی زیاد!)
(و میتونم بگم اگر شیائوژان فقط یکم آدم کینهای باشه شماها واقعاً توی دردسر بدی افتادین.)
با خوندن پیام اخر اخم کرد و سرش رو کمی به چپ کج کرد.
ییبو:
(برای چی؟)
مانستر:
(تا حالا به این که چه آدمهایی فامیلیشون شیائو هست فکر نکردی؟)
(یا این که چرا جز آخرین باری که شما از شیائوژان بازجویی کردین همیشه زیر یک ساعت این مرد و دوستهاش از بازداشت آزاد میشدن؟)
ییبو:
(خب؟)
مانستر:
(فقط میتونم بهت بگم رئیس پلیس و دوست کمیسر دربرابر آدمهای دیگهای که توی زندگی شیائوژانن خیلی کوچیک به نظر میان.)
(حالا هم توجهات رو بده به لایو.)
(تا تموم شدنش فقط درمورد پرونده اون پسره که مرده باهات حرف میزنم.)
ییبو:
(تو چرا به من نگفتی با رئیس پلیس در ارتباطه؟!)
مانستر:
(من که بهت گفتم بهم اعتماد کن و آزادش کنید.)
(خودت گوش ندادی.)
(حالا هم گمشو دارن دفتر خاطرات پسره رو میخونن نمیخوام عقب بیوفتم.)
صفحهی گوشیاش رو خاموش کرد و قبل از این که به تلویزیون خیره بشه نگاهی به مادر چنگ که با ناخون روی کیف چرمش خط میانداخت نگاه کرد.
___________________
[ساعت 9:48 - عمارت شیائو]
"کافیه دیگه!
میخوام تمومش کنم!
برام مهم نیست اون دخترهی روانی قراره چی کار کنه.
حتی برام مهم نیست بعداً چه حرفی درموردم به بقیه میزنه.
از مامان بابا میخوام مدرسهام رو عوض کنن تا از شرش خلاص شم.
آره باید همین کار رو بکنم.
وگرنه مطمئنم اون روانی من رو میکشه!
باید جرئتم رو جمع کنم و حرفم رو بزنم، اگر لازم باشه فریاد میزنم. برای آزادیم هر کاری لازم باشه انجام میدم!
عشق واقعیت نداره.
اون چیزی که عشق صداش میزنن فقط یه وابستگی و احساس مالکیت مسخرهست!
وقتی قربانیاش بشی راه فراری نداری.
تاریکی احاطهات میکنه.
مثل این میمونه که دست و پات رو به کف اقیانوس ببندن و تو هر چقدر هم که تقلا کنی ازش رها شی فقط شن و ماسههای اطرافت رو تکون داده باشی.
فقط میخوام از این کابوس رها شم."
ژان بعد از این که آخرین جمله رو خوند آهی کشید، لیوان آبش رو از روی میز برداشت و ازش خورد.
دختری که رو به روش اون طرف میز نشسته بود به برگهی توی دستش خیره بود و اشکهاش از روی صورتش پایین میریختن.
نوبت جی لی بود که آخرین پیامهای پسر رو بخونه اما به جاش همه سکوت کرده بودن و انگار قصد حرف زدن نداشتن. جز جیائو یان، تمام کسایی که توی اون اتاق بودن با پروندههای خیلی وحشتناکتر از این رو به رو شده بودن اما هضم این که یه دختر دبیرستانی ممکنه چه بلایی سر این پسر آورده باشه که همچین حرفهایی رو بزنه و از ترس این که بلای بدتری سرش بیاد تمام اون مدت سکوت کرده بود براشون سخت بود.
نمیدونست برای بار چندم داشت آخرین نوشتهی پسر رو میخوند که با شنیدن صدای برخورد پاشنه کفشی با پارکت کمی سرش رو بلند کرد و با دیدن بوتهای آشنایی نامحسوس لبخند زد و قبل از این که حرفی بزنه نفس عمیقی کشید.
-خب جی لی، میشه لطف کنی آخرین پیامهای جیسون رو برامون بخونی؟
جی لی که با صدای دوستش از فکر بیرون اومده بود گلوش رو صاف کرد و برگههاش رو از روی میز برداشت.
+خب.. راستش رو بخواین جیسون اون روز فقط به پدر و مادرش و جیائو یان پیام میده. به همون ترتیبی که خودش پیامها رو فرستاده براتون میخونم.
-اولین پیامهای جیسون صبح ساعت 9 با دوست صمیمیاش بوده، جیائو-
سرش رو بلند کرد و با دیدن جیائو یان که هنوز سرش پایین بود و اشک میریخت حرفش رو خورد. به زی یی نگاه کرد و با اشاره به پیامها ازش خواست اون جای جیائو یان پیامها رو بخونه. بعد از این که گلوش رو صاف کرد اولین پیام بالای صفحه که جیائو یان فرستاده بود رو خوند.
زی یی:
-این پیامها ساعت 9 صبح فرستاده شدن.
"جیسوووون!"
"رفیق نیمه راه من کجایییییییی؟؟؟"
"کلاس تاریخ بدون تو خیلی کسل کننده گذشت."
"نگو که قراره بازم بخوابی و من رو برای کلاس ریاضی هم تنها بذاری!"
"هان جیسون!"
"همه بغل دستی دارن به جز من."
"من خیلی بدبختم."
"من خیلی تنهام."
"از جای خالی تو سوز سرما میخوره به پوستم."
"جیسون بیدار شوووو!!!!!"
بعد از خوندن آخرین پیام جی لی شروع کرد:
جی لی:
-این پیامها ساعت 9:40 فرستاده شدن.
"هی بازنده!"
"من خواب موندم."
"تو الان سر کلاس ریاضی نشستی نه؟!"
"هه."
"یادت باشه باید تمام جزوههای امروز رو بهم بدی."
"به مامان زنگ زدم و ازش اجازه گرفتم که امروز رو بمونم خونه."
زی یی:
-ساعت 11 صبح این پیامها فرستاده شدن.
"عوضی!"
"بعداً باید حتماً امروز رو برام جبران کنی."
"امروز قراره با اون جادوگر بهم بزنی نه؟"
"ساعت چند؟"
"بذار منم باهات بیام."
"از رفتار دیروزش مشخص بود این روزها داره اذیتت میکنه."
جی لی:
-ساعت 11:03
"آره قراره بالاخره از شرش خلاص شم."
"نمیخواد همراهم بیای."
"امروز باید تا ساعت 7:30 بمونی مدرسه."
"اگر بعدش بخوای همراهم بیای مریض میشی."
"اونوقت بابات جفتمون رو از در آپارتمان آویزون میکنه برای بقیه درس عبرت بشیم."
"نگران نباش."
"زود برمیگردم و بعدش تا خود صبح با هم کامیک میخونیم."
زی یی:
-ساعت 11:50
"خوبه."
"به مامان میگم برامون نودل آتشین درست کنه."
"بعد از بهم زدن با اون عوضی خوردن نودل آتشین واجبه!"
جی لی:
-ساعت 11:53
"یان!"
"باورم نمیشه!"
"عااهه نمیتونم تحمل کنم!"
"یان میتونی بعداً کتکم بزنی برام مهم نیست."
"ولی ارشد هوآ مرد!"
"بالاخره می می و شیانگ شوان میتونن جاودانه بشن!"
زی یی:
ساعت 11:55
"ازت متنفرم!"
"ولی نه."
"نمیتونم ازت متنفر باشم."
"خبر خوبی بهم دادی."
"الان مطمئنم میتونم کل کلاس رو سر حال بمونم!"
"می می و شیانگ شوان بزنین بریم!!!"
-ساعت 2:56
"هی عوضی امروز جلوی مغازه آقای هوان."
جی لی:
-ساعت 2:57
"باز میخوای ازم اخاذی کنی نه؟"
زی یی:
"یه نفر اینجا جزوه نمیخواد."
جی لی:
"خیلی خب."
"منتظرم باش."
وقتی پیامها تموم شد برگهها رو روی میز گذاشتن و ژان قبل از این ادامه بده به زنی که کنار مادرش نشسته بود نگاه کرد و بهش لبخند زد.
-خب... تمام پیامهایی که هان جیسون و جیائو یان برای آخرین بار بهم فرستادن خونده شد. پیامهایی که هان جیسون برای پدر و مادرش فرستاد خیلی کوتاه بودن، ازتون میخوام به این پیامها که همزمان یکی از بچهها داره توی پیج هم قرارشون میده گوش بدین تا بعد وارد بخش آخر و جدی این لایو بشیم.
جی لی و زی یی بلافاصله برگههای جدیدی که اعضای تیم به دستشون رسوندن رو گرفتن و شروع به خوندن پیامها کردن.
جی لی:
-این پیامها ساعت 6:34عصر فرستاده شده.
"مامان."
"حدس میزنم سر جلسهای چون گوشیات رو جواب ندادی."
"رفتم توی حیاط به گربهها غذا بدم که خانم جیائو رو دیدم."
"ازم خواست به تو و بابا بگم که شب بعد از کار بیاین خونهشون کنار هم شام بخوریم."
"من الان دارم با زی وی میرم بیرون."
"بعدش یک راست میرم پیش یان و باهم میریم خونهشون."
"اونجا میبینمت."
زی یی:
-ساعت 7:17
"ببخشید زودتر جوابت رو ندادم."
"وقتی سر جلسه بودم گوشیام خاموش شد."
"من الان پیش خانم جیائو نشستم."
"زودتر برگرد."
"دلم برات تنگ شده."
جی لی آب دهنش رو قورت داد و آخرین پیامهای پسر رو خوند:
-ساعت 8:20
"مامان من یکم دیگه میام."
"قبلش باید یه چیزی به زی وی بگم."
"مامان..."
"نمیدونم چرا ولی حس میکنم باید این رو بهت بگم."
"فقط میخوام بهت بگم."
"خیلی خیلی دوستت دارم."
زی یی نگاهی به صفحهی بعد انداخت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
+متاسفم باقی پیامهای مادر هان جیسون رو نمیخونم. فکر نمیکنم راضی باشن همچین پیامهای شخصی توی عموم پخش بشن.
بعد از این که نگاهی به صفحههای بعد انداخت و متوجه شد پدر هان جیسون پیامی برای پسرش نفرستاده بود، برگهها رو روی میز گذاشت تا جی لی به خوندنش ادامه بده.
جی لی:
-این پیامها رو هان جیسون ساعت 8:05 برای پدرش فرستاده.
"بابا."
"همیشه بهم گفتی باید قوی و نترس باشم."
"اما الان خیلی ترسیدم."
"میدونم که 10 دقیقه دیگه کنار تو و مامان نشستم."
"اما...."
"میخوام بگم ازت ممنونم."
"و خیلی دوستت دارم."
"ببخشید اگر تا همین امروز کاری کردم که ازم ناراضی بودی."
"قول میدم از همین ثانیه به بعد همه چیز رو برات جبران کنم."
"خیلی دوستت دارم بابا."
ژان که حس میکرد سردرد گرفته آب خورد و نگاهی به عکسهایی که روی میزش بود انداخت. از روی صندلی بلند شد و بین تخت وایت بوردهایی که به دیوار تکیه داده شده بودن ایستاد. یکی از ماژیکها رو برداشت و زبونش رو روی لب خشکش کشید.
-جسد هان جیسون 27 اکتبر ساعت 11:57 دقیقه شب توی دستشویی پیتزا هات که با دوست دخترش لیو زو وی رفته بود پیدا شد. من به دلایلی مطمئنم هان جیسون به قتل رسیده اما اول از ییشینگ میخوام بیاد تا دیدگاه پلیس رو برای همه توضیح بده.
مرد سر تکون داد، از روی صندلی بلند شد و بعد از این که ماژیک رو از ژان گرفت سمت تخته چرخید و مشغول نوشتن شد.
"پلیس هان جیسون رو وقتی کف دستشویی افتاده، گلوش بریده شده و یه شیشه خورد شده توی دستش بوده پیدا کردن.
متاسفانه پلیس نتونست از توی دوربینهای مداربسته رستوران ویدیوی واضحی از هان جیسون و لیو زو وی پیدا کنه و دستشویی هم مجهز به دوربین مداربسته نبوده.
اما یکی از چیزهایی که پلیس پیدا کردن، گوشی باز خود هان جیسون بود که هنسفریاش بهش وصل بوده و آهنگ "Gloomy Sunday" با صدای بلند ازش پخش میشد."
بعد از نوشتن اسم آهنگ در ماژیک رو بست و سمت دوربین چرخید.
"بعد از تحقیق درمورد همین آهنگ و خوندن دفترچه خاطرات هان جیسون پلیس به این نتیجه رسید که هان جیسون خودکشی کرده و کمتر از 24 ساعت این پرونده بسته شد."
ژان سر تکون داد، ماژیک قرمز رو از زی یی گرفت و زیر اسم آهنگی که ییشینگ نوشته بود خط کشید.
-راستش رو بخواین این که پلیس یکی از دلایل اثبات خودکشی هان جیسون رو این آهنگ اعلام کرد به نظر من حرکت خرافاتی بوده اما قبل از این که بخوام ادامه بدم میخوام یه توضیح خیلی مختصری درمورد این آهنگ بهتون بدم.
دستهاش رو توی هم قفل کرد، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-این آهنگ در اصل یه آهنگ مجارستانی هستش که به آهنگ خودکشی معروفه. این آهنگ رو یه خواننده مجارستانی به نام رِژو ژِرِش توی اوایل سال 1930 نوشته. بعد از شهرتش توسط خوانندههای مختلف و به زبونهای زیادی خونده شد، با متن غمگین و تاریکش و موسیقی که داشت توجه همه رو به خودش جلب کرده بود اما خب... با گذشت زمان خودکشیها نه تنها توی مجارستان بلکه توی کشورهای دیگه هم زیاد و زیادتر شده بود. کسایی که خودکشی کرده بودن یه جورایی به هر نحوی ثانیههای آخر رو با این آهنگ گذرونده بودن. یا درحال گوش دادن به این آهنگ بودن یا نوت یا متن آهنگ رو روی تکهای کاغذ نوشته بودن و توی دستشون نگه داشته بودن. پخش این آهنگ بعد از خودکشی بیش از 2000 نفر ممنوع میشه و انگار بعد از این همه چیز به حالت عادی خودش برمیگرده.
لحظهای مکث کرد، نگاهی به زنی که کنار مادرش نشسته بود انداخت و بعد کاغذهایی که روی میز بود رو برداشت.
-من با این که دوست دارم درمورد این چیزها بخونم اما در هر صورت قبول نمیکنم هان جیسون انقدر وحشیانه خودش رو بعد از گوش دادن به این آهنگ کشته باشه. اون هم وقتی که به دوست صمیمی و خانوادهاش قول داده زودتر خودش رو برسونه خونه خانواده جیائو.
به جس اشاره کرد جلو بیاد و با کمک هم عکسهایی دستش بود رو روی دومین تخته وایت بورد چسبوندن. بعد از رفتن زن در ماژیکی که دستش بود رو باز کرد و دور عکس آینه خورد شده دایره کشید.
-هان جیسون این آینه رو شکونده و باهاش گلوش رو بریده یا حداقل این چیزی هست که نشون میده اما اولین سوالی که پیش میاد اینه که... هیچکس صدای شکستن شیشه رو از اون طرف در نشنیده؟ و اگر شنیده چرا نیومده ببینه چه اتفاقی افتاده؟
ژانگ جین که با لبخند به ژان خیره شده بود به پشتی صندلی تکیه داد و سرش رو آروم بالا و پایین کرد.
-یکی از چیزهایی که از پروندهای که آقای ژانگ در اختیارم گذاشت فهمیدم این بود که این دستشویی دوربین مداربسته داشته اما خب... به هر دلیلی وقتی پلیس به محل حادثه میرسه این دوربین کنده شده بوده.
ماژیک رو روی تخته کنار عکسی که گوشه دیواری رو نشون میداد کوبید.
-اگر به عکسهایی که بچهها همین الان دارن توی پیج آپلود میکنن دقت کنین متوجه میشین که این گوشه دیوار رنگش با باقی قسمتها فرق میکنه و علاوه بر اون بخشی از دیوار ریخته. به شکلی که انگار چیزی قبلاً محکم بهش وصل بوده و به زور کنده باشنش.
به تصویر آخر که خود هان جیسون رو نشون میداد اشاره کرد و چند ثانیه برای بار آخرین بار بهش خیره شد.
-از تمام اینا فاکتور بگیرم، یه دلیل دیگهای برای اثبات خودکشی نکردن هان جیسون دارم. این زخمی که روی گردن هان جیسون میبینین یه زخم عادی نیست.
در حدی که از کادر دوربین خارج بشه عقب رفت، سمت مادرش چرخید و دستش رو سمت زنی که دستهاش رو زیر چونهاش گذاشته و روی زمین نشسته بود دراز کرد. زن خوشحال از این که بالاخره نوبتش شده بود دستش رو گرفت و هر دو با لبخند جلوی دوربین ظاهر شدن. وقتی رو به روی تخته وایت بوردها ایستادن زن موهای لخت و کوتاهش رو که تا زیر چونهاش بود پشت گوشش انداخت و سرش رو کمی خم کرد.
"سلام به همه!
من ژانگ مِی، یکی از پزشکهای بیمارستان ووهان هستم."
ژان بهش لبخند زد و همونطور که دستهاش رو توی هم قفل کرده بود یک قدم عقب رفت تا زن بتونه عکس هان جیسون رو ببینه.
-مِی، چند ساعت قبل درمورد زخم هان جیسون باهات صحبت کرده بودم و تو حرفم رو تایید کردی.
+درسته.
-علاوه بر اون، راستش بعد از این که به این زخم شک کردم یه بار دیگه پرونده رو خوندم و به جز من، یکی از افسرهایی که سر صحنه جرم بوده هم همین حرف رو درمورد این زخم زده بوده اما خب کسی بهش اون موقع انگار توجه نکرده. جیائو یان به محض این که این عکس رو دیدم به یه چیزی اشاره کرد. اگر دقت کنین هان جیسون شیشه رو با دست راستش نگه داشته اما جیائو یان گفت هان جیسون دست چپه.
می ماژیک رو از روی میز برداشت، درش رو باز کرد و خطی روی تخته کشید.
+اکثر کارهای ما مثل نوشتن، تایپ کردن، نگه داشتن چاپ استیک و قاشق و چنگال.. همگی با یه دست انجام میشن.
-حتی اگر هان جیسون خیلی شجاع بوده باشه که خودش رو بکشه یا به اصطلاح "طلسم آهنگ خودکشی" گرفته باشتش، امکان نداره با دست راستش گلوی خودش رو بریده باشه.
زن سرش رو به نشونه تایید تکون داد و ژان ادامه داد:
-علاوه بر اون این زخم به وضوح مشخصه که از اون ابتدا خیلی عمیق توی پوست رفته و تا آخر ادامه داشته. پیامهای آخر هان جیسون به پدرش نشون میداد ترسیده بوده و استرس داشته، اگر واقعاً خودش میخواست گردن خودش رو ببره طبیعتاً اولش بخاطر لرزش دست و ترسش اول باید چاقو رو کمتر توی پوست گردنش فرو میکرد یا! حداقل یکی دوتا زخم دیگه روی گردنش میانداخت اما همچین نشونههایی روی گردن هان جیسون نیست. درست نمیگم؟
+کاملاً درسته. این زخم جوری هست که انگار یه نفر با تمام نفرتش شیشه رو فرو کرده. به علاوه، کبودی و زخمهایی هم که روی مچ دست پسر دیده میشن میتونن ثابت کنن که یه نفر دست هان جیسون رو خیلی وحشیانه گرفته بوده.
-از دفترچه خاطرات و پیامهاش میشه متوجه شد که رابطهاش با پدر و مادرش خوب بوده پس طبیعتاً اونا باعثش نبودن اما.... شاید مال زمانی بوده که قاتل سعی داشته با شیشه به هان جیسون حمله کنه و پسر از خودش دفاع میکرده.
بعد از گفتن این حرف به ژانگ جین خیره شد، بهش لبخند زد و قبل از این که چیزی بگه، توی ذهنش بارها توی همون چند ثانیه با خودش تکرار کرد که طبق عادت مرد رو عمو صدا نزنه.
-آقای ژانگ جین، توی تماسی که چند ساعت پیش باهم داشتیم گفتین هان جیسون به قتل رسیده و بهم گفتین برای افشای حقیقت تا لحظهای که من نتونم ثابت کنم این پسر خودکشی نکرده چیزی نمیگین. به نظرتون تونستم دلیل قانع کنندهای برای اثبات به قتل رسیدن هان جیسون بیارم؟
مرد در سکوت بهش خیره شده بود و زی یی و جی لی اون طرف میز بخاطر ژان و می که بدون هماهنگی، انقدر راحت جلوی دوربین حرفهای هم رو کامل میکردن ذوق میکردن.
بعد از چند ثانیه ژانگ جین چرخید نگاهی به دوربین و ییشینگ انداخت، دوباره به ژان خیره شد و با دست به دو صندلی خالی کنار جی لی و زی یی اشاره کرد.
×بهتر از این نمیتونستین انجامش بدین. لطفاً بشینین تا من این حقیقتی که تمام روز روی مخم بود رو براتون فاش کنم.
ژان و می با عجله روی صندلیها نشستن و منتظر به مرد خیره شدن. مرد قبل از این که شروع کنه کمی آب خورد و گلوش رو صاف کرد.
×یک راست میرم سر اصل مطلب... زمانی که این اتفاق افتاد من هنوز رئیس پلیس نبودم اما یکی از همکارهای سابقم که رابطه خوبی باهم داشتیم توی همون ایستگاهی که این اتفاق توش گزارش شد کار میکرد و همین امروز همه چیز رو برام تعریف کرد. اگر حتی تیم شما این لایو رو پخش نمیکرد هم من در برابر این موضوع ساکت نمیموندم و همه چیز رو میگفتم.
مرد دستهاش رو توی هم ققل کرد و به چشمهای می که بین زی یی و ژان نشسته بود خیره شد.
"پدر و مادر لیو زو وی آدمهای نسبتاً گردن کلفتی بودن. پدرش یکی از همکارهای خودمون و مادرش دادستان بود. شما اشاره کردین که هیچکس صدای شکستن شیشه رو نشنیده بود اما اتفاقا برعکس، یکی از کارمندای زن شنیده بود و با دیدن لیو زو وی و هان جیسون که باهم گلاویز شده بودن با پلیس تماس گرفت. کارمندهای رستوران به هر نحوی شده لیو زو وی رو تا لحظهای که پلیس اونجا میرسه نگه میدارن و تحویلش میدن و سعی میکنن تا رسیدن آمبولانس جلوی خونریزی هان جیسون رو بگیرن اما خب... اون پسر هیچ جوره زنده نمیموند. همکارم میگفت به طرز عجیبی توی دو ساعت تمام مدارکی که بر علیه لیو زو وی بوده از بین میره و اون دختر با پدرش به خونه برمیگرده. انگار نه انگار از اول اتفاقی افتاده بوده.
همه با دهنهای باز به مرد خیره شده بودن. بعد از چند ثانیه جی لی به خودش میاد و چند بار مشتش رو آروم روی پاش میکوبه تا خودش رو کنترل کنه و جلوی دوربین فحش نده.
×درمورد لیو زو وی و خانوادهاش هم... وقتی این اتفاق میوفته سریع به استرالیا مهاجرت میکنن و به خیالشون یه زندگی تازه رو شروع میکنن اما حتی یک سال هم نمیگذره که همهشون توی یه تصادف رانندگی کشته میشن.
ژان لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت.
-کارما خیلی زود سراغشون اومد، نه؟
ژانگ جین از روی صندلیاش بلند شد و رو به روی دوربین ایستاد. به تبعیت از مرد بقیه حتی کسایی که تا الان خارج از کادر بودن هم از جاشون بلند شدن و صاف ایستادن.
×نمیدونم خانواده هان الان این لایو رو تماشا میکنن یا نه اما از طرف خودم و تمام همکارهام بهتون تسلیت میگیم و بخاطر اتفاقی که برای پسرتون افتاد و این ناعدالتی ازتون عذرخواهی میکنم. ما نتوستیم برای هان جیسون کاری بکنیم اما از همین لحظه به بعد نه تنها من، بلکه همه ما قول میدیم تمام تلاشمون رو بکنیم تا نذاریم اتفاقی که برای هان جیسون افتاد، برای هیچکس دیگهای بیوفته.
بعد از این که این رو گفت برای چند ثانیه تعظیم کرد و وقتی دوباره صاف ایستاد سمت ژان چرخید، دستش رو روی شونه مرد گذاشت و با لبخند بهش خیره شد.
ژان نگاهی به جی لی انداخت و بعد هر دو به زی یی که بینشون ایستاده بود خیره شدن. زی یی با تعجب بهشون نگاه کرد و وقتی ژان به دوربین اشاره کرد تازه منظور نگاهشون رو فهمید. یک قدم جلو رفت و همونطور که به دوربین لبخند میزد گفت:
+تیم ما هم به خانواده هان تسلیت میگه و امیدواریم هر جایی که هستین سالم و سلامت باشین. ما قراره اگر مردم ما رو لایق بدونن دوباره کارمون رو شروع کنیم تا مثل قبل مردم رو از اتفاقاتی که اطرافشون میوفته آگاه کنیم و شاید بتونیم جلوی خیلی از حوادثی که ممکنه در آینده بیوفتن رو بگیریم.
به جز پدر و مادر ژان همه به هر سختی که بود جلوی دوربین ایستادن، با لبخند نگاهی بهم انداختن، تعظیم کردن و تا لحظهای که لایو قطع بشه توی همون حالت موندن.
_________________
[6 ماه بعد]
بسته پلاستیکی رو توی جیب شلوارش فرو کرد و با بیشترین سرعتی که میتونست از بین جمعیتی که توی پیست رقص بین هم میلولیدن و میرقصیدن رد شد.
"احمقهای دست و پا چلفتی برین بگیرینش الان فرار میکنه!!"
مرد درشت هیکلی که اون طرف جمعیت ایستاده بود به زیردستهاش دستور داد و سعی کرد از بین جمعیت رد بشه.
خودش رو به زور از بین جمعیت بیرون کشید و بدون این که به اطرافش توجه کنه سمت پلههای فلزی دویید و ازشون بالا رفت. وقتی به طبقه دوم رسید وارد نزدیکترین راهرو شد اما با دیدن دو مرد سیاه پوش درشت هیکلی که اون طرف راهرو ایستاده و پنجره داخل اتاقها رو بررسی میکردن خشکش زد.
به عقب نگاه کرد و با دیدن مرد سیاه پوش دیگهای که از پلهها بالا میومد به خودش و شانسش لعنت فرستاد. چند قدم عقب رفت و خودش رو برای دعوا با اون دو مرد سیاه پوش آماده کرد اما قبل از این که بتونه حرکتی بزنه دستی یقهاش رو گرفت و داخل یکی از اتاقها کشید.
وقتی به دیوار چسبونده شد و دستی دهنش رو گرفت تازه متوجه موقعیتش شد. سعی کرد خودش رو آزاد کنه اما وقتی شخصی که گرفتارش شده بود سرش رو جلو برد و توی گوشش زمزمه کرد با شنیدن اون صدای آشنا تعجب کرد و خشکش زد.
-وانگ ییبو اگر نمیخوای گیرشون بیوفتی یه چند دقیقه وول نخور لطفاً!
بعد از چند دقیقه وقتی صدای مردها قطع و دستی که روی دهنش بود برداشته شد اخم کرده چرخید و به مردی که با فاصله خیلی کمی با لبخند بهش خیره شده بود نگاه کرد.
+شیائوژان تو اینجا چی کار میکنی؟!
_____________________
هلو هلو!
امیدوارم همگی خوب باشین.
خب! لطفاً نرین بیرون که حرف دارم باهاتون. لطفاً قلب این نویسنده بیچاره رو نشکونین و به حرفهاش توجه کنین.🥲
اول از همه بذارین ورود آخرین عضو اکیپ ژان رو به همهمون تبریک بگم!
مِی عزیز رو همه به عنوان اکس ژان میشناسین. باید بهتون بگم که قراره از این به بعد بیشتر ملاقاتش کنین.
بعد این که.....
الان چه سوالهایی درمورد ژان تو ذهنتون شکل گرفته و چه سوالهایی شکل گرفته بوده بعد الان توی این پارت حل شده؟
ن
گین هیچی که قلبم واقعاً میشکنه..💔
به یه سری حرفهای مانستر به ییبو هم بیشتر دقت کنین، البته ییبو به جای خودش قراره مفصل درمورد گذشتهاش حرف بزنه خودش براتون ولی خب تا اون موقع یه سری راهنمایی بگیریم بد نیست.
دقت کردین لیانگ تو همه پارتها هست؟ این فسقل نقش مهمی داره واسه خودش تو داستان حالا بعداً نگین نگفتی.
یه چیز دیگهای هم که میخواستم درموردش حرف بزنم بحث ووت و کامنته...
و نه! آخر این حرفهای من قرار نیست به شرط ووت ختم بشه چون واقعاً دوست ندارم ارتباطی که خودم با بوک و شما دارم رو بخاطر چند تا عدد خراب کنم ولی خب شماهام لطفاً کم لطفی نکنین و حمایت کنین. الان این رو بگم باورتون نمیشه ولی واقعاً خیلی از این که ریکشن شما رو به داستان ببینم و باهم حرف بزنیم لذت میبرم، پس لطفاً من رو ازش دریغ نکنین.
برای این پارت واقعاً مثل تمام پارتهای دیگه زحمت کشیدم پس فکر میکنم واقعاً لیاقت ووت و کامنت شماها رو داشته باشم تا خستگی از تنم در بره.
یعنی... جداً اگر این دوتا پارت و جدا نمیکردم میذاشتم همون یه دونه بمونه کابوس میشد! وگرنه واقعاً زیاد بود و از طرفی چون خودم برای نوشتن v-716 ذوق دارم نمیتونستم کمترش کنم وگرنه اصلاً یه سری از جزئیات و نمیاوردم.
نمیدونم متوجه شدین یا نه ولی این پارت و پارت از دیروز تا حالا چند بار آپ شدن😂
حتی نمیدونم چه مرضی بود هی دستم میخورد اینا آپ میشدن🤦🏻♀️
اگر نظری دارین که بتونه توی نوشتن بهم کمک کنه خوشحال میشم توی مسیجها بخونمش تا برای بوکهای بعدی بهتر عمل کنم.
و... منتظر باشین یه سری بوک و وانشات دیگه دارم مینویسم اونا هم به محض این که تموم شن و من خیالم از نظرشون راحت بشه آپ میشن. خوشحال میشم اون بچهها رو هم بخونید.
بعد این که این جا کسی سریال جدید ییبو رو دیده؟
من فقط تونستم تا الان هر چی اومده دانلود کنم وقت دیدنشون رو پیدا نکردم.
چطوره؟
البته ییبو همیشه کارهای خوبی رو قبول میکنه و من ندیده ازش مطمئنم.
خیلی پر حرفی کردم میدونم اما خب لازم بود به نظرم.
ممنونم که حمایتم میکنین و وقت میذارین، امیدوارم از این دو پارت لذت برده باشین🌻💛