هلو هلو!
بچهها ووت و کامنت یادتون نره.
اون تیکههای آخر پارت رو هم حتماً بخونین حرف دارم باهاتون.
منتظرتونم:)💛
__________________
توی اتاقش رو به روی میز ایستاده بود و به عکس دختر جوانی که رنگش زرد شده بود و از دهنش مقدار زیادی کف ریخته بود خیره بود. 6 ماه گذشته بود، تعداد کشتههای قرص مخدر روز به روز بیشتر و بیشتر میشد و حتی اگر شیائوژان و دوستهاش توی رادیوشون درموردش حرفی نمیزدن هم این مخدر خودش رو خود به خود روی زبونها میانداخت.
بخاطر سرگیجه و سردردی که سراغش اومد چشمهاش رو بست و خودش رو روی صندلی انداخت. مردی که توی چارچوب در ایستاده بود با نگرانی بهش نگاه کرد، سمت آشپرخونه رفت و بعد از برداشتن بطری آب از توی یخچال به خودش اجازه داد که وارد اتاق شه و همونطور که توی لیوان آب میریزه کنار برادرش بایسته.
+یکم استراحت کن وگرنه چیزی ازت نمیمونه که بخوای کار کنی.
نفس عمیقی کشید، چشمهاش رو باز کرد، لیوان رو از دست مرد گرفت و نصفش رو یک جا سر کشید.
-الان سه تا ایستگاه مختلف دارن باهم همکاری میکنن اما باز هم نمیفهمم چرا هیچ کدوم نمیتونیم هیچی ازشون گیر بیاریم. امکان نداره حتی یه بار هم جایی اشتباهی نکنن.
+حتماً که بین شما جاسوسهای خودشون رو دارن. اگر اون دیلرها رو دستگیر کنین چی؟
-اگر 6 ماه پیش بود شاید این روش جواب میداد اما الان نه.
اخم کرد و روی تخت نشست.
+چرا؟ مگه الان چه فرقی داره؟
-دیلرها همه حواسشون جمع شده. حتی اگر بگیریمشون هم باز نمیتونیم تمام نوچههاشون رو پیدا کنیم و اگر هم بکنیم اونا بخاطر جرم خودشون میرن زندان و هیچی نمیگن.
+اگر باهاشون معامله کنین در ازای کم شدن حکمشون کمک کنن چی؟
-همین که تظاهر کنن با اون باند ارتباطی ندارن خودش خود به خود باعث میشه حکمشون کمتر باشه.
+پس الان باید منتظر بمونین تا یکی دو هفته دیگه که اونا دیلرها رو عوض کنن؟
آروم سر تکون داد و هر دو همزمان با صدای زنی که از پشت سرشون اومد سر چرخوندن.
×مردم خیلی شاکی شدن.
هر دو اخم کردن و زن همونطور که گوشی خاموشش رو توی هوا تکون میداد و کنار همسرش روی تخت میشست ادامه داد.
×یه خوانندهای انگار چند ساعت پیش توی فن میتینگش حالش بد میشه، وقتی بطریاش رو بررسی میکنن میفهمن توی آب ترکیبی از همون مخدر و چیزای دیگه بوده.
دستش رو روی چشمهاش کشید و سرش رو پایین انداخت.
-زندهست؟
×از وقتی که فرستادنش بیمارستان کسی نه چیزی دیده نه شنیده ولی فکر کنم آره، یعنی... اگر مرده بود کمپانیاش تا الان اعلام کرده بود.
مرد روی تخت از پشت دراز کشید و دستش رو روی چشمهاش گذاشت.
+ییبو فقط بخواب و بذار این روز بد تموم بشه. فردا صبح دوباره میتونی توی دفترتون با بقیه همکارهات، درست حسابی چیزهایی که دارین رو بررسی کنین.
بعد از این حرفش دستش رو روی تشک تکون داد. انقدر خوابش میومد که حتی لازم نبود برادرش دوباره حرفشرو تکرار کنه. همزمان با بلند شدنش از روی صندلی، برادر و زن برادرش هم از روی تخت بلند شدن و بیهیچ حرفی از اتاق بیرون رفتن. خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بسته شدن در ورودی خونه چشمهاش رو بست تا شاید بتونه کمی بخوابه و برای روز بعد انرژی داشته باشه.
_______________
صبح روز بعد دوش گرفت، به اجبار سو به خونهشون رفت، صبحانه مفصلی خورد و بعد از این که به داستانهای دایناسوری لیانگ که شب قبل ساخته بود گوش کرد به اداره رفت.
به محض ورودش به ساختمون با دختر و پسری که کنار هم روی صندلی نشسته بودن رو به رو شد. هر دو هرازچندگاهی بدون این که بهم نگاه کنن به مچ پایه همدیگه ضربه میزدن و زیر لب بهم فحش میدادن.
یکی از مامورهای تازه کار که از شب قبل توی ایستگاه مونده بود با دیدن ییبو لبخند روی لبش نشست و با دو خودش رو به ارشدش رسوند. با فاصله ۵ قدم از مرد صاف ایستاد و دستهاش رو پشتش نگه داشت.
+سلام قربان، صبح بخیر!
بدون این که سر بچرخونه زیر چشمی بهش نگاهی انداخت و سر تکون داد.
-چرا اینجان؟
+قربان این بچهها دیشب با هویت جعلی وارد کلاب شده بودن. یکی از دی جیها که پسر رو میشناخته به رئیسش اطلاع میده و اونا هم با پلیس تماس میگیرن.
-از دیشب تا حالا چرا کسی نیومده سراغشون؟
مرد با یادآوری تماسهای تلفنی دیشب خندید و یک قدم به ییبو نزدیکتر شد.
+تعدادشون بیشتر بود، اونا رو اومدن دنبالشون رفتن اما مادر و پدرهای این دوتا وقتی بهشون زنگ زدیم گفتن ما میخوایم بخوابیم فردا میایم. انگار قبلش هم خواب بودن.
چشم غرهای به افسر تازه کار رفت و توی دلش پدر و مادر بیمسئولیت اون بچهها رو لعنت کرد. چند قدم جلوتر رفت و از فاصله نزدیکتری به دختر که موهاش رو خرگوشی بسته، کراپ تاپ تنگ و دامن کوتاهی که به زور پایین تنهاش رو پوشونده بود پوشیده و آرایشش بخاطر اشکهاش خراب شده و روی صورتش ماسیده بود خیره شد.
-میدونن که اگر نیان این بچهها تو دردسر خیلی بدتری میوفتن دیگه نه؟
مرد دست به سینه به گلدون بزرگ و سفیدی که کنارش بود تکیه داد و سرش رو بالا و پایین کرد.
+بهشون گفتیم ولی خب.. خواب براشون مهمتره. شما نگران این بچهها نباشین، شده هر ده دقیقه یه بار زنگ میزنم تا بالاخره به خودشون زحمت بدن بیان اینجا.
دختر سر برگردوند و با چشمهای خیسش به دو پلیسی که با فاصله ازشون ایستاده بودن خیره شد. با دیدن ییبو انگار که فرشته نجاتش رو دیده باشه از روی صندلی بلند شد و سمتشون دویید. با دیدن واکنش دختر چند قدم عقب رفت اما دختر سریعتر عمل کرد، بازوش رو گرفت و گذاشت اشکهاش و باقی مونده آرایشش روی آستین مرد مالیده شه.
"من اشتباه کردم، خواهش میکنم... فقط بذارین برم... خواهش میکنم. قول میدم دیگه تکرارش نکنم فقط خواهش میکنم بذارین قبل از این که بیان از اینجا برم... هر چی به همکارتون اصرار کردم قبول نکرد... خواهش میکنم."
با شنیدن این حرفها دو پلیس بهم نگاه انداختن و اخم کردن. ییبو که میدونست یه مشکلی هست خیره به همکارش که بال بال میزد با لب خوانی منظورش رو بهش برسونه نگاه کرد. در آخر آهی کشید و چشمهاش رو توی حدقه چرخوند، سمت دختر چرخید و و کمی خم شد تا بتونه با دختر چشم تو چشم شه.
-بیا توی دفترم باهم حرف بزنیم، چطوره؟
دختر که با شنیدن لحن دوستانه ییبو نسبت به قبل دلش گرمتر شده بود اشکهاش رو با پشت دستش پاک کرد، لبخند زد دستش رو با فاصله نزدیک کمر دختر نگه داشت و با دست دیگهاش به آسانسور اشاره کرد.
-فعلاً به کسی زنگ نزن، این پسر رو هم ببر با خودت توی دفترتون تا خبرت کنم.
+بله حتماً!
همراه دختر سوار آسانسور شد و توی مدتی که توی اون اتاقک کوچیک آهنی بودن سعی کرد نگاههای خیره دختر رو نادیده بگیره.
وقتی از آسانسور پیاده شدن، با دیدن راهروی خالی موقعیت رو مناسب دید که اولین سوالش رو بپرسه.
-پدر و مادرت کتکت میزنن درست نمیگم؟
سوالش رو بیمقدمه و خیلی صریح پرسید و دختر که هول شده بود ناخوداگاه دستش رو روی کبودی آرنجش گذاشت تا پنهونش کنه. با دیدن همچین واکنشی پوزخند زد و کارتی که دور گردنش بود روجلوی دستگاه گرفت تا در رو باز کنه.
-کدومشون این کار رو کرده؟
دختر همونطور که دستش رو روی جای کبودیاش میکشید و سرش رو پایین انداخته بود جواب داد:
+پ-پدرم.
در با صدای تقی باز شد، دستگیره رو هول داد و هر دو وارد دفتر شدن. روی صندلیاش پشت میز نشست و با دست به صندلی چنگ که کنارش بود اشاره کرد. پاهاش رو روی هم انداخت، به پشتی صندلی تکیه داد و یکی از دستهاش رو روی میز گذاشت.
-اگر واقعاً کتکت میزنن پس دیشب برای چی رفتی کلاب و الان چرا اینجایی؟
دختر جوابی نداشت که بده پس فقط سرش رو پایین انداخت و با ناخونهاش بازی کرد.
-میدونی که دروغ گفتن فقط اوضاع رو برات پیچیدهتر میکنه دیگه درسته؟
وقتی باز هم جوابی نگرفت سوال بعدی رو پرسید که باعث شد خون توی رگهای دختر یخ بزنه.
-چقدر پول میگیری؟
دختر شوکه سرش رو بالا آورد و ییبو تکیهاش رو از صندلی گرفت و به جلو خم شد. با این که نسبتاً جوون بود اما همون مدت به لطف ارشدش پروندههای زیادی دیده بود و خیلی سریع با چسبوندن تمام شواهد از جمله مدل راه رفتن دختر کنار هم، اولین فرضیه که درست هم دراومده بود رو ساخت.
-کسی که زیر سن قانونی باشه و توسط پدر و مادرش مورد آزار و اذیت قرار بگیره احتمالش خیلی کمه که بتونه قانون شکنی کنه و با همچین تیپی یواشکی بره بیرون، اونم جایی مثل کلاب، چون محدودتر از این حرفهاست. پس با توجه به رفتارهات و واکنش خانوادهات به بازداشت شدنت فقط دوتا فرض برام میمونه.
انگشتهاش رو بالا آورد و با همون قیافه جدی مشغول شمردن شد.
-یک این که خیلی بهت بیتوجه باشن و تو هر کاری دلت میخواد میکنی و دو که خب بازم یکم اولی رو پوشش میده این که مجبورت کنن این کار رو بکنی.
دستش رو پایین انداخت و دوباره به پشتی صندلی تکیه داد.
-امیدوارم همونی باشه که خودم فکر میکنم وگرنه تن فروشی به میل خودت... اصلاً برام قابل قبول نیست.
دختر که دوباره اشک توی چشمهاش جمع شده بود سرش رو پایین انداخت و فین فین کرد.
+م-مجبور بودم.
-برای پول؟
دختر در جوابش سرش رو به چپ و راست تکون داد. ییبو که از طرز جواب دادن دختر کلافه شده بود دستش رو روی میز گذاشت و کمی روی صندلی جا به جا شد.
-پس برای چی بوده؟
به دختر فرصت داد و وقتی بعد از گذشت چند دقیقه جوابی نگرفت خم شد و دستهاش رو روی زانوهاش گذاشت.
-اگر الان به من بگی خیلی بهتر از اینه که بقیه همکارهام بخوان ازت بازجویی کنن. میتونی بهم اعتماد کنی، کاری نمیکنم که بیشتر از این توی دردسر بیوفتی و حتی کمکت میکنم از این مخمصهای که گرفتارشی خلاص شی.
دختر بالاخره قدرتش رو جمع کرد، سرش رو بالا گرفت و همونطور که یکی از دستهاش سمت دامنش میرفت به چشمهای مرد خیره شد.
+میشه.... یه لحظه یه طرف دیگه رو نگاه کنین؟
خیلی سریع نگاهش رو از دختر گرفت و از پنجره به بیرون خیره شد. چند ثانیه نگذشته بود که صدای پلاستیک توجهاش رو جلب کرد و وقتی دختر ازش خواست برگرده چرخید و بدون این که نگاهی به دختر بندازه به کیسه پلاستیکی کوچیکی که توی دستش بود خیره شد.
با دیدن قرصهای کروی شکل و آشنایی که توی کیسه بودن اخم کرد و کیسه رو از دست دختر بیرون کشید.
+ای.. ای... اینا.. برای پدرمه.
همونطور که با قرصها بازی میکرد اخم کرده با دختر چشم تو چشم شد.
-میفروشه؟
دختر سریع روی صندلی جا به جا شد و سرش رو به دو طرف تکون داد.
+نه نه نه! اگر از این کارها بلد بود که... من لازم نبود...
وقتی دوباره بغض راه گلوش رو بست، سرش رو پایین انداخت و گوشت کنار ناخونش رو تا حدی که انگشتش زخمی بشه کند.
-کسی که این کار رو باهات کرده میشناسی؟
همزمان به کبودی روی دستش اشاره کرد و ناخونش رو روی شلوارش کشید. دختر که اشکهاش بیوقفه روی صورتش میریختن به هق هق افتاد و بین نفس نفس زدنهاش سرش رو بالا و پایین کرد.
آب دهنش رو قورت داد، سرش رو کج کرد و نگاهی به ساعت دیواری که ۸:۴۳ رو نشون میداد انداخت. گوشیاش رو از توی جیب ژاکتش بیرون کشید و با مانستر تماس گرفت.
-اسمت چیه؟
+ژانگ لینگ.
همونطور که به صدای بوق اونور خط گوش میداد با پاش صندلی رو چرخوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
×وانگ... تویی؟
با شنیدن صدای خوابالود زن چشمهاش رو توی چرخوند، صندلی رو عقب کشید، بلند شد و سمت آب خوری که کنار در بود رفت.
-آره.
×جز تو اصلاً کسی این وقت صبح زنگ نمیزنه. چی شده؟
-یه دختری اینجاست، دیشب توی کلاب گرفتنش.
×به سلامتی خب الان چی کار میتونم بکنم.
لیوان پر شده رو روی میز کنار دختر گذاشت و ازش دور شد.
-باباش همون مواد رو مصرف میکنه، میخوام بری کسی که با این دختر خوابیده رو پیدا کنی.
×صبر کن ببینم، شما که بخاطر سکس کسی رو دستگیر نمیکنین. واسه چی دستگیر شده؟
-به سن قانونی نرسیده و چون با هویت ساختگی رفته تو کلاب دستگیر شده. باید ببینیم این از کی مواد رو گرفته.
×خوشحالم که تو پلیسی و میتونی بری این کار رو بدی یه نفر-
-به دختره قول دادم حرفی در این مورد به کسی نزنم و کمکش کنم.
×وقتهایی که تنها باشی خوب خود واقعیت رو نشون میدی. اون دختر الان بهش تجاوز شده، این که چند بار شده رو هم خدا میدونه ولی تو الان فقط میخوای اون بابایی که بهش آسیب زده رو پیدا کنی که به اون مواد کوفتی برسی. نمیتونی دوباره دختره رو بفرستی توی همون جهنمی که بوده، میتونی؟
چشمهاش رو توی حدقه چرخوند و نفس عمیقی کشید.
-خواهر سو یه کار جدیدی شروع کرده، داره یه سری دختر و پسر بیسرپناه رو قبول میکنه که بهشون کار و خونه بده. قبلاً هم سو بهم گفته بود اگر همچین موردهایی رو دیدم بهش بگم و خب، این دخترم یکی از هموناست. تو نمیخواد نگرانش باشی.
×وقتی پای تو درمیون باشه میشم، این نقاب آقا پلیس خوبه فقط روی بقیه کارسازه نه منی که همکار و تنها دوستتم.
چشمهاش رو بست و دست آزادش رو تا حدی که نوک انگشتهاش سفید بشه مشت کرد.
-گفتم نمیخواد نگرانش باشی.
+گوشی رو بده به دختره ببینم چی کار میتونم بکنم. تو فقط عصبی نشو اول صبحی.
مشتش رو باز کرد و سمت دختر که همچنان اشک میریخت رفت، گوشی رو سمتش گرفت و وقتی دختر سرش رو بلند کرد و گوشی رو گرفت قبل از این که ازش دور بشه گفت:
-هر چی میدونی به همکارم میگی. من هم بعد از این که اون یارو رو گرفتم کمکت میکنم از این وضعیتی که توش هستی خلاص شی.
دختر در جوابش سر تکون داد و ییبو پشت میزش نشست تا پروندههایی که چند روز بود روی میزش خاک میخوردن رو بررسی کنه.
__________________
وقتی نگاهش رو از پروندهی دلال ۱۹ سالهای که بخاطر حمل ۴۰ گرم اکستازی دستگیر شده بود گرفت ساعت ۱۲ ظهر شده بود.
دو ساعت قبل، بعد از این که با کمک مانستر متجاوز دختر رو پیدا کرده بودن، زنی از طرف خواهر سو اومد، دختر رو با خودش برد و مردی که بهش تجاوز کرده بود بخاطر حمل و فروش قرصهایی که یکی از بستههاش دست ییبو بود تحت بازجویی بود.
ژانگ جی با پوشههایی که نگه داشته بود، پشت سر فرمانده وارد دفتر شد و همهشون رو روی میزش انداخت که صدای بلندش باعث شد همه سر بچرخونن و با تعجب به پوشههای رنگی خیره بشن.
فرمانده بدون این که چیزی بگه وارد دفتر خودش شد و پوشهای که دست خودش بود رو روی میزش خالی کرد. زنی که پشت میز کناری ژانگ جی میشست روی میزش خم شد و به پوشهها اشاره کرد.
"اینا چیه؟"
ژانگ جی ده تا از پوشهها رو برداشت و توی دست زن گذاشت.
+پروندههایی که از بالا اومده.
مردی که کنار آب خوری ایستاده بود جلو رفت و یکی از پوشهها رو برداشت.
"ما همینجوریش درگیر پرونده v-716 هستیم، دیگه این پروندهها چی میگن؟؟؟"
ژانگ جی پوزخند زد، نه تا پوشه دیگه برداشت و توی بغل مرد انداخت.
+فعلاً که خواستن به پروندههای دیگه رسیدگی کنیم.
پوشهها رو بین همه تقسیم کرد و پشت میزش نشست. زنی که موهای مشکیاش رو دم اسبی بسته بود با خوندن خبری که دوستش براش فرستاده بود سر بلند کرد.
*شماها ماجرای اون پسری که پارسال خودکشی کرده رو شنیدین؟
محتویات پوشهای که دستش بود رو روی میز خالی کرد، سرش رو بالا آورد، و به زن خیره شد. چنگ همونطور که چیزی تایپ میکرد جواب زن رو داد.
+من فقط شنیدم یه پسر دبیرستانی بوده که سه سال پیش خودکشی کرده، از همون سال هم دوست صمیمیاش اصرار داره به قتل رسوندنش بخاطر همین هم هر سال روز مرگش مردم درموردش حرف میزنن.
زن سر تکون داد و همونطور که ته خودکارش رو با دندون میجویید به پشتی صندلیاش تکیه داد. مردی که مشغول بررسی عکسهای روی میزش بود برای لحظهای سر بلند کرد و به زن خیره شد.
"حالا چی شده مگه؟"
زن که تردید داشت جواب بده یواشکی نگاهی به دفتر فرماندهاش انداخت و دوباره مشغول جوییدن خودکارش شد. مرد دیگهای که کنجکاو شده و دست از کارش کشیده بود دستش رو توی هوا تکون داد تا توجه زن رو به خودش جلب کنه و موفق هم شد.
"بگو چی شده. تو هیچوقت هیچ موضوعی رو الکی وسط نمیکشی."
خودکارش رو روی میز گذاشت و آروم جواب داد.
"دوستش این دفعه رفته به شیائوژان و تیمش پیام داده و ازشون خواسته پرونده رو حل کنن."
همه با شنیدن این حرف دست از کارشون کشیدن. مردی که پشت میز کناری ییبو نشسته بود پوزخندی زد و دستش رو روی میز کوبید.
"شیائوژان، شیائوژان، شیائوژان!"
زنی که پشت میز رو به رویی چنگ نشسته بود برگهها رو روی میز پرت کرد و به پشتی صندلیاش تکیه داد.
" از همون روزی که گفتن فعلاً برنامه پخش نمیشه یهو خاطرخواهاشون هم زیادتر شد و همه شروع کردن به سرزنش کردن ما."
ژانگ جی در حالی که لبخند عجیبی روی لبش بود روی میز خم شد تا جواب زن رو بده.
"خب واقعاً هم تقصیر ما بوده، میخوای بگی نبود؟"
مرد چاقی که کنار کشوی پروندهها ایستاده بود اخم کرد و برگههایی که دستش بود رو سمت ژانگ جی گرفت.
"معلومه که تقصیر ما نبوده. هر بلایی که سر اونا بیاد بخاطر تصمیمها و کارهای خودشونه."
ییبو نفس عمیقی کشید و دوباره پوشه پر از برگهای که مطمئن بود اطلاعاتش دیگه قرار نیست به کارش بیان رو از روی میز برداشت و به عکس مردی که تمام صورتش با تتو پوشونده شده بود و از زیر پوشه معلوم بود خیره شد. زنی که حتی با شنیدن اسم شیائوژان هم عصبی میشد از پشت صندلیاش بلند شد و در حالی که به پوشههاش روی میز خودش و همکارهاش اشاره میکرد گفت:
"شیائوژان و تیمش اگر انقدر ادعاشون میشه برن آزمون بدن بیان پشت این میزها بشینن."
"احتمالاً حتی اگر یه نفر کنارشون وایسه و کل جوابها رو بهشون برسونه هم نتونن آزمون تئوری رو قبول شن."
"معلومه که نمیتونن! اونا فقط این کار رو برای شهرت کردن وگرنه عمراً اگه جون یکی از این مردم براشون اهمیت داشته باشه."
"فکر کردی داره؟ همهشون بعد از این که گفتن فعلاً برنامهشون پخش نمیشه غیبشون زده."
" تنها کاری که میتونن بکنن اینه که برن توی پیجشون درمورد ما چرت و پرت بگن تا مردم فراموششون نکنن اما الان حتی اون کار رو هم نمیکنن!"
چنگ که میدونست دلیل این حرفها و رفتارهاشون بیشتر بخاطر فرار از رسیدگی به پروندههاشون هست و دیگه از حرفهای تکراری اونا درمورد برادرش خسته شده بود دست از کارش کشید و سرش رو بلند کرد.
-اینجا بخش جناییه؟
همه سمتش برگشتن و درست لحظهای که یکی از مردها میخواست حرف بزنه ادامه داد:
-اینجا بخش مبارزه با مواد مخدره، این که اون پسره چجوری و چرا مرده هیچ ربطی به بخش ما نداره درست نمیگم؟ هر سال هم که مردم سالگرد مرگش رو با حدس و گمانهاشون درمورد این که چجوری مرده میگذرونن تا سرگرم شن. حالا چی میشه این دفعه اون تیم هم به این مردم اضافه بشن؟ جای این که حرص بخش جنایی و کارهای شیائوژان و تیمش رو بخورین رسیدگی به اون پروندههای کوفتی رو تموم کنین تا با خیال راحت بتونیم تمرکزمون رو بذاریم روی پرونده v-716.
فرمانده که تمام این مدت به چارچوب در تکیه داده و حرفهاشون رو گوش میکرد سرش رو به نشونه تایید تکون داد و جلو رفت.
×باهات موافقم چنگ! برگردین سر کارتون قبل از این که پروندههای بیشتری روی سرتون نریختم!
همه سر کارشون برگشتن و فرمانده دوباره به دفترش برگشت. ییبو نگاهی به چنگ که دندوناش رو روی هم میسابید انداخت، دستش رو روی شونه مرد گذاشت و آروم ماساژش داد تا شاید کمی آرومش کنه.
______________
ساعت 3 بعد از ظهر بود و هنوز هیچکدوم فرصت نکرده بودن چیزی بخورن. تمام تمرکزشون رو روی برگهها، عکسها و صفحه مانیتورشون گذاشته بودن و حتی وقتی فرمانده که چند دقیقهای میشد از دفتر بیرون رفته بود برگشت و بوی غذا دفتر رو پر کرد، باز هم دست از کارشون نکشیدن.
با کمک یکی از مامورها کیسههای غذا رو روی میز فلزی خالی بزرگی که گوشه دفتر بود گذاشت و دستهاش رو بهم زد تا توجه اعضای تیمش رو جلب کنه.
+خیلی خب بسه دیگه بیاین غذا بخورین!
همه کم کم دست از کارشون کشیدن و کنار هم پشت میز نشستن و مشغول غذا خوردن شدن. مرد چاقی که همزمان با گوشیاش خبرهای مربوط به بحث چند ساعت پیششون رو چک میکرد خیارش رو گاز زد و وقتی دید شیائوژان و تیمش واکنشی به درخواست دختر ندادن پوزخند زد.
زنی که همیشه از مزهی غذاهای غذاخوریشون گله میکرد با خوردن سوپش ابرویی بالا انداخت و به کیسههای غذا که برای یه رستوران بودن نگاه کرد.
"واااه فرمانده رفتی برامون از رستوران غذا گرفتی؟؟ چی شده که شما انقدر دست و دلباز شدی؟؟؟"
با این حرف زن همه سمت فرمانده چرخیدن و در حالی که دفتر رو روی سرشون گذاشته بودن، از مرد که فرشته نجاتشون شده بود تشکر میکردن. فرمانده که حدس میزد زیردستش که اون سمت میز نشسته داره با گوشیاش چی کار میکنه تصمیم گرفت خبری که میخواست بعد از غذا بهشون بده رو الان بده تا جلوی شروع بحث احتمالی رو بگیره.
+راستش... امروز تولدمه.
همه شوکه به هم نگاه انداختن و مرد ادامه داد:
+برای باقی روز هم خبری از کار نیست. همه میرین خونه، خودتون و خانوادهتون آماده میشین تا بیاین رستوران سون و تولدم رو جشن بگیریم. من خودم کسی رو ندارم پس هر چند نفری که میخواین با خودتون بیارین.
برعکس همه که دور مرد جمع شده و خوشحالی میکردن ییبو بعد از این که به برادرش و سو درمورد مهمونی گفت به چنگ نگاه کرد و کنجکاو بود بدونه همکارش انقدر شجاع هست که برادرش رو با خودش به مهمونی تولد بیاره یا نه.
________________
[6:13 بعد از ظهر]
+ژان! زودباش بیا پایین!
زنی که جلوی موهای مشکیاش در اثر بالا رفتن سن سفید شده بود، گوشتهای کبابی رو با دقت و وسواس خاصی روی هم توی بشقاب چید و وقتی قامت قد بلندی جلوش ایستاد و عطر تلخش ریههای زن رو پر کرد بدون این که سر بلند کنه لبخند زد.
-مامان مهمون داریم؟
+اسم مهمون رو نیار جلوم که از ترس بدنم لرز میگیره.
سر بلند کرد و بشقاب رو با انگشتش سمت مرد هول داد. مرد آب دهنش رو قورت داد و با تعجب به ظرفی که جلوش بود خیره شد.
-این همه غذا... برای ما یکم زیاد نیست؟
زن همونطور که یکی از دستهاش به کمرش بود مشغول ریختن سس مخصوص توی پیاله طوسی رنگ شد.
+کمم هست! دکتر گفته بابات این روزا وزن کم کرده.
سر چرخوند و به پدرش که اون طرف پشت میز غذاخوری نشسته و با تلفن حرف میزد خیره شد. با دیدن لپهای پدرش که از همیشه گاز گرفتنیتر به نظر میرسیدن ابرویی بالا انداخت.
-فکر کنم دکترش باید یه بار دیگه ترازویی که بابا روش وایمیسته رو چک کنه... خراب شده شاید.
زن ماهیتابه داغ رو از روی گاز برداشت و ظرف دیگهای رو هویج و سیب زمینیهای سرخ شده پر کرد.
+نخیرم راست میگه! لپهاش رفته تو، بازوهاش هم لاغرتر شده...
خندید، سر تکون داد، بشقابها رو از روی کابینت برداشت.
-من تسلیمم، اگه میگین لاغر شده پس لاغر شده.
مادرش براش چشم نازک کرد و مشغول کشیدن باقی غذاها شد. سمت میز غذاخوری رفت، پدرش با دیدن ژان که نزدیک میشد تماسش رو قطع کرد، گوشیاش رو روی میز کوچیکی که پشت سرش بود گذاشت و با لبخند به پسرش نگاه کرد.
×مامانت واقعا سنگ تموم گذاشته!
همونطور که چاپ استیک و قاشقها رو روی میز میچید با دیدن لپهای مرد و یادآوری حرفهای مادرش خندید و سر تکون داد.
-بابا، دکتر به مامان گفته این روزا خیلی وزن کم کردی. فکر کنم امروز مامان نذاره من به یکی از این هویجهام اصلاً حتی دست بزنم. باید همه رو بخوری جون بگیری.
مرد با این حرف خندید و دستهاش رو روی میز گذاشت.
×اصلاً همچین چیزی امکان نداره! مرد مورد علاقه مامانت بعد از باباش تویی! اگر مامانت اون روز میدونست تو قراره ۶ ماه پیشمون بمونی من رو میانداخت بیرون که یه وقت پسر عزیزش اذیت نشه! به تو غذا نرسه؟ اصلاً لاغر شدن منم تقصیر مامانته! انقدر بهم توجه نکرده قلبم شکسته آسیب دیدم!
زن که تازه از آشپزخونه بیرون اومده بود دوتا از کاسههای برنج توی دستش رو به ژان داد و اخم کرده دستمال سفیدی که به کمرش بود رو سمت شوهرش پرت کرد.
+افسردگی گرفتی پس آره؟ تو اصلاً میذاری من بچهام رو ببینم که بخوام بهش توجه کنم؟
مرد که دستمال رو قبل از افتادنش روی غذاها گرفته بود در حالی که میخندید به همسرش نگاه میکرد. زن پشت میز کنار شوهرش و رو به روی ژان نشست و برای شوهرش چشم نازک کرد.
+همش یا میبریش باهات شطرنج بازی کنه یا میبریش دفتر یا مهمونی پیش دوستات! ژان بیا بریم اینجا، بیا بریم اونجا. ۶ ماهه بچهام بیکار شده، تو این ۶ ماه نذاشتی اصلاً من ببینمش. این اصلاً گلف بلد نبود تو این ۶ ماه یهو برای من گلف باز شده!
مرد با دلخوری چاپ استیکش رو برداشت و در حالی که باهاش به همسرش اشاره میکرد سمت ژان که بهشون میخندید چرخید.
×بعد میگی به تو غذا نمیرسه؟ بیا! اصلاً میذارم بمونه ور دل خودت، انقدر ببینش که دیگه بعد یه مدت جفتمون رو باهم بندازی بیرون.
زن اخم کرده به شوهرش نگاه کرد، گوشت کباب شدهای برداشت و توی بشقاب مرد گذاشت.
+تو داستانت از بچهام جداست.
مرد متعحب گوشت رو توی دهنش گذاشت، به آرومی جویید و با چاپ استیکش به ژان که برنج میخورد اشاره کرد.
×من چه فرقی با این توله دارم؟ اصلاً بگو ببینم من رو بیشتر دوست داری یا ژان؟
زن بیتوجه به سوال مرد، سه تا تیکه گوشت توی کاسه ژان گذاشت و وقتی حس کرد نگاههای خیره شوهرش اذیتش میکنن نگاهش رو به چشمهای مرد دوخت و با انگشتش مشغول شمردن شد.
+ژان رو دیدی بچه شدی؟ معلومه که تو! ولی من تو رو قبل خواب میبینم، بیدار میشم میبینم، عصر، دوباره موقع خواب، تو آشپزخونه، تو پذیرایی، تو مهمونی موقع کار. ژان چی؟ اگر این ۶ ماه بیکاریاش رو ندید بگیریم خیلی وقت کنه کارهاش رو زود و به موقع تموم کنه هفتهای دو تا سه بار. الان هم که اینجاست همش میدزدیش تا ازش کار بکشی!
ژان اول برای پدرش و بعد مادرش گوشت گذاشت و همونطور که هویج و سیب زمینی برداشته و میخورد خندید و دستمال سفیدی که رو به روش روی میز بود رو برداشت و توی هوا تکون داد.
-علیاحضرت، اعلیحضرت! این بنده حقیر که لایق مرگه رو بخاطر این که نمیتونه خودش رو چند تیکه کنه و تقدیم شما کنه ببخشید! قول میده از این به بعد کمتر توی طویلهاش بمونه و بیشتر برای شما وقت بذاره. هردوتون برای من عزیزین، هیچ کس هم توی این دنیا خوشگلتر و جذابتر از شما دو نفر نیست برای من. صلح کنین لطفاً!
دستهاش رو بهم چسبوند و سرش رو پایین انداخت. مادرش با این حرفها خندید و پدرش همونطور که میخندید آروم پشت گردنش زد.
×من طویله دادم بهت توش بخوابی آره؟
دستهاش رو بالا آورد و در حالی که میخندید دستمال رو جلوی چشمهای پدرش به حرکت درآورد.
-نه نه، من خودم گاوم فکر میکنم هر جا توش بخوابم طویلهست وگرنه اونجا که بهشته! تقصیر منه، تقصیر منه!
پدرش اخم کرد و چاپ استیکش رو تا نزدیکی گلوی ژان برد.
×دیگه نبینم به خودت بگی گاو ولیعهد، وگرنه خودم به وزرا پیشنهاد میدم این جایگاه رو ازت بگیرن!
با شنیدن این حرف چشمهاش رو ریز کرد و سمت پدرش خم شد.
-یعنی قراره برام رقیب بیارین؟ احساس خطر کنم الان؟
با این حرفش زن و مرد با چشمهای گرد شده نگاهی بهم انداختن و دست و سرشون رو تند تند به چپ و راست تکون دادن.
+نه نه نه نه!
×امکان نداره اصلاً همچین چیزی! ما تو رو داریم و وجود تو برای کل خاندان کافیه!
زن و مرد در حالی که دست هم رو گرفته بودن و میخندیدن بهش خیره شدن و ژان در جوابشون فقط لبخند زد. باقی غذاشون رو با جوکهای بابابزرگی پدرش و غیبتهای مادرش خوردن.
بعد از غذا کنار مادرش که دست شوهرش رو گرفته و سرش رو روی شونههای مرد گذاشته بود نشست. زن و مرد مشغول تماشای دختر و پسر جوانی که شمشیر دست گرفته و با شیاطین تاریکی میجنگیدن بودن و ژان توی دفتر بزرگی که روی پاش گذاشته بود، مشغول نوشتن داستان دختری با لباس قرمز که روی گلها دراز کشیده و آخرین نفسهاش رو میکشید بود.
همه چیز آروم بود تا این که گوشی ژان که روی دسته مبل راحتی بود ویبره رفت. ترسیده از صدا سرش رو بالا آورد و با دیدن گوشیاش نفس راحتی کشید، برش داشت و با دیدن اسم جی لی تماس رو برقرار کرد.
+خاله میذاره صحبت کنی؟
نیم نگاهی به مادرش که تمام تمرکزش رو به تلویزیون داده بود انداخت، هومی گفت، آروم از روی مبل بلند و وارد سالن غذاخوری شد. دستش رو روی لبه حکاکی شده صندلی گذاشت و با انگشتهاش طرحش رو لمس کرد.
-چی شده که این وقت شب زنگ زدی؟
+پیجت رو چک کردی؟
-نه حوصله نداشتم. برای چی؟
+خبر اون پسره هان رو شنیدی؟
ابرویی بالا انداخت، روی صندلی نشست و پاهاش رو روی هم انداخت.
-همونی که خودکشی کرده؟
+آره.
-مامان ظهر یه چیزایی درموردش گفت ولی منشی اومد باید میرفتیم سراغ بقیه کارها سریع بحثش جمع شد.
+خب پس زیاد هم خبر نداری.. از ساعت ۳ به بعد بین مردم بحث سر این بود که این پسره اصلاً خودکشی نکرده، یه نفر کشتهاش. تقریباً دو ساعت پیش هم یه نفر اومده تو پیج تو، گفته دوست صمیمی اون پسرهست.
اخم کرد و نخی که از آستین لباسش آویزون شده بود رو با فشار کمی پاره کرد.
-خب؟
+میگه یه سری مدرک داره که ثابت میکنه پسره خودکشی نکرده.
ناخوداگاه خندید و با پشت دستش چشمش رو مالید.
-این دوست عزیزش یادش رفته برای این که به پلیس زنگ بزنه باید چه شمارهای رو بگیره؟ خب بره اون مدارک رو بده به پلیس دیگه، برای چی اومده تو پیج من؟
+راستش.... یه نگاهی به پیجش انداختیم با بچهها.
-و؟
+این دختره در جواب همه گفته میخوام این تیم عدالت رو در حق دوستم اجرا کنه. به دلایلی پلیس کاری براشون نمیکنه و این حرفا.
ابرویی بالا انداخت و دستش رو بالا آورد و تا پوست خشک شده لبش رو بکنه.
-به اونجرز همچین چیزی نمیگن که این به ما گفت.
+ژان-
-نه جی لی تو گوش بده. من نمیخوام دوباره تیم رو به خطر بندازم--
+یعنی میخوای بگی الان خودت نمیخوای پی این موضوع رو بگیری؟
از روی صندلی بلند شد و سمت پلهها رفت تا خودش رو به اتاقش برسونه.
-نه، نمیخوام.
+ولی اگر برنامه هنوز برقرار بود-
-داری میگی خودت، "اگر برنامه هنوز برقرار بود".
همونطور که از پلهها بالا میرفت ادامه داد:
-در اون صورت آره! در جا میگفتم همه جمع شیم تا بهش رسیدگی کنیم، تهش به چیزی هم نمیرسیدیم باز ضرری نمیکردیم ولی الان قضیه فرق میکنه.
+میشه بگی چه فرقی میکنه؟
-فرقش اینه که الان یه عده پلیس سر قضیه خراب شدن ماموریتشون از ما شاکین.
+ولی مدرکی نداشتن که ثابت کنن ما کاری کردیم!
-آره نداشتن ولی فقط همین که برن سراغ خبرنگارها و ماجرا رو از دید خودشون براشون تعریفش کنن اون موقع حتی رئیس جمهور هم نمیتونه به دادمون برسه چه برسه به بقیه.
وقتی به طبقه دوم رسید ایستاد، دستش رو روی نرده گذاشت و از بالا به پدر و مادرش که مشغول تماشای دراما بودن نگاه کرد.
-شما هم حق ندارین کاری بکنین فهمیدی؟ لطفاً جی لی... بذار اول از شر مشکل قبلی خلاص شیم بعد برگردیم سر هر کاری که میکردیم. من و تو به درک اصلاً. زی قراره دیر یا زود ازدواج کنه و یوبین الان لابد کنار اسنیک و زیردستهاش نشسته. نمیخوام هیچکس تو دردسر بیوفته.
+باشه ژان هر چی تو بگی... ولی اگر واقعاً همین قدر که ادعا میکنی ترسو بودی و میتونستی جلوی خودت رو بگیری یوبین الان هنوز کنار مانستر نمونده بود. خودت رو به آب و آتیش میزدی تا هر جوری شده برش گردونی و اگر واقعاً برنامهمون برات بیارزش بود حداقل شمارهات رو عوض نمیکردی تا لازم نباشه با چنگ حرف بزنی و یه وقت مشکلاتتون رو باهمحل کنین. ته تهش اگر واقعاً آدم کله خری نبودی توی این 6 ماه حتی بیشتر از قبل درمورد اون باند تحقیق نمیکردیم.
با حرفهای جی لی خندید و خاکی که روی نرده جمع شده بود رو تکوند.
+من قطع میکنم، میترسم از وقتی که برای خاله میذاری زده باشم و الان از اون پیامهای ترسناک خاله منتظرم باشه.
خندید و سرش رو به دو طرف تکون داد.
-اون پیام رو که مطمئن باش فرستاده!
+خب پس من میرم زودتر پناه ببرم به معبد تا قاتلهایی که خاله استخدام کرده بهم نرسیدن!
این رو در حالی که میخندید گفت و تماس رو قطع کرد. ژان هم تصمیم گرفت به جای اتاق خودش به اتاق کار مادرش بره و اونجا منتظر زن بمونه.
به محض ورود به اتاق ترکیبی از بوی گل یاس و چوب مشامش رو پر کرد. با لبخند پشت مجمسه چوبی نیمه کاره روباه سه دم مادرش نشست، روش دست کشید، ابزاری که روی میز بود رو برداشت و مشغول کنده کاری شد. هنوز پنج دقیقه هم نشده بود که مادر و پدرش توی چارچوب در ایستادن و به پسرشون که طبق عادت بچگیش با مجمسههای مادرش بازی و خرابشون میکرد خیره شدن.
+شیائوژان! حداقل الان که یاد گرفتی مجمسهام رو خراب نکن!
ژان که خیلی زود دستش لو رفته بود لبخند زد، ابزار رو روی میز گذاشت و دستهاش رو به بالا برد.
-معذرت میخوام خانم شیائو ولی قبول کن که من هر کدوم از مجسمههات رو اونطور که خودت ادعا میکنی "خراب کردم" همیشه نسبت به بقیه کارهات توی گالری با قیمت بیشتری خریداری شده!
پدرش با این حرف پسر زد زیر خنده، مادرش جلو اومد و آروم گوش مرد رو کشید.
+بخاطر این که از همون بچگی دست میذاشتی روی پر زحمتترین مجسمه!
با این که زن فشاری به گوشش نمیاورد اما ژان صورتش رو جمع کرد و با حال زار به مادرش خیره شد، دستش رو گرفت و به پدرش که اون طرفتر به کارهای خانوادهاش میخندید التماس میکرد تا نجاتش بده.
-بابا! بابا الان پری خشمگین من رو میکشه! اگر من بمیرم هفت آسمان به خشم میان!
زن با چشمهاش درشت شده به پسر و همسرش نگاه کرد و این بار واقعاً گوش پسرش رو پیچوند که داد مرد بلند شد.
+اتفاقا هفت آسمان الان دارن از خوشحالی جشن میگیرن!
توی همون حالت چرخید، چراغ مطالعهای که روی میز بود رو روشن کرد و نورش رو روی مرد انداخت.
+اون شیطان زنگ زده بود چی بهت بگه؟
ژان بین دردی که میکشید از این که مادرش جی لی رو شیطان خطاب کرده بود خندید و دستش رو روی دست زن کشید تا گوشش رو ول کنه.
-اگر گوشم رو ول کنی بهت میگم! قول میدم!
زن گوشش رو ول کرد، روی صندلی کنارش نشست و تنها صندلی باقی مونده رو سمت همسرش هول داد تا اون هم بشینه. سه تایی رو به روی هم نشستن و ژان گوشیاش رو از روی میز برداشت، بازش کرد و پیامی که دختر توی پیجش گذاشته بود رو باز کرد و قبل از این که بخونتش به پدر و مادرش نشون داد.
پدرش گوشی رو بهش برگردوند و دست به سینه به میز پشتش تکیه داد.
×میخوای کمک کنی؟
نفس عمیقی کشید، به هر دوشون نگاه کرد و شونه بالا انداخت.
-اصلاً معلوم نیست راست بگه، حتی اگر هم راست بگه... شما که بهتر از هر کسی از وضعیت ما خبر دارین، فکر نمیکنم عاقلانه باشه الان بخوایم پیگیر همچین چیزی بشیم.
×یه لحظه پلیس و همه چیز رو بذار کنار، بازم بخاطر این که نمیدونی دختره راست میگه یا نه پیگیرش نمیشی؟
ناخونش رو روی قاب گوشی کشید و چند لحظه فکر کرد.
-در اون صورت همین الان داشتم باهاش حرف میزدم و پرونده رو حل میکردم.
مادرش با شنیدن این حرف لبخند زد و پدرش از روی صندلی بلند شد و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.
×عموت از ظهر به اینور منتظر تو و دوستاته که یه واکنشی نشون بدین.
با شنیدن این حرف شوکه سرش رو بلند کرد.
-عمو واقعاً از من کله خرتره!
مادرش خندید و پدرش گوشی رو کنار گوشش گذاشت.
×در ضمن، گفته مسئولیت همه چیز رو به گردن میگیره. زودتر تصمیم بگیر ببین میخوای چی کار کنی.
صندلیاش رو جلو کشید و دستش رو روی دست مادرش گذاشت.
-خبر داشتی؟
+هر اتفاقی توی این خانواده بیوفته و هر حرفی که زده بشه من ازش خبر دارم.
-پس چرا زودتر بهم نگفتی؟
زن شونهای بالا انداخت و چکش رو از روی میز برداشت.
+فکر میکردم خودت یه نقشهای داری براش چون.
لبخند زد، قفل گوشیاش رو باز کرد و همونطور که به پدر و مادرش نگاه میکرد به میز تکیه داد.
-بابا گوشی رو میدی خودم به عمو جواب بدم؟
×ژانگ، ژانگ بیا خودش میخواد باهات حرف بزنه.
مرد حرف دوستش رو قطع کرد و گوشی رو سمت پسرش گرفت. گوشی رو گرفت، از جاش بلند شد و به میز تکیه داد.
"خب؟ بگو ببینم بهترین تیمم رو برات آماده کنم یا نه؟"
-جدای از بادیگاردهام یه چندتا تک تیرانداز هم میخوام که اگر هر کدوم از اون پلیسها فکر رفتن پیش خبرنگار به سرش زد برام خلاصش کنن.
"همین رو میخوام! ییشینگ رو میفرستم بیاد پیشت!
خندید و ناخونش رو بین درزهای میز کشید.
-عمو فکر کنم شما بیشتر از مردم عجله داری من برگردم.
"پس چی؟! دلم برای تو و اون دوستهای مسخرهات تنگ شده! این بهترین پروندهای که شماها میتونین باهاش برگردین سر کارتون!"
اخم کرد و دستش رو تکوند.
-از کجا انقدر مطمئنین؟
"من هیچی بهت نمیگم، خودت برو ببین. انقدر هم وقتت رو با حرف زدن با من هدر نده، زودتر برو جواب اون دختر رو بده! کل چین الان منتظر جواب تو موندن!"
از مرد خدافظی کرد و گوشی رو به پدرش برگردوند، وارد پیجش شد و پیام دختر رو باز کرد و یک بار دیگه خوند.
"آقای شیائو، لطفاً پرونده قتل بهترین دوستم جیسون رو بررسی کنین."
نفس عمیقی کشید و قبل از این که کلمهها رو تایپ کنه یه بار دیگه به پدر و مادرش نگاه کرد.
"مدارکت رو برام بفرست تا بررسیاش کنیم."
_____________
[ساعت 8:26 - رستوران سون]
"به سلامتی!"
همه لیوانهاشون رو بهم زدن و لیانگ که بین پدر و عموش نشسته بود تا جایی که میتونست لیوان نوشابهاش رو بالا برد تا با بزرگترها همراهی کنه.
خانواده وانگ بر خلاف باقی خانوادهها که لباسهای پر زرق و برق و جواهرات تجملاتی استفاده کرده بودن، لباسهای سادهای تن کرده بودن و همین سادگیشون باعث شده بود بیشتر به چشم بیان.
وقتی همکارهای ییبو زنی که دست پسرش رو گرفته و همراه با همکارشون وارد رستوران شده بود رو دیدن با دهنهای باز و شوکه از این که مرد تونسته با همچین زن زیبایی ازدواج کنه بهشون خیره شدن اما وقتی برادر مرد پشت سرشون وارد شد و لیانگ ییبو رو عمو صدا زد جوری که انگار خیالشون راحت شده باشه جلو رفتن و بهشون خوش آمد گفتن.
کنار خانواده وانگ، خانواده شیائو نشسته بودن و کنار چنگ، فرمانده نشسته بود. یکی از زنهایی که رو به روی سو و همسرش نشسته بود سمت خواهرش چرخید، به گوشش نزدیک شد و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
"با این که خوشگله ولی خیلی بد تیپه!"
ژانگ جی که کنار زن نشسته بود و شنید چی گفته پوزخندی زد، لیوانش رو برداشت و از مشروبش خورد. زن بر خلاف سو که موهای لختش رو باز گذاشته و لباس ساده مشکی پوشیده بود، لباس صورتی پوشیده، خز سفیدی روی شونههای لختش انداخته و موهاش رو گوجهای بالای سرش بسته بود. خم شد و جوری که کسی جز زن نشنوه در گوشش زمزمه کرد.
×همین سادگیاش کاری کرده همه چشمها بهش خیره بشن. تو الان فقط یه گل سر هلو کیتی کم داری که بری با پسرش هم بازی شی.
زن چنگالش رو بالا آورد و ژانگ جی خودش رو عقب کشید. فرمانده که تا اینجای کار از جشن تولدش راضی بود مقداری از گوشت توی سوپش رو با قاشق برداشت و توی دهنش گذاشت.
لیانگ نگاهی به مهمونها انداخت، اخم کرد، لبه کت عموش رو گرفت و کشید تا توجه مرد و به خودش جلب کنه. وقتی ییبو سرش رو خم کرد کمی خودش رو بالا کشید تا بتونه در گوشی با مرد حرف بزنه.
+عمو، آقای شیائو نمیاد؟
غذایی که میجویید رو قورت داد، نگاهی به چنگ که اون طرف کنار مادرش نشسته بود انداخت و گلوش رو صاف کرد.
-نه اون دعوت نبود.
وقتی جواب سوالش رو داد خواست به حالت قبلش برگرده که لیانگ دوباره کتش رو کشید.
+خاله چی؟ آقا مگه نگفتن با خانواده بیاین؟ خب تو باید خاله رو هم میاوردی که!
با این حرف پسر ییبو خشکش زد و سو و برادرش که حرفهاش رو شنیده بودن، شوکه سمت مرد چرخیدن.
×پسرم، خاله و عموت دیگه باهم نیستن. دلیلی نداشت همراه ما بیاد.
سو با صدای آرومی گفت و لیانگ با لبهای آویزون سرش رو پایین انداخت و با انگشتهاش بازی کرد. اون طرف میز، یکی از دخترهای جوانی که به اصرار برادرش اومده و یکی از طرفدارهای پر و پا قرص شیائوژان بود گوشیاش رو درآورده و زیر میز روی پاش گذاشته بود تا به محض این که طبق قولشون، برای حل پرونده لایو رفتن بتونه مرد رو ببینه.
زنی که حتی با شنیدن اسم شیائوژان هم عصبی میشد هم گوشیاش رو زیر میز روی پاش گذاشته بود و پیامهایی که تا نیم ساعت پیش بین مرد و دختر رد و بدل میشد رو میخوند.
مردی که اولین دفعه بعد از شکست عملیات به شیائوژان و تیمش تهمت زده بود هم یواشکی داشت تمام خبرها و پیامهای مربوط به مرد رو میخوند و دنبال میکرد.
بعد از گذشت بیشتر از نیم ساعت که به صحبت درمورد سیاست و پروندههای سختی که هر کدوم حل کرده و دانشگاههایی که بچههای هر خانواده رفته بودن گذشت، فرمانده از یکی از گارسونها که بیرون اتاقک ایستاده بود درخواست مشروب کرد و با سخاوتمندی تمام از همه مهمونهاش پذیرایی کرد.
درست لحظهای که مرد فکر میکرد همه چیز باب میلش بوده و هیچ چیز نمیتونست حال خوبش رو خراب کنه، صدای جیغ یکی از گارسونها از بیرون اتاقک بلند شد.
همه تقریباً از جاشون بلند شده بودن که گارسون مردی با شرمندگی وارد اتاقک شد و تعظیم ۹۰ درجه کرد. پدر چنگ که دقیقاً کنار مرد بود با نگرانی یک قدم جلوتر رفت.
-اتفاقی افتاده؟
"خیر قربان، نگران نباشید اتفاقی نیوفتاده. از طرف تمام کارمندان رستوران ازتون معذرت خواهی میکنم و متاسفم که آرامش شما رو بهم زدیم."
ژانگ جی که تقریباً میتونست بفهمه دلیل جیغ زن چی بوده با لبخند به مرد که همچنان تعظیم کرده بود نزدیک شد و دستش رو پشت کمر مرد کشید.
+اشکالی نداره به هر حال پیش میاد ولی.... میتونم بپرسم دلیل جیغ همکارتون چی بود؟
مرد لب خشکش رو با زبونش خیس کرد و سرش رو بلند کرد.
"راستش... نمیدونم مطلع هستین یا نه اما امسال سالگرد مرگ یه پسر جوان بود و یکی از تیمهای رادیویی که مدتی فعالیت نداشتن امروز قراره به اصرار دوست صمیمی اون پسر پروندهاش رو تحلیل کنن و الان لایو رفتن. هم-همکار من هم که از اولین برنامه رادیوییشون یکی از طرفدارهای پر و پا قرصشون بوده با دیدنشون هیجان زده شد. باز هم ازتون معذرت میخوایم."
بعد از این که این رو گفت بدون این که به ژانگ جی شانس پرسیدن سوال دیگهای رو بده از اتاقک خارج شد و در رو هم پشت سرش بست.
خانواده وانگ و فرمانده با شنیدن حرفهای گارسون بلافاصله سمت چنگ چرخیدن اما با دیدن واکنشهای خانواده شیائو تعجب کردن.
پدر چنگ زیر لب فحش میداد و نفرین میکرد، مادر چنگ هم اخم کرده بود و دسته کیفش رو توی مشتش مچاله میکرد و چنگ روی صندلیاش نشسته بود و با چهرهای که نمیشد ازش حدس زد چه فکری توی سرش میگذره به پدر و مادرش خیره شده بود.
سو با آرنج آروم به پهلوی ییبو زد و در گوشش آروم گفت:
+بنظر میاد شیائوژان با خانوادهاش اختلاف داره.
آروم در جوابش سر تکون داد و هومی گفت.
ژانگ جی از اون طرف که بخاطر لایو اون تیم هیجان زده شده بود از اتاقک بیرون رفت تا دنبال اون گارسون بگرده. بعد از چند دقیقه همه تولد فرمانده رو فراموش کرده و از توی تلویزیونی که از گارسونها درخواست کرده بودن براشون بیارن به اتاق خالی که ازش فقط یک میز و دوتا تخته وایت بورد معلوم بود خیره بودن.
برخلاف بقیه، خانواده وانگ و فرمانده که لیانگ رو روی صندلی کناری خودش نشونده بود، با گوش دادن به داستانهای پسر سرگرم شده بودن و خانواده شیائو آروم طوری که کسی حرفهاشون رو نشنوه باهم گوشهای صحبت میکردن.
بعد از حدوداً پنج دقیقه بالاخره شیائوژان، جی لی، زی یی و دختر غریبهای جلوی دوربین ایستادن. همه دخترها دستشون رو جلوی دهنشون گرفته بودن و آروم جیغ میزدن و باقی پلیسها و خانواده چنگ فقط با نفرت به تصویر خیره شده بودن.
لیانگ همونطور که مشغول تعریف کردن خاطرات مدرسهاش بود سر چرخوند و با دیدن چهره مرد آشنا توی تلویزیون حرف خودش رو قطع کرد و هیجان زده به تلوزیون اشاره کرد.
-آقای شیائو!!! مامان، بابا آقای شیائو!!!!!!
همه برای لحظهای سر چرخوندن و به لیانگ که همچنان هیجان زده به شیائوژان خیره شده بود نگاه کردن و خانواده وانگ فقط بهشون لبخند زدن.
اون طرف شیائوژان و دوستهاش رو به روی دوربین ایستاده بودن و وقتی یک نفر از اون طرف دوربین بهشون اطلاع داد صداشون شنیده میشه ژان خودش رو معرفی کرد.
"سلام به همگی.
امیدوارم همه حالتون خوب باشه و الان که این لایو رو میبینید کنار خانواده و عزیزانتون نشسته باشید.
من شیائوژان، یکی از گویندههای رادیویی هستم که امروز به لطف این خانم جوان اسمش سر زبونها افتاده بود."
بعد از این که این رو گفت با لبخند به دختری که کنار زی یی ایستاده بود اشاره کرد و جی لی خودش رو معرفی کرد:
"من هم یکی دیگه از گویندههای برنامه رادیویی، جی لی هستم.
ممنونم که وقت با ارزشتون رو برای دیدن لایو ما گذاشتید."
ژانگ جی که انتظار داشت این چند نفر حداقل چند دقیقه اول جلوی دوربین معذب باشن، با دیدن اعتماد به نفس و کنترلی که روی رفتارشون داشتن ابرویی بالا انداخت و توی دلش تحسینشون کرد.
بعد از این که تقریباً تمام اعضای تیم از جمله فیلمبردار خودشون رو معرفی مختصری کردن ژان به دختری که کنار زی یی ایستاده بود اشاره کرد تا جلو بیاد. وقتی دختر وسط تصویر و یک قدم جلوتر از همه ایستاد ژان دستهاش رو پشتش برد و توی هم قفل کرد.
"میشه لطفاً خودت رو به همه معرفی کنی؟"
دختر آب دهنش رو قورت داد و خودش رو معرفی کرد.
"من جیائو یان، دوست صمیمی هان جیسون هستم.
از این تیم و همه مردمی که برای اجرای عدالت وقت گذاشتن ممنونم."
ژان همونطور که لبخند زده بود یک قدم عقب رفت و دستش رو روی میز چوبی گذاشت.
"میخوام قبل از این که کارمون رو شروع کنیم دوتا از مهمونهای افتخاری که از دلایل اصلی پخش این لایو هم هستن رو بهتون معرفی کنم."
بعد از این حرف دو مرد جدید رو به روی دوربین ایستادن و این طرف، تمام پلیسهایی که توی اتاقک بودن با دیدن مرد میانسالی که به دوربین لبخند میزد خشکشون زد. سو که با دیدن دهن باز ییبو خندهاش گرفته بود با آرنجش آروم به پهلوی مرد زد.
+هی ییبو، جن دیدی؟ پیرمرده رو خوردین با نگاههاتون چرا اینجوری نگاهش میکنین؟؟ خلافکاره؟؟
ییبو که تقرییاً به خودش اومده بود بدون این که نگاهش رو از تلویزیون بگیره سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-اون مرد....
زن سرش رو جلوتر برد تا صداش رو بهتر بشنوه.
+اون مرد چی؟
-رئیس همه ماهاست.
سو شوکه سر چرخوند و به پیرمردی که با لبخند به ژان خیره شده بود نگاه کرد.
_______________
سوپرایز!
این پارت ادامه داره:)
برین پارت بعدی منتظرتونم💛