اوضاع داخل خونه در ظاهر آروم بود. خورشید غروب کرده و با غروب خورشید، مادربزرگ خونه رو برای ضیافت کوچیکی که ترتیب داده بود آماده میکرد. بوی غذا هر گوشهی خونه رو پر کرده بود و بطری شراب در کنار جامهای پایهدار شیشهای روی میز قرار داشت. لئو مشغول بازی با تهجون بود و چانیول در مورد مسائل کاری با پدرش صحبت میکرد. خانم پارک بیتوجه به هیاهوی اطراف، خونههای سفید جدول رو با حروف مناسب پر میکرد و بکهیون به تنهایی دور از جمعیت نشسته بود. مثل یک زندانی تبعید شده یا بیمار قرنطینه شدهای که هیچکس میل به نزدیک شدن بهش رو نداشت. تنها و مطرود روی صندلی نزدیک میز نهارخوری نشسته بود و از این بابت گلهای نداشت. در واقع از این تنهایی لذت میبرد و احساس رضایت میکرد که کسی بهش پیله نمیکنه.
تهجون بعد از تموم شدن بازیش با لئو، جعبهی مکعبی شکل و بزرگی از پشت سرش بیرون کشید و بعد از شیطنتهای بسیار، تقدیم لئو کرد. شور و شوق لئو به محض دیدن جعبهی مدادرنگی و پاستلهای بیست و چهار رنگ وصفنشدنی بود و همین اشتیاقش، برای اینکه تهجون بتونه چند دقیقه استراحت کنه، کفایت میکرد.
جدا از مشکلی که با تهجون داشت باید میپذیرفت که این مرد بهترین عمو و همبازی برای لئوئه. از صبح تا همین حالا که پاکشان خودش رو به مبل رسوند تا کنار چانیول و آقای پارک بشینه، بدون استراحت یا نارضایتی با لئو بازی کرده و حواسش بود که لئو کار پر خطری انجام نده.
لئو خوشبخت بود. آدمهایی رو داشت که ازش حمایت میکردند و حواسشون بهش بود اما مگه خودش اینطور نبود؟ قبل از اون اتفاق شوم، به اندازهی لئو رفاه و آرامش داشت و از اطرافیانش احترام و محبت دریافت میکرد. یک طوفان بزرگ کافی بود تا حقیقت پشت رفتار اطرافیانش رو بفهمه و پی ببره همه تا وقتی کنارش میمونن که منفعتی در کار باشه اما منفعت چانیول چی بود؟ چانیول تا قبل مرگ خواهرش همیشه بیقید و شرط دوستش داشت. یا بهتر بود اینطور بگه: "واقعا دوستش داشت؟"
- بابت حرفی که امروز زدم متاسفم. حرفم اشتباه بود.
با صدای تهجون از فکر بیرون اومد و به گیلاس شراب تا کمر پر شدهای که تهجون سمتش گرفته بود، نیمنگاهی انداخت. مایل بود گیلاس شیشهای رو توی سر تهجون خرد کنه اما حالا زمان مناسبی برای بیرون ریختن خشمش نبود. گیلاس رو از مرد گرفت و کنار پاش روی زمین گذاشت تا بلکه زودتر شرش رو کم کنه اما تهجون کنارش نشست.
- لئو قلب این خانوادهست. اگه ببریش آخرین ذرهی امید این خانواده رو بردی.
دقیقاً به همین خاطر بود که میخواست این کار رو بکنه. لئو رو میبرد تا قلب چانیول رو با دستهای خودش از سینهاش بیرون بکشه و رنج بزرگ و دردی عمیق رو بهش هدیه بده.
- حرفهات تموم شد؟ حالا گورت رو گم کن.
دو طرف لب تهجون آهسته بالا رفت و گیلاسش رو سمت بکهیون بالا گرفت.
- سخت نگیر، بیا از مهمونی امشب لذت ببریم.
یک طرف ابروش بالا پرید و گیلاس شیشهایش رو که تا کمر از مایع خوشرنگ مستکننده پر شده بود، بدون به هم کوبیدنشون به لبش نزدیک کرد و کمی از شرابش نوشید. تنها کار مفیدی که تهجون امروز انجام داد آوردن این شراب و پر کردن گیلاسش بود.
گیلاس شرابش رو آهسته و ذرهذره خالی کرد و با اینکه دلش میخواست دوباره طعم شراب رو زیر زبونش مزهمزه کنه، از نوشیدن صرف نظر کرد. حتی بهترین شراب دنیا هم ارزش درخواست کردن از تهجون رو نداشت.
سمت دیگهی خونه، چانیول با پدرش در حال صحبت کردن راجع به شرکت بود و زیر چشمی بکهیون و لئو رو زیر نظر داشت. به نظر میرسید همهچیز بین بکهیون و تهجون خوب پیش میره و لئو در کنار مادربزرگ، مشغول نقاشی کشیدن با مدادرنگی جدیدش بود.
گوشش پیش پدرش بود اما چند دقیقهای میشد که از حرفهاش سر در نمیآورد. دو روز دیگه اولین جلسهی دادگاه بود. کمتر از هفتاد و دو ساعت دیگه باید جلوی قاضی مینشست و مقابل بکهیون برای نگهداشتن پسرشون میجنگید. چطور میتونست دوباره با بکهیون بجنگه؟ این بکهیون قاتل خواهرش نبود. معشوق رنج کشیدهاش بود که ذرهذره نابود شد.
- نظرت چیه چانیول؟
با شنیدن اسمش از فکر بیرون اومد و گیج و منگ به پدرش نگاه کرد. چند دقیقه توی فکر بود؟ چه مدت گیج میزد؟ پلکهاش رو سریع تکون داد و لای موهای صورتی و بلندش دست کشید. اوه! موهاش! لازم بود برای جلسهی دادگاه موهاش رو کوتاه کنه؟ قطعا اگه کوتاه میکرد مورد خشم و ناراحتی لئو قرار میگرفت.
خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد:
- موافقم. میتونیم این کارو کنیم.
- با کدوم شرکت برای ایونت جدید همکاری کنیم؟
میدونست صحبتهاشون حول محور تبلیغات و اسپانسرها میچرخه اما دقیق یادش نمیاومد کدوم شرکتها برای همکاری و ایونت درخواست داده بودند. چونهاش رو لمس کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- متاسفم. یه لحظه حواسم پرت شد. ذهنم بخاطر دادگاه درگیره، یادم نمیاد درمورد کدوم شرکتها حرف میزدیم.
گره خوردن ابروهای پدرش نشونهی خوبی نبود. لب گزید و بلافاصله ادامه داد:
- از پسش برمیام... فقط یکم مضطربم کرده.
حس میکرد دهنش خشک شده و از تشنگی کف کرده. بیاراده روی گلوش دست کشید و روی مبل تکون کوچیکی خورد. انگشت شست دست راستش مدام روی پارچهی زبر کاناپهای که فقط اسمش «راحتی» بود ولی در حقیقت باعث ناراحتی آدم میشد، کشیده میشد تا ذهنش رو از روز دادگاه دور کنه اما انگار سوزش پوست نوک انگشتش انقدر قوی نبود که افکارش رو به عقبنشینی وادار کنه.
- قبل از اینکه دادگاه رای رو صادر کنه باهاش به توافق برس. بهش بگو لئو نمیتونه به همین راحتی ازت جدا بشه و آسیب میبینه. خدای من! اون بچه مریضه. استرس و هیجان براش خوب نیست!
پشت گردنش احساس خیسی میکرد. احساس مقصر بودن رو هر لحظه تنگتر در آغوشش میگرفت و حس میکرد فلج شده. همیشه اون مقصر بود. مادرش چیزی به زبون نمیآورد اما با نگاههای نگران و عاجزی که بهش میانداخت، یادآوری میکرد مقصر قلب مریض لئو اونه و پدرش در بستری از کلمات تلخ و کوتاه هر چند وقت یکبار به بهانهای یادآور تقصیرش میشد. همینطور که سر تکون میداد، پشت گردنش دست کشید و زمزمه کرد:
- نمیذارم اتفاق بدی بیفته.
دندونهای پدرش به هم فشرده شد و صدای پر حرصش توی گوش چانیول طنین انداخت:
- آره همونطور که پنج سال پیش نذاشتی اتفاق بدی بیفته!
سرش رو پایین انداخت و لبش رو داخل کشید. پدرش با تحکم بیشتری ادامه داد:
- اون بچه رو قاطی انتقام گرفتن و عقدهگشاییتون نکنید!
با به صدا دراومدن رینگتون اساماس موبایلش، پدرش با ترشرویی پا روی پا انداخت و تلوزیون رو روشن کرد. نارضایتی پدرش از ماجرای دادگاه کاملاً مشخص بود. هر چند که هیچکس به این قضیه راضی نبود، فقط هر کسی ناراضایتیش رو به سبک خودش بیان میکرد. موبایل رو از روی میز برداشت و به اسم بکهیون که روی صفحهی موبایلش ظاهر شده بود نگاه کرد.
بکهیون؟! چرا باید وقتی نزدیک هم بودن جای حرف زدن پیام میداد؟! قبل از باز کردن پیام، متعجب به بکهیون نگاه کرد که به نظر مثل همیشه نبود. مست بود؟ پیام کوتاه رو باز کرد و نگاهش رو از بکهیون روی صفحهی موبایل گردوند.
"بابایی میخوام روت سواری کنم."
قلبش پیچ خورد. چشمهاش بیرون زد و بزاق از گلوی خشکش به سختی فرو رفت. دوباره نگاهش رو سمت بکهیون سوق داد که جای صندلی، روی میز نشسته بود و با نوک انگشتش خطوط فرضی روی میز میکشید.
- بنه ظرم بهتره با شرکت خودروسازی قرارداد شراکت مدتدار ببندیم. میتونیم تا یه مدت معلوم لاین ماشین رو به بازی اضافه کنیم.
با شنیدن صدای پدرش موبایل رو کنار گذاشت و با ذهن مشغول سر تکون داد.
- درسته. میتونیم با لگو و مشخصات ماشینهای همون شرکت، ماشین داخل بازیهای خودمون رو طراحی کنیم. این یه قرارداد دو سر سود میشه.
صدای دینگ از موبایل بلند شد و چانیول همینطور که زیر لب از پدرش بابت قطع شدن گفتگوشون عذرخواهی میکرد، پیام بکهیون رو باز کرد.
"از اینکه بابایی صدات کنم خوشت نمیاد؟ میتونم تمام شب با ناله تکرارش کنم."
فرصت جواب دادن پیدا نکرد. همون لحظه بکهیون سمتشون اومد و خودش رو سمت دیگهی مبل، جایی که پدرش با ابروی گره خورده نشسته بود، انداخت. هنوز چشمهاش از تعجب درشت نشده بود که دستهای بکهیون دور گردن پدرش حلقه شد و نوک انگشتهاش روی صورت پدرش لرزید.
- آه... از آخرین باری که دیدمت موهات سفیدتر شده.
چونهی پدرش رو گرفت و همینطور که به صورتش از زوایای مختلف نگاه میکرد گفت:
- خیلی شبیه چانیولی. اونم وقتی به سن تو برسه انقدر سکسی میشه؟
همهی توجهها به بکهیون جلب شده بود، حتی مادربزرگ که با لئو حین نقاشی کشیدن حرف میزد هم سرش رو بالا گرفته و بهشون نگاه میکرد. خدای من! لئو شاهد همه چیز بود.
- خیلی با موهای سفید سکسیای پدرجان.
قبل از اینکه لئو فرصت کنه از مادربزرگ بپرسه «سکسی چیه؟» یا خانم پارک تعجبش رو با درشت کردن چشمهاش نشون بده، چانیول دستپاچه و شرمنده سر پا شد و بدون نگاه کردن به بقیه، بازوی بکهیون رو گرفت و سمت اتاق خواب کشید. در رو پشت سرش بست و با قلبی که تند میتپید، دو طرف بازوی بکهیون رو گرفت و تکونش داد.
- بکهیون! چرا اینطوری رفتار میکنی؟ حالت خوبه؟!
صداش ناخواسته بالا رفت. نه اینکه قصد آزار دادن بکهیون رو داشته باشه اما کنترل صداش سخت شده بود و بیاراده بلند حرف میزد. بکهیون سنگین پلک زد و در حالیکه خودش رو به عقب رها میکرد، سرش رو سمت بالا چرخوند و به سقف نگاه کرد.
- عالیام! تا حالا به این خوبی نبودم.
بدن بکهیون یک لحظه تبدیل به تکه گوشت لَخت و بدون استخون شد ولی قبل از اینکه جسمش روی زمین بیفته، چانیول سفت و محکم بازوهاش رو گرفت و صاف نگهش داشت.
- بکهیون! به خودت بیا. مستی؟!
دستهای بکهیون مثل بال پرنده به دو طرف باز شد.
- آه. بابایی عصبانی شده؟!
خودش رو به بدن چانیول چسبوند و روی لبش زمزمه کرد:
- وقتی عصبانی میشی دوستت ندارم. تو هر چقدر مهربونتر باشی سکسیتری.
لحن شادش در عرض چند ثانیه تغییر کرد و با غم غیرقابل وصفی زیر لب گفت:
- وقتی عصبانی میشی بهم درد میدی. وقتی عصبانی میشی منو روی پاهات میشونی و جلوی دهنم رو میگیری. نمیذاری نفس بکشم. نمیتونم نفس بکشم.
- بکهیون...
اسمش رو نالید و دستهاش از دور بدن بکهیون شل شد. چه بلایی سرش اومده بود؟ بکهیون مست نبود. این نمیتونست تاثیر مستی باشه.
مستاصل و درمونده، با دهن نیمهباز و چهرهی حیرتزده وسط اتاق ایستاده بود و بکهیون رو تماشا میکرد که دوباره تغییر مود داده بود و حالا دستهاش رو مثل بال پرنده باز کرده و دور خودش میچرخید.
با باز شدن در، بزاقش رو قورت داد و مقابل تهجون که تازه وارد شده بود، ایستاد. استیصال و درموندگی از حرکات نامحسوس کشیده شدن کف دستهاش به شلوارش مشخص بود و قطره عرقی روی شقیقهاش سرسره بازی میکرد.
- نمیدونم چش شده. به نظر نمیاد مست باشه.
انقدر پریشون و آشفته بود که تهجون برای آروم کردنش، هر دو دستش رو بالا آورد و با ابروهایی که بالا رفته بود، زمزمه کرد:
- آروم باش. چیزی نیست.
به رفتار سرخوش و غیرطبیعی بکهیون نگاه کرد و با صدای ضعیفتر ادامه داد:
- میتونی توی دادگاه بحث استعمال مواد مخدر رو مطرح کنی و نذاری حضانت لئو رو بگیره. هوم؟ آروم باش.
چانیول گیج و منگ پلک زد.
- مواد؟ بکهیون مواد مصرف کرده؟
- یکم مواد و ویاگرا توی شرابش حل کردم. حداقل سه تا دوازده روز توی بدنش میمونه و میتونی با آزمایش ثابت کنی صلاحیت نگهداری از لئو رو نداره.
بعد با سر به بکهیون اشاره کرد و با نیشخند کریهی به لب، تن صداش رو وسوسهانگیز پایین آورد.
- بهش نگاه کن. میتونی تلافی شبی که روی تختت با یکی دیگه خوابید رو سرش دربیاری. به همین راحتی با دست خالی ازش بردی. وکیلش هر چقدر جون بکنه نمیتونه حضانت لئو رو برای بکهیون بگیره.
کلمات توی سرش میچرخید و مثل کسی که تازه با زبان بیگانه آشنا شده، توی ذهنش دنبال معنی کلمات میگشت. بکهیون، مواد، ویاگرا...
فلاکت از زندگیش بیرون نمیرفت، هر بار رنگ و نقش عوض میکرد و توی لباس نو و اتو خورده، با لبخند جذابی که مملو از تهدید بود پا توی زندگیش میذاشت و خودش رو نشون میداد. اگه شینهه نمرده بود، اوضاع انقدر داغون میشد؟ بقیهی خانوادهها مرگ عزیزشون رو بعد از مدتی پشت سر میگذاشتن؛ کمی توقف برای استراحت و بعد برگشتن به زندگی روزمره و کسل کننده. اما این خانواده محکوم بود که بعد از گذشت پنج سال هنوز سایهی دختر مرحوم رو روی خودش ببینه. از دست دادن لئو قلبش رو له میکرد اما حاضر نبود اینطوری بچه رو بدست بیاره. نه به قیمت دوباره نابود کردن بکهیون.
- بهش مواد دادی؟!
حیرتزده پرسید و حتی شک داشت از بین لبهای رنگ پریدهاش صدایی بیرون اومده باشه. تهجون آهسته و با لبخند به ظاهر خیرخواهانه سر تکون داد.
- نمیدونستم انقدر روش تاثیر میذاره. بهش نساخته.
بدنش از ارتعاش کلمات تهجون توی گوشش، لرزید و حیرت و بُهت جای خودش رو به خشم داد. یقهی تهجون رو توی مشتش گرفت و تکونش داد: "تو چه غلطی کردی؟!"
فریاد زد از بلندی صدای فریادش، بکهیون گوشهی اتاق کز کرد و دستهاش رو روی سرش گذاشت.
- داد نزن!!!
فریاد بکهیون بلندتر از چیزی بود که تصور میکرد. حس کرد گلوی مرد کوچکتر از فریادش خراشیده شده و احتمال داد که بکهیون باید سوزش کوچیکی رو ته گلوی ملتهبش احساس کنه. با وجود نفرت و عصبانیتی که نسبت به تهجون تمام وجودش رو پر کرده بود، سمت بکهیون رفت و جلوی پاش زانو زد. تمام تلاشش رو کرد که صداش آروم و خالی از عصبانیت باشه.
- داد نمیزنم. دیگه داد نمیزنم، آروم باش...
با اینکه بیتاب بغل کردن بکهیون بود حتی به خودش اجازهی لمس کردن و نوازشش رو نداد. پیش تهجون برگشت. به عقب هلش داد و از بین دندونهاش آهسته غرید:
- تو حتی از منم احمقتری! چطور میتونی انقدر کثیف باشی؟! کی ازت خواسته بود کمک کنی؟! کی؟!
قبل از اینکه تهجون حرفی بزنه، با فک منقبض چند بار مشتش رو به دیوار کوبید و غرید:
- خفه شو... فقط خفه شو!!!
روی صورتش دست کشید و سمت بکهیون رفت. انقباض عضلات بکهیون کمتر شده بود و بدنش شبیه کیسهی پر از شن، سنگین و شل بود. زیر بازوش رو گرفت و همینطور که بلندش میکرد، با نگرانی گفت:
- بکهیون؟ بهتری؟
لبهی تخت نشوندش و سیلی نچندان محکمی به صورتش زد:
- میفهمی چی میگم؟ چه حسی داری؟ صدام رو میشنوی؟
وقتی حالت گیج بکهیون رو دید و جوابی ازش نشنید، سمت تهجون برگشت و با نگرانی زمزمه کرد:
- اوردوز نکنه. چقدر ریختی؟ لعنت بهت تهجون. لعنت بهت!
منتظر جواب تهجون نموند. شونهی بکهیون رو گرفت و بهش کمک کرد سر پا بشه و در همین حین بکهیون با حالتی که انگار میخواد راز مهمی رو باهاش درمیون بذاره، زمزمه کرد:
- بریم پیش بقیه. نمیخوام اینجا باشم. اینجا...
بکهیون به اطراف نگاه کرد و گیج زمزمه کرد:
- اینجا خیلی ساکت و کسلکنندهست. دلم میخواد یه چیز... یه چیز پرهیجانتر امتحان کنم مثل... مثل...
اتاق با سکوت بکهیون در لحظه خاموشی رو در آغوش کشید. جریان برق ملایمی با حس کردن زبون گرم و مرطوب بکهیون از بدن چانیول رد شد و لالهی گوشش از گرمای زبون مرد سوخت. بکهیون حالش خوب نبود. ترکیب مواد، شراب و ویاگرا اصلا ترکیب جالبی به نظر نمیرسید و تمام وحشتش از این بود که حال بکهیون بدتر بشه.
نگاه تیز و پر از نفرتی به تهجون انداخت و در حالیکه بکهیون رو سفت گرفته بود، کشون کشون از اتاق بیرون بردش و جلوی چند جفت چشم کنجکاو از خونه خارجش کرد. با احتیاط روی صندلی جلوی ماشین نشوندش و کمربندش رو بخاطر تکونهای مداومش به سختی سفت بست.
همه جلوی در خونه صف کشیده بودند جز تهجون. نمیخواست بمونه تا به سوالهای پی در پی بقیه جواب بده برای همین به مادرش نزدیک شد و بعد از گفتن "ما برمیگردیم خونه، چند ساعت از لئو مراقبت کنید." سمت ماشین برگشت. این بهترین تصمیم بود. هم لئو از ماجرا دور میموند و هم تا صبح فرصت مراقب از بکهیون رو داشت. با اینکه بخشی از قلبش رو پیش شیر کوچولوش جا مونده بود، ماشین رو روشن کرد و سمت شهر راه افتاد.
جاده تاریک بود و تنها نوری که مسیر رو روشن میکرد چراغهای جلویی ماشین بود. بکهیون مدام روی صندلیش تکون میخورد و پاهاش رو کف ماشین میکوبید. گاهی به بدنش قوس میداد و هر چند لحظه یکبار اصوات نامفهومی از خودش تولید میکرد.
- منو نبر تو اون اتاق خواب. ازش متنفرم!
بکهیون زیر لب گفت و چانیول در حالیکه چشمش به جاده بود، جواب داد:
- نمیبرم. امشب تو اتاق لئو میخوابی.
سر بکهیون سمت گردنش کج شد و لحن اغوا کنندهای به خودش گرفت:
- میخوای تنهام بذاری بابایی؟
لبهاش سمت پایین خم شد و چشمهاش حالت خمار به خودش گرفت. پشت گردن چانیول رو نوازش کرد و تا جایی که کمربند اجازه میداد سمتش خم شد.
- نمیخوای کنارم بخوابی؟
کمی مکث کرد و همینطور که نفس نفس میزد، کمربندش رو باز کرد و زبونش رو روی گردن همسرش کشید.
- نمیخوای باهام بخوابی؟
چانیول دستش رو بالا آورد و سعی کرد بدون هیچ فشاری بین خودش و بکهیون فاصله بندازه ولی بکهیون با لبخند مرموز و چشمهای سردرگم شروع به باز کردن دکمهی پیرهنش کرد. انگار از این بازیای که نقشی توی شروعش نداشت اما حالا درگیرش شده بود، لذت میبرد. پس گردنی محکمی بهش زد و پر شعف گفت:
- نمیخوای بذاری روی پاهات بشینم و سواری کنم؟
- سرجات بشین بکهیون. ازت خواهش میکنم آروم بگیر...
اما بکهیون توجهی به حرفهاش نداشت. تقریبا از صندلیش جدا شده بود و تمام وزنش روی شونههای همسرش افتاده بود.
- آروم بگیر بک. طاقت بیار... داریم میریم خونه.
- میخوای وسط خونه سکس داشته باشیم؟ پس لئو... لئو چی؟ آه منو به اون اتاق لعنتی نبر. ازش متنفرم. ازت متنفرم!
- لئو همراهمون نیست بکهیون. التماس میکنم سر جات بشین، خطرناکه.
تحمل وزن بکهیون روی شونههاش سخت بود و به سختی میتونست تعادل رو حین رانندگی حفظ کنه. سرعت ماشین رو کم کرد و به محض اینکه بکهیون رو روی صندلیش نشوند، پاهاش رو روی گاز فشار داد تا زودتر این مسیر طولانی جنگلی تموم بشه.
بکهیون چند لحظه آروم گرفت و بعد دکمهی پلی آهنگ رو لمس کرد. صدای آهنگ رو تا جایی بالا برد که مطمئن بشه هر دو بعد از چند ساعت شنواییشون رو از دست میدن و همراه با ریتم آهنگ شروع به تکون دادن بدنش کرد. بیقید، مثل بکهیون پنج سال پیش دستهاش رو با ریتم آهنگ تکون میداد و کمر و گردنش پیچ و تاب ماهرانهای میخورد. حتی زمانی که همسرش برای کم کردن صدا، دستش رو دراز کرد محکم پشت دستش کوبید و ابروهاش رو به هم گره زد. بخش زیادی از مسیر جنگلی کسل کننده رو با رقصیدن مستانه و همخوانی ابلهانه با خوانندهی آهنگی که اولین بار بود میشنید و متنش رو بلند نبود، طی کرد. حرارت و گرما از بدنش کوهپیمایی میکرد و گردنش رو حس میکرد که هر لحظه داغتر میشه. صدای آهنگ رو کم کرد، این تفریح دیگه خسته کننده شده بود. نمیدونست چه اتفاقی داره میفته اما سرخوشی غیرقابل وصفی رو درون خودش حس میکرد. چیزی مغزش رو قلقلک میداد برای انجام کارهایی که هیچ منطقی برای انجامشون نداشت. خودش رو سمت چانیول کشید و کنار گوشش زمزمه کرد:
- یه چیز خوشمزه بین پاهام دارم. میخوای امتحانش کنی؟
انگشتش رو از گردن چانیول آهسته تا روی سینهی نیمه برهنهاش کشید که بخاطر باز بودن دکمههاش راحت در دسترس بود و کمکم انگشتش تا بالای شکم مرد پیشروی کرد. لذت تمام مغزش رو پر کرده بود. حسی فراتر و شدیدتر از لذت ارضا شدن توی بغل معشوق و خوردن غذای محبوب. مغزش خالی از هر چیزی بود و بیدلیل احساس سرخوشی میکرد بدون اینکه صدایی از اعماق مغزش بخواد بابت این خوشی سرزنشش کنه و بهش حس عذاب وجدان بده. بیپروا بدن چانیول رو لمس کرد و گفت:
- یا شاید باید جلوی چشمهات خودم رو ارضا کنم...
چانیول نالید:
- بکهیون، خواهش میکنم... تو نمیدونی داری چیکار میکنی.
از لمس کردن چانیول و رفتار معذبش لذت میبرد. به محض دیدن درماندگی مرد مقابلش، گوشهی لبش رو بالا برد و گوشش رو بین دندونهاش گرفت. گاز محکمی نبود. بلافاصله با نوک زبون، خط فک چانیول رو طی کرد و در حالیکه با یک دست شونهی چانیول رو سفت گرفته بود، دستش رو وسط پای چانیول گذاشت و برآمدگی وسط پاش رو توی مشتش گرفت.
- درش بیار. میخوام ببینم هنوز میتونم تحریکت کنم یا نه.
مغز چانیول تیر کشید. از شدت شوک کنترل ماشین از دستش در رفت و اگه دیرتر فشار پاش رو از روی پدال گاز برمیداشت برخوردشون به درخت، تبدیل به یه تصادف شدید میشد.
بکهیون روی صندلیش پرت شد و با صدای بلند نالید اما لحظهی بعد چهرهی مچاله و ناراضیش، باز شد و خندهی عصبی جاش رو گرفت. تنهی قطور درخت جلوی دیدش رو گرفته بود و نور چراغهای جلویی ماشین، چند متر جلوتر از درخت رو روشن میکرد. ماشین سالم بود. حداقل خبری از دود بلند شدن از کاپوتش نبود که به صورت دراماتیکی تصادفشون رو نگرانکننده جلوه بده. چشمهاش خیره به تنهی درختهایی بود که شاخ و برگشون توی تاریکی تکون میخورد و صدای نالهی برگهاش به گوش میرسید اما ذهنش خالی خالی بود.
- آه. یه سکس هات وسط جنگل. پس برنامه اینه؟
قبل از به زبون آوردن حرفش فکر نکرد و با اینکه بیفکر و بیپروا حرف زده بود، حس بدی به حرفش نداشت. آزاد و رها بود. نه حس شرمساری میکرد و نه با عذابوجدان خودش رو مورد سرزنش قرار میداد.
چانیول که تا این لحظه بدون پلک زدن به تنهی درخت خیره شده بود، کلافه و عصبی کمربندش رو باز کرد و بعد از پیاده شدن از ماشین، در رو پشت سرش باز گذاشت. نمیتونست درمورد مردی که کلافه لای موهاش دست میکشه و لپهای پر از هواش رو پر و خالی میکنه فکر خاصی داشته باشه. توی ذهنش اون فقط پارک چانیول بود.
پارک چانیولی که به نظر عصبی میرسید چون همون لحظه دستش رو به کمرش زد و چند نفس عمیق کشید. دم و بازدم عمیقش کارساز نبود و تاثیری روی اعصابش نداشت چون دستش رو لای موهاش فرو کرد و لگد محکمی به تنهی درخت زد. فریادش توی جنگل پیچید و پرندههایی که بکهیون دوست داشت تصور کنه وجود دارند رو از شاخهها پروند.
- لعنت بهت چوی تهجون! لعنت!!!
به عصبانیت چانیول خندید. لبهاش رو تا بیشترین حد ممکن کش آورد و همینطور که از ماشین پیاده میشد بزرگترین لبخند دندوننماش رو زد. برخلاف خوشی زودگذر و دروغی بکهیون، چانیول اصلا حال خوبی نداشت. بدترین چیزی که میتونست درمورد امروز بگه چی بود؟ لیز خوردن لئو توی روخونه و زخمی شدن دست بکهیون یا رسواییای که چند دقیقه پیش جلوی خانوادهاش اتفاق افتاد؟ احتمالا تصادف امشبشون به بدی موردهای قبل نبود اما درست لحظهای که به خودش دلداری میداد قرار نیست اتفاق بد دیگهای براشون بیفته، از پشت کشیده شد و در حالیکه یه جفت لب گرم روی لبهاش قرار گرفت، به تنهی درخت تنومندی که پشت سرش بود کوبیده شد.
لبهاش بین لبهای بکهیون با ولع مکیده میشد و دست و پاش انقدر سِر شده بود که نمیتونست با قدرت بکهیون رو پس بزنه. از بوسه لذت نمیبرد. بکهیون توی حال خودش نبود و قطعا فردا که تاثیر مواد و الکل از سرش میپرید، عصبانی میشد. دستش رو بین خودش و بکهیون گذاشت و سرش رو عقب برد.
- نه... برگرد تو ماشین... باید بریم.
لبخند بکهیون پاک شد و جدیت به چهرهاش برگشت. بکهیون ترسناک شده بود. اون نگاه تیز و صورت مصمم شبیه پدری بود که سعی میکنه عصبانیتش رو بدون به زبون آوردن حتی یک کلمه به پسر کوچیکش انتقال بده یا یکی از پسرهای شر بازیکن تیم فوتبال مدرسه که دوست پسرش رو بین کمدهای رختکن و بدن خودش حبس کرده تا بابت حرف زدن با یکی از تشویقگرها تنبیهش کنه. سیلی نچندان محکمی که به صورتش خورد، باعث شد از تصور خودش در نقش فوتبالیست نامحبوب مدرسه و بکهیون به عنوان محبوبترین پسر دبیرستان دست برداره و بزاقی که بلاتکلیف توی گلوش مونده بود رو قورت بده.
- انقدر کسلکنندهای چانیول...
بکهیون همزمان که حرف میزد، آهسته میلهی باریک سگگ کمربند رو از سوراخ روی چرم بیرون کشید. حتی زمانی که انقدر آهسته دستش رو توی شلوار فرو میکرد تا از برانگیختن تمام حواس چانیول مطمئن بشه هم هنوز حرف میزد؛ آروم و شمرده، درست مثل یه ارباب اغواگر.
- فقط میخوایم یکم تفریح کنیم. هوم؟
زمانی که پلکهای چانیول از شوک حرارت دستهاش توی این هوای سرد روی هم افتاد و لبهاش به هم فشرده شد، نیشخند مملو از لذت زد و ابروهاش رو همزمان با تندتر کردن حرکت دستهاش بالا انداخت. لبش رو مماس لب چانیول کرد اما قبل از اینکه قلوههای بلعیده شدهی لب چانیول که زیر دندونهاش فشرده میشد رو ببوسه، کمربند خودش رو باز کرد و انقدر سریع دست چانیول رو توی شلوارش فرو کرد که پلکهای چانیول پرید و چشمهاش وحشتزده باز شد.
- نه. بکهیون... خواهش میکنم.
وسوسهانگیز خندید و لبخندش برای چانیولی که در حسرت دیدن این قاب میسوخت، صحنهی مسحور کنندهای بود. ساعد چانیول رو سفت نگه داشت تا مانع عقب کشیدن دستش بشه و لبش رو محکم به لبهای نیمهباز چانیول کوبید. طعم تلخ نیکوتین انقدر قوی روی لبهای همسرش نشسته بود که تصور کرد شاید چانیول سیگارهای بیشتری توی خلوتش کشیده. هر چقدر بیشتر میبوسید، حریصتر میشد و همکاری نکردن چانیول وادارش میکرد حرص و خشمی که داره رو با گاز گرفتن لبهاش خالی کنه.
آروم دستش رو از شلوار چانیول بیرون کشید و به موهاش چنگ زد. چانیول لمسش نمیکرد، همسرش نمیبوسیدش و یکطرفه بودن همه چیز کلافهاش میکرد. یقهی پیرهن چانیول که دکمههاش تا سینه باز شده بود رو بدون قطع کردن بوسهشون کشید و با خشونتی که زیر پوست رفتارش فرو رفته بود، چانیول رو از درخت جدا کرد و به کاپوت ماشین کوبید. دستهای چانیول مانع چسبیدن بدنهاشون میشد. این دستهای مزاحم رو باید از سر راه برمیداشت. لبهاشون که از هم جدا شد، چانیول فرصت کوتاهی برای نالیدن پیدا کرد.
- نه. بکهیون بهم توجه کن. عزیز من... ما نباید این کار رو کنیم. این درست نیست. تو منو نمیخوای بکهیون.
دستهای چانیول رو به کاپوت چسبوند. با فشار زانوش بین پاهای چانیول، همسرش رو وادار کرد به پاهاش فاصله بده و زمانی که مرد رو تسلیم خودش دید، لبهاش رو محکم به پوست دست نخوردهی گردنش کوبید و مکید. ریههاش از کمبود هوا یا شاید از نفس نفس زدنهای منقطع و کوتاهش میسوخت و بدنش داشت از سرمای هوا میلرزید.
پیشونیش رو به پیشونی چانیول چسبوند و در حالیکه نفسنفس میزد، چشمهاش رو بست و کف دستش رو روی صورتش گذاشت. نالهی آروم چانیول از فشردن شدن عضوش زیر زانوش، لرز خوشایندی به بدنش انداخت و خلسهی لذت بخشی که توش فرو رفته بود رو از بین برد. گوشهی لبش آهسته بالا رفت و لبش رو اغواگر مماس با لب چانیول نگه داشت و روی لبش زمزمه کرد:
- بیرون سرده. برگردیم تو ماشین پسر خوب.
لب چانیول تکون میخورد. همسرش حرف میزد اما گوشهاش اصوات نامفهومی رو دریافت میکرد که معنای خاصی نداشت. تقلای چانیول برای رها شدن مچ دستش و مقاومتش در مقابل کشیدن شدن سمت صندلیهای عقب ماشین، سرعت حرکتشون رو کم میکرد اما اهمیتی نداشت. حتی از مقاومت چانیول لذت میبرد.
در صندلی عقب رو باز کرد و بدون نگاه کردن به صندلیهای قهوهای چرم یا عروسک لئو که کف ماشین، پشت صندلی افتاده بود، به موهای چانیول چنگ زد و لبشون رو چنان به هم کوبید که از برخورد دندونهاش به لب همسرش، طعم شور خون رو زیر زبونش حس کرد. عمیق لبش رو مکید و خیره به قرمزی خون لب چانیول، زمزمه کرد:
- آه... بیاحتیاطی کردم؟ دردت اومد بابایی؟
مستانه خندید. پلکهای چانیول روی هم افتاده بود و چهرهی مچالهاش دستکمی از بچهای که با وحشت جلوی گریهاش رو میگیره نداشت. دستهای مشت کردهاش رو با فاصله از بدنهاشون نگه داشته بود و نهایت سعیش رو میکرد کمترین برخورد رو داشته باشند.
- باید برگردیم خونه بکهیون. نمیتونیم با هم بخوابیم.
حرف چانیول براش خوشایند نبود. به پشت موهاش چنگ زد و همینطور که آروم با دو انگشت به صورت چانیول سیلی میزد، بدون کوچکترین لرزش صدا گفت:
- کی بهت گفته حرف بزنی؟ هوم؟
چونهی چانیول رو به حدی محکم گرفت که لبش کج شد.
- کی گفته اجازه داری منو پس بزنی؟
- فردا پشیمون میشی.
درموندگی چانیول براش اهمیت نداشت. آهسته عقب رفت و روی صندلی نشست. لب چانیول رو بین دندونهاش گرفت و در حال هدیه دادن بوسهی دردناک به همسرش، خودش رو روی صندلی عقب کشید و همینطور که موهای چانیول رو توی مشتش داشت، روی صندلی عقب ماشین خوابید.
حلقه شدن پاهاش دور کمر چانیول و برخورد کوتاهی که آلتهاشون از روی شلوار با همدیگه داشت به بدنش لرز خوشایندی انداخت و باعث شد برای آه کشیدن لبهاشون رو از همدیگه فاصله بده. خونی که زیر چونهی چانیول رو قرمز کرده بود با نوک انگشت گرفت و بدون چشم برداشتن از چشمهای چانیول، لبخندی زد که چانیول رو ترسوند.
- قراره بهمون خیلی خوش بگذره بابایی.
روی لب چانیول زمزمه کرد و با اتمام حرفش، انگشت اشارهاش رو روی لبهای نیمه باز چانیول که انگار قرار بود کلمات عاجزانه ازشون بیرون بیاد گذاشت و گفت:
- خودت رو با حرف زدن خسته نکن. به انرژیت نیاز داری.
دو طرف شلوار چانیول رو گرفت اما قبل از اینکه کامل شلوارش رو پایین بکشه، چانیول تقلا کرد و زیر لب گفت:
- باشه بکهیون. باشه...
حلقهی پاهاش رو شل کرد و اجازه داد چانیول مثل ماهیای که از دست سر میخوره، از بین پاهاش فرار کنه. میخواست بره؟ اگه میرفت و در ماشین رو پشت سرش به هم میکوبید، دوباره به موهاش چنگ میزد و اجازه میداد آلت سفت و دردناکش، آلت قتل چانیول بشه. مرگ در اثر خفگی... حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد دویدن خون به پایین تنهاش رو حس کنه. چانیول بیرون ماشین ایستاد. زانوهاش مماس با صندلی ماشین بود و بسرعت کمربند شلوارش رو میبست. این برای بکهیون رضایت بخش نبود، به همین دلیل آهسته و اغواگر، پاهاش رو به پای چانیول مالید و کمکم پاهاش رو به وسط پای چانیول رسوند. نگاه تشنه و مشتاقش رو از پایین به صورت چانیول دوخت و لب پایینش رو بین دندونهاش فشرد.
- وقتی تموم شد بدون هیچ حرف و حرکت اضافه روی صندلی میشینی و برمیگردیم سئول.
به محض اینکه زمزمهی چانیول به پایان رسید، پاهاش با خشونت باز شد و با حلقه شدن دستهای چانیول روی رونش، به سمت لبهی صندلی، کشیده شد و باسنش برخورد کوتاهی با زانوی چانیول کرد. حس میکرد انقدر تحریک شده که کشیدن باسنش روی زانوی چانیول هم میتونه ارضاءش کنه. شلوارش راحتتر و سریعتر از چیزی که انتظار داشت از پاش دراومد و برهنه شدن پایین تنهاش، اشتیاقش رو برای نفسنفس زدن زیر همسرش بیشتر کرد.
چانیول بیحرکت، سردرگم و مردد بهش نگاه میکرد و پیشونیش از اخم عمیقی که روی صورتش نشونده بود، چروک و پر فراز و نشیب به نظر میرسید. چرا کاری نمیکرد؟ فقط بهش خیره شده بود.
آرنجش رو تکیهگاه بدنش قرار داد و بدنش رو نیمخیز کرد تا راحتتر به چانیول دسترسی داشته باشه. یقهی لباسش رو گرفت و بدن چانیول رو سمت پایین کشید. چانیول داشت لفتش میداد و این مسئله وقتی که داشت از درد اذیت میشد، عصبیش میکرد.
- نمیخوای فرو کنی توم؟! ولی من میخوام. میخوام پاهام رو جوری باز کنی که بشکنه. میخوام پاهام رو بذاری روی شونههات و انقدر عمیق خودت رو داخلم بکوبی که صدای برخورد بدنهامون توی جنگل بپیچه.
به وسط پای چانیول چنگ زد و خیره به چشمهای بستهی چانیول، از بین دندونهای قفل شدهاش با حرص و عصبانیت زمزمه کرد:
- میخوام بخاطر سایز این لعنتی ناله کنم. تو نمیخوای؟!
به موی چانیول چنگ زد و سرش رو با خشونت تکون داد تا وادارش کنه چشمهاش رو باز کنه.
- میخوای خفه بشی؟ هوم؟ ولی من میخوام. میخوام این پایینی رو تا ته حلقت فرو کنم، جوری که نتونی نفس بکشی.
پلکهای چانیول از هم فاصله گرفت و محکم به مچ دستهاش، که یکی روی یقهی لباسش بود و دیگری وسط پاش، چنگ زد.
- آره میخوام. تمامش رو میخوام اما تو نمیخوای.
صدای چانیول از عصبانیت میلرزید و با وجود اینکه دستهای بکهیون رو جوری سفت گرفته بود که سرخی نوک انگشتهاش به سفید تغییر رنگ داده بود، میتونست لرزش دستهاش از عصبانیت رو حس کنه. بکهیون رو میخواست. بعد از چهار سال میتونست بکهیون رو داشته باشه اما نه اینطور. نمیخواست زمانی که حال بکهیون دست خودش نیست ازش سواستفاده کنه.
- منم میخوام پارک. بیشتر از هر وقت دیگهای میخوام!
- نمیخوای و حتی خودت متوجه نیستی منو نمیخوای!
بیصدا آه کشید و با یه هل کوچیک بکهیون رو روی صندلی خوابوند و دستهاش رو به صورت ضربدری روی شکمش قفل کرد. با دست آزادش، پاهای برهنهی بکهیون رو یکی بعد از دیگری روی شونهاش گذاشت و زبونش رو روی عضو بکهیون کشید.
چشمهای بکهیون از لذت روی هم افتاد و سرش رو به ابر نرم صندلی کوبید.
- لعنت بهت انقدر لفتش نده پارک چانــ...
گرمای دهن چانیول، تمام بدنش رو از لذت منقبض کرد و دهنش برای نالهی بیصدا باز موند. تمام بدنش توی گرما میسوخت و با هر حرکت آروم سر چانیول، دهنش برای نالهی بیصدا باز و بسته میشد. به محض شل شدن دست چانیول از دور مچ دستهاش، به موی چانیول چنگ زد و حرکاتش رو کنترل کرد.
خودش رو بالا کشید تا دید بهتری نسبت به چانیول داشته باشه و با دیدن چشمهای به خون نشسته و سرخ چانیول که به سختی میتونست نفس بکشه، لبش رو گزید و بریده بریده قهقهه زد.
- آه... فاک... لعنت بهت...
بین صدای خنده، کلمات به گوش چانیول رسید. همسرش داشت نفس کم میآورد و حالا تمام صورتش همرنگ رگههای صورتی داخل چشمهاش شده بود اما قصد نداشت بهش فرصت نفس کشیدن بده. کمرش رو قوس داد و سر چانیول رو سفت نگه داشت تا نتونه عقبنشینی کنه.
موجهای متعددی از لذت از پایینتنهاش سمت تمام بدنش پخش میشد و هر چند لحظه یکبار پاهاش از شدت ضعف و لذت میلرزید. موهای چانیول رو که رها کرد، چانیول برای نفس کشیدن سرش رو عقب کشید و چند سرفهی خیس کرد.
- خیلی داغی چانیول... اَه... لعنت بهت... داری آتیشم میزنی...
توی چشمهای چانیول که روی زمین زانو زده بود و نفسنفس میزد، خیره شد و عضو لزج و خیسش رو لمس کرد.
- ازش خوشت میاد؟ دوست داری به ته حلقت ضربه بزنم؟
چانیول براش چشم چرخوند و به رون پاهاش چنگ زد. لعنت... مطمئن بود جای انگشتهاش روی رون پاش میمونه. همسرش خوب کارش رو بلد بود. میدونست چطور تشنه نگهش داره و چطور با حرکت لبهاش دیوونهاش کنه. درست مثل حالا که تمام بدنش از لذت میلرزید و بیپروا ناله میکرد تا گوش چانیول از نتیجهی کارش پر بشه.
زمانی که حس کرد هر لحظه ممکنه توی دهن چانیول خالی بشه، نیمخیز شد و در حالی که لب میگزید تا لرزش نالههاش رو کنترل کنه به چانیول چشم دوخت. نمیخواست این صحنه رو از دست بده.
با نالهی بلند توی دهن چانیول خالی شد و به محض اینکه چانیول عقب نشینی کرد، چونهاش رو گرفت و بهش نزدیک شد.
- قورتش بده. نذار حتی یه قطره از دهنت بیرون بیاد.
سیب گلوی چانیول که بالا و پایین شد، پلک راستش پرید و در حالیکه لبخند خبیثانهای به لب داشت، زبونش رو بیرون آورد و از چونه تا لب چانیول رو لیسید. نیشخند زد و روی لب چانیول زمزمه کرد:
- کارت عالی بود بابایی.