منتظر کامنتهاتون هستم. ووت و کامنتها خیلی کمه بچهها. 💜
این چپتر هم مثل چپتر قبل شرط ووت داره. اگه ووت به ۹۰۰ برسه یه چپتر اضافه جایزهتونه.
لئو، سفر کردن با ماشین رو دوست داشت. زمانی که ماشین سفر میکرد، میتونست روی صندلی عقب ماشین دراز بکشه و به صورت مورب از پنجره به آسمون آبی نگاه کنه و برای ابرهای تپل و سفید شکلهای مخلف در نظر بگیره اما امروز آسمون آبی نبود. آسمون ابری، به رنگ خاکستری روشن در اومده بود و باد ملایم و نمداری میوزید. چرخ ماشین روی زمین نیمه خیس میغلتید و اثری از خورشید و گرمای تابستون که از سر گذروندن نبود اما لئو اعتراضی نداشت. میتونست پشت شیشه "ها" کنه و با انگشتهای کوچیکش نقاشی بکشه.
همسرش روی صندلی کنارش، کنار پنجره مچاله شده بود و نفسهای آروم و منظمش نشون میداد به خواب عمیق فرو رفته. هر چقدر از شهر بیشتر فاصله میگرفتند، هوا سردتر میشد. قبل خروج از شهر فراموش کرده بود باک بنزین رو پر کنه، برای همین بنزین زیادی توی باک باقی نمونده بود و نمیتونست بخاری ماشین رو روشن کنه.
اولین پیچ جاده رو که رد کرد، فشار پاش رو از پدال گاز برداشت و بدون چشم برداشتن از جاده، پتوی مسافرتی رو از صندلی عقب برداشت و روی بدن بکهیون کشید.
صدای آهنگ رو روی کمترین حالت ممکن گذاشت و در حالی که یه چشمش به مسیر و چشم دیگهاش به آینهای که تصویر لئو رو بازتاب میداد بود، پرسید:
-سردت نیست قلب من؟
لئو از پنجره فاصله گرفت و دور گردنش دست انداخت.
-نیست. کی میرسیم؟
کف دست لئو رو بوسید:«چیزی نمونده. حوصلهت سر رفته؟»
صدای هوم گفتن لئو توی گوشش پیچید. برای چند ساعت خیره شدن به منظرهی سبزی که آرومآروم از جلوی چشمهاشون میگذشت حوصلهی هر دوشون رو سر برده بود و تعجبی نداشت که بکهیون خوابیدن رو به دیدن منظرهی زیبا اما تکراری بیرون ترجیح داد.
به روستا که رسیدن، ماشین رو نزدیک خونهی مادربزرگش پارک کرد و قبل از اینکه بکهیون رو بیدار کنه، بکهیون با سروصدای بیرون ماشین از خواب بیدار شد. در حال دست کشیدن دور لبش، با چشمهای خمار و نیمه باز به اطراف نگاه کرد. با وجود اینکه سردش بود، پتو رو از روی خودش کنار زد و از ماشین پیاده شد. نگاه متعجب توام با اشتیاق مادربزرگ رو میدید که چطور بین خودش و چانیول میچرخه و دستپاچگی زن ثابت میکرد از نسبت بینشون خبر داره.
لئو در حالی که عروسک زنبورش رو زیر بغل زده بود و بند کوله پشتیش رو میکشید تا روی شونههاش صاف بایسته، جلوی پای مادربزرگ ایستاد و دستش رو دراز کرد.
-شما بزرگترین آدمید؟ من لئوام. لئو یعنی شیر ولی نه اون شیری که میخوریم، اون شیری که میگه یووووو.
مادربزرگ، زنی با موهای تماماً سفید بود که روی بلوز تمیز و گلدار، جلیقهی طوسی رنگ پوشیده بود. موهای کمپشت و بلندش رو پشت سرش جمع کرده بود و به واسطهی تور کیسه مانندی که زیر گیرهی مو داشت، موهاش بقچه شده بود. مادربزرگ برای گرفتن دست لئو تردید نکرد و بلافاصله بعد گرفتن دست لئو، روی زمین نمدار و گلی خم شد و لئو رو توی بغلش کشید.
-پسر عزیز من. آخرین باری که دیدمت خیلی کوچیک بودی. شیرینبیان خوش زبون من.
-تو از قبل منو میشناسی؟
-معلومه که میشناسمت آبنبات قندی من.
مادربزرگ در حالی که دست لئو رو توی دستش داشت، از بقیه دعوت کرد وارد خونهی نوسازش بشن. چانیول کنار ایستاد تا والدینش وارد بشن و بعد منتظر به بکهیون نگاه کرد تا همسرش پا داخل خونه بذاره.
هوای خونه از بیرون کمی گرمتر بود و بوی عود در حال سوختن میداد. بکهیون عود رو برای معطر کردن خونه نمیپسندید. زمانی که بوی عود توی سرش میپیچید، شقیقههاش تیر میکشید و پشت چشمهاش شروع به درد گرفتن میکرد. ناخواسته و بیاراده با استشمام بوی عود ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و دو انگشتش رو برای چند ثانیه زیر دماغش گرفت اما خیلی زود دستش رو عقب کشید تا به مادربزرگ بیاحترامی نکرده باشه.
این اولین باری بود که پیرزن رو میدید اما پیرزن جوری رفتار میکرد که انگار عضوی از خانوادهی پارکه. نه بیش از اندازه بهش توجه میکرد و نه رفتار سردی داشت، بلکه تمام توجهش روی توله شیر فسقلیای بود که براش زبون میریخت و شیرین زبونی میکرد.
خیلی زود خودش رو جمع کرد و اجازه نداد رفتار گرم مادربزرگ باعث تعجبش بشه. به عنوان قاتل شینهه یا پسر قاتلش اینجا نبود پس تعجبی نداشت که باهاش دوستانه و با احترام رفتار میشد.
وقتی روی مبل نشست، از گوشهی چشم دید که چانیول بدون جلب توجه عود رو با ظرف از خونه بیرون برد و گوشهی حیاط گذاشت. جو خونه نسبتا گرم و دوستانه بود، البته اگه چهرهی عبوث و ناراضی آقای پارک رو نادیده میگرفت. خانم پارک با لبخند به مکالمهی بین مادرش و نوهاش گوش میکرد و آقای پارک هر چند دقیقه یک بار با چهرهی ناراضی نفسش رو بیرون میفرستاد. این مرد واقعا از حضورش توی این خونه ناراضی نبود! لئو در حالی که چروک روی صورت و دستهای مادربزرگ رو لمس میکرد، با لحن موشکافانهای گفت:
-چقدر چروکی! کرم نمیزنی؟ مادربزرگ من کرم میزنه چروک نشه.
و بعد به دستهای کوچیک و سفیدش که پوستی به لطافت گلبرگ داشت خیره شد:«بابایی هم هر روز به من ضد آفتاب میزنه که آفتاب منو نخوره.»
نشستن زیر سنگینی نگاه آقای پارک و گوش دادن به مکالمهی کسل کنندهی لئو و مادربزرگ از توانش خارج بود. از جاش بلند شد و بیصدا خونه رو ترک کرد و روی پلههایی که ساختمون رو به حیاط متصل میکرد نشست.
سرش هنوز بخاطر دود عود درد میکرد و پشت چشمهاش تیر میکشید. سر انگشتهاش رو دایرهوار روی شقیقهاش چرخوند و به تصویر مردی خیره شد که چند متر دورتر، به ماشین تکیه داده بود و پشت بهش سیگار میکشید. چانیول هنوز متوجه حضورش نشده بود. دست از ماساژ دادن شقیقههاش براشت و حرکات مرد بزرگتر رو زیر نظر گرفت. فکر میکرد چانیول سیگار رو ترک کرده! در واقع خودش گفته بود بعد از تولد لئو نکشیده اما الان سیگار لای انگشتهاش کوتاه و کوتاهتر میشد و خاکسترش روی زمین سقوط میکرد.
حرفی نزد و سروصدایی ایجاد نکرد اما انگار سنگینی نگاهش باعث شد چانیول متوجه حضورش بشه. مرد بزرگتر نگاهش رو بالا گرفت، انگار از لحظهی اول میدونست که بکهیون و چشمهای کنجکاوش اونجا هستند و زیر نظر گرفتنش اما بکهیون جای دستپاچه شدن، سیاهچالههای عمیق و مرموز نگاهش رو به صورت مرد دوخت. از معذب کردن چانیول لذت میبرد.
هر بار که در کنار چانیول قرار میگرفت، احساسات مردهاش دوباره جون میگرفت و بعد از سالها میتونست احساسات مختلف رو حس کنه. غم، لذت، درد... وقتی نزدیک چانیول بود این احساسات مثل مدارِ دور سیاره، دور وجودش میچرخیدن.
-گفته بودی نمیکشی.
ته سیگاری که دست چانیول بود زیر پاهاش له شد و جواب داد:
-بهش نیاز داشتم. از پاکت سیگارت برداشتم. تو ماشین گذاشته بودیش.
مکالمهی کوتاهی بود چون چانیول دستهاش رو تو جیبش فرو کرد و با شونههای افتاده داخل خونه برگشت. لازم نبود چیزی بگه. بعد از گذشت این همه سال بکهیون میتونست بفهمه چه نبرد بزرگی توی فکر و ذهن چانیول در حال رخ دادنه. دو روز دیگه اولین جلسهی دادگاه بود و چانیول قطعا برای رو به رو شدن با این حقیقت که قراره لئو رو از دست بده آمادگی نداشت.
هوا خوب بود و اثری از خورشید و گرمای آزاردهنده نبود. چند دقیقه همونجا نشست و به آسمون خاکستری خیره شد. صدای باز و بسته شدن در رو شنید و حضور لئو رو حس کرد اما تظاهر کرد متوجه اومدنش نشده و منتظر موند تا پسرک حرف بزنه اما لئو چیزی نگفت. با فاصله ازش ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد.
-چیزی میخوای بگی؟
با لحنی که سعی میکرد ملایم باشه تا بهش برنخوره و به اصطلاح "ناناحن" نشه گفت و لئو لبهاش رو از هم فاصله داد.
-تو میخوای منو با خودت ببری؟
از سوال لئو جا خورد و صاف نشست. لئو ادامه داد:
-عمو تهجون به بابایی میگفت نذاره منو با خودت ببری. چرا میخوای منو با خودت ببری؟
باید اجازه میداد لئو همه چیز رو بفهمه؟ فهمیدن لئو کارش رو سخت میکرد. نگاهش رو بیحوصله از لئو گرفت و زمزمه کرد:
-عمو تهجون اشتباه میکرد.
-کی برمیگردی خونتون؟
-سه روز دیگه.
چهرهی جدی لئو که به طرز بانمکی چهرهاش رو دلنشین میکرد به حالت نرمال همیشگی برگشت و پسرک چند قدم بهش نزدیکتر شد. انگار خیالش جمع شده بود قرار نیست جایی بره. سرش رو سمت شونهاش خم کرد و گفت:
-قبل از اینکه بری لباس پری دریایی منو امتحان میکنی؟
در سکوت به چهرهی مظلوم پسرک خیره شد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
-نه ولی میتونم کمکت کنم اون لباس رو تن پدرت کنی.
-تو بابایی منو دوست نداری؟
سکوت کرد و به حرکت ابرهای نازکی خیره شد که توی آسمون خاکستری شناور بودن. یه سوال ساده و کودکانه خیلی راحت قفل صندوقچهی خاک گرفتهی گوشهی ذهنش رو باز کرد.
اولین باری که چانیول رو دید، یک روز گرم تابستونی بود. یقهی تا سینه بازِ پیرهن نخی و گشادش، فرم محشر بدنش رو به خوبی نشون میداد و شلوارک نارنجی رنگش هارمونی خوبی با طرح خورشید در حال غروب پیرهن زمینه سفیدش داشت.پوست صورتش از عرق برق میزد و سرش رو با ریتم آهنگی که از هدفونش پخش میشد تکون میداد.
تا قبل از دیدن اون پسر هيچوقت چنین حسی رو تجربه نکرده بود. آدمی نبود که روی بقیه دقیق بشه و بخواد با چشمهاش مدام دنبالشون کنه اما چانیول هر جا که میرفت، نگاه کنجکاوش رو دنبال خودش میکشید. خیلی طول نکشید که فهمید همه چیز یک طرفه نیست.
وقتی تنهایی گوشهی دنج ساحل، زیر چتر رنگی اسموتی هندوانه میخورد اولین باری بود که توجه چانیول رو روی خودش حس کرد. نزدیک و بیصدا نگاهش میکرد. از هول حرارت نگاه چانیول، نی اسموتی رو جای دهن توی دماغش فرو کرد و وقتی چانیول خندید، سیاهچالهی دوست داشتنیِ کنار لبش خودنمایی کرد.
چانیول فهمیده بود.
وقتی چانیول لبخند به لب بهش نزدیک شد و موهاش رو به هم ریخت، یا شاید لحظهی بعد که خیلی آروم با انگشت به نوک دماغش ضربه زد و زیر لب "بانمک دوست داشتنی" رو زمزمه کرد، قلبش کاملا تسلیم پسر بزرگتر شد.
چانیول رو دوست داشت. خیلی زیاد دوستش داشت، انقدری که حتی وقتی توی بغلش آروم میگرفت و به شونهاش تکیه میداد باز حس میکرد دلتنگشه اما از اون احساس عمیق چیزی توی قلبش باقی نمونده بود.
-خودم میدونم دوسش نداری. اگه دوسش داشتی دعباش نمیکردی که بعدش باباییم ناناحن بشه.
باز هم جوابی نداد و سکوتش باعث شد موتور حرف زدن لئو روشن بشه.
-چرا دوسش نداری؟ بابایی من خیلی خوبه. خیلی مهربونه و به من یاد میده پسر خوبی باشم. وقتی پیپی میکنم میاد تمیزم میکنه. تو تا حالا پیپی کسی رو تمیز کردی؟ خیلی حال به هم زنه و بو میده. تازه بهم گفته به زیر دامن دخترها نگاه نکنم. این خیلی مهمه که به زیر دامن دخترهای خوکشل نگاه نکنم چون خوششون نمیاد. همه بابایی منو دوست دارن ولی تو نداری. چرا دوسش نداری؟
حس میکرد سر دردش شدیدتر شده. از جاش بلند شد و میخواست وارد خونه بشه که ماشین نقرهای نزدیک ماشین چانیول توقف کرد. ابتدا یه زن میانسال از ماشین پیاده شد و بعد تهجون با خارج شدن از ماشین وجود نحسش رو نمایان کرد.
چشمهاش رو بست و بعد از اینکه ریههاش رو با کلافگی از هوای تازه پر کرد داخل برگشت. تنها چیزی که کم داشت حضور تهجون بود. اون اینجا چیکار میکرد؟!
روی مبل با فاصله از چانیول نشست. میتونست رایحهی عطر زنونه و شیرین رو از روی لباس چانیول استشمام کنه. احتمالا از عطر خانم پارک برای مخفی کردن بوی سیگار استفاده کرده بود.
خیلی طول کشید که تهجون در حالی که لئو رو روی شونههاش گذاشته بود و یه بطری شراب توی دستش داشت پشت سر مادرش وارد شد.
-ما اومدیم.
محترمانه و مودب، برخلاف لحن و رفتاری که بکهیون همیشه ازش دیده بود این حرف رو زد و در ازاش استقبال گرمی از اعضای خونه دریافت کرد. این وسط تنها کسی که به حضور تهجون اهمیت نمیداد خودش بود. هر چند که تهجون هم توجهی بهش نمیکرد.
**
بعد از صرف ناهار، قرار بر این شد که با یه سبد پر از اسنکها و میانوعدههایی که مادربزرگ آماده کرده بود لب رودخانهای برن که نزدیکشون بود. لئو برای این پیکنیک خانوادگی هیجانزده بود و مدام بالا و پایین میپرید که باعث میشد چانیول مدام از شدت استرس رنگ به رنگ بشه و در نهایت از خستگی و فشار یه گوشه پس بیوفته.
هوا از صبح که حرکت کرده بودن گرمتر بود اما هر چقدر زمان به غروب آفتاب نزدیکتر میشد هوا دمای متفاوتی به خودش میگرفت و خنکتر میشد. صدای غلتیدن قطرههای آب روی سنگریزههای رودخونه موسیقی دلانگیزه بود که در پس زمینهی خندههای لئو بخش میشد و مشام بکهیون که پاهاش رو تا مچ توی آب رود فرو کرده بود از بوی چمن خیس خوردهی اطرافش پر بود.
چند متر دورتر لئو تا کمر توی آب رودخانه فرو رفته بود و باکوبیدن مشتهاش به سطح آب، تهجون رو خیس میکرد و با شوق غیرقابل وصفی ماهیهای ریزی که اطرافش شنا میکردن رو به عموی عزیزش نشون میداد.
با اینکه از زمان صرف ناهار مدت زیادی نمیگذشت اما سر معدهاش میسوخت و احساس گرسنگی میکرد. میل به خوردن میانوعدههای رنگارنگی داشت که روی حصیر کنار سبد چیده شده بود ولی حوصلهی بلند شدن از جاش رو نداشت. از اون گذشته خیلی از تنها گذاشتن لئو با تهجون خوشش نمیاومد.
از سطح شفاف آب به انگشتهای پاش خیره شد که از سرما تغییر رنگ داده بود. هوا داشت سر میشد و آب رودخانه سردتر. خوشبختانه حواس چانیول جمعتر از اونی بود که این مسئله از ذهنش دور بمونه چون همون لحظه در حالی که قرصش رو کف دستش مینداخت تا بخوره با صدای بلند و جدی گفت:
-شنا بسه. سرما میخورید همین الان بیاید بیرون.
و بعد قرص رو با یه لیوان آب خورد. حس میکرد مردی که مقابلشه رو نمیشناسه. چانیول همیشه بیمسئولیت و سر به هوا بود. از زمانی که یادش میاومد، از زمانی که تبدیل به معشوق مخفیش شده بود یا حتی قبلترش. شاید از زمانی که چانیول رو شناخته بود، چانیول هیچوقت مسئولیت کارهاش رو نمیپذیرفت و همیشه به نحوی سعی میکرد از مسئولیتهاش فرار کنه اما مردی که مقابلش بود با تمام وجود مسئولیتهاش رو بجا میآورد.
-اومدیم.
تهجون فریاد زد و همینطور که لئو رو از بازوهاش بلند میکرد تا روی شونهاش بذاره گفت:
-بزن بریم کون کوچولو.
-اینطوری صداش نزن.
همزمان با چانیول این جمله رو به زبون آورد و به محض تموم شدن جملهشون، نگاهشون به هم برخورد کرد و هر صدایی جز صدای جوش و خروش رود، خاموش شد. شاید این تنها تفاهمشون بعد از گذشت 5 سال بود. مردمک چشمهای تهجون بینشون چرخید و سکوتی که فضای بین آدمها رو پر کرده بود با صدای لئو شکست.
-ووو... سرده.
لرزش بدن و دندونهای لئو، چانیول رو هشیار کرد و لحظهی بعد چانیول با حوله لئو رو تو بغلش گرفت و با پتو روی حوله رو پوشوند. موهای کمپشت لئو به لطف سایشهای پی در پی حوله روی موهاش، شاخ شده بود و لپهاش پر از هویجهایی بود که مادربزرگ با زیرکی در بستری از شکلات وارد دهنش میکرد. بچه توی خانوادهی پارک پرستیده میشد. مثل یک خدای کوچک یا قدیس.
بکهیون هنوز سنگ بزرگ حاشیهی رودخونه رو اشغال کرده بود و پاهاش از سرمای آب سوزن سوزن میشد. سردش بود. به یه ماگ بزرگ نسکافهی داغ و پر شکر نیاز داشت یا شاید کاپوچینویی که سطحش با پودر شکلات پوشیده شده بود. چشمهاش خیره به ماهی ریزی بود که دور پاهاش میچرخید. سطح آب، تصویر چانیولی که پشت سرش ایستاده بود رو منعکس کرد و ثانیهی بعد پتوی نازکی روی شونههاش بود و یه ماگ شیشهای بزرگ با طرح سیمبا سمتش گرفته شده بود.
-هوا داره سرد میشه.
چانیول بیمقدمه گفت و کنارش نشست. مردد ماگی که مشخص بود برای لئوئه رو از دست چانیول گرفت. دستهاش رو دور بدنهی ماگ پیچید و اجازه داد گرمای دیوارهی ماگ، کف دستهای سردش رو قلقلک بده.
-تا سرد نشده بخور. کمک میکنه گرم بشی.
حرفش رو نادیده گرفت. هر دو به جریان آب خیره شدن و با لبهای دوخته شده کنار هم نشستن. نه بکهیون طعنه زد و نه چانیول سعی کرد همسرش رو برای نبردن پسرشون توجیه کنه. بکهیون لبش رو با مایع داغ درون ماگ تر کرد و دهنش پر شد از طعم شکلات داغ. طعم قویای نداشت. ظاهراً یکی از هاتچاکلتهای ساشهای بود که موقع اومدن به رودخونه به اصرار لئو از فروشگاه کنار پمپ بنزین خریده بودن. از داغی بیش از حد نوشیدنی که زبونش روسوزوند ابروهاش رو درهم کشید و زیر لب زمزمه کرد:
-مسئولیتپذیر شدی!
دو طرف لب چانیول نرم و آهسته بالا رفت. نمیتونست تشخیص بده حرف بکهیون طعنهست یا تعریف. لحن مرد خالی از هر نوع احساسی بود.
-تغییر کردم.
-خیلی دیر تغییر کردی.
آه بیصدا، لبهای چانیول رو از هم فاصله داد.
-ما راهی رو طی کردیم که نمیتونیم به گذشته برگردیم. اگه تغییر نمیکردم لئو توی ادامهی مسیر نابود میشد.
بکهیون چیزی نگفت. پاهاش رو از آب سرد بیرون کشید و روی خاک مرطوب گذاشت. سکوتش به چانیول شهامت حرف زدن داد.
-تو هم خیلی تغییر کردی بکهیون.
-دلیل این تغییر کیه؟
با اینکه لحنش خالی از هر حسی بود، چانیول خجالتزده سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو روی هم فشار داد.
-وجود کسی که تو رو مسئولیتپذیر کرد، از من این آدم جدید رو ساخت.
اینبار صداش شکسته بود و از لحنش بوی غم به مشام میرسید. نفس عمیق کشید تا لرزش ناگهانی صداش رو کنترل کنه و ادامه داد:
-تو لایق بدترینهایی چانیول. مهم نیست الان تبدیل به چه آدمی شدی، بخاطر تمام ترس و دردی که توی اون چند ماه تحمل کردم و قلب مریض لئو لایق بدترینهایی.
-راهی برای بخشیده شدنم وجود داره؟
خیره شدن به چشمهای بکهیون کافی بود تا حس کنه از پرسیدن این سوال پشیمونه. مردمک چشمهای بکهیون میلرزید. این چشمها متعلق به همون بکهیونی بود که توی گذشته میشناخت؛ گرم و پر حرارت. قبل از اینکه بکهیون چیزی بگه سرش رو به چپ و راست تکون داد و زمزمه کرد:
-من لایق بخشیده شدن نیستم.
نمیخواست بیشتر از این قلب همسرش رو به درد بیاره. سکوت کرد و از گوشهی چشم دید که بکهیون نفسش رو منقطع و بریده از سینه خارج کرد. انگار توی آه کشیدن ناتوان بود. بکهیون کمی دیگه از هاتچاکلتش نوشید و بیشتر توی پتو فرو رفت. سنگینی نگاه لئو رو که روی خودش حس کرد، سرش رو به بغل چرخوند و دید که شیر کوچولو در حالی که از نوک سر تا کف پا توی پتو پیچیده شده بهش چشم دوخته.
-خوشمزهست؟
بدون هیج حرفی نگاهش رو بین ماگ هاتچاکلت و صورت جدی لئو چرخوند. قصد خاصی از پرسیدن این سوال داشت؟
-اون لیوان مخصوص منه.
جلو اومد و انگشت کوچیکش رو روی نقش سیمبا گذاشت که روی ماگ چاپ شده بود.
-حتی یه شیر کوچولو هم روش داره که با بقیه لیوانها قاطی نشه.
-نمیدونستم.
چانیول مداخله کرد: لیوان تمیز نبود برای همین از ماگ تو استفاده کردم.
لئو به بکهیون نگاه کرد و گفت:
-اشکال نداره. اگه باعث میشه ناناحن نباشی و لبخند بزنی میتونی از تمام وسایل من استفاده کنی. بجز اسکوتر، ماشین برقی، عروسک زنبورم و لباس پیکاچو.
چی باید میگفت؟ تشکر میکرد یا چیزی شبیه به این؟ خوشبختانه توجه لئو سمت دیگهای معطوف شد. پسرک با دیدن ماهی بزرگی که از آب بیرون افتاده بود سمت جلو خم شد و با احتیاط ماهی رو بین دستهاش گرفت.
-کوچولوی بیچاره. از دوستات جا موندی؟ عزیز من. چقدر تو خوکشلی. ناناحن نباش میندازمت تو آب. گریه نکن کوچولو.
دلسوزی صادقانهی لئو برای ماهی مردهای که بیرون آب افتاده بود قلب دو مردی که نزدیکش نشسته بودن رو لرزوند. همین که لئو برای انداختن ماهی توی روخونه خم شد، چانیول ایستاد و دستش رو سمت لئو دراز کرد.
-نرو جلو. توی آب میوفتی.
جریان آب نسبت به چند دقیقهی پیش شدیدتر شده بود و سرماش باعث میشد تا مغز استخون آدم تیر بکشه. بکهیون بخاطر نسیم تندی که وزید، پتو رو سفتتر دور خودش پیچید و بلافاصله لبش رو با شکلات داغی که ازش دود بلند میشد تر کرد. وقتی پای پسرک روی سنگی که حاشیهی رودخانه بود لرزید، ابروهاش رو توی هم کشید و جدی تذکر داد.
-جریان آب شدید شده. به رودخونه نزدیک نشو.
اما ظاهراً لئو تصمیم گرفته بود سمعکها رو از توی گوشش در بیاره و تظاهر به نشنیدن کنه. ماهی مرده توی دستهاش میلغزید و بخاطر بدن لیزش هر لحظه ممکن بود از دستش سر بخوره برای همین سفت و محکم ماهی رو به بدنش چسبونده بود و تمام تمرکزش روی نگهداشتن ماهی بود. چانیول با لحن ملایمی که لا به لای صدای جوش و خروش رودخانه محو میشد گفت:
-تا همونجا کافیه. ماهی رو بنداز توی آب.
لئو قانع نبود. همینطور که «باید وسط بندازمش که بتونه شنا کنه» رو زمزمه میکرد، سمت سنگی که کمتر از نیم متر با سنگ قبلی فاصله داشت پرید و به محض رسیدن پاهاش به لبهی سنگ، از روی سنگ بزرگ لیز خورد و داخل جریان رودخانه افتاد. صدای جیغ لئو همزمان با شکستن ماگ سیمبا توی محیط پیچید و بکهیون بدون تردید، قبل از اینکه به سرد بود آب رودخونه و جریان شدیدش فکر کنه خودش رو داخل رودخانه انداخت. قبل از اینکه بچه مثل سنگریزه با جریان آب همراه بشه دستهاش رو دور کمر لئو که کاملا خیس شده بود انداخت و سفت بغلش کرد. میتونست نفسنفس زدن لئو رو روی قفسهی سینهاش احساس کنه. درست جایی نزدیک قلبش.
همه چیز خیلی سریع پیش رفت. پا گذاشتن لئو توی رودخونه و جریانی که بچه رو توی خودش کشید و بکهیونی که بدون فکر خودش رو توی رودخونه انداخت. چانیول سراسیمه برای بیرون کشیدن بکهیونی که زودتر از خودش دست بکار شده بود وارد آب شد. دستهاش رو دور شونهی همسرش پیچید و قبل از اینکه قلب لئو از شدت سرما بگیره، از آب بیرونشون آورد.
همه حتی مادربزرگ، شوکه و وحشتزده توی حاشیهی رودخونه ایستاده بودن و نگران بهشون نگاه میکردن. پدرش اولین کسی بود که به خودش اومد. سمت حصیری که روش نشسته بودن دوید و لحظهی بعد با تنها پتوی خشکی که همراهشون بود برگشت و لئو رو درحالی که توی پتو میپیچید از بکهیون جدا کرد.
لئو نترسیده بود اما بدنش از سرما میلرزید و پتو برای گرم کردنش کفایت نمیکرد. آقای پارک برای بردن لئو داخل ماشین تردید نکرد و بقیه مشغول جمع کردن وسایل پیکنیک شدن. باید قبل از سرما خوردن لئو برمیگشتن.
از لباسهای خیس بکهیون آب میچکید. دندونهاش به هم میخورد و باریکهی قرمز رنگ خون از ساعدش تا نوک انگشتهاش جریان داشت. یادش نمیاومد کی ساعد دستش زخمی شده. احتمالا به سنگ تیز داخل رودخونه کشیده شده بود. چندان براش اهمیتی نداشت و دردش انقدر زیاد نبود که بخواد در مورد زخمش وسواس نشون بده. میخواست سوار ماشین بشه که چانیول متوجه زخمش شد و ساعدش رو آروم و با احتیاط گرفت.
-زخمی شدی.
سروصدای آدمهای اطراف رودخونه که بسرعت وسایل رو جمع میکردن به نالهی آبی که به سنگهای کف رود میخورد غلبه کرد. هر کسی مشغول انجام کاری بود جز خودش و البته چانیولی که گرمای انگشتهاش رو دور ساعدش حس میکرد. ساعدش رو از دست چانیول بیرون کشید و زمزمه کرد:
-چیز مهمی نیست.
اما چانیول بیخیال نشد. دوباره با احتیاط دستش رو گرفت و زخمش رو بررسی کرد. انگار خیلی توی نقش "همسر مسئولیتپذیر" بودنش فرو رفته بود.
-باید پانسمان بشه. فکر کنم توی خونه جعبهی کمکهای اولیه داشته باشیم.
تهجون در حالی که سبد خوراکیها رو داخل صندوق ماشینش میذاشت، نیمنگاهی بهشون کرد. نیشخند کینهتوزانهی کنج لبش خبر از حرفهای زهر داری میداد که قرار بود به زبون بیاره.
-امیدوارم مثل دفعهی قبل که بابت زمین خوردن از تو به جرم ضرب و شتم شکایت کرد، نخواد از این زخم توی دادگاه علیهت استفاده کنه. ازش بعید نیست. در هر صورت قبلا یه بار ازت به جرم کاری که نکردی شکایت کرده.
بینگو. درست حدس زد. اگه تهجون با این حجم از کینه از این فرصت مناسب برای طعنه زدن استفاده نمیکرد، این مسافرت براش تبدیل به جهنم میشد. در اون لحظه با خودش فکر کرد اگه جاش با تهجون عوض میشد، اگه چانیول رو از دست میداد، میتونست به اندازهی چوی تهجون عوضی و سیاهدل باشه؟ نباید اجازه میداد حس همدردی بهش غلبه. قبل از اینکه بخواد جواب کوبندهای بده و مقدمات یه دعوای شدید رو آماده کنه خانم پارک وارد عمل شد و به تهجون توپید:
-تهجون. تمومش کن. نمیخوام این بحث احمقانه درمورد گذشته ادامه پیدا کنه.
لحن محکم و قاطع خانم پارک به هیچکدوم از سه مرد اجازهی ادامهی بحث رو نداد. بکهیون نفس عمیقی کشید. تحمل این موجود حقیر و نفرتانگیز روز به روز سختتر میشد. سوار ماشین شد و با دستمالی که از بغل در برداشت، خون ساعدش رو تمیز کرد. وقتی ماشین راه افتاد، آفتاب در حال غروب بود و صدای موسیقی ملایمی که از ماشین پخش میشد به مغزش اجازهی فکر کردن درمورد تهجون رو نمیداد.
لئو توی ماشین پدر و مادر چانیول بود و چانیول هر چند دقیقه یکبار، مضطرب از آینه به ماشین پشتی نگاه میکرد تا شاید تصاویر محوی از لئو به چشمش بخوره. خیلی به لئو وابسته بود!
مسیر برگشت از مسیر رفت کوتاهتر بود. اطمینان نداشت چانیول وارد میانبر شده یا خودش متوجه گذر زمان نشده. وقتی به خونه رسیدن، لئو با نهایت عشق و احترام به یکی از اتاقهای گرم خونه برده شد و چانیول با کشیدن دستش اون رو داخل آشپزخونه برد. پشت میز کوچیک چهار نفرهی داخل آشپزخونه، همون میز رنگ و رو رفتهای که مشخص بود خیلی وقته جلا نخورده و آب گلدونش عوض نشده نشستن و چانیول آهسته ساعد دستش رو گرفت. جعبهی فلزی کوکیهای گردویی در باز روی میز رها شده بود و خردههای کوکی هر جای میز دیده میشد. کار لئو بود. جز اون کی میتونست چنین آشفتهبازاری به راه بندازه.
چانیول بدون رها کردن دستش، از مادربزرگ که سبد پیکنیک رو داخل آشپزخونه میآورد درخواست جعبهی کمکهای اولیه کرد. دستش هنوز توی دست چانیول بود. بنظر میرسید خیلی خوشبحال مرد بزرگتر میشه برای همین در سکوت، آهسته و آروم دستش رو از دست چانیول بیرون کشید و به پشتی صندلی چوبی که یکی از پایههای سمت راستش میلنگید، تکیه داد. انتظار داشت چانیول سعی کنه دوباره دستش رو بگیره یا حداقل دستش رو عقب بکشه اما دست چانیول بیتفاوت روی میز موند. این رفتار از چانیولی که همیشه رفتار صفر یا صدی داشت بعید بود.
جعبهی کمکهای اولیهای وجود نداشت اما مادربزرگ تونسته بود از بین وسایلش پارچهی تمیز و ضدعفونی کننده پیدا کنه و براشون بیاره. از پارچهی کتان سفید بوی نم و نا به مشامش میرسید و گوشههای پارچه به رنگ زرد دراومده بود که حس ناخوشایندی بهش میداد. چانیول همینطور که پنبه رو به ضدعفونی کننده آغشته میکرد دستش رو بالا گرفت و انگشتهاش رو به معنی "دستت رو به من بده" تکون داد اما بهش اعتنایی نکرد.
-خودم میتونم، لازم نیست کمکم کنی.
زیر لب زمزمه کرد و چانیول این بار سرش رو بالا آورد و مستقیم بهش خیره شد.
-ممکنه عفونت کنه یا جاش بمونه.
زمانی که دستش رو روی میز گذاشت، چانیول آهسته پنبه رو روی زخمش کشید. بیاراده به مرد بزرگتر طعنه زد:
-زخمش از رد تیغ جراحی زیر شکمم عمیقتر نیست.
دست چانیول برای چند لحظه بیحرکت شد. درد مشت خوردن از بکهیون خیلی کمتر از طعنههاش بود اما گلهای نداشت. لایق این سوزش و درد بود. ضدعفونی رو آهسته انجام داد تا سوزش کمتری رو به زخم بکهیون هدیه بده و بعد از تموم شدن کارش زخم بکهیون رو با پارچهی تمیز بست.