خب سلام.
بابت چند ساعت تاخیر پوزش. چند روزه حال جسمیم خیلی خوب نیست.
پاراگراف اول ادامهی چپتر قبله که جا موند.😂💜
چپتر بعد یه چپتر خیلی هات و دوستداشتنیه که خودم عاشقشم.
حرف اخر اینکه
اگه ووت به ۹۰۰ برسه سهشنبه آپه.
.
.
- نمیشه. بیحسکننده تموم کردم.
این حرفی بود که جونگین برای رد کردن خواستهاش زد. خوب میشد اگر جای بخیههاش رو زیر جوهر تتو مخفی میکرد. اینطوری هر بار از دیدن جای زخمش توی آینه، خاطراتش مرور نمیشد و کسی با دیدن جای بخیههاش فکر نمیکرد یه خلافکار سابقهداره که بچهها رو میدزده اما ظاهراً شرایط برای تتو زدنش فراهم نبود. در جواب جونگین «سر فرصت مناسب برای تتو زدن میام.» رو گفت و روی تخت ولو شد. انقدر ناگهانی وسوسهی تتو زدن به جونش افتاد که حتی با خودش فکر نکرد چه طرحی قراره جای رد بخیه رو بگیره. ساعد دستش رو به پیشونیش تکیه داد و پلکهاش رو روی هم گذاشت. بهتر بود امشب به اون خونه برنمیگشت.
《♡》●°•○
صبح یکی از روزهای اواخر سپتامبر که آفتابی نداشت، پسرک روی سینهی پدری که تا صبح پلکهاش رو روی هم ننداخته، دراز شده بود؛ با چشمهای بسته، تارهای نازک و مشکی موهاش زیر انگشتهای مرد بزرگتر نوازش میشد.
چانیول با هر بالا و پایین شدن قفسهی سینهی پسرش، آه کلافه و مملو از افسوس میکشید و مردمک خسته اما بیقرار چشمهاش، مدام روی عقربههای ساعت و صورت پسرش میچرخید. بکهیون برنگشته بود! از دیروز که بکهیون تماسشون رو بدون هیچ حرفی قطع کرد، موبایلش خاموش بود و هیچ خبری ازش نداشت. طوری ناپدید شده بود که انگار هرگز برنگشته و حضورش توی این خونه، توهمات پدر مجردی بود که مهر همسر سابقش رو هنوز به دل داشت.
ناگهانی اما آروم روی پاهاش ایستاد و بازوی دستش رو که زیر سر لئو بیحس شده بود، آهسته عقب کشید. حس گزگز شدیدی توی دستش احساس میکرد و با هر تکون کوچیکی که به دستش میداد، هزاران سوزن توی گوشت دستش فرو میرفت.
با شنیدن صدای در، مثل کسی که روحش تسخیر شده، اتاق رو ترک کرد و با چهرهی رنگپریده و قدمهای سست توی بخش المانند دیوار که نمای خوبی به سالن اصلی داشت، ایستاد.
- رمز در خونه رو عوض نکردی!
به صدای بکهیون گوش داد که سرشار از تمسخر بود. انگار با کلمات بهش دهنکجی میکرد و میگفت: "انقدر بدبختی که هنوز تاریخ مرگ شینهه رمز در خونته."
چند لحظه به صورت بیتفاوت بکهیون خیره شد و زیر لب زمزمه کرد:
- دیشب برنگشتی...
ابروهای بکهیون بالا پرید و چهرهی ناخواناش، چانیول رو توی تشخیص احساساتش ناکام گذاشت.
- میدونم.
چانیول نیم قدم جلو رفت و دستهاش رو توی جیب گشاد شلوار سیاهش فرو کرد.
- نگرانت شدم. فکر کردم ممکنه...
- تمومش کن! مزخرفاتت فقط باعث میشه حالم بیشتر ازت به هم بخوره.
مقابل چشمهای کمفروغ و خستهاش، بکهیون وارد اتاق خواب شد و در رو چنان به هم کوبید که لحظهی بعد صدای جیغ لئو توی خونه طنین انداخت. پسرک بیچارهاش با صدای بدی از خواب بیدار شد و قطعا قلبش از شوک این صدا ریتم تپیدن منظمش رو از دست داده بود.
سراسیمه وارد اتاق شد و بدون نگاه کردن به بکهیون، سمت تخت رفت و پسرک رو توی بغلش کشید. لئو رو توی حصار بازوهاش گرفت و کنار گوشش زمزمه کرد:
- چیزی نیست قلب من. بابایی اینجاست. بابایی کنارته.
مضطرب و آشفته، موهای لئو رو بوسید و همینطور که نوک انگشتهاش رو لا به لای موهای مشکی پسرش میچرخوند، از گوشهی چشم به بکهیونی خیره شد که مات و مبهوت به تصویر مقابلش نگاه میکرد. نگاهشون که به هم افتاد، پلکهاش رو با آرامش باز و بسته کرد و لب زد:
- چیزی نیست بکهیون. الان آروم میشه.
احساس میکرد جسم بکهیون درحال تغییر کردنه. همسرش مقابل چشمهاش کوچک و کوچکتر میشد و پسرش همچنان وحشتزده اشک میریخت. شونههای بکهیون جمع شده بود و هر لحظه بیشتر از قبل روی دیوار سر میخورد تا به زمین نزدیک بشه.
لئو رو توی بغلش بلند کرد و در حال نوازش کمر پسرک که حالا ذرهای آرومتر شده بود، کنار بکهیون ایستاد و با چهرهی درمونده شونهی بکهیون رو گرفت.
- چیزی نیست. ترسیده.
لئو ترسیده بود. بکهیون هم همینطور. این وسط که صدای گریهی لئو تنها صدای طنینانداز شده در خونه بود، زنگ در به صدا دراومد و شونههای بکهیون از شوکی که بهش وارد شد، بالا پرید.
حرارت از گردن بکهیون بالا میرفت و سرخی گردنش داشت به صورتش میرسید که به خودش اومد و دست چانیول رو پس زد. چانیول بدون اینکه لئو رو رها کنه یا فکر زمین گذاشتن بچه به ذهنش برسه، سمت در رفت و در رو، به روی پستچی جوان باز کرد.
لئو زیر چشمی، در حالیکه سرش هنوز توی گردن پدرش فرو رفته بود، به پستچی نگاه کرد و گریهاش متوقف شد تا از ماجرا سر دربیاره.
- پارک چانیول؟
چانیول به تکون دادن سرش بسنده کرد و پستچی نامهای که پشتش مهر شده بود رو به همراه دفتر مستطیلی شکل سمتش گرفت.
- برای شماست. این زیر رو امضا کنید.
بدون چشم برداشتن از نوشتههای روی نامه و مهر رسمیای که روی نامه خورده بود، نامه رو روی دفتری که جلوش قرار داشت، گذاشت و پایین کاغذ رو امضا کرد. نامه رو برداشت و در رو با پا بست.
لئو که زیر چشمی به پاکت نگاه میکرد و گریهاش بند اومد بود رو روی مبل نشوند و با دستی که میلرزید، نامه رو باز کرد. احضاریهای از طرف دادگاه بود.
هر خطی که از نامه میخوند، نفس کشیدن براش سختتر میشد و پشت چشمهاش بیشتر تیر میکشید. با پاهای لرزون طرف اتاق دوید و قبل از اینکه لئو پشت سرش وارد اتاق بشه، در رو بست و قفل کرد.
بکهیون جلوی کمد در حال عوض کردن لباسش بود. نامه رو جلوی صورت بکهیون گرفت و پرسید:
- به همین زودی دادخواست دادی؟
قلب بکهیون بسرعت شروع به تپیدن کرد و در سکوت به چانیول خیره شد. مرد بزرگتر میلرزید و قفسهی سینهاش از شدت عصبانیت یا شاید هم شوک بالا و پایین میشد.
- بکهیون... التماس میکنم تمومش کن. این... این بچه... لئو... نمیتونه توی این کشمکش دووم بیاره.
بکهیون جلو رفت و در حالیکه تیشرتش رو روی شونهاش میانداخت گفت:
- ترسیدی؟
خیره به حالت وحشتزده و چشمهای ملتمس چانیول، نیشخند زد. چانیول ترسیده بود. خیلی ترسیده بود، طوری که تمام بدنش میلرزید و دهنش باز و بسته میشد.
- بهت گفته بودم با خودم میبرمش.
خواست از کنار چانیول بگذره که چانیول بازوش رو گرفت و همین برای بلند شدن فریادش کافی بود.
- به من دست نزن!!!
هر دو دست چانیول به نشونهی تسلیم بالا رفت.
- معذرت میخوام بکهیون... معذرت میخوام... بمون حرف بزنیم. خواهش میکنم... بخاطر لئو...
- الان وقت حرف زدن نیست چانیول. ما حرفهامون رو زمانی میزنیم که با دو وکیل مقابل قاضی نشستیم.
قبل از اینکه به در نزدیک بشه، چانیول ازش پیشی گرفت و جلوی در ایستاد تا مانع رفتنش بشه.
- بهم یه فرصت برای جبران بده.
- آخرین فرصتت رو زمانی که منو زیر تیغ جراحی نیلسون رها کردی از دست دادی.
- این بچه بدون من طاقت نمیاره. قلبش مریضه. استرس براش خوب نیست.
- نگران نباش. تو یه محیط آروم، بدون استرس بزرگش میکنم.
فکر ندیدن لئو برای چانیول فراتر از مرگ بود. یک قطره اشک از چشمش افتاد و بیتردید جلوی پای بکهیون زانو زد.
- التماس میکنم نذار اینطور پیش بره. منو ببین بکهیون... بمون و کنارمون زندگی کن و هر چقدر میخوای با شکنجه کردن من خودت رو آروم کن اما نذار لئو چیزی از جهنمی که پشت سر گذاشتیم بفهمه. قلب اون بچه برای اضطرابی که سر جلسهی دادگاه براش به وجود میاد زیادی کوچیک و ناتوانه.
جلوی پای چانیول خم شد و چونهاش رو محکم گرفت تا سرش رو بالا بیاره و مجبورش کنه به چشمهاش خیره بشه.
- تو به التماسهام گوش کردی؟ وقتی توی همین اتاق بهت التماس میکردم نزنی، بهم گوش کردی؟ نه. انقدر ادامه دادی تا استخون دستم خرد بشه. هنوز هم وقتی هوا سرد میشه استخون دستی که شکستیش درد میگیره و بهم یادآوری میکنه عاشق چه جونوری بودم!
قطرههای اشک از گوشهی چشمهای درشت چانیول سر خورد و روی شقیقههاش غلتید.
- تو هم بزن بکهیون... انقدر بزن که خالی بشی ولی لئو رو قاطی ماجرا نکن.
- مشکل اینه که درد من با کتک زدن تو آروم نمیگیره. زخم من عمیقتر از این حرفهاست.
دستگیرهی در به آهستگی بالا و پایین شد و لحظهی بعد صدای کوبیده شدن مشتهای کوچیک لئو به در شنیده شد.
- بابایی... چیکار میکنی؟ منم بیام تو.
چانیول با بغض زمزمه کرد:
- هرطور میخوای مجازاتم کن ولی نه اینطوری. خواهش میکنم. تو بیرحم و سیاهدل نیستی بکهیون، این کار رو با یه بچهی چهار ساله نکن.
صدای لئو از پشت در لرزید: «بابایی بذار بیام تو.»
خیلی طول نکشید که لرزش صدای لئو تبدیل به گریه شد و بکهیون با چشمهای مملو از کینه، نگاهش رو به نگاه خیس چانیول گره زد و گفت:
- اینجا جنگله و قانونش، قانون جنگل. اینجا هم همهچیز بیرحمانهست، فرقی نمیکنه بیون بکهیونی باشی که عاشق همسر اجباریشه یا بیون بکهیونی که سیاهدل و بیرحمه. هر کی قوی باشه به جمعیت غلبه میکنه و ضعیف زیر پای قوی له میشه. درست همونطور که تو پنج سال پیش منو زیر پات له کردی. حالا نوبت منه. کسی که یه زمانی طعمهی گرگ شده بود خودش گرگ شده و برگشته.
چانیول رو از سر راهش کنار زد و از اتاق بیرون رفت. حتی به عقب برنگشت تا ببینه واکنش لئو با دیدن اشکهای پدرش چیه. همهچیز درست میشد، فقط باید یک هفته طاقت میآورد. دادگاه سه روز دیگه بود و همه چیز تا هفتهی بعد تموم میشد.
وارد آشپزخونه شد و برای پر کردن وقت و آروم کردن معدهای که از دیشب خالی بود، کتری برقی رو روشن کرد و در حالیکه به کانتر آشپزخونه تکیه داده بود، خیره به جنبوجوش آب درون کتری، به روز دادگاه فکر کرد. به سه روز بعد که همه چیز تموم میشد.
قطعا چانیول حتی توی تاریکترین اعماق مغزش تصور نمیکرد همه چیز قراره بسرعت حل بشه و فکر میکرد حداقل چند ماه طول میکشه تا دادگاه برای حضانت لئو تصمیمگیری کنه اما ماجرا سادهتر از چیزی بود که چانیول فکر میکرد. این سه روز، شمارش معکوس زندگی دو نفرهی این پدر و پسر بود.
چانیول با پای برهنه، روی کاشیهای سرد آشپزخانه پا گذاشت. انگشتهای مست و خوابآلودهاش لای موهای پسری که به پاش چسبیده بود، میرقصید و صدای قلقل اب درون کتری موسیقی صبحگاهی خونه شده بود.
- بشین. صبحونه درست میکنم.
چانیول با صدای گرفته گفت و بکهیون زمزمه کرد:
- نیازی نیست. خودم درست میکنم. باید به غذاهای من عادت کنه. خیلی طول نمیکشه که...
حرفش با تشری که چانیول زد ناتموم موند:
- بکهیون! بچه اینجاست.
نگاه خصمانه و تهدیدآمیزی به چانیول کرد تا مرد بزرگتر رو بابت تحکم و بالا بردن صداش سرزنش کنه و بعد از چند ثانیه با سر به میز اشاره کرد.
- بشینید.
چانیول با صدای ضعیفتری گفت:
- لئو هر غذایی رو نمیخوره.
- باید عادت کنه بخوره وگرنه گرسنه میمونه.
چانیول آه بلندی کشید. بچه رو پشت میز نشوند و در حالیکه روی موهای بچه دست میکشید، لبخند ساختگیای تحویلش داد و آشپزخونه رو ترک کرد. دستهای سرد و لرزونش در مسیر زانوهاش تلوتلو میخورد و پاهاش رمق به دنبال کشیدن جسم سنگینش رو نداشت. غصه از سقف خونه روی سرش فرو میریخت و دیوارها تنگ و تنگتر میشدند تا جسمش رو بین خودشون له کنند.
صدای قدمهای سریع لئو رو پشت سرش میشنید ولی حتی رمق اینکه مثل همیشه تکرار کنه "ندو قلب من." رو نداشت. پسرش رو داشت از دست میداد. لئو، تمام جونش، دلیل تپیدن قلب سرخش رو داشت از دست میداد و این حتی بدتر از مرگ بود.
○•°●《♡》●°•○
امروزم مثل هر وقت دیگهای کسلکننده، پر از سردرد و حرفهای ناگفته بود اما چیزی که باعث میشد زشتی امروز بیشتر از قبل به چشم بیاد، سر و کله زدن با وکیل و مرور رنج گذشته بود. چند ساعت پیش، قبل از در جریان گذاشتن خانواده، لئو رو پیش مادرش گذاشت و به یه وکیل خوب برای پیگیری این پرونده وکالت داد. حرف زدن با وکیل، آشفتگیش رو کمی کمتر کرد چون وکیل با قاطعیت بهش اطمینان داده بود به سادگی نمیشه لئو رو ازش جدا کرد و مسیر طولانیای در پیشه که ممکنه طی این مسیر اونها برندهی دادگاه بشن. دیگه بیقرار نبود اما ناراحتی از سراسر وجودش بالا میرفت و به سراسر روحش چنگ میکشید. بعد از تموم شدن صحبتهاش با وکیل، به خونهی مادرش برگشت و به محض اینکه پا تو حیاط خونهی ویلایی گذاشت لئو دواندوان سمتش اومد و خودش رو توی بغلش پرت کرد.
گونهی پسر شیرینش رو بوسید و همونطور که در آغوشش نگهش داشته بود، سر پا شد.
- مگه بهت نمیگم ندو عزیز قلب من؟
لئو سفت و سخت بغلش کرد: «دلم برات قدر سوماخ جولاف مورچه شده بود.»
- سوراخ جوراب موچه عسل شیرینم.
- همون... سوماخ جولاف منظورم بود.
لبخند زد. امروزم مثل همیشه سخت بود ولی یکم سختتر از روزهای گذشته. فاصلهای تا مرگ نداشت اما هنوز محکوم به لبخند زدن بود تا قلب شیشهای نازک پسرش ترک برنداره.
همراه پسرش وارد خونه شد. خونه بوی کیک پرتقالهایی که مادرش میپخت رو میداد و ظاهراً لئو وادارش کرده بود براش کیک بپزه.
جای نشستن روی مبل، مستقیم وارد آشپزخونه شد و از چهارچوب در، به آشفتگی آشپزخونه نگاه کرد. کف زمین پوشیده از آرد بود و میز زیر قالبهای مختلف، آرد، شکلات آب شده و ترافلهای رنگی مدفون شده بود.
مادرش دمای فر رو تنظیم میکرد. با احتیاط جلو رفت و همینطور که لئو رو روی صندلی میگذاشت گفت:
- متاسفم... لئو باز شلوغکاری کرد.
مادرش لبخند زد و سمت لئو چرخید: "عزیزم، کیک آمادهست. ممکنه پدربزرگ رو صدا بزنی؟"
لئو سر تکون داد و قبل از اینکه پاش به کف زمین برسه، چانیول تذکر داد:
- قرار نیست بدویی لئو. آروم میری و آروم برمیگردی.
بچه روی هوا دستش رو تکون داد و در حال خاروندن باسنش آشپزخونه رو ترک کرد. بلافاصله بعد از رفتنش، خانم پارک به پسرش نزدیکتر شد.
- لئو میگفت با بکهیون دعوات شده. چانیول! ازت خواسته بودم باهاش مدارا کنی.
- دعوا نبوده...
نامهی احضاریه رو از جیب کتش بیرون کشید و سمت مادرش گرفت.
- از طریق دادگاه اقدام کرده.
- خدای من!
زن با حیرت زمزمه کرد و دستش رو جلوی دهنش گرفت. نامه رو با چشمهای نگران خوند و روی صندلی نشست.
- به این زودی اقدام کرد؟
- بکهیون از اول برای بردن لئو اومده بود.
- میخوای چیکار کنی؟
چانیول کلافه زیر لب جواب داد:
- نمیدونم. نمیذارم بچه رو ببره. اگه دادگاه به بکهیون حکم حضانت رو بده، لئو رو با خودم میبرم جایی که بکهیون نتونه پیدامون کنه.
- احمق نشو چانیول. بعدش چی؟ لئو سال بعد باید بره مهدکودک و بعدش مدرسه. نمیتونی تا آخر عمر از بکهیون فرار کنی.
صدای چانیول بالا رفت: "پس میگی چیکار کنم؟! بذارم پسرم رو با خودش ببره؟!"
- نه ولی فرار بهترین راه حل نیست.
صدای مکالمهی لئو و پدربزرگ که به گوش رسید، هر دو سکوت کردند. آقای پارک با دیدن وضعیت آشپزخونه، چهرهی حیرتزدهای به خودش گرفت و لئو رو روی دوشش انداخت.
- اینجا چه خبر بوده؟ کار کیه؟ مطمئنم کار لئو نیست. مادربزرگ کار توئه؟ نکنه بابایی این کار رو کرده.
لئو قهقهه زد و از پدرش دفاع کرد: «بابایی من تازه اومده!»
سمت پدرش چرخید و هیجانزده ادامه داد:
- بابایی قراره بریم سفر. میریم خونهی مادربزرگ تو. مامان مادربزرگ.
نالهی کلافهی چانیول بلند شد: "نه مامان. الان فرصت مناسبی برای سفر نیست."
اما حرفش برای لئو خوشایند نبود. لبهای لئو سریع سمت پایین خم شد و چهرهاش حالت ناراضی به خودش گرفت.
- نه بابایی. بریم! باید بریم. من تا الان یه آدم انقدر بزرگ ندیدم. بریم خونهی مادر مادربزرگ. خواهش میکنم. اگه نریم قلب کوچیکم درد میگیره. تو که نمیخوای قلب کوچولوم درد بگیره؟ میخوای؟
چانیول با بیچارگی نگاهش رو بین لئو و مادرش چرخوند و لحظهی بعد به پدرش نگاه کرد که پرسشگر بهش خیره شده بود و با چشمهاش ازش میپرسید "چه خبر شده؟"
روی صورتش دست کشید و حرکت دستهاش رو تا لای موهاش ادامه داد. توی این شرایط آخرین چیزی که بهش نیاز داشت سفر بود اما ظاهراً لئو به همین راحتی قرار نبود بیخیال سفر رفتن بشه.
- دادگاه چند روز دیگهست؟
مادرش پرسید و باعث شد شونههای پدرش بپره و بچه رو زمین بذاره. آقای پارک زیر لب پرسید:
- از چی حرف میزنید؟
چانیول در حالیکه آه میکشید، با سر به لئوی فضول که با چشمهاش در حال کنجکاوی کردن بود، اشاره کرد و جواب مادرش رو داد:
- سه روز دیگه.
- چقدر زود!
- وکیل گفته دادگاه توی یه جلسه حکم نهایی رو نمیده و طول میکشه تا همهچیز رو بررسی کنه.
سنگینی لئو رو روی پاهاش حس کرد. کودکش هر دو دستش رو دور پاهاش حلقه کرده بود و ازش عاجزانه درخواست میکرد.
- بابایی. بریم مسافرت.
روی موهای پسرش دست کشید و سعی کرد لحنش آروم و مهربون باشه: «کار دارم لئو، وقت نمیکنم ببرمت سفر.»
- اوخ. دیدی؟ گفتی نه، قلب کوچولوم شکست. بابایی... اگه نریم قلبم درد میگیره.
چانیول مستاصل بود. نه قدرت "نه" گفتن به کوچولوی شیرینش رو داشت و نه آمادگی سفر رفتن. نمیتونست بکهیون رو با هزار جور نقشه توی سئول تنها بذاره و باید با وکیل در ارتباط میبود. انگار مادرش ذهنش رو خونده بود چون بلافاصله از جا بلند شد و گفت:
- فکر میکنم یه سفر یک روزه فکر بدی نباشه. با بکهیون صحبت میکنم.
زیر لب با صدای آرومتری حرفش رو ادامه داد:
- شاید اگه وابستگی لئو رو ببینه دست از این کار برداره.
از جیب کوچیک جلوی پیشبند نارنجی رنگش که طرح پرتقالهای ریز و درشت داشت، موبایلش رو بیرون کشید و سمت چانیول گرفت: «شماره موبایلش رو بهم بده.»
موبایل مادرش رو گرفت، در حالیکه توله شیر کوچیکش مدام پشت هم تکرار میکرد: «بریم سفر بابایی.»
○•°●《♡》●°•○
وقتی به خونه برگشت، زیر نگاه پر از نفرت و سنگین بکهیون حس بچهای رو داشت که والدینش با مدیر مدرسه صحبت کردند تا از اخراج پسرشون بابت شر و شیطنتهاش صرف نظر کنه. جاسوس کوچولو رو توی اتاق خوابش برد و عروسکی رو توی بغلش کاشت که موقع حرف زدن خودش و بکهیون، حرفهایی که بینشون زده میشه به بیرون خونه درز پیدا نکنه و بعد از اینکه به لئو تاکید کرد از اتاق بیرون نیاد، پیش بکهیون که دست به سینه روی مبل، جلوی تلوزیون خاموش نشسته بود برگشت.
- مادرم...
حتی نتونست جملهی اولش رو به زبون بیاره. بکهیون وسط حرفش پرید و مانع ادامه دادن صحبتش شد:
- چمدونم رو بستم.
- با مسافرت رفتن توی این شرایط موافق نبودم. لئو اصرار کرد.
- منم بخاطر لئو دارم میام نه تو.
چانیول این پا و اون پا کرد و مردد روی مبل کنار بکهیون جا گرفت.
- اگه صبح حرکت کنیم، فردا ظهر میرسیم. شب اونجا میمونیم و نیمه شب حرکت میکنیم که قبل از طلوع آفتاب سئول باشیم.
- میدونم. مادرت همه چیز رو گفت.
بکهیون با گفتن این حرف، از جا برخاست و حین در آوردن پاکت سیگار از جیب شلوارش، فندک روی میز رو برداشت و وارد تراس شد. باد خنک لای موهاش پیچید و بدنش از نسیم خنک اواخر سپتامبر لرزید. این سفر، میتونست فرصت عذاب دادن چانیول رو ازش بگیره اما اگه لئو اینطور میخواست بهتر بود به این سفر کوتاه یک روزه میرفتن تا شیر کوچولو بیشتر از این باهاش سر لج نیوفته. نمیتونست جلوی خانوادهی پارک، چانیول رو با زبون تند و تیزش نیش بزنه و قلبش رو به درد بیاره.
صدای باز و بسته شدن در که به معنی ورود چانیول به تراس بود رو شنید اما تظاهر کرد چیزی نشنیده و سیگار کنج لبش رو روشن کرد. این روزها زیاد سیگار میکشید. این اصلا خوب نبود.
-میتونم؟
چانیول همزمان که سوال میپرسید، به پاکت سیگار اشاره کرد و بکهیون بدون اینکه بهش نگاه کنه یه نخ سیگار از پاکت بیرون کشید و سمتش گرفت. زیر سیگار چانیول فندک گرفت و وقتی سیگار روشن شد، به آسمون بیستاره چشم دوخت و پرسید:
-چی میخوای؟
چانیول کام عمیقی از سیگارش گرفت و دود رو تا مدت طولانی توی سینهاش نگهداشت. همراه با آه بلند، دود رو از ریههاش خارج کرد و زیر لب گفت:
-خواستههای سادهای دارم اما عملی کردنشون ممکن نیست.
تهسیگار با تلنگر کوچیک انگشتهای بکهیون، از لبهی فیلتر روی زمین سقوط کرد.
-مثلا؟
چانیول سکوت کرد. یه سکوت طولانی که به هر دوشون فرصت چشیدن طعم گس سیگار رو داد و بعد از چند دقیقه سکوت و به اتمام رسیدن سیگارهای در حال سوختنشون، مرد بزرگتر با غم غیرقابل وصف و چشمهای تر شروع به صحبت کرد.
-میخوام همینجا، توی این خونه کنار من باشی تا مثل قبل بین بازوهام نگهت دارم و زیر همین آسمون بیستاره لبهات رو ببوسم. میخوام سرم رو روی پاهات بذارم و با حس لغزیدن انگشتهات لای موهام، چشم روی هم بذارم و ساعتها هیچ حرفی نزنم و هیچ حرفی نزنی. میخوام پسر کوچیکم رو تا ابد برای خودم نگهدارم و به خانوادهی شادمون با لبخند نگاه کنم اما میدونم چنین چیزی ممکن نیست. نمیدونم این نفرین چرا و چطوری هر دومون رو گرفتار کرد و من و تو محکوم به درد و غم ابدی شدیم اما خاطرم هست که یه زمانی برای تو "یول من" بودم و تو برای من "هیونم".
فیلتر خاموش سیگار از بین انگشتهای بکهیون سر خورد و یه قطره اشک از چشمهای سرخ چانیول بیرون چکید.
-یول و هیون هر دو مردن چانیول. خاطرات رو نبش قبر نکن.
-یول و هیون مردن ولی لئو هنوز زندهست. راضی به مرگش نشو بکهیون.
لرزش صدای چانیول، از ایستادن توی تراس پشیمونش کرد. نه از هوا تونست لذت ببره و نه سیگار بهش کام داد. پاکت رو توی جیبش برگردوند و همینطور که تراس رو ترک میکرد زیر لب گفت:
-صبح زود قراره بریم. میخوام وقتی بیدار شدم صبحانه آماده باشه.
.
.
.
ووت یادتون نره. جایزهی چپتر اضافه، ووت روی 900 تاست.
.
.
میتونید حدس بزنید بکهیون چی تو سرشه؟
.
به نظرتون توی ایت سفر چه اتفاقاتی میافته؟
.