V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

115K 31.9K 30.6K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]

3.1K 1K 1.1K
By TheSuperGirl6104

این چپتر، طولانی‌ترین چپتریه که تا الان اپ شده. پس ووت کنید و نظر بدین‌. راستی این چپتر ادیت نشده پس مشکلی دیدین نادیده بگیرید.🌱🌈
.
.

مرگ همیشه پایان همه چیز نیست. مرگ شین‌هه برای بکهیون شروع یک زندگی جدید بود؛ انگار با مرگ اون دختر، بکهیون جای شین‌هه وارد زندگی بعدی شد که انقدر زندگیش قبل و بعد از نابود شدن جسم شین‌هه با هم تفاوت داشت. آغوشی که همیشه برای بغل کردن بچه‌های کم سن و کوچیک باز بود، روی پسرش خودش باز نمی‌شد و چند دقیقه‌ای می‌شد که توی حالت شوکه دست‌هاش رو از هم فاصله داده بود تا کوچیک‌ترین تماسی با بدن لئو نداشته باشه.

توله شیر فضول و زبون‌دراز، دست‌هاش رو مثل طناب اعدام دور گردنش حلقه کرده بود و هر چند لحظه یک‌بار بعد از نفس گرمی که روی گردنش روانه می‌کرد، آب دماغ بالا می‌کشید. نور سفید رنگی که از فضای نیمه‌باز در به داخل راه پیدا می‌کرد، روی صورت بچه می‌تابید و بکهیون می‌تونست به خوبی مژه‌های بلند و پر پشتش رو ببینه.

وقتی حلقه‌ی دست‌های لئو از دور گردنش کمی شل شد، انقباض عضلاتش از بین رفت و دستش آهسته روی بدن بچه نشست. به خودش دلداری داد: چیز ترسناکی نیست.

اما ترسناک بود. سر درگم شدن بین خشم و غم و کششی که به این بچه داشت ترسناک بود و از این می‌ترسید که دوباره همه چیزش رو ببازه. دستش بالا اومد و وقتی که با احتیاط چند تار مویی که روی پیشونی لئو ریخته بود رو کنار می‌زد، سرش رو نزدیک‌تر برد. این موجود کوچیک و گرم که مثل چانیول زبون تندی داشت همون شخصی بود که برای داشتنش با چانیول سر میز قمار نشست و فاوست رو در ازای گرفتنش روی میز گذاشت. ارزشش رو داشت؟ نسخه‌ی کوچیک و کپی شده‌ی چانیول ارزش قمار کردن سر فاوست رو نداشت پس چرا اینجا بود و در حالی که می‌دونست بخشی از کازینو رو سر تصنیف اموال از دست میده، برای برگردوندن بچه می‌جنگید؟ شاید چون نابود کردن چانیول می‌تونست آرامش رو به زندگیش برگردونه.

اگه الان بیخیال همه چیز می‌شد و برمی‌گشت تا ابد با فکر اینکه چانیول و لئو گوشه‌ای از این دنیا به زندگی شادشون ادامه میدن جسم بی‌روحش رو می‌کشت، پس باید ادامه می‌داد. لئو توی سوئد با استاندارها و قوانین خودش تربیت می‌شد و سنش انقدر کم بود که قطعا تا قبل 18 سالگی فراموش می‌کرد چانیولی وجود داشته که «بابایی» صداش می‌زده.

نوک انگشت‌هاش رو از لای موهای کم‌پشت و لخت لئو روی لپ‌های نرمش سر داد. حس عجیبی داشت که هیچ اسمی براش پیدا نمی‌کرد. چه اسمی برای لذت لمس کردن نفرت‌انگیزترین موجودی که به عمر دیده وجود داشت؟ با صدای ضربه‌ی آرومی که به در خورد، بهت‌زده توی جاش تکون خورد و باعث شد لئو به کمر غلت بخوره و زیر لب ناله کنه: بابایی.

نگاهش رو بین لئو که هنوز خواب بود و چانیولی که بی‌صدا وارد اتاق شد چرخوند و آهسته خودش رو بالا کشید. به تاج تخت چسبید و وحشت‌زده به مردی خیره شد که توی تاریکی سمتش می‌اومد.

-قرص‌هام رو جا گذاشته بودم و اینکه...

چانیول زیر لب زمزمه کرد و همینطور که پنبه و پماد توی دستش رو بالا می‌آورد لبخند کج و کوله‌ای زد.

-گوشه‌ی لبت زخم شده.

قبل از اینکه چانیول سمت کلید برق بره، نفس عمیقی کشید و آهسته اما محکم زمزمه کرد:

-روشن نکن. بیدار میشه.

با صدای بلندتری خودش رو توجیه کرد:«حوصله‌ی پر حرفی‌هاش رو ندارم.»

به کمک باریکه‌ی نوری که از بیرون روی صورت چانیول افتاد، می‌تونست تعجب چهره‌ی چانیول رو ببینه. تعجبی که خیلی زود جاش رو به شرمندگی داد. مرد تازه متوجه حضور لئو شده بود!

-متاسفم. الان می‌برمش روی تختش. احتمالا فکر کرده...

نمی‌خواست بشنوه که یه آغوش اشتباهی نصیبش شده. سر جاش نشست و پاهاش رو از لبه‌ی تخت آویزون کرد و در همین حین وسط حرف چانیول پرید:

-نیاز نیست ببریش.

سکوت چانیول که طولانی شد، پشت گردنش دست کشید و از پهلو بهش نگاه کرد:«برو بیرون میخوام بخوابم.»

چانیول در اتاق رو بیشتر باز گذاشت تا نور به داخل بتابه و همینطور که بهش نزدیک می‌شد زیر لب پرسید:

-میتونم کنارت بشینم؟

قاطع و محکم جواب داد:«نمیتونی.»

لحظه‌ی بعد چانیول در مقابل چشم‌های خسته و نیمه‌بازش روی زمین زانو زد و پنبه رو به پماد آغشته کرد. وقتی که گوشه‌ی لبش از برخورد پماد به زخمش سوخت تازه متوجه عمیق بودن زخمش شد. هیس آرومی کشید و با ابروی گره خورده سرش رو عقب برد اما این کارش باعث نشد چانیول عقب نشینی کنه. مرد با حوصله منتظر موند تا سوزش زخمش کمتر بشه و دوباره آروم‌تر از قبل، پنبه رو روی زخمش کشید.

-بابت رفتار ته‌جون معذرت می‌خوام. اون هنوز هم وقتی حرف شین‌هه میشه منطقش رو از دست میده.

اخم کرد اما این‌بار سرش رو عقب نکشید. پنبه رو از دست چانیول گرفت و هم‌زمان که به لبش فشار می‌داد زمزمه کرد:

-نمی‌خوام چیزی درموردش بشنوم.

-هر چی تو بخوای.

دستش از شوک حرفی که چانیول زد خشک شد ولی خیلی طول نکشید که به خودش اومد. با سر به در اشاره کرد و پنبه رو روی میز کنار تخت انداخت.

-تنهام بذار.

به کمر روی تخت دراز کشید و با چشم بسته، ساعد دستش رو روی پیشونیش گذاشت. صدای کشیده شدن پاهای چانیول رو می‌شنید که انگار داشت تخت رو دور می‌زد. وقتی تشک تخت تکون خورد، از ترس اینکه چانیول گوشه‌ی دیگه‌ی تخت رو اشغال کرده یا قصد بردن لئو رو داره چشم‌هاش رو باز کرد و با دیدن چانیول که برای بوسیدن لئو روی تخت خم شده بود با اخم چشم‌هاش رو بست. از نزدیک شدن چانیول به لئو حس بدی بهش دست می‌داد.

-ازش ناراحت نشو. لئو کوچیک‌تر از اونیه که دلیل دعوای امشب رو بفهمه. بهت به چشم مردی نگاه کرده که پدر و عموش رو کتک زدی و شکلاتش رو خوردی. بهش فرصت بده تا بکهیون واقعی رو بشناسه.

چانیول بی‌مقدمه گفت و صدای دور شدن قدم‌هاش بعد از به پایان رسیدن حرف‌هایی که پشت هم ردیف کرده بود به گوش بکهیون رسید. بکهیون بدون باز کردن چشم‌هاش با صدای ضعیف پرسید:

-به تو چی؟ تا به حال شده بهت به چشم مردی نگاه کنه که پدرش رو کتک زدی؟

نیشخند زد و با تمسخر اضافه کرد:

-بکهیون واقعی! بکهیون واقعی کیه؟

تن صداش رو پایین‌تر آورد و زمزمه کرد:

-احتمالا همون احمقی که فکر کردی با یه پماد و چهار تا کلمه‌ی قشنگ میتونی فریبش بدی.

می‌تونست با چشم بسته سنگینی نگاه چانیول رو روی خودش حس کنه.

-قصدم فریب دادنت نبود.

سکوت کرد و زمانی که صدای دور شدن قدم‌های چانیول رو نشنید، چشم‌هاش رو باز کرد و به چهارچوب در، جایی که چانیول بهش تکیه داده بود خیره شد. مرد بدون پلک زدن به صورت غرق خواب لئو نگاه می‌کرد. چشم‌هاش رو بست و در حالی که به سختی گوشه‌ی لبش رو بالا می‌برد تا نیشخندش لرز به تن چانیول بندازه زمزمه کرد:

-بهتره به ندیدنش عادت کنی. دادگاه به زودی شروع می‌شه و...

با احساس خیس شدن کف دستش که رو تخت بود حرفش رو نیمه تموم گذاشت و با اخم به لکه‌ی خیسی که روی روتختی گسترش پیدا می‌کرد خیره شد. خیلی طول نکشید که توی پهلو و رون پاش احساس خیسی کرد و پلک‌هاش از تصور دلیل این خیسی روی هم افتاد.

-خدای من! لئو!

چانیول زیر لب زمزمه کرد و سراسیمه خودش رو به تخت رسوند. نور کمی که از راهرو به داخل اتاق می‌تابید، برای دیدن لکه‌ای که هر لحظه بیشتر از قبل می‌شد کافی بود. شلوار خیس بچه رو از پاش کند و با قسمت خشک شلوار، پاهای خیس لئو رو تمیز کرد. یه دستش رو زیر گردن و دست دیگه‌اش رو زیر پاهای لئو برد و همینطور که بغلش می‌کرد در جواب غرولند کردن‌های لئو که از خواب بیدار شده بود گفت:

-چیزی نیست قلب من. بخواب.

چند ضربه‌ی آروم به پشت لئو زد تا دوباره بخوابونتش و مردمک چشم‌هاش روی بکهیون سر خورد که از روی تخت بلند شده بود. همسرش مقابل چشم‌هاش، تیشرتش رو با یه حرکت از تن در آورد. صدای محو غرولند لئو باعث می‌شد مردی که محو دیدن بدن همسرشه و بزاق دهنش رو به سختی قورت میده موقعیتش رو یادش بیاد و بهش یادآوری بشه قبل زخم شدن بدن پسرش باید بچه رو با آب تمیز کنه.

بدون هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت و بعد از برداشتن یه مشت پنبه و خیس کردنش، لئو رو روی تخت خوابوند و بدنش رو تمیز کرد. شلوار تمیز پای بچه پوشوند و زمانی که از اتاق بیرون اومد، خودش رو به دستشویی رسوند و یه مشت آب پشت گردنش ریخت. کاش این شب طولانی هر چه سریع‌تر تموم می‌شد.

خسته و بی‌انرژی بود اما جای خوابیدن روی کاناپه‌ی زهوار در رفته‌ای که فنرهاش نرم شده بود، سمت اتاق خواب رفت تا ملحفه‌ها رو جمع کنه و تشک رو توی هوای آزاد بذاره که اتاق بو نگیره. بوی سیگار از چند قدم مونده به اتاق مشامش رو پر کرد و ریه‌هاش رو قلقلک داد. همسرش با بدن نیمه‌برهنه پشت پنجره سیگار می‌کشید. بکهیون خیلی سیگار می‌کشید. خیلی زیاد. نزدیک تخت شد و در حال جمع کردن روتختی و لحاف، کار پسرش رو توجیه کرد.

-هیچوقت این کار رو نمی‌کرد. همیشه قبل خواب می‌بردمش دستشویی، امشب همه چیز انقدر به هم ریخت که ازش غافل شدم. تو روی کاناپه بخواب، من روی زمین می‌خوابم.

بکهیون جواب نداد. آخرین کام رو از سیگارش گرفت و فیلتر سیگار رو از پنجره بیرون انداخت. شاید به این فکر می‌کرد که بهتره قبل از طلوع آفتاب به نزدیک‌ترین هتل بره و استراحت کنه، البته بعد از دوش گرفتن. بی‌توجه به حضور چانیول، شلوار و لباس‌زیرش رو با هم درآورد و حوله به دست سمت حموم راه افتاد.

《♡》●°•○

وقتی از حموم برگشت، چانیول کف زمین توی خودش گلوله شده بود و کنار سرش قوطی‌های قرص و یه لیوان نیمه‌خورده‌ی آب دیده می‌شد. روی کاناپه نشست و به اندازه‌ی تمام مدتی که با مشغول نگه داشتن خودش از فکر کردن فرار می‌کرد، به لئو و چانیول فکر کرد. مهلت با هم بودن چانیول و لئو هر روز کمتر و کمتر می‌شد. امروز باید برای دنبال کردن کارهای قانونی به ملاقات وکیل جدیدش می‌رفت و اگه همه چیز از راه درست انجام می‌شد، خیلی زود نامه‌ی دادگاه به دست چانیول می‌رسید.

چیزی تا طلوع آفتاب نمونده بود. روی کاناپه دراز کشید و برای استراحت دادن به چشم‌هاش، پلک‌هاش رو روی هم انداخته بود که با صدای شالاپ‌شلوپ قدم‌های پنگوئنی لئو چشم‌هاش رو باز کرد. دید که لئو اول به اتاق خواب چانیول رفت و چند لحظه‌ی بعد با چهره‌ی مچاله و آماده‌ی گریه از اتاق بیرون اومد و توی سالن دنبال پدرش گشت. به محض دیدن چانیول، چروکی که تمام چهره‌اش رو در هم کرده بود باز شد و به سرعت خودش رو بین بازوهای چانیول جا داد. صدای ناله مانندی که شبیه به کلمه‌ی «بابایی» بود از لبش خارج شد و هم‌زمان آه کوتاهی سینه‌ی بکهیون رو ترک کرد.

لئو؟! نمی‌دونست کی این اسم رو برای پسرک انتخاب کرده. بهتر بود جای «شیر»، به بچه اسم «اردک» رو می‌دادن که با رفتارش هم‌خوانی داشته باشه. هر چقدر برای خوابیدن تلاش کرد نتونست بخوابه و چند ساعت بعد به لطف سوزش معده‌اش از جا بلند شد تا میز صبحونه رو برای خودش بچینه. از دیروز چیزی نخورده بود و اگه اوضاع معده‌اش به هم نمی‌ریخت جای تعجب داشت.

هوس قهوه کرده بود اما از کنار دستگاه نسپرسو گذشت و کتری برقی رو روشن کرد تا صبحش رو با آب‌جوش شروع کنه. بعد از گشتن کابینت‌ها و پیدا کردن نون تست، کره‌ی بادام‌زمینی و مربای تمشک رو از یخچال بیرون کشید و پشت میز نشست. نون‌ها رو توی تستر گذاشت و ماگ شیشه‌ای بی‌رنگ رو از آب‌جوش پر کرد.

از کلافگی درد معده، ماگ رو روی میز گذاشت و به اتاق برگشت. قرص معده‌ رو از داخل چمدون طوسی رنگش برداشت و با حس کردن بوی سوختگی، سراسیمه سمت آشپزخونه دوید. تست‌ها سوخته بودن.

آه بلندی از کلافگی کشید و تست‌های برشته شده رو داخل سینک انداخت. یه جفت تست دیگه جایگزین نون‌های سوخته کرد و این‌بار بالای تستر ایستاد تا فرصت سوختن به نون‌ها نده. از صدای شالاپ شلوپ پاهای برهنه‌ی لئو فهمید که پسرک وارد آشپزخونه شده اما اعتنایی نکرد و به محض گرم شدن تست‌ها، نون‌ها رو برداشت و به بشقاب سفید رنگش انتقال داد.

وقتی داشت پشت میز می‌نشست، چانیول با صورت خیسی که چند قطره آب از چونه‌هاش می‌چکید وارد آشپزخونه شد و زیر لب زمزمه کرد:

-صبح بخیر.

به تکون دادن سرش اکتفا کرد و با حوصله کره‌ی بادام‌زمینی رو روی تست مالید. آب‌جوش هنوز به دمای قابل خوردن نرسیده بود و گرمای دیواره‌ی ماگ، کف دست‌هاش رو قلقلک می‌داد. توجهی به پدر و پسر نشون نمی‌داد اما از گوشه‌ی چشم تمام حرکاتشون رو زیر نظر داشت. چانیول مدام از این‌سو به اون‌سو می‌رفت و لئو در حالی که گوشه‌ی تیشرتش رو گرفته بود پشت سرش کشیده می‌شد.

همه چیز قابل تحمل بود البته قبل از اینکه خواب لئو کامل از سرش بپره و درمورد تیرکس‌ها شروع به پرحرفی کنه. کدوم بچه‌ای به اندازه‌ی لئو به دایناسور علاقه داشت؟! هنوز اولین تستش رو کامل نخورده بود که چانیول مربا و کره‌ی بادام‌زمینی رو از جلوی دستش دور کرد و جای آب‌جوش، یه فنجون چای بابونه و نعناع جلوش گذاشت.

-الان صبحونه آماده میشه.

چند لحظه به چشم‌های چانیول خیره موند و لحظه‌ی بعد دوباره سراغ تست نیمه‌خورده‌اش رفت. چانیول اصرار نکرد و در آرامش لئو رو روی صندلی نشوند. بکهیون می‌تونست سنگینی یه جفت چشم عسلی رو روی خودش حس کنه. یه جفت چشم که بدون پلک زدن بهش خیره شده بود.

خیلی طول نکشید که چانیول با دو ظرف امورایس سر و کله‌اش پیدا شد. یکی توی سایز کوچیک و اون یکی بزرگ. روی امورایس لئو با سس کچاپ، چشم و لبخند کشیده بود و امورایسی که جلوی خودش قرار گرفت هیچ تزئین خاصی نداشت.

-بهتره وعده‌ی صبحانه رو کامل بخوری.

چانیول زیر لب زمزمه کرد و وقتی نگاه خیره و ناخوانای بکهیون رو دید، با سر به ظرف غذایی که جلوی بکهیون گذاشت اشاره کرد و ظرف رو کمی سمتش هل داد. لبخند نصفه نیمه‌ای زد و سمت گاز برگشت.

-چای بابونه با عسل می‌خوام.

لئو با لپ پر گفت و چانیول درحالی که برای خودش صبحانه درست می‌کرد با صدای بلند جواب داد:

-تو خودت عسلی.

-یعنی خودم رو بریزم تو چای؟

چانیول در حالی که از چای بابونه‌ای که برای بکهیون دم داده بود توی فنجون لئو می‌ریخت، لبخند زد. یه قاشق عسل به چای اضافه کرد و در حالی که با یک دست فنجون رو گرفته بود، با دست دیگه امورایسش رو برداشت و پشت میز نشست. بکهیون هنوز به غذاش دست نزده بود؛ نه غذا و نه چای بابونه‌ای که چند پر نعناع روش شناور بود. برخلاف بکهیون، لئو با اشتها غذا می‌خورد و تندتند به چای بابونه فوت می‌کرد تا سریع‌تر خنک بشه.

-کی برمی‌گردی خونه‌ی خودت؟

اخم خفیفی هم‌زمان روی پیشونی چانیول و بکهیون افتاد و چانیول با لحن آروم اما قاطع به لئو تذکر داد.

-لئو! مودب باش.

لب‌های لئو کمی سمت پایین خم شد:«معذرت می‌خوام.»

سمت بکهیون چرخید و مودبانه پرسید:«آقای بکهیون، شما کی به خونه‌ی خودتون برمی‌گردین؟»

-منظورم از مودبانه این بود که...

اما قبل از اینکه حرفش تموم بشه بکهیون با آرامش جواب داد:«خیلی زود با هم به خونه برمی‌گردیم.»

بکهیون با اتمام حرفش از جا بلند شد و آشپزخونه رو ترک کرد. وسط سالن بود که دستگیره‌ی در پایین کشیده شد و زن میانسال شیک‌پوشی که موهای جو گندمیش پشت سرش جمع شده بود وارد خونه شد. ظاهراً خانم پارک هنوز رمز در خونه‌ی چانیول رو داشت. چند ثانیه که از نظرش خیلی طولانی گذشت به هم خیره شدن و در نهایت برای ادای احترام، بدون هیچ حرفی سرش رو خم کرد و سمت اتاق خواب راه افتاد.

از دید خانم پارک که دور شد، پشت دیوار ایستاد و شنید که چانیول با لحن کلافه‌ای گفت:

-ته‌جون! باورم نمیشه به این زودی بهتون گزارش داده.

-پس حقیقت داشته.

زمزمه‌ی خانم پارک آهسته و آروم بود اما بکهیون تونست بفهمه. بخش زیادی از مکالمه‌شون، احوال پرسی لئو با مادربزرگش بود. پسرک با شیرین‌زبونی به مادربزرگ درمورد دعوای دیشب توضیح می‌داد و خانم پارک صدای «هوم؟»مانند و متعجبی از خودش تولید می‌کرد.

-اومده بچه رو ببره؟

خانم پارک به محض اینکه لئو رو به بهانه‌ی آوردن آب به آشپزخونه فرستاد، این سوال رو پرسید و بکهیون از پشت دیوار گوشش رو برای شنیدن جواب چانیول تیز کرد.

-نمیذارم ببره.

جواب چانیول انقدر قاطع بود که لب‌های خانم پارک به هم دوخته شد. وقتی لئو با لیوان آب برگشت، خانم پارک گونه‌اش رو بوسید و چانیول با مهربانی به لئو گفت:

-میشه بابایی و مادربزرگ رو چند دقیقه تنها بذاری؟

-می‌خواین حرف‌های بزرگونه بزنین؟

صدایی از چانیول نشنید اما حدس زد که باید چانیول سر تکون داده باشه. وقتی لئو به اتاقش برگشت، خانم پارک با صدای واضح‌تری شروع به صحبت کرد.

-نمیدونم زدن این حرف درسته یا نه. نمی‌خوام دخالت کنم اما حس می‌کنم شاید لازمه دخالت کنم که اتفاقات گذشته تکرار نشه. بکهیون پدر لئوئه. تو هیچوقت نمی‌تونی این حقیقت رو تغییر بدی که اگه اون نبود، لئویی وجود نداشت.

با شنیدن حرف‌های خانم پارک، کف دست‌هاش از استرس عرق کرد و مردمک چشم‌هاش گشاد شد. یه نفر طرف اون بود. می‌تونست بیرون جهیدن قلبش رو حس کنه.

-ازم میخوای بذارم بچه رو با خودش ببره؟

از بلندی صدای چانیول، ضربان قلبش شدت گرفت و عرق کف دستش رو با مشت کردن پارچه‌ی شلوارش پاک کرد. چانیول عصبانی و کلافه بود و بکهیون از این نسخه‌ی چانیول وحشت داشت.

-من چنین حرفی نزدم چانیول! باهاش به توافق برس. بکهیون حق داره بخواد توی زندگی پسرش وجود داشته باشه اما حق نداره تو رو از پسرت جدا کنه.

-بکهیون به لئو اهمیت نمیده. اومده بچه رو با خودش ببره تا من رو نابود کنه. می‌خواد با بردن لئو منو شکنجه کنه.

خانم پارک آه بلندی کشید. انگار داشت با خودش فکر می‌کرد «چرا این همه تلخی تموم نمیشه؟». چند دقیقه سکوت به فضا حاکم شد و در نهایت خانم پارک با لحن آرامش‌بخش‌تری گفت:

-قبل از اینکه از طریق قانونی اقدام کنه باهاش به توافق برس. اگه از طریق قانون اقدام کنه شاید همه چیز به نفع تو پیش نره و اینطوری تو و لئو بیشترین آسیب رو می‌بینید. این رو فراموش نکن که بکهیون پدر لئوئه. تو خواستی که بکهیون پدرش باشه پس همونطور که مسئولیت زندگی لئو رو برعهده گرفتی، مسئولیت احساسات اون مرد رو برعهده بگیر.

تمام تمرکزش روی شنیدن صدای دو نفری بود که با فاصله‌ی چند متری ازش در حال حرف زدن بودن و وقتی به خودش اومد که گوشه‌ی تیشرتش سمت پایین کشیده می‌شد. لئو اینجا بود! کی اومد که متوجهش نشد؟! سرش رو پایین گرفت و به یه جفت چشم عسلی خیره شد.

-بابایی و مادربزرگ دارن حرف‌های بزرگونه می‌زنن. من و شما نباید اینجا باشیم.

صدای چانیول واضح و بلند از داخل سالن به گوشش رسید. چانیول عصبانی و برافروخته بود، مثل روزهایی که تصور می‌کرد معشوقش قاتل خواهرشه.

-بکهیون نسبت به لئو مهر پدری نداره. اومده لئو رو با خودش ببره که من رو بسوزونه.

اخم کرد. حرف چانیول براش ناخوشایند بود و اینجا بودن لئو حس بدی بهش می‌داد. دست لئو رو گرفت و همینطور که با قدم‌های بلند سمت اتاق لئو می‌رفت، بچه رو دنبال خودش کشید. براش مهم نبود ادامه‌ی مکالمه به کجا می‌رسه. وارد اتاق که شد، در رو پشت سرش بست و جلوی پای لئو زانو زد.

-چیزی درمورد اینکه پشت دیوار ایستاده بودم به پدرت نگو. فهمیدی؟

-اگه بگم منو هم مثل عمو ته‌جون و بابایی مشت می‌زنی؟

گره ابروهاش از هم باز شد و سر جاش وا رفت. توی ذهن لئو چنین تصویری ازش وجود داشت؟ یه خلافکار وحشی که مردم رو کتک می‌زد؟ لب‌هاش رو به هم فشار داد و بعد از چند لحظه با ملایمت گفت:

-نه. من هیچوقت کتکت نمی‌زنم لئو.

لئو دوان‌دوان سمت تخت رفت و از زیر بالشتش، یه مشت شکلات له شده بیرون کشید و سمتش برگشت.

-بیا این شکلات‌ها رو زیر بالشتم قایم کرده بودم که فرشته دندونی اومد، این شکلات‌ها رو با خودش ببره ولی میدمش به تو. این‌ها رو بگیر و دیگه کسی رو کتک نزن.

به شکلات‌های له شده‌ای که لئو کف دستش گذاشته بود نگاه کرد. لئو، پسر سخاوتمند و خوش قلبی بود اما زبون تندی داشت و همونطور که می‌تونست با یه جمله قلب آدم رو نرم کنه، با یه جمله تیغ تیز توی سینه‌ی آدم فرو می‌کرد. قطعا این پسر نسخه‌ی دیگه‌ی پارک چانیول بود.

-چون پسر خوبی شدی عروسک زنبوری رو برمیدارم برای خودم. حالا بیا بریم عروسک‌هام رو بهت معرفی کنم. راستی...! یه دامن پری‌دریایی دارم. دلت می‌خواد امتحانش کنی؟

همینکه لئو برای پیدا کردن دامن طرف کمدش دوید، از جا بلند شد و بی‌صدا اتاق رو ترک کرد. حوصله‌ی بحث کردن با لئو سر اینکه نمی‌خواد دامن بپوشه رو نداشت و نمی‌خواست حالا که مورد عفو توله شیر قرار گرفته دوباره با نپوشیدن دامن ناراحتش کنه. لباسش رو عوض کرد و به ساعت نگاه کرد. برای ساعت 11 صبح با وکیل قرار ملاقات داشت و ساعت هنوز 10 صبح هم نشده بود.

-تادا! پیدات کردم. بیا دامن پری‌دریایی بپوش.

در حالی که ساعت مچیش رو می‌بست، خنثی و بی‌تفاوت به دامن بلندی که انتهاش به یه جفت باله‌ی قلب مانند بسته می‌شد نگاه کرد. رگه‌های بنفش و صورتی باله، موهای صورتی چانیول رو جلوی چشم‌هاش می‌آورد و تصور چانیول با بالا تنه‌ی برهنه توی این دامن، ناخواسته دو طرف لبش رو خیلی محو و آروم بالا برد.

-به موهای چانیول میاد. بده اون بپوشه.

-بابایی لباس پیکاچو داره.

بدون اینکه جواب بده از کنار لئو گذشت و بعد از خداحافظی مختصری که با خانم پارک کرد، از خونه بیرون اومد. باید با وکیل هر چه زودتر ملاقات می‌کرد.

○•°●《♡》●°•○

روز خسته کننده‌ای بود. ساعت‌ها حرف زدن درمورد قوانین خشک و خسته کننده به امید اینکه شاید یه روزنه‌ی کوچیک برای سهیم شدن توی زندگی بدست بیاره روحش رو فرسوده کرد و با وجود اینکه خسته بود، خوابش نمی‌برد. گذشته از هر فرصتی برای نفوذ کردن به ذهنش استفاده می‌کرد و کافی بود چند دقیقه تنها بشه تا با یادآوری اشک‌هایی که توی این خونه ریخت ناراحتی روی چهره‌اش سایه بندازه.

به چانیول قول داده بود وقتی بی‌گناهیش اثبات بشه و به این خونه برگرده از هیچ فرصتی برای عذاب دادنش نمی‌گذره. حالا اینجا بود. توی خونه‌ای که به جرم نکرده، مجازات شد و ذره‌ذره از بین رفت. وقتی از بیرون برگشت اثری از چانیول و لئو نبود و توی نبود لئو، خونه سکوت دلچسبی رو تجربه می‌کرد. به شماره‌ای که روی کارت ویزیت توی دستش نوشته شده بود نگاه کرد. شماره‌ی یه دلال جنسی که امروز توی خیابون از دست یه دختر جوان که این کارت رو پخش می‌کرد گرفته بود.

فکری که توی سرش بود، مثل دارکوب به مغزش ضربه می‌زد. پنج سال پیش به چانیول وعده داده بود وقتی برای انتقام برگرده مجبورش می‌کنه به معشوقه‌هاش خدمت کنه و شاهد عشقبازیشون باشه. روی تشک تمیزی که ظاهراً چانیول قبل از رفتنشون روی تخت گذاشته بود دراز کشید و به شماره‌ی روی کارت خیره شد. چند دقیقه بعد، موبایلش رو از کنار میز برداشت و با شماره‌ی روی کارت تماس گرفت.

○•°●《♡》●°•○

-بستنی، بستنی، بستنی.

به لئو که جلوی در بالا و پایین می‌پرید و پشت هم کلمه‌ی «بستنی» رو تکرار می‌کرد لبخند زد و به محض باز کردن در، کنار ایستاد تا اول لئو وارد بشه. هم‌پای لئو سمت آشپزخونه رفت و کیسه‌های خریدی که کرده بود رو روی میز گذاشت. اول ظرف کوچیک لئو رو با دو قاشق بستنی توت‌فرنگی پر کرد و بعد مشغول جا به جا کردن خرید‌ها شد.

-بابایی بگو آآآآ...

با دیدن قاشق بستنی که سمت دهنش می‌اومد، دهنش رو باز کرد و شیرینی بستنی رو مزه‌مزه کرد. لپ چسبناک لئو رو بوسید و ظرف خالی بستنی رو از دستش گرفت.

-آقای بکهیون عزیز هنوز برنگشته؟

همینطور که پاکت شیر و بطری بالزامیک رو با یک دست بلند می‌کرد و با دست دیگه ظرف عسل رو برمی‌داشت، سمت یخچال رفت و جواب لئو رو داد:

-کفش‌هاش توی جا کفشی بود پس یعنی اومده.

-برم با همدیگه تخم‌مرغ شانسی باز کنیم؟

به صدا در اومدن زنگ در، فرصت جواب دادن بهش نداد. همینطور که در یخچال رو با پا می‌بست با لبخند روی موی لئو که کنارش ایستاده بود دست کشید و سمت در رفت. کسی که پشت در ایستاده بود رو نمی‌شناخت. یه پسر قد بلند که نیمه‌ی پایین صورتش رو با ماسک پوشونده بود و روی تیشرت سیاهش، بلوز چهارخونه‌ی قهوه‌ای_مشکی پوشیده بود.

-بله؟

-بیون بکهیون؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و نامطمئن زمزمه کرد:

-چند دقیقه منتظر باشید.

در رو بست و مستقیم به طرف اتاق خودش رفت که حالا برای بکهیون شده بود. چند ضربه به در زد و در رو باز کرد اما وارد اتاق نشد.

-یکی جلوی دره که باهات کار داره.

بکهیون بدون اینکه سرش رو از موبایل بالا بیاره جواب داد:

-بفرستش داخل.

-کیه؟

سوالش رو با اخم کم عمقی که روی پیشونیش چروک انداخته بود پرسید و بکهیون بدون اینکه جواب بده از تخت بلند شد و در حالی که برای بیرون رفتن از اتاق، از کنارش رد می‌شد بهش تنه زد و سمت در رفت. دست لئو که با تخم‌مرغ شانسی پشت سرش ایستاده بود رو گرفت و بچه رو داخل اتاق برگردوند. مشخص نبود این آدم با بکهیون چیکار داشت و بهتر بود لئو داخل اتاقش می‌موند.

وقتی از اتاق لئو بیرون اومد، پسر غریبه که حالا ماسکش رو برداشته بود مقابل چشم‌هاش گردن بکهیون رو بوسید و همراهش وارد اتاق خواب شد. قلبش فرو ریخت و به نفس‌نفس افتاد. شقیقه‌هاش نبض می‌زد و هر چقدر زمان بیشتری از تنها موندن بکهیون با اون پسر داخل اتاق می‌گذشت حس بدی که داشت بیشتر می‌شد.

از روی کنجکاوی بی‌صدا به اتاق نزدیک شد و دستش رو روی دستگیره گذاشت اما از باز کردن در پیشیمون شد. صدا خیلی ضعیف بود اما چانیول شنید که بکهیون گفت:« سریع‌تر. ازت یه سکس وانیلا نخواستم.»

لب‌هاش رو به هم فشار داد و با دست مشت شده و نهایت سرعت، به سالن برگشت. یه چشمش به در اتاق لئو بود تا پسرکش از اتاق خارج نشه و چشم دیگه‌اش به در اون اتاق لعنتی. موهاش رو توی مشتش گرفت و بارها طول اتاق رو طی کرد تا خودش رو آروم کنه اما فکر اینکه همسرش با یه مرد دیگه توی اتاق خوابی که قبلا اتاق خواب مشترکشون بود رابطه داره اجازه‌ی آروم شدن بهش نمی‌داد. بکهیون هنوز همسرش بود. هر چند که دیگه بکهیون علاقه‌ای بهش نداشت اما هنوز یه سند لعنتی وجود داشت که ثابت می‌کرد مردی که توی اون اتاقه همسرشه.

-میخوای دیوونم کنی بکهیون. میخوای دیوونم کنی.

زیر لب نالید و لبه‌ی مبل نشست. از کشوی میز مربعی شکلی که مقابل مبل بود، سند ازدواجشون رو بیرون کشید و به اسم‌هاشون و امضایی که به زور از بکهیون گرفت خیره شد. اون هیچوقت نمی‌خواست زیر سند ازدواجشون رو امضا کنه و اگه ترس و اجبار نبود هیچوقت پایین کاغذ رو امضا نمی‌کرد.

بعد از گذشت چند دقیقه، لئو با زنبوری که زیر بغلش زده بود از اتاق بیرون اومد و توی بغل پدرش برای خودش جا باز کرد. چانیول بی‌رمق و کلافه بود. احساس جنون می‌کرد و مدام از خودش می‌پرسید: «این جهنم کی تموم میشه؟». چشم‌هاش هنوز خیره به سند ازدواج بود و پیچ و شکستگی‌های خطوط امضاشون رو بررسی می‌کرد. امضایی که بکهیون با چشم خیس به ورقه زده بود.

-بابایی ناناحنی؟

نتونست مثل همیشه به لئو لبخند بزنه. پشت دستش رو بوسید و زمزمه کرد:

-خوبم عزیزم. برگرد اتاقت.

-برم تخم‌مرغ شانسیم رو به بکهیون عزیز نشون بدم؟

دستش رو دور کمر لئو گذاشت و سفت بغلش کرد:«نه قلب من. مهمون داره.»

ابروهای لئو با نارضایتی به هم نزدیک شد.

-خودش مهمونه چرا یه مهمون دیگه میاد براش.

بلافاصله بعد از به گوش رسید صدای باز شدن در اتاق خواب، بکهیون با بالا تنه‌ی برهنه‌ و حوله‌ای که دور کمرش بسته بود از اتاق بیرون اومد و زیر نگاه سنگین و چشم‌های به خون نشسته‌ی چانیول مستقیم وارد آشپزخونه شد. وقتی چیزی که می‌خواست رو پیدا نکرد، از آشپزخونه بیرون اومد و پرسید:

- بار شراب‌ها رو کجا منتقل کردی؟ جای قبلیش نبود.

چانیول خودش رو کنترل کرد تا غم صداش و لرزش دستی که سند ازدواجشون رو گرفته بود از چشم بکهیون دور بمونه.

-تو خونه بار نداریم.

ابروهای بکهیون به طرز اغراق‌آمیزی بالا رفت:«انتظار داری باور کنم توئه دائم‌الخمر توی خونه‌ات هیچ نوشیدنی الکلی‌ای نداری؟»

رد سرخ گردن بکهیون، احساسات درهم و آشفته‌ای که داشت رو بیشتر کرد. دندون‌هاش رو به هم فشار داد و با عصبانیت کنترل شده‌ای غرید:

-انتظار دارم باور کنی من یه پسر چهار ساله توی این خونه‌ی کوفتی دارم و نمی‌تونم خیلی از کارها رو انجام بدم.

جواب حرف بکهیون رو داد یا به بکهیون طعنه زد؟ خودش هم نمی‌دونست. شاید هر دو. سوزش قلبش بهش یادآوری می‌کرد عشقی که برای بکهیون تموم شده‌ست، برای خودش هنوز به طور کامل به پایان نرسیده. حداقل به اندازه‌ی سر سوزن احساس نسبت به بکهیون براش باقی مونده که اینطور از دیدن رد لب‌های یه غریبه روی بدنش عذاب می‌کشه.

-برمی‌گردم اتاق. یه چیز خنک برای هر دومون بیار.

بکهیون با چند قدم بهش نزدیک شد و با قاطعیت و لحنی که بوی تهدید می‌داد زمزمه کرد:

-مطمئن شو که حتما خنک باشه.

Continue Reading

You'll Also Like

177K 26.2K 41
[Completed] "به شوهرم نگو، ولی قراره ازش طلاق بگیرم" تهیونگ مست در حال گفتن این حرف ها به جونگکوک بود. کسی که در واقع شوهرش بود! Genre: romance, Gene...
47.9K 5.3K 34
جیمین امگایی که به خاطر فلج بودن از سمت الفاش طرد میشه، در حالیکه طبق وصیت پدربزرگشون باید باهم ازدواج کنند، شرایطی که برای تهیونگ قابل پذیرش نیست ام...
46.2K 5.3K 28
• خـلاصـه: کیم تهیونگ مجبور می‌شه مدتی به جای مادرش توی محل کارش حاضر بشه؛ اما فکرش رو هم نمی‌کنه رئیسِ مادرش همون کسیه که قراره برای اولین بار عشق ر...
25.2K 3.2K 35
ɴᴇᴡ sᴛᴜᴅᴇɴᴛ [چی میشه اگه با ورود یه دانش آموز جدید به مدرسه یه اکیپ چند ساله از هم بپاشه؟] . . . Genre:school life-romance-sports-littile fake chat-c...