Saving You In Colors

By HellishGirl_6104

17.9K 4.4K 2.4K

❈Saving You In Colors ❈Genre: Omegavers, Romance, Smut ❈Couple: Chanbaek ❈Writer: HellishGirl شاید ۸ ماه زمان... More

~Part 1~
~Part 2~
~Part 3~
~Part 4~
~Part 5~
~Part 6~
~Part 8~
~Part 9[End]~
📍اطلاعیه📍

~Part 7~

1.2K 362 102
By HellishGirl_6104

-یوری من واقعا مطمئن نیستم که این کار درستی باشه، خودت می‌دونی که بکهیون چقدر روحیه‌ی حساسی داره. با این کار ممکنه حتی دوستی بینمون تموم بشه. می‌فهمی؟
بتا با کلافگی به حرف اومد و سعی کرد با حرف‌هاش جلوی نقشه‌ی همسرش رو بگیره.

+نه جون. من دیگه چیزی نمی‌فهمم. مونگی روزبه‌روز داره ضعیف‌تر می‌شه. ما داریم بهش وابسته می‌شیم. اگه براش اتفاقی بیفته چی؟ من طاقت ازدست‌دادن دوباره‌ی یه حیوون خونگی رو ندارم. مرگِ پنی به اندازه‌ی کافی برام سخت و آزاردهنده بود.

-این راهش نیست یوری. خودم فردا با بکهیون حرف می‌زنم و ازش می‌خوام که این مسئله رو به آلفاش بگه خب؟ همیشه یه راه حل بهتر و منطقی‌تر وجود داره.

+هر دفعه همین حرفو می‌زنی. نمی‌فهمی که نگران مونگریونگم؟ هر دفعه که بکهیون میاد دیدنش و بعد تنهاش می‌ذاره تا چند روز یه گوشه کز می‌کنه. افسردگی گرفته. خوب غذا نمی‌خوره. حالا می‌تونی نگرانیم رو درک کنی؟

-محض رضای خدا تو مگه دامپزشکی؟! این حرفا رو از کجات درمیاری یوری؟
جونمیون که با شنیدن حرف‌های امگای روبروش آمپر چسبونده بود، این بار با داد پرسید و کلافه شقیقه‌اش رو ماساژ داد.

+آره شاید تخصصش رو نداشته باشم اما بیشتر از تو راجع‌به حیوانات مقاله خوندم و می‌دونم رفتارهای مونگی عادی نیستن!
امگا هم در جواب همسر عصبیش با داد گفت و به گوشیش چنگ زد.

-باشه. هر کاری می‌خوای بکن اما خودت هم باید عواقب نقشه‌ی مزخرفت رو قبول کنی.
امگا بدون اینکه به پرخاش و دادهای همسرش اهمیتی بده وارد چتش با دوست امگاش شد.

"سلام بکهیونا. ببخشید که این موقع شب پیام بهت می‌دم اما حال مونگریونگ اصلا خوب نیست. جونمیون هم به‌خاطر یکی از بیمارهاش رفته بوسان و تا فردا برنمی‌گرده. می‌شه خودت رو زودتر برسونی اینجا؟"

☆~☆~☆~☆

بعد از جروبحث کوتاهشون، بکهیون برای جواب‌دادن به گوشیش توی پذیرایی تنهاش گذاشته بود. آلفا حس می‌کرد دقیقا روی نقطه ضعف امگاش دست گذاشته و با گفتن پیشنهادی که می‌دونست بکهیون هیچ‌وقت قبولش نمی‌کنه، بیشتر از همیشه آزارش داده. حیوانات خط قرمز امگای ریزه‌میزه‌اش محسوب می‌شدن و چانیول با پیشنهادش اون خط قرمز رو رد کرده بود.

از روی مبلی که تا چند دقیقه‌ی پیش با امگاش مستند تماشا می‌کردن بلند شد و برق‌های پذیرایی و آشپزخونه رو خاموش کرد. نگاهی به ساعت روی دیوار که عدد ۱۲:۴۰ رو نشون می‌داد انداخت و خمیازه‌ی کوتاهی کشید. مطمئن نبود فردا بتونه خودش رو به موقع به سر کار برسونه و از همین الان داشت خودش رو برای توبیخ‌شدن آماده می‌کرد. چشم‌هاش سوزش خفیفی داشتن و پیشونیش هر چند دقیقه یک بار تیر می‌کشید. قدم‌های خسته و شل‌وولش رو به راهرو رسوند، اما هر چی به اتاق مشترکشون نزدیک‌تر می‌شد رایحه‌ی تلخی بیشتر از قبل ریه‌هاش رو پر می‌کرد. خبری از فرومون‌های شیرین همیشگی بکهیون نبود و همین بهش استرس می‌داد. با اضطراب به دستگیره‌ی در چنگ انداخت و نگاهش رو برای پیداکردن امگاش توی اتاق چرخوند و خیلی سریع پیداش کرد.

بکهیون با دست‌هایی که به وضوح می‌لرزیدن توی کمدشون دنبال چیزی می‌گشت.
- عزیزم، حالت خوبه؟
صدای چانیول با وجود نگرانی‌ای که داشت آروم بود، اما بکهیون با شنیدن صداش اون هم توی چند قدیمیش ترسیده به سمتش برگشت و آلفا تازه متوجه چشم‌های غمگین و صورت خیس از اشکش شد.

- خدای من... چی شده بکهیون؟
شوکه پرسید و صورت گریونش رو قاب گرفت. امگای روبروش رنگ به رو نداشت و حالا تمام بدنش روی ویبره بود و همین به نگرانی آلفا دامن می‌زد.

- کی بهت زنگ زد؟ برای مامانت اتفاقی افتاده؟
این بار بلندتر پرسید و وقتی دید تغییر توی حالت امگاش ایجاد نمی‌شه و فقط اشک‌های جدید صورتش رو خیس‌تر از قبل می‌کنن، بی هیچ حرفی جلو رفت و بغلش کرد. باید اول امگاش رو آروم می‌کرد. از فرومون‌هاش می‌فهمید که چقد ترسیده و حتی نمی‌تونه حرف بزنه. یکی از دست‌هاش روی کمرش بالاوپایین می‌شد و دست دیگه‌اش بین موهاش بود و آروم نوازشش می‌کرد. لرزش بدن امگا با نوازش‌هاش به مرور کم‌تر شد و همین باعث شد نفس عمیقی بکشه و کمکش کنه لبه‌ی تخت بشینه. خودش هم پایین پاش نشست و دست‌های یخ‌کرده‌ش رو بین دست‌های خودش گرفت تا گرمشون کنه.

- بهتری؟
آلفا با مهربونی پرسید و رد اشک رو از روی گونه‌ی کبودش پاک کرد. آخرین باری که امگاش به این حال افتاده بود، روزی بود که خبر مرگ کلی از گونه‌های حیوانی رو شنیده بود و تموم اون هفته توی تب می‌سوخت. اولین باری که حس می‌کرد از ازدست‌دادن کسی وحشت داره همون هفته بود و حالا تمام اون احساسات ترسناک براش تداعی شده بودن.

- دوستم بهم پیام داده. حالش خیلی بد بود و همسرشم برای کاری رفته بوسان. خیلی... خیلی نگرانش شدم... باید برم پیشش...
امگا درحالی‌که تلاش می‌کرد به چشم‌های درشت آلفاش نگاه نکنه با صدای خفه‌ای گفت و و سرش رو پایین انداخت.
از اینکه داشت به چانیول دروغ تحویل می‌داد متنفر بود، اما نگرانی‌هاش به قدری زیاد بودن که نمی‌تونست درست فکر کنه. مونگریونگ عزیزش... هدیه‌ای که پدرش سال آخر دبیرستان بهش داده بود... انگار نتونسته بود به خوبی مراقبش باشه و سگ بیچاره داشت جون می‌داد. حتی تصورش هم باعث می‌شد بدنش از ترس یخ کنه. باید زودتر می‌رفت پیشش. قبل از اینکه دیر بشه باید کاری می‌کرد.

- باشه. پس منم همراهت میام. زود حاضر شو.

-ن..نه... نیازی نیست. خودم می‌تونم رانندگی کنم. تو خسته‌ای. فردا هم باید بری سر کار.
کلافگی توی صداش کاملا مشهود بود. اگه چانیول همراهش میومد تمام دروغاش لو می‌رفت و اون‌طوری شاید چانیول رو برای همیشه از دست می‌داد. اون‌ها همین امروز بهم دوباره قول داده بودن و بکهیون دوباره داشت قولش رو می‌شکست.

-محاله بذارم با این حالت تنهایی رانندگی کنی. باهم می‌ریم پیش دوستت و برمی‌گردیم. باشه؟

-آخه...

-جای این حرفا بهتره زود حاضر شی بکهیون. مگه نمی‌گی حالش بده؟ شاید نیاز باشه ببریمش بیمارستان. پس عجله کن.
امگا برخلاف میلش سر تکون داد و با کمک آلفا از جاش بلند شد. حتی نمی‌تونست درست تعادلش رو حفظ کنه و همین چانیول رو نگران می‌کرد. خیلی جلوی خودش رو گرفته بود تا نپرسه این دوستش دقیقا کیه که چانیول حتی از وجودش خبر نداره اما شرایط طوری نبود که بخواد کنجکاوی کنه. مطمئن بود امگاش بعدا همه‌چیز رو بهش توضیح می‌ده.

با کمک چانیول خیلی سریع لباس‌هاش رو عوض کرد و بعد از پوشیدن پالتوی گرمش، خواست به سمت در اتاق بره که آلفا مچ دستش رو نگه داشت. لب‌های نرم آلفا روی پیشونیش جا گرفتن و زمزمه‌ی آرومش رو شنید.
-با یه چیزی صورتتو بپوشون. کبودیای رو گونه‌ت... جلوی دوستت جلوه‌ی خوبی نداره.

امگا چند ثانیه‌ای با گیجی پلک زد و بلافاصله یکی از دست‌هاش رو روی گونه‌ش گذاشت و بدون این که به صورت چانیول نگاه کنه، زیر لب باشه‌ای گفت. مطمئن بود آلفاش در حال حاضر با یکی از همون لبخندای نه‌چندان معصومانه‌اش بهش زل زده و توی دلش داره به خجالتش می‌خنده. کاش این فرومون‌های لعنتی انقدر زود احساساتش رو برملا نمی‌کردن. سعی کرد بدون اینکه واکنش دیگه‌ای نشون بده بین کشوهای میز دنبال کرم‌پودری که چند ماه پیش خریده بود بگرده و بی‌اعتناییش موفقیت‌آمیز بود. چانیول از اتاق بیرون رفته بود و امگا نفسش رو با صدا بیرون فرستاد.
انگار ورود افکار منفی به ذهنش با دورشدنش از چانیول رابطه مستقیم داشتن چون همین الان هم صورت خندون و بامزه‌ی سگش توی ذهنش بولد شده بود و باعث شکل‌گرفتن یه توده‌ی بزرگ توی گلوش می‌شد.

با کلافگی به جعبه‌ی کرم‌پودر چنگ زد و تلاش کرد کبودی‌های روی صورتش رو با استفاده از اون بپوشونه. فقط امیدوار بود مشکل مونگریونگ جدی نباشه وگرنه نمی‌دونست چطور باید با غمِ نبودنش سر کنه...

☆~☆~☆~☆

وقتی از اتاق بیرون اومد توقع دیدن چانیول رو جلوی در ورودی نداشت. فکر کرده بود آلفاش برای بیرون‌آوردن ماشین از توی پارکینگ اتاق رو ترک کرده اما اشتباه کرده بود.

تا زمانی که به در آسانسور برسن چانیول کمرش رو بغل کرده بود و حتی اجازه نمی‌داد امگاش یه سانت ازش دور بشه. وقتی وارد کابین آسانسور شدن، آلفاش بعد از فشاردادن دکمه‌ای که با پارکینگ می‌بردشون، این بار کاملا بغلش کرد و بلافاصله فرومون‌های خوش‌بو و آرام‌بخشش ریه‌هاش رو پر کردن. خودش خیلی متوجه نبود اما آلفا از وقتی از خونه بیرون زده بودن شاهد لرزش خفیف دست‌های همسرش بود و جز آزادکردن فرومون‌هاش راهی به ذهنش نمی‌رسید.
چانیول خیلی توی علم پزشکی سررشته نداشت ولی می‌دونست تمام این تنش‌ها و فشارها قراره تاثیر بدی رو بدن حساس امگاش داشته باشن و برای همین تمام تلاشش رو برای کم‌کردن نگرانیش می‌کرد.

وقتی به پارکینگ رسیدن هم چانیول رهاش نکرد. هنوز هم کمرش رو بغل کرده بود و با کم‌ترین فاصله همراه باهاش به سمت ماشینشون قدم برمی‌داشت. چند باری تلاش کرده بود فاصله‌اش رو با چانیول بیشتر کنه و از بغلش بیرون بیاد اما هر بار آلفاش حلقه‌ی دستش رو محکم‌تر می‌کرد و آخرین بار هم با زمزمه‌ی آروم جمله‌ی "یعنی دوباره باید گازت بگیرم؟" کاملا خلع سلاحش کرده بود.

-خب خونه‌ی دوستت کجاست؟
وقتی هر دو روی صندلی‌های ماشین جا گرفتن، چانیول حین بستن کمربندش پرسید.
بکهیون با چند ثانیه تاخیر به سمتش برگشت. ذهنش هنوز هم مشغول بود و همین باعث می‌شد نتونه به موقع واکنش نشون بده. از جیب پالتوش گوشیش رو درآورد و وارد مپش شد. لرزش دست‌هاش سرعتش رو پایین آورده بودن اما چانیول در سکوت منتظرش بود. بعد از چند دقیقه گوشیش رو به سمت آلفای کنارش گرفت.

-این آدرس خونه‌شونه. فقط ممکنه زود راه بیفتیم؟
ادامه‌ی جمله‌اش رو با خواهش گفت و یقه‌ی لباسش رو کمی پایین‌تر کشید. بدنش برخلاف دست‌هاش داغ کرده بود و لباس ضخیمش داشت اذیتش می‌کرد.
آلفا در جواب باشه‌ای گفت و ماشین رو روشن کرد.

از زمانی که تکست یوری رو توی گوشیش خونده بود، سوزش و درد معده‌اش شروع شده بود و حس می‌کرد هر لحظه این درد غیرقابل‌تحمل‌تر و آزاردهنده‌تر می‌شه.
افکار مختلفی توی ذهنش شناور بودن و ترس و نگرانیش رو بیشتر می‌کردن. هر چند دقیقه یک‌بار دماغش رو بالا می‌کشید و سعی می‌کرد با مالیدن چشم‌هاش جلوی اشک‌هاش رو بگیره. توی ذهنش داشت خودش رو سرزنش می‌کرد. مونگریونگ خیلی بهش وابسته بود و اون با رهاکردنش در حقش ظلم کرده بود. کاش قبل از ازدواجش با چانیول راجع‌به مونگریونگ حرف می‌زد. چانیول همیشه بهترین راه حل‌ها روی توی ذهنش داشت و می‌تونستن این مسئله رو باهم حلش کنن. با پنهون‌کردن وجود مونگریونگ اول در حق اون سگ بیچاره و بعد هم چانیول ظلم کرده بود. آلفا توی تمام مواقع باهاش صادق بود اما اون یکی از رازهای مهم زندگیش رو ازش مخفی کرده بود. البته که فقط نمی‌خواست مردی که حس می‌کرد می‌تونه کنارش آرامش داشته باشه رو از دست بده.

چانیول بدون اینکه سکوت بینشون رو بشکنه، حواسش رو به راه داده بود و هر چند دقیقه یک‌بار زیرچشمی حرکات امگاش رو بررسی می‌کرد. حدس احساسات امگاش با وجود فرومون‌هایی که توی ماشین حس می‌کرد سخت نبود و همین باعث می‌شد به فکر فرو بره. دوست بکهیون دقیقا چه کسی بود که بدشدن حالش تا این حد روی امگاش تاثیر گذاشته بود؟ به وضوح یادش بود که بکهیون همیشه از کیونگسو به عنوان قدیمی‌ترین دوستش یاد می‌کرد. دوست ناشناس امگاش بدجوری روانش رو به بازی گرفته بود و نمی‌تونست فکرکردن بهش رو تموم کنه. آلفای بی‌شعور درونش داشت تلاش می‌کرد تحت‌تاثیر قرارش بده و مجبورش کنه از بکهیون راجع‌به دوستش بپرسه اما چانیول قرار نبود این اجازه رو بهش بده‌. امشب به اندازه‌ی کافی با پیام‌دادن و بلاک‌شدن توسط کیونگسو آبروش رفته بود.

رشته‌ی افکار بی‌سر‌وتهش با صدای ضربه‌ی شدید پاره شد. امگای کنارش یکی از دست‌هاش رو جلوی دهنش نگه داشته بود و مشتش رو روی قسمت بالایی داشبورد می‌کوبید تا چانیول رو متوجه خودش کنه. آلفا خیلی سریع واکنش نشون داد و بعد از زدن راهنما، کنار زد و بکهیون بلافاصله بعد از توقف ماشین، پیاده شد.

چانیول نگاه نگرانی به بکهیونی که خم شده بود و با تمام توان عق می‌زد تا شاید حالش بهتر بشه نگاهی انداخت و بعد از برداشتن بطری آبی که همیشه توی داشبوردش داشت، از ماشین پیاده شد. امگاش به شکل دردناکی داشت سرفه می‌کرد و همین برای فشرده‌شدن قلبش کافی بود.
در بطری آب رو باز و کمکش کرد دهنش رو که به‌خاطر استفراغ احتمالا تلخ و بدمزه شده بود بشوره. امگا لبخند قدردانی زد و بعد از شستن دهنش، به کمک آلفاش به ماشین برگشت و لبه‌ی صندلی کمک‌راننده نشست و سعی کرد چندتا نفس عمیق بکشه. تمام مدت نگاه نگران چانیول روش بود و همین باعث شد به خودش و معده‌ی بی‌جنبه‌اش لعنتی بفرسته.

- بهتری؟
چانیول با صدای بمش که همیشه بهش آرامش می‌داد پرسید و امگا در جواب سری تکون داد. آلفا حالا با خیال راحت‌تری لبخند زد و کمی خم شد تا انگشت‌هاش بین موهای نرم بکهیون جا بگیره و امگا با احساس نوازش‌هاش، تلاش کرد از اون لمس کوتاه لذت ببره. فرومون‌های چانیول تنش‌های درونیش رو کم و بدن لرزونش رو آروم می‌کردن و بابت همین از آلفای کنارش ممنون بود.
چانیول اشاره‌ای به لکه‌‌ای که روی پالتوش جا خوش کرده بود کرد و کمکش کرد درش بیاره. بلافاصله بعد از درآوردن پالتوش از سرمایی که حس می‌کرد لرزید، اما اون سرما خیلی عمری نداشت و با قرار گرفتن پالتوی بزرگ آلفاش روی شونه‌هاش سرش رو بالا برد و متعجب نگاهش کرد.

- پس خودت...

- من بدون پالتو چیزیم نمی‌شه ولی مطمئنم تو سرما می‌خوری.
با ملایمت توضیح داد و بعد بوسیدن پیشونیش، پالتوی کثیفش رو روی صندلی‌های عقب قرار داد و در این حین بکهیون چند درجه‌ای به سمت چپ برگشت و بعد از قرار دادن پاهاش توی ماشین، درش رو بست و منتظر آلفاش موند. حالا که پالتوی آلفا رو تنش کرده بود بیشتر از قبل فرومون‌هاش رو حس می‌کرد. حسش دقیقا مثل زمانی بود توی بغلش فرو رفته بود، همون‌قدر گرم و آرامش‌بخش.

چانیول خیلی سریع ماشین رو دور زد سوار شد اما قبل از این که ماشین رو روشن کنه دست امگاش رو روی بازوش حس کرد. نگاه متعجبش رو به سمتش برگردوند و با دیدن بکهیونی توی پالتوی خودش تقریبا گم شده بود لبخندی روی لب‌هاش شکل گرفت.

-قول می‌دی... قول می‌دی هیچ‌وقت ترکم نکنی؟
چانیول به راحتی بغض توی صداش رو تشخیص داد ولی ترجیح داد چند ثانیه‌ای سکوت کنه. هر چی بیشتر تلاش می‌کرد ربط حرف بکهیون رو به شرایط فعلیشون بفهمه، کم‌تر به نتیجه می‌رسید. بکهیون هیچ‌وقت نمی‌فهمید اما تمام این سوال‌های یهویی و شوکه‌کننده‌ش چانیول رو نگران می‌کردن. با وجود ذهن مشغول و افکار درهمش دست سر بکهیون رو که روی بازوش بود رو گرفت و به انگشت‌هاش بوسه‌ای زد.

- نمی‌دونم دوباره چی بهمت ریخته و به چی فکر کردی ولی من قرار نیست تا زمانی که زنده‌ام ترکت کنم یا چیزی... خب؟ می‌خوام که این حرفمو همیشه یادت بمونه.
آلفا با جدیت گفت و تا زمانی که تایید بکهیون رو نگرفته بود دستش رو رها نکرد.

خیلی سریع مجددا ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. حین رانندگی ضبط ماشین رو روشن کرد و موزیک ملایمی سکوتی که توی ماشین حکم‌فرما بود رو شکست. این‌طور به نظر میومد که امگاش حالا نسبت به چند دقیقه‌ی قبل آروم‌تره و استرسش کم‌تر شده و همین لبخند به لبش می‌آورد. بکهیون درست مثل تیکه‌ای از وجودش بود و هر بار که چشم‌های غمگین و اشکیش رو می‌دید، روی قفسه‌ی سینه‌ش سنگینی‌ای رو حس می‌کرد.

بکهیون فقط ترسیده بود. ترسیده بود که چانیول بعد از فهمیدن رازش بخواد طردش کنه و امگا دیگه نتونه محبت‌ها و عشق مرد مهربونش رو داشته باشه. اون ترس با جوابی که چانیول بهش داده بود تقریبا نابود شده بود و حالا فقط نگران سگ عزیزش بود‌. چرا انقدر مسیرشون طولانی شده بود؟

☆~☆~☆~☆

چند ثانیه‌ای می‌شد که چانیول ماشین رو روبروی خونه‌ی دو طبقه‌ای که به نظر می‌رسید حیاط بزرگ و سرسبزی داره نگه داشته بود، اما بکهیون ساکت بود و حرفی نمی‌زد. برای گفتن حرفش مردد بود و می‌ترسید چانیول رو ناراحت کنه اما سلامتی آلفاش براش در اولویت بود.

- من تنها می‌رم یول. می‌شه منتظرم بمونی همین‌جا؟
بکهیون حین اینکه کمربند ایمنیش رو باز می‌کرد گفت و نگاهش رو به آلفای کنارش که اخم کرده بود دوخت.

- چرا نباید بیام؟ نمی‌تونم بذارم تنهایی بری. اگه خودت حالت اونجا بد بشه چی؟

- اونا یه سگ دارن توی حیاطشون. فقط نمی‌خوام که با دیدنش اذیت بشی. خب؟ اگه مشکلی پیش اومد بهت زنگ می‌زنم باشه؟
بکهیون با وجود اضطرابی که شدیدتر از قبل به سراغش اومده بود، با ملایمت توضیح داد و برای مطمئن کردن آلفاش یکی از دست‌هاش رو گرفت و فشار کمی بهش وارد کرد.

- باشه پس حتما بهم زنگ بزن خب؟
"اصلا حس خوبی ندارم" این جمله رو توی دلش گفت و بعد از گرفتن تایید از بکهیون، با نگاهش امگاش رو تا زمانی که وارد اون خونه بشه بدرقه کرد.

بعد از محوشدن قامت بکهیون پشت اون در فلزی، از اینکه همراهش نرفته بود پشیمون شد. کاش فقط می‌تونست به این ترس افراطیش از حیوانات غلبه کنه... این ترس لعنتی ضعیفش می‌کرد و حالا باید تا زمانی که امگاش باهاش تماس می‌گرفت از نگرانی جون می‌داد.

☆~☆~☆~☆

این هم از چپتر جدید، امیدوارم دوستش داشته باشید.
دیگه چیزی به پایان کالرز نمونده(اگه چانبک ناقلا بذارن😂) و چپتر بعدی آخرین قسمت داستانه.
از اونجایی که چپتر قبلی به شرط ووت نرسید دیگه برای آپ چپتر بعد ووت نمی‌ذارم. ولی لطفا اگه می‌خوندیش و دوستش دارید بهش ووت بدید خب؟

به نظرتون واکنش چانیول بعد از فهمیدن راز بکهیون چیه؟

حدساتون برای چپتر بعد رو حتما بهم بگید♡

Continue Reading

You'll Also Like

91.1K 19.7K 42
ژانر: رومنس، زندگی روزمره ، فلاف ،اسمات🔮🥇 کاپل : چانبک ، کایسو ، هونهان👬 🎃خلاصه : یه کشور ... یه شهر .... دو پسر .... زیر یه آسمون ... ولی توی دو...
15K 5.1K 5
🥀 [ • خلاصه داستان • ] 🥀 شناختن یکی چقدر زمان میبره؟ یه ماه؟ چندسال؟ وقتی با تمام وجود تشنه شناخت یکی هستی و فرصتی نداری باید چیکار کرد؟ بکهیون یه...
476K 129K 51
بیون‌بکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن د...
174K 45.2K 113
🍁 Criminal Minds 🌓 🍁 Romance • Action • Crime • Mystery • Detective • Smut • Happy end ✨ 🍁 Chanbaek • Krisho 🍁 Writer: El ( Elnaz_CH ) 👤 🍁 Ed...