چند دقیقهای بود که از خواب کوتاهش بیدار شده بود اما هنوز هم برای بلندشدن از جاش خسته بود. علاوه بر ملحفهی سفیدرنگی که قبل از خواب روی خودش انداخته بود، پتوی نسبتا کلفتی بدنش رو کاملا پوشونده بود و ناخودآگاه از توجه آلفاش لبخندی روی لبهاش شکل گرفت.
فضای اتاق تاریک بود و تنها باریکهی نوری که از زیر در میومد فقط کمی از تاریکی اتاق کم میکرد.
پتوی کلفتی که چانیول براش آورده بود رو کنار زد و درحالیکه تلاش میکرد بدن لختش رو با ملحفهی نازکی که روش انداخته بود بپوشونه، روی تخت نشست.
نمیفهمید این حجم از خستگی دقیقا از کجا نشات میگیره. اون قبل از برگشتن چانیول حدود سه ساعت خوابیده بود. حتی الان هم یه چرت کوتاه و نسبتا خوب داشت ولی باز هم حس میکرد هر لحظه ممکنه چشمهاش روی هم بیفتن و دوباره خوابش ببره.
چند باری با یکی از دستهاش از لپهای کبود و دردناکش نیشگون گرفت تا شاید این خواب مزخرف از سرش بپره و به نظر میرسید راهکارش نسبتا موثر بوده. به بدنش کشوقوسی داد و خواست از روی تخت بلند شه و به سمت در اتاق بره که صفحهی روشن گوشیش توجهش رو جلب کرد.
"دو پیام از کیونگسو"
گوشیش رو از روی میز کنار تخت برداشت و بعد از واردکردن رمزش، وارد چتش با کیونگسو شد.
"بکهیون؟..."
"فقط خواستم بگم که ریدی با این آلفا انتخابکردنت!"
چند ثانیهای طول کشید تا معنی کلماتی که روی صفحهی گوشیش خودنمایی میکردن رو به طور دقیق درک کنه.
الان کیونگسو به آلفای عزیز و دوستداشتنیش توهین کرده بود؟! دوستش مطمئناً از حساسیتی که روی آلفاش داشت باخبر بود و با این حال باز هم به خودش اجازه داده بود که بهش توهین کنه.
با خشمی که خیلی ناگهانی توی رگهاش ریشه دوونده بود دست به تایپ شد.
"الان دقیقا چی گفتی؟"
دنبال کلمات توهینآمیزتری میگشت اما انگار مغزش هنوز هم خواب بود. شاید هم شوک این پیام به قدری براش زیاد بود که کلمات رو پیدا نمیکرد؟ نمیدونست.
عصبانیتش به همون سرعتی که اومده بود، از بین رفت و ناامیدی عمیقی جاش رو گرفت. کیونگسو تنها دوست صمیمیش بود... حتی تصور تمومکردن رابطهی دوستیش با اون بتای چشمدرشت اشکش رو در میآورد. به نفع کیونگسو بود که عذرخواهی کنه. اون موقع شاید میتونست از حرف زشتش چشمپوشی کنه.
گوشیش رو بدون اینکه پیام دیگهای بفرسته قفل کرد و گوشهای انداخت. افکارش دوباره درهم شده بودن و حس میکرد از هجوم اون حجم از فکر منفی به مغزش سردرد گرفته. بین تمام اون افکار منفی، یه احتمال وجود داشت که قلبش رو گرم میکرد.
دوست بتاش درست مثل خودش بد مست بود و زمانی که مست میکرد دیگه هیچ اختیاری از خودش نداشت. پس ممکن بود حین مستی این پیام رو براش ارسال کرده باشه؟
اما همیشه اینطور میگفتن که آدمها حین مستی واقعا صادقن... پس کیونگسو از چانیول متنفر بود؟ اما چرا؟!
شاید هم تنفر نبود و فقط حسودی میکرد. این احتمال منطقیتری بود، بههرحال کیونگسو بتا بود و احتمال اینکه روزی بتونه آلفایی با جذابیتهای آلفای خودش پیدا کنه خیلی کم و حتی نزدیک به صفر بود.
سرش رو برای دورکردن تمام اون افکار پوچ و بیهوده تکون داد و از روی تخت بلند شد. جای فکرکردن بهتر بود فردا با کیونگسو تماس بگیره و راجعبه این موضوع حرف بزنن. این دوستی براش اونقدری ارزش داشت که منتظر توضیحش بمونه.
باید هر چه سریعتر به حموم میرفت و بعد همراه آلفای عزیزش شام میخورد. فقط امیدوار بود اون نودلهای لعنتی حداقل امشب باهاش راه بیان و معدهش رو اذیت نکنن...
****
چند دقیقهای میشد که صدای در و بعد هم بازشدن دوش حموم به گوشش رسیده بود. به نظر میومد امگاش بالاخره تصمیم گرفته از رخت خواب گرمونرمش بیرون بیاد و برای شام بهش ملحق بشه. امیدوار بود تا قبل از بیرون اومدن بکهیون از حمام، غذایی که سفارش داده بود برسه.
خودش معدهی خالیش رو با چند تکه از کیکی که امگاش براش پخته بود پر کرده بود و خیلی احساس گرسنگی نمیکرد، اما مطمئن بود امگای ریزهمیزهاش خیلی به معدهی بیچارهش توجهی نداره و احتمالا خیلی گرسنهست.
بعد از سروساموندادن به آشپزخونهای که قربانی آشپزبازیهای بکهیون شده بود، پشت میز ناهارخوری نشسته بود و بین چندتا سایت معروف گردشگری میچرخید.
چیزی به تعطیلات کریسمس نمونده بود و چانیول تصمیم داشت اولین کریسمس دونفرهشون رو به بهترین نحو ممکن بگذرونه.
باید با بکهیون هم مشورت میکرد اما طبق تحقیقاتی که طی این نیمساعت انجام داده بود، فرانسه بهترین گزینه به نظر میرسید. امیدوار بود بکهیون هم از پیشنهادش خوشش بیاد و انجامدادن بقیهی مقدمات سفرشون اونقدرا هم سخت نبود.
- یول؟ پس نودلا کوشن؟ درستشون نکردی؟
بکهیون درحالیکه با حولهی کوچیکی نم موهاش رو میگرفت وارد آشپزخونه شد و نگاهی به شعلههای خاموش گاز انداخت.
چانیول اما با نگاهش داشت امگای ظریف روبروش رو قورت میداد. بکهیون با پیرهن سفید گشادی که متعلق به آلفا بود جلوش ظاهر شده بود. البته این تنها مسئله نبود، ترقوههای استخوانی جذاب امگا و قسمتی از قفسهی سینهاش کاملا پیدا بود و شلوارکی که حتی کامل رونش رو نمیپوشوند هم وضعیت رو وخیمتر میکرد.
- این بستههای نودل کجان؟ مطمئنم همینجا گذاشته بودمشون.
بکهیونی که سخت مشغول گشتن بین کابینتها بود با لحن غر مانندی پرسید و به سمت چانیول برگشت.
- میشنوی چی میگم یول؟ بستهها رو تو برداشتی؟ نکنه سوزوندیشون؟
امگا باز هم کلافه پرسید و وقتی دید جوابی نمیگیره دستش رو چند باری جلوی صورت چانیولی که بهش خیره مونده بود و معلوم نبود دقیقا کجا سیر میکنه تکون داد.
- چانیول؟ خوبی؟
بکهیون این بار نگران پرسید و کمی خم شد تا سرش درست روبروی صورت چانیول قرار بگیره.
همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد. چانیول مثل برقگرفتهها از پشت میز بلند شد، امگاش رو بغل کرد و روی میز نشوند و حالا درحال چشیدن طعم شیرین لبهای نرم و باریک امگاش بود. یکی از دستهاش بدن ظریف امگاش رو بغل کرده بود و دست دیگهش گونهی کبودشدهش رو نوازش میکرد.
بکهیون تا چند ثانیه هنگ این حرکت یهویی چانیول بود. با وجود اینکه ۶ ماهی از زندگی مشترکشون میگذشت هنوز هم به این ابراز علاقههای یهویی چانیول عادت نکرده بود.
با تاخیر دستهاش رو دور گردن آلفای مهربونش حلقه کرد و سعی کرد توی بوسه همراهیش کنه. چانیول بعد از چند بار مکیدن لب بالاییش عقب کشید و نیشخندی به چهرهی متعجب امگاش زد.
- چجوری انقدر خوشگلی؟ هوم؟
با فاصلهی کمی از لبهای امگا گفت و لبخند خجالتزدهش رو بوسید. پوست صورتش به اندازهی پوست یه نوزاد نرم بود و بوی خاص و خوبی داشت. چند باری روی پوستش عمیق نفس کشید و وقتی به اندازهی کافی ریههاش از اون عطر خاص پر شدن، عقب رفت. دستهاش هنوزم روی میز و دو طرف بدن بکهیون بودن و با نگاه خیرش امگاش رو ذوب میکرد.
- من... من خیلی گرسنمه یول.
بکهیون با خجالت گفت و سعی کرد از روی میز پایین بیاد، که تلاشش ناموفق بود. چانیول بعد از بوسیدن شقیقهش به حرف اومد.
- یهکم دیگه صبر کن. الاناست که غذامون برسه.
- غذا سفارش دادی؟ پس نودلا چی؟ سوزوندیشون آره؟
بکهیون با لبخند بامزهای پرسید و با دستهاش صورت آلفاش رو قاب گرفت.
- ریختمشون دور.
آلفا با آرامش خاصی جواب داد و سرش رو برای بوسیدن کف دست امگاش حرکت داد.
- چی؟ آخه برای چی؟!
امگا با ابروهایی بالارفته و متعجب پرسید و دستهاش رو از روی صورت آلفا به شونههاش انتقال داد. مطمئن بود که تاریخ مصرف نودلهایی که خریده بود نگذشته و دلیل چانیول رو برای دور انداختن غذای امشبشون نمیفهمید.
آلفا این بار فاصلهی بینشون رو کم کرد و لبهاش رو به فاصلهی بین دو ابروی امگاش رسوند و بوسهی نرمی اونجا کاشت.
- چون یه امگای بیملاحظه توی این خونه داریم که معدهی حساسی داره و هر بار بعد از خوردن نودل دلدرد میگیره و نمیتونه خوب بخوابه.
- کی گفته؟ اصلا اینطور نیست!
بکهیون شوکه از لو رفتن رازش با صدای بلندی حرفهای آلفاش رو انکار کرد. چانیول از کجا متوجهش شده بود؟
- قرار نیست با بلندکردن صدات حرف من عوض بشه بکهیون. خودم دیدم شبا از شدت دلدرد حتی نمیتونی بخوابی. تا کی میخواستی بهم نگی؟ اگه خودم متوجهش نمیشدم قرار بود هیچوقت راجعبهش باهام حرف نزنی؟
برای اینکه بیشتر امگاش رو تحت تاثیر قرار بده لبهاش رو آویزون کرد و با نگاهی که دل سنگ رو هم آب میکرد، بهش خیره شد.
- ن...نه اینطور نیست. فقط... چیز مهمی نبود. باهاش کنار اومدم.
امگا حالا با سرخوردگی و احساس عذاب وجدانی که بهش دست داده بود گفت و وقتی هیچ تغییری توی حالت چهرهی آلفای روبروش ایجاد نشد، ادامه داد:
- باور کن راست میگم. فقط گاهی وقتا اذیتکننده میشه. اونم خیلی کم...
چانیول در جواب دفاعیهی ضعیفش حرفی نزد. فقط نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و عقب رفت. دستهاش رو از روی میز برداشته بود و ژست جدیش بکهیون رو میترسوند. دوست نداشت حداقل امشب بهخاطر چنین مسئلهای دعوا داشته باشن.
- توی خونهی ما هیچ چیز مهمتر سلامتی تو وجود نداره بکهیون. هیچی! چطور میتونی بگی چیز مهمی نیست؟ اونم وقتی هر شبی که نودل یا غذای سنگین میخوری تا صبح نمیتونی راحت بخوابی؟ این پنهونکاریا واقعا اذیتم میکنن. هر شب منتظر میموندم تا شاید خودت بخوای راجعبهش بهم بگی اما انگار نه انگار... اگه مسئلهی حادی باشه چی؟ نباید زودتر برای درمانش اقدام کنیم؟
چانیول با صدای نسبتا بلندی در حال حرفزدن بود و عرض آشپزخونه رو طی میکرد، بیتوجه به امگایی که هر لحظه بیشتر از قبل توی خودش جمع میشد و چهرهش به خوبی کلافگیش رو نشون میداد.
- باشه. متاسفم. دیگه داد نزن.
حالا نوبت بکهیون بود که داد بزنه. خودش قبلا به تمام حرفهای چانیول فکر کرده بود و همینها باعث میشدن که بخواد مشکلش رو مثل یه راز پیش خودش نگه داره. ترس از اینکه مشکل معدهش واقعا حاد و ترسناک باشه اجازه نمیداد به درمانش فکر کنه و چانیول اصلا متوجه این نبود و حالا داشت سرش داد میزد.
بیصدا از روی میز پایین پرید و بدون اینکه نگاهی به صورت شوکهی چانیول بندازه، از آشپزخونه بیرون رفت.
شبی که میتونست قشنگتر از این باشه به لطف چانیول نابود شده بود و حالا حتی احساس گرسنگی هم نمیکرد.
قبل از اینکه وارد راهرو و بعد اتاقشون بشه دستی دور بدنش حلقه شد و نگهش داشت.
- من که داد نزدم عزیز دلم... ناراحتت کردم؟ عذر میخوام.
صدای بم چانیول درست زیر گوشش بود و لبهاش برخورد کوتاهی با لالهی گوشش داشتن.
دستهاش رو به سمت دستهای گرمی که دور بدنش حلقه شده بودن برد و سعی کرد از هم بازشون کنه.
- داد زدی. حالا هم میخوام برم بخوابم. شب بخیر.
بکهیون با اخم گفت و دوباره برای رها شدن از حصار دستهای آلفا تلاش کرد. تلاشی که کاملا واهی و بیهوده بود.
- من فقط نگرانتم بکهیونا... ببخشید اگه صدام بلند بود. منو میبخشی؟ هوم؟
چانیول باز هم با صدای آرومی زیر گوشش پرسید و گردنش رو بوسید.
- فکر میکنی خودم به این حرفایی که گفتی فکر نکردم؟ میخواستم بهت بگم ولی یه مدت بود که خیلی سرکارت اذیت میشدی و خسته بودی. دلم نمیومد یه نگرانی جدید برات درست کنم به این فکر کردم که تنها برم پیش متخصص اما ترس از اینکه یه بیماری لاعلاج داشته باشم و زندگی خوبی که فقط چند ماهه دارم نابود بشه نمیذاشت. تو فقط از دید خودت به همه چیز نگاه میکنی یول... حرفات باعث میشن فکر کنم خیلی بیفکر و بیشعورم...
- هی! قرارمون این بود که دیگه از این فکرا نکنی بکهیون.
چانیول بین حرفهای امگاش پرید و به سختی بدنش رو توی بغلش برگردوند.
- من راجعبهت با یه متخصص صحبت کردم. البته من فقط چیزایی که خودم دیده بودم رو بهش گفتم. بهم اطمینان داد که مشکل حادی نیست ولی بهتره یه دور ویزیت شی. ازش برات وقت گرفتم. هفتهی بعدی باهم میریم پیشش خب؟
چانیول با لحن ملایم و گولزنندهی همیشگیش امگا رو مخاطب قرار داد و بلافاصله فرومونهای شیرینش فضای پذیرایی رو پر کردن. میدونست تند رفته و این بار مجبور شد برای جلوگیری از یه دعوا بزرگ از فرومونهاش سوءاستفاده کنه.
- من عذر میخوام اگه صدام رو بلند کردم. حالا میشه نری بخوابی؟ لطفا؟
بلافاصله بعد از آزادکردن فرومونهاش مظلومانه پرسید و به صورت مسخشدهی امگای توی بغلش خیره شد. میدونست روشش برای آرومکردن امگاش بیشازحد بدجنسیه ولی راه دیگهای به ذهنش نمیرسید. بکهیون بیشتر شبیه یه بمب رو به انفجار بود و عقلش میگفت که بهتره قبل از منفجرشدنش آرومش کنه.
- فهمیدم که گولم زدی... ولی باشه...
بکهیون با صدای نسبتا ضعیفی گفت و برای بهتر حسکردن فرومونهای خنک آلفاش، سرش رو توی سینهش برد. آلفای قدبلند حالا با لبخندی دندوننمایی روی لبهاش، یکی از دستهاش رو زیر باسن و اون یکی رو سمت کمر امگاش برد و از روی زمین بلندش کرد. قدمهای آروم و مراقبش رو به سمت اوپن آشپزخونه برد و امگای بامزهش رو روش نشوند.
چند دقیقهای در سکوت بهم خیره شدن و حرفی بینشون رد و بدل نشد. چانیول هر از چند گاهی فاصلهی بینشون رو پر میکرد و گونه و گردن امگای رامشدهاش رو برای دلجوییکردن ازش میبوسید و بعد به صورت خجالتزده و نازش خیره میشد. این روال همینطور ادامه داشت و اگه بکهیون تصمیم به شکستن سکوت بینشون نمیگرفت، معلوم نبود آلفاش تا کی قراره به لوسکردنش ادامه بده.
- میگم که...
آلفا که مشغول کنار زدن پیرهن گشادش برای بوسیدن شونهی سمت راستش بود، بدون اینکه کارش رو متوقف کنه هومی کرد.
- کادوت رو دوست داشتی؟
بکهیون با تردید پرسید و لپش رو از داخل گاز گرفت. در واقع این سوال از زمانی که سورپرایزش لو رفته بود مغزش رو درگیر کرده بود و حالا فرصت خوبی برای پرسیدنش گیر آورده بود.
چانیول بعد از چند بار مکیدن پوست خوشبو و نرم شونهش عقب کشید و لبخند دلبری پرسید:
- منظورت آقا خرگوشهست؟ یا عکسا؟ هوم؟
امگا بلافاصله از پرسیدن سوالش پشیمون شد. چانیول داشت با اشارهکردن به رابطهی امشبشون و نودهایی که براش فرستاده بود خجالتش میداد و واقعا در این لحظه دلش میخواست چانیول رو با انواع و اقسام روشهایی که بلد بود، تنبیه کنه. با مشتش ضربهی کمجونی به شونهی آلفای پرروی روبروش زد و با اخمهایی که بیشتر از اینکه ترسناکش کنن، بامزهش کرده بودن به حرف اومد:
- خیلی منحرفی! منظورم نقاشی بود. اون کادوی اصلیم بود.
چانیول با دیدن اخم روی صورتش با صدای بلندی خندید و محکم بغلش کرد.
- معلومه که دوستش داشتم. خاصترین کادویی بود که تابهحال گرفتم.
بکهیون در جواب لحن پر از شوق آلفا، هومی کرد و متقابلا بغلش کرد. چانیول وضعیت مالی نسبتا خوبی داشت و همین انتخاب کادو برای تولدش رو سخت میکرد. اینکه از زبونش رضایتش رو شنیده بود واقعا قلبش رو آروم میکرد. به نظر میرسید از پس ماموریتی که برای خودش ساخته بود به خوبی بر اومده.
صدای زنگ آیفون باعث شد آلفای قدبلند برخلاف میل باطنیش، از امگاش جدا بشه و بعد از برداشتن پالتو و کیف پولش، از خونه بیرون بره. انگار بالاخره شامشون رسیده بود و بکهیون امیدوار بود چانیول پیتزای مورد علاقهش رو سفارش داده باشه.
☆~☆~☆~☆
مدتی بود که دور میز روبروی همدیگه نشسته بودن و بکهیون با لبهای آویزون به ظرف سوپی که چانیول جلوش گذاشته بود خیره شد.
آلفاش خیلی سریع بعد از تحویلگرفتن غذاها وارد پذیرایی شده بود و بکهیون با ندیدن جعبههای پیتزا نیمی از اشتهایی که داشت رو از دست داد، اما سعی کرد با تصور اینکه احتمالا چانیول براش سوخاری خریده خودش رو قانع کنه... که البته همون کورسوی امیدش هم با بازشدن جعبههای نسبتا کوچیک توی دست آلفا و ظاهرشدن ظروف چینیای که به نظر میومد هر چیزی جز سوخاری توش باشه، آهی از بین لبهاش فرار کرد.
چانیول برای شب تولدش سوپ سفارش داده بود و حالا داشت با ولع میخوردش. اگر نیت پشت این تصمیمش رو نمیدونست احتمالا یه دعوای حسابی باهاش میکرد و بعد هم تنهایی به رستوران نزدیک خونهشون میرفت و پیتزای موردعلاقهش رو میخورد، اما میدونست آلفای مهربونش فقط بهخاطر معدهی حساسش این غذا رو سفارش داده و سعی کرد با فکرکردن به دلیل شیرین انتخاب چانیول لبخند بزنه.
با بیمیلی قاشقی که کنار ظرف سوپ قرار گرفته بود رو برداشت و مشغول خوردن شد. طعم سوپ اونقدرا هم بد نبود و این بار با اشتیاق بیشتری قاشق دوم رو وارد دهنش کرد و متوجه نگاه آلفا که چند ثانیهای روش بود نشد. چانیول لبخندی به امگایی که با ولع مشغول خوردن غذاش بود زد و جهت نگاهش رو برای اینکه امگاش معذب نشه، تغییر داد. خودش خیلی گرسنه نبود و بعد از پرکردن ظرف امگاش، نیمی از ظرف خودش رو پر کرده بود و بقیهی سوپ رو به یخچال انتقال داده بود.
- با کیونگسو خیلی وقته دوستین؟
چانیول بعد از اینکه از سیرشدن امگاش مطمئن شد، سکوت بینشون رو شکست.
- میشه گفت آره... همسایه بودیم... باهم بازی میکردیم بیشتر وقتا. وقتی هم که از اون محله رفتن ارتباطمون رو حفظ کردیم. چطور مگه؟
بکهیون حین پاککردن لبهاش با دستمالی که کنارش قرار داشت پرسید و کاسهی سوپ رو کنار گذاشت.
- بهش پیام دادم ولی بلاکم کرد.
آلفا خیلی خنثی به حرف اومد و دستش رو زیر چونهش قرار داد. در واقع توقع اون واکنش بیادبانه رو از دوست بکهیون نداشت و فقط کمی به غرورش برخورده بود.
- برای چی؟ مگه چی بهش گفتی؟
بکهیون با ابروهایی بالارفته و متعجب پرسید و قبل از اینکه چانیول جوابش رو بده ادامه داد:
- آخه برای منم یه پیام زشت فرستاده. شاید مست بوده و حواسش نبوده. به دل نگیر. فردا باهاش حرف میزنم.
چانیول در جواب سکوت کرد و فقط سری تکون داد. خوشحال بود که بکهیون سوال قبلیش رو فراموش کرده. گاهی این حساسیتهای آلفاگونهاش کار دستش میدادن و حالا هم رگ غیرتش بیخود و بیجهت باد کرده بود و آبروش رو نابود کرده بود.
- امبیسی یه مستند جدید راجعبه میمونهای آفریقا ساخته یول. ساعت دوازده بازپخششه. میشه باهمدیگه ببینیمش؟
امگای بامزهی روبروش هر بار که حرف از حیوانات یا هر چیزی مربوط بهشون میشد جوری توجه نشون میداد که گاهی اوقات آلفا به این فکر میکرد که بیشک امگاش حیوونها رو بیشتر از اون دوست داره و پنهونی حسودی میکرد. بکهیون واقعا عاشق حیوانات بود و این عشق اونقدر زیاد بود که هر خبر ناگوار راجعبه حیوانات بهمش میریخت. آخرین باری که راجع به سوختن جنگلهای آمریکا و مرگ حیوانات اون منطقه فهمیده بود تا یه هفته مریض بود و حتی نمیتونست درست غذا بخوره. امگای قشنگش برخلاف جثهی ظریف و کوچولوش، قلب بزرگ و مهربونی داشت و چانیول خوشحال بود که مالک قسمتی از اون قلب مهربونشه.
- اگه خستهای بعدا میبینیم.
بکهیون که از سکوت نسبتا طولانی آلفاش خسته شده بود، با صدای آرومی گفت و از پشت میز بلند شد. میدونست چانیول خیلی رابطهی خوبی با حیوانات نداره ولی دلش میخواست برای یک بار هم که شده این فانتزی رو با جفتش تجربه کنه.
- نه خسته نیستم. تا تلویزیون رو روشن کنی، منم میز رو جمع میکنم.
قبل از اینکه حتی حرفش رو کامل کنه، امگای روبروش با خوشحالی از آشپزخونه بیرون رفت تا طبق حرف آلفاش تلویزیون رو روشن کنه. میترسید چانیول زود از حرفش پشیمون بشه چون صورتش واقعا خسته به نظر میومد و از همین الان خودش رو برای گوشسپردن به خروپفهای بامزهاش آماده کرده بود.
چانیول بعد از جمعکردن میز و منتقلکردن ظرفهای کثیفشون به ماشین ظرفشویی، به امگاش ملحق شده بود و حالا درحالیکه امگای ظریفش رو با اعمال کمی زور توی بغل خودش نشونده بود، گوشیش رو چک میکرد.
بعد از اینهمه مدت، دلیل این مقاومتهای بکهیون رو درک نمیکرد. اونها باهم ازدواج کرده بودن و اینکه چانیول دلش بخواد امگاش رو توی بغلش داشته باشه چیز عجیبوغریبی نبود، اما بکهیون هر بار به بهونههای مختلف مخالفت میکرد.
حقیقت این بود که بکهیون هر دفعه سعی میکرد افکار توی سرش رو ساکت کنه و به حرف قلبش گوش بده. اون همیشه کنار آلفا یه حس راحتی و آرامش خاصی داشت، چیزی که خیلی وقت بود تجربهش نکرده بود. بغلهای آلفاش واقعا آرومش میکردن اما هر بار یه صدای مزاحمی پسِ ذهنش بهش میگفت که با این کارهاش چانیول رو اذیت میکنه و همین باعث میشد بخواد فاصلهشون رو حفظ کنه. در هر صورت، خوشحال بود که چانیول هیچوقت به حرفهاش گوش نمیده و آخر سر کاری که دوست داره رو انجام میده. حالا توی بغل آلفاش لم داده بود و مستند موردعلاقهش رو نگاه میکرد. چانیول هر چند دقیقه یک بار لبهاش رو به مارک روی گردن و شونهش میرسوند و آروم میبوسیدش و هیچکدوم از اون بوسهها بکهیون رو اذیت نمیکردن. میتونست بگه که حتی دوست داره ادامهدار باشن. فرومونهاش مهر تاییدی بر احساساتش بودن و چانیول با حسکردن فرومونهای شیرین و گیجکنندهی امگاش این کار رو تکرار میکرد.
چانیول سرش رو با گیم مورد علاقهاش "2048" گرم کرده بود و هر چند ثانیه یک بار صدای جیغمانند میمونهای توی مستند مو به تنش سیخ میکردن و این در حالی بود که امگای توی بغلش داشت قربونصدقهی میمونها میرفت.
نیم ساعتی به همین روال گذشت و چانیول کمکم حس میکرد دیگه نمیتونه چشمهاش رو باز نگه داره. روز سختی رو توی شرکت گذرونده بود و حتی از ساعت خواب همیشگیش هم رد شده بود. بیصدا خمیازهای کشید و سرش رو روی شونهی امگا قرار داد.
- خیلی ازش مونده؟
خستگی به وضوح توی صداش حس میشد و بکهیون با شنیدن لحن خستهاش کنترل رو برداشت و خیلی سریع تلویزیون رو خاموش کرد.
- چرا خاموشش کردی؟ مگه تموم شد؟
- نه. بقیهش رو بعدا میبینم.
از روی پاهای آلفا بلند شد و بعد از اینکه بدنش رو به سمتش برگردوند، دوباره سر جای قبلیش نشست.
- میخواستم یه چیزی بهت بگم.
چانیول حین مالیدن چشمش هومی کرد و دست آزادش رو روی کمر امگا قرار داد.
- میشه برای تعطیلات کریسمس بریم آفریقا؟ من خیلی دلم میخواد این میمونا رو از نزدیک ببینم.
امگا درحالیکه دستهاش رو بهم دیگه قفل کرده بود با چشمهای پاپیمانندش درخواست کرد.
- آخه... آفریقا؟
- باور کن خیلی قشنگه یول. مطمئن نیستم ولی فکر کنم هواشم توی اون موقع از سال سرد نیست و خوبه. میشه بریم؟ لطفا؟!
- عزیزم تو که میدونی من چقد از حیوونا میترسم. بعد برم توی دلشون مسافرت؟
چانیول با لبخند کنترلشدهای گفت و گونهی امگاش رو نوازش کرد. بکهیونِ روبروش بیشتر شبیه بچهی دو سالهای شده بود که برای داشتن بستنی قیفی موردعلاقهش لبهاش رو آویزون کرده بود.
- خب میتونی به چشم یه فرصت بهش نگاه کنی. وقتی بریم پیششون انقد دلت براشون ضعف میره یول... باور کن راست میگم.
چانیول غلط میکرد حرفهای امگای خوردنی و بامزهاش که داشت با روشهای بامزهترش سعی میکرد گولش بزنه رو باور نکنه.
- نمیشه بریم باغ وحش ببینیمشون؟ حتما باید بریم آفریقا؟
- معلومه که نه!
بکهیون رسما سرش داد زد و با ابروهایی که بهم نزدیک شده بودن از روی پاش بلند شد.
- چرا باید به یه سری عوضی که حیوونا رو توی قفس زندانی میکنن پول بدم و حمایتشون کنم؟ بهخاطر خودخواهی اونا، اون حیوونای بیچاره از خونههاشون دورن.
چانیول که توقع این واکنش شدید رو از امگای همیشه آرومش نداشت از روی مبل بلند شد و دستش رو گرفت.
- هی کوچولو چرا جوش میاری؟ باشه میریم آفریقا. فقط تو عصبی نباش خب؟
در همین حین یکی از دستهاش رو بین موهای لخت و نمدارش برد و بهمشون ریخت.
در کمال تعجب بکهیون در جوابش باشهی ضعیفی گفت و صدای گوشیش اجازه نداد مکالمهشون ادامه داشته باشه.
امگا با نگرانیای که بلافاصله توی دلش افتاده بود، خودش رو به اتاق مشترکشون رسوند، اما قبل از اینکه خودش رو به گوشیش برسونه زنگ قطع شد. با استرس گوشیش رو از روی میز کنار تخت برداشت و با دیدن پیامی که براش ارسال شده بود، حس کرد روحش از بدنش خارج شده.
☆~☆~☆~☆
سلام بعد از مدتها، شب تابستونیتون بخیر.
با وجود این وقفهی طولانی داستان به شرط ووت نرسید اما من باز هم بهخاطر قشنگایی که حمایت میکنن داستان رو آپ کردم. پس حتما نظر بدید خب؟
این سوالم جواب بدین، برداشتتون از شخصیت چانیول و بکهیون تا اینجای داستان چی بوده؟
چه حدسی راجعبه چپتر بعد دارین؟
۱۶۰☆ برای تمام چپترا لطفا
*اگه وضعیت سینها و ووتهای همینطور باشه افتراستوری نوشته نمیشه ها)=*