از لحظهای که تصمیم به برگردوندن بچه گرفت بیشتر از یک ماه میگذشت. موجودی حساب پساندازش هر روز کمتر از روز قبل میشد و مخارجش از هزینهی باشگاهی که روزانه میرفت، بنزینی که به ماشینش میزد و هزینهی تراپیست، تجاوز کرده بود. هیونا هیچ کمکی بهش نمیکرد و با وجود اینکه ازش کمک خواسته بود، خواهر عزیزش اون رو دیوانه تصور کرد و حرفهاش درمورد پس گرفتن بچه رو نادیده گرفت به همین دلیل چارهای جز تنها پیش رفتن نداشت.
بهترین وکیلی که میتونست با توجه به درآمدش پیدا کنه رو استخدام کرد و حالا بعد از مدتها، نتیجهی هفتهها تلاش شبانه روزی توی دستهاش بود. هفتهها دوندگی فقط برای چند ورق کاغذ و ذرهای امید برای تصاحب چیزی که چانیول رو سمت خوشبختی سوق میداد. حالا با پوشهای از کاغذهای مختلف که گواهی تولد لئو و سند ازدواجش با پارک چانیول، جزئی ازشون بود پشت میز کارش نشسته و برای هزارمین بار اوراق رو چک میکرد تا نقصی توی مدارک وجود نداشته باشه.
برگردوندن لئو دردسر زیادی داشت. طبق گفتهی وکیل هنوز به نیمهی راه برگردوندنش هم نرسیده بود و تنها یک سوم از کارهای قانونی سلب حضانت از چانیول رو انجام داده بود. ادامهی کارها باید توی کرهی جنوبی و از طریق قانون اون کشور انجام میشد بنابراین برای پیگیری کارها باید به سئول برمیگشت و از طریق یک وکیل جدید برای پس گرفتن لئو اقدام میکرد.
خیره به کاغذی که لوگوی بیمارستان گوشهی سمت چپش خورده بود، لحظهای رو تصور میکرد که لبخند عمیق چانیول جای خودش رو به اندوه بیپایان میده اما حتی تصور چشمهای خیس مردی که اسمهاشون کنار هم توی سند ازدواج قید شده بود هم نمیتونست به اندازهی سر سوزن شادی و شعف رو زیر پوستش تزریق کنه.
خاکستر سیگار روی میز چوبیای که از تمیزی، نور چراغ زرد و سرخ اتاق رو منعکس میکرد، فرو ریخت و همزمان با فرو ریختنش، فیلتر سیگار توی زیرسیگاری مچاله شد. کاغذی که توی پوشه برگردوند رو توی یکی از کشوهای قفلدار میز گذاشت و از طریق لپتاپ دوربینهای مداربستهی کازینو رو چک کرد. مدت زیادی از مدیریت کازینو غافل شده بود، با این وجود هنوز مشکلی پیش نیومده بود و این مسئله مهر تاییدی به این حقیقت میزد که جیکوب با وجود سرخوش و بیخیال بودنش به خوبی حواسش به همهچیز هست.
ویترها مثل مورچههای کارگر با نظم خاص و لباسهای یکدست و اتو خورده از جایی به جای دیگه میرفتند و بدون وقفه در حال پذیرایی از مهمانهای مست و قماربازهای شکست خورده بودند. پیکها پشت هم پر و خالی میشد و ورقهایی که توی دست دیلرهای جوان و زیبا بُر میخورد لحظهی بعد مثل پرنده به پرواز در میاومدند و روی میز، مقابل قماربازها مینشست.
باشکوه و مسحور کننده بودن کازینو هنوز پا برجا بود. حتی میتونست با اطمینان بگه که از قبل باشکوهتر شده و هیچ میز خالیای توی سراسر سالن به چشم نمیخوره.
چشمهاش از خیره شدن به مانیتور میسوخت یا شاید دلیل سوختن چشمهاش، بیخوابیهای پیاپیای بود که توی این یک ماه تجربه کرده بود. بعد از برگشتن از چین خوابش به هم ریخته بود و این روزها ساعت خوابش به زحمت چهار ساعت در روز میشد. به واسطهی بیخوابی چند جوش مزاحم فرصت جولان دادن پیدا کرده بودند که حتی حوصلهی درمانشون رو هم نداشت.
گوشهی راست صفحهی مانیتور، جایی که دوربین B5 بخشی از سالن بیلیارد رو نشون میداد، چشمش به الکس خورد که با چوب بیلیارد روی میز خم شده بود و جیکوب در حالیکه از پشت کاملاً به بدنش چسبیده بود، نحوهی بازی کردن رو بهش یاد میداد. اولین ضربه، محصول کار گروهی و مشترکشون بود. توپ توی سوراخ مورد نظر افتاد و الکس چنان از جا پرید که سرش به چونهی جیکوب خورد و باعث شد مرد بزرگتر دو دستی چونهاش رو بگیره و از درد خم بشه.
نفس آسودهای کشید و به صندلی تکیه داد. بابت وضعیت الکس احساس رضایت میکرد. پسرک با کمک هیونا و وکیلی که دستمزد پایینی میگرفت، تونسته بود بعد از شونزده سال کارت شناسایی داشته باشه و شهروند رسمی کشور به حساب بیاد. هزینهی معلم خصوصیای که براش گرفته بود تا تمام تابستان بتونه عقبموندگی درسیش رو جبران کنه، مادرش پرداخت میکرد و جیکوب یکی از اتاقهای آپارتمان نوساختش رو بهش داده بود تا دغدغهی جای خواب نداشته باشه. درمورد این بچه همهچیز خوب پیش میرفت.
با فکر کردن به وضعیت الکس، بعد از مدتها احساس آرامش و رضایت وجودش رو پر کرد و برای چند لحظهی کوتاه فکر احمقانهای از سرش گذشت. یه رویای سوخته و دور از واقعیت که توی گذشته اعتقاد داشت شدنیه؛ داشتن یه مرکز بزرگ برای حمایت از کودکان.
برای جلوگیری از افکار احمقانه لپتاپ رو خاموش کرد و بعد از برداشتن پوشهی مدارک از داخل کشو، کت اورسایزش رو برداشت و اتاق رو ترک کرد. تمام مدارک مورد نیاز رو داشت پس نیازی به تردید کردن و وقفه انداختن بین کارها نبود. امشب به محض رسیدن به خونه برای سئول بلیط رزرو میکرد.
کلید رو داخل قفل در اتاق چرخوند و محض اطمینان خاطر چند بار دستگیرهی در رو بالا و پایین کرد تا مطمئن بشه در تحت هیچ شرایطی بدون کلید باز نمیشه. درست این بود که قبل از رفتن از جیکوب و الکس که توی سالن بیلیارد در حال بالا رفتن از همدیگه بودند، خداحافظی میکرد یا حداقل خروجش رو اطلاع میداد اما از انجام این کار سر باز زد و بدون هیچ حرفی، مثل سایهای که با غروب آفتاب محو میشه، کازینوی زیباش رو ترک کرد.
کت نخودی اورسایزش رو یکطرفه روی شونهاش انداخت. این لباس رو دوست داشت یا حداقل آیتم مناسبی برای شبهای تابستان بود. باد خنک به راحتی از پاچهی گشاد شلوار پارچهایش به داخل میخزید و آستینهای تا آرنج تا خوردهی پیراهن مردونهی سفیدش کمک میکرد بالاتنهاش خنک بشه. پشت فرمون نشست و بعد از چند لحظه خیره شدن به ساختمون بزرگ و باشکوه کازینو که با نورهای قرمز و تابلوی بزرگ بیشتر از همیشه توی چشم بود، پنجهی پاش رو روی گاز فشار داد و ماشین با سرعت مناسبی راه افتاد.
ساعت از نیمههای شب گذشته بود و شهر به استقبال مردمی میرفت که برای تفریح شبانه از خونههاشون خارج میشدند و از شلوغی و مشغلهی روزشون به نایتکلابهای پرهیاهو پناه میبردند. ساعت دوازده نیمه شب شروع کار فاوست بود و اوج شکوهش رو نمایان میکرد ولی این وقت شب زمان برگشت بکهیون به خونه بود. تحمل شلوغی و شنیدن سروصدای مردم در توانش نبود.
بعد از پارک کردن ماشین توی جایگاه همیشگی، ناراضی از خالی نبودن آسانسور گوشهی کابین رو اشغال کرد و از زوج جوانی که چسبیده به هم، کنار گوش یکدیگه نجوا میکردند و لحظهی بعد قهقهه میزدند، فاصله گرفت. فاصلهای که کمتر از نیممتر میشد و به بکهیون احساس معذب بودن میداد.
به محض باز شدن در آسانسور توی طبقهی خودش، از کابین بیرون رفت. تحمل اون زوج کمکم داشت نفسش رو میبرید. زمانیکه در خونه رو باز کرد، صدای زمزمههای مادرش و هیونا رو شنید و چند قدم کافی بود تا زمزمههای ناواضحشون تبدیل به اصوات بلندی بشه که خشم و کلافگی هیونا رو بیان میکرد.
دیوار اِل مانندی که وجود داشت، اجازه نمیداد مادرش و هیونا رو ببینه اما واضح میشنید که هیونا میگفت: «این حداقل کاریه که به عنوان یه مادر میتونی انجام بدی. جلوش رو بگیر مامان.»
سکوت کوتاه مدت مادرش به هیونا اجازهی جنجال بیشتر رو داد: «میخوای به سکوتت ادامه بدی و بذاری بکهیون گند بزنه به همه چی؟! عقلش رو از دست داده. تمام فکرش شده پس گرفتن اون بچه.»
این بار مادرش سکوت نکرد.
- اون فقط پسرش رو میخواد.
فریاد هیونا به قدری بلند بود که شونههای بکهیون، پشت دیوار لرزید.
- نه مامان اون پسرش رو نمیخواد!!! تنها چیزی که بهش فکر میکنه عذاب دادن پارک چانیول با دور کردنش از پسرشه.
چند لحظه سکوت و سپس صدای صندلهای خونگی مادرش توی سالن پیچید. انگار کنار پنجره رفته بود چون لحظهی بعد صدای باز شدن پنجره به گوشش خورد. بکهیون پشت دیوار متوقف شد و بهش تکیه داد.
- باهاش صحبت کن از این کار دست برداره.
به میزان لحن مطمئن هیونا، زمزمهی مادرش، نامطمئن، از بین لبهاش خارج شد: «من نمیتونم از یه پدر بخوام از پسرش دست بکشه.»
- پدر؟! مسخرهست! بکهیون هیچ احساسی جز نفرت به اون بچه نداره. انقدر خودخواهه که فکر نمیکنه این وسط چی به سر بچه میاد و چه فشاری رو مجبوره تحمل کنه. آدمی که داری ازش دفاع میکنی بخاطر اینکه بابا تنهاش گذاشت، حاضر نشد حتی یک بار برای دیدنش به زندان بره. حتی نامههایی که بابا براش فرستاد رو نخونده، پاره کرد و اجازه نمیده جلوش اسمی از بابا بیاریم اما خودش پسرش رو با یه بیمار روانی تنها گذاشت. با یه مریض که هیچ کاری ازش بعید نبود. به این فکر نکرد که ممکنه بچهی بیچارهاش زیر کتکهای اون آدم له بشه. فقط به خودش فکر کرد و حالا بعد از چهار سال یادش افتاده پسر داره. این حقیقت هیچوقت عوض نمیشه. اون یه آدم خودخواهه که در درجهی اول به خودش و خواستههاش فکر میکنه بدون اینکه شرایط بقیه رو در نظر بگیره.
از گوشهی دیوار دید که مادرش روی مبل نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت. کلافگی و بیچارگی از تکتک حرکات زن میبارید.
- نمیدونم. من هیچی نمیدونم هیونا. ازت خواهش میکنم تنهام بذار.
هیونا بیتوجه به لحن درمونده و نالهمانند مادرش، با همون صدای پر قدرت که شایستهی یه وکیله ادامه داد:
- بکهیون اون بچه رو با خودخواهی نابود میکنه و خودش هم نابود میشه! نمیتونی نگرانی من رو درک کنی چون تو ندیدی. وقتی میخواست با بالشت نوزاد یک روزه رو خفه کنه من اونجا بودم. من ترسیده بودم، بچه گریه میکرد و توی چشمهای بکهیون هیچ اثری از ناراحتی و پشیمونی نبود. اگه دیر میرسیدم بچه رو کشته بود.
پاهای بکهیون از تصور اون روز خاکستری توی اتاق سفید بیمارستان لرزید. تصاویر به ترتیب جلوی چشمش میاومد و گفتههای هیونا به صورت مصور از ذهنش رد میشد. تمامش رو به یاد میآورد. نفهمید مادرش چی جواب داد. بیرمق از خونه بیرون اومد و از بیحواسی در خونه پشت سرش به هم کوبیده شد. با کوبیده شدن در حتما متوجه اومدنش میشدند. با دیدن عدد هفت که طبقهای که آسانسور توش توقف کرده بود رو نشون میداد، سمت پلهها رفت و بیرمق، با بدنی که کرخت شده بود از پلهها پایین اومد.
چند دقیقه توی ماشین نشست و خیره به جلو با ذهنی که خالی از هر کلمه و تصویری جز نوزاد گریانش بود، سعی کرد به یاد بیاره چطور ماشین رو روشن میکرده. چند متر دورتر مادرش رو دید که با سر و روی آشفته، در حالیکه صندل مشکی به پا داشت و تارهای سرکش موهای جوگندمیش از کش مویی که شل بسته بود بیرون زده بود از پلهها پایین دوید. دکمهی استارت ماشین رو زد و دستهای رنگ پریدهاش رو سفت دور فرمون فشار داد. چند لحظه طول کشید تا مغزش فرمان فشار دادن پدال گاز رو بهش بده و چند ثانیه بعد، یه جای خالی از ماشین توی پارکینگ باقی موند و زنی که با شونههای خمیده دور شدن پسرش رو تماشا میکرد.
***
بکهیون به تنها جایی که داشت پناه برد؛ فاوست. زمانیکه از در پشتی فاوست وارد راهروی طویلی شد که به اتاقش راه پیدا میکرد، جیکوب رو دید که مشغول بوسیدن یکی از دیلرهای خانم بود و دستش کمکم داشت از چاک دامن تنگ و کوتاه دختر به رونهای لاغر و سفیدش میرسید. تنگ در آغوش همدیگه بودند، انقدری که بکهیون با یک نیم نگاه نمیتونست تشخیص بده بوسهی دختر از روی رضایته یا نارضایتی. هر چند با شناختی که از دوست سرخوشش داشت میدونست کسی رو مجبور به انجام کاری نمیکنه و خیلی زود دختر جوان با نوازش کردن پشت گردن جیکوب ثابت کرد بکهیون دوست قدیمی و صمیمیش رو خوب میشناسه.
بیتفاوت از کنارشون گذشت و حین رد شدن از کنار میزباری که بطریهای مشروبات الکلی رو سمت بار کازینو حمل میکرد، یک شیشه بِرندی برداشت. به میانهی راه رسیده بود که به نتیجه رسید یک بطری برای کم کردن عطشی که داره و از کار انداختن مغزش، کمه؛ بنابراین چرخید و یک بطری کوچیک جین از بین مشروبها دستچین کرد.
صدای جیکوب رو میشنید که از دستپاچه فرار کردن دیلر ابراز نارضایتی میکرد. مرد مو فرفری وقتی از برگشتن دختر جوان ناامید شد، دنبال بکهیون راه افتاد و اسمش رو صدا کرد اما جوابش کوبیده شدن در اتاق بکهیون به روی صورتش بود.
امروز دو بار اسنیف کرده بود و اگه یک رول ماریجوانایی که بعد از خالی کردن نیم بطری بوربن توی معدهاش کشیده بود رو فاکتور میگرفت، میتونست بگه تقریبا هشیاره و مغز نسبتاً هشیارش بهش میگفت باید برای بکهیونی که خارج از ساعت کارش با این حال به فاوست برگشته نگران باشه.
بکهیون رو بندرت میشد این وقت شب توی فاوست پیدا کرد. مرد حوصلهی شلوغی و جمعیت رو نداشت و حتی دیدن ازدحام مردم از پشت مانیتورهای دوربین مداربسته هم آزارش میداد پس اگه این وقت شب برای کار نیومده بود یعنی مشکلی وجود داشت.
چند بار دست به کمر پشت در اتاق از این سو به سوی دیگه رفت. وقتی دیلر جوان از کنارش میگذشت با لبخند چشمک شیطنتآمیزی بهش زد و با کف دست به باسن ژلهایش کوبید اما فراموش نکرد اوضاع بهترین رفیقش خیلی خوب نیست. بکهیون معمولا توی مصرف الکل زیادهروی نمیکرد و اغلب تا حدی میخورد که کنترل خودش رو داشته باشه. بعید میدونست با اون دو بطری بتونه حتی در حد بیدار نگهداشتن خودش هشیار بمونه.
با اینکه عادت به در زدن نداشت، چند ضربه به در زد تا هشدار ورودش رو به گوش بکهیون برسونه و آهسته از فضای نیمه باز در وارد اتاق شد. نه تنها پشت میز، بلکه هیچ جای اتاق اثری از بکهیون نبود. توی اتاق نیمه تاریکی که فقط یک چراغ کوچیک قرمز روشن بود، با چشمهاش دنبال بکهیون گشت و وقتی اثری ازش ندید چند قدم به میز نزدیک شد. با دیدن پنجرهی باز که از وزش باد، پردههاش تکون میخورد فکر مسموم و مریضی به ذهنش رسید که باعث شد وحشتزده سمت پنجره بدوه. روی پنجره خم شد و زمانی که پایین ساختمون، روی زمین، اثری از جسد بکهیون ندید نفسش رو بیرون فرستاد و چرخید.
چشمش به بکهیون خورد که زیر میز کارش نشسته بود و خیره به زمین از بطری مینوشید. دستش رو روی قلبی که بیقرار میتپید، گذاشت و همینطور که نفسش رو آسوده بیرون میفرستاد، زیر میز کنار بکهیون خزید. خوشبختانه میز به قدری بزرگ بود که برای هر دوشون جا داشته باشه.
- بچه شدی؟ چرا این زیر نشستی؟
پلکهای بکهیون روی هم افتاد و همینطور که سرش رو به چوب پشت سرش تکیه میداد، زیر لب زمزمه کرد:
- نمیخواستم پیدام کنی.
سکسکهی کوتاهی کرد که باعث شد نگاه جیکوب روی بطری نیمه خالی برندی بچرخه. به همین زودی بیشتر از نصف بطری رو تموم کرده بود!
- حالت خرابه!
بکهیون حرفی نزد. بطری رو به لبش چسبوند و تا جایی که نفس داشت و تلخی مایع درون بطری اجازه میداد، نوشید. جیکوب هیچ تلاشی برای متوقف کردنش نکرد. در سکوت کنارش نشست و از جیب شلوارش پاکت سیگار رو بیرون کشید و با فندکی که نمیدونست از کی کش رفته سیگارش رو روشن کرد. تازه دلیل باز بودن پنجره رو میفهمید. باز بودن پنجرهی بزرگ، از این پایین نمای دلانگیزی رو به بیننده هدیه میداد و آسمون شب مثل دامن مشکی پر نگین به نظر میرسید.
سیگار دوم رو با فاصلهی چند دقیقه بعد از سیگار اول روشن کرد و داشت برای روشن کردن سیگار سوم آماده میشد که صدای آروم و کمی کشیدهی بکهیون رو شنید.
- پنج سال پیش بهش گفتم من هیچوقت پدر افتضاحی مثل تو نمیشم.
سکسکهی بلندی کرد و غمانگیزتر از جملهی قبلی ادامه داد:
- پسر! من حتی از اون هم افتضاحترم.
با سکسکهی بعدی لپهاش باد شد و چیزی تا بالا آوردنش نمونده بود که لبهاش رو به هم فشار داد و خودش رو کنترل کرد. صدای ناله مانندی که ناشی از سوزش معده بود از دهنش خارج شد.
- میدونستم اون آدم کنترل رفتارش دست خودش نیست ولی بچه رو پیشش گذاشتم.
سکسکهی دیگهای کرد که بیشتر از سکسکه به ناله شباهت داشت.
- وقتی برای اولینبار... برای اولین «بابایی» صداش میکرد من کجا بودم؟ وقتی روی پاهاش ایستاد کی دستهاش رو گرفت که زمین نخوره؟ چانیول بود. حتما اون بود. من کجا بودم جیک؟ کجا بودم؟
جیکوب حتی فرصت همدردی پیدا نکرد. بکهیون بلافاصله بعد از اتمام حرفش، روی زمین استفراغ کرد و هر چی نوشیده بود رو بالا آورد. دست پر قدرت جیکوب چندین بار به کمرش کوبیده شد و بعد از بند اومدن استفراغ بکهیون، جیکوب درحالیکه پشتش رو ماساژ میداد با گوشهی لباسش دور لب بکهیون رو تمیز کرد.
- چه مرگت شده بکهیون؟
زیر لب زمزمه کرد اما زمزمهاش به گوش بکهیون نرسید. شاید هم رسید و بکهیون ترجیح داد نشنیده بگیره.
- خودم انتخاب کردم ازش فرار کنم، پس چرا دوباره اونی که باخت من بودم؟
بکهیون سر بلند کرد و نگاهش همراه با چشمهایی سرخ که خالی از اشک بود رو به نگاه جیکوب گره زد.
- پسش میگیرم. مهم نیست چند نفر مانعم بشن. خوشبختیای که پارک چانیول به قیمت نابودی من صاحب شد رو نابود میکنم و روی خاکسترش میرقصم.
سوزش معدهاش حس شعله کشیدن زبانههای آتش رو بهش میداد. انگار کسی معدهاش رو به آتش کشیده بود و نمیتونست جلوی بالا آوردن مایع داغی که از معدهاش سمت بالا هل داده میشه رو بگیره. با اتمام حرفش، دوباره مقابل پای جیکوب بالا آورد و جیکوب با ابروهایی که حالت موج مانند به خودش گرفته بود، پشتش رو ماساژ داد. دو مرد تا طلوع آفتاب، تا زمانی که پرتوهای خورشید جای چند ستارهی نگین مانند رو بگیره در کنار هم نشستند و در سکوت به تغییر رنگ آسمون خیره شدند بدون اینکه هیچکدوم حرف دیگهای به زبون بیارند.
○•°●《♡》●°•○
از اومدن به پارک نفرت داشت. وقتی روی نیمکت سبز رنگ پارک مینشست و در کنار پسر کوچولوش به بازی کردن بقیهی بچهها نگاه میکرد، سیاهی حسرت و اندوه روی زندگیش سایه میانداخت. پسرش میخواست بدوه. دلش میخواست از سرسرهها بالا بره و همپای بقیهی بچهها شادی کنه اما سهمش از تمام این پارک بزرگ، یک گوشه از نیمکت سبزی بود که دقیقاً مقابل جایگاه بازی بچهها قرار داشت.
پرتوی خورشید روی کلاه لبهدار پسرک میتابید و عینک آفتابی اجازه نمیداد چشمهای عسلی لئو از تابش آفتاب آسیب ببینه. بستنی توتفرنگی توی دستش در حال آب شدن بود و قطرههای غلیظش از لا به لای انگشتهاش جریان پیدا میکرد و قطره قطره روی لباسش میریخت اما نه لئو متوجه بود و نه پدرش.
هر دو در کنار هم روی نیمکت نشسته بودند و بازی بچهها رو تماشا میکرد. چانیول آرزو میکرد کاش این شکنجه تموم بشه و لئو اجازه بده به مهمانی شامی که مادرش دعوتشون کرده، برن اما لئو هنوز خیره به بچههایی بود که بسرعت تاب میخوردند و با شادی از سرسره پایین میاومدند. چند پسر بچهی تخس سعی میکردند مسیر سرسره رو برعکس برگردند و همین باعث شده بود ازدحام شدیدی جلوی سرسره به وجود بیاد.
- بابایی.
لئو همینطور که زیر لب با بغض مینالید، بستنی رو رها کرد و با دست چسبناکش به بازوی پدرش چسبید و با گذاشتن زانوهاش لبهی نیمکت، خودش رو بالا کشید. سرش رو توی گردن پدرش فرو برد و دستهای چانیول در حالی دور بدن پسرک حلقه شد که مرد ذرهای اهمیت نمیداد کت خوشدوخت و اتو خوردهاش بخاطر بستنیای که از دست لئو میچکه، چسبناک و صورتی میشه.
- بذار فقط یک بار برم بازی کنم.
پسرک همینطور که این حرف رو میزد، قطرههای درشت اشک از چشمش چکید و لبهای لرزونش سمت پایین خم شد.
قلب چانیول نشکست، بلکه هزار تکه شد. بدن بچه بخاطر وضعیت خاصی که توش متولد شده بود ضعیفتر از سایر بچهها بود و علائم تنگی دریچهی قلبش با شدت بیشتری خودش رو نشون میداد اما چطور میتونست بهش نه بگه و قلب مریضش رو بشکنه؟ از روی بیچارگی آه کشید و زمزمه کرد:
- دلت میخواد بریم خونهی مادربزرگ؟
- اول یه سرسره بخورم.
نتونست بغض و التماسی که توی صدای پسرش بود رو تحمل کنه. یه بار سر خوردن از سرسره که ایرادی نداشت، داشت؟! کنار سرسره میایستاد و مراقب بود لئو با شدت سر نخوره. کودکش رو از خودش فاصله داد و بعد از برداشتن عینکش، صورت خیسش رو پاک کرد.
- اینطوری گریه نکن قلب من. میبرمت سرسره بازی کنی.
دستهای لئو دور گردن پدرش حلقه شد و حین اینکه اشک چشمهاش رو با سرشونهی کتش پاک میکرد، زیر چشمی به بچههایی خیره شد که مشغول بازی بودند. با ورود مرد مرددی که پسرش رو سفت توی بغلش گرفته بود و مثل مین خنثی نشده به سرسره نگاه میکرد، نگاه بچههایی که به زحمت تا بالای زانوش میرسیدند، بهش جلب شد. لئو رو با نارضایتی جلوی پلههای سرسره پایین گذاشت و با دستی که از استرس عرق کرده بود روی موهای پسرش دست کشید.
- بهت کمک کنم از پلهها بالا بری؟
لئو آهسته از زیر دستش خزید.
- نه خودم میرم.
بعد از زدن حرفش، خودش رو توی صف بچههایی که از پلههای سرسره بالا میرفتند، جا کرد: «برو پیش بقیهی مامان باباها. اینجا مال نینیهاست.»
استرس تمام بدن چانیول رو داغ کرد. مردمک چشمهاش گشاد شد و نفسش بریده و منقطع ریههاش رو ترک کرد.
- اون سمت سرسره میایستم که بگیرمت.
لئو کجخلق نق زد و روی زمین پا کوبید: «نه! برو. نمیخوام منو بگیری.»
- عزیزم...
لئو به گریه افتاد: «نمیخوام... برو.»
چهرهی چانیول درموندگی رو فریاد میزد. چند قدم آهسته عقب رفت تا خیال لئو رو بابت رفتنش راحت کنه اما لئو به کم قانع نبود. نمیخواست پدرش رو توی زمین بازی بچهها ببینه برای همین چهرهاش از حرص مچاله شد و با کشیدن موهاش و فشار دادن دندونهاش بدنش از حرص شروع به لرزیدن کرد.
چانیول وحشتزده و غمگین از زمین بازی بیرون رفت و مضطرب کنار یکی از نیمکتها این پا و اون پا شد.
دوباره لئو به حالت طبیعی برگشت و اشکاش رو با پشت دست پس زد. چانیول در این لحظه به لئو نگاه نمیکرد، در واقع بکهیون رو میدید که به شکل فشرده و کوچک دراومده. رفتارهای لئو کاملا شبیه بکهیون بود. زمانی که بکهیون از تکون و لگدهای لوبیای کوچکشون کلافه و عصبی میشد، با بدنی که بیش از اندازه میلرزید گوشهی اتاق مینشست و همزمان با کشیدن موهاش، دندونهاش رو به هم فشار میداد.
لئو تا قبل سفر به چین هیچوقت فرصت دیدن بکهیون رو نداشت اما وقتی حرصی و عصبانی میشد دقیقاً همون رفتار رو از خودش نشون میداد و باعث میشد خاطرات اون روزهای تلخ از ذهن پدرش پاک نشه.
لئو با دیدن دختر بچهای که چند متر دورتر، روی زمین خم شده بود و با به هم نزدیک کردن سنگریزهها نقاشی میکشید، از صف سرسره بیرون اومد و نفس چانیول با آسودگی غیرقابل وصفی سینهاش رو ترک کرد. مرد صورتش رو سمت آسمون گرفت و دستهاش رو روی چشمهاش گذاشت. صدای ضربان قلب وحشتزدهاش رو میشنید که حالا بابت پشیمونی لئو از سرسرهسواری، جشن و پایکوبی به راه انداخته بود.
وقتی به جایی که لئو ایستاده بود نگاه کرد، پسرش رو دید که مقابل دختر بچه روی زمین خم شده بود و با لبخند و هیجان باهاش حرف میزد. دستش رو برای دست دادن دراز کرد و چانیول میتونست تک تک دیالوگهایی که بینشون رد و بدل میشه رو حدس بزنه.
سلام من لئوام. لئو یعنی شیر ولی نه اون شیری که میخوریم. اون شیری که میگه یووو. میشه با من دوست بشی؟
این جملات، پای ثابت تمام مکالمههای لئو با افراد ناشناس بود. لحظهی بعد لئو دور زد و کنار دختر بچه قرار گرفت. با هم صحبت کردند، با انگشت به همدیگه یک طرح از چیزی که قرار بود با سنگ بکشند، نشون دادند و قلب چانیول در حال آروم و قرار گرفتن بود که ناگهان لئو با انگشت به سرسره اشاره کرد و دختر بچه سر تکون داد.
دست تو دست هم، مثل دوستهای صمیمی چندین ساله وارد صف سرسره شدند. دقایقی بعد اول لئو و بعد همبازیش از سرسره سر خوردند و صدای خندههاشون به گوش چانیولی که چندین متر ازشون دورتر بود، رسید. چیزی درون ذهن چانیول هشدار میداد وقتشه به بهانهای لئو رو برگردونه خونه اما شادی پسرش مانعش شد.
لئو حق داشت مثل بقیهی بچههای این پارک کودکی شادی داشته باشه. روی نیمکت، با فاصله از زنی که در حال بازی با نوزاد درون کالسکه بود، نشست و مشغول شکستن غضروف انگشتهای دستش شد. لئو دست تو دست دوست جدیدش سمت پلههای سرسره دوید و لرزش هیستریک پاهای چانیول شروع شد. باید قبل از اینکه اتفاق بدی میافتاد جلوش رو میگرفت اما چطور میتونست لبخند عمیق پسرش رو پاک کنه و به چشمهاش اشک هدیه بده؟
کاش بمیرم.
این تمام چیزی بود که مدام توی سر چانیول میچرخید. آرزوی خالصانه برای مرگ. برای چانیول آرزوی زیبا و شیرینی بود اما زمانی که به تنهایی پسرش فکر میکرد برای این آرزوی شیرین یک گور میکند و دفنش میکرد. پسرش جز اون کسی رو نداشت. اگه میمرد چی به سر پسرکش میاومد؟
وقتی از فکر بیرون اومد، لئو رو دید که از سرسره سر خورد و دوباره دست در دست همبازیش، سمت پلهها دوید. صورتش مثل گوجه قرمز شده بود و قطرههای عرق از زیر حصیر کلاهش جریان داشت. نتونست بیشتر از این روی نیمکت بشینه و شاهد خودکشی لئو باشه. با قدمهای بلندی که توسط پاهای لرزانش برداشته میشد، پا داخل زمین بازی گذاشت و زمانیکه بازوی لئو رو میگرفت تا مانع سرسره بازیش بشه حواسش بود که شادی مصنوعی رو به لحنش اضافه کنه.
- به قلب بابایی خوش میگذره؟
جوری با انرژی گفت که برای چند لحظه از ظرفیتی که روان و بدنش داشت متعجب شد. چطور زمانی که به چیزی جز مرگ فکر نمیکرد میتونست تا این حد پرشور و شعف تظاهر به شادی کنه؟!
- یه بار دیگه. یه بار دیگه.
روی زمین زانو زد و تظاهر کرد بالا و پایین تیشرت و شلوارک لئو رو مرتب میکنه و از نگاه کردن به چشمهای پسرش فرار کرد.
- مادربزرگ منتظرمونه. تو که نمیخوای ناناحنش کنی. میخوای؟
توی دلش به لئو التماس کرد: «خواهش میکنم بازی کردن رو تمومش کن.» اما پسرک همیشه یه راهی برای رسیدن به خواستهاش پیدا میکرد.
- بوسش میکنم ناناحنیش رو فراموش کنه.
لئو بلافاصله دست دوستش رو کشید و دخترک رو به خودش نزدیک کرد.
- این دوست جدیدمه. اسمش مینآئه.
انگشتش رو آروم توی لپ نرم دختر بچه که حالا خجالت زده توی خودش جمع شده بود، فرو کرد و با لحن پر محبتی ادامه داد:
- مینیمینی کوچولوی خوکشل.
چانیول اول بوسهی آرومی به گونهی پسرش زد و بعد با لبخند روی سر مینیمینی دست کشید.
- دختر خوشگل.
لبخندش رو به حدی کش آورد که هر بینندهای تصور کنه خوشبختترین پدر دنیاست و زیر گوش پسرش زمزمه کرد: «خوشگل درسته قلب من.»
بوسهی بعدی رو به شقیقهی لئو زد.
- چرا با مینیمینی زیبا نمیری و توی سایه با هم نقاشی نمیکشید؟! دیدم که اول داشتید با سنگ نقاشی میکشیدین.
- نه اون خوش نمیگذره. سرسره بهتره. تازه میخوام باهاش برم تاب بازی.
برای منصرف کردن لئو به نقشهی بعدی متوصل شد.
- دلت میخواد دوست کوچولوت رو به خوراکی دعوت کنی؟ میتونم برای هر دوتون پشمک و بستنی بگیرم.
نگاه پر محبت لئو روی مینآ چرخید. احتمالا منتظر بود دخترک تصمیم بگیره چیزی بخورن یا نه اما در همون لحظه صدای بم و مردونهای از پشت سر، مینآ رو صدا زد و حواس هر سه نفرشون رو از خوراکی پرت کرد.
- وقت خونه رفتنه.
دست دیگهی مینآ با دست سفید مردی که کنارش ایستاد، پر شد و آهسته دستش رو از دست لئو بیرون کشید. چانیول ایستاد و با لبخند به مردی که عجیب براش آشنا بود، ادای احترام کرد. مرد قد نسبتاً کوتاهی داشت. حداقل کوتاهتر از چانیول بود و موهای کوتاهش نامرتب و آشفته بود. بلوز مردونهی سفید و شلوار اتو خوردهی سیاهش تمیز و مرتب بود اما تا خوردگی نامنظم روی آستین نشون میداد مرد از یه زندگی روزمره یا شاید هم خسته کننده رنج میبره.
چشمهای درشتش از پشت عینک به سختی باز مونده بود و سنگین پلک زدنش باعث میشد دهن چانیول برای خمیازه کشیدن باز بشه. چهرهاش آشنا بود اما چانیول هیچ حدسی نداشت کجا همدیگه رو ملاقات کردهاند.
مینآ به پای پدرش چسبید و در حالیکه از خجالت توی خودش جمع شده بود زیر لب زمزمه کرد:
- میشه یکم بیشتر بمونیم؟
مرد بیحوصله و قاطع روی امید دخترش گرد خاموشی پاشید: «نه. خیلی خستهام.»
مینآ دیگه اصرار نکرد و کمی از پدرش فاصله گرفت. نگاه غمگینی به لئو کرد و همراه مرد به سمت خارج زمین بازی حرکت کرد که چانیول با سوال ناگهانیای که پرسید، جلوی رفتنشون رو گرفت:
- متاسفم. ما قبلا جایی با همدیگه برخورد داشتیم؟
پدر مینآ سمتش چرخید و برخلاف دفعهی قبل که حتی زحمت نیمنگاه به خودش نداد به چهرهی چانیول خیره شد. چند لحظه در سکوت به هم خیره موندند و درست زمانیکه مرد با صدای بم و خسته گفت: «فکر نمیکنم.» چانیول یادش اومد کجا همدیگه رو دیدند.
این مرد، پرستار همون درمانگاهی بود که بکهیون رو برای تزریق به اونجا برد. همونی که زمان آسیب دیدن بکهیون، به خونه آورد تا دست شکستهاش رو درمان کنه. مرد چرخید تا به مسیرش ادامه بده اما چانیول بیاراده زمزمه کرد:
- تو پرستاری. همونی که برای بکهیون...
به اسم بکهیون که رسید، سکوت کرد. درد، غم، گریه و روزهای نحس از جلوی چشمش گذشت و بیانرژیتر از چند لحظه پیش به تنها ریسمان حیاتش، به شونهی لئوی کوچیکش چنگ زد.
- بچهها میتونن بیشتر با هم بازی کنن.
دو کیونگسو بعد از چند ثانیه سکوت زیر لب زمزمه کرد و با قدمهای کوتاه و بیرمق سمت یکی از نیمکتها رفت. گرمای خورشید کمتر شده بود و باد خنکی میوزید اما داغی صندلیهای هنوز به قدرت پا برجا بود. چانیول توی دورترین فاصله ازش، روی نیمکت نشست و با گذاشتن آرنجهاش روی زانوهاش، به جلو خم شد. چشمهاش دو کودک رو میدید که دستهای همدیگه رو گرفته بودند و ریز ریز به چیزی که هیچکس نمیدونست میخندیدند.
- فرار کرد؟
کیونگسو بیمقدمه پرسید و چانیول بدون اینکه تغییری توی حالت نشستن یا مسیر نگاهش به وجود بیاره، جواب داد:
- آزاد شد.
- براش خوشحالم.
زمان به زبون آوردن این کلمه هیچ تغییری توی چهرهی خنثی کیونگسو به وجود نیومد. حرفش مثل یه تسلیت اجباری یا تبریک ساختگی بود. حرفی از روی بیحرفی و برای رفع تکلیف. این بار نوبت چانیول بود تا بپرسه و مکالمهای که طرف مقابلش شروع کرده بود رو ادامه بده:
- ازدواج کردی؟
آه کوتاهی از دهن پرستار بیرون اومده و سرش رو در حالیکه چشمهاش رو کمی ریز کرده بود تکون داد. یه رفتار بیاراده که مسخره بودن سوال چانیول رو به رخش میکشید.
- ازدواج کردم.
چند دقیقه سکوت کردن که با صدای جیرجیر تاب و قهقههی بچهها پر شد. جز یکی دو باری که همدیگه رو ملاقات کرده بودند و خاطرهی تلخ و پررنگی که از هم داشتند، هیچ چیز دیگهای بینشون نمونده بود. اون خاطرات که مثل سکانسهای کوتاه فیلم غمانگیزی بود برای هر دو مرد معنی داشت. چانیول رو یاد اشتباهاتش میانداخت و کیونگسو به پسر جوونی فکر میکرد که یک نامه از معشوقش براش آورده بود. معشوق! لازم بود بعد از گذشت چندین سال بیخبری هنوز اینطوری خطابش کنه؟!
مینآ و لئو در کنار هم بالا و پایین میپریدند و دیدن این صحنه آژیر خطر رو توی سر چانیول به صدا درمیآورد. چانیول با وجود اینکه مایل به نشستن کنار پرستار بود، از جا بلند شد و دستش رو سمت کیونگسو دراز کرد.
- ملاقاتت خوشحالم کرد.
لبخند کمعمق و یکطرفهی کیونگسو بیشتر شبیه به نیشخندی بیحوصله بود. دست همدیگه رو فشردند و چانیول با عجله و زودتر از کیونگسو سمت بچهها حرکت کرد. دست لئو رو گرفت و موهای لخت و بلند مینآ رو نوازش کرد.
- با دوستت خداحافظی کن عزیزم. وقت رفتنه.
اومدن کیونگسو و گرفته شدن دستهای مینآ توسط پدرش اجازهی مخالفت به لئو نداد. خداحافظی کوتاهی بین بچهها صورت گرفت و چانیول خسته از روز پر استرسی که داشت، سوار ماشین شد و سمت خونهی مادرش حرکت کرد.
َ
توی عمارت ویلایی خانوادهی پارک، شام طبق روال همیشه با سکوتِ مرد بزرگ خانواده، سروصدای قاشق و چنگال و زمزمههای زیر لبی پارک چانیول و پسرش خورده شد. چانیول در تمام مدت آرزو میکرد کاش زمان سریعتر بگذره تا به خونه برگرده و استراحت کنه اما گذر زمان از خواستهاش سرپیچی میکرد و سخت در تلاش برای حفظ کردن سرعت همیشگیش بود.
حضور طولانی مدت توی خونهی پدریش بدنش رو کرخت میکرد و غم غیرقابل وصفی رو به قلبش هدیه میداد. سعی میکرد طبیعیترین و عمیقترین لبخندش رو تقدیم شیر کوچولوی بازیگوشش کنه اما از وقتی اومده بودند، حتی لئو هم حوصلهی بازی نداشت.
رنگ صورتش پریده بود و لبهاش به کبودی میزد.
بچه رمق حرف زدن نداشت و برخلاف همیشه که با پر حرفیهاش اجازه نمیداد اهالی خونه لحظهای آرامش داشته باشند، بعد از خوردن شام روی پاهای پدرش نشست و سرش رو به شونهاش تکیه داد. قصد نداشت والدینش رو نگران کنه اما دیدن وضعیت لئو حالش رو به قدری به هم ریخت که حتی متوجه نبود چند دقیقهست بچه رو سفت توی بغلش گرفته و بدنش رو مثل آونگ تکون میده. امیدوار بود نگرانی بیش از حد و آشوبی که تحمل میکنه به خاطر کم شدن دوز قرصهاش باشه اما زمانی که مادرش با دیدن لئو، نگران سمتشون قدم برداشت و پرسید: «چرا رنگش پریده و لبهاش کبود شده؟» نتونست خودش رو کنترل کنه و مثل بچههای دبستانی به گریه افتاد.
لئو از وقتی که از پارک برگشته بودند، حالش خوب نبود و چانیول داشت بزرگترین ترس زندگیش رو تجربه میکرد.
- بچهام حالش خوب نیست...
زیر لب زمزمه کرد و ریزش اشکهاش شدت پیدا کرد. نباید به اصرار لئو گوش میکرد و به پارک میبردش. نباید اجازهی بازی کردن بهش میداد. مادرش سراسیمه برای بغل کردن لئو جلو اومد اما با سفت بغل کردن بچه به مادرش فهموند نمیخواد لئو رو به کسی بسپره و چکیدن یک قطره اشک روی صورت لئو کافی بود تا پسرک چشمهای عسلیش رو باز کنه و روی صورت پدرش دست بکشه.
- بریم خونه بابایی...
صدای بیرمقش به سختی گوش چانیول رو نوازش کرد و باعث شدت گرفتن گریهی پدرش شد. چانیول مثل روزی که جسد خواهرش رو دید، خشک شده بود. بچه رو در آغوش داشت و با وجود اینکه از حال رفتن لئو رو میدید، نمیتونست حرکت کنه یا حرفی بزنه و جز اشک ریختن کاری نمیکرد.
- باید ببریمش بیمارستان چانیول. میشنوی؟ چانیول!
صدای مادرش رو میشنید اما نمیتونست روی پاهاش بایسته و سمت ماشین حرکت کنه. در نهایت این فریاد پدرش بود که با کشیدن لئو و سمت در دویدنش، باعث شد بهش شوک وارد بشه.
- تا از دست نرفته به خودت بیا!!!
هراسون به پاهای سستش تکیه کرد و با بیچارگی پشت سر پدرش سمت ماشین دوید. وقتی روی صندلی عقب ماشین نشست و بدن پسرش رو توی بغلش گرفت، تا رسیدن به بیمارستان به این فکر کرد که مقصر همه چیز خودشه؛ مقصر متولد کردن و دردی که به زندگی معصومانهاش هدیه داد.