Sew Me Love

By theNARIYAstoryteller

139K 40K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... More

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍

1.4K 458 167
By theNARIYAstoryteller

دو سه قدم جلوتر از چانیول حرکت می‌کرد. وارد سالن شد. جمعیت مشغول پذیرایی از خودشون بودن. کمی سرش رو چرخوند و ییشینگ و تمین رو پیدا کرد. دست چانیول روی شونه‌اش قرار گرفت.

_من میرم وسایل نونا رو بهش برگردونم.

لبخندی به صورت پسر جوان زد.

_باشه.

و چند ثانیه‌ای به قامت پسر جوان از پشت سر خیره شد و بعد به سمت دوست‌هاش حرکت کرد. با نگاهی که نه عصبانی بود و نه خوشحال به اون‌ها خیره شد.

ییشینگ و تمین حدس می‌زدن که دوستشون همه چیز رو فهمیده، برای همین حرفی برای گفتن نداشتن.

_می‌دونید اگر نمی‌شناختمتون چه اتفاقاتی می‌تونست بینمون بیفته؟

تمین با دست چپ پشت گردن خودش رو مالید و سرش رو پایین انداخت.

_اگه همه‌ چیز طبق نقشه‌تون پیش نمی‌رفت، چیکار می‌خواستین بکنین؟

دلخوری لحن بکهیون خیلی آشکار بود.

_قرار بود اگه هیچی اون‌طوری که می‌خواستیم پیش نره، برم و صادقانه به همه چی اعتراف کنم.

بکهیون نیشخندی زد و گفت:

_نه که خیلی رابطه‌ی خوبی هم با هم دارین...

تمین نتونست بیش‌تر از این ساکت بمونه.

_درسته. ما کار خوبی نکردیم بکهیون ولی به نظر میاد اوضاع خوب پیش رفته؛ درست می‌گم؟

رییس جوان با مرور اتفاقاتی که بین خودش و چانیول توی همین چند ساعت رقم خورده بود، کمی خجالتی سر تکون داد.

_پس دیگه حرص نخور. باشه؟

نگاه صادقانه‌ و پر از نگرانی تمین، جایی از قلبش رو قلقلک داد که باعث شد بی‌معطلی مردهای دوست‌داشتنی رو به روش رو توی آغوش بگیره.

_ازتون ممنونم بچه‌ها. اون‌قدر سورپرایز پشت سر هم برام اتفاق افتاد، نمی‌تونم تک تک بگمشون ولی بخاطر همش ممنونم.

اون شب، یعنی شب تولد سی و هشت سالگیش، هم به آرزوی قدیمی و بزرگش که مربوط به برگزاری جشنواره‌ی فشن و لباس توی کره میشد رسیده بود و هم چانیول پیشش می‌موند!

حتی توی خواب هم نمی‌دید که حالا حالا ها فرصت پیگیری‌های لازم برای جشنواره رو پیدا بکنه و آدم‌های عزیز کنارش نه تنها خودشون پنهانی تموم دوندگی‌های لازم رو انجام داده بودن، بلکه اسم خودش رو روی جشنواره گذاشته بودن. یکی از مهم‌ترین جشنواره‌های بین‌المللی فشن شرق آسیا قرار بود به اسم یه رییس جوان تازه‌کار باشه. چه افتخاری از این بزرگ‌تر؟

و درست کنار همه‌ی این‌ها بزرگ‌ترین دغدغه و ناراحتی این روز‌هاش یعنی رفتن چانیول از پیشش هم کاملا حل شده بود و حتی به یه چیز خیلی بهتر و نزدیک‌تری تبدیل شده بود. البته بکهیون نمی‌خواست زیاد به جزییات مدل رابطه‌ی جدیدش با چانیول، حداقل تا آخر اون جشن فکر بکنه. چون به محض اینکه تصمیم می‌گرفت کمی بیش‌تر روی این مسئله تمرکز کنه و افکارش رو گسترش بده تپش قلب می‌گرفت و دست و پاهاش می‌لرزید. به نظر می‌رسید هیجان بالای این موضوع برای قلبش خطرناک بود!

📌✂️📏

_نونا

سویونگ به سمت صدا برگشت و پسر قد بلندِ محبوب این‌روزهاش رو دید.

_خیلی ممنونم.

_تونستی ازشون استفاده کنی اصلا؟

_خیلی به کارم اومد.

چشمکی زد و ادامه داد:

_هر وقت صورت بکهیون رو دیدی؛ نظرت رو راجع بهش بهم بگو‌.

چشمک خیلی زیبایی زد و همینطور که دست تکون می‌داد به سمت دیگه‌ای از سالن حرکت کرد. شاید برای چند ثانیه لب‌های زن جوان از هم فاصله گرفته بودن و بی‌حرکت به سمتی که چانیول رفته بود، خیره خیره نگاه می‌کرد.

_الان گفت بکهیون؟

دستش رو جلوی دهنش گذاشت و با ذوق زیر لب گفت:

_این توله چرا این‌قدر دلبری می‌کنه...

📌✂️📏

در طول جشن، بکهیون نگاه خیره‌ی خیلی از آدم‌ها رو روی خودش احساس می‌کرد و با توجه به سابقه‌‌ای که توی ذهنش از جشن‌های قبلی داشت می‌دونست که عادی نیستن. صاحب برند‌های بزرگ و همچنین حرفه‌ای‌ترین طراح لباس‌های دنیا که بخش قابل توجهی از بازار مد و فروش توی دستشون بود نگاهشون قفل تن رییس جوان شده بود و همه‌ی این‌ها زیر سر لباس و آرایشی بود که چانیول به تنش کرده بود.

بالاخره نوبت به سخنرانی ویژه‌ی جشن رسید. رییس بیون ستاره‌ای بود که از همه بیش‌تر می‌درخشید و حالا هم که رسما مرکز توجه شده بود. انگار نه انگار که جشن تولد یک مرد سی و هشت ساله با اهداف اقتصادی-تجاری بود. انگار جشن تولد یک پرنس از داخل یک افسانه‌ی زیبا و سحرآمیز بود. این‌ها فکرهایی بودن که از ذهن پسر جوانی که اون شب دل این پرنس رو برده بود می‌گذشت. دچار تضاد جالبی شده بود. هم از اینکه خاص‌ترین لباس جشن رو برای بکهیونش دوخته بود و درست قالب تن خوش‌فرمش شده بود لذت می‌برد، هم نگاه ریز و معذب‌کننده‌ی مهمون‌ها اذیتش می‌کردن ولی وقتی به این فکر می‌کرد که در نهایت تمام این مرد رو برای خودش کرده، تموم اون افکار مزاحم از ذهنش پاک می‌شدن. بکهیون دیگه قرار نبود یه هیونگ و آشنای خانوادگی قدیمی باشه که توی یه سال‌هایی سامچون صداش می‌کرده و الان رییسش شده؛ قرار بود مردی باشه که خصوصی‌ترین حالت‌های ممکن زندگیش رو کنارش تجربه کنه و فقط تصورش باعث می‌شد احساس کنه چقدر از اینکه به دنیا اومده و قراره زندگی کنه، خوشحاله.

نفس عمیقی کشید و تموم تمرکزش رو روی سخنرانی عزیزترین آدم توی زندگیش گذاشت.

_سلام به همگی. از اینکه امشب همتون به جشن تولدم و همچنین افتتاحیه‌ی بزرگترین جشنواره‌ی فشن و طراحی لباس شرق آسیا و احتمالا به زودی توی کل دنیا اومدین ممنونم. با حضورتون امشب رو برام به یک شب خیلی زیبا و خاطره‌انگیز تا آخر عمرم تبدیل کردین.

وقتی این حرف رو می‌زد، نگاهش روی چشم‌های درشت پسر محبوبش قفل شده بود. بعد از اینکه صدای تشویق جمعیت قطع شد، ادامه داد:

_لباس فقط برای پوشوندن بدن آدم‌ها نیست. لباس فقط یک هدف برای برهنه توی جمع نرفتن نیست. لباسِ یک شخص، یک مجموعه از فرهنگ، سلیقه، فکر، حافظه و باور از سمت اون شخصه. یک انتخابه، یک تصمیمه، یک تاریخه، یک خاطره‌ست و از همه مهم‌تر یک داستانه. یک جریان زنجیرواری از اتفاقات و موقعیتیه که باعث میشه یک شخص از بین هزاران انتخابی که می‌تونه برای آراستن خودش توی یک لحظه یا یک روز خاص داشته باشه فقط یکیش رو انتخاب می‌کنه. من و تموم آدم‌هایی که با تموم وجود وقتمون رو برای این کار میذاریم به خوبی می‌دونیم که با نگاه سرسری و معمولی داشتن به این موضوع، نمی‌تونی تبدیل به یک انتخاب محبوب و پرتکرار بین هزاران سلیقه‌ی موجود توی دنیا باشی. باید بتونی یه امضای پررنگ توی اثرت داشته باشی. باید بتونی کاری بکنی که فقط بخاطر برق زدن اکلیل‌های روی پارچه‌ات بیشتر بهت خیره نشن. باید بدن کسی که براش لباس می‌دوزی رو به خوبی به خاطر بسپری و به تک تک جزییاتش اهمیت بدی و براش ارزش قائل بشی. باید با لباسی که می‌دوزی به شخصیت کسی که قراره اون رو تنش کنه احترام بذاری و باعث افتخارش بشی. تو قراره بخشی از هویت اون فرد رو به تصویر بکشی و توی تاریخ زندگیش برای همیشه ثبت بشی، پس این کار خیلی ارزشمنده و ما، یعنی همه‌ی کسایی که اینجا جمع شدیم به خوبی به این موضوع باور داریم. در نهایت از همه مهم‌تر یک چیزه و اون هم عشقه.

لباسی که با عشق برای کسی دوخته بشه، هیچ‌وقت حسش از حافظه‌ی تن اون شخص پاک نمی‌شه. مثل لباسی که امشب توی تنمه و عزیزترین آدم توی زندگیم برام دوخته. لباسی که وقتی تنم کردم، فقط الگوهای حساب شده‌ی پارچه‌ای نبود که به هم دیگه دوخته شده. با تمام وجودم احساس کردم که برام عشق دوخته. ازت ممنونم چانیول.

صدای تشویق‌ها توی سالن بالا رفته بود و نگاه رییس جوان به نگاه پسر قد بلند که به راحتی می‌شد توی جمعیت پیداش کرد دوخته شده بود. چانیول نمی‌دونست که بکهیون می‌تونه چشم‌های پر از اشکش رو ببینه یا نه ولی براش مهم نبود. اشک شوق که ایرادی نداشت.

📌✂️📏

هوا خیلی تاریک بود. تعجبی هم نداشت. ساعت نزدیک پنج صبح بود و بکهیون پشت فرمون با همون لباس‌ مراسم در حال رانندگی به سمت آپارتمانش بود. چانیول هم کنارش بی صدا نشسته بود و همین باعث اضطراب عجیبی برای مرد جوان شده بود.

اون و دوست‌پسرش قرار بود توی خونه تنها باشن و بکهیون درست مثل پسرهای نوجوون بی‌قرار شده بود. از تنها بودن زیر یه سقف با پسر جوونی که حرارت عشقش تک تک سلول‌های بدنش رو به آتیش کشیده بود، می‌ترسید. نمی‌دونست چطور باید رفتار کنه. نمی‌دونست که آمادگیش رو داشت یا هنوز برای شروع همه چیز زوده. تشخیص درست و غلط براش غیر ممکن شده بود. تنها چیزی که ازش مطمئن بود این بود که قلب چانیول نشکنه و دچار سو تفاهم نشه. نفهمید کی به پارکینگ و توی ساختمون رسیدن. به سمت اتاقش می‌رفت که چند قدم قبل از رسیدن به چارچوب در ایستاد و به لباسش نگاه کرد و همینطوری که سرش پایین بود از پسر جوان پرسید:

_راستی این لباس رو چطوری باید در بیارم؟

به محض تموم شدن جمله‌اش از پشت توی بغل گرمی فرو رفت.

_این لباسو جوری طراحی کردم که حتما باید یکی دیگه باشه که تنت کنه...

بوسه‌ی نرمی به گونه‌ی مرد زد.

_و احتمالا همون شخص هم از تنت در بیاره.

سیب گلوی بکهیون بخاطر قورت دادن آب دهنش بالا و پایین رفت. صدای چانیول خیلی آروم بود و کلمات رو شمرده شمرده ادا می‌کرد. بکهیون با صدای آروم‌تری پرسید:

_نمی‌شه که. آخه ممکنه یه وقت کسی نباشه؟

چانیول خنده‌ی ریزی کرد و دم گوش بکهیون زمزمه کرد.

_خب اگه انقدر اصرار داری تنهایی درش بیاری، می‌تونی با قیچی پاره پاره‌‌‌اش کنی.

_چانیول

بکهیون با لحن شاکی اما لطیفی گفت.

_ولی هیونگ، ما که عشقمون رو هیچ‌وقت پاره پاره نمی‌کنیم. درسته؟

بکهیون توی سکوت خیره به چشم‌های درشت پسرش سرش رو تکون داد و چانیول بی‌طاقت بوسه‌ی لطیفی روی نوک بینی‌اش زد.

_بکهیون... میشه امشب مثل قدیما کنار همدیگه بخوابیم؟

دهن بکهیون بی‌اختیار باز و بسته شد.

_اولین روزی که اومدم اینجا بهم گفتی نکنه از خوابیدن کنارت بدم میاد... فکر کنم الان من باید ازت اینو بپرسم.

رییس جوان از خوابیدن کنار چانیول بدش نمی‌اومد. فقط تا اون روز به عنوان دوست‌پسر کنار همدیگه نخوابیده بودن و قلب بی‌قرارش دیوونه‌اش کرده بود.

_نه چانیول. عیبی نداره.

انقدر لحن بکهیون مظلوم بود که چانیول دلش می‌خواست هیونگ سی و هشت‌ساله‌اش رو همونجا بوسه بارون کنه اما نمی‌خواست بیشتر از این مرد رو اذیت بکنه‌. پس فقط بوسه‌ی سبک دیگه‌ای روی گونه‌ی مردش گذاشت و با آرامش لباس مراسم رو از تنش در آورد. برای اینکه مرد رو معذب‌تر از چیزی که بود نکنه، با چهره‌ای که تلاش می‌کرد خنثی نگهش داره کارش رو تموم کرد ولی این بار قلب پسر جوون بود که دیوونه‌وار می‌کوبید و امونش نمی‌داد. سخت بود که در برابر کسی که همه جوره عاشقش بود، بی‌تفاوت رفتار کنه.

از فرصتی که برای تعویض لباس‌های خودش داشت، استفاده کرد و بعد از کمی پاشیدن آب سرد به صورتش و آروم شدن به سمت اتاق هیونگش رفت.

بکهیون بی‌اختیار به محض شنیدن صدای پای چانیول چشم‌هاش رو بست و صاف و سفت خوابیدنش پسر جوان رو به خنده انداخت.

یاد روزی افتاد که به یریم گفته بود ما توی خانواده‌مون هیونگ‌هامون رو اینطوری می‌بوسیم و بعد روز بعد نمی‌تونست توی چشم‌های سامچونش نگاه کنه و سامچون خیلی راحت روی بدنش خیمه زده بود و پشت سر هم بوسش می‌کرد.

دلش نمی‌خواست مردش رو تحت فشار زیادی قرار بده اما شاید تجربه‌ای که با جونمیون داشت درس‌های مهمی بهش داده بود که صلاح نمی‌دید حالا که پا پیش گذاشته بود، بیش‌تر از این وقتش رو تلف کنه. بکهیون باید به همیشه خوابیدن توی آغوشش عادت می‌کرد.

بی‌صدا و خیلی آروم، کنار مرد و پشت بهش خوابید. بکهیون کمی پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و وقتی کمر چانیول رو دید با تعجب چشم‌هاش رو باز کرد. با دیدن حالتی که پسر جوان کنارش خوابیده بود، عذاب وجدان گرفت.

_چانیول؟ خوبی؟

دلش طاقت نیاورد و اسم پسرش رو صدا زد.

_اوهوم.

جواب چانیول کوتاه و سریع بود. مرد جوان لبش رو گاز گرفت. تصمیم گرفت دوباره اسم پسرش رو صدا بزنه که چانیول زودتر به حرف اومد.

_هیونگ، میشه مثل قدیما از پشت بغلم کنی؟

بکهیون لبخند کمرنگی زد و بلافاصله جواب داد:

_معلومه که میشه‌.

و از پشت پسر جوان رو در آغوش گرفت. چانیول انقدر بزرگ شده بود که مثل روزهای گذشته توی آغوشش جا نمی‌شد. لبخند بکهیون عمیق‌تر شد و بوسه‌ای روی شونه‌ی پسرش گذاشت.

_وقتی که بچه بودم مجبورت می‌کردم اینطوری بغلم کنی. یادته؟

_اوهوم. اصلا نمی‌فهمیدم چرا دلت می‌خواست پشتت به من باشه‌.

بکهیون همیشه دلش میخواست صورت چانیول توی دیدش باشه و درخواست پسر جوان از همون بچگی هم براش خیلی عجیب بود‌.

_اونموقع‌ها که خیلی کوچولو بودم و اینطوری بغلم می‌کردی، بین بازوهات گم می‌شدم هیونگ. اینطوری خیالم راحت بود که جایی نرفتی و میتونستم تنت رو به خوبی ببینم که دور بدنم پیچیده شده و جایی نمیره‌. امن‌ترین جایی بود که توی کل زندگیم وجود داشت. اگه اونجا روح‌ها و هیولاهای تمام فیلم‌های ترسناک هم سراغم میومدن اهمیتی نداشت. اصلا توی بغل تو، برام ترس هیچ معنایی نداشت.

بکهیون بازوهای پسر جوان رو به آرومی مالش داد.

_عزیزم.

_ولی الان نمی‌تونم مثل اون روزا اینطوری ببینمت هیونگ. میشه برگردم سمتت؟

لحن چانیول قلب مرد جوان رو فشرد.

_معلومه که میتونی.

چانیول به سمتش برگشت.

_حالا میشه تو برگردی و من اونطوری بغلت کنم؟

بکهیون دلش می‌خواست صورت چانیول رو بیشتر ببینه اما دلش نمیومد درخواست پسر رو رد کنه پس به حرفش گوش داد و برگشت. ثانیه‌ای نگذشته بود که میون بازوهای قوی پسر جوان فشرده شد.

انگار بدن بکهیون برای همون فضای خالی جلوی تن پسر جوان شکل گرفته بود. نه بزرگ‌تر و نه کوچیک‌تر؛ درست به اندازه.

_بکهیون، از این به بعد دلم‌ می‌خواد همیشه اینطوری کنار همدیگه بخوابیم. دلم می‌خواد وقتی چشمامو بستم بازم حست کنم. نه میخوام دیگه جایی برم و نه از کنارت تکون می‌خورم. دلم می‌خواد که جفتمون برای همدیگه همونطوری باشیم. دلم می‌خواد من هم همون حس رو بهم بدم که تو بهم می‌دادی و هنوز هم میدی. دلم می‌خواد وقتی توی بغلمی از هیچی نترسی.

بوسه‌ای روی لاله‌ی گوش مرد جوان گذاشت.

_وقتی لباس رو برات می‌دوختم، احساس عجیبی داشتم که نمی‌دونستم چیه. انگار با هر کوکی که میز‌نم بخشی از وجودم رو می‌خواستم به اون لباس منتقل کنم ولی وقتی اون حرفا رو زدی فهمیدم اون احساسات چی بودن... حق با توئه. من واقعا می‌خواستم برات عشق بدوزم.

و این بار بوسه‌ای پشت سر مرد گذاشت. بوی خوش موهای هیونگش توی بینیش پیچید و مست خودش کرد.

_من بدون تردید عاشقتم بکهیون. اجازه بده تموم عشقم رو به پات بریزم و تو رو هم عاشق خودم بکنم. قول میدم پشیمون نمی‌شی.

بکهیون تا اون لحظه به سختی جلوی خودش رو گرفته بود تا چیزی نگه. اشک روی گونه‌اش رو پاک کرد و به سمت پسر جوان برگشت.

_چان... من همین الان هم عاشقتم. من از همون اولش هم عاشقت بودم. شاید از همون وقتایی که تو حتی نمی‌تونستی صدام کنی و فقط از خودت صداهای بامزه در میاوردی.

_ولی منظور من...

بکهیون انگشت اشاره‌اش رو روی لب پسر گذاشت‌.

_ششش...می‌دونم منظورت چیه.

روی تن پسر جوان خیمه زد. نور کمی که از پشت پنجره وارد اتاق می‌شد، دید نسبتا کافی‌ای توی اون تاریکی به بکهیون میداد تا به خوبی حالت‌های صورت پسرش رو ببینه‌.

_چانیول من همه جوره عاشقت بودم و هستم. الان فقط قلمروی عشقت گسترش پیدا کرده.

بوسه‌ای روی نوک بینی‌اش زد.

_قبلا بخش زیادی از قلبم رو تصاحب کرده بودی. الان همه‌‌اشو واسه خودت کردی.

انگشتش رو به نرمی روی ابروی پسر جوان کشید.

_باید می‌دونستم یه روزی کار دستم میدی.

و لب‌هاش رو به لب‌های داغ پسر جوان چسبوند. چانیول باز هم از خود بیخودش کرده بود.

📌✂️📏

Continue Reading

You'll Also Like

269 90 5
Couple : Sebaek , Kaisoo Genre : Romantic , Drama @sebaekharu "این بوک صرفا یه مینی فیکشن محسوب میشه پارت آخر مربوط به کاپل دومه چون آپ کرده بودم نت...
256K 65.8K 63
از بین جمعیت شش هفت میلیاردی کره زمین چند تا کاپل وجود دارن که از سکس برای تموم شدن رابطه اشون استفاده کنن؟ این کاری بود که بکهیون با فروتنی برای دو...
2.6K 617 5
Bodyguard بادیگارد Zhan top, Romance, Smut پسری به بادیگارد خود دل میبندد... احساسات بادیگارد جوان در رابطه با پسرک چیست؟ کدام یک اول اعتراف به عاشق...
2.1K 398 5
" صدای پایش را می‌شنوم که هست... به همان سان که من هستم" فرناندو پسوا 🥀زیر گل های رز🥀 کاپل: بکیول 🟥 این فیکشن شامل صحنه هایی باز از خشونت و روابط...