V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

115K 31.9K 30.6K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch¹ |فاوست ]
[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]

2.9K 1K 767
By TheSuperGirl6104

از دو چپتر آینده داستان وارد فاز جدیدی میشه.
لطفا با کامنت‌هاتون انرژی بدین شیرینک‌های من.💜
ووت هم به یک کا برسونید.
_____________

سومین و آخرین جلسه بدون حضور بکهیون و در حالی‌که یکی از صندلی‌های خالی بین صندلی‌هایی که هر کدوم صاحبانی داشتند دهن کجی می‌کرد، برگزار شد و در حالی به پایان رسید که تمامی فرستاده‌ها جز دو نفر، با چهره‌ی عبوث و ناراضی خارج می‌شدند. پارک چانیول و دیوید ایوانز فرستاده‌ی شرکت سونی. شرکت سونی برای مسابقات تیمی انتخاب شده بود و شرکت MasterGame برای مسابقات انفرادی. بیشترین سود و امتیاز اصلی برای مسابقات تیمی بود و کمتر کسی به مسابقات انفرادی تمایل نشون می‌داد اما همین هم در مقابل شکست سایر فرستاده‌ها خوب به نظر می‌رسید.

به محض رسیدن به سوییت، بلیط برگشت رو خریداری کرد و به کمک پسرکش چمدون رو بست. باقی مونده‌ی زمان رو به گشتن توی آمازون برای پیدا کردن عروسک زنبور گذروند و در نهایت بدون اینکه چیزی توجهش رو جلب کنه، لپ‌تاپ رو توی کیفش گذاشت و همراه بچه به فرودگاه رفت.

توی این سه روزی که از بازگشتشون می‌گذشت سرش شلوغ‌تر از همیشه بود. هماهنگی‌ها با مسئول مسابقات، جلسه با اسپانسر و مصاحبه با مطبوعات در رابطه با توضیحات بازی‌ای که توی مسابقات ازش استفاده میشه، وقت زیادی ازش گرفت و تمام این مدت لئو آویزون از جیب کتش، پا به پاش می‌اومد. حتی زمانی که مجبور شد بیشتر از زمان کاریش توی شرکت بمونه تا با مدیر روابط عمومی صحبت کنه، لئو پشت میز ریاست نشست و حاضر نشد چند ساعت پیش مادربزرگش بمونه برای همین بود که امروز رو مرخصی گرفت تا این همه تنش و فعالیت فیزیکی روی قلب ضعیف فرزندش تاثیر نذاره.

- امکان نداره. من اون لباس مسخره رو نمی‌پوشم.

ته‌جون همین‌طور که انگشت اشاره‌اش رو روی هوا می‌چرخوند، حین فاصله گرفتن از لئو که با دامن پری‌دریایی سمتش می‌اومد با صدای بلند گفت و پشت مبل سه‌نفره‌ای که درست مقابل تلوزیون خاموش بود، پناه گرفت. مادرش همیشه می‌گفت بچه بزرگ کردن به ده مرد تنومند نیاز داره اما باهاش هم عقیده نبود. برای بزرگ کردن یک بچه، باید یک شهر دست به دست هم می‌دادند مخصوصاً اگه اون بچه، تخم‌سگ کوچولوی پارک چانیول بود. از گوشه‌ی چشم به چانیول نگاه کرد که فارغ از هیاهوی خونه، روی مبل نشسته بود و از پشت شیشه‌ی عینک، یکی از کتاب‌های سبک تربیت کودک رو مطالعه می‌کرد.

وقتی به چانیول نگاه می‌کرد نمی‌تونست جلوی حس ترحمی که نسبت بهش داره رو بگیره و ناخودآگاه شل می‌شد تا از لئو پیروی کنه. تمام زندگی دوست قدیمیش توی این بچه خلاصه شده بود. با خوشحالی لئو لبخند می‌زد و کوچک‌ترین علامت از بیماری یا ناراحتی لئو کافی بود تا به هم بریزه.

- خیلی قشنگه. نگاه کن چه دامن برق برقی سبزی داره.

- حق با توئه رنگ قشنگی داره ولی تو تن من قشنگ نیست.

لئو چند قدم جلو اومد: «حالا بپوش شاید خوشت اومد.»

- بده بابات بپوشه. موهاش صورتیه. هارمونی خوبی با این لباس و کانسپت پری‌دریایی داره.

- هورمونی چیه؟

آه بلندی کشید و سرش رو به چپ و راست تکون داد: «چیز مهمی نیست. فراموشش کن.»

یک دستش رو روی پشتی مبل گذاشت و با تکیه به ساعدش، از روی پشتی مبل پرید و روی مبل نشست. کتاب رو از دست چانیول گرفت و کتابی که حالا بسته شده بود رو روی مبل انداخت.

- جلسات درمانیت چطور پیش میره؟ بعد از کم کردن دوز داروها مشکلی پیش نیومده؟

صحبت هنوز شروع نشده بود که لئو با دامن پری‌دریایی روی ته‌جون پرید: «گیرت انداختم. بپوشش، بعد بیا موهات رو برات خوشگل کنم.»

صورتش رو نزدیک صورت لئو برد و زمزمه کرد: «بده بابات بپوشه. من می‌خوام لباس پیکاچو بپوشم.»

- ولی اون لباس پدر پسریه. من و بابایی می‌خوایم دوتایی پیکاچو بشیم.

- منطقی باش. موهای بابات صورتیه پس بیشتر به درد پری‌دریایی بودن می‌خوره. می‌تونیم یه چانیول دریایی توی خونه داشته باشیم.

لئو چیزی نگفت، در ازاش چهره‌ی متفکری به خودش گرفت و در حال جوییدن پوست لبش، به دامن سبز رنگی که پایینش کاملا بسته شده بود چشم دوخت و این مسئله فرصتی به ته‌جون داد تا درمورد شرایط چانیول ازش بپرسه.

- حالت خوبه؟

- خوبم.

جواب کوتاه و مختصری بود. از چرخش غیرعادی چشم‌های مرد مو صورتی و خم شدنش برای برداشتن مجدد کتاب، می‌شد فهمید سعی در پنهان کردن چیزی داره. چانیول دوباره حالش بد شده بود. این فقط یه احتمال بود اما رفتار مشکوک چانیول مهر تایید به فرضیه‌ی توی ذهنش می‌زد. دم عمیقی گرفت و کتاب رو با چاشنی کمی خشونت از دستش کشید و سمت دیگه‌ی مبل که دور از دسترس چانیول بود، انداخت.

- خوب نیستی.

مردمک گریزان چانیول بلاخره آروم گرفت و بعد از چند لحظه خیره شدن بهش، نگاهش روی لئو چرخید. معمولا زمان حرف زدن با لئو لبخند می‌زد اما این بار تلاشی برای کش آوردن لب‌هاش نکرد. آهسته بازوی لاغر لئو رو بین انگشت‌هاش نگه‌داشت و بدن کوچیک پسرش رو سمت خودش کشید. ادامه دادن این بحث جلوی لئو کار عاقلانه‌ای نبود. نمی‌خواست استرس صحبتی که قراره درمورد دکتر و افسردگی و هیپومانیاست، روی روان بچه تاثیر بذاره.

- میشه چند لحظه بری تو اتاق و من و عمو ته‌جون رو تنها بذاری؟

لئو به تکون دادن سرش اکتفا کرد و بعد از بوسه‌ای که روی گونه‌ی پدرش کاشت، جست و خیزکنان سمت اتاقش دوید و قبل از اینکه لبخند کم‌رنگ کنج لب چانیول رو ببینه، همراه با دامن سبز رنگی که حکم دم پری‌دریایی رو داشت از اون بخش خونه دور شد. با رفتن لئو، خونه برای زمان کوتاهی توی خاموشی فرو رفت، به گونه‌ای که انگار دو مرد هیچ حرفی برای زدن با همدیگه ندارند. عقربه‌های ساعت در تلاش برای خارج کردن خونه از سکوت مطلق بودند و در این بین، زوزه‌ی جیغ‌مانند خروج بخار از کتری هم به کمکشون اومده بود.

- روانپزشک قصد داره با کم کردن تدریجی دوز داروها، مصرف دارو رو برام قطع کنه. فکر می‌کنه بعد از گذشت چهار سال وضعیت روحیم بهتر شده و می‌تونیم توی درمان پیشروی کنیم.

چانیول بی‌مقدمه شروع به صحبت کرد و ته‌جون برای اینکه تسلط بیشتری روی حرف‌هاش داشته باشه، آرنج هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد.

- خبر خوبیه.

- اگه بعد قطع شدن داروها نتونم خودم رو کنترل کنم...

مکث کرد و نگاه نگرانش رو مستقیم به چشم‌های ته‌جون گره زد تا دوست قدیمیش رو تا عمق اضطرابی که این روزها روحش رو می‌خورد، ببره: «لئو تمام زندگی منه. نمی‌خوام بهش آسیب بزنم.»

- تو درمان شدی چانیول. اگه نشده بودی، دکتر تشخیص نمی‌داد که مصرف داروهات باید قطع بشه.

ته‌جون نمی‌فهمید. چانیول تمام مدت حسی شبیه به درک نشدن داشت و به خوبی حس می‌کرد که بهترین دوستش نمی‌تونه فشار مسئولیت و فروپاشی روانی‌ای که روشه رو درک کنه. اون تمام مدت عاشق بکهیون بود. از لحظه‌ای که برای اولین بار زیر نور خورشید ملاقاتش کرد تا اواسط زندگی مشترکشون. حتی زمانی که دادگاه حکم رو به قاتل بودن بکهیون داد هم مهر این فرد رو توی قلبش احساس می‌کرد و همین باعث می‌شد دردی که می‌کشه بیشتر از تحمل یه نفر باشه اما با کسی که عاشقش بود چیکار کرد؟

بکهیونش رو نابود کرد. از یه جایی به بعد دیگه هیچ عشقی بینشون نبود، فقط هر دو از تحمل همدیگه و زندگی سیاهشون که به سرعت یه قطار سریع‌السیر سمت تباهی می‌رفت، خسته بودند. نمی‌خواست پسرش هم به این سرنوشت دچار بشه. تصور فرا رسیدن روزی که لئو با نفرت ازش رو برگردونه و دیگه نخواد باهاش زندگی کنه، برای مرگش کافی بود.

به بحث ادامه نداد و برای تموم کردن این مکالمه‌ی کوتاه از جا بلند شد تا به پسرش سر بزنه. دست‌هاش رو توی جیب شلوار راحتیش فرو کرد و با حوصله به صدای ناله‌ی دمپایی ابری که زیر پاش فشرده می‌شد، گوش سپرد. ریتم منظم اما نسبتاً آزاردهنده‌ای داشت. ابتدا از در نیمه‌باز اتاق لئو به داخل نگاه کرد و با دیدن پسرش که معصومانه به شکم روی تخت خوابیده بود و دامن سبز رنگ توی مشت کوچیکش فشرده می‌شد، پا داخل اتاق گذاشت. پسرش این روزها پا به پاش راه اومد و طبیعی بود که به محض گیر اوردن اولین فرصت خوابش ببره.

زمین اتاق ‌بی‌شباهت به میدان مین نبود. لگوهای بازی و فیگورهای ریز حیوانات وحشی همه‌ جای زمین با فاصله‌ی نامنظمی ریخته شده بودند و یک قدم اشتباه کافی بود تا درد فرو رفتن لگو توی کف پا باعث بلند شدن صدای ناله بشه. چانیول خوش‌شانس بود که قبل ورود به اتاق پسرک دمپایی ابری به پا کرده بود. با نوک انگشت، راه خودش رو توی میدان مین باز کرد و با احتیاط روی تخت کنار پسرش دراز کشید. آرنجش رو تکیه‌گاه سرش کرد و تمام حواسش منعطف به نفس‌های منظم لئو شد.

قفسه‌ی سینه‌اش با هر دم و بازدم بالا و پایین می‌شد. تماشای خوابیدن لئو براش عادت شده بود. ماه‌های اول زندگی لئو توی این خونه، نمی‌تونست پلک روی هم بذاره و نفس‌های پسرش رو توی خواب چک می‌کرد تا مطمئن بشه زنده‌ست و قلب کوچیکش توی خواب از کار نیفتاده. حتی تصور اون روزهای سیاه باعث حلقه زدن اشک توی چشم‌هاش می‌شد.

مسیر طولانی‌ای پا به پای هم اومدند و مسیر طولانی‌تری در پیش داشتند. دیر یا زود زمان مدرسه رفتن لئو فرا می‌رسید و باید از حالا سعی می‌کرد شیوه‌ی تربیتیش رو بتدریج عوض کنه. تا به امروز لئو بدون سرزنش شدن شیطنت می‌کرد و درکی از مسئولیت پذیری نداشت اما حالا که دوران بحرانی و حساس زندگیش، یعنی سن یک تا چهار سالگیش رو پشت سر گذاشته بود می‌تونست آماده‌ی پذیرش یک سری مسئولیت‌های جزئی بشه.

- خوابید؟

در جواب ته‌جون به تکون دادن سر اکتفا کرد و دوباره به چهره‌ی پسرش چشم دوخت. به لب‌هاش که توی خواب می‌جنبید انگار که در حال مکیدن آبنباته.

- هفته‌ی پر تنش و خسته کننده‌ای داشتین. می‌خوای برای شام توی خونه‌ی من دور هم جمع بشیم؟ می‌تونیم روی بوم خونه باربیکیو داشته باشیم. مطمئنم لئو خوشش میاد.

چند لحظه برای جواب دادن فکر کرد: «بهتره بذاریمش برای یه وقت دیگه. هر دو خسته‌ایم. نیاز به استراحت داریم.»

گوشه‌ی لب ته‌جون مصنوعی و به طرز مضحکی بالا رفت. اون لبخند رو فقط به لب نشونده بود تا به دوستش اطمینان بده از رد شدن درخواستش دلخور نشده و لبخندش ارزش دیگه‌ای جز این نداشت.

- باشه. اگه کمک خواستی بهم خبر بده. تا بیدار نشده و دامن تنم نکرده من میرم.

این بار نوبت چانیول بود تا لبخند تصنعی و احمقانه‌ای به لب بشونه. سر تکون داد و تا لحظه‌ی بسته شدن در اتاق خواب پشت سر ته‌جون، به مرد خیره موند و بعد مردمک چشم‌هاش رو روی لئو چرخوند. پسرکش با صدای بسته شدن در تکونی تو جاش خورد و پلک‌هاش کمی از هم فاصله گرفت. دامن رو رها کرد و لحظه‌ی بعد مشتش با پارچه‌ی تیشرت چانیول پر شد.

- بابایی...

زیر لب نالید و راهش رو برای ورود به آغوش چانیول باز کرد.

- من اینجام پسر عزیز من.

صدای هوم مانندی از بین لب‌های لئو خارج شد. پسرک دوباره به خواب رفته بود.

○•°●《♡》●°•○

مدیریت یک شرکت بازی و سرگرمی به اندازه‌ی اسم گول زننده‌ای که داشت، کار راحتی نبود. مسئولیت داشت و در صورتی که شکستی اتفاق می‌افتاد، مدیرعامل موظف به جواب پس دادن به سایر سهام‌دارها بود و این مسئله درمورد کیم میونگ‌هی، مادر بکهیون هم صدق می‌کرد. بکهیون توی ماموریتی که بهش داده شد، شکست خورد. حالا کیم میونگ‌هی باید به سایر سهام‌دارها بابت از دست دادن این موقعیت طلایی جواب پس می‌داد. شرایط خونه بعد از گذشت چهار سال دوباره متشنج شده بود. هیونا صبح زود از خونه بیرون می‌رفت و دیر وقت برمی‌گشت و گاهی شب خونه نمی‌اومد. در کنار درس خوندن و انجام کارهای دانشگاهش، همراه با یکی از اساتیدش در تلاش بود که الکس رو شهروند رسمی سوئد کنه و بکهیون با وجود اینکه قدردان خواهرش بود، نمی‌تونست جلوی بدخلقی کردنش رو بگیره.

سر کار بی‌هیچ دلیلی آتش خشمش گوشه‌ی لباس جیکوب رو می‌گرفت و توی خونه دیواری کوتاه‌تر از هیونا پیدا نمی‌کرد. بعد برگشتن از چین اعصابش تحریک‌پذیرتر شده بود و هر چیز کوچیکی، حتی صدای باد یا کشیده شدن لاستیک موتور سیکلت‌ها خشمش رو برمی‌انگیخت و باعث می‌شد واکنش‌هایی از خودش نشون بده که بلافاصله بعد از انجامش پشیمون بشه.

شب تا صبح کابوس می‌دید و روزش رو با بی‌قراری سپری می‌کرد. توی جلسه‌ی درمانی‌ای که با روانشناسش داشت، نمی‌تونست روی مبل بند بشه. مردمک چشم‌های قهوه‌ای روانشناسش هر بار که طول اتاق رو طی می‌کرد از سمتی، به سمت دیگه می‌چرخید و زن بیچاره حتی برای سردردی که دچارش شده بود اعتراض هم نمی‌کرد.

ذهنش نابود شده بود و نیش افکارش که درون مغزش فرو می‌رفت، بهش اجازه‌ی زندگی کردن نمی‌داد. به مرگ فکر نمی‌کرد. زنده بود و مثل هر آدم زنده‌ای نیاز به زندگی کردن داشت اما همیشه به نحوی حق زندگی کردن ازش گرفته شده بود. حالا فقط نفس می‌کشید و فکر می‌کرد اما زندگی... نه خبری از زندگی توی بخت سیاهش نبود.

نه نقاشی می‌کشید، نه زبان می‌خوند و نه از وقتی برگشته بود، باشگاه می‌رفت. یک هفته از زمان برگشتنش می‌گذشت و توی این هفت روز، روی تخت دراز کشیده بود و فکر کرد.

فکر کرد.

فکر کرد.

و باز هم فکر کرد.

این منصفانه نبود که زندگیش انقدر سخت پیش بره و هر روز حسی شبیه به مرگ تدریجی رو زیر زبونش مزه‌مزه کنه اما چانیول در کنار پسرش خوشحال و خوشبخت به زندگی ادامه بده. این منصفانه نبود. بکهیون پذیرفته بود که زندگی مفهوم ناعادلانه‌ای از زیستنه اما این بی‌عدالتی از حدش خارج شده بود. ذره‌ذره‌ی روحش مُرد تا لئو جون بگیره و حالا بچه‌ی ضعیفی که مثل گیاه سمج از زیر گورش رشد کرده بود در کنار چانیول خوشبخت زندگی می‌کرد و لبخند رو به چانیول هدیه می‌داد. به مردی که لبخند رو از لبش پاک کرد.

به کسی چیزی درمورد ملاقات با چانیول و توله شیر فضولش نگفت. خوشبختانه مادرش به قدری سرگرم کارهای شرکت و جمع کردن گندی که زده، شده بود که فرصت نداشت درمورد بی‌قراریش کنجکاوی کنه و هیونا اکثر مواقع خونه نبود.

دراز کشیده روی تخت، خیره به سقف، در حالی‌که عروسک زنبور روی شکمش نشسته بود به پسر کوچکی فکر می‌کرد که بخاطر بخیه‌ی روی شکمش بهش لقب خلافکار رو داده بود. همون پسری که به تقلید از پدر مو صورتیش اون رو «بکهیون عزیز» خطاب کرد و بهش تذکر داد ته‌سیگارش رو از تراس بیرون نریزه.

چانیول کتکش می‌زد؟ سرش فریاد می‌کشید یا تنبیهش می‌کرد؟ اون مرد ثبات شخصیتی نداشت. ممکن بود هر لحظه روحیاتش عوض بشه و بلایی سر بچه بیاره. چرا لئو هیچ دوستی نداشت؟! احتمالاً چانیول همون‌طور که اون رو داخل خونه حبس کرده بود، پسرک رو توی خونه زندانی می‌کرد. روی صورتش دست کشید و چند لحظه چشم‌هاش رو بست تا شاید فکر این دو نفر از ذهنش رخت ببنده اما نتیجه‌ی روی هم گذاشتن چشم‌هاش، شکل گرفتن تصویر لئو توی تاریکی پشت پلک‌هاش بود.

در اتاق که با شدت باز شد، بدنش تهاجمی لرزید و دستپاچه و وحشت‌زده روی تخت نشست. جیکوب با چهره‌ای حق به جانب، در حالی‌که دست‌هاش رو توی جیب شلوار جین گشادش فرو کرده بود و خلال دندون گوشه‌ی لبش رو می‌جویید، وارد اتاق شد و با پشت پا در رو بست. مشخص بود از فست‌فود مستقیم به اینجا اومده. این رو می‌شد از لکه‌ی سس روی رکابی سفیدی فهمید که زیر بلوز چهارخونه‌ی اورسایزش پوشیده بود.

- چه غلطی با زندگیت می‌کنی؟

جیکوب جدی و به دور از لوده‌بازی‌های همیشگیش پرسید و بدون اینکه منتظر دعوت باشه، خودش رو روی صندلی انداخت.

- چطوری اومدی تو؟

- جوجه وکیل در خونه رو باز کرد. داشت بی‌سروصدا دوست پسر چشم سبزش رو می‌آورد داخل که مچش رو گرفتم و بهش قول دادم بهت نگم الان تو اتاق بغلی با هم خلوت کردن.

بکهیون آه بلندی از کلافگی کشید و چشم‌هاش رو چرخوند. قبل دیدن جیکوب سر درد نداشت ولی حالا شقیقه‌هاش از مکالمه‌ی احمقانه‌ای که پیش‌رو داشتند، تیر می‌کشید.

- قصد واگذاری کازینو رو داری؟ یک هفته‌ست برگشتی. یا نمیای سر کار یا اگه میای سر هر چیز کوچیکی دعوا راه میندازی. چه مرگت شده بکهیون؟

سکوت بکهیون طولانی شد و جیکوب با دوختن لب‌هاش به همدیگه، به طولانی شدن این سکوت کمک کرد. پسر آسیایی خودش رو روی تخت بالا کشید و جسم دردناکش رو به تاج تخت تکیه داد. تمام بدنش به طرز غیرمعمولی‌ درد می‌کرد. انگار با فکر کردن به گذشته، جای مشت و لگدهای چانیول روی تنش تازه شده بود.

- مواد می‌خوام. چیزی همراهت داری؟

بدون فکر، مثل نوجوان تازه به بلوغ رسیده‌ای که می‌خواد جلوی سال‌بالایی‌ها باحال به نظر برسه، زیر لب زمزمه کرد. جیکوب تعجب نکرد، ابروهاش رو بتدریج بالا برد و با لحنی که رگه‌های تمسخر داشت، گفت: «چه موادی می‌خوای؟»

- نمی‌دونم. هر چی. از همین کوفتی که خودت می‌کشی و همیشه سرخوشی.

لبخند محبت‌آمیزی دو طرف لب جیکوب رو بالا برد: «مشکل چیه بکهیون؟ چی اذیتت می‌کنه؟»

به خطوط روتختی که بخاطر مچاله شدن پارچه، در هم تنیده شده بود، خیره شد: «فقط خسته‌ام...»

- نیستی.

چند لحظه‌ی دیگه سکوت و بعد جیکوب ادامه داد: «پنج سال پیش وقتی آخرین بار دیدمت روزی بود که برای دیدن چانیول به سئول می‌رفتی.»

- تمومش کن.

- صدای قهقهه‌مون قطع نمی‌شد. آخرش هیونا با اون دمپایی خرگوشی بی‌ریختش وارد اتاق شد و گفت یا می‌ذاریم کنارمون بمونه یا میره به پدرت میگه ما بی‌اجازه ماشین رو برداشتیم و روش خط انداختیم.

- بسه.

بکهیون بی‌رمق حرف می‌زد اما جیکوب اصرار داشت با قوی‌ترین لحن ممکن ادامه بده.

- یک سال و نیم بعد وقتی دیدمت همه چی فرق کرده بود. استخون‌هات بیرون زده بود و افسرده روی تختت کز کرده بودی. با هر صدای کوچیکی از جا می‌پریدی و توی خواب گریه می‌کردی. امکان نداره بخاطر زندان رفتن پدرت انقدر تغییر کرده باشی. احمق نبودم که نفهمم چیزی که می‌دونم، همه‌چیز نیست اما نپرسیدم.

سر بکهیون بالا اومد و بی‌رمق به جیکوب خیره شد. شنیدن حرف‌های مرد مو فرفری انرژیش رو از بدنش می‌گرفت: «خواهش می‌کنم بسه.»

- از چین که برگشتی بدتر از قبل شدی. این بار هم باید سکوت کنم؟

- جیکوب...

چشم‌هاش رو بست و نفس عمیق کشید. معده‌اش دوباره می‌سوخت و شقیقه‌هاش تیر می‌کشید. جیکوب لبش رو داخل کشید و همین‌طور که آهسته سر تکون می‌داد، از جا بلند شد.

- باشه. باز خفه میشم.

حرفش بوی دلخوری می‌داد اما بکهیون حال مناسبی برای دلجویی نداشت. مرد مو فرفری دست‌هاش رو توی جیبش فرو کرد و سمت در رفت اما قبل از بیرون رفتن، چند لحظه ایستاد.

- فکر می‌کردم بعد از این همه سال دوستی، فقط کمی می‌تونی بهم اعتماد کنی.

جیکوب رفت قبل از اینکه بکهیون فرصت کنه چیزی بگه و با رفتنش پسر آسیایی دست‌هاش رو روی سرش گذاشت و با خم کردن کمرش تا آخرین درجه‌ی ممکن، پیشونیش رو به تخت چسبوند. کاش می‌شد صبح به صبح، مغز رو از کاسه‌ی سر درآورد و با یک تکه پارچه‌ی کتان بدون پرز و تمیز، به همراه کمی الکل از خاطرات و افکار سمی تمیزش کرد. اینطوری شاید در طول روز درد کمتری می‌کشید.

از دیشب فکرش درگیر بود و حتی توی کابوسش هم نسخه‌ی مصور افکارش رو تماشا می‌کرد. پنج سال پیش، قبل از متولد شدن لئو پای کاغذی رو امضاء کرد که سند قانونی شدن ازدواجش با پارک چانیول بود. وقتی توی حیاط بیمارستان برای آخرین بار با همدیگه ملاقات کردند و از هم جدا شدند، هیچ امضای طلاقی پای اون کاغذ نخورد. با اینکه سند ازدواجشون کاملا فراموش شده بود، اون‌ها از نظر قانونی هنوز همسر همدیگه بودند پس یعنی لئو پسر هر دوشون به حساب می‌اومد. می‌تونست بچه رو پس بگیره و به تنهایی بزرگش کنه. می‌تونست شادی زندگی چانیول رو ازش بگیره و بهشتش رو تبدیل به خاکستر کنه.

چیزی از قانون نمی‌دونست اما مطمئن بود با وجود اون سند ازدواج و گواهی تولد لئو می‌تونه همه‌چیز رو زیر و رو کنه. به کمک هیونا نیاز داشت.

ناگهانی از جا بلند شد و با قدم‌های بلند و سریع اتاقش رو ترک کرد. درگیری ذهنی بهش اجازه نمی‌داد به خاطر بیاره که هیونا توی اتاق تنها نیست و ادی کنارشه برای همین بدون در زدن وارد اتاق شد و بعد مجبور شد تظاهر کنه ندیده خواهرش روی پاهای پسر چشم سبز نشسته و در حال بلعیدن لب‌های باریک اما متورمشه.

ابروهاش ناخواسته به هم نزدیک شد. دیدن دستپاچگی خواهر کوچک‌ترش که مدام دستش رو پشت لبش می‌کشید و بهت‌زدگی ادی، چیزی نبود که برای دیدنش به اینجا اومده بود. جو معذب کننده شده بود بنابراین سریع حرفش رو زد تا فرصت توجیه‌ و توضیح به هیونا نده.

- به کمکت نیاز دارم.

هیونا هر دو دستش رو آهسته توی جیب‌های پشتی شلوارک جینش فرو کرد و همین‌طور که نگاهش رو بین ادی و دیوارهای اتاق می‌چرخوند تا مردمک چشم‌هاش به چهره‌ی جدی برادرش نیفته، گفت:

- البته. چی... چی می‌خوای؟ هر چی باشه. آره هر چی باشه. چه کمکی ازم بر میاد؟

چطور باید درمورد چیزی که توی ذهنش می‌گذشت، صحبت می‌کرد؟ کلمات در عرض چند ثانیه از ذهنش فرار کردند و مغزش تبدیل به کاغذ سفید شد. نیم‌نگاهی به ادی انداخت که حالا سر جاش ایستاده بود و نامحسوس سعی می‌کرد گوشه‌های بیرون اومده‌ی پیرهن سیاهش رو توی شلوارش فرو کنه. جلوی این جانور مزاحم نمی‌تونست حرف بزنه. چند لحظه با اخم به جنگل سبزی که توی چشم‌های ادی وجود داشت خیره شد و چنان حس معذب‌کننده‌ای بهش تزریق کرد که همون لحظه ادی ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند زورکی‌ای به لب نشوند.

- بهتره من برم.

ادی گفت و بکهیون بلافاصله حین تکون دادن سرش، از جلوی در کنار رفت تا راه خروج ادی رو باز کنه. همین که ادی خارج شد، در اتاق رو بست و بی‌قرار شروع به راه رفتن داخل اتاق کرد. غضروف انگشت‌هاش رو در حال راه رفتن شکست و بی‌مقدمه پرسید:

- چطوری می‌تونم سند ازدواجم با چانیول رو بگیرم؟ نمی‌دونم اونی که امضاش کردیم کجاست. باید یه جایی ثبت شده باشه.

ابروهای هیونا به هم نزدیک شد: «منظورت چیه؟ چه نیازی بهش داری؟ بعد این مدت...»

وسط حرف خواهرش دوید: «می‌خوام بچه رو ازش بگیرم.»

سکوت هیونا طولانی شد. انگار داشت توی ذهنش بهش دهن‌کجی می‌کرد و لقب دیوانه رو بهش نسبت می‌داد.

- چانیول صلاحیت پدر بودن رو نداره.

دو طرف لب هیونا بالا رفت و لبخند عمیقی روی لبش جا گرفت: «بکهیون فکر می‌کنم بهتره توی فرصت مناسب‌تری با هم حرف بزنیم. به نظر میاد حالت خیلی خوب نیست. حتما خیلی خسته شدی اما...»

- اما چی؟!

لحن تند و چهره‌ی ترسناکش زبون هیونا رو برای چند لحظه بند آورد و لبخندش رو محو کرد. حالا هیونا چهره‌ی جدی‌تری به خودش گرفته بود.

- اتفاقی افتاده؟ چطور انقدر ناگهانی...

برای دفعاتی که از دستش در رفته بود، وسط حرف هیونا پرید و اجازه‌ی کامل کردن جملات رو به خواهرش نداد: «از نظر قانونی میشه بچه رو پس گرفت؟»

- بچه شکلات نیست که دیروز واگذارش کنی و امروز بخوای پسش بگیری.

کنترلش رو از دست داد و ناخواسته تن صداش بالا رفت: «میشه یا نه؟!»

طولانی شدن سکوت هیونا بابت بالا بردن صداش شرمنده‌اش کرد. کف دست‌هاش رو روی صورتش کشید و همین‌طور که کلافه دور خودش می‌چرخید، با صدایی که لرزش واضحی داشت ادامه داد: «می‌خوام بچه رو پس بگیرم.»

هیونا صندلی‌ای که پشت میزش بود رو عقب کشید و با دست، به صندلی اشاره کرد.

- بشین. اینطوری نمیشه با هم حرف بزنیم.

به محض نشستن بکهیون روی صندلی، هیونا همون جایی که ادی تا چند لحظه‌ی قبل روش نشسته و بوسیده می‌شد، نشست. خطوط چهره‌اش نگرانی رو فریاد می‌زد. انگار توی ذهن با خودش می‌گفت: دوباره دردسر جدید از راه رسید.

- اول بهم بگو چرا چنین چیزی به ذهنت رسید؟ چه اتفاقی افتاد؟

این دفعه نوبت بکهیون بود که سکوت کنه. توی صندلی جمع شد و پوست لبش رو به بازی گرفت تا شاید تکه‌ای کوچیک از لبش رو بتونه بکنه. خوشبختانه خواهرش عجله‌ای برای شنیدن جواب نداشت و بهش اجازه می‌داد بتونه کلمات رو توی ذهنش بچینه.

- وقتی چین بودم دیدمشون.

مشخص بود هیونا از شنیدن این حرف جا خورده ولی زود به خودش اومد و به سوال پرسیدن ادامه داد: «بعد از دیدنش بهش علاقه‌مند شدی؟»

حرکت بکهیون سریع و غیرقابل پیش بینی بود. از جا بلند شد و عصبی شروع به چرخیدن دور خودش کرد.

- نه... معلومه نه! اون مرد صلاحیت بزرگ کردن بچه رو نداره! نمی‌خوام لئو پیش اون بزرگ بشه. این منصفانه نیست که... که همه چیز اینطور پیش بره!

- لئو؟

خاموش شد و سر جاش ایستاد. با قفسه‌ی سینه‌ای که از شدت استرس و آشفتگی بالا و پایین می‌شد، به خواهرش چشم دوخت و هیونا مردد پرسید:

- اسمش لئوئه؟

نگاهش رو دزدید و سر تکون داد. حرف زدن درمورد فرزندش با کسی که می‌دونست اون بچه چطور و به چه صورت متولد شده، خجالت‌زده‌اش می‌کرد.

- برای انجام دادن کارهای قانونی به کمکت نیاز دارم. یه وکیل خوب می‌خوام. یکی که بتونه هر طور شده بچه رو از چانیول بگیره.

هیونا بدون هیچ حرفی، آروم، در حالی‌که خیره به نقطه‌ای نامشخص بود، سر تکون داد. زندگیشون دوباره سر راه طوفان جدید قرار گرفته بود و به زودی همین آرامش اندکی که توی خانواده‌ی بیون وجود داشت، نابود می‌شد. وقتش رسیده بود که دوباره لباس آهنی به تن کنه و در اولین فرصت با مادرش درمورد بکهیون حرف بزنه. شرط می‌بست اون زن هیچی درمورد دیدار بکهیون با چانیول و فرزندش نمی‌دونه. 

Continue Reading

You'll Also Like

422K 62.4K 38
[Completed] چی می‌شه اگه یه شب که جونگ‌کوک توی راهِ خونشه، به یه آلفا‌ی زخمی بر بخوره و ببردش خونه‌اش تا بهش کمک کنه؟ و چی می‌شه اگه اون آلفا‌ی زخمی...
521K 67.2K 75
[Completed] کیم تهیونگ و جئون جونگکوک ازدواج کردن... اما اونا دو ساله که همدیگرو ندیدن...اونا فقط یکبار تو کل زندگیشون همو دیدن و اونم روز عروسیشون ب...
323K 49.5K 34
Ice Cream Shop مغازه بستنی فروشی ᯾᯾᯾ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 : 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆 : 𝒐𝒎𝒆𝒈𝒂𝒗𝒆𝒓𝒔 , 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄...
217K 39.2K 88
[چت استوری☘︎] تهیونگ و جونگکوک ازهم متنفرن واقعا متنفرن تا زمانی که جونگکوک یه پیام ناشناس دریافت میکنه 𝒎𝒂𝒊𝒏 𝒄𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆 ☞︎︎︎ 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗.𝒗𝒌𝒐�...