My One Shots

By Zazar_96

8.7K 1.3K 2.7K

من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توج... More

My Beautiful💫Baekhan
Little Gift🧸Sekai
You Are Mine💗KrisYeol
Wild Eyes P1❄️Baekhan
Wild Eyes P. end❄️Baekhan
Cheeky Boy🔥BaekSoo
And Suddenly, Love🐯Krisyeol

Wild Eyes P2❄️Baekhan

561 136 101
By Zazar_96

از اون روز به بعد، جو آرومی بینشون به وجود اومد...

با اینکه لوهان همچنان گاردش رو بالا نگه داشته بود ولی دیگه مثل قبل با مرد بدرفتاری نمیکرد... شاید میتونست بگه اون رو بعنوان حداقل یه آشنا و همکار کنار خودش قبول کرده اما دلیل اصلی آروم موندش رفتار آلفا بود... رفتاری کاملاً بدور از منت و غرور همراه با احترام... در واقع مودب و محترم بودن اون آلفا اون ساید زود جوش و زبونِ تند و تیزش رو عقب میروند...

و این عقب نشینی باعث شده بود اون مرد شجاعت بیشتری برای ابراز احساساتش پیدا کنه... اینروزها بیشتر بهش نزدیک میشد و بیشتر مراقبش بود... مراقبتی که اون رو اصلاً اذیت نمیکرد چون کاملاً محتاطانه و نامحسوس بود... مثلاً اون مرد همیشه حواسش بود لوهان غذاش رو بخوره و وقتهایی که با خودش ناهار نمیاورد، قبل از اینکه بخواد سفارش بده ناهار خودش رو داخل ظرفی تقسیم میکرد و روی میزش میگذاشت... یا بعضی روزها که زیاد خمیازه میکشید و نشون میداد خواب آلوده، به بهونه اون برای همه قهوه میخرید تا توجه ها رو بخودشون جلب نکنه...

داخل افکار خودش غرق بود و درهمون حال سعی داشت کارهایی که مدیرِ عوضیش اصرار داشت همین امروز تحویلش بده، انجام میداد که صدای روی مخش رو شنید.

_اینها رو هم انجام بده... حواست باشه همشون رو امروز میخوام!

با چشمهای گرد شده به حجم کاغذهای روی میز نگاه کرد و متعجب گفت: اما من همین الانشم کلی کار برای انجام دادن دارم!

پوزخند روی لبهای مدیرش، اعصابش رو بیشتر خورد کرد... میدونست معنی اون پوزخند چیه ...
قرار بود بازم یه جمله احمقانه از اون دهن کثیف بیرون بیاد.

_یعنی میگی نمیتونی انجامشون بدی؟!...پس اون شعار امگاها میتونن دوبرابر آلفا کار کنن چیشد؟!

دندونهاش رو حرصی روی هم فشار داد و دستش رو مشت کرد... خدا میدونست چقدر داشت خودش رو کنترل میکرد تا آدم روبروش رو تیکه و پاره نکنه.

نفس حرصی کشید و خواست جوابش رو بده که صدای عمیق آلفا رو از روبرو شنید.

_ایشون همین حالاش هم داره دوبرابر آلفاها کارمیکنه، آقای مین...!

نگاه بی توجه همه ایندفعه روی آلفای چشم آبی متمرکز شد... هیچکس تاحالا در مقابل سرزنشهای مدیر غرغروشون عکس العملی نشون نمیداد و هیچوقت حتی نگاهشون روی امگای درمونده نمیچرخید... همیشه همه نسبت بهش بی توجه بودند و سعی میکردند خودشون رو دخالت ندن اما فقط یه نفر بود که همیشه با ناراحتی نگاهش میکرد اما بازهم مثل بقیه صداش رو درنمیاورد بلکه برای امگا بدتر از این نشه... ولی ایندفعه واقعاً رفتار مدیرشون غیر قابل تحمل و ناعادلانه بود... میتونست خستگی رو از همینجا از تک تک سلولهای امگاحس کنه.

آقای مین با ابروهای بالا رفته به سمت آلفای متعرض چرخید و خواست چیزی بگه که آلفا اجازه نداد.

_همه ی ما میدونیم ایشون چقدر کارمندِ مسئولیت پذیر و فعالی هستند... توی این دوسال کاری مطمئناً به خودِ شماهم همین اثبات شده وگرنه این حجم از کار رو بهشون نمیسپردید ...چون میدونید از پسش برمیاد و به بهترین شکل انجامش میده بعنوان گزینه اول انتخابش میکنید.

میتونست دستِ مشت شده آقای مین رو از تاثیر حرفهاش ببینه و ناخودآگاه تو دلش پوزخندی زد... در واقع باید در ادامه حرفهاش بهش میگفت که بغیر از اون شما یه آلفای عقب مونده هستید که هنوز تبعیض براش حرف اول رو میزنه... کسی که بطرز احمقانه ای با دست بندی کردن آلفاها و امگاها به دو دسته، کارها و رفتارهاشون رو قضاوت میکنه.

_یعنی شما که یک آلفا هستید دارید قبول میکنید که این امگا از شما بهتر کارمیکنه، درسته آقای بیون؟!

شاید پوزخند روی لبهای آقای مین میخواست تحقیرش کنه ولی حرفهاش بوی حرص میداد.

بکهیون هم پوزخندی زد: آقای مین این حرفها توی جامعه امروز دیگه معنی نداره... اگر یکمی به روز میشدید مطمئناً تغییرات نسل جدید رو میدید... الان همه استقلال شخصیت و مالی خودشون رو دارند... دیگه تبعیض آلفایی و امگایی وجود نداره... الان هرکسی مغز و استعدادهاش خوب کار کنه،برنده اس و برتری داره...!

لوهان نگاهش رو اول به صورتِ عصبی آقای مین و بعد به صورت خونسرد آلفا داد...

الان آقای مین عصبی بود و شاید باید بابت عکس العمل بعدش نگران میبود ولی توی اون لحظه نمیتونست به چیزی جز ابهت و محترم بودن مرد روبروش فکرکنه... به اینکه توی تمام این مدت افکار اشتباهی راجبش داشته درحالی که اون هیچکدوم از این تفکرات احمقانه رو نه تنها راجع به اون بلکه راجع به هیچ امگای دیگه ای نداشت... الان اون مرد در نظرش تحسین برانگیز میومد.

آقای مین میتونست نگاه سنگین بقیه رو روی خودش حس کنه و به این نتیجه رسید کهعقب نشینی بهترین کاره... اما قرارم نبود همینطوری عقب بکشه پس با جدیت روبه آلفا گفت.

_پس چطوره شمایی که توی نسل جدید زندگی میکنی، توانایی هات رو به ما اثبات کنی و اینکارها رو شما انجام بدی؟!

لوهان نمیتونست بزاره اون آلفا بیشتر از این درگیر بشه پس گفت: نه آقای مین خودم انجامشون میدم... امشب میمونم و تمومش....

اما بکهیون نذاشت جمله اش رو تموم کنه و در جواب گفت: با کمال میل... اتفاقاً امروز کارهام سبک بود.

این رو گفت ولی در واقع امروز خودش هم قصد داشت اضافه کار بمونه چون کارهاش زیاد بود اما به هرحال اون نیازی نداشت همه اشون رو امروز تحویل بده و تا آخر هفته وقت داشت... پس امروز رو میتونست به کارهای جدیدش اختصاص بده.

به سمت میز لوهان رفت و خواست برگه ها رو برداره که دستهای امگا اجازه نداد...

_نیازی نیست آقای بیون... من خودم انجامشون میدم.

اما بکهیون بدون گفتن حرفی لبخند محوی بهش زد و برگه ها رو از دستش کشید بعد به سمت میزش رفت.

آقای مین هم برای بار آخر به هردوشون نگاهی انداخت و گفت: کارهاتون رو باید تا آخر وقت تحویل بدید!...
بعد بدون حرف اضافه ای به اتاقش برگشت.
بکهیون هم پشت میزش نشست و حالا لوهانی مونده بود که گیج و منگ به روبروش خیره شده....
به لبخند محو روی لبهای آلفا فکرکرد... به حرفهایی که مقتدرانه به مدیرشون زد... به حالت خونسردش و جدیت نگاهش... در آخر نگاهش رو که داخلش عذاب وجدان موج میزد به سمت آلفا چرخوند و همون لحظه نگاهش به نگاهِ خیره و مهربون آلفا برخورد کرد... بکهیون هنوز اون لبخند محو رو روی لبهاش داشت و با همون لبخند رو به چشمهای شرمندهاش لب زد "اشکالی نداره" بعد سرش رو پایین انداخت و مشغول کارش شد... بدون اینکه بفهمه با اینکارش گاردِ امگا رو سست کرده....

*********************************

لیوان شراب قرمزش رو روی میز گذاشت و خودش هم روی مبل نشست.
امشب تصمیم داشت کمی بخودش استراحت بده و با فیلم دیدن ریلکس کنه.

کنترل رو برداشت و تلویزیون رو روشن کرد... از داخل ظرف روبروش چیپسی برداشت و داخل دهنش گذاش، در همون حال فیلم مورد نظرش رو انتخاب کرد.

اولای فیلم بود که حس کرد بوی عجیبی میاد... یه رایحه گرم که انگار به تندی و شدت توی هوا پخش میشد... اول توجهی نکرد اما کمی بعد متوجه بیقراری گرگش شد چون اون رایحه داشت تند تر و نزدیک تر میشد... بنظر رایحه یه امگا بود... امگایی که برای مدت طولانی رایحه خودش رو کنترل کرده و الان بشدت آزادش میکرد چون بنظر میرسید توی هیت رفته باشه.

همچنان سعی داشت نادیده اش بگیره و با مشغول کردن خودش به فیلم حواسش رو پرتکنه اما نمیشد... اصلاً این رایحه از کجا منشا میگرفت ...چرا اینقدر بهش نزدیک بود؟!

انگار یه امگا توی این طبقه پرسه میزد چون اگر مال طبقات بالاتر بود به این شدت رایحه اش به مشام نمیرسید.

توی همین افکار بود که صدای زنگِ در حتی متعجب تر از قبلش کرد... کی این وقت شب بهش سر میزد؟!

با دوباره به صدا در اومدن زنگ، از جا بلند شد و با همون حالت سوالی و گیج به سمت در رفت.... هر قدم که به در نزدیک تر میشد، شدت اون رایحه بیشتر میشد و گرگش رو که تا الان سعی کرده بود کنترل کنه، بیقرار تر میکرد.

بلاخره در رو باز کرد و بمحض باز کردنش، با دیدن آدمی که روبروش ایستاده بود تقریباتقریباً نزدیک بود چشمهاش از شدت شوک از حدقه بیرون بزنه...

_لوهان؟!
پس اون رایحه تند و تیزِ دارچینی برای لوهان بود.... تند و تیز درست مثل حرفها ورفتارهاش

لوهان کاملاً بی حال و خمار بنظر میرسید... همونطور که حدس میزد این رایحه تند برای هیت بود... لوهان توی هیت رفته بود ولی چرا به اینجا اومده بود؟!... اونم خونه یه آلفا که از قضا ازش متنفر بود...

وقتی لوهان چیزی نگفت تصمیم گرفت خودش دلیل اومدنش رو بپرسه... بدون اینکه اجازه بده داخل بیاد چون راه دادن اون امگای درحال هیت به خونه اش خودِ خطر بود... همین حالاش هم بزور خودش رو کنترل کرده بود تا وارد راتش نشه... اون رایحه لعنتی داشت از خود بیخودش میکرد.

_اینجا چیکار میکنی؟!

عرق از شقیقه لوهان به پایین سر میخورد و صورت خمار و بیحالش خبر از درد و بیقراریش میداد.

لوهان بی توجه به سوالش، پرسید: نمیخوای بزاری بیام تو؟!

چشمهای عسلی رنگِ لوهان بی حال و ملتمس بنظر میرسید ولی درعین حال خطرناک... ازهمین حالشم میتونست حس کنه که راه دادن اون امگای اغواگر به خونه اش یعنی خودِ حماقت ...

_تو یه امگای درحال هیتی و من یه آلفایی که هر لحظه ممکنه بره داخل رات... حالا نظر خودت چیه؟!

لوهان دستش رو روی در گذاشت و سرش رو بهش تکیه داد.... بدنش داشت از حرارت زیاد آتش میگرفت و پایین تنه اش داشت منفجر میشد... دلش میخواست همین حالا خودش رو راحت کنه ولی این آلفای احمق باهاش راه نمیومد... اون تمام راه تا اینجا نیومده بود که اینطور پس زده بشه...

تکیه اش رو برداشت و یک قدم به آلفا نزدیک شد: نظر من اینه همین حالا بزاری بیام تو تا منو از شر این درد راحت کنی.

به امگا که فقط یک قدم باهاش فاصله داشت، خیره شد و پوزخند ناباوری زد: چی؟!

لوهان که این درد لعنتی عصبیش کرده بود، با حرص یقه آلفا رو توی مشت گرفت و توصورتش غرید: منو بفاک بده عوضی...!

با اینکه اولین بار نبود بی پروایی امگا رو میدید اما بازم کمی جا خورد... این لعنتی میخواست صبرش رو امتحان کنه؟!

بخاطر نزدیکی بیش از حدشون و لحن ملتمس و وحشی امگا داشت کنترل خودش رو از دست میداد... مقاومتش داشت مقابل رایحه تند و تیزش از دست میرفت... دست لوهان هنوز یقه اش رو گرفته بود و صورتش فقط چند سانت باهاش فاصله داشت... میتونست لبهای سرخش رو که بخاطر گزیدن زیادی از حد تو چشم میزدن رو ببینه... یک لحظه نفهمید چیشد که سرش جلو رفت و خواست لبهاشون رو بهم متصل کنه که با ناله آروم امگا بخودش اومد و سریع عقب کشید... نه نمیتونست اینکارو بکنه.

اما همه چی به همینجا ختم نشد و امگا درحالی که تنش رو به تنش میچسبوند، خودش رو بهش میمالید و این داشت حالش رو خرابتر میکرد.

چشمهاش رو با کلافگی بست و سعی کرد فقط خودش رو کنترل کنه... نمیخواست ونمیتونست تسلیم بشه... لوهان الان تو هیت بود و کارهاش دست خودش نبود... حتی اگر خواسته خودش هم بود بازم نمیتونست بهش تن بده... اون عاشق این زیبای وحشی بود و دلش میخواست اولین رابطشون هم یه حس دو طرفه داشته باشه... نه در این حالت ...
نه تا وقتی که این امگا ازش متنفر بود... حاضر نبود خودش رو اینطور ببازه.

لوهان سرش رو کنار گوش بکهیون برد و همونطور که نفسهای داغش حالش رو بدتر میکرد ،گفت: منتظر چی هستی آلفا.. من با پای خودم اومدم اینجا تا هیتم رو باهات بگذرونم ... پس زودتر دست به کارشو...!

بکهیون دیگه نمیتونست این اغواگری رو تحمل کنه... فقط یه حرکت دیگه کافی بود تا کنترل خودش رو از دست بده پس بسرعت مچ دست لوهان رو بین دستش اسیر کرد و به سمت اتاقش رفت.

لوهان به این حرکت آلفا پوزخندی زد و همونطور که به دنبالش کشیده میشد با خودش فکرکرد که این عوضی هم مثل بقیه است ولی برعکس ایندفعه شکایتی نداشت... اون اینهمه راه رو تا اینجا اومده تا با رضایت خودش هیتش رو بعد از مدتها با این آلفا بگذرونه ...

حتی از دارو هم استفاده نکرده بود... و همه ی اینها نشون میداد که دیگه از اون تنفر اولیه نسبت به این آلفای جذاب خبری نبود... درسته... لوهان داشت به یک آلفا میگفت جذاب ... اون میخواست این آلفای جذاب با اون چشمهای وحشی امشب داغونش کنه...

بمحض وارد شدن به اتاق، بکهیون به سمت تخت رفت و لوهان رو مجبور به نشستن کرد اما قبل از اینکه بخودش بیاد و ازش فاصله بگیره، لوهان با گرفتن مچ دستهاش درحالی که روی تخت دراز میکشید اون رو هم روی خودش کشید.

لوهان دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو برای بوسه جلو کشید اما آلفا با یه حرکت از روی تخت بلند شد و چشمهای عصبی اون رو به دنبال خودش کشید.

بکهیون که میدونست اینطور نمیتونه کنترلش کنه، سعی کرد راه دیگه ای امتحان کنه و گفت: صبر کن برم لوب و کاندوم بیارم...

در لحظه چشمهای عصبی لوهان که تغییر رنگ داده بودند، آروم شدند و اون با لبخند محوی قدمهای آرومش رو به بیرون از اتاق هدایت کرد.
با حالی خراب و پایین تنه تحریک شده به سمت جایی که کلیدهاش رو نگه داری میکرد ،رفت و سریع کلیدهاش رو برداشت... قبلش به سمت آشپزخونه رفت تا کمی دارو توی آبمیوه حل کنه و بخورد لوهان بده... نیمتونست بزاره درد بکشه...

بلاخره با لیوانی که دستش بود به سمت اتاق رفت و چشمش به لوهانی خورد که داشت با بیقراری پاهاش رو روی تخت میکشید... ناله های آرومش مستقیماً توی گوشش مینشست و حال اون رو هم بدتر میکرد... خودشم از این حجم مقاومت متعجب بود... کی اینقدر خوددار شده بود؟!
کنار لوهان روی تخت نشست و لیوان رو به سمتش گرفت...
میتونست نگاه گیج شده لوهان رو ببینه و گفت: مسکنه... بهتره بخوری چون من رات سختی دارم!...

دروغ گفت ولی بنفعش بود... این شب مستی، صبحی جز پشیمونی نداشت.
لوهان که مغزش کار نمیرد و نمیتونست دروغ بودن جمله آلفا رو متوجه بشه فقط لیوان رو گرفت و سر کشید... دلش میخواست زودتر خلاص بشه...

_زودباش دیگه... من تحمل ندارم...

با اینکه آشفتگی لوهان اذیتش میکرد ولی چاره ای نداشت پس با بیشترین سرعت ممکنه از جا بلند شد و با قدمهای بلند از اتاق خارج شد...در رو قفل کرد و بعد این صدای فریاد لوهان بود که به گوشش رسید.

_عوضی... کجا رفتی؟!

پیشونیش رو به در تکیه داد و گفت: کاهنده الان اثر میکنه... یکم دیگه تحمل کن.

صدای زوزه و ناله درناک گرگ امگا رو شنید و گرگ خودش هم به صدا دراومد... میدونست داره بخودشون فقط درد میده ولی این درد جسمی بهتر از دردِ روحی بعدش بود...

_لوهان آروم باش و بزار اون داروی کاهنده اثر کنه... نگران نباش منم کمی از رایحه ام آزاد میکنم تا حالت بهتر بشه....

مشتِ محکم لوهان به در خورد و بعد از اون صدای عصبیش رو شنید: چه مرگته احمق... من خودم خواستم و اومدم اینجا... پس این رفتارهای تخمی چیه

بکهیون لبخند تلخی زد و گفت: نمیتونم... متاسفم...!

بعد از اتاق فاصله گرفت و به سمت مبل رفت... تن خسته اش رو روی مبل رها کرد و سرش رو به پشتیش تکیه داد... هنوزم میتونست ناله های دردمند امگا رو بشنوه اما پشیمون نبود.

رایحه سرد و تلخش رو توی هوا آزاد کرد تا گرگِ امگا رو آروم کنه... نمیتونست از شات استفاده کنه وگرنه رایحه اش کنترل و کمرنگ میشد اونوقت امگا بیشتر درد میکشید ...

صدای لوهان همراه با ناله تحریک آمیزی به گوشش رسید: آههه... چه بوی خوبی داری آلفا...

حدس میزد داره خودش رو لمس میکنه و همین تصورش باعث شد، دندونهاش رو از شدت تحریک روی هم فشار بده... از طرفی آزاد کردن رایحه اش به این شدت، داشت انرژیش رو میگرفت...

لیوان شرابش رو توی دست گرفت و یک نفس سر کشید... حس میکرد شهوت داره کم کم به مغز استخونش نفوذ میکنه و همین کنترل گرگش رو سخت میکرد... صدای زوزه های بلند گرگش رو میشنید و از طرفی ناله های دردمند و ملتمس گرگِ امگا، حریصترش میکرد... بازم صدای لوهان رو شنید: خواهش میکنم آلفا... من بهت نیاز دارم... میخوامت...

دستش رو محکم دور جام شراب فشار داد و با خودش فکرکرد کاش لوهان دهنش رو میبست و اینقدر کار رو براش سخت تر نمیکرد... اصلاً چرا اومده بود اینجا؟! ...که امتحانش کنه؟!... که ثابت کنه اونهم مثل آلفاهای عوضی دیگه اس؟!

آه عمیق و بلند لوهان اون رو بخودش آورد... بنظر میرسید لوهان خودارضایی کرده... همین دیوونه ترش کرد و بدون اینکه بفهمه فشار دستش بیشتر شد.... اونقدر جام رو فشار داد تا اینکه یکدفعه جام داخل دستش شکست و خورد شد.

چشمهای سرخ شده از حرص و شهوتش رو به تکیه های خورد شده و دست خونیش داد ...
اونقدر تو حال خودش نبود که عکس العملی نشون نداد... حتی دردی هم حس نمیکرد.
چند دقیقه توی همون حالت موند تا اینکه متوجه شد، صدای لوهان به گوشش نمیخوره و رایحه اش هم ضعیف شده... مثل اینکه بلاخره به خواب رفته بود.

نفس عمیق و راحتی کشید و با بی حالی دوباره به پشتی مبل تکیه داد... اونقدر از خودش رایحه آزاده کرده که هیچ انرژی براش نمونده بود.
مدتی توی همون حالت و با چشمهای بسته بخودش فرصت داد تا کمی انرژیش برگرده ...

بعد از جا بلند شد تا جعبه کمکهای اولیه رو پیدا کنه... کم کم داشت سوزش دستش رو حس میکرد ولی زخمش اونقدراهم عمیق نبود... بلاخره جعبه رو پیدا کرد و پشت میز آشپزخونه نشست تا دستش رو ضد عفونی کنه.

بعد از پانسمان دستش بصورت ناشیانه ای و جمع کردن خرده شیشه ها، تصمیم گرفت به لوهان سر بزنه.

در اتاق رو به آرومی باز کرد و با لوهانی که روی زمین خوابش برده بود،مواجه شد... نگاه ناراحتش رو به صورت عرق کرده و خسته اش که هنوزم زیبا بود، دوخت و آه کوتاهی کشید... واقعاً این پسر داشت چیکار باهاش میکرد؟!

خم شد و لوهان رو از روی زمین بلند کرد تا روی تخت بزاره... به آرومی و طوری که بیدار نشه، بدنش رو روی تخت گذاشت و ملافه رو روش مرتب کرد...

بدون ایجاد سر و صدای اضافه ای کنارش نشست و به صورت غرق در خوابش خیره شد ...

موهایی که به خاطر عرق به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زد و توجه اش به مژه های بلندش که روی گونه اش سایه انداخته بود، جلب شد.... مژه هایی که اون چشمهای عسلی رنگ روبطور شگفت انگیزی زیبا و معصوم میکردند...

وقتی برای اولین بار لوهان رو دیده بود، فکرش رو نمیکرد اون قیافه معصوم و بچگانه زبونی به این تند و تیزی داشته باشه... فکرمیکرد لوهان یه امگای خجالتی و ساکته که نیاز به مراقبت داره اما بعدها متوجه اشتباهش شد... فهمید اون اصلاً خجالتی و آروم نیست و برعکس کاملاً شیطون وبی پرواست... یه امگای شجاع و زیبا که به راحتی بقیه رو به زانو درمیاره.

لبخندی زد و به نرمی گونه اش رو نوازش کرد... کاش میتونست قلب این امگای سرسخت رو به دست بیاره.

بدون اینکه کنترلی روی خودش داشته باشه، سرش رو جلو برد و بوسه سبکی روی پیشونی امگا زد و بعد عقب کشید...
سریع به سمت در رفت... باید قبل از اینکه دوباره گرگش رو بیقرار میکرد، از این زیبای وحشی دور میشد.

دو روز گذشت و سومین روز هیت لوهان هم تموم شد...

توی این مدت همچنان خونه بکهیون موند ولی با این تفاوت که دیگه لوهان قصد اغواگری نداشت و با همون داروهای کاهنده که بکهیون داخل آبمیوه حل میکرد، دوران هیتش رو گذروند...
توی این سه روز لوهان مرخصی کامل گرفته بود و بکهیون هم بخاطر مراقبت ازش دیر میرفت و زود برمیگشت... تا حدی که صدای مدیر احمق و عوضیشون درنیاد...

بکهیون ازش مراقبت میکرد، بدون اینکه حرف یا شکایتی به زبون بیاره و اونهم بی هیچ مخالفتی میذاشت آلفا اینکارو انجام بده.

هنوزم از رفتار آلفا مبهوت بود... هنوزم نمیفهمید چرا وقتی با رضایت خودش به اینجا اومده ،بکهیون پسش زده بود.... هرکسی جای اون بود امکان نداشت خودش رو کنترل کنه ...اونشب میتونست بیقراری گرگِ آلفا رو حس کنه و شهوت رو توی چشمهای آبی رنگش که تیره شده بود، ببینه و میدونست چقدر کنترل کردن خودش سخته ...حتی بعداً با دیدن دست باند پیچی شده اش فهمید به خودش بابت این خودداری صدمه زده و حتی بیشتر از قبل متعجب شد.

اما با همه ی اینها نمیتونست گرمایی که بخاطر این ملاحظه آلفا قلبش رو پر کرده بود نادیده بگیره... اون آلفا کم کم داشت اعتماد قلبش رو جلب میکرد و این یعنی یه هشدار... یه هشدارِ بزرگ برای قلبش....

توی این سه روزی که اینجا بود، حرف خاصی بنیشون رد و بدل نمیشد... چون خودش توی اتاق حبس میشد و بکهیون هم فقط برای غذا و دارو دادن بهش به اتاق میومد.

بجز روز اول بکهیون دیگه در اتاق رو قفل نکرده بود و اونهم هیچ سعی برای بیرون رفتن و برخورد باهاش نمیکرد چون میدونست به هرحال بی فایده اس... بکهیون یک آلفای متین و ملاحظه گر بود... کسی که قرار بود با رفتارهاش تصورات منفی اون رو خراب کنه.

هنوزم نمیدونست چرا این سه روز رو بدون اینکه هیچ قصدی برای رفتن داشته باشه، اینجا مونده... شاید مهربونی بدون منت آلفا باعثش بود... شاید هم چون الان آلفا کمی با بقیه براش فرق میکرد...

درسته.. میخواست اعتراف کنه که اون آلفا با بقیه آلفاهایی که دیده بود واقعا فرق میکرد.

با شنیدن باز و بسته شدن در، فهمید که بکهیون برگشته... از روی تخت بلند شد تا از اتاق بیرون بره... میخواست باهاش حرف بزنه.

بکهیون با خستگی روی مبل نشست و با باز شدن در اتاق خواب، نگاهش به سمت لوهانی که از اتاق بیرون میومد، چرخید... بنظر میرسید امروز حالش بهتره و هیتش تموم شده بود... دیگه خبری از بیحالی و بیقراری نبود.
لوهان روی مبل کنارش نشست و با لبخند محوی که اولین بار بود ازش میدید بهش خوش آمد گفت.

لبخندی که خیلی راحت تونست خستگی و کلافگی روز پرتنشش رو از بین ببره... اون لبخند زیبا روی لبهای کوچکِ لوهان قلبش رو برای هزارمین بار به تپش غیرعادی انداخت... تپشی که نشون میداد چقدر عاشقِ این امگای زیباست.

اونهم لبخند نصفه نیمه ای زد و پرسید: حالت بهتره؟!

لوهان سرش رو تکون داد: آره... امروز هیتم تموم شد...!
_خوبه...

تا چند ثانیه هردو سکوت کردند تا اینکه لوهان تصمیم گرفت سوالی که توی این چند روز ذهنش رو بشدت درگیر کرده بود، بپرسه.
_چرا بهم دست نزدی؟!

سوالِ ناگهانی لوهان، متعجب و شوکه اش کرد و باعث شد جدی نگاهش کنه... یعنی جوابش براش واضح نبود؟!... براش واضح نبود که اون شبیه آلفاهای آشغالی که ازشون صحبت میکرد،نیست؟!

وقتی جوابی نداد، لوهان بازم پرسید: چرا دست رد به سینه ام زدی وقتی با خواسته خودم به اینجا اومدم؟!... چرا خودت رو کنترل کردی و حتی بخودت آسیب زدی وقتی من اینجا بودم؟!... میترسیدی چون تو حال خودم نبودم بعداً ادعا کنم تو یه متجاوزی؟!

با شنیدن این حرفها، پوزخندِ تلخی زد و با لحن سردی گفت: درواقع کسی که باید بهش بگی متجاوز، خودتی...!

لوهان متعجب لب زد: چی؟!

نگاهش رو داخل چشمهای متعجب و زیبای لوهان چرخوند: تو بودی که خیلی راحت به احساسات من تجاوز کردی پس چرا من باید نگران این میبودم که بهم بگی متجاوز؟!

_منظورت چیه؟! چرا داری چرت و پرت میگی؟!... من با احساسات تو چیکار داشتم؟!

لوهان آخرین جمله رو با صدای تقریباً بلندی گفت... بنظر میرسید اصلاً توقع همچین برخورد سردی رو نداشته...!

ولی اونهم خسته و بی حوصله تر از اون بود که بخواد باهاش درگیری لفظی داشته باشه... به اندازه کافی هم عصبانی بود که اگر بحثشون بالا میگرفت مطمئناً نمیتونست خودش رو کنترل کنه...تا همین حالشم بیش از حد، گرگش رو مقابل امگا کنترل کرده بود.
از روی مبل بلند شد و در همون حال گفت: برگرد خونتون لوهان...!

با همون قدمهای بیحالش به سمت دستشویی رفت تا آبی به سر و صورتش بزنه اما صدای حرصی و بلندِ لوهان باز به گوشش رسید.
_با توام عوضی... میگم منظورت از اون جمله کوفتی چی بود؟!

لوهان مثل همیشه زود از کوره در رفته و عصبانی شده بود... حرفهای آلفا از نظرش بی منطق بودند و در واقع نمیتونست درک کنه که چرا همچین چیزی بهش میگفت اون هم درحالی که اگر قربانی این وسط وجود میداشت خودش بود نه اون آلفا...

اما بکهیون بازهم جوابش رو نداد و به راهش ادامه داد... همین حرصش رو بیشتر درآورد..
این حالت آروم و خونسردِ آلفا واقعاً روی مخش بود...
تا حدی عصبی بود که بدون اینکه روی خودش کنترل داشته باشه، از خودش رایحه آزاد میکرد... رایحه تند و تیز از خشمش توی فضا میپیچید و گرگ درون بکهیون رو هم هشیار میکرد.

لوهان با قدمهای بلند جلو رفت و مشت محکمی به کتف بکهیون زد که باعث شد اون یک قدم به سمت جلو پرتاب بشه.

ایندفعه بکهیون نه بلکه گرگ آلفا دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و با خشمی که توی این چند روز بشدت جلوش رو گرفته بود، به سمتش برگشت...
با یه حرکت سریع مچ دستی که بهش ضربه زده بود رو گرفت و بدن امگا رو محکم به دیوار کوبید... بدنش رو به بدن امگا چسبوند و بدون توجه به چشمهای جمع شده از دردش، توی صورتش غرید: منظور؟!... دنبال منظور حرفمی امگا؟!... پس چطوره به سه روز پیش و دقیقاً وقتی که تصمیم گرفتی به اینجا بیای فکرکنی... اونوقت به جواب میرسی... اونوقت میفهمی که چطور از احساسات من نسبت به خودت سو استفاده کردی و پاتو اینجا گذاشتی... اونوقت میفهمی که چطور منو رو احمق فرض کردی و بخاطر احساس پاکی بهت داشتم میخواستی ازم سو استفاده کنی...

لوهان با چشمهایی که هر لحظه گیج تر و متعجب تر میشد به چشمهای خشمگین آلفا خیره شد... رایحه اقیانوسی آلفا هم با تلخی به مشامش میرسید و خشم آلفا رو بهش گوشزد میکرد.
جملات خشمگین آلفا بازم توی صورتش کوبیده شد: تو میخواستی عشقِ من رو در مقابل شهوتِ خودت به زانو دربیاری، لوهان... میخواستی اینطوری منو تسلیم خودت و خواسته خودت کنی... میخواستی منِ احمق با کسی تمام بدنم رو شریک بشم که یک سر سوزن بهم علاقه ای نداره... اگر این تجاوز به احساساتِ یک طرفه من نیست پس چیه؟!

لوهان نمیتونست این خشم و این حرفهای آلفا رو درک کنه... چرا اینقدر عصبانی بود وقتی هیچ اتفاقی نیوفتاده بود؟!

اونهم کم نیاورد و با خشم بکهیون رو عقب فرستاد و فریاد زد: خب توام ازم سو استفاده میکردی... منکه اینجا حاضر و آماده بودم، عوضی... پس حرص اینکه نتونستی کاری بکنی رو سر من خالی نکن بی عرضه...!

_خفه شو...!

آلفا جوری این کلمه رو فریاد زد که لوهان از جا پرید و بهت زده نگاهش کرد... برای اولین بار بود که این حجم از خشم رو از آلفای روبروش میدید... اون همیشه آروم و جدی بود و هیچوقت صدای بلندش رو نشنیده بود... همین باعث میشد کمی ازش بترسه... مخصوصاً الان که رنگ چشمهاش تیره تر از هر وقت دیگه ای بود.

بکهیون قدمی که عقب رفته بود رو دوباره جلو اومد و ایندفعه حتی بیشتر از قبل به لوهان چسبید...با یک دست چونه اش رو گرفت و صورت شوکه اش رو به سمت بالا خم کرد...

همونطور که نگاهش رو داخل مردمکهای لرزون لوهان میچرخوند، با لحنی که آرومتر از قبل شده بود ولی هنوز جدیت خودش رو داشت،گفت: من اگر بهت دست نزدم چون میخواستم به احساسات خودم احترام بزارم... نمیخواستم با شهوت زودگذر تو یکیش کنم تا بعداً بهم انگ "تو هم شبیه آلفاهای دیگه ای" بزنی... من اونشب برای اینکه شخصیت و احترام خودم خدشه دار نشه، حتی روی جسم خودم زخم زدم... من درواقع نمیخواستم به احساسات خودم تجاوز کنم... درست برعکس تو، زیبای وحشی...!

میتونست تاثیر حرفهاش رو روی لوهان ببینه... اینکه چطور ناباورانه سعی در درک حرفهاش داره و هر لحظه با پی به بردن حقیقت حرفهاش، چشمهاش عقب نشینی رو فریاد میزدند... بنظر میرسید بلاخره این زیبای وحشی رو رام کرده جوری که حس میکرد پشیمونی رو توی عمق نگاهش میبینه.

اما با جمله ای که لوهان به زبون آورد، فهمید به همین راحتی هاهم قرار نیست از زبون تندش درامان بمونه.

_ازت بدم میاد، حرومزاده...!

میدونست لوهان عصبی و حرصیه... از اینکه خلع سلاح شده بود، عصبی بود و میخواست اینطور حرصش رو خالی کنه.

ولی اونهم قرار نبود آروم رفتار کنه، پس درحالی که صورتش رو با خشم رها میکرد به سردی زمزمه کرد: گمشو لوهان... از جلوی چشمهام دورشو تا بقول خودت روی سگی آلفاییم بالا نزده...!

بعد منتظر حرفی از جانب لوهان نموند و خودش رو پشت در دستشویی پنهان کرد.

****************
بعد مدتها سلام ^^
با پارت دوم این مینی فیک اومدم خدمتتون...
قرار بود همین دوشات تمومش کنم ولی بازم طولانی شد
قول میدم شات بعد تمومش کنم😹
شمام که نظر و ووت نمیدید و من غمگینم😔
شاینی آیز هم به شرط ووت نرسه اپ نمیشه :)
حداقل فالوو کنید و داستانو به بقیه معرفی کنید
منتطر کامنتهاتون هستم
بوج :*

Continue Reading

You'll Also Like

1.6M 73.8K 76
မာဗာရစ် + ခွန်းညီလွန်းရန် ( 8.9.2023)
1.8M 140K 63
"ရှင်သန်ခြင်းနဲ့သေဆုံးခြင်းကြား အလွှာပါးပါးလေးကိုဖြတ်ကျော်ခါနီးမှာမှ ငါမောင့်ကိုစွန့်လွှတ်တတ်ဖို့ သင်ယူနိုင်ခဲ့တယ်၊ လူတွေက သံသရာမှာ ရေစက်ရယ်၊ဝဋ်ကြွေး...
1M 15.3K 38
Ivy Williams had always aspired to complete her university journey without any interruptions or complications. However, not even two months into her...
186K 37.7K 56
Becca Belfort i Haze Connors, choć przez swoich znajomych zmuszani do spędzania razem czasu całą paczką, od dawna się nie znoszą. Dogryzają sobie prz...