بچهها سلام. پارت این هفته رو امشب آپ میکنم چون میخوام یکم سریعتر به داستان اصلی نزدیک بشیم.
عزیزای دلم، ووت و کامنت تنها چیزیه که ازتون میخوام. دلم نمیخواد شرط ووت بذارم پس لطفا ووت کنید و ووت رو به 1kبرسونید.
از 1.5k خواننده فقط ۶۰۰ نفر ووت کردن. یعنی کمتر از نصف.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
الکس جایی برای رفتن نداشت. نه میتونست دوباره به زیرزمینی که اون مرد آدرسش رو داشت برگرده و نه جای دیگهای برای رفتن داشت، بنابراین بکهیون تصمیم گرفت اون رو دوباره به فاوست برگردونه تا توی اتاق مدیریت در کنار جیکوب یک تصمیم عاقلانه بگیرند. تصمیم عاقلانه؟ اون هم با همفکری جیکوب؟ محال بود به نتیجهی مناسبی برسن!
جیکوب با پاهایی که رو روی میز دراز کرده بود، نشسته چرت میزد و الکس با سری افتاده به نوک انگشتهای کبودش خیره شده بود و نفسهای سنگینی میکشید. تنها کسی که در التهاب و تکاپو بود و خون توی رگهاش میجوشید، بکهیون بود. دست به جیب، طول اتاق رو طی میکرد و فسفرهای مغزش رو میسوزوند تا راهی پیدا کنه.
نمیدونست چرا داره به زندگی این مهاجر چشم آبی اهمیت میده. شاید بهتر بود رهاش میکرد تا به زندگی نکبتبارش ادامه بده اما چیزی مثل خوره ذهن و روحش رو میخورد و اون رو سمت الکس میکشید.
- با یه وکیل درمورد وضعیتت صحبت میکنم. مادرت مهاجر غیرقانونی بود اما پدرت یه مرد سوئدیه و تو توی همین کشور متولد شدی. فکر نمیکنم برگردوننت فنلاند. اگه پیگیری کنی، میتونی اقامت بگیری.
بکهیون بدون اینکه اطمینانی به جملهی آخرش داشته باشه، تمام جملاتش رو قاطع و محکم به زبون آورد و الکس بدون نگاه کردن به چشمهاش، پرسید: «چرا بهم کمک میکنی؟»
- برای اینکه به یه بچه کمک کنم، نیاز به دلیل دارم؟
- من بچه نیستم! اگه یه مهاجر غیرقانونی نبودم یه پسر دبیرستانی محسوب میشدم.
ابروهای بکهیون بالا پرید: «به نظرت بچههای دبیرستانی اجازه دارن اینطوری خرج زندگیشون رو دربیارن؟»
جیکوب غرولندی کرد و همینطور که کش و قوسی به بدنش میداد، پاهاش رو از روی میز پایین گذاشت و شروع به صحبت کرد:
- بیخیال بک. کمتر کسی پیدا میشه که توی دورهی دبیرستان با کسی نخوابیده باشه. من اولین بار تو رختکن مدرسه امتحانش کردم. یادته؟ دبیرستانی بودیم و خودت هم پشت در رختکن ایستاده بودی تا کسی نیاد. شونزده یا شایدم هفده سالم بود که با دوست دخترم-
قبل از به پایان رسیدن حرفش، بکهیون وسط حرفش پرید: «شرایط تو با کسی که برای پول درآوردن حاضره هر شب رو با یه نفر بگذرونه قابل مقایسه نیست!»
مقابل الکس ایستاد. زیر چونهی پسری که روی مبل نشسته بود رو گرفت و سرش رو سمت بالا آورد تا بتونه صورت زخمی و کبودش رو ببینه. با انگشت شست، خون مردگی لب الکس رو لمس کرد و پرسید:
- ازش لذت بردی؟
مردمک چشمهای الکس گشاد شد و گرمای نفسهای کوتاه و بریدهای که میکشید، پشت دست بکهیون رو نوازش کرد. توی چشمهای آبیش اشک جمع شده بود. حالا چشمهاش واقعا یک اقیانوس کوچک بود.
- نبردم...
به محض زمزمه کردن حرفش، خاطرات دو روز اخیر از ذهنش گذشت و قطرههای اشک، یکی پس از دیگری، روی گونهاش سر خورد. ترسیده بود. درد میکشید اما نمیتونست مخالفتی کنه چون جز این چارهی دیگهای براش نمونده بود. هیچکس حاضر نمیشد به یه مهاجر غیرقانونی کار بده و اگه کاری گیرش میاومد، خیلی زود ازش اخراج میشد. بغضش رو قورت داد و با صدایی که میلرزید ادامه داد: «نمیخوام مثل مادرم مواد بفروشم و برم زندان. من فقط میخوام زنده بمونم...»
جیکوب عمیقاً انتظار داشت احساسات بکهیون با دیدن گریهی دردناک الکس برانگیخته بشه اما چیزی از بیتفاوتی چهرهی مرد کم نشد. چونهی الکس رو رها کرد و سمت میزش برگشت.
-باید اقامت بگیری. بعدش میتونی یه کار مناسب پیدا کنی.
زمانی که پشت میزش مینشست، این حرف رو زد و با اشارهی دست از الکس خواست با جیکوب تنهاش بذاره. بعد از رفتن مهاجر چشم آبی، جیکوب از جاش بلند شد و تا نزدیک میز، دست به جیب، روی یک پاش لِیلِی کرد و سوت زد. لبهی میز نشست و یک پاش رو لبهی صندلی بکهیون گذاشت تا توجهش رو به خودش جلب کنه اما بکهیون اعتنایی نکرد. فردا باید میرفت و کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.
-هِی... چی تو سرت میگذره؟
با لبخند پر منظوری حرفش رو زد و صدای «او» مانندی از خودش درآورد تا بکهیون رو ترغیب به حرف زدن کنه اما بکهیون حتی سرش رو از کاغذهای روی میز بلند نکرد. سر بکهیون رو با فشار دست بالا آورد و با لحن منظورداری پرسید:
- ازش خوشت میاد؟
با اتمام حرفش، بکهیون به شدت دستش رو پس زد و زیر لب زمزمه کرد: «مزخرف نگو جیک. اون بچه هشت سال ازم کوچیکتره.»
-انقدرها هم زیاد نیست. میتونی باهاش وارد رابطه بشی.
سرش رو به حدی با شدت سمتش چرخوند که جیکوب لحظهی بعد، هر دو دستش رو به نشونهی تسلیم بلند کرد و زیر لب گفت:
- فقط بهش فکر کن.
نفسش رو با فشار بیرون فرستاد و همینطور که کاغذهای روی میز رو جمع میکرد، از جاش بلند شد: «قبلا ًکه بهت گفتم. پدوفیل نیستم.»
-میتونی تا هجده ساله شدنش صبر کنی. نگفتم باهاش بخواب! منظورم یه رابطهی عاطفی بود.
توجهی به حرف جیکوب نکرد و گفت:
-برمیگردم خونه. چند ساعت تا پرواز مونده و من هنوز چمدونم رو نبستم و نشستم گوشم رو با مزخرفات تو آلوده میکنم.
تا جلوی در رفت و بعد از باز کردن در اتاق مدیریت، کنار ایستاد و همینطور که به جیک نگاه میکرد، با دست به بیرون اشاره کرد: «میخوام در رو پشت سرم قفل کنم.»
- چه قفل کردنیه وقتی قراره کلید یدکش رو به من و خواهرت بدی؟
- فقط از اتاق کارم گمشو بیرون.
جیکوب در حالی که از این پا روی پای دیگرش میجهید، از اتاق بیرون اومد و بکهیون حین قفل کردن در اتاق، آخرین سفارشهای لازم رو به جیکوب کرد:
- هر یک ساعت، به مدت پنج دقیقه توی سالن کازینو سرکشی کن تا کارگرها و دیلرها ببیننت. اگه سوالی برای هیونا پیش اومد، در حدی جواب بده که بهش مربوط میشه؛ لازم نیست تمام اطلاعات کارمون رو باهاش درمیون بذاری. خرید و فروش مواد توی کازینوی من ممنوعه. حواست به این مسئله باشه. اگه اون یارو اومد سراغ الکس، دست به سرش کن. به این پسره هم توی اتاق استراحت کارگرها جای خواب بده تا برنگرده به اون زیرزمین ولی حواست باشه چیزی ندزده و داخل کارها سرک نکشه.
چشمهای جیکوب اغراقآمیز بیرون زد: «اگه انقدر بهش بیاعتمادی چرا بهش کمک میکنی؟!»
لبش رو گزید تا در جواب این سوال نگه «من به همه بیاعتمادم.» و قبل از سفر، دوست عزیزش رو رنجیدهخاطر نکنه.
《♡》●°•○
پروازش که توی خاک چین نشست، تکون شدید هواپیما باعث شد از کابوسی که میدید بپره و هوای اطرافش رو با صدای بلندی به ریههاش بکشه.
تمام طول پرواز خواب بود. هر چند که کابوس رهاش نکرد و تا سفر همراهش اومد. با وجود اینکه بیخوابی دیشبش جبران شد، پلکهاش رو برای چند دقیقه روی هم گذاشت و با خودش تکرار کرد؛ تمام چیزی که پشت پلکهای بستهاش دید یه کابوس تکراریه اما مثل هر بار ضربان قلبش بالا رفت و نفسهاش بریدهبریده شد.
چند دقیقه روی صندلیش موند تا توی این فاصله که مسافرها یکییکی هواپیما رو ترک میکنند، حالش جا بیاد و بعد از خلوت شدن راهروی هواپیما، از این غول سفید بیرون اومد. چمدونهاش رو تحویل گرفت و همراه میزبانی که برای استقبال ازش فرستاده شده بود به هتل رفت.
هتل با شکوهی بود. دیوارهای بلند و طلایی رنگش زیر نور آفتاب میدرخشید و پرچم کشورها در یک ردیف به صورت موازی کنار هم ردیف شده بودند. دربان و تمام خدمههای هتل لباس یکدست و شبیه هم به تن داشتند و هر سوییت، بالکنی عریض با نردههای طلایی داشت. طبقات هتل انقدر زیاد بود که گردنش از دیدن آخرین طبقه درد گرفت و در این لحظه بود که صدای میزبان، گردنش رو از شکستن نجات داد.
- من توی این سفر مترجم و همراه شما هستم قربان، تا سوییت همراهیتون میکنم.
میزبان، مردی حدوداً سی ساله با قدی بلند بود که انگلیسی رو روان و راحت صحبت میکرد و تگ اسمش مثل کارکنان ارگان یا سازمان خاص به جیب کتش چسبیده بود.
چنهی.
اسم میزبانش چنهی بود و احتمالا وظیفهی ترجمه و سایر کارهاش رو برعهده داشت. سر تکون داد و با قدمهای بلند وارد هتل شد. مسیر دراز و پر پیچ و خمی در پیش داشت. کنار اومدن با فرستادهی شرکتهایی که هر کدوم برای خودشون قدرت و اعتبار داشتند، ابداً کار آسونی به نظر نمیرسید و برای گرفتن امتیاز این مسابقه باید سفت و سخت میجنگید.
چمدونهاش رو به دربانی که سمتش اومده بود سپرد و همراه میزبان سمت سوییتش راه افتاد. طبقهی پنجم، سوییت شماره 121.
سوییت خوبی بود. بزرگ و دلباز، با پنجرههای شیشهای بزرگ و اتاق خواب وسیعی که یک حموم شخصی توش داشت.
توی تراس که ایستاد، چشمش به استخری که داخل محوطهی پشتی هتل بود، افتاد. آفتاب وسط آسمون میدرخشید و اشعهی درخشانش روی پوست نیمه برهنهی افرادی میرقصید که شنا میکردند یا روی صندلیهای چوبی مشغول آفتاب گرفتن و نوشیدن بودند. مایوها و بیکینیهای رنگی در کنار نوشیدنیهای مختلفی که توی آناناس و نارگیل سرو میشد، صحنهی وسوسهکنندهای رو به وجود آورده بود. صدای پای تابستان شنیده میشد.
کار خاصی برای انجام دادن نداشت جز رفتن به رستوران هتل و سیر کردن شکمش اما ترجیح میداد قبل از غذا خوردن، توی این هوای دلپذیر شنا کنه. لباسش رو با بلوز نخی سفید و شلوارکی که زیرش مایو پوشیده بود عوض کرد و بعد از برداشتن حوله از سوییت بیرون رفت. از صدای لخلخ دمپایی خوشش نمیاومد به همین دلیل نوک انگشتهاش رو جمع کرد تا جلوی لق زدن دمپایی توی پاش رو بگیره.
با رسیدن آسانسور به طبقهی همکف، بوی عطر خنک و ملایم بسرعت در فضای بزرگ لابی پخش شد و مشام افرادی که از کنارش رد میشدند رو پر کرد. صدای ضعیف کشیده شدن دمپایی به کاشیهای براق و تمیز، در هیاهوی مردمی که پشت هتل در حال شنا و تفریح بودن گم شد و با ورودش به بخش پشتی هتل، گرمای پرتوهای آفتاب رو روی صورتش حس کرد.
روز خوبی برای شنا بود. گرم و آفتابی.
کارت اتاق و حولهاش رو روی یکی از صندلیهای نزدیک استخر گذاشت و بعد از درآوردن لباسی که روی مایو پوشیده بود، داخل استخر شیرجه زد. از آخرین باری که شنا کرده بود، مدت زیادی میگذشت. در واقع بهتر بود اینطور میگفت که از آخرین باری که تفریح کرد، مدت زیادی میگذشت و این استراحت کوتاه براش غنیمت بزرگی بود.
بیشتر از یک ساعت توی آب استخر موند و در نهایت با شلوغ شدن استخر، دستهاش رو لبهی استخر گذاشت و ازش بیرون اومد. از موها و بدنش آب میچکید و رد قدمهای خیسش روی سرامیکهای آبی به جا میموند. روز خوبی بود البته اگه همون لحظهای که به این جمله فکر کرد یه پسر بچه بهش نمیخورد و روی زمین نمیافتاد.
چشمهاش رو چند لحظه بست و نفسش رو با صدای اغراقآمیزی بیرون داد. این موجودات موذی و نفرتانگیز واقعاً غیرقابل کنترل بودند. چتریهای بلند بچه که تا روی چشمهاش پایین اومده بود، مانع دیده شدن چشمهای خیسش میشد اما از لبهای آویزونش مشخص بود بغض کرده و آمادهی جیغ کشیدنه. خم شد و با ملایمت به بچه کمک کرد تا روی زمین بایسته. دو طرف شونهاش رو گرفت و با اخم پرسید:
- آسیب دیدی؟!
اما بچه جای جواب دادن، بازوش رو بیرون کشید و دواندوان دور شد.
چه بهتر!
اینطوری مجبور نبود نگران بند آوردن گریهی یک بچه باشه.
حوله رو روی موهاش انداخت و همینطور که خیسی موهاش رو با حوله میگرفت، روی صندلیش لم داد. نسیم ملایمی میوزید و درخشش بینظیر آفتاب باعث میشد از اینکه با خودش عینک آفتابی نیاورده، پشیمون بشه. صدای هورت کشیدن رو که از سمت چپش شنید، به پهلو چرخید. یه پسر بچه با لپهای گل انداخته روی صندلی کناری لم داده بود و سرسختانه سعی میکرد با نی، چند قطره آب پرتقال که ته لیوان شیشهایش مونده رو بالا بکشه. چشمهاش به لطف عینک آفتابی شیکی که به چشم داشت، از گزند پرتوهای خورشید در امان میموند و رکابی رنگین کمانیای به همراه شلوارک سفید به تن داشت. با همون سن کم، شیکپوش و خودپسند به نظر میرسید و مردی کت شلوارپوش، بالای سرش مثل محافظ ایستاده بود.
- چیزی میل دارید قربان؟
پیشخدمتی که برای سفارش گرفتن اومده بود انگلیسی این سوال رو ازش پرسید و بکهیون بعد از اینکه از بچه چشم برداشت، سفارش آب آناناس داد. امیدوار بود تکههای آناناس رو بتونه توی آبمیوهاش پیدا کنه. کاملاً روی صندلی دراز کشید و حوله رو روی چشمهای بستهاش گذاشت تا نور آفتاب از حریر نازک پلکهاش عبور نکنه.
زمانیکه سفارشش رو براش آوردند، گوشهی حوله رو بالا زد و با دیدن آناناس کاملی که یه نی داخلش بود گوشهی لبش کمی بالا رفت. بزرگتر از چیزی بود که تصور میکرد و داخلش علاوه بر آب آناناس، تکههای مکعبی شکل و کوچک آناناس و هلو هم وجود داشت. یک تکه از مکعبی که توی آب آناناس شناور بود، خورد و کمی آب آناناس نوشید. هم خنک بود و هم شیرین. بهترین انتخاب برای یه عصر بهاری.
همهچیز خوب بود تا اینکه پیشخدمت دستگاه کارتخوان سیار رو سمتش گرفت و بکهیون به خاطر آورد کارت بانکی با خودش نیاورده و پولهای نقدش رو بالا جا گذاشته. میتونست با موبایل پرداخت کنه اما حتی موبایل هم با خودش نیاورده بود.
نفس عمیقی کشید. حتی نمیتونست سفارشش رو پس بده پس چارهای جز حساب کردن پیش پاش قرار نداشت.
- من میخوام یه شیر توتفرنگی بخورم.
بچهای که روی صندلی کناری در حال لذت بردن از تابستانش بود، این حرف رو کرهای به زبون آورد و مردی که بالای سرش ایستاده بود بلافاصله به چینی ترجمه کرد.
یک بچهی کرهای توی هتل چینی! هر چند تعجب چندانی نداشت. اینجا یکی از بهترین هتلهای شهر محسوب میشد و مسافرهای خارجی زیادی در این هتل اقامت داشتند مثل همین زوج اروپاییای که اون سمت استخر روی صندلیها دراز کشیده و دست در دست هم، آفتاب میگرفتند.
پیشخدمت با لبخند سر تکون داد و بسرعت سمت کافهی هتل رفت تا سفارش بچه رو آماده کنه.
با رفتن پیشخدمت، فرصت بیشتری داشت تا فکری به حال بیپولیش کنه اما ترجیح میداد فعلا از نوشیدنی خنکش لذت ببره اما اگه ذهن سرکش و افسارگسیختهاش، اجازهی لذت بردن بهش میداد. نباید به این فکر میکرد که ترکیب شیر توتفرنگی و آب پرتقال اصلا چیز جالبی از آب درنمیاومد و اسهال انتظار این کودک رو میکشید اما متاسفانه دقیقاً داشت در حال نوشیدن آب آناناس، به همین مسئله فکر میکرد. بچهها توی هر سن، مایهی عذاباند. کوچولوهای نفرتانگیز.
چنگالش در جنگ با تکه هلوی لغزندهای بود که تن به خورده شدن نمیداد و با وجود اینکه هلو مدام از زیر چنگال سُر میخورد، سرسختانه اصرار داشت حتما همون تکه رو شکار کنه. حضور کسی رو کنار خودش حس کرد و با دیدن بیبیباس کوچولویی که کنارش ایستاده بود، دست از سر هلو برداشت. به بچه نگاه معذبکنندهای کرد ولی بچه از رو نرفت و نوک انگشت کوچولوش رو به رد بخیهای چسبوند که زیر شکمش بود.
- شما خلافکاری آقا؟
برای مترجم که با گوشهای سرخ شده سعی میکرد بچه رو عقب بکشه، چشم چرخوند. دست بچه رو از روی شکمش پس زد و با دزدیدن نگاهش از بچه، این کوچولوی پررو رو نادیده گرفت. پسرک از رو نرفت. عینکش رو از روی چشمش برداشت و ادامه داد:
- شما بچهها رو میدزدی؟ برای همین پلیسها بهتون چاقو زدن؟
سوال بچه خاطراتی رو به ذهنش دعوت کرد که باعث شد ابروهاش به هم گره بخوره و اوقاتش تلختر از زهر بشه. نگاه ترسناک و پر حرصی به بچه کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، مترجم به چینی چیزی گفت که بکهیون متوجه نشد. با این حال، کوتاه و مختصر مترجم رو مخاطب قرار داد:
- کرهای متوجه میشم.
چشمهای بچه درخشید: «شما زبون منو میفهمید؟!»
- متاسفانه.
انتظار داشت لبهای بچه از لحن سردش بلرزه و چشمهاش پر از اشک بشه اما پسرک با نیش باز پرسید: «شکمتون مثل کوهه آقا. من کوهها رو توی تلوزیون دیدم. یه گردالی که نوکش تیزه از زمین بیرون میاد. شکم شما هم اینطوریه.»
انگشت اشارهی پسرک زیر شکمش، درست جایی که یه رد باریک از بخیه وجود داشت، کشیده شد: «این هم مثل یه رودخونهست که پایین کوهه.»
شاید از نظر مترجم که با لبخند محو به شیرین زبونیهای بچه گوش میکرد، تشبیه شدن ماهیچههای شکمش به کوه و رد زخمش به رودخانه بامزه به نظر میرسید اما از نظر خودش واقعاً کسل کننده بود. نفس عمیقی کشید و برای دومین بار دست بچه رو پس زد: «برو با دوستات بازی کن.»
- من هیچ دوستی ندارم.
با کجخلقی، یک تکه آناناس توی دهنش انداخت: «پس یه دوست پیدا کن.»
- من لئوام. لئو یعنی شیر ولی نه اون شیری که میخوریم. اون شیری که میگه یووو.
پسرک غرش ناشیانهای کرد و دستش رو برای دست دادن، دراز کرد: «و شما اسمتون چیه آقا؟»
به دستی که برای دوستی سمتش دراز شده بود، نیمنگاهی انداخت و بیتفاوت و خشک جواب داد: «به تو ربطی نداره.»
- من دارم سعی میکنم باهاتون دوست بشم آقا...
- با یکی که همسن خودته دوست شو! من از بچهها متنفرم.
سکوت بچه که طولانی شد، از گوشهی چشم بهش نگاه کرد تا دلیل سکوتش رو بفهمه. رنگ صورت بچه پریده بود و آهسته نفسنفس میزد. بیرمق بود؛ انگار در عرض چند لحظه جای این بچه با یکی دیگه عوض شده بود. ناخودآگاه سر جاش صاف نشست و آناناس رو روی میز گذاشت: «هی بچه. حالت خوبه؟!»
لئو آهسته سر تکون داد و سمت مترجم چرخید: «من رو ببر پیش بابایی.»
دستهاش رو سمت مترجم باز کرد تا ازش بخواد بغلش کنه و مترجم با نگرانی، بیدرنگ، جسم بیرمق پسرک رو در آغوشش گرفت و سمت هتل دوید. نگاه متعجب بکهیون تا لحظهی آخر، خیره به پسر بچهای بود که با چشمهای نیمه باز توی بغل مترجم، با هر قدم، تکون کوچکی میخورد. اون لحظه بود که با ورود مترجم زیر آفتاب، چشمهای خوشرنگ پسرک رو دید. چشمهاش به شفافیت عسل بود؛ انگار حین آفریده شدن، توی رود عسل غسل تعمید داده شده بود. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که گیج و بهتزده فقط به مسیری چشم دوخت که پسرک و مترجمش رفته بودند. دستش به عینک کوچک و سیاه رنگی خورد که کنارش روی صندلی قرار داشت. رئیس کوچولو فراموش کرده بود عینکش رو با خودش ببره.
برای چنهی که جلوی در ورودی مثل کبک سر میچرخوند و دنبالش میگشت، دست تکون داد تا توجهش رو جلب کنه و به محض نزدیک شدنشون گفت:
- پول نوشیدنی رو حساب کن. برگشتیم بالا بهت پس میدم.
مترجم چینی کمی خم شد و مودبانه جواب داد: «تمام هزینههای اقامت مهمانهای این نشست به عهدهی اسپانسر مسابقهست. فقط کافیه شما نشان طلایی پشت کارت اتاقتون رو نشون بدین.»
تعجب کرد اما حالت خنثی صورتش رو حفظ کرد و روی پاهاش ایستاد. هنوز قطعههای شناور زیادی توی نوشیدنیش مونده بودند که انتظار خورده شدن رو میکشیدند اما بعد از بد حال شدن بچه، تمام اشتها و میلی که به نوشیدنی داشت رو از دست داد. ترجیح میداد برگرده سوییتش و بیشتر از این، اینجا نمونه.
زمان برگشتن به سوییت تصمیم گرفت عینک رو همونجا رها کنه و برگرده ولی چند قدم مونده به آسانسور، مسیری که رفته بود رو برگشت و عینک رو برداشت. شاید بهتر بود عینک رو به میزبان تحویل میداد تا به صاحبش برگردونه. عینک رو سمت میزبان گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
-این رو یه بچه اینجا جا گذاشت. ریزهمیزهست ولی لپ داره و چشمهاش...
به این قسمت از حرفش که رسید، قلبش تیر کشید. حسی آشنا و زجرآور از رگهای قلبش عبور کرد و زیر پوست تنش دوید. بدنش ناخواسته از به خاطر آوردن یک جفت چشم عسلی لرزید و ابروهاش به هم نزدیک شد.
- اگه این اطراف دیدیش، بهش بده.
عینک رو کف دست میزبان گذاشت و سمت آسانسور رفت. سرعت قدمهاش رو زیاد کرد تا جلوی بلند شدن صدای کسی که از کنج ذهنش فریاد میزد: «یعنی اون الان چه شکلی شده؟» رو خفه کنه. نباید اجازه میداد ذهنش سمت کسی که چهار سال پیش رهاش کرد، پرواز کنه اما داشت این اتفاق میافتاد.
به محض ایستادن آسانسور توی طبقهی خودش، شبیه به کسی که از چیزی فرار میکنه، سمت سوییتش دوید و در رو با کارت باز کرد. وقتی وارد شد، فهمید فرار فایدهای نداره. نمیتونست افکارش رو پشت در بستهی سوییت نگه داره و توی سوییت در امان باشه. داشت به خاطر میآورد و این دردناک بود.
هنوز به در تکیه داده بود و مردمک چشمهاش دور اتاق میچرخید. نباید با دیدن یک جفت چشم عسلی، تمام خاطراتش رو نبش قبر میکرد و روح خودش رو توی این قبر میخوابوند. چهار سال تلاش برای فراموش کردن گذشته با چهار ثانیه دیدن چشمهای یک غریبه نابود شد. به عروسک زنبوری که از چمدون نیمهباز بهش دهن کجی میکرد، چشم دوخت و بعد پلکهاش رو روی هم گذاشت.
از جیب شلوارش که لبهی تخت افتاده بود، جعبهی چرم سیگارش رو بیرون کشید و بعد از برداشتن فندک طلایی رنگ که نقش مار کبری روش حک شده بود، وارد تراس شد. سیگار گوشهی لبش رو با فندک روشن کرد و خیره به دود خاکستریای که از بین لبهاش خارج میشد، به گذشته فکر کرد. به چهار سال قبل که یه بچهی گریان رو با پدر مریضش تنها گذاشت. بچه چه وضعیتی داشت؟! خوب زندگی میکرد یا از همه طرف طرد شده بود و کسی بهش بها نمیداد؟
کام عمیقی از سیگارش گرفت و دود سیگار رو همراه با آه عمیقی که از سینهاش بیرون میاومد، آزاد کرد.
نباید اهمیت میداد. وضعیت اون بچه بهش ربطی نداشت. باید از شب زیبا و امکانات این هتل، خوب لذت میبرد. کام دیگهای از سیگارش گرفت و با سر انگشت ضربهی کوتاهی به فیلتر زد که تهسیگار بریزه.
- شما نباید آشغالها رو از تراس پایین بریزید.
آفتاب در حال غروب بود و نسیم ملایمی میوزید. صدای کودکانهای از تراس سوییت کناری به گوش رسید. شونهی بکهیون از شوک بالا پرید و متعجب به تراس سوییت بغلی که با تراسش کمتر از سه متر فاصله داشت، نگاه کرد. بیبیباس کوچولو با رنگ پریده، میلههای باریک و طلایی رنگ تراس رو گرفته بود و بهش نگاه میکرد.
-سیگار هم برای سلامتی خوب نیست آقا.
پلکش پرید و بدون فکر، سیگار رو از تراس پایین انداخت: «هی بچه. حالت خوبه؟! رنگت پریده.»
نگاه بیرمق لئو از انگشتهای باریک بیون، روی صورتش کشیده شد: «قرصهام رو خوردم. زود خوب میشم. شما نباید آشغالها رو از تراس پرت کنید بیرون.»
چروک کمعمقی گوشهی چشم بکهیون رو جمع کرد. دستش رو بیتفاوت توی هوا چرخوند و نگاهش رو سمت خورشید در حال غروب سوق داد: «برگرد داخل. تراس برای بچهها خطرناکه.»
زیر لب جوری که فقط خودش بشنوه، زمزمه کرد: «مخصوصاً برای بچههای فضولی مثل تو...»
- از اینجا همه چی قشنگه. اون مُتِراسکها رو ببین چه قشنگن.
جوابی نداد اما از گوشهی چشم رد انگشتهای کوتاه بچه رو گرفت تا ببینه مُتِراسک چیه. انگشتهای کوتاه لئو، مترسکهای تزئینی رو هدف قرار داده بود که با فاصله، بین باغ گلها وجود داشت. سیگار دیگهای گوشهی لبش گذاشت. بچهها واقعا اعصاب خردکن بودند، مخصوصاً بچههای پر حرفی که ادا کردن درست کلمات رو بلند نبودند.
چند ثانیه در سکوت، مقابل چشمهای خیرهی پسرک سیگار کشید و در نهایت، معذب خاکستر سیگارش رو زیر نگاه موشکاف و ریزبین بچه، داخل تراس ریخت تا دوباره «آشغالها رو از تراس بیرون نریز آقا.» رو از زبون پسرک نشنوه.
- تا کی میخوای به خیره شدن به من ادامه بدی؟
کلافه پرسید و لبهای لئو سمت پایین خم شد: «متاسفم... نمیخواستم ناناحن بشید. ناناحنتون کردم؟»
نیمنگاه خصمانهای به بچه انداخت: «خیره شدن به بقیه مودبانه نیست.»
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید. چرا داشت توی تربیت بچهی یکی دیگه دخالت میکرد؟! با شنیدن صدای در اتاق، سیگاری که به فیلترش رسیده بود رو با حرص زیر پاش له کرد و داخل برگشت. این بچه واقعاً تحریککنندهی اعصاب بود.
در رو که باز کرد، با میزبان مواجه شد که پشت در ایستاده بود. همینطور که منتظر نگاهش میکرد تا مرد دلیل اینجا اومدنش رو به زبون بیاره، با تکون دادن سر، سلام کرد.
- نتونستم صاحب عینک رو پیدا کنم.
نفسش رو صدادار بیرون فرستاد و دستش رو بیحوصله توی هوا چرخوند: «مسئلهای نیست. خودم بهش رسیدگی میکنم.»
عینک رو از دست میزبان گرفت و قبل از اینکه جوابی از میزبان بگیره، در رو بست. برحسب اتفاق صاحب عینک همسایه بغلیش در اومده بود و میتونست خودش عینک رو برگردونه. بدن نیمه برهنهاش رو با تیشرت گشاد مشکی پوشوند و سوییت رو ترک کرد. با پشت انگشتهاش چند ضربه به در سوییت زد و خیلی طول نکشید که پسر بچهی نیممتریای در رو باز کرد. پسرک سرش رو تا آخرین حد ممکن بالا گرفته بود و با چشمهای درشت بهش نگاه میکرد.
- چون بهت خیره شدم اومدی دعبام کنی؟ دعبام نکن وگرنه به بابام میگم از حموم اومد دعبات کنه.
قطعا تلفظ صحیح «دعوا» جوری نبود که این بچه به زبون میآورد اما برای اصلاح حرفش تلاشی نکرد و عینک رو سمتش گرفت: «برای توئه.»
ابروهای لئو بالا پرید و لبخند عمیقی مهمان لبهاش شد. اون لحظه بود که تونست چال عمیقی که روی گونهاش شکل گرفت رو ببینه. عینک از دستش افتاد. خندههای این بچه آشنا بود، چشمهاش هم همینطور.
- مرسی آقا.
هزاران سوال توی سرش رژه میرفت اما جای پرسیدن سوال، پشتش رو به بچه کرد و در سکوت به واحدش برگشت. نباید به هیچ چیز فکر میکرد.