V E N G E A N C E [S2]

By TheSuperGirl6104

119K 32.2K 30.7K

- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دست‌هام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکه‌ی گمشد... More

[ S²|Ch² |الکساندر ]
[ S²|Ch³ |Baby Boss ]
[ S²|Ch⁴ |دلقکی با موی صورتی ]
[ S²|Ch⁵ |مردی که کتکت زد ]
[ S²|Ch⁶|من پسر بزرگی شدم ]
[ S²|Ch⁷|زنبور دردسرساز ]
[ S²|Ch⁸|واقعا خوشبختی؟ ]
[ S²|Ch⁹|قلب من ]
[ S²|Ch¹⁰|اقای بکهیون خلافکاری که بابایی رو کتک زد ]
[ S²|Ch¹¹| آغوش شبانه ]
[ S²|Ch¹²| اردک کوچولو ]
[ S²|Ch¹³|آقای پستچی ]
[ S²|Ch¹⁴|سفر ]
[ S²|Ch¹⁵|رودخانه ]
[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]
[ S²|Ch¹⁷|روز موعود ]
[ S²|Ch¹⁸|زندگی جدید ]
[ S²|Ch¹⁹|روز بارونی ]
[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
[ S²|Ch²²|شکسته ]
[ S²|Ch²³|لبخند ]
[ S²|Ch²⁴|فرشته محافظ ]
[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]
[ S²|Ch²⁶| من رو بشناس ]
[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]
[ S²|Ch²⁸|کلونی ]
[ S²|Ch²⁹|پیرمرد هشتاد ساله ]
[ S²|Ch³⁰|من ازت مراقبت می‌کنم آقای پدر]

[ S²|Ch¹ |فاوست ]

8.3K 1.2K 624
By TheSuperGirl6104

سلام عزیزانم.
لطفا قبل از خوندن داستان توضیحاتم رو بخونید و اگه داستان باب میلتون بود بخونید و لذت ببرید. ♡~♡

این داستان یه داستان کاملا روزمره‌ست و روند آرومی داره‌. برای فهمیدن داستان عجله نکنید. پشت هر کدوم از کرکترها، حتی کرکترهای فرعی یه داستان هست. لطفا به تمامشون عشق بدین چون تک‌تکشون لایق عشقی هستند که شما بهشون می‌دید. 💞

☆محتوای داستان بالای 18 ساله. از الفاظ رکیک استفاده و از مکان‌های غیراخلاقی نام برده شده پس خواهش می‌کنم اگه سنتون کمتر از 18 ساله نخونید. برای تبلیغ فیک نمی‌گم، کاملا جدیم.

ووت و نظراتتون خیلی برام اهمیت داره بچه‌ها. این تنها خواسته‌ایه که به عنوان نویسنده‌ی داستان، به عنوان کسی که روزانه 5 ساعت از وقتش رو برای سرگرم کردنتون میذاره نسبت بهتون دارم. ناامیدم نکنید.

☆آپ روزهای سه‌شنبه‌هاست.

☆☆☆☆☆☆☆☆☆

انگشت‌هاش به آرومی روی هم کشیده می‌شد و گرد سیاه رنگ از بینشون، روی کاغذ می‌بارید. نقاشی کشیدن با انگشت‌هاش رو دوست داشت. زمانی‌که پودر گرافیت به نرمی زیر پوستش تبدیل به نقش و نگار می‌شد، حس خوبی بهش دست می‌داد و آرامش برای چند لحظه دوباره به زندگیش برمی‌گشت.

نقاشی‌های ساده‌ای می‌کشید، انقدر ساده که تمایلی به نشون دادنشون به دیگران نداشت و در نهایت سرنوشت تمامشون به سطل آشغال زیر میز ختم می‌شد.

با به صدا در اومدن آلارم موبایل، نوک انگشت‌هاش رو با دستمال مرطوب تمیز کرد و طبق روال همیشه، نقاشی رو مچاله کرد و توی سطل آشغال انداخت.

تایمرِ روی میز نشون می‌داد از زمان یک ساعته‌ای که برای نقاشی کشیدن در نظر گرفته، چند دقیقه گذشته. نفس عمیقی کشید و جای خالی کاغذ گرافتی که زیر دستش بود رو با دفتر و کتاب‌های کمک آموزشی زبان پر کرد. تقریبا سه سال و نیم می‌شد که هر روزش رو جوری زندگی می‌کرد که انگار امروز، آخرین روز زندگیشه و وقت زیادی برای انجام کارهاش نداره.

نقاشی می‌کشید، زبان می‌خوند، سانس‌های بدنسازیش رو هر روز، سر ساعت می‌رفت. هوشمندانه کار می‌کرد تا بتونه پول در بیاره و تا جای ممکن، سعی می‌کرد با آدم‌ها برخوردی نداشته باشه. هر چند که گاهی از این روتین تکراری خسته می‌شد و در ماه به خودش یک روز کامل استراحت می‌داد اما این استراحت یک روزه حتی به یک ساعت هم نمی‌کشید. وقتی بی‌کار می‌شد، فکر و خیال به سراغش می‌اومد و روحش رو زیر چرخ‌دنده‌های مغزش خرد می‌کرد، پس چاره‌ای نداشت جز اینکه از جا بلند بشه و شروع به فعالیت کنه تا مغزش فرصت زاییدن خیال نداشته باشه.

ساعات اولیه‌ی صبحش رو توی باشگاه می‌گذروند، عصرها به یادگیری زبان می‌رسید و شب‌ها... شب‌ها مدیر داخلی کازینو بود!

هندزفری رو تو گوشش گذاشت و همینطور که از روی متن کتاب می‌خوند، به صدای ضبط شده گوش داد. بعد از گذشت چهار سال، تنها وجه اشتراکی که با بکهیون گذشته داشت، نفرتش از زبان بود. هنوز هم زمانی که مجبور می‌شد زبان انگلیسی رو یاد بگیره، مردمک چشم‌هاش مدام روی عقربه‌های ساعت می‌دوید تا ببینه چند دقیقه به پایان زمانی مونده که برای زبان خواندن در نظر گرفته.

لرزش مداوم موبایل بهش اجازه‌ی تمرکز کردن نمی‌داد. از مطب درمانگری بود که هفته‌ای یک بار برای جلسات روان‌درمانی پیشش می‌رفت. امروز هم یکی از اون روزهای نفرت‌انگیز در هفته بود که باید به مطب روانشناس پا می‌گذاشت، خاطرات تلخش رو نبش قبر می‌کرد و افکار ترسناک و سیاهش رو به زبون می‌آورد. دیشب هم کابوس دیده بود اما دیگه نسبت به کابوس‌هاش حس بدی نداشت. مثل نقاشی‌هایی بود که با انگشت‌هاش می‌کشید؛ سیاه و زشت بود اما ناراحتش نمی‌کرد.

لغات زبان مقابل چشم‌هاش ساده به نظر می‌رسید و گوش‌هاش به شنیدن این کلمات عادت کرده بود.

هندزفری رو از گوشش بیرون کشید و بی‌حوصله از جا بلند شد و بعد از اینکه موبایل رو روی سایلنت گذاشت، تیشرت و شلوار راحتیش رو با جین یخی و پیرهن مردونه‌ی آسمونی عوض کرد.

چند ساعتی برای رفتن به کازینو وقت داشت اما بیشتر از این نمی‌تونست خونه رو تحمل کنه. سوییچ بنزی که با حقوق یک‌سال کار کردن به عنوان مدیر داخلی خریده بود رو برداشت و خونه رو به مقصد فاوست ترک کرد. فاوست؛ بهشت دگرباش‌ها، قماربازها و دراگ‌دیلرها.

ایده‌ی ساخت فاوست سه سال پیش تو اوج افسردگیش، درست زمانی که گوشه‌ی اتاق نشسته بود و دست‌هاش رو روی گوشش فشار می‌داد تا سروصدای بیرون اتاق به گوشش نخوره، به ذهنش رسید. سرمایه‌گذار جدید شرکت و چند سهام‌دار به همراه خانواده‌هاشون به مهمانی کوچک مادرش اومده بودند که به مناسبت نجات شرکت از بحران مالی به پا شده بود. سروصدای مکالمه‌شون انقدر زیاد بود که انگار دسته‌ای مگس داخل کاسه‌ی سرش می‌چرخیدن و یک‌صدا فریاد می‌زدند.

اون لحظه بود که از سر بیکاری و کلافگی، ایده‌ی ساخت فاوست به ذهنش رسید. یه مجموعه‌ی تفریحی‌ با چند ساختمان مجزا که شامل بزرگ‌ترین کازینوی استکهلم، گی‌بار، نایت‌کلاب، روسپی‌خانه، هتل مجلل و متل درجه یک اما ارزون قیمت می‌شد.

وقتی ایده‌اش رو با جیکوب، صمیمی‌ترین دوست دوره‌ی دبیرستانش، درمیون گذاشت، جیکوب بلافاصله پذیرفت و روی ایده‌اش سرمایه‌گذاری کرد. حالا تمام سهمش از این مجموعه‌ی عظیم، مدیریت کازینو بود. در واقع اون کازینو مزد ایده‌اش بود و تمام چیزی که توی این مجموعه بهش تعلق داشت.

همین هم خوب بود. جیکوب می‌تونست بعد از شنیدن ایده‌ی دوست افسرده و گوشه‌نشینش، از پشت بهش خنجر بزنه و فاوست رو به تنهایی راه‌اندازی کنه اما این کار رو نکرد، در عوض با دقت به ایده‌اش گوش داد و توی تمام مراحل کار، نظرش رو پرسید.

فاوست، بکهیون رو به زندگی برگردوند.

ماشین رو توی پارکینگ سرپوشیده‌ی فاوست پارک کرد و از راهروی فرعی و باریک، خودش رو به اتاق عایق صداش رسوند. میز غول‌پیکر مدیریت در مقابل عظمت اتاق، ریز دیده می‌شد و تا زمانی که کسی روی صندلی نمی‌نشست، شکوه و بزرگیش به چشم نمی‌اومد.

پشت میز نشست و نیم‌نگاهی به کاغذهای نامرتب مقابلش انداخت. بعد مردمک چشم‌هاش رو سمت پنج ساک سرمه‌ای رنگی که اسکناس‌های تا نخورده ازش بیرون زده بود، چرخوند و خودکار رو بین انگشت‌هاش تاب داد. چندین بار به پسرها تذکر داده بود که کاغذهای حساب‌رسی رو مرتب روی میزش بذارن اما انگار گوش‌هاشون با آب پر شده بود که نمی‌شنیدن. شاید هم مغزهاشون پر از کاه بود که معنی حرفش رو نمی‌فهمیدن ولی هر دلیلی داشت، الان کاغذها نامرتب روی میزش پخش شده و خودش باید به تنهایی مرتبشون می‌کرد.

باید همون یک سال پیش، وقتی که تازه شهرت کازینو تو کل استکهلم پپیچیده بود و کارشون داشت رونق می‌گرفت، یه حساب‌دار استخدام می‌کرد اما نمی‌تونست به کسی اعتماد کنه. اعتماد کردن هیچ‌وقت براش نتیجه‌ی خوبی نداشت. جیکوب چندین نفر رو برای بخش‌های مختلف فاوست استخدام کرده بود اما این بخش با سایر بخش‌ها فرق می‌کرد. اینجا محدوده‌ی بیون بکهیون بود و جیکوب تسلطی روش نداشت.

تقه‌ای به در خورد و قبل از اینکه جواب بده جیکوب داخل اتاق پرید. مثل همیشه پر نشاط و در حال جست و خیز بود. موهای فرفری و بلندش با هر قدمی که بر می‌داشت، در هوا می‌رقصید و رکابی سفیدش به لطف دکمه‌های باز پیرهن هاوایی نارنجی رنگش دیده می‌شد.

- ماشینت رو توی پارکینگ دیدم، زود اومدی!

یه نگاه گذرا به چشم‌های سرخ جیکوب کافی بود تا بفهمه مرد مقابلش دوباره دراگ زده. بیشتر تو صندلیش فرو رفت و بی‌حوصله چشمش رو بست: «حداقل وقتی سر کاری درست لباس بپوش.»

- بیخیال... کی اهمیت میده چی پوشیدم؟!

با اینکه چشمش بسته بود اما می‌تونست با اطمینان بگه جیکوب الان نیمی از باسنش رو روی میز گذاشته و احتمالا گوشه‌های چند کاغذ بی‌نوا زیر باسنش خمیده شده که البته درست هم بود! جیکوب بی‌توجه به اعداد و ارقام مقدسی که روی کاغذها نوشته شده، روشون نشسته بود و ظاهراً اهمیتی به چروک شدن کاغذها نمی‌داد.

- الان نباید مطب روانشناست باشی؟

پلک‌های بکهیون بلافاصله از هم فاصله گرفت و صدای «اوو» مانند جیکوب اتاق رو پر کرد.

- زدم به هدف! پس جلسه‌ی درمانی با روانشناست رو پیچوندی. خوشم اومد. داری کنار من زندگی کردن رو یاد می‌گیری.

پاکت سیگار و فندک ارزون قیمتی که توی هر دکه‌ی غذاخوری، راحت پیدا می‌شد رو از جیبش بیرون کشید. یه نخ سیگار کنج لب خودش و دیگری رو گوشه‌ی لب بکهیون گذاشت و سیگارش رو نزدیک سیگار بکهیون برد تا با یک شعله، روشنش کنه.

دود غلیظ سیگار که هم‌زمان از بین لب هر دوشون بیرون اومد، چشمک دلربایی به بکهیون زد و با صدای بلند خندید: «It's a Love shot»

بکهیون نیشخند زد اما نه اون‌قدر عمیق که به چشم دوست سرخوشش بیاد: «امروز چند تا از این لاو شات‌ها زدی؟»

مردمک چشم‌های جیکوب با حالت نمایشی روی هوا چرخید و لب‌هاش سمت پایین آویزون شد: «حدوداً سه-چهار تا.»

پسر موفرفری ناگهان لبش رو گزید و جوری که انگار چیز محرمانه‌ای یادش اومده باشه، سمت بکهیون خم شد و با هیجان شروع به توضیح دادن کرد.

- وای پسر، اینجا خود بهشته... بهشت! یه کارگر فنلاندی برامون آوردن که لعنت بهش... امروز روی بدن سفیدش اسنیف کردم.

انتظار داشت درخشش کوچکی توی چشم‌های بهترین دوستش ببینه اما چشم‌های بکهیون خالی و سیاه بود؛ مثل گودالی عمیق که انتهای مشخصی نداشت.

لبخندش پاک شد و صاف سر جاش ایستاد.

- خیلی بی‌ذوقی.

- ذوق کنم که اسنیف کردی و الان چِت و داغون جلوم ایستادی؟ یا شاید هم باید برای لحظه‌ای که جسد اوردوز کرده‌ات رو از روی زمین جمع می‌کنم ذوق کنم. فقط یه لطفی کن و تو وصیت‌نامه‌ات بنویس تمام اموالت مال منه.

لبخند دوباره به لب جیکوب برگشت و این‌بار عمیق‌تر از قبل بود: «بوم! اشتباه نکن، تمام اموالم وقف خیریه میشه.»

- چه انسان خیر و انسان‌دوستی.

- دوستی با من باعث افتخارته. می‌دونم.

نگاه عاقل اندر سفیه بکهیون هم نتونست ذره‌ای از شادی بی‌حد و مرز جیکوب رو بگیره. آه کوتاهی از بین لب‌های بکهیون بیرون دوید و گفت:

- تنهام بذار... باید به کارهام برسم.

دست جیکوب روی هوا چرخید و شبیه به پرنس‌های دیزنی تعظیم کرد: «سایه‌ی شما بر سر ما برقرار باد اعلیحضرت. لطفا بی‌خردی این بنده‌ی خطاکار رو ببخشید. تنهاتون می‌گذارم تا به امور امپراطوری کبیر بریتانیا رسیدگی کنید.»

زمانی که خودکار بکهیون، زوزه‌کشان سمتش پرتاب شد، با نهایت سرعت، سمت در دوید و اتاق رو ترک کرد. دوباره بکهیون تنها شد. تنها با یک خروار اعداد و ارقام و چند ساک پول نقد.

درمونده نگاهش رو بین اسکناس‌های چپونده شده‌ی توی ساک و کاغذهای روی میز چرخوند و آه کشید.

اینطور نمی‌شد. باید حتما یه حساب‌دار استخدام می‌کرد.

《♡》●°•○

احساساتی و با ملاحضه نبود. وقتی پاش به اتاق 104 باز می‌شد، تنها تا زمان به پایان رسیدن کارش اونجا می‌موند و حتی برای یک استراحت چند دقیقه‌ای وقتش رو تلف نمی‌کرد. نه از بوسه خبری بود، نه لمس و نوازش. همه‌ی کارکنان فاوست این موضوع رو می‌دونستن جز پسر تازه‌کاری که اولین شب اینجا بودنش رو قرار بود در کنار بیون بکهیون بگذرونه.

اندام باریک و برهنه‌ی پسر زیر لحاف نازک ساتن می‌لرزید. موهای طلایی و لختش به لطف زیاده‌روی تو مصرف ژل به هم چسبیده بود و مردمک‌های آبی رنگش، ناامیدانه، روی شونه‌های برهنه‌ی مرد آسیایی‌ای می‌چرخید.

اتفاقی که امشب افتاد چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه. رئیس قبل از استخدام کردنش تمام شرایط کار تو این فاحشه‌خونه رو براش توضیح داده بود و اون در ازای رقم وسوسه‌انگیز حقوق اونجا، تمام شرایط رو پذیرفت اما مرد آسیایی‌ای که در آرامش گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و دکمه‌های ریز و صدفی رنگ پیرهن آسمونیش رو می‌بست، تمام معادلات مغزش رو به هم زد.

- برو به رئیست بگو یکی دیگه رو برام بفرسته.

استرس بیشتری به پسر موطلایی هجوم آورد. هوا سرد نبود اما پوست تنش از سرمای لحن مرد، دون‌دون شد و لرزش بدنش شدت گرفت. هنوز اتفاقی بینشون نیفتاده بود اما بیون بکهیون چنین خواسته‌ای ازش داشت.

- اشتباهی کردم؟

مایه‌ی خوش‌ شانسی بود که بیون بکهیون بهش پشت کرده بود و نمی‌تونست صورتش رو ببینه. دیدن اون چشم‌های باریک که انگار صدها نفر توی سیاه‌چال چشم‌هاش مدفون شده‌اند، کاری با قلبش می‌کرد که ماهیچه‌‌اش به تندتر تپیدن وادار می‌شد. جوابی از جانب بیون بکهیون نگرفت، به همین دلیل، تکونی به خودش داد و بدن کاملاً عریانش رو از زیر لحاف بیرون آورد. شجاعت بیشتری به خرج داد و آهسته بهش نزدیک شد.

- رفتار اشتباهی کردم آقای بیون؟

آه بلندی از دهن بکهیون بیرون دوید و دستش سمت لبه‌های پیرهنش رفت که شل و وا رفته، از شلوار بیرون زده بود. تمام حس و حالش پرید. دیگه نمی‌خواست اینجا بمونه و به حرف‌های پسر گوش بده و شاهد به لجن کشیده شدن زندگیش باشه. زندگی این پسر دیر یا زود به لجن کشیده می‌شد، شاید ده دقیقه‌ی دیگه و شاید هم فردا اما نمی‌خواست اونی که نفت روی زندگی این پسر می‌ریزه، خودش باشه.

- نمی‌خواد به رئیست چیزی بگی. حسش پرید.

باید هر چه زودتر اتاق رو ترک می‌کرد اما پسر موطلایی که حتی اسمی ازش نمی‌دونست، سد راهش شد.

- چرا؟ حرف اشتباهی زدم؟ کار اشتباهی کردم؟ معذرت می‌خوام... این اولین بارمه.

چند لحظه به چشم‌های آبی و ملتمس پسر خیره شد. گونه‌های آفتاب سوخته‌اش با بدن بیش از حد سفیدش در تضاد بود و برخلاف پوست لطیف بدنش، دست‌های پینه بسته‌ای داشت و مشخص بود وضعیت مالی خوبی نداره. به فکرش نیشخند زد. کسی که برای کار پاش به چنین جایی باز می‌شد مشخص بود وضعیت مالی مناسبی نداشت پس نیاز نبود برای فهمیدن این قضیه انقدر تحلیل انجام بده! چهره‌اش شبیه مردم اینجا نبود و احتمالاً این پسر همون کارگر فنلاندی بود که جیکوب روی بدنش اسنیف کرده بود.

ابروهاش از تصور این مسئله به هم نزدیک شد و معده‌اش به هم پیچید. کاش می‌تونست کف زمین بالا بیاره.

از کنار پسر گذشت و سمت در رفت اما قبل از بیرون رفتن، پسر جوان از پشت بازوش رو کشید: «حداقل بگید چرا حاضر نیستید باهام بخوابید. من به این پول نیاز دارم، اگه رئیس اخراجم کنه...»

بیشتر از این اونجا نموند تا پسر به حرف زدن ادامه بده. بازوش رو بیرون کشید و با قدم‌های بلند از اتاق 104 دور شد. اون پسر نهایتاً شونزده سالش بود. چطور می‌تونست این قضیه رو نادیده بگیره و باهاش بخوابه؟! این بخش کاملاً در اختیار جیکوب بود و حق دخالت توی کارها رو نداشت اما بی‌تفاوتی نسبت به این اتفاق، عواقب زیان‌بار زیادی داشت که از حد تحملش خارج بود.

از دور جیکوب رو دید که با لبی خندان اما ابروهای بالا رفته، سمتش می‌اومد. بهش که رسید، نایستاد تا باهاش هم‌صحبت بشه اما جیکوب، شونه به شونه، همراهیش کرد و حین راه رفتن پرسید:

- زودتر از همیشه کارت رو تموم کردی! مشکلی پیش اومده؟!

پرده‌ی بِرِزنتی سیاه رو از سر راهش کنار زد و وارد سالن اصلی شد؛ جایی که بار نوشیدنی‌های الکلی قرار داشت و انتهاش به خروجی ختم می‌شد.

- اخراجش کن.

- چرا؟! کاری کرده؟!

صورت جیکوب مچاله شد و با لحن کلافه‌ای ادامه داد: «پسره‌ی احمق! می‌دونستم گند می‌زنه. اولین بارش بود، فکر ‌کردم از چهره‌های معصوم خوشت میاد برای همین فرستادمش.»

دندون‌هاش رو از حرص روی هم فشرد و ناگهانی ایستاد. سمت جیکوب چرخید و خشک و مختصر گفت:

- شبیه پدوفیل‌هام که یه بچه‌ رو به عنوان فاک‌بادی برام فرستادی؟!

منتظر شنیدن جواب جیکوب نموند. در شیشه‌ای رو هل داد و مستقیم سمت بنز مشکی رنگش رفت. دقایقی بعد توی پارکینگ آپارتمانش بود. ماشینش رو همون جای همیشگی پارک کرد و بی‌توجه به زوج جوانی که همراه فرزندشون سمت آسانسور می‌اومدند، دکمه‌ی آسانسور رو زد و خودش رو به سوییتش رسوند. خبیثانه بود که دکمه‌ی آسانسور خالی رو قبل از ورود همسایه‌هاش فشار داد تا باهاشون توی یه کابین تنها نمونه. بخاطر این کارش احتمالاً همسایه‌هاش چند دقیقه‌ای معطل می‌شدند و زیر لب بهش فحش می‌دادند اما مهم نبود.

در خونه رو با کارت باز کرد و به محض ورود به خونه، مادرش رو دید که طبق معمولِ هر شب، پایین مبل بین انبوهی از کاغذ نشسته بود و حساب و کتاب می‌کرد. بدون جلب توجه، سمت اتاقش رفت اما ظاهراً امشب شانس باهاش یار نبود.

- از مطب روانشناست زنگ زدن. ظاهراً امروز برای جلسه‌ی مشاوره نرفتی.

جلوی در اتاقش ایستاد. ابروهاش رو بالا انداخت اما به عقب برنگشت تا با مادرش رو در رو نشه. هر چند که مادرش هم تمایلی به بلند کردن سرش از کاغذهای جلوی دستش نداشت.

- نمی‌دونستم زنگ می‌زنن و به مادرم میگن وگرنه غیبت نمی‌کردم.

برنگشت اما حدس زد که احتمالاً مادرش به خاطر طعنه‌ای که در کلامش بود، لبخند محوی زده.

- منشی فکر کرد فراموش کردی، به موبایلت زنگ زد که جلسه‌ی امروز رو یادآوری کنه اما جواب ندادی برای همین مجبور شد به خونه زنگ بزنه.

دستش رو روی هوا چرخوند و در اتاق رو پشت سرش بست. بی‌حوصله، دستمال گردنی که شل دور گردنش افتاده بود رو همراه با پیراهنش گوشه‌ی اتاق انداخت و شلوارش رو با یک شلوارک مشکی عوض کرد. پشت چشم‌هاش درد می‌کرد. انگار کسی با قاشق در تلاش بود مردمک چشم‌هاش رو دربیاره و توی کاسه بندازه.

روی تخت دراز کشید و با روی هم گذاشتن پلک‌هاش، بدنش رو به یه خواب عمیق دعوت کرد اما خواب عمیق چند سالی می‌شد که از چشم‌هاش فراری بود. نهایتاً چند ساعتی هوشیار می‌خوابید و به محض عمیق شدن خوابش، با کابوس از خواب بیدار می‌شد.

از پنجره‌ی باز اتاق می‌تونست صدای قهقهه‌ی هیونا رو بشنوه که پشت پنجره اتاق بغلی ایستاده بود و با دوست پسرش حرف می‌زد. مطمئن بود دوست پسرشه. اون پسر مو خرمایی با چشم‌های سبز تنها کسی بود که می‌تونست لبخند عمیق رو به لب هیونا برگردونه و برای چند دقیقه هم که شده، خواهرش رو از این زندگی جهنمی دور کنه.

کاش می‌تونست به هیونا هشدار بده وابسته بودن خنده‌هاش به این مرد خوب نیست... نه اینکه اِدی پسر بدی باشه اما تجربه بهش ثابت می‌کرد عشقِ کورکورانه تا چه حد می‌تونه آسیب بزنه اما هیونا آپریل امسال بیست و یک سالش شده بود و احتمالاً به غرورش برمی‌خورد که کسی درمورد انتخابش بهش هشدار بده.

بازدم عمیقش رو بیرون فرستاد و به پهلو چرخید. صدای خنده‌های هیونا و حرف‌های دلبرانه‌ای که به زبون می‌آورد اون رو یاد خاطرات دورش مینداخت. خاطرات روزهای هفده تا بیست سالگیش. خاطراتی که در عین خوب بودن، نباید به خاطر می‌آورد.

قوطی قرص رو از میز کنار تخت برداشت و قرص دایره‌ای شکلی بیرون کشید. زبونش رو چندین بار به سقف دهنش فشار داد تا بزاق بیشتری توی دهنش ترشح بشه و قرص رو بدون حتی یک قطره آب قورت داد. هر شب به خودش قول می‌داد دست از مصرف قرص برداره اما نمی‌شد. بدون این قرص، خواب به چشمش نمی‌اومد.

با شنیدن صدای تقه‌ای که به در اتاقش خورد، چشم‌هاش رو بست و تظاهر کرد خوابیده با اینکه می‌دونست مادرش راحت بیخیال نمیشه. در روی پاشنه چرخید و صدای قدم‌های آهسته‌ی مادرش گوشش رو پر کرد. لحظه‌ی بعد از فرو رفتن تشک تخت فهمید که مادرش کنارش نشسته.

- کی گفته فقط بچه‌ها با عروسک بازی می‌کنن؟ ما اینجا یه پسر کوچولوی بیست و پنج ساله داریم که اگه عروسک زنبورش کنارش نباشه، خوابش نمی‌بره.

لحن مادرش آروم و بی‌کنایه بود و رگه‌هایی از شوخی در زیر و بم صداش حس می‌شد اما ناخواسته ابروهاش به هم نزدیک شد و به مادرش پشت کرد تا بهش بفهمونه الان زمان مناسبی برای سر به سرش گذاشتن نیست.

- امروز زندان بودم، برای ملاقات با...

نمی‌خواست چیزی درمورد پدرش بشنوه. در این چهارسال حتی یک بار هم سراغش رو نگرفت و حتی نمی‌دونست توی کدوم زندان و کدوم بخش حبس شده. نه چیزی از پرونده‌ی قتل غیرعمدش می‌دونست و نه از حکمی که بابت پول‌شویی بهش داده بودند خبر داشت. هیچی نمی‌دونست جز اینکه اون مرد هنوز زنده‌ست.

- تمومش کن... نمی‌خوام بشنوم.

وسط حرف مادرش دوید و خوشبختانه مادرش تصمیم گرفت دست از حرف زدن درمورد پدرش برداره. زن تکون کوچکی روی تخت خورد و همین‌طور که عروسک زنبور رو کنار پسرش روی تخت می‌خوابوند، با لحنی که سعی می‌کرد شعف و شادی توش پیدا باشه شروع به صحبت کرد:

- روزت چطور گذشت؟

- خوب.

وقتی جواب مختصری از بکهیون گرفت، عضله‌ی سفت شونه‌ی پسرش رو لمس کرد و با تعجب اغراق‌آمیز دستش رو پس کشید.

- اوه چه عضلاتی! همین‌طوری به ورزش کردن ادامه بدی برای تولد بیست و شش سالگیت می‌تونیم یه صخره توی خونه داشته باشیم.

با اتمام حرفش خندید اما حالت خنثی بکهیون تغییری نکرد. بکهیون نمی‌خندید. چهار سال بود که نه می‌خندید و نه اشک می‌ریخت. نیازی به فرا رسیدن تولد بیست و شش سالگیش نبود، بکهیون همین الان هم تبدیل به صخره شده بود. صخره‌ای که هیچ موجی توان شکل دادن و فرسایشش رو نداشت.

- کارهای شرکت خیلی سنگینه. با اینکه هر شب تا دیر وقت کار می‌کنم، بازم کلی کار هست که باید انجامش بدم. به خاطر بدنامی پدرت، شرکت به سختی سر پا ایستاده و خیلی از بازی‌هامون توسط کاربرها بایکوت شده.

تنها انتظاری که از پسرش داشت این بود که بکهیون حتی به دروغ و برای دلخوش کردنش بپرسه: «کمکی از من برمیاد؟» اما بکهیون تنها سکوت کرد. بهش حق می‌داد از اون شرکت و تک‌تک کارکنانش متنفر باشه ولی نمی‌تونست جلوی احساس بدی که بهش دست داد رو بگیره، با این وجود تصنعی خندید و ادامه داد:

- به زودی مسابقات ورزش الکترونیک توی چین شروع میشه. مسابقات شاخه‌های مختلف داره که شرکت‌ها برای انتخاب بازی‌ای که قراره توی مسابقه انتخاب بشه، با هم رقابت می‌کنند. تصور کن اگه بازی ما برای مسابقه‌ی بازیکن‌ها انتخاب بشه، چه تبلیغات وسیعی برامون میشه! می‌تونیم خونه‌ای که ازمون به زور گرفته شد رو پس بگیریم، می‌تونیم اعتبار و ثروتمون رو برگردونیم.

چند لحظه سکوت کرد تا به بکهیون فضا برای فکر کردن بده اما تنها چیزی که نصیبش شد، سکوت بکهیون بود و قهقهه‌ی هیونا که از پنجره‌ی باز اتاق به گوش می‌رسید. بلند شد و پنجره رو بست تا صدای مکالمه‌ی هیونا به گوششون نرسه و تخت رو دور زد. پایین تخت روی زانوهاش نشست و دست بکهیون رو بین دست‌هاش گرفت.

- به کمکت نیاز دارم بکهیون. بخاطر کارهای سنگین شرکت نمی‌تونم به این نشست که بین فرستاده‌ی شرکت‌ها برگزار میشه برم و جز تو، کسی نیست که بهش اعتماد داشته باشم تا جای خودم بفرستمش.

بکهیون بازدم عمیقش رو بیرون فرستاد و صاف سر جاش نشست: «نیازی نیست انقدر برای سر پا نگه‌داشتن اون شرکت خودت رو خسته کنی. تا چند سال بعد انقدر پول در میارم که بتونم یه خونه‌ی بزرگ‌تر و بهتر بخرم.»

- ازم انتظار داری بشینم یه گوشه و منتظر باشم تا پسرم بهم پول تو جیبی بده؟! من اینطوری نیستم بکهیون... می‌دونی که نیستم.

حق با مادرش بود. مادرش هیچ‌وقت توی زندگی ساکت ننشست و همیشه تمام توانش رو گذاشت. خوب به خاطر می‌آورد که وقتی بچه بود، این شرکت با کمک‌های این زن به اوج رسید. هر چقدر مادرش ساخت، پدرش خراب کرد. نشستن جلوی مادرش با بالاتنه‌ی برهنه معذبش می‌کرد بنابراین بلند شد، تیشرتی از بین لباس‌هاش بیرون کشید و پوشید: «ازم می‌خوای جای تو به این نشست تو چین برم؟»

مادرش ایستاد: «می‌دونم چقدر از شرکت بدت میاد اما چاره‌ی دیگه‌ای ندارم.»

- کارهای فاوست زیاده، نمی‌تونم اونجا رو ول کنم و برم چین.

می‌تونست کارها رو به عهده‌ی جیکوب بذاره. جیکوب بی‌خیال و سرخوش بود اما پیشوند «رئیس» که قبل از اسمش می‌اومد، باعث می‌شد کارکنان ازش حساب ببرن و کارها به جریان بیفته. با این وجود فاوست رو بهانه کرد تا از ماموریتی که مادرش بهش داده سر باز بزنه.

- فاوست رو به خواهرت بسپر. من بهت نیاز دارم بکهیون. سن هیونا کمتر از اونیه که برای چنین کار بزرگی بفرستمش وگرنه حتماً از خواهرت کمک می‌گرفتم.

- هیونا از پس کارهای فاوست برنمیاد.

مادرش در جواب دادن تردید کرد. چند لحظه سکوت بینشون حکم‌فرما شد و زمانی که بکهیون می‌خواست سمت تختش برگرده، زن گفت:

- جز حساب و کتاب مالی کار دیگه‌ای هست که باید انجام بده؟ فکر می‌کردم تو هم توی دفتر مدیریت مشغول کاغذ بازی‌ها هستی.

نفس عمیقش رو با صدای اغراق‌آمیزی بیرون فرستاد: «این فقط بخشی از کارمه.»

- فکر نمی‌کنم توی این مدت کوتاهی که نیستی کار زیادی پیش بیاد. فاوست رو به خواهرت بسپر و به چین برو.

ابروهاش از لحن دستوری آخرین جمله‌ی مادرش بالا پرید: «این یه دستوره؟»

مادرش لبخند زد. عمیق اما تصنعی تا خستگیش رو پشت لبخندش پنهان کنه.

- نه... یه خواهش بود. لطفا انجامش بده بکهیون.

در سکوت چند لحظه‌ای به این مسئله فکر کرد. با وجود اینکه از اون شرکت و تک‌تک آدم‌هاش و هر چیزی که بهش مربوط می‌شد، نفرت داشت اما نمی‌تونست نسبت به خواهش مادرش بی‌تفاوت باشه. فقط یه مسافرت کوتاه چند روزه بود. قرار نبود توی این سفر سنگ از آسمون بباره یا کوه جا به جا بشه، فقط چند جلسه‌ی کوتاه بین فرستاده‌ها تشکیل می‌شد که سر بازی‌های آشغالشون باید رقابت می‌کردند.

دست‌هاش رو تو جیب شلوارکش فرو کرد و به در کمد تکیه داد: «چیکار باید بکنم؟»

- توی این مسابقه حرفه‌ای‌ترین گیمرها و بازیکن‌ها حضور دارن و معتبرترین شرکت‌ها اسپانسر مسابقه شدن. مسابقه توی شاخه‌های مختلف برگزار و برای هر شاخه یه بازی انتخاب میشه تا همگی توی همون بازی با هم رقابت کنند. تو باید توی این جلسات شرکت کنی و قانعشون کنی بازی شرکت ما رو برای مسابقه انتخاب کنند.

-کار راحتی نیست. قطعا شرکت‌های زیادی هستن که می‌خوان بازیشون توی این مسابقه استفاده بشه.

مادرش بهش نزدیک شد و دست روی شونه‌اش گذاشت. چهره‌اش مهربون‌تر شد، انگار می‌خواست کودک خردسالش رو با وعده‌ی شکلات فریب بده.

- به امتحان کردنش می‌ارزه بکهیون. این مسابقه می‌تونه برگ برنده‌ی ما باشه.

مردمک چشم‌هاش رو چند لحظه توی صورت مادرش چرخوند و بعد از کمی فکر کردن سر تکون داد: «تلاشم رو می‌کنم.»

- ممنون عزیزم، مطمئن باش کمکت رو فراموش نمی‌کنم.

به تکون دادن سرش اکتفا کرد و روی تخت دراز کشید. قرص داشت کم‌کم اثرش رو می‌ذاشت و تصویر عروسک زنبوری که بهش لبخند می‌زد، جلوی چشمش تیره و تار می‌شد.

------------
باورش براتون سخته (برای من سخت بود واقعا و وقتی فهمیدم تعجب کردم) اما سن قانونی توی سوئد 15 ساله. پس لطفا اتفاقی که این چپتر افتاد رو به عادی سازی روابط زیر سن قانونی ربط ندین. ممنونم.♡

Continue Reading

You'll Also Like

34.8K 4.9K 27
❗در حال ادیت❗ _نبینم بغضتو قلبِ هیونگ . با قلبی پر از درد لبخند زدم +چیزی نیست هیونگ ، از خوشحالیه ___________________________________________ عشق ی...
440K 50.1K 52
Vkook [completed] -من از ماشینت سواری گرفتم کیم... -میتونستی با صاحبش انجام بدی جعون... ... -ازت خواستم بمونی... -اره ازم خواستی... اما قرار نیس خواس...
481K 29.2K 94
•¬‌کاپل: هونهو ، چانکای •¬‌ژانر: فلاف | اسمات | رمنس | پت پلی •¬‌خلاصه: ‌‌‌‌‌‌‌‌ مانهوا "منو پاپی کن" نام اصلی "make me bark" سوهو یه فرد پر شور و نش...
41K 7K 34
²⁰²⁴ - آدما فرق دارن! شاید من به قدری برات ارزش نداشتم که اون‌موقع بمونی به پای حرفی که بیست و چهارساعت هم ازش نگذشته بود... اما من، فکر کردم مال منی...