بکهیون مردد به رختکن برگشت ولی هنوز دو قدمی برنداشته بود که چانیول با گفتن اینکه پایین منتظرش میمونه اونجا رو ترک کرد. شوک بزرگی بهش وارد شده بود. تا چند وقت قبل همین که پسر جوان توی خونهای بجز خونهی خودش نفس میکشید دلتنگ میشد و بهش سخت میگذشت. حالا صحبت از رابطهای که چانیول رو تا آمریکا ازش دور میکرد شده بود.
اگر چانیول به آمریکا میرفت، دیگه نمیتونستن همدیگه رو مثل قبل ببینن. مشغلهی کاری خودش و یسونگ برای حدس اینکه چقدر پیدا کردن فرصت برای تجدید دیدار سخت میشه کافی بود. این تصمیم خیلی بزرگی بود.
نگاه چانیول رو نمیتونست فراموش بکنه. نگاهی که اون رو بیشتر یاد حرف ییشینگ میانداخت. اگر حق با ییشینگ بود و چانیول توانایی ابراز اون چیزی که توی دلش بود رو نداشت، باید چیکار میکرد؟ حتی وقتی خودش رو به چالش میکشید و شرایطی رو تصور میکرد که پسر جوان مستقیم حرف دلش رو میزد باز هم مستاصل میشد.
بکهیون مطمئن بود که چانیول رو از جون خودش بیشتر دوست داره و در این شکی نبود ولی حرف از رابطه با پسر جوان که میشد تمام سیمهای مغزش اتصالی میکردن و قدرت تفکرش رو از دست میداد. این جور وقتها تنها چیزی که به یادش میاومد حرارت و سنگینی بدن پسر جوان و لب های داغ و نرم و احساس دستهای بزرگش رو پهلوش بود و همین مرد رو خیلی میترسوند.
📌✂️📏
بالاخره روز جشن رسیده بود. تمین به بهونهی کار بکهیون رو بیرون از منزل مشغول کرده بود و ییشینگ و سویونگ و چانیول مشغول تزیین آپارتمان بکهیون بودن. این یک تزیین ساده و معمولی به عنوان مقدمه برای مراسم خصوصی و مهمی بود که چند ساعت دیگه توی تالار بزرگی برگزار میشد.
این روز، برای چانیول هم باید روز فوقالعاده و شادی محسوب میشد اما اضطراب و نگرانیهای چانیول بیشتر از احساسات خوبی که داشت شده بودن و حالش زیاد خوب نبود.
اونطور که ییشینگ براش توضیح داده بود، احتمال داشت بعد از مراسم اصلی تمین از بکهیون خواستگاری کنه و این برای پسر جوان آخرین فرصت محسوب میشد. یسونگ بهش گفته بود امشب آخرین فرصتشه و اگر تا فردا اقدامی نکنه خودش پا پیش میذاره. پسر جوان نمیخواست با این روش دستش پیش هیونگش رو بشه. بهتر بود که با زبون خودش میگفت. ذهنش از کلمات خالی شده بود و تنها چیزی که میدونست این بود که اگر قراره بکهیون، بودن کنار مردی رو تجربه کنه، دلش میخواست اون باشه یا حداقل تلاشش رو کرده باشه. چانیول باید اعلام حضور میکرد تا فردا حسرت چیزی روی دلش نمیموند. اون نه میتونست به این راحتیها عاشقی به اندازهی یسونگ پیدا کنه و نه دیگه قرار بود کسی رو اندازهی بیون بکهیون دوست داشته باشه. فقط یک بیون سامچون توی زندگیش وجود داشت و دیگه هم تکرار نمیشد.
جدای از این مسائل استرس برای چیز دیگهای هم وجود داشت. لباس خاصی که برای بکهیون با تمام عشقش دوخته بود. امشب اون رو توی تن بکهیون میدید. ضربان قلبش بالا رفته بود. ترکیب پوست روشن بکهیون با رنگ تیرهی پارچهی لباس رو میتونست برای اولینبار با چشمهای خودش ببینه. تا این لحظه فقط با بستن چشمهاش و تصور کردن پیش رفته بود اما امشب فرق میکرد.
_بکهیون و تمین رسیدن. دارن میان بالا.
سویونگ با صدای بلند اعلام کرد و همه سر جای خودشون قرار گرفتن. همه جا رو تاریک کرده بودن و تنها نور روشن عدد سی و هشت روی کیک بود.
بالاخره در باز و بلافاصله صدای تشویق و شادی جمع بلند شد. چانیول همراه جمع شعر تولدت مبارک رو میخوند اما همهی حواسش روی دستی بود که دور شونههای هیونگش محکم پیچیده شده بود. بخاطر همین متوجه نگاه دلتنگ و پر احساس بکهیون روی صورت خودش نشد. موهای آراسته و قد بلند چانیول بیشتر از همه توی اون جمع توی چشم بود و مرد قدرت برداشتن چشمش رو از پسری که تموم این روزها رو با دلتنگیش گذرونده بود نداشت. اینطوری نبود که اونها همدیگه رو ندیده باشن ولی بعد از اون رو،ز هیچ مکالمهی دیگهای راجع به اون مساله بینشون اتفاق نیفتاده بود. به نوعی پسر جوان مهلت و اجازهی پیش کشیده شدن موضوع رو نداده بود و بکهیون هم اصرار زیادی نکرده بود.
وقتی بکهیون میخواست شمع تولدش رو فوت کنه، تمین انگشتش رو روی لبش گذاشت و ازش خواست قبل از اون آرزویی بکنه. این حرکت برای بکهیون معنای خاصی نداشت ولی چانیول تحت فشار زیادی قرار گرفته بود و برای تصمیمش مصممتر میشد. توی اون جمع فقط تمین و ییشینگ میدونستن که چانیول توی چه شرایط خاص و حساسیه.
بکهیون نفس عمیقی کشید و چشمهاش رو بست. تنها چیزی که میخواست بودن کنار چانیول بود. شخصیت مذهبیای نداشت ولی توی اون لحظه از پرقدرتترین وجودی که میتونست آرزوش رو برآورده کنه، هر کسی که بود، رسیدن به آرامش با حضور چانیول رو خواست. نمیدونست چطوری، فقط میخواست که اتفاقات طوری کنار هم دیگه چیده بشن تا از این بلاتکلیفی در بیان. خسته شده بود. از تنهایی خسته شده بود. دلش میخواست همهچیز واضح و روشن باشه و انقدر درگیر نتیجهگیری و تحلیل رفتار اطرافیانش نباشه. یک جواب مشخص و یک ارتباط محکم تنها چیزی بود که توی اون سن و سال بهش نیاز داشت.
شمعها رو فوت کرد و حالا نوبت تمین بود تا مطلب اصلی رو به مرد درخشان اون شب توضیح بده.
📌✂️📏
بکهیون فکرش رو هم نمیکرد که این همه اتفاق پنهانی و بدون اینکه حتی ذرهای متوجه چیزی بشه افتاده باشن. توی تالار بزرگ شهر، معروفترین تجار و نمایندگان طراحی فشن دنیا به صورت یک جشن خصوصی برای افتتاح جشنوارهی مد بکهیون که قرار بود یکی از معروفترین و مهمترین جشنوارههای کرهی جنوبی و آسیا بشه منتظرش بودن و الان توی اتاق کوچیک مخصوص تالار منتظر چانیول بود تا براش لباس رسمیش رو بیاره.
در به آرومی باز شد و چانیول با قدمهای آهسته همراه با یک جعبهی سفیدرنگ نسبتاً بزرگ که با پاپیون براق زیبایی آراسته شده بود، نزدیکش شد.
_این چیه چان؟ کت شلوارم کو؟
بکهیون با صدای آروم و مهربونی پرسید. چانیول با لحنی خجالتی گفت:
_این لباس امشبته هیونگ. امیدوارم ازش خوشت بیاد. مخصوص تو طراحی کردم و با دستهای خودم دوختمش. این آرزوم از بچگی بود. یادته؟
لایهی شفافی چشمهای چانیول رو پوشونده بود. بکهیون محو زیبایی پسر جوان و صداقت توی کلماتش شده بود.
_یادمه چان. ممنونم.
پشت سر هم پلک میزد. بغضی گلوی مرد جوان رو گرفته بود و نمیذاشت طولانیتر حرف بزنه.
_چقدر بزرگ شدی که با دستهای خودت واسم لباس میدوزی.
بکهیون سرش پایین بود و به جعبه نگاه میکرد. پسر جوان دستش رو زیر چونهی هیونگش گذاشت تا توی چشماش خیره بشه.
_یه طراحی خاصی داره...
بکهیون سرش رو تکون داد.
_که حتما باید به نفر دیگه برای پوشیدنت کمکت کنه... حداقل برای اولینبار.
جسارت خاصی توی بیان چانیول بدن بکهیون رو به لرزه آورد. چانیول بسته رو کنار گذاشت و آروم به مرد جوان نزدیک شد. رییس بیون بیاختیار دستش رو کنار پهلوی پسر مشت کرد طوری که بخش کوچیکی از کتش کشیده میشد ولی چانیول از حرکت نایستاد.
آروم آروم دکمههای پیراهن بکهیون رو باز میکرد. حرارت بدن هر دوشون بالا رفته بود. حوصلهای که برای تک تک دکمهها به خرج میداد، مرد رو بیطاقت کرده بود. بالاخره کار پسر جوان با دکمهها تموم شده بود و به نرمی لباس رو از تن بکهیون خارج کرد. برخورد لطیف دست گرم چانیول با کتفش مثل برقی بود که از بدنش رد شد اما تمام تلاشش رو برای حفظ حالت عادی خودش میکرد.
در کمال ناباوری دست چانیول به سمت کمربندش رفت که دیگه نتونست خودش رو بیتفاوت نشون بده و دستش رو روی دست پسر جوان گذاشت، اما یک نگاه محکم و پرنفوذ چانیول کافی بود تا مثل یک انسان هیپنوتیزم شده دستش رو برداره و خودش رو به دست جریان بسپاره.
توی دل چانیول هم آشوب بود اما نیروی ناشناختهای جرئتش رو حداقل برای اون شب و اون لحظه بالا برده بود.
وقتی کارش با قفل کمربند بکهیون تموم شد، سراغ دکمهی شلوار و زیپش رفت و بعد به آرومی توی در آوردن کامل لباسش کمکش کرد. لباسهای هیونگش رو با احترام روی صندلی پلاستیکیای که گوشهی اتاق بود گذاشت و سراغ جعبه رفت. بکهیون با یک لباس زیر اونجا ایستاده بود و منتظر حرکت بعدی چانیول بود.
وقتی پسر جعبه رو باز کرد، اولین چیزی که توجه خیاط خبره رو به خودش جلب کرد رنگ بادمجونی تیره و خوشرنگ پارچهش بود.
ساختار عجیب و پیچیده ای دست چانیول بود که حتی برای بکهیون با اون همه تجربه تا وقتی که تنش نکرده بود کشف نشد.
قسمتهایی از لباس که پارچه نداشت با حریرهای نازکی پوشونده شده بودن که حتی ذرهای اضافه نیومده بودن و درست اندازه بود. قسمتی از کمر و پهلو و بخشی از شونهی راست و بالای زانوی چپ خالی بودن ولی دقیقا به اندازهی خودش با حریر نازک و بدننمایی جایگزین شده بود.
بکهیون مقابل آیینهی بلند گوشهی اتاق ایستاد. از چیزی که تنش کرده بود به حیرت افتاد. تا به حال همچین طرحی رو هیچجایی حتی توی انیمهها و بازیها ندیده بود.
_چانیول این... بینظیره. خیلی غیر واقعیه اما دارم لمسش میکنم...
دستش رو به پارچهی نرمی که تنش بود میکشید.
_نمیتونم انکارش کنم.
شاید توی این مدت اولینباری بود که چانیول یک لبخند از ته دلش زد. اینکه بکهیون اینطوری ازش تعریف میکرد، عین آرزوش بود. آرزویی که از خیلی سالهای دور داشت.
_چطوری انقدر دقیق همه چیزش اندازهست؟ از کدوم لباسم الگو گرفتی؟
چانیول دوباره نزدیک شد و بکهیون بیاختیار یک قدم به عقب رفت و چون جای زیادی برای حرکت نداشت پشتش به دیوار خورد. پسر یک دستش رو روی دیوار و دست دیگهش رو روی پهلوی تقریبا برهنهی بکهیون گذاشت. اون پارچهی حریر نمیتونست جلوی گرمای دست چانیول رو بگیره.
_با دستم هیونگ. با دستام اندازه گرفتمت.
شاید به اندازهی سی ثانیه چشم از همدیگه برنداشتن که چانیول دوباره سکوت بینشون رو شکست.
_همه منتظرتن هیونگ. زود بیا.
و اتاق رو ترک کرد.
بکهیون یکبار دیگه توی آینه به لباسی که توی تنش بود، نگاه کرد. اگر روی کاغذ نقاشی این لباس رو براش میکشیدن بخاطر اعتماد به نفس تقریبا کمی که به بدنش داشت، امکان نداشت قبولش کنه اما توی اون لحظه این لباس به قدری بینقص و دقیقا برای تن خودش دوخته شده بود که حتی نمیتونست ایرادی بگیره.
📌✂️📏
بکهیون که وارد تالار اصلی شد نگاه همه روی مرد جذاب سی و هشت ساله میخکوب شده بود. چهرهی جدی و مقتدر و قدمهای مغروری که بر میداشت با لباس منحصر به فردش ترکیب شاهانهای رو رقم زده بود که زبون تک تک حضار اونجا حتی چانیولی که قبلا توی اتاق با این لباس دیده بودش هم بند آورده بود.
رییس بیون با آرامش و وقار خاصی با مهمونهای ویژهاش سلام و احوالپرسی کرد و وقتی کنار چانیول ایستاد قسمتی از سالن که توی تاریکی رفته بود با نور مخصوصی روشن شد و با خوانندهی محبوبش که روی صندلی پایهبلندی میکروفن به دست نشسته بود، چشم تو چشم شد. آهنگ محبوبش از کیم یسونگ بدون هیچ موسیقی زمینهای با صدای گرمش توی جشن ویژه و مخصوص خودش... همه چیز مثل خواب و رویا بود. تک تک کلمات اون آهنگ براش نوستالژی بودن و احساسات به تک تک رگهای بدنش نفوذ کرده بود.
بعد از اتمام تک خوانی خوانندهی مشهور و تبریک تولدش موسیقی مخصوص رقص برای مهمانها پخش شد.
هر کسی برای خودش پارتنری پیدا کرده و وسط مشغول بود. نگاه پسر جوان به سمت هیونگش رفت که با لبخند به بقیه نگاه میکرد. به سمت مرد رفت و دستش رو محکم توی دستهاش زندونی کرد.
بکهیون با چشمهای گرد شده به سمتش برگشت و با دیدن چهرهی آشنای دوستداشتنیش از شوک خارج شد.
_چانیول
با ذوق و بیاختیار اسمش رو صدا کرد.
_با من میرقصی هیونگ؟
پسر جوان انتظار این واکنش خنده رو و مهربون رو اصلا از هیونگش نداشت.
_معلومه. باعث افتخاره.
این هم برای بکهیون اولین لبخند از ته دل بعد از ماجراهای اخیر محسوب میشد. دلش میخواست با چانیول دونفره برقصه و از اینکه اولین پیشنهاد چانیول با خودش بود حس خوبی بهش داده بود. اون لحظه تمام افکارش رو کنار گذاشته بود و فقط توی آغوش پسر قدبلندش حل شده بود. به چشمها، گونه، بینی، لبها، گردن، چانه و موهای همدیگه خیره میشدن و تن خودشون رو به ریتمی که پخش میشد سپرده بودن. تا اینکه چشمهای چانیول به ساعت گوشهی سالن افتاد. ثانیه شمار به ساعت صفر صفر نزدیک میشد و پسر احساس میکرد که باید کاری انجام بده. چیزی به تاریخ تولد رسمی بکهیون نمونده بود و انگار باید همون لحظه یه کاری میکرد.
صفر:صفر شد.
_هیونگ؟
بکهیون با لبخند به چشمهای درشت پسرش خیره شد.
_جانم؟
چانیول دستش رو محکمتر دور تنی که به اسارتش گرفته بود پیچید.
_دوستت دارم.
مردمک چشمهای مرد جوان لرزید.
_منم دوستت دارم.
صداش میلرزید.
_عاشقتم.
نفسش رو بیرون داد.
_منم عاشقتم.
این بار نفس لرزون چانیول بود که از میان لبهاش خارج شد.
_هیونگ منظورم اینه که میخوامت. فقط برای خودم. نه فقط یک خانوادهی معمولی. نه یه سامچون. نه یه هیونگ. نه یه دوست. نه یه رییس. نه. تو رو به عنوان مرد خودم میخوام بکهیون... مرد من.
📌✂️📏