-من... من یه کار اشتباهی انجام دادم.
زمزمهش رفتهرفته ضعیفتر میشد و بعد از به پایان رسوندن جملهش، سرش رو کاملا در آغوش آلفاش پنهان کرد. چانیول همون زمزمهی ضعیف رو بهخوبی شنیده بود اما ترجیح داد چند ثانیهای حرف نزنه. در واقع اونقدر امگاش رو میشناخت که بدونه از هر مسئلهی کوچیکی توی ذهنش یه هیولای ترسناک میسازه و همین باعث میشد نگرانیش کمرنگ بشه.
-من منتظرم بگی چی شده عزیزم. چرا حرف نمیزنی؟
آلفا بعد از یه مکث چند دقیقهای سکوت بینشون رو بهم زد و بکهیون تصمیم گرفت درحالیکه سرش کاملا تو سینهی آلفاشه به حرف بیاد. نگاه کردن به اون تیلههای مشکی در حال حاضر سختترین کار دنیا بود.
-خب... یادته که... ۶ ماهِ پیش، وقتی که ازدواج کردیم... یهسری قول بهم دادیم؟
چانیول در جوابش سری تکون داد و موهاش رو نوازش کرد.
-تو قول دادی سیگار رو ترک کنی، منم بهت قول دادم که دیگه راجعبه خودم فکرای منفی نکنم.
آلفا باز هم حرفهاش رو تایید کرد و بدنش رو عقب کشید تا بتونه صورت امگاش رو ببینه. بکهیون اول کمی مقاومت کرد اما وقتی دید زورش به آلفای لجبازش نمیرسه، همراهیش کرد و سرش رو از توی بغلش بیرون آورد. البته هنوز به صورت آلفاش نگاه نمیکرد.
-تو به قولت عمل کردی اما من... من...
گرفتگی صداش برای چانیول کاملا قابل تشخیص بود اما سعی کرد تحت فشار نذارتش. پس احتمالا قولش رو شکسته بود؟ این که چیزی نبود... میتونستن دوباره بهم دیگه قول بدن، البته بهتر بود دلیلش رو بفهمه. اینکه چه چیزی باعث شده بود دوباره افکار منفی راجعبه خودش به ذهنش بیان برای چانیول اهمیت داشت.
-بهم نگاه کن.
چانیول با لحن مهربونی گفت و حرفش رو قطع کرد. بکهیون با تردید سرش رو بالا آورد و مردمکهای لرزونش به نگاه مهربون آلفاش گره خورد.
-متاسفم.
با شرمندگی زمزمه کرد و نگاهش رو از چهرهی آلفاش گرفت. آرامش و لحن ملایم چانیول بیشتر خجالتزدهش میکرد. اگر روزی جاهاشون عوض میشد بکهیون انقدر مهربون رفتار نمیکرد.
-اشکالی نداره عزیزم. میتونیم دوباره بهم قول بدیم هوم؟
چانیول باز هم با لحن مهربونش لب زد و بعد از تنگتر کردن حلقهی دستهاش به دور بدن نحیف امگاش، پیشونیش رو بوسید.
-فقط میخوام بدونم که چی باعث شده باز اون فکرا به ذهنت بیان، باید راجعبهش حرف بزنیم لاو.
بکهیون تحت تاثیر لحن آروم آلفاش، نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست. بهخاطر اضطرابی که ناگهانی بهش وارد شده بود بدنش یخ کرده بود و تلاش کرد با پیچیدن ملحفه به دور تنِ لختش، خودش رو گرم کنه.
چانیول صبورانه منتظر موند و با چشمهاش حرکات بامزهی امگاش رو دنبال کرد. دیدن بدن لختش که با مارکای کوچیک و بزرگی تزئین شده بود لبخند به لبش میآورد.
-خب... برای سورپرایز کردنت خیلی استرس داشتم. من تابهحال از بدن خودم برای کسی عکس نفرستاده بودم و راجعبه فرستادن عکسا... خیلی مردد بودم.
بکهیون با تنِ صدای پایینی درحالیکه نگاهش به سر انگشتهاش بود گفت و لبخند بزرگی که روی لبهای آلفاش نشسته بود رو از دست داد. چانیول میدونست که تمام اولینهای امگای خوشگلش مالِ خودش شدن اما شنیدن دوبارهشون از زبون بکهیون آلفای درونش رو سرِ ذوق میآورد.
-نمیدونستم باید چیکار کنم برای همین به کیونگسو پیام دادم. قبلش چندتا عکس گرفته بودم و اونا رو براش فرستادم تا نظرشو بپرسم.
لبخندی که چند ثانیه پیش رو لبهای آلفا بود با همین جملهی کوتاه خیلی سریع محو شد و با چهرهای مبهوت به امگاش خیره شد. اون بتای لعنتی عکسهای لخت امگاش رو دیده بود؟
-و... خب... کیونگسو دعوام کرد و گفت اون عکسها خوب نیستن. گفت بهتره جای سرچ کردن راجعبه طرحهای مختلف، یهکم راجعبه نودگرفتن سرچ کنم...
تهموندهی آرامش آلفا با شنیدن این حرف کاملا محو و عصبانیت جایگزین شد. اون بتایِ کوتولهی بیادب نه تنها عکسهای لختِ امگاش رو دیده بود، بلکه با حرفاش کلی حس بد روونهی همسرش کرده بود و با وقاحت راجعبه عکسای قشنگش نظر داده بود! فرومونهاش اتاق رو پر کرده بودن و بکهیون با تصور اینکه آلفای عزیزش رو ناامید و عصبانی کرده بغض کرد.
-خب؟
چانیول عصبی نالید و سعی کرد با مالش دادن به شقیقههاش، عصبانیتش رو خاموش کنه. همین حالا هم امگاش بهمریخته و ناراحت به نظر میومد و این چیزی نبود که چانیول بخواد.
-خ...خب... من همونطور که کیونگسو گفت رفتم سرچ کردم و طبق چیزایی که تو سایتا خونده بودم دوباره عکس گرفتم و براش فرستادم. اون تاییدشون کرد ولی من... نمیتونستم ذهنمو متوقف کنم. همش داشتم به این فکر میکردم اگه به اندازهای که تو باهام خوبی و آلفای کاملی هستی، نتونم خوب باشم چی؟ اگر نتونم برات کافی باشم چی؟ تو از من خیلی بزرگتر و پختهتری... ممکنه برات حوصلهسربر و اذیتکننده باشم و فقط مجبور باشی تحملم کنی... میدونم که نباید بهشون فکر میکردم اما تموم نمیشدن. من... واقعا...
دستهاش لرزش محسوسی گرفته بودن و اشک توی چشمهای بادومیش حلقه زده بود.
امگای عزیزش توی شکنندهترین حالتش بود و چانیول به این فکر کرد که بهتره شعلههای خشمش رو خاموش کنه. اون باید نقاش کوچولوی بغضکرده و غمگینش رو آروم میکرد. بعدا میتونست به حساب اون کوتولهی عوضی برسه.
کلافه سر تکون داد و روی تخت نشست. قبل از اینکه امگاش به گریه بیفته دستهاش رو دور بدن لختش حلقه کرد و سر بکهیون روی قفسهی سینهش قرار گرفت.
-باید باهات چیکار کنم؟
چانیول حین نوازشکردن کمرِ سرد امگاش آروم پرسید و تنها جوابش خیسشدن قفسهسینهش با اشکهای امگاش بود.
-چرا گریه میکنی؟
آلفا کلافه پرسید و بدن بکهیون رو کمی عقب برد تا بتونه صورتش رو ببینه. سر امگاش پایین بود اما رد اشکهاش روی گونههای نرمش کاملا مشخص بودن.
ملحفهای که قسمتیش دور کمر امگاش و بقیهش روی پاهای خودش بود رو بین دستهاش گرفت و بدن امگاش رو کاملا باهاش پوشوند. بکهیون برخلاف خودش یخ کرده بود و بدن نحیفش میلرزید.
-ناامیدت کردم. متاسفم.
بکهیون بعد از حرکتدادن ملحفهای که روی شونههاش قرار گرفته بود گفت و لب پایینیش رو گاز گرفت. برخلاف تصورش چانیول باهاش بدرفتاری نکرده بود و همین برای گرمکردن قلبش کافی بود.
چانیول دوباره بدن ملحفهپیچشدهی امگاش رو بغل کرد و موهای فندوقیرنگش رو چندبار بوسید.
-تو هیچوقت منو ناامید نمیکنی لاو. هر بار که این فکرا به ذهنت بیاد، یادت میندازم که برام چه جایگاهی داری. تو سهم خوشحالی من توی این دنیای بیرحمی. نمیدونم چجوری باید توصیفش کنم... تنها چیزی که میدونم اینه که اگه پیدات نکرده بودم قرار بود به اون زندگی سرد و بیروح ادامه بدم و خودم رو نابود کنم.
بوسهی کوتاهی روی شقیقهی امگاش گذاشت و ادامه داد:
-تو مهربون و دوستداشتنیای. هر بار که روز سختی رو توی شرکت داشتم، فقط با یه نگاه به صورت قشنگت آروم میگرفتم. قبل از اومدنت، همهچیز برام خاکستری بود، تو اومدی دنیام رو با قلموهات رنگی کردی. من واقعا از داشتنت خوشحالم بکهیون و نمیدونم چقدر باید تکرارش کنم تا شاید یه روز واقعا باورش کنی.
لحن آلفا گرم و مهربون بود و بکهیون حس میکرد هر لحظه ممکنه بین دستهای قوی آلفاش از خجالت آب بشه. حرفای چانیول کار خودشون رو کرده بودن و ذهن آشفتهی امگا حالا آروم شده بود. دیگه خبری از لبهای لرزون و قیافهی غمگینش نبود و یه لبخند کمرنگ اما دلگرمکننده روی لبهاش جا خوش کرده بود.
یکی از دستهاش رو روی شونهی لخت آلفاش گذاشت و لبهاش رو به گونهی همیشه گرمش رسوند و بوسهی کوتاهی بهش زد.
-باز بهم قول بدیم؟ قول میدم دیگه اجازه ندم این فکرا به ذهنم بیان.
چانیول در جوابش هوم آرومی کرد و نگاهش روی صورت بامزش ثابت موند. یکی از گونههای امگاش به لطف دندونهای تیزش داشت تغییر رنگ میداد و لب بالاییش قرمزتر از همیشه به نظر میومد و چانیول حس کرد دلش برای چهرهی بانمک امگای توی بغلش ضعف رفته. به تبعیت از بکهیون دستش رو بالا آورد تا انگشتهای ظریفش به انگشتهای خودش گره بخورن.
-البته تو باید دوتا قول بدی آقای نقاش.
قبل از وصلکردن انگشتهای شستشون بههم، آلفا با جدیت گفت و نگاه کنجکاو بکهیون منتظر ادامهی حرفش شد.
-تحتِ هیچ شرایطی حق نداری برای کسی جز من از خودت عکس بفرستی. خب؟
نگاه چانیول جوری جدی و البته ترسناک شده بود که بکهیون حتی جرئت نکرد دلیلش رو بپرسه. اون که گفته بود تابهحال برای کسی از خودش عکس نفرستاده پس چرا آلفاش جوش آورده بود؟
-حتی اگه از نظرت زشتترین عکسی باشه که از خودت گرفتی بکهیون، متوجهی؟
اخم ترسناک آلفاش، تمام راهها رو برای مخالفتکردن مسدود کرده بود.
-ب...باشه.
امگا آرومتر از حد معمول گفت و شستهاشون رو بهم رسوند. حالا که همهچیز رو با چانیول درمیون گذاشته بود حس بهتری داشت و خبری از سنگینیای که روی شونههاش حس میکرد نبود. اما فکر چانیول هنوز پیش اون عکسها و اون بتای کوتوله بود. آلفای درونش داشت تمام تلاشش رو برای بهمریختنش انجام میداد. چانیول در کنار تمام اخلاقهای خوبش، به حدِ مرگ روی امگاش حساس بود و انگار خود بکهیون اصلا متوجه این مسئله نبود، وگرنه انقد راحت دربارهی نود فرستادن برای دوستش حرف نمیزد.
-گوشیت کجاست؟
چانیول با کلافگی پرسید و نگاهش رو برای پیداکردن گوشی امگاش به دور اتاق چرخوند. بکهیون همونطور که توی آغوش آلفاش لم داده بود به میز کنار تخت اشاره کرد و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
آلفای قدبلند بعد از چندبار حرکت و تکونخوردنهای ناموفق، وقتی دید نمیتونه کاری از پیش ببره ناراضی غر زد.
-بکهیون! اینطوری نمیتونم از جام تکون بخورم.
-بیا یهکم دیگه همین شکلی بمونیم یول.
امگا با لبهایی غنچهشده و صدای آرومش خواهش کرد اما چانیول قرار نبود بیخیال بشه.
-میخوام عکسایی که برای کیونگسو فرستاده بودی رو ببینم. الان وقت خواب نیست بکهیون!
درست بعد از تمومشدن جملهی چانیول، امگای توی بغلش در عرض چند ثانیه خیلی شدید واکنش نشون داد و از توی بغلش بیرون اومد. فرومونهاش به سرعت فضای اتاق رو پر کردن و همین آلفای قدبلند رو حساس میکرد. حالا که بکهیون از توی بغلش بیرون اومده بود، راحتتر میتونست تکون بخوره. بدون فوت وقت موبایل امگاش رو از روی میز کنار تخت برداشت و به سمتش گرفت.
-زود باش.
گوشی رو بین دستهای سرد امگاش گذاشت و با نگاه مصممش منتظر موند.
چانیول توی اینجور موقعیتها دقیقا شبیه بچههای تخس پنج سالهای میشد که برای داشتن آبنبات موردعلاقشون حاضر بودن زمین و زمان رو بهم بدوزن. بکهیون تازه داشت حرفها و کارهای یک ساعت قبلش رو توی ذهنش مرور میکرد و همین باعث میشد که از اعماق قلبش بخواد که به ذرات معلق توی هوا تبدیل بشه.
-آخه...
-هنوز ۱۰ دقیقه هم از قولی که بهم دادی نگذشته بکهیون. میخوای قولتو بشکنی؟
نگاه چانیول لبریز از یه دلخوری واضح بود و همین باعث شد امگا بدون فکر اضافهای گوشیش رو روشن و بعد هم وارد چتش با کیونگسو بشه. گوشی رو به چانیول برگردوند و خیلی سریع سرش رو توی گودی گردن آلفاش قایم کرد.
فرستادن اون عکسا وقتی چانیول پیشش نبود اصلا سخت نبودن اما الان واقعا از اینکه چانیول دوباره بخواد اون عکسها رو ببینه خجالت میکشید.
لبخند کوتاهی که بهخاطر واکنش امگاش روی لبهاش نشسته بود با دیدن پیامهای اون بتای بیخاصیت از بین رفت. اون عوضی به چه جرئتی از امگاش تعریف کرده بود؟
درحالیکه هر لحظه بیشتر ابروهاش بهم نزدیک میشدن صفحهی چت رو بالا برد و روی عکسهایی که بکهیون ازشون حرف زده بود کلیک کرد.
عکسهای بکهیون بیشتر از ناحیه گردن و ترقوهش بودن و چانیول هنوزم نمیفهمید که این عکسها دقیقا چه مشکلی دارن. آلفای قدبلند همهجوره امگاش رو میپرستید و این عکسها بیشازحد قشنگ بودن. خواست از صفحهی چتشون بیرون بیاد که ناخودآگاه چشمش به تکستهای اولیهی کیونگسو افتاد.
"وات د فاک بکهیون؟"
"اصلا معنیِ کلمهی نود رو میدونی احمق؟"
"دلم برای اون آلفای بدبخت میسوزه واقعا..."
و بعد هم امگای بامزش تلاش کرده بود از خودش و عکسهاش دفاع کنه و در نهایت مغلوب شده بود.
خب... چانیول تا قبل از دیدن چرتوپرتهای اون بتای احمق و بیشعور میخواست از اشتباهش چشمپوشی کنه اما اون امگای نازنینش رو اذیت کرده بود و باید تنبیه میشد. شاید باید بکهیون رو مجبور میکرد باهاش قطع رابطه کنه؟
- یول؟
بکهیون با تردید صداش کرد و نگاه مضطربش رو به چهرهش داد. در حقیقت از زمانی که متوجه تغییر فرومونهاش شده بود از بغلش بیرون اومده بود و در سکوت بهش خیره بود. اما چانیول با لبخندی که کمی ترسناک به نظر میومد توی گوشیِ امگاش غرق شده بود و وقتی این سکوتِ ترسناک ادامهدار شد، بکهیون تصمیم گرفت صداش کنه.
چانیول با لبخند دندوننمایی که مصنوعیبودنش بیشازاندازه توی ذوق میزد به بکهیون خیره شد و گوشی توی دستش رو کنار گذاشت. دستهاش به آرومی دور بدن بکهیون حلقه شدن و بعد از کنار زدن ملحفهای که شونههای امگاش رو پوشونده بود، لبهاش روی پوست نرم امگاش جا گرفتن و بعد از بوسیدنِ کامل گردن و ترقوهش روی تخت درازکشش کرد و روش قرار گرفت.
-فکر کنم جای نقاش کوچولو از این به بعد باید بگم عکاس کوچولو، هوم؟
چانیول با نیشخند بامزهای پرسید و با دیدن نگاه گیج امگاش ادامه داد:
-آخه خیلی خوب عکس میگیری. البته بهتره بگم، خیلی خوب نود میگیری. پس میخوام بهت بگم عکاس کوچولو.
بکهیون که تازه متوجه منظور آلفاش شده بود، خجالتزده خندید و دستهاش رو دور گردن آلفاش حلقه کرد.
-منم میتونم فداکاری کنم و مدلت بشم. نظرت چیه؟
-اون وقت هر کاری میکنیم جز عکاسی.
امگای ریزهمیزه با لحنی کاملا جدی گفت و چانیول با صدای بلندی زیر خنده زد. اونقدر بلند که بکهیون برای چند ثانیهای محو صدای بم و قشنگش شد. حالت چشمها و چروک کنارشون موقعی که میخندید، همهشون برای بکهیون دوستداشتنی بودن.
-من که مشکلی ندارم! تو داری؟
بکهیون با خنده سرش رو به نشونهی نه تکون داد و بیشتر از قبل توی بغل آلفاش فشرده شد. این حس رو دوست داشت. اینکه بین دستهای قدرتمند آلفاش مچاله بشه و با احساس فرومونهای قویش، بدنش کرخت و اعصابش آروم بشه.
لبهای چانیول روی لبهاش جا گرفتن و مشغول بوسیدنش شدن. دستهای ظریف امگا بین موهای آلفای روبروش رفتن و توی بوسه همراهیش کرد. چانیول با ملایمت لب بالاییش رو میمکید و با انگشت شستش گونهی سالمش رو نوازش میکرد.
بوسهشون تا زمانی که بکهیون حس کرد داره نفس کم میاره ادامه داشت. چانیول با بیمیلی بوسه رو قطع کرد و به تقلاهای همسر کوچولوش برای نفس کشیدن خیره شد. لبخند مهربونی روی لبهاش نشوند و دوباره خم شد و این بار مقصد دندونهاش گونهی سالم امگای بیچاره بود.
چشمهای امگا بسته بودن و تلاش میکرد نفسهاش رو مرتب کنه که با احساس تیزیِ دندونهایی که نمیتونست متعلق به کسی جز آلفای بدجنسش باشه آخ بلندی گفت و به شونههای برهنهش چنگ انداخت.
چانیول گونهی سالمش رو گاز گرفته بود و دلیل کارش هنوز توی هالهای از ابهام بود. اون که دیگه شیطنت نکرده بود!
-چرا گازم گرفتی دوباره یول؟ باور کن دردم میاد.
بکهیون با لبهای آویزونی غر زد و آلفا رو به خنده انداخت.
- تنبیهت بود. دیگه یادت میمونه برای کسی از خودت عکس نفرستی.
چانیول درحالیکه مشغول پوشیدن شورت و شلوارش بود گفت و دستی بین موهای بهمریختهش کشید.
بعد از پوشیدن لباسش به سمت امگاش برگشت و بعد از کاشتن یه بوسهی کوتاه روی پیشونیش، دستهاش رو زیر کمر و زانوهاش برد تا بلندش کنه اما با مخالفت بکهیون روبرو شد.
-چیکار میکنی؟
بکهیون بعد از خمیازهی کوتاهی پرسید.
-کمکت میکنم بری حموم. نمیخوای؟
-الان نه یول. یهکم بخوابم بعد میرم.
چانیول در جوابش باشهای گفت و بدن ظریفش رو روی تخت گذاشت. بالشتی که گوشهی تخت انداخته بود رو برداشت و زیر سر امگاش قرار داد و بوسهی نرمی روی موهای فندوقیش گذاشت.
-پس من برم یه چیزی سفارش بدم باهم بخوریم. یهکم بخواب.
-دوتا بسته نودل توی کابینت کنار یخچال هست یول. همونا رو میتونیم بخوریم. تازه کیکم داریم. نمیخواد بیخودی خرج کنی.
بکهیون با صدای خوابآلودی دستور داد و چانیول در جوابش باشهی آرومی گفت. مدتی بود که متوجه کمخوابی و گاهی بیخوابیهای امگاش شده بود. بکهیونش معدهی حساسی داشت اما تنها چیزی که بهش اهمیت نمیداد همین بود. چانیول فهمیده بود که امگاش زمانهایی که تنهاست خیلی خوب غذا نمیخوره و شبها هم به بهونهی خستگی با نودل و غذاهای بیکیفیتی مثل اون معدش رو پر میکنه و دلیل بیخوابیها و وولخوردنهای بین خوابش درد معدشه. تابهحال این مسئله رو باهاش مطرح نکرده بود اما حالا زمان مناسبی برای حلوفصلکردن این قضیه بود.
بعد از خروج از اتاق مشترکشون، اولین کاری که کرد دور انداختن دو بسته نودلی بود که امگاش ازش خواسته بود آمادشون کنه. بعد از سفارش دادن یه غذای سبک و سالم برای خودش و امگاش، به سمت گوشیش رفت و تلاش کرد شمارهی کیونگسو رو از بین مخاطبهاش پیدا کنه.
تابهحال بهش پیام نداده بود. در حقیقت سیوکردن شمارهش فقط به این خاطر بود که اگر زمانی بکهیون در دسترس نبود، بتونه از طریق دوست صمیمیش پیگیر وضعیت امگاش بشه.
بعد از پیداکردن شمارهش، وارد کاکائوتاکش شد و بهش پیام داد:
"هی تو! به نفعته که از امگای من دور شی و دورش خط بکشی. وگرنه ممکنه آخرین روزای زندگیت باشه. فهمیدی؟"
حین تایپکردن پیام اخم کرده بود و بعد از ارسال پیام تهدیدآمیزش، کلافه هوفی کشید.
پیامش بلافاصله تیک خورد و چانیول با کنجکاوی منتظر جوابش موند.
در کمال تعجب هیچ پیامی براش ارسال نشد و خواست مجددا پیامی بفرسته که ارسال پیام ناموفق بود.
کیونگسو، اون بتای لعنتی بلاکش کرده بود.
☆~☆~☆~☆
خب سلام خدمتتون^^ این هم از چپتر جدید، امیدوارم از خوندنش لذت ببرین(=
دلیل این وقفهی طولانی فقط شلوغ بودن سر من نبودا، شرط ووت داستان تازه سه روزه که رسیده... پس کسی که باید گله کنه منم)=
یه چپتر دیگه از داستان مونده و آپشدنش به بازخوردهای شما بستگی داره، پس اگر داستان رو دوست دارید و برای چپتر بعد مشتاقید، لطفا بهش ووت بدید)=
و اگه دوست دارید بیفوراستوری/افتراستوری داشته باشه اینجا کامنت بذارید ببینم":💖
شرط ووت ۱۶۰ ستاره برای تمام چپترا♡
منتظر نظراتتون هستم♡