𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝

By withmorana

3.3K 1K 2.7K

جسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زن... More

Last Celebration
First Meeting
Where is Jonathan?
Who is Wang Yibo?
Sea Fish and Alga Chips
Blue and Purple Lights
The Agreement
Dinosaurs and Astronaut
Hero
Mermaid Case
Lola's Party
Hero of Wang's Family
The Operation
Detention Center
Chief's Birthday Party
Gloomy Sunday
Yang & Zhan
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐑𝐞𝐚𝐝 𝐓𝐡𝐢𝐬

Arguments

179 57 116
By withmorana

سلام بچه‌ها!

امیدوارم که همگی حالتون خوب باشه.

بچه‌ها این بار به جای این که آخر پارت صحبت کنم اومدم این بالا چون خواستم یه مسئله‌ای رو یادآوری کنم اما بقیه‌ی حرف‌هام رو برای این که اتفاقات این پارت براتون اسپویل نشه همون آخر پارت میگم.

متاسفانه من خودم این روزا دسترسی درست حسابی به اینترنت ندارم و مجبورم توی همون زمان کمی که دارم پارت‌ها رو بدم به یکی از دوستام برام آپ‌شون کنه پس نمیتونم نظراتون رو بلافاصله بخونم و جواب بدم اما امیدوارم شما ناامیدم نکنین و نظر بدین مخصوصا این که این پارت بارها و بارها پاک شد و برای این که جبران بشه من با پارت بعدیش یکیش کردم و حدوداً 60 صفحه شد.

اگر باز هم سوالی بود بپرسین من سعی میکنم بهشون جواب بدم.

قبل از اون لطفاً ووت و کامنت یادتون نره و ممنونم که وقت میذارین و حمایت‌هاتون خیلی خیلی برام با ارزشن.

بذارین یه توضیحی درمورد رابطه‌ی چنگ با تیم ژان بدم، بچه‌ها اگر یادتون باشه طبق قراری که ژان با فرمانده گذاشته جز ییبو و خود فرمانده که از قبل از رابطه‌ی این دوتا برادر خبر دارن هیچکس دیگه نباید خبردار بشه. پس اگر میبینین جلوی هر کدوم از پلیس‌ها مخصوصاً ژانگ جی که الان توی تیم ژانه همه با چنگ مثل یه غریبه رفتار میکنن بدونین بخاطر همینه، چون میخوان از اعتبار چنگ بین همکاراش محافظت کنن و رفتار همکاراش بخاطر رابطه‌ای که با اونا داره خراب نشه. دوست‌های ژان درسته که با ژان صمیمی‌ترن اما با چنگ هم دوستن و هر چقدر هم که اذیتش کنن یا بهش تیکه بندازن باز هم دوستش دارن.

اول از همه به یکی از موضوع‌هایی که خیلی درموردش صحبت شده اشاره کنم. بچه‌ها دلیل کم‌ رنگ بودن ییبو توی این پارت‌ها بخاطر اینه که من تا اینجای کار جز یه سری بخش‌های کوتاه راوی داستان تیم ژان بودم و کمرنگ بودنش اصلاً به این معنی نیست که ییبو بیکاره یا تیم پلیس‌ هیچ کاری نمیکنن، فقط در نظر بگیرین همونقدر که تیم ژان رازهایی برای مخفی کردن دارن تیم پلیس هم دارن و چون درموردش با تیم ژان صحبت نشده شما هم درست مثل اون تیم ازشون بی‌خبرین اما باز هم هر چی باشه من بهتون حق میدم که در این مورد گله‌ای داشته باشین.

ممنونم که وقت گذاشتین، بقیه حرف‌هام رو آخر پارت میزنم و امیدوارم که از این پارت لذت ببرین.

-------------

*این رو از مدارکی که خواسته بودی جمع کنم فهمیده بودم، دیگه چی.

شناسنامه‌ای که توی دستش بود رو یک بار دیگه باز کرد و اسمی که توش نوشته شده بود رو خوند.

-هوانگ وی...

شناسنامه رو روی میز انداخت، نگاهی به چنگ انداخت و بعد سمت جی لی چرخید.

-به زی زنگ بزن، ببین چیزایی که ازش خواسته بودم رو گرفته یا نه و که اگه گرفته ایشون رو بفرستیم پیشش تا آماده‌شون کنه.

جی لی سر تکون داد، از روی مبل بلند شد و در حالی که شماره‌ی زی یی رو میگرفت از اتاق خارج شد. چنگ که منظور حرفش رو نفهمیده بود اخم کرد، به جلو خم شد و به برادرش خیره شد.

+برای چی باید آماده‌ بشم؟

دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد و با دست به سر تا پای چنگ اشاره کرد.

-بهتره یکم تیپ و قیافه‌تون رو تغییر بدین که بعداً به مشکل نخورین.

+آها.

-خب، درمورد کسی که نقشش رو بازی میکنی باید بگم که-

ژانگ جی گوشیش رو که زنگ میخورد از جیبش بیرون کشید و از اتاق خارج شد، همزمان با بیرون رفتنش ژان به جلو خم شد و با صدای آرومی گفت:

-چنگ، این آخرین باره که دارم ازت میپرسم... مطمئنی میخوای این کار رو انجام بدی؟ زی-

+فقط دو ماهه، جای نگرانی نیست.

-باشه.

خودکاری از روی میز برداشت و همونطور که باهاش بازی میکرد مشغول توضیح دادن هویت جعلی چنگ شد.

-اسم جدیدت هوانگ ویه، 28 سالته و پدر رو مادرت رو بخاطر سکته قلبی از دست دادی. پدرت توی سن 20 سالگی و مادرت سال گذشته فوت شدن.

یکی از برگه‌های روی میز رو برداشت و اسمی که توش نوشته شده بود رو خوند.

-یه خواهر به اسم کریستال... این چه اسمیه آخه؟ به هر حال، یه خواهر به اسم کریستال داری که ازت کوچیک‌تره و 8 سال پیش مادرت اون رو به فرانسه فرستاده تا رشته‌ی مورد علاقه‌اش که طراحی لباس بوده رو بخونه، از اون موقع به بعد باهاش در ارتباط نبودی و حتی نمیدونی الان کجاست و حالش چطوره.

+بذار حدس بزنم، این تیکه‌ی رابطه‌ی من و خواهرم رو جی لی نوشته؟

کاغذ رو روی میز انداخت، دفترچه‌اش رو برداشت و بازش کرد.

-نه خودم نوشتم، مهندسی عمران خوندی و درست بعد از این که از دانشگاه فارغ التحصیل شدی تو یکی از شرکتایی که زمان دانشجوییت به عنوان کاراموز توش کار میکردی مشغول به کار میشی، اما وقتی 26 سالت میشه تصمیم میگیری شرکت خودت رو راه بندازی و با کمک مادرت و بانک شرکت خودت رو به ثبت میرسونی، کارمند استخدام میکنی و شروع به کار میکنی.

چند لحظه سکوت کرد، پیامی که جی لی براش فرستاده بود رو خوند و ادامه داد.

-همه چیز تا قبل از فوت مادرت خوب پیش میرفته اما بعد از اون تمرکزت رو از دست میدی و مصرف الکلت بالا میره، نه در این حد که همیشه مست باشی اما خب تمرکز کافی روی کارت نداشتی و همین باعث میشه که بدهی بالا بیاری و شرکتت ورشکست بشه. بانک تمام اموالت رو مصادره میکنه، کارمندات هم بخاطر حقوقای عقب مونده‌شون ازت شکایت میکنن و تو مجبور میشی فرار کنی. بخاطر همینم الان توی اون مهمون‌خونه‌ای.

+این هویتی که ساختی خوبه ولی فکر نمیکنم به اندازه هویتی که بچه‌ها برام بسازن خوب باشه.

-بهترین داستانی که میتونستم توی یه روز برای دو ماه موندنت توی اون مهمون‌خونه بسازم همین بود، اگر خوشت نمیاد خودت تغییرش بده یا همون که گفتی، بده بچه‌ها برات بسازن. جی لی هم پیام داد، گفت بهت بگم بری پیش زی تا آماده‌ات کنه. البته، زی اول بهت میگه چیکار میخواد بکنه، اگه از اونم خوشت نمیاد با تیم خودتون هماهنگ کن و هر کاری دلت میخواد بکن.

این رو گفت و بدون این که منتظر جوابی از طرف کسی بمونه وسایلش رو جمع کرد، پالتوش رو از روی آویز برداشت، از خونه بیرون زد و فرمانده هم دنبالش رفت. ییبو که تا اون لحظه سکوت کرده بود نفس عمیقی کشید و برگه‌هایی که روی میز بود رو جمع کرد.

-شیائوژان ازت بزرگتره؟

با سوال ناگهانی ییبو نگاهش رو از در گرفت و سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد.

-حالا میفهمم چرا... بنظرم بهتر بود الان به جای فرمانده خودت میرفتی دنبالش اما یادت باشه بعد از این که کارات تموم شد و قبل از این که بری به اون مهمون‌خونه باید تنهایی باهاش حرف بزنی.

+برای چی؟

-چون نگرانته، چه دلیل دیگه‌ای باید داشته باشه؟

+من بچه نیستم که لازم باشه مدام نگرانم بشه، این بخشی از کارمه و اولین بارم هم نیست که همچین کاری میکنم.

-من هم همچین حرفی رو نزدم و به چشم دیدم که چقدر تو کارت خوبی و شک نکن برادرت اینو حتی بهتر از من میدونه، اما بهش فکر کن، شیائوژان هم برای تو یه هویت جعلی ساخته هم برای دوستش و مطمئن باش دلیل این نگرانیش اینه که دقیقا دو نفر از نزدیک‌ترین عزیزاش دارن با هویت‌های جعلی که براشون ساخته برای همچین کارایی میرن و خودش رو مسئول اتفاق‌هایی که ممکنه برای شما بیوفته میدونه. بنظرت الان هم حق نداره نگرانت بشه؟

برگه‌های دسته شده رو روی میز گذاشت و به چنگ خیره شد.

-راستش، از من میپرسی هویتی که شیائوژان برات ساخته خیلی خوبه. کاری به دلیل این رفتارات و این که از هوانگ وی خوشت میاد یا نه ندارم، اما برادرت و دوستش بعد از این که کارای برنامه‌ی خودشون رو تموم کردن باز برگشتن همینجا و تا همین یک ساعت پیش بدون این که به خودشون استراحت بدن داشتن روی هویت تو کار میکردن.

چنگ با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و به انگشت‌هاش خیره شد.

+اون هکره بهت گفت؟

-لازم نبود اون بهم چیزی بگه.

با دست به قوطی‌های خالی نوشابه‌های انرژی‌زایی که یک طرف مبل روی زمین ریخته بودن اشاره کرد.

-وقتی صبح اومدم فاکتور خرید نوشیدنی‌های انرژی‌زا که ساعت 2:48 صبح خریده شده بودن رو روی کابینت پیدا کردم، بعد اومدم اینجا و شیائوژان که اونجا نشسته بود و داشت آخرین قوطی رو خالی میکرد و دوستش که روی همون مبلی که تو الان روش نشستی، نشسته بود و باهم درمورد هویت جعلیت حرف میزدن رو پیدا کردم. بیخیال کار خودم شدم و سعی کردم تا جایی که میشد کمکشون کنم. راستش بهت حسودیم میشه، من و برادرم هیچوقت نمیتونیم توی کار همکار هم بشیم و حتی اگر هم میشدیم برادرم خودش من رو مینداخت توی خطر و اگر لازم بود حتی یه مشت توی صورتم میکوبید تا مطمئن بشه کارم رو درست انجام میدم اما شیائوژان باز هم جلوی تو یه آدم دیگه‌ست.

از روی مبل بلند شد، ژاکتش رو از روی آویز برداشت و دستگیره‌ی در رو نگه داشت.

-حرف من فقط اینه که نذار قبل از این که بری دلخوری‌ بینتون بمونه و اشتباه من رو تکرار نکنی، همین.

این رو گفت و از اتاق و بعد از خونه بیرون رفت، خودش رو به ماشینش رسوند و سوارش شد. وقتی وسایلش رو روی صندلی کناریش انداخت گوشیش زنگ خورد و با دیدن اسم مانستر تماس رو برقرار کرد.

+وانگ... با اون حرف‌هایی که زدی حتی من هم الان دلم میخواد برم با شیائوژان حرف بزنم و ازش معذرت خواهی کنم.

-3 تا قوطی اونجا بود که فقط دوتاش رو شیائوژان خورده بود، حتی نمیدونم چجوری زنده مونده تا الان.

+همینجوری که داری میری یه نگاه به کوچه‌های اطراف بنداز، شوخی نمیکنم ممکنه حالش بد شده باشه؛ اون نوشیدنی‌ها اصلاً چیز خوبی نیستن.

-باشه

ماشینش رو روشن کرد و از کوچه خارج شد.

+خوب شد ولی همکارت رو نفرستاده بودیم سراغ لولا.

-چرا؟... آها

+بنظرم حتی خودت هم نباید بری دیگه، یه نفر دیگه رو بفرست و بمون پیش شیائوژان و تیمش. به اونا کمک کنیم بهتره.

-منم دیشب به همین فکر کردم، ولی فکر نکنم فرمانده موافق این که یه نفر دیگه هم ازشون باخبر بشه باشه.

+به هر حال که باید یه نفر رو جایگزین همکارت بکنه، نمیتونه از چنگ بخواد همزمان دو جا باشه که.

-نمیدونم.

+بهش بگو وانگ، اصلاً بذار اینجوری در نظر بگیریم. اگه شیائوژان بفهمه چی؟ قرار بود اونا نفهمن دیگه، اگه بخاطر غیبت‌های گاه و بیگاهت شک کنه و آخر سر بفهمه چی؟ اون موقع میخوای چیکار کنی؟ یا اگر عکست-

-نمیفهمه.

+ییبو، گوش بده ببین چی دارم میگم، یه ماه تموم داشتین تعقیبش میکردین و همون ساعت اول فهمیده بود، اونوقت به همچین چیزی شک نکنه؟

-فرمانده نگفت وقتی میری توی تیمش هر ثانیه کنارش باش که. حتی اگر بفهمه هم خب فهمیده، ازش میخوام به بقیه چیزی درموردش نگه.

+من حتی نمیفهمم واسه چی دارین ازشون مخفی میکنین واقعاً، اون پسره اسمش چی بود؟ لانگ؟ چی بود... آها یانگ! آره همون... اون راست میگفت، شما پلیس‌ها فقط میخواین همون موش و گربه‌تون رو بازی کنین و تظاهر کنین باهوش‌ترین.

-این کار پلیسه که این باند و دستگیر کنه نه تیم-

+آره، آره میدونم، ولی تا حالا به این فکر کردین که شماها الان یه تیم شدین؟ و دقت کردی که با این وجود هنوز میگین تیم ما تیم اونا؟ من نمیگم همه‌ی کارها رو بدین اونا بکنن و شما بشینین نگاه کنین، دارم میگم مثل یه تیم واقعی باشین، با هم کار کنین. تا موقعی که تیم ما تیم اونا برقرار باشه اعتمادی هم شکل نمیگیره، اعتماد هم نباشه کار خودتون خراب میشه. الان خودم و خودت رو ببین، بخاطر قوانینی که بین خودمون گذاشتیم شناختی که تو از من داری محدود شده‌ست اما داریم با هم کار میکنیم و با وجود بحث‌های گاه و بی‌گاهمون حداقل توی کار به هم اعتماد داریم.

-کی گفته من به تو اعتماد دارم؟

+نکته رو بگیر وانگ! وگرنه به جهنم که خودت نمیخوای بپذیری بهم اعتماد داری، همین که هر آدرسی توی هر ساعتی از روز بهت میدم بدون این که سوال توش بیاری میری سمتش نشون میده اعتماد داری. اون اوایل من واسه یه قدم دو قدمی که میذاشتی روی زمین باید بهت توضیح میدادم الان چی؟ اصلاً حتی نمیپرسی چه جهنمی دارم میفرستمت یا اصلاً اطلاعاتی که بهت میدم درسته یا نه.

-هر چی.

+این مخفی‌کاری شما وقتی اونا دارن سعی میکنن رابطه رو درست کنن باعث میشه همه چیز بدتر بشه، فکر کن اصلاً الان شیائوژان نفهمه و تو هم خوش و خرم تا هر موقع که لازمه کنار اون زن بمونی، اگه بعداً یه نفر از اون تیم متوجه این ماجرا بشه میخوای اون بی‌اعتمادی که بینتون شکل گرفته رو چجوری درست کنی؟ مخصوصاً الان که قراره کنار اونا باشی.

-چنگ هم-

+ییبو، ببین... چنگ داداش شیائوژانه. چپ بری راست بیای اون حتی اگه چاقو هم بکنه تو شکم یکیشون باز همه چی با گذشت زمان بینشون درست میشه، چون مگه شیائوژان چقدر میتونه داداشش رو نادیده بگیره؟ یه ماه؟ دو ماه؟ اصلاً یه سال. این آدمی که من دیدم نهایت 1 ماه بتونه چنگ رو نادیده بگیره، بعدش همه چی رو درست میکنه ولی تو چی؟ شاید بگیم تیمت رو عوض میکنی که حتی اگر این کار رو هم انجام بدی اون دید منفی اونا نسبت به شماها هیچ جوره درست نمیشه، نه تنها تو رو نادیده میگیرن بلکه ژانگ جی و کل ایستگاه پلیس و حتی تی‌ کشش رو هم نادیده میگیرن، از همون لحظه به بعد همه چی رو ازتون مخفی میکنن و خودشون رو به خطر میندازن.

-خب تو اون موقع-

+من با تو یه قرار دیگه‌ای دارم، یادت که نرفته؟ نمیتونم هم کارایی که تو ازم میخوای رو انجام بدم هم مراقب اون تیم باشم، اگر میبینی یه وقتایی هم حواسم بهشون هست بخاطر اینه که از اون آدما خوشم میاد و دوست دارم بیشتر بشناسمشون.

-فوضولی کنی.

+اسمش رو هر چی میخوای بذار. من نمیتونم هم به تو کمک کنم هم گند کل اون ایستگاه پلیس رو جمع کنم، نه که نتونم فقط نمیخوام. چون همچین قراری هیچوقت نذاشتیم باهم.

هومی گفت و وارد خیابون اصلی شد، لحظه‌ای که خواست بپیچه مردی رو دید که با پالتویی مشابه پالتوی ژان روی نیمکت نشسته بود و با گوشیش کار میکرد. چشم‌هاش رو ریز کرد و وقتی با دقت بیشتری نگاه کرد متوجه شد اون مرد همون ژانه.

-شیائوژان اینجاست.

+زنده‌ست؟

-بنظر نمیاد مرده باشه.

+ییبو فقط یه چیزی، زن‌ برادرت پیام داده گفته بری دنبال لیانگ، خودش تو مطب براش کار پیش اومده نمیتونه بره.

چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

-میشه دیگه لطفاً پیام‌های شخصیم رو نخونی؟

+نگران نباش علاقه‌ای به خوندن پیامات ندارم، اصلاً حوصله‌ام سر میره بخوام اونا رو بخونم، روی صفحه‌ی گوشیت بود دیدمش.

-اگر برم دنبال لیانگ نمیتونم دیگه برم پیش لولا.

+وانگ یه ایده‌ای دارم!

-چه ایده‌ای؟

+یه لحظه صبر کن از یه چیزی مطمئن شم.

-از چی؟

صدای کیبورد زن بلند شد و ییبو ماشینش رو گوشه‌ی خیابون رو به روی مغازه پارک کرد.

+همینه! شیائوژان تمام این مدت داشته سعی میکرد ماشین بگیره و هنوز نتونسته!

-خب؟

+سوارش کن، بعدش برو دنبال لیانگ، بعد شیائوژان رو ببر هر جایی که میخواد و توی راه باهاش حرف بزن.

چند لحظه فکر کرد و به ژان که چشم‌هاش رو بسته بود و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود نگاه کرد.

-همون قضیه‌ی ارتباط و اعتماد که داشتی الان میگفتی؟

+آفرین! دقیقا!

-ولی اگه اون نخواد اون ارتباط شکل بگیره-

+کوفت و اگه، هی اگه اگه اگه. نمیخواست همون صبح هم نمیذاشت تو اون اتاق کنارشون بشینی چه برسه به این که بفهمی پرونده‌ای که میخوان درموردش حرف بزنن چیه.

-اون که کار دوستش بود.

+فکر کردی نمیتونست زودتر جلوش رو بگیره؟ شاید کار خاصی برای شکل گرفتن اون ارتباط انجام نده ولی اینجوری نیست که هیچ کاری هم نکنه. ژانگ جی رو ببین، با این که بدون رودروایسی یه وقتایی بهش میگن بینشون اضافه‌ست باز هم باهاشون شوخی میکنه و با هم بقیه رو دست میندازن.

بی هیچ حرفی به جلو خم شد و لوکیشن مدرسه لیانگ رو وارد کرد، تماسش با مانستر رو قطع کرد، وسایلش رو از روی صندلی کناریش برداشت، روی صندلی‌های عقب گذاشت و ماشین رو کنار پیاده رو کنار ژان برد. شیشه رو پایین کشید، گلوش رو صاف کرد و با صدای تقریبا بلندی صداش زد.

-شیائوژان!

ژان شوکه و کمی ترسیده از خواب پرید، چشم‌هاش رو باز کرد و با ییبو چشم تو چشم شد، اخم کرد و بعد از چند ثانیه که به یاد آورد کجاست و مردی که رو به روش توی ماشین نشسته بود رو به یاد آورد دستش رو به چشمش کشید و از جاش بلند شد.

+اوه، سلام.

-کجا میخوای بری؟ بیا من برسونمت.

با سر به داخل ماشین اشاره کرد و ژان در حالی که سعی میکرد با سردردی که توی همین چند ثانیه به سراغش اومده بود مبارزه کنه دستش رو بالا آورد و به دو طرف تکون داد.

+نمیخوام مزاحمتون بشم و حتی فکر نمیکنم راه ما بهم بخوره، خودم تاکسی میگیرم میرم شما برین.

ییبو ابرویی بالا انداخت و با دست به صندلی چوبی که ژان روش خوابش برده بود اشاره کرد و به ساعتی که به مچش بسته بود نگاهی انداخت.

-اگه نمیخوای مشکلی نیست ولی این ساعت فکر نمیکنم تاکسی گیرت بیاد، همین الانش هم از وقتی از اون آپارتمان اومدی بیرون تقریبا یه ساعت گذشته.

+واقعاً؟

شوکه گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و ییبو که نمیخواست دروغش لو بره کمی ازپنجره ماشین بیرون اومد تا در صورت نیاز گوشی رو از دستش بقاپه.

-من الان فقط باید برم دنبال برادرزاده‌ام، بعد از اون دیگه کاری ندارم و میتونم هر جا بخوای برسونمت.

ژان کمی این پا اون پا کرد و یک قدم جلوتر رفت.

+اما آخه-

-من هم الان با شما تو یه تیمم درست نمیگم؟ اینجوری میتونیم باهم توی راه حرف بزنیم و با هم آشنا بشیم. بنظرم اینجوری خیلی بهتر میتونیم به هم نزدیک‌تر بشیم.

گوشیش رو توی دستش فشرد، کمی فکر کرد و در نهایت تسلیم شد، خودش رو به در کمک راننده رسوند، سوار ماشین شد و ییبو درست بعد از بسته شدن در حرکت کرد تا فرصت مخالفت بهش نده.

چند دقیقه‌ای توی سکوت گذشته بود، توی اون مدت ییبو به حرف‌های مانستر که خودش هم باهاشون موافق بود و ژان به مکالمه‌هایی که ممکن بود بینشون رد و بدل بشه فکر میکرد. وقتی به چراغ قرمز رسیدن ییبو گلوش رو صاف کرد و سکوت رو شکست.

-بنظر میاد بدنت بهش عادت کرده باشه.

ژان با شنیدن این حرف اخم کرد و با یادآوری چیزی سر تکون داد.

+نوشیدنی‌های انرژی‌زا رو میگی؟

ییبو در جوابش هومی گفت و ژان ادامه داد.

+آره فکر کنم.

سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و از پنجره به بیرون خیره شد.

+اون اوایل حتی نمیتونستم یه قوطیش رو هم تموم کنم، اما الان یه وقتایی حتی دوتا قوطیش هم برام کمه.

ییبو شوکه بهش خیره شد و ژان سر چرخوند و با لبخند بهش خیره شد.

+این که میگم یه قوطی رو هم نمیتونستم تموم کنم ماله زمانیه که خیلی بچه بودم.

-مگه از کی شروع کردی؟

چهره جدی به خودش گرفت و به رو به روش خیره شد.

+از زمان راهنماییم؟ آره، از همون زمان شروع کردم.

-پس چجوری میخوابی پس؟ قلبت سالمه؟ حالت بد نمیشه؟

+سعی میکنم زیاد نخورم ازشون چون مضره و خوشم هم نمیاد، فقط گاهی که خیلی لازمه بیدار بمونم میرم سراغشون.

چراغ سبز شد و ییبو پشت سر بقیه ماشین‌ها حرکت کرد.

-چرا قهوه رو امتحان نمیکنی؟

+زی یی خیلی سعی کرد منو با قهوه بیدار نگه داره اما برای من همیشه برعکس عمل کرده، به محض این که میخورمش مهم نیست کجا و تو چه موقعیتی باشم، همونجا میخوابم. فقط صبح میتونه یکم هوشیارم کنه همین.

سر چرخوند و به نیم‌رخ ییبو خیره شد.

+خیلی جوونی، بهت نمیخوره برادرزاده‌ داشته باشی چند سالشه؟ اسمش چیه؟

-خیلی هم جوون نیستم، اسمش لیانگه و 6 سالشه.

+پس الان داریم میریم مدرسه دنبالش.

-آره، تو میخوای بری خونه؟

نگاهش رو از مرد گرفت و به رو به روش داد.

+آره میرم خونه. آدرسش رو-

-وقتی لیانگ رو سوار کردیم بهم بگو.

+باشه. تا حالا غیر از این پرونده با چنگ همکاری کرده بودی؟

-فکر نمیکنم، شاید توی یه سری از عملیات‌هایی که همه نیروها اعزام میشدن.

+که اینطور.

-میتونم یه سوال بپرسم ازت؟

+تا چه سوالی باشه.

-برنامه‌ی قبلی‌تون... چرا عوضش کردین؟ نمیشد بدون عوض کردن برنامه پیش برین؟

+میشد و اتفاقاً راحت‌تر هم بود چون در اون صورت شما عمراً به ذهنتون میرسید بیاین سراغ ما ولی نمیخواستیم زحمت‌های آقای چینگ هدر بره بخاطر همین برنامه‌مون رو عوض کردیم.

-آقای چینگ همون خبرنگاریه که اون باند کشته‌اش؟

+آره.

با یادآوری نگاه رد و بدل شده بین چنگ و اعضای تیم ژان بعد از تعریف کردن دلیل شروع به کارشون اخم کرد و وارد کوچه‌ای که جی پی اس بهش نشون میداد شد.

-میتونم یه سوال دیگه هم بپرسم؟

ژان خواست جوابش رو بده که ییبو مانغش شد.

-اگه دلت خواست جواب میدی میدونم.

وارد کوچه‌ی دیگه‌ای شد سمت ژان چرخید.

-این آقای چینگ... ارتباطی باهاتون داشت؟ منطقی نیست فقط از روی حس خشم و عصبانیت و حس عدالت طلبی‌تون موقع خوندن خبر این کار رو شروع کرده باشین.

با این سوالش ژان اخم کرد و درست لحظه‌ای که ییبو از گرفتن جواب سوالش ناامید شده بود سکوت رو شکست.

+بخاطر همون حس خشم، عصبانیت و عدالت طلبی‌ایه که خودت گفتی.

خواست سوال بعدیش رو بپرسه که گوشی ژان زنگ خورد، گوشیش رو برداشت و با دیدن مخاطبش از ییبو عذرخواهی کرد و تماس رو برقرار کرد.

+ژان گه... من خودم رو رسوندم به موقعیت.

جی لی با صدای آرومی که به سختی شنیده میشد حرف میزد و ژان مجبور شد صدای گوشیش رو بالاتر ببره.

-تونستی راضیش کنی؟

"کی؟ جس رو؟ اگه ازرائیل بخواد بیاد جونت رو بگیره ممکنه بتونی راضیش کنی یه دو ساعت شده دیرتر با خودش ببرتت ولی جس؟ این که قبول کنه پرونده رو عوض کنه اونم وقتی یوبین بالای سرش نیست که بهش دستور بده براش حکم لخت رقصیدن بین جمعیت رو داره. بعد هم فکر کردی اگه راضیش کرده بودم الان چه دلیلی داشت با این تن صدا حرف بزنم؟"

از این حرفش خندید و سر تکون داد.

-منطقی بود، چی میخوای؟

"رمز لپ تابش."

-واقعاً چی باعث شده فکر کنی من رمز لپ تابش رو میدونم؟

"ژان گه! من با چشمای خودم دیدم وقتایی که نیست یواشکی میای با لپ تابش بازی میکنی! میخوای یه کاری کنم بازیت رو که بدون اجازه‌اش تو لپ تابش ریختی رو پاک کنه؟"

کمی به جلو خم شد و اخم کرد.

-این کار رو بکن تا مجبورت کنم همون پرونده پری دریایی رو خودت تنهایی برای مردم توضیح بدی!

"و چطور میخوای این کار رو بکنی؟"

دستش مشت شده‌اش رو جلوی دهنش گرفت و قبل از این که حرفی بزنه نفس عمیقی کشید.

-زی، من امروز خیلی حالم بده، الان دارم میرم دکتر اما فکر نمیکنم بتونم امروز برای رادیو برسم.

ییبو با تعجب به مردی که کنارش در حالی که سعی میکرد جلوی خنده‌اش رو بگیره نشسته بود و با صدای گرفته و خسته‌ای صحبت میکرد نگاه کرد.

"ژان گه!"

خندید، نگاهی به چهره‌ی ییبو انداخت و به خیابون اشاره کرد تا مرد حواسش رو به رانندگیش بده.

-چیه؟ من فقط جواب سوالت رو دادم.

"رمز، لطفاً"

-اسم اون بند راکی که دوست داره رو یادته؟

"تانگ... تانگ..."

اگه هنوز رمزش رو عوض نکرده باشه همینه. Tang Dynasty -

"اوکیییی... خب! وارد لپ تابش شدم! حالا بگو فایل پرونده‌ها رو کجا میذاره."

-این یکی رو باید از یوبین بپرسی.

"یوبین..."

-چی شده؟

"چیزی نشده، فقط این که... تنها کسی که اون شماره‌اش رو داره خودتی."

انگشتش رو گوشه‌ی چشمش کشید و همونطور که فکر میکرد نفس عمیقی کشید.

-برو اتاق ضبط، یه کاغذ کوچیک آبی باید باشه فکر کنم... آره همونه، برو از زیر شیشه میز بکشش بیرون. شماره‌اش رو روی اون نوشتم.

"پس من میرم، تو هم زود برگرد خونه و بخواب که شب اومدم پیشت خسته نباشی."

-خیلی خب، خدافظ

همونطور که گوشیش رو توی جیبش میذاشت نگاهی به ترافیک و بعد به ییبو انداخت.

-معذرت میخوام، میخواست موضوع فردا رو عوض کنه باید جوابش رو میدادم.

+مشکلی نیست.

سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و به مغازه‌ها خیره شد.

-مدرسه‌ برادرزاده‌ات تعطیل که نشده نه؟ هوا امروز خیلی سرد شده، اگر بیرون بمونه سرما میخوره.

+نه هنوز ولی فکر کنم وقتی برسیم تعطیل بشه.

-خب پس خوبه.

+میتونم یه سوال ازت بپرسم؟

بدون این که نگاهش رو از مغازه‌های بیرون بگیره جوابش رو داد.

-لازم نیست هر بار که میخواین ازم سوالی بپرسین اجازه بگیرین.

سر تکون داد و وارد فرعی شد.

+و شما هم لازم نیست باهام اینجوری حرف بزنین.

سر چرخوند و به نیم‌رخ مرد خیره شد.

-چرا لازم نیست؟

+چون فکر کنم همسنیم، شاید چند ماه یا نهایت یک سال باهم اختلاف سنی داشته باشیم.

ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به پهلو به صندلی تکیه داد.

-که اینطور.... وانگ ییبو میشه بدونم چند سالته؟

+بیست و پنج سالمه.

ژان خندید، چرخید و به رو به روش خیره شد.

-راستش با این حرفت ازم تعریف کردی، خوشحالم که انقدر جوون به نظر میرسم.

ابرویی بالا انداخت و نگاه کوتاهی به مرد کنارش انداخت.

+پس...

با یادآوری حرف دوستش خندید و ییبو کنجکاو نگاهش رو از رو به روش گرفت و بهش داد.

-همسن چنگی، من 29 سالمه.

چند لحظه با چشمای درشت شده بهش خیره شد و بعد خودش رو جمع و جور کرد.

+بهتون نمیخوره.

-باهام راحت باش، سوالی که میخواستی بپرسی چی بود راستی؟

مکث کرد و همزمان با یادآوری سوالش ماشین رو رو به روی مدرسه‌ برادرزاده‌اش پارک کرد و ژان از پنجره به بیرون خیره شد.

+چجوری صدات رو اونجوری کردی؟

-جوری که انگار مریضم رو میگی؟

سر تکون داد، کمربندش رو باز کرد، کمی چرخید و به در تکیه داد.

+آره.

نگاهش رو از بیرون گرفت و بدون باز کردن کمربندش مثل ییبو کمی چرخید و دست به سینه به در تکیه داد.

-برای صداگذاری بهم یه سری چیزا رو آموزش دادن و یکی از چیزایی هم که یاد گرفتم همین بود.

+که اینطور.

نگاه گذرایی به خیابون انداخت و به ورودی مدرسه خیره شد.

-به موقع رسیدیم، هنوز حتی خیابون با ماشین‌ها هم شلوغ نشده.

گوشیش رو درآورد و بی توجه به پیام‌هایی که مانستر بهش داده بود وارد صفحه چتش با برادرزنش شد و بهش خبر داد که خودش رو به مدرسه رسونده و منتظر بیرون اومدن لیانگه.

با بلند شدن صدای زنگ گوشی ژان نگاهش رو از گوشیش گرفت و به مرد رو به روش خیره شد، بعد از درآوردن گوشیش و دیدن مخاطبش سرش رو بلند کرد و در حالی که تماس رو جواب میداد با ییبو چشم تو چشم شد.

-بله؟

"آم... سلام ژان گه، من رو یادتونه؟ یانگم."

-یادمه، چیز جدیدی پیدا کردی؟

"بله، راستش نمیدونم چقدر برای شما جدید به حساب میاد اما یه قرص جدید به دستم رسید امروز گفتم شاید شما این رو تا حالا ندیده باشین و..."

تماس رو روی بلندگو گذاشت و ییبو با این کارش کمی به جلو خم شد.

-و؟

"راستش... یه چیز دیگه‌ای هم هست که باید شخصاً بهتون بگم."

به صفحه گوشیش خیره شد و کمی فکر کرد.

-خیلی خب، یه جا رو انتخاب کن و آدرسش رو برام بفرست.

ییبو با شنیدن این حرفش اخم کرد و با تکون دادن دستش توی هوا سعی کرد توجه‌اش رو به خودش جلب کنه.

"باشه پس آدرس رو براتون میفرستم."

بدون این که خدافظی کنه تماس رو قطع کرد، سرش رو بالا آورد و به ییبو که با اخم بهش خیره شده بود نگاه کرد.

-چی شده؟

+آدرس رو اون نباید بده، تو باید بدی و باید یه جای شلوغ رو هم برای این کار انتخاب کنی.

گوشیش رو بین دو پاش روی صندلش گذاشت، چشم‌هاش رو بست و سرش رو به شیشه تکیه داد.

-میدونم، میخوام ببینم کجا رو پیشنهاد میده وگرنه در هر صورت من به آدرسی که اون میخواد برام بفرسته نمیرم، حتی اگه وسط شهر توی شلوغ‌ترین نقطه باشه.

+پس کجا میخوای ببینیش؟

-نمیدونم.

+این قرص‌ها چه فرقی باهم دارن؟

چشم‌هاش رو باز کرد و به بچه‌هایی که از مدرسه بیرون میومدن خیره شد.

-فرقشون فقط توی دوزشونه؟ یه همچین چیزی.

+یعنی چی؟

-مثلا ممکنه تو سه تا قرص رو پودر کنی و بعد مصرفش کنی خب؟ یه سری از این قرص‌ها هستن که لازم نیست تو حتماً سه تاش رو پودر کنی تا به اون حد برسی همون یه دونه‌شون کافیه. البته اینم بگم که این رو یه نفر دیگه بهم گفته ، نمیدونم چقدر صحت داره.

با دیدن برادرزاده‌اش که بالای پله‌ها جلوی ورودی مدرسه دنبالشون میگشت دستش رو روی صندلی ژان گذاشت.

+قبل از این که برادرزاده‌ام بیاد باید یه چیزی رو بهت بگم.

نگاهش رو از بچه‌ها گرفت و بهش خیره شد.

+راستش لیانگ-

قبل از این که بتونه جمله‌اش رو کامل کنه در عقبی ماشین باز شد و صدای خنده‌های لیانگ و دوستاش که پشت سرش ایستاده بودن کل ماشین رو پر کرد.

*شکارچی باید عجله کنیم، تیرانوساروس‌ها الان بهمون حمله میکنن!!

بعد از این که این رو گفت از دوستاش خدافظی کرد و روی صندلی عقب نشست، در رو بست و ژان و ییبو هر دو سمتش چرخیدن.

+قربان امروزیه مهمون توی سفینه‌مون داریم، نمیخواین بهشون سلام بدین؟

این رو گفت و با دست به ژان که با لبخند به پسر خیره شده بود اشاره کرد. لیانگ لبخند دندون نمایی زد، روی زانوهاش رو صندلی نشست و به ژان سلام نظامی داد.

*به مهمون سفینه جی-750 خوش آمد میگم! من وانگ لیانگ فضانورد محبوب دنیای ستارگان و خلبان ارشد این سفینه هستم! امیدوارم تا اینجا از سفرتون با ما لذت برده باشین!

ژان چهره‌ی جدی به خودش گرفت، دستش رو کنار سرش گرفت و سلام نظامی داد.

-از آشنایی با شما خوشبختم قربان، من هم شیائوژان هستم! خوشحالم که افتخار هم سفری با شما نصیبم شده!

پسر سر تکون داد، چند لحظه فکر کرد و قبل از این که به کسی فرصت حرف زدن بده روی صندلی غش کرد، دستش رو روی شکمش گذاشت و با صدای بلند ناله کرد.

*عمو!! من گشنمهههه! تمام روز داشتم با هیولاهای کهکشانی میجنگیدم و الان هیچ نیرویی برام نمونده!

ژان که از کارهای پسر خنده‌اش گرفته بود دستش رو جلو برد و موهای پسر رو بهم ریخت.

-الان برمیگردی خونه و عموت برات غذاهای خوشمزه درست میکنه.

با این حرفش پسر قیافه‌اش رو جمع کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

*نههه نمیخوام! عمو بدترین غذاها رو درست میکنه! مطمئنم اگه امروز برام غذا درست کنه اژدهای سبز رنگ و لزج واقعاً بیدار میشه، از بشقاب میاد بیرون و من رو میخوره!!

چشم‌هاش رو ریز کرد، کمی به جلو خم شد و انگشتش رو به نشونه‌ی تهدید بالا آورد.

+وانگ لیانگ، هر نقشه‌ای که توی سرت داری رو بریز دور! فکر نکن چون آقای شیائو امروز همراهمونه میتونی هر چی دلت میخواد بخوری. همون رژیم غذایی که مامانت برات نوشته رو پیش میبریم. حالا هم بلند شو و درست بشین روی صندلی.

پسر با این حرفش اخم کرده بلند شد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد. ژان سمت ییبو چرخید و به نیم‌رخش خیره شد.

-اژدهای سبز رنگ و لزج؟

ییبو آهی کشید، کمربندش رو بست و به پشتی صندلی تکیه داد.

+منظورش جلبکه... مامانش دکتر تغذیه‌ست، همیشه براش رژیم غذایی مینویسه و توی رژیم غذاییش همیشه پر از جلبک و سبزیجاته.

در جوابش آهانی گفت که لیانگ جلو اومد و چونه‌اش رو روی صندلی ژان گذاشت.

*آقای شیائو... میشه ازتون خواهش کنم شما عمو رو راضی کنین؟

ییبو به پسر بچه خیره شد و اخم کرد.

+لیانگ!

ژان دستش رو بالا آورد و از مرد خواست که سکوت کنه و بعد سمت پسربچه چرخید.

-راستش رو بخوای لیانگ من خودم سبزیجات دوست دارم بخاطر همین نمیتونم ازت طرفداری کنم.

ناامید با لب آویزون عقب رفت، به پشتی صندلی تکیه داد و طوری که فقط ژان متوجه حرفش بشه زمزمه کرد:

*ولی این نامردیه.... خود عمو هیچوقت سبزیجات نمیخوره...

ییبو که متوجه حرفش نشده بود اخم کرد و ژان در جوابش گفت:

-من هم قبول دارم که تو باید توی این سن همش سبزیجات و میوه بخوری تا مثل من آدم قوی‌ بشی اما بنظرم عمو وانگ میتونه این یه بار رو از رژیم غذایی که برات نوشته شده چشم پوشی کنه و هر چی دوست داری برات درست کنه، مگه نه آقای وانگ؟

بعد به مردی که کنارش نشسته بود خیره شد، لیانگ لبخند دندون نمایی زد و دوباره جلو اومد که ییبو انگشتش رو به نشونه تهدید بالا آورد.

+باشه ولی...

*هر چی بگی قبول میکنم!

+مامانت به هیچ عنوان نباید خبردار بشه و بعداً هم یه کاری هم هست که باید برام انجام بدی.

*باشه!

خواست ماشین رو روشن کنه که ژان کمربندش رو باز کرد و ییبو با تعجب سمتش چرخید.

*آقای شیائو شما همراهمون نمیاین؟

-نه، معذرت میخوام ولی من کار دارم.

در رو تا نیمه باز کرد که با حرف ییبو ایستاد.

+آدرس رو فرستاد؟

-نه، اما دلیل نمیشه که من مزاحم شما بشم.

از ماشین پیاده شد و پشت سرش ییبو هم کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد.

+آقای شیائو ما الان باهم کار میکنیم درست نمیگم؟

همونطور که با دستش در رو نگه داشته بود آروم در جوابش سر تکون داد.

+پس من هم همراهتون میام، این کار در اصل وظیفه‌ی منه و من نمیتونم اجازه بدم شما تنهایی به ملاقات اون پسر برین.

-من اگر برادرزاده‌ات اینجا نبود حتماً با خودم میبردمت اما الان-

+اگر مشکل لیانگه من یه فکری براش میکنم، پس لطفاً سوار شین.

شونه‌ای بالا انداخت و همونطور که سوار ماشین میشد گفت:

-هر چی تو بگی و بهت که گفتم، باهام راحت باش.

بعد از چند دقیقه لیانگ که حوصله‌اش سر رفته بود جلو اومد و دست‌هاش رو روی صندلی‌های جلو گذاشت.

*آقای شیائو، شما بیشتر درمورد دایناسورها کنجکاوین یا درمورد فضا؟

صفحه‌ی چتش با جی لی رو بست و صفحه گوشیش رو خاموش کرد.

-آم... نمیدونم... راستش هر دوشون برام جالبن.

*اصلا دایناسوری میشناسین؟

کمی فکر کرد و بعد سمت پسر چرخید.

-راستش رو بخوای نه.

چند بار کف دست‌هاش رو به صندلی‌ها کوبید و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

*آقای شیائو این خیلی بده که مردی مثل شما دایناسورها رو نشناسه.

ییبو که میدونست این مکالمه قراره به کجا کشیده بشه بدون این که نگاهش رو از ماشین رو به روش بگیره به رانندگی ادامه داد.

-اینطور فکر میکنی؟

*میخواین چندتاشون رو بهتون معرفی کنم؟

شونه‌ای بالا انداخت و سر تکون داد.

-آره چرا که نه، اینجوری حوصله تو هم سر نمیره و من هم یه چیزی یاد گرفتم.

سر تکون داد، پشت صندلی ییبو ایستاد و دست‌هاش رو از دو طرف دور گردن مرد انداخت.

+لیانگ من دارم رانندگی میکنم مگه نمیخواستی دایناسورها رو به آقای شیائو معرفی کنی؟

سرش رو بالا و پایین کرد و حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد.

*چرا عمو، راستش کاری باهات ندارم ولی برای معرفی کردن دایناسورا به آقای شیائو به گوشیت نیاز دارم، پس میشه لطفاً؟

چشم غره‌اش رفت و گوشیش رو بهش داد، بعد از این که رمز رو وارد کرد وارد جستجوگر شد و بعد از این که اسم دایناسور مورد نظرش رو سرچ کرد بین تو صندلی خم شد و گوشی رو سمت ژان گرفت.

*ببینین آقای شیائو، این دایناسور اسمش تیرانوساروسه، ماله دوره کراتسه و حدوداً 68 میلیون سال پیش زندگی میکرده.

با ویبره گوشیش نگاهش رو از گوشی توی دست پسربچه گرفت، ازش عذرخواهی کرد، گوشیش رو روشن کرد و مشغول خوندن پیام یانگ شد.

-یانگه... گفته برم یه رستوران.

با شنیدن حرف مرد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه ماشین رو رو به روی مغازه‌ای پارک کرد و سمت ژان که با تعجب بهش نگاه میکرد چرخید.

+یکی از دوستام فست‌ فودی داره، میتونیم بهش بگیم بیاد اونجا.

لیانگ ذوق زده خودش رو روی صندلی عقب انداخت.

*آخجون پیتزا و نوشابه!

ژان دوباره نگاهی به لیانگ و بعد آدرس رستورانی که براش فرستاده بودن انداخت و سرش رو کج کرد.

-برادرزاده‌ات چی؟

+لیانگ!

هر دو سمتش چرخیدن و لیانگ با لبخند روی صندلی نشست، روش رو از اون دو نفر گرفت و پاهاش رو توی هوا تکون داد.

*ببخشید آقا ولی من عموم پلیسه و بهم گفته به هیچ وجه نباید با غریبه‌ها صحبت کنم.

هر دو با این کارش خندیدن و ژان گوشیش رو بالاتر گرفت.

-خب پس آدرس رو بهم بده تا من براش بفرستم و بگم بیاد اونجا.

حدوداً نیم ساعتی میشد که توی ماشین بودن و لیانگ تمام مدت برای ژان از دایناسورها میگفت و بهش فیلم و عکس‌های مختلفی ازشون نشون میداد.

*این یکی آلوساروسه، بین 145 تا 155 میلیون سال پیش زندگی میکرده و دایناسورهای گیاهخوار بزرگ رو میخورده.

+لیانگ... داری آقای شیائو رو خسته میکنی.

همونطور که سرش رو به دو طرف تکون میداد نگاهش رو از صفحه گوشی گرفت.

-نه اتفاقاً... راستش این برای این که بعداً بتونه توی اجتماع خیلی خوب و روون صحبت کنه تمرین خیلی خوبیه، من هم که در هر صورت الان کاری برای انجام دادن ندارم.

توی کوچه مورد نظرش ماشین رو پارک کرد و کمربندش رو باز کرد.

+لیانگ تو برو تو آشپزخونه و همونجا پیش عمو بمون تا من خودم بیام دنبالت خب؟

در جواب عموش سر تکون داد، در ماشین رو باز کرد و با دو وارد فست ‌فودی شد. پشت سر لیانگ هر دو وارد فست فودی شدن و ییبو وقتی مطمئن شد لیانگ اون اطراف نیست ژان رو سمت میز همیشگیش راهنمایی کرد.

پالتوی خاکستریش رو درآورد روی صندلی کناریش گذاشت و بعد از بالا زدن آستین‌های لباسش پشت میز رو به روی ییبو نشست.

+دوستت تونست پرونده رو عوض کنه؟

نگاهی به صفحه‌ی خاموش گوشیش که روی میز بود انداخت و آروم سر تکون داد.

-فکر کنم آره، چون امکان نداره تو برنامه راجع به اون حرف بزنیم.

در جوابش هومی گفت، نگاهش رو از چهره خسته و رنگ و رو رفته مرد گرفت و به منویی که روی میز بود خیره شد.

+گرسنه نیستی؟

با این سوال انگار که تازه گرسنگی رو به یادآورده باشه دستی به شکمش کشید و آب دهنش رو قورت داد.

-راستش خیلی گرسنه‌ام.

منو رو از روی میز برداشت و رو به روش گرفت.

+اینجا ماله یکی از هم کلاسی‌های دبیرستانمه غذاهاشون خوبه.

-راستش برای من فرقی نداره، هر چیزی که گوشت نداشته باشه خوبه.

+گیاه‌ خواری؟

-نه، فقط از مزه‌ گوشت خوشم نمیاد... مگر این که جور خاصی پخته بشه.

ابرویی بالا انداخت و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد. بعد از چند دقیقه کوتاه ژان از روی صندلی بلند شد و به ییبو خیره شد.

-چی میخوای بخوری؟

+یه همبرگر و آب اگر میشه.

سر تکون داد، رو به روی صندوق ایستاد و سفارشش رو به دختر دبیرستانی‌ که زیر لب کلمات انگلیسی که توی دفترچه‌اش نوشته بود و دوره‌شون میکرد داد و برگشت.

+بنظرت چی قراره بگه؟

چشم‌های خسته‌اش رو مالید و به پشتی صندلی تکیه داد.

-نمیدونم، بنظری ندارم.

همونطور دست به سینه نگاهی به بیرون انداخت و وقتی از اون طرف پنجره یانگ رو دید که با دو به سمتشون میاد با حرکت سر به پسر اشاره کرد، ژان هم به همون سمت چرخید و تا لحظه‌ای که پسر رو به روی میزشون بایسته با نگاهشون دنبالش کردن.

*سلام، ببخشید معطل شدین.

-اشکالی نداره ما هم تازه رسیدیم، فقط اگه چیزی میخوای بخوری باید بری سفارش بدی.

پسر که تا حدودی از حضور ییبو مضطرب شده بود لبخند زورکی زد و کنار ژان روی صندلی نشست.

*نه ممنون گرسنه نیستم. فقط....

کیسه پلاستیکی زیپ دار کوچیکی از جیب ژاکتش بیرون کشید و رو به روی ژان روی میز گذاشت. هر دو جلو اومدن، ییبو کیسه رو برداشت و با دقت به محتویاتش خیره شد.

+این رنگش با اونی که نشونمون دادی فرق داره.

-تا جایی که فهمیدم هر کدومشون رنگ متفاوتی دارن.

یانگ دست‌هاش رو روی میز گذاشت و به ژان خیره شد.

*اون قرصی که شما عکسش رو بهم نشون دادین نسبت به این ضعیف‌تره.

اخم کرد و با دقت بیشتری به قرص توی کیسه خیره شد.

+ولی این که کمرنگ‌تر از اونه.

*دقیقاً! وقتی کمرنگ‌تر باشن قوی‌تر میشن.

-بعداً میسپرم آزمایشش کنن، چیز دیگه‌ای هم هست که فهمیده باشی؟

سر تکون داد و کامل سمت ژان چرخید.

*یه نفر رو پیدا کردم که حدس میزنم اون هم دراگ دیلر همین باند باشه.

هر دو نگاهشون رو از کیسه گرفتن و با اخم سمتش برگشتن، پسر آب دهنش رو قورت داد و دست عرق کرده‌اش رو به شلوارش کشید.

-با این اضطرابی که تو داری حدس میزنم اون خودت باشی.

پسر نگاهی به ییبو انداخت، دستش رو بالا آورد و به چپ و راست تکون داد.

*نه نه من نیستم، ولی....

دوباره نگاهی به ییبو انداخت که ژان با حدسی که زد ابرویی بالا انداخت و به پشتی صندلی تکیه داد.

-آقای وانگ میتونی تا جایی که چارچوب بهت اجازه میده رازدار باشی؟

کیسه رو روی میز گذاشت و سر تکون داد.

+فکر کنم بتونم.

*فقط فعلا به بقیه درموردش چیزی نگین... راستش من فقط میخواستم این رو به ژان گه بگم اما حالا که شما هم هستین.... راستش.... حدس میزنم دوست دختر دوستم باشه... اما... اما همه چی در حد یه حدسه!

-چی باعث شده که به همچین نتیجه‌ای برسی؟

به قرصی که توی کیسه بود اشاره کرد و جواب داد:

*اون قرص رو من وقتی رفته بودم دفترش بهش سر بزنم پیدا کردم، این اولین بار نیست که دوستم ترک کرده و دوباره مواد مصرف کرده. قبلا از من مواد میگرفت ولی وقتی من دیگه بهش مواد ندادم رفت سراغ همونی که الان دوست دخترشه.

ژان لبخندش رو به زور جمع کرد و ابرویی بالا انداخت.

-یه تیر و دو نشون زده.

پسر سمت ییبو چرخید و با انگشتش آروم به میز ضربه زد.

*نمیخوام با اطمینان کامل حرفی بزنم اما دوستم از وقتی که با اون آشنا شده از هیچکس غیر از اون موادش رو نگرفته.

با انگشت پشت پلکش رو خاروند، جلوتر اومد و دست‌هاش رو روی میز گذاشت.

+اسم دوست دخترش چیه؟

*اسم واقعیش رو نمیدونم ولی دوستم کریس صداش میزنه.

گوشیش رو باز کرد و رو به روی پسر روی میز گذاشت.

+شماره‌ی دوستت رو بزن توی گوشیم تا بتونم برم روش تحقیق کنم.

یانگ مضطرب به ژان خیره شد و مرد در جواب نگاهش فقط با دست به گوشی روی میز اشاره کرد.

+نگران نباش فقط میخوام یه جوری دوست دخترش رو گیر بیارم کاری با دوستت ندارم، البته اگر خودش کاری نکرده باشه.

مکثی کرد، گوشی رو برداشت و شماره رو وارد کرد.

*خودش عرضه انجام دادن همچین کارایی رو نداره.

+پس چرا نگرانشی؟

*چون بی عرضه‌ست.

بعد از ناهارش با ییبو و یانگ با تاکسی به خونه برگشت. وقتی در رو باز کرد طبق معمول صدای جی لی و زی یی که باهم بحث میکردن خونه‌اش رو پر کرده بود. لبخندی زد و با شنیدن صدای فریاد برادرش لبخندش پهن‌تر شد.

پالتوش رو درآورد و همراه باقی وسایلش رو روی مبل و میز رها کرد و سمت حمام که منبع همه صداها بود رفت. بی صدا بهشون نزدیک شد و با دیدن موهای کوتاه شده و صورت چنگ که به کبودی میزد با صدای بلند شروع به خندیدن کرد که باعث شد هر سه سرشون رو بالا بیارن و از داخل آینه بهش خیره بشن. چنگ درمونده هر دو دستش رو بالا آورد و به دو نفری که کنارش ایستاده بودن اشاره کرد.

+لطفاً بیا من رو از دست این دوتا نجات بده!!

زی یی پشت چشمی نازک کرد، دست به سینه سمت ژان چرخید و چند ثانیه صبر کرد تا مرد از خندیدن سیر بشه.

*ژان! من میگم موهاش باید بلوند بشه ولی این همه‌اش ساز مخالف میزنه!

این رو گفت، به صندلی‌ که چنگ روش نشسته بود تکیه داد و به جی لی که برس مو و قیچی توی دستش بود چشم غره رفت.

×خب من دارم میگم قهوه‌ای شکلاتی بیشتر بهش میاد! بعد هم مگه میخواد بره آیدل بشه که بلوند کنیم موهاش رو؟! قراره نقش یه آدم ورشکسته رو بازی کنه، کدوم ورشکسته‌ای پول بلوند کردن موهاش رو داره؟!

به چارچوب در تکیه داد و به دوستش که کلافه قیچی رو بالا و پایین میکرد خیره شد.

-زی، جی لی راست میگه دیگه... چنگ با موهای بلوند شبیه غاز حامله میشه.

با شنیدن این حرفش قوطی شامپویی که روی قفسه شیشه‌ای بود رو برداشت و با عصبانیت سمت برادرش پرت کرد که ژان جا خالی داد و دوباره به چارچوب در تکیه داد.

-قبول کن چنگ، بلوند قرار نیست همه رو خوش قیافه کنه... بعد هم زی، تو مگه مو رنگ کردن بلدی که میخوای موهاش رو بلوند کنی؟ میخوای همین چهار تا شیویدی که گذاشتین بمونه روی کله‌اش رو هم بسوزونین؟

*خب تو بلدی، خودت رنگ میکنی دیگه.

چنگ شوکه برگشت و دستش رو روی پشتی صندلی گذاشت.

+تو مو رنگ کردن بلدی؟

-یه دورانی با می میرفتیم سر کارهای پاره وقت اینم یکی از اونا بود.

+واقعاً؟!

هومی گفت، قیچی و برس مو رو از جی لی گرفت و جلوتر رفت.

×دوران اوج ژان گه همون زمانی بود که با می توی رابطه بود، حالا شما قبول نکنین.

چشم غره‌ای به دوستش رفت، به کیسه‌هایی که روی زمین ریخته بودن خیره شد و یکی‌شون رو برداشت.

-بذار ببینم اینجا چی داریم.

زی یی یکی از بسته‌ها رو از کیسه بیرون کشید و رو به ژان گرفت.

*بفرما، فکر میکنم همین برای این حجم از مو کافی باشه.

بسته رو از زن گرفت و دست جی لی که کنارش ایستاده بود و در گوشی باهاش حرف میزد و براش خط و نشون میکشید داد.

-خودت دوست داری چه رنگی باشه؟ یه رنگی جز رنگ موهای خودت انتخاب کن.

قبل از این که جوابی بده جی لی دستش رو روی شونه‌اش گذاشت و همونطور که از توی آینه بهش خیره شده بود لبخند پلیدی زد.

×چنگ.. میدونی چرا یوبین کچل شد؟

+چون شما دوتا دست از بحث کردن سر رنگ موهاش برنمیداشتین؟

لبش رو به گوش مرد نزدیک‌تر کرد و آروم زمزمه کرد.

×آفرین... یه کاری کردیم ژان گه کلافه شد آخر سر برای این که دعوا رو تموم کنه زد تمام موهاش رو تراشید، پس عاقل باش همون قهوه‌ای رو انتخاب کن.

ژان شونه دوستش رو گرفت و مجبورش کرد صاف بایسته.

*ممنون!

مرد شونه‌ای بالا انداخت، خودش رو به زی یی رسوند و دستش رو روی شونه‌ی زن گذاشت و بهش تکیه زد.

×باید یه جوری چشم‌هاش رو باز میکردم یا نه؟

برس و قیچی رو روی پای چنگ گذاشت، سمت دوست‌هاش چرخید و با دستش به بیرون اشاره کرد.

-برین بیرون در رو هم پشت سرتون ببندین، خودم میدونم چیکار بکنم.

*تقصیره توئه که داره دوباره اینجوری باهامون حرف میزنه‌ها!

زی یی دست مرد رو پس زد، با هم از حمام بیرون رفتن و همونطور که ازشون خواسته شده بود در رو پشت سرشون بستن.

+کچل که... نمیخوای بکنیم؟...

خندید و یکی از بسته‌های رنگی که توی کیسه بود رو باز کرد.

-نه، یوبین رو اگه کچل کردم بخاطر این بوده که بهش میومده... تو رو ولی اگه بخوام کچل کنم شبیه لاکپشت صد ساله میشی.

+غاز حامله و لاکپشت صد ساله...

چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

+پس میخوای چه رنگی کنی؟

از توی بسته دستکش‌های یک بار مصرف رو بیرون کشید و به موهای چنگ خیره شد.

-قهوه‌ای روشن، رنگ‌های تیره بیشتر بهت میان ولی این رنگ‌هایی که اون دوتا خریدن همه‌شون تقریبا روشنن.

با یادآوری حرف‌های ییبو چشم‌هاش رو باز کرد و به برادرش که مواد شیمیایی رو توی قوطی پلاستیکی میریخت خیره شد.

+بعد از این که رفتی... یه بار دیگه نشستم چیزایی که نوشتی رو خوندم، میخوام همون هویتی که برام ساختی رو استفاده کنم.

-همین که اینجایی نشون میده قراره از همون استفاده کنی.

+دیشب... کی خوابیدی؟

-بعد از این که کارمون توی ایستگاه تموم شد با جی لی اومدم آپارتمانی که فرمانده‌تون گرفته و همونجا روی مبل خوابیدیم.. برای چی میپرسی؟

ابرویی بالا انداخت و سر تکون داد.

+آخه خیلی سریع همه کارها رو انجام دادی.... یه سری قوطی نوشیدنی انرژی‌ زا هم روی زمین ریخته بود فکر کردم تمام شب رو بیدار مونده بودین.

دست از مخلوط کردن مواد برداشت.

-نوشیدی انرژی زا؟

شونه‌ای بالا انداخت و دوباره مشغول مخلوط کردن مواد باهم شد.

-ماله ما نبودن، میدونی که من از این چیزا بدم میاد و جی لی هم اگر لازم باشه خودش رو با قهوه سرپا نگه میداره

با یادآوری حرف‌های ییبو چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و به انگشت‌هاش خیره شد.

+ممنونم... با این که این مدت خیلی باهم بحثمون میشد اما تو باز هم هوام رو داشتی و داری...

-من برادرتم، اگه پشتت نباشم پس به چه دردی میخورم؟ ممکنه با هم بحث بکنیم و از دست هم عصبی بشیم اما نباید بذاریم اون یکی حس کنه تنهاست.... میفهمی چی میگم؟ تازه، مگه دعوا نمک زندگی نیست؟

+این حرفت درمورد زن و شوهرا صدق میکنه.

-کی گفته؟ مگه وقتی از رابطه حرف میزنیم فقط منظورمون ازدواجه؟ هر رابطه‌ای پستی و بلندی خودش رو داره و ازدواج پذیرش یه سری تعهدات و محدودیتاست. چه بین زوج‌ها باشه، چه بین دوست و خانواده. تو همیشه داری سعی میکنی اون رابطه‌ی خوب رو حفظ کنی پس یه وقتایی باید سر یه سری مسائل کوتاه بیای و با وجود مخالفتت حامی اون شخصی که اون طرف رابطه‌ست باشی تا همه چی درست پیش بره... عکسش هم هست، نباید یه وقتایی کوتاه بیای و سعی کنی جلوی اون شخص رو بگیری تا به خودش آسیب نزنه، حتی اگر قرار باشه اون مخالفتت تو رو تبدیل به بدترین آدم دنیا بکنه. همونطور که شوخی و خنده خاطرات خوشی رو برامون میسازن، دعوا و بحث و جدل هم خاطرات خودشون رو میسازن که یه وقتایی ممکنه رابطه رو قوی‌تر ازوقتی که همه چی به شوخی و خنده میگذشته بکنن.

+پس با این حساب اگر الان بخوام بخاطر اون نوشیدنی‌های انرژی زا بهت گله کنم نمیتونی مخالفتی بکنی درسته؟

دست از مخلوط کردن برداشت و از داخل آینه به برادرش خیره شد.

+من ازت ممنونم که میخوای توی کار کمکم کنی اما واقعا حاضر نیستم بخاطر من آسیبی به خودت برسونی.

-یه نوشیدنی انرژی زا هیچ آسیبی قرار نیست بهم نمیرسونه.

+فقط همون نیست. کم خوابی و غذا نخوردنت هم هست.... از حرف‌های جی لی فهمیدم که روز قبل هر جفتتون از ناهار به اینور هیچی نخورده بودین، پس این یعنی این که تو اون نوشیدنی رو با معده‌ی خالی خوردی. شاید یه آدم عادی مثل جی لی چیزیش نشه اما با حداقل شناختی که از بچگی ازت دارم میدونم که با اون کار تو خیلی به خودت آسیب زدی و حال خودت رو بد کردی.

-میدونی که من تا یه حداقل ساعتی میتونم معده‌ام رو خالی نگه دارم دیگه؟ پس چرا فکر میکنی اگه جی لی چیزی نخورده باشه یعنی منم نخوردم؟

+به لطف همون شناختی که ازت دارم میتونم با اطمینان بگم که هیچی نخوردی.

نگاهش رو از چنگ گرفت و مشغول رنگ کردن موهاش شد.

-الان به جای این که نگران من باشی باید نگران زی باشی.

چشم‌هاش رو بست، بوی رنگ و مواد شیمیایی رو وارد ریه‌هاش کرد و دست‌های مشت شده‌اش رو روی زانوهاش گذاشت.

+دقیقاً منظورم همین اخلاقته. نگران زی یی نباش، باهاش حرف زدم و آرومش کردم.. قراره همون شماره‌ای که به تو میدم رو بهش بدم تا هر وقت که نگران بود باهام تماس بگیره. فقط...

دست از رنگ مالیدن به موهاش برداشت و با اخم بهش خیره شد.

-فقط چی؟ شیائوچنگ، فقط قبل از هر چیزی باید بهت بگم که تو قرار نیست به من، زی یا هر کس دیگه‌ای شماره‌ات رو بدی. اگر یوبین داده بخاطر این بوده که یه آپارتمان در اختیار خودشه و چون هیچکس نمیره پیشش میتونه هر جایی که دلش میخواد وسایلش رو مخفی کنه اما تو یه اتاق توی یه مهمون‌خونه کوچیک داری که هر کس هر لحظه میتونه بیاد توش... پس نمیتونی ریسک کنی.

نفس عمیقی کشید و بی توجه به حرف‌های برادرش گفت:

+مراقب زی یی باشین و به خانم منگ چیزی نگین. جی لی خوب بلده ادای من رو دربیاره، اگه خانم منگ میخواست باهام حرف بزنه بسپرینش به اون.

ژان خندید، سر تکون داد و دوباره مشغول کارش شد.

-نگران نباش، قرار نیست خاله چیزی بفهمه که حتی اگر هم بفهمه طبق معمول من به جای تو کتکش رو میخورم.

چنگ هم خندید و شونه بالا انداخت.

+من فقط واسطه‌ام خودت هم میدونی که خانم منگ عاشق کتک زدنته.

-نکنه بخاطر اینه که بنظرش من برای زی شوهر بهتریم؟

انگشتش رو بالا آورد و همونطور که از توی آینه به مرد خیره شده بود تهدیدش کرد و بعد از چند دقیقه انقدر درگیر شوخی و سر به سر هم گذاشتن شده بودن که هیچکدوم متوجه باز شدن در و جی لی و زی یی که از لای در یواشکی بهشون خیره شده و میخندیدن نشدن.

-------

دوباره سلام!

بچه‌ها یه چیزی که لازمه بگم درمورد مانستره که یه اشاره‌های کوچیکی توی هر پارت بهش میشه. سوال کردین که چرا مانستر نرفت به جای ژان ویدیوهای اون کلاب رو دربیاره و خب فکر کنم از مکالمه این دفعه بین مانستر و ییبو متوجه این شدین که دارن روی یه چیزی کار میکنن که همه ازش بی خبرن و به خاطر شرط و شروطی که مانستر برای ییبو گذاشته اون زمان خودش نرفت تا ویدیو رو پیدا کنه.

یه چیز دیگه‌ای هم که هست اینه که هر دو تیم نسبت به هم بی اعتمادن و دارن از هم دیگه سواستفاده میکنن، هر چقدر هم که بهم حقیقت رو بگن به همون اندازه بهم دروغ میگن و یه سری چیزا رو از هم مخفی میکنن تا سعی کنن خودشون اون تیمی باشن که جلوتره. نمیدونم چقدر دقت کردین به این موضوع ولی ژان تا همین لحظه زیاد حرف‌هاش رو عوض کرده و حتی دروغ گفته.

و این که من پلیس رو همونطوری که توی ذهم داستان رو پیش بردم بازگو میکنم و باید بگم که قرار نیست توی داستان من همه‌ی پلیس‌ها آدم خوبه باشن که اگر بودن ژان و تیمش هیچوقت اون برنامه رو با تمام مشکلاتی که داشت نمیساختن اما به این معنی هم نیست که اونا خنگن، اگر یادتون باشه تیم ژان فقط اسنیک رو به عنوان دراگ دیلر اون باند پیدا کرده بودن اما پلیس هم اسنیک رو پیدا کرده بود هم سه نفر دیگه رو پس اینجوری نیست که بگیم تیم ژان همه‌ی کارها رو دست گرفته باشه فقط توی یه سری از کارا اونا باهوش‌ترن و بهترعمل میکنن.

نمیخوام خیلی سرتون رو بخورم پس دیگه همینجا تمومش میکنم. ممنونم از توجه‌تون و امیدوارم که از این پارت هم لذت برده باشین و ووت و کامنت فراموشتون نشه. 🌻💛

Continue Reading

You'll Also Like

95.2K 3.2K 52
"𝐓𝐫𝐮𝐭𝐡, 𝐝𝐚𝐫𝐞, 𝐬𝐩𝐢𝐧 𝐛𝐨𝐭𝐭𝐥𝐞𝐬 𝐘𝐨𝐮 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐡𝐨𝐰 𝐭𝐨 𝐛𝐚𝐥𝐥, 𝐈 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐀𝐫𝐢𝐬𝐭𝐨𝐭𝐥𝐞" 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 Caitlin Clark fa...
795K 29.6K 105
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
1.3M 58.1K 104
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
589K 9.1K 87
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...