𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝

By withmorana

3.3K 1K 2.7K

جسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زن... More

Last Celebration
First Meeting
Where is Jonathan?
Who is Wang Yibo?
Sea Fish and Alga Chips
Blue and Purple Lights
The Agreement
Dinosaurs and Astronaut
Hero
Arguments
Lola's Party
Hero of Wang's Family
The Operation
Detention Center
Chief's Birthday Party
Gloomy Sunday
Yang & Zhan
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐑𝐞𝐚𝐝 𝐓𝐡𝐢𝐬

Mermaid Case

140 56 103
By withmorana

ژاکت از دست مرد پایین افتاد و بقیه شوکه نگاهشون بین اون دو نفر و فرمانده در حال گردش بود. ژان جلو اومد و گوشیش رو جلوی صورت فرمانده گرفت.

-این مرد همون دی جی‌ایه که ما دنبالش میگردیم. لطفا چهره اش رو زودتر برای همکارهاتون بفرستین تا هویتش رو شناسایی کنن.

مرد با همون حالت شوکه‌اش گوشی رو از ژان گرفت و سمت ییبو که کنارش ایستاده بود گرفت، ییبو سریع خودش رو جمع کرد، گوشی رو ازش گرفت و به صاحبش خیره شد.

+میتونم با گوشیت این عکس رو برای خودم بفرستم؟

در جواب سوالش فقط به حرکت سر اکتفا کرد و به دیواری که پشتش بود تکیه زد، فرمانده روی یکی از صندلی ها نشست و به صندلی ای که کنار ژان بود اشاره کرد تا روش بشینه.

*از کجا عکسش رو گیر آوردین؟

ییبو بعد از این که عکس رو برای خودش ارسال کرد گوشی رو به صاحبش برگردوند و ژانگ جی برای خودش صندلی ای آورد و روش نشست.

-از یکی از دوستام کمک گرفتم.

*چجور کمکی؟

نگاهی به چنگ که طلبکارانه نگاهش میکرد انداخت و دست مشت کرده اش رو پشتش گرفت.

-این دوستم یه سلبریتیه-

به محض این که کلمه "سلبریتی" رو به زبون آورد همه شوکه و عصبی بهش اعتراض کردن که ژانگ جی از روی صندلیش بلند شد و جلوش ایستاد.

"تو جون یه آدم معمولی رو-"

×میذارین حرفش رو بزنه یا نه؟ اصلا مگه شنیدین چی میخواد بگه که دارین اعتراض میکنین؟

یکی از زن هایی که پشت فرمانده ایستاده بود اخم کرد و با دست به ژانگ جی اشاره کرد.

"تو از کاری که کرده خبر داشتی؟! چطور تونستی بذاری جون یه آدم بی گناه رو به خطر بندازه؟!"

اخم کرد، یه قدم جلوتر اومد و به یکی از صندلی هایی که نزدیک زن بود اشاره کرد.

×محض رضای خدا بشین روی اون صندلی و بذار حرفش رو بزنه!

جی لی و زی یی هم از اتاق بیرون اومدن، زن روی یکی از صندلی ها نشست و ژان بعد از این که ژانگ جی دوباره روی صندلیش نشست نفس عمیقی کشید، گلوش رو صاف و سرش رو بلند کرد.

-من نقشه‌ام رو برای دوستم گفتم و اون حتی قبل از این که لازم باشه درگیر چیزی بشه مشکل رو برام حل کرد.

فرمانده ابرویی بالا انداخت و دست هاش رو توی هم قفل کرد.

×مطمئنم برای این کارت تایید ژانگ جی رو گرفته بودی، اما میخوام بدونم... برای چی خودت و یه سلبریتی رو درگیر کردی؟

با زبونش لب خشک شده‌اش رو خیس کرد، زی یی پشت سرش ایستاد و مجبورش کرد دست مشت کرده اش رو باز کنه.

-همونطور که گفتم دوستم یه سلبریتیه و نه تنها توی چین، بلکه توی خارج از کشور هم شناخته شده.ست. ظاهر خیلی پاک و معصومی برای خودش بین مردم ساخته و نمیخوام بگم واقعا همچین آدمی نیست که هست اما خب کمپانیش هر کاری میکنه تا این ظاهر پاک و معصوم حفظ بشه.

ییبو با شنیدن این حرفش اخم کرد و به پارکت زیر پاش خیره شد.

-عموم مردم فکر میکنن چون کمپانی ها یه سری مسائل رو برای کارمندشون ممنوع میکنن یعنی اون فرد به هیچ عنوان حق انجام دادن یه سری کارها رو نداره پس اصلا حتی سمتشون هم نمیره، چون اخراجش میکنن. با اینکه این موضوع خیلی عادیه اما همچین آدمی طبق استانداردهایی که مردم برای این دسته از افراد ساختن، به هیچ عنوان نباید توی کلاب و بارها در حال مشروب خوردن و خوش گذرونی‌های این مدلی دیده بشه.

تکیه اش رو از دیوار گرفت، صندلی کنار دستش رو پشت زی یی گذاشت تا روش بشینه و بعد ادامه داد.

-اما حتی کمپانی ها هم میدونن که کارمندشون نیازها و علایق خودش رو داره پس نمیتونه همیشه و همه جا محدودش کنه، اصلا یکی از دلایل اصلی که برای کارمندشون منیجر استخدام میکنن همینه! اون منیجر علاوه بر این که برنامه های اون شخص رو برنامه ریزی میکنه، همیشه و همه جا همراهشه و اشتباهاتش رو براش با غلط گیر پاک میکنه.... و خب وقتی دوست من با من میاد کلاب یکی از معمول‌ترین کارهایی که اون منیجر انجام میده چیه؟

"مطمئن میشه ویدیویی از اون آدم جایی پخش نشه."

ییبو همونطور که سرش رو پایین انداخته بود آروم زمزمه کرد و ژان در جوابش لبخندی زد و سر تکون داد.

-درسته! اول مطمئن میشه اون کلاب بخش وی آی پی داشته باشه تا مردم نتونن از اون سلبریتی فیلم و عکس بگیرن و بعد، قبل از این که از کلاب خارج بشن، بسته به قوانین امنیتی خود اون کمپانی تمام یا بخشی از ویدیوهای دوربین‌های مداربسته رو از صاحب اون کلاب میخرن.

نگاهش رو از پارکت گرفت، سرش رو بالا آورد و به با چهره‌ای جدی به مرد که رو به روش ایستاده بود خیره شد.

"مگه اون کلاب فقط نباید ویدیوهای اون بخش وی آی پی رو بهشون بفروشه؟"

باهاش چشم تو چشم شد و در جواب سوالش سرش رو به چپ و راست تکون داد.
-نه صرفاً، اون مبلغی که منیجر بهشون پیشنهاد میده انقدر بالاست که اونا حاضر میشن هر چیزی که اونا میخوان رو در اختیارشون بذارن، مثلا کمپانی دوست من تمام ویدیوها رو میخره و شاید بشه گفت این از خوش شانسی منه، اما این کلاب پاتوق یکی دیگه از سلبریتی های همین کمپانیه و من وقتی درمورد این موضوع با دوستم و منیجرش صحبت کردم اونا گفتن خیلی راحت میتونن ویدیوها رو برام گیر بیارن و همین کار رو هم کردن.

فرمانده که تا حدودی خیالش راحت شده بود نفس راحتی کشید و تنها سوالی که ذهنش رو مشغول کرده بود رو پرسید.

×درمورد این پرونده بهشون چیزی گفتی؟

نگاهش رو از ییبو گرفت و سمت مرد چرخید، دو قدم عقب رفت و دست هاش رو به پشتی صندلی زی یی تکیه داد.

-نه، بهشون گفتم دارم برای برنامه‌مون روی یه پرونده ی قتل کار میکنم و از اونجایی که اون دو نفر چون از طرفدارای برنامه‌مون هم هستن قبول کردن هر طور که میتونن بهم کمک کنن.

فرمانده سر تکون داد و ژان دوباره سمت ییبو برگشت و مخاطب قرارش داد.

-عکس رو فرستادی؟

صفحه ی گوشیش رو روشن کرد و با دیدن پیام مانستر سر تکون داد، فرمانده دستش رو روی شونه ی ییبو گذاشت و آروم فشارش داد.

×راستی ژان، تصمیم گرفتم ییبو هم از این به بعد همراه شما باشه، بنظرم خیلی میتونه کمکتون کنه البته اگه موافق باشین.

به زی یی و جی لی که با بیخیالی شونه ای بالا انداختن نگاه کرد، سر تکون داد و درجواب مرد باشه ای گفت.

×ییبو، هنوز هویتش رو تشخیص ندادن؟

خواست جواب فرمانده رو بده که گوشیش زنگ خورد، از روی صندلی بلند شد و بعد از عذرخواهی کوتاهی از خونه خارج شد، در رو پشت سرش بست.

-هر چقدر از بیشعوری و شکاک بودن همکارات بگم کم گفتم.

+حالا راست میگفت واقعا؟ یا داری بر اساس حرفایی که زد اینو میگی؟

-تو هم بیشعورتر از اونا! فکر کردی اگر غیر از این بود من همون موقع بهت نمیگفتم؟ واقعا که وانگ!

+باشه حالا نمیخواد جوش بیاری.

-ولی هنوزم که هنوزه باورم نمیشه کریستین دوست شیائوژانه.

ابروهاش رو بالا انداخت و به دیوار پشت سرش تکیه داد.

+اون دوستی که داشت ازش حرف میزد همون کریستینه؟

-آره! تازه خیلی هم با هم صمیمین! رفتم گشتم ببینم از کی با هم دوستن....

+و؟

-آآآآآ...

+چی شد؟

-دلم برای شیائوژان کبابه.

چشم هاش رو توی حدقه چرخوند، نفس عمیقی کشید و با پاشنه ی کفشش به زمین ضربه زد.

+چرا؟

-حدس میزنم از این بچه هایی بوده که بقیه مامان باباها میکوبیدنش تو سر بچه هاشون ولی خودش هیچ لذتی از اون دوره‌ی زندگیش نبرده، چون مدام از این کلاس به اون کلاس میرفته، خلاصه اش کنم... با کریستین وقتی 5 سالش بوده توی کلاس پیانو آشنا میشه.

+از اون سن میرفته کلاس پیانو؟ مطمئنی؟

-آره... آکادمی پیانویی که کریستین میرفته رو پیدا کردم و این عکس توی سایتشون بود... تاریخش که نشون میده اون زمان هر جفتشون 5 سالشون بوده.

+خب حالا شاید خودش دلش میخواسته بره پیانو، تو برای چی همینجوری واسه خودت سناریو میبری میدوزی؟

-همین فکر رو هم کردم ولی این تنها کلاسی نبوده که میرفته و از همون 5 سالگی معلم خصوصی داشته که بهش درسای مدرسه رو یاد بده... فکر کن! از این سن به زور جای این که ببرنت شهربازی معلم خصوصیت رو میذاشتن جلوت بهت درس بده. اصلا بخاطر همینم هست که مخش انقدر خوب کار میکنه، ولی برام عجیبه که خانواده‌اش گذاشتن آخر سر گوینده‌ی رادیو بشه.

+شاید چون دوست دارن بچه‌شون همون چیزی که دوست داره رو دنبال کنه؟ چنگ هم مطمئناً از همون سنی که برادرش درس خوندن رو شروع کرده سر تمام اون کلاسا و درسا رفته ولی الان پلیسه.

-آره باید همین بوده باشه، درغیر این صورت هر دوشون باید الان از خانواده طرد میشدن.

نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت و وقتی دید پیام جدیدی نداره دوباره گوشی رو کنار گوشش گرفت.

+اینا هنوز چیزی درمورد هویت طرف برام نفرستادن تو چی پیدا کردی؟

چند دقیقه گذشت و تنها چیزی که میشنید صدای کیبورد بود، گوشی رو بین دست هاش جا به جا کرد و دستش رو روی چشم خسته اش کشید.

+زنده ای؟

-زنده نبودم صدای کیبوردم رو هم نباید میشنیدی.. آها!

+خب؟

-فکر کنم برای این یکی همه باید یه بسته دستمال کاغذی بذارن کنار دستشون، اسمش لین یانگ جونه، 28 سالشه و....

+چی شد؟

-من باید برم کار دارم... همکارات اطلاعاتش رو همین الان فرستادن واست، ولی تو از روی همینایی که من الان برات میفرستم بهشون توضیح بده. بای!

با صدای بوق ممتد گوشی رو پایین آورد، پیامی که همکارش براش فرستاده بود رو باز کرد و دوباره وارد خونه شد. وقتی از راهرو گذشت سرش رو بالا آورد و با چهره‌های کنجکاو بقیه رو به رو شد.

-اسمش لین یانگ جونه و 28 سالشه، فعلا فقط همین رو از چیزی که برام فرستادن خوندم.

ژانگ جی در حالی که سمت اتاق میرفت به صندلی هایی که گوشه و کنار خونه چیده شده بود اشاره کرد.
+همتون برین روی یکی از این صندلی ها بشینین تا من برم لپ تابم رو بیارم.

وقتی همه صندلی‌هاشون نشستن ییبو صفحه ی چتش با مانستر رو باز کرد و روی صندلی‌ای کنار چنگ نشست.

-همونطور که گفتم اسمش لین یانگ جونه، 28 سالشه،  دانشجوی بورسیه‌ای یکی از دانشگاه های آلمانه و مهندسی مکانیک میخونه.

همه با شنیدن این حرف با تعجب به هم خیره شدن و زنی که کنار پنجره نشسته و سیگار میکشید با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.

"چرا همتون انقدر تعجب کردین؟ احتمالا پول خورد و خوراکش رو درنیاورده اومده سراغ این کار دیگه."

قبل از این که کسی دوباره وسط حرفش بپره گلوش رو صاف کرد و از روی متنی که براش ارسال شده بود خوند.

-وقتی پنج سالش بوده پدرش رو بخاطر سرطان ریه از دست میده و مادرش هم که تا سن 7 سالگیش ازش مراقبت میکرده  بخاطر کار زیاد و استراحت کم، بدنش کم میاره و فوت میکنه و چون مادر و پدرش بعد از ازدواجشون ارتباطشون رو با خانواده‌هاشون قطع کرده بودن هیچکس سرپرستی یانگ جون رو قبول نکرده و مجبور شدن اون رو به پرورشگاه بفرستن.

جی لی مشغول بازی با نخ اضافی آستین پیرهنش شد و ییبو ادامه داد.

-یانگ جون چون بزرگ تر از بقیه بچه ها بوده، همیشه براشون یه تهدید جدی بوده و اذیتش میکردن، چون فکر میکردن قراره زودتر از خودشون مادر و پدر جدید پیدا کنه. یکی از مربی ها متوجه این موضوع میشه و سعی میکنه بهش نزدیک شه، همون زمانم بوده که بهش کتاب‌هایی درمورد اقتصاد و تجارت میده. وقتی 17 سالش میشه بخاطر هوش بالاش توی یه آزمونی شرکت میکنه و بخاطر رتبه‌ای که توی اون آزمون میاره همون سال توی داشنگاه پزشکی فودان برای رشته پزشکی قبول میشه و پرورشگاه رو ترک میکنه. توی چند سالی که به عنوان دانشجوی پزشکی درس میخونده در کنارش تجارت‌های کوچیک راه انداخته و ازشون درآمد داشته، ولی بعد از دانشگاه انصراف میده، یه مدت سرش با همون تجارت‌هایی که راه انداخته بود گرم میشه و بعد تصمیم میگیره بره آلمان و مهندسی مکانیک بخونه.

ییبو بدون این که لحظه‌ای بین جملاتش مکث کنه از روی متنی که براش ارسال شده بود میخوند و هر چی بیشتر میگذشت سرعتش هم بیشتر میشد، ژان نگاهی به برادر و همکارهاش انداخت و مطمئن بود هیچکدومشون هیچی از داستان مردی که ییبو میگفت نفهمیدن و صرفاً فقط چون نمیخواستن جلوی ژان و تیمش کم بیارن بهش چیزی نمیگفتن.

توی دلش به حالشون خندید و از اونجایی که ییبو از این به بعد قرار بود با تیم اونا باشه، با بیخیالی گوشیش رو از جیبش درآورد و مشغول خوندن نظرهای شنونده‌هاش شد.

-وقتی امتحانای ترم پاییزش تموم میشه بلافاصله درخواست مرخصی رد میکنه و یه راست برمیگرده چین، توی یه مهمون خونه‌ای نزدیک همون کلاب زندگی میکنه و اصلا وارد شهر نمیشه، فقط مسیر کلاب و مهمون خونه رو میره و میاد. سابقه نداره، هیچ دوست و آشنایی نداره و آدم تنهاییه.

بعد از این که این رو گفت نگاهش رو از گوشیش گرفت، سرش رو بلند کرد و با ژان که با بیخیالی با گوشیش بازی میکرد و همکارهاش که با گیجی بهش خیره شده بودن رو به رو شد.

درست لحظه‌ای که یکی از همکارهاش دستش رو برای پرسیدن سوالی بالا برده بود فرمانده از روی صندلیش بلند شد، کنار ییبو ایستاد و دستش رو روی شونه‌ی مرد گذاشت.

+خب... ییبو ممنونم از توضیحات خیلی سریعت، کلی وقت برامون خریدی با سرعتت، اما!... تیم ژان یکی از اعضاش رو فرستاده تا به اسنیک نزدیک بشه و تمام مدت مراقبش باشه، این دفعه نوبت ماست که یکی رو بفرسیم. از بین شماها کدومتون میخواد مراقب این یانگ جون باشه؟

همه سکوت کرده بودن و فقط با ایما و اشاره از هم میخواستن برای این کار داوطلب بشن، ژان که حوصله‌اش سر رفته بود گوشیش رو تو جیبش انداخت، از روی صندلیش بلند شد و همراه با دوستاش سمت اتاقی که قبلا توش بودن رفت که با صدای برادرش سر جاش خشکش زد.

*من میرم!

با این حرف چنگ همه به سمتش برگشتن، زی یی خواست حرفی بزنه که جی لی دستش رو گرفت و مانعش شد و همزمان رو به روی ژان ایستاد تا از هر اتفاقی جلوگیری کنه.

فرمانده نگاهی به ژان که انگار داشت توی کوره آتیش میسوخت انداخت، همکارهای چنگ که قرار نبود به یانگ جون نزدیک بشن با خوشحالی برادرش رو تشویقش میکردن و این حتی مرد رو بیشتر از قبل عصبی میکرد، گلوش رو صاف کرد و توی ذهنش دنبال دلیلی گشت که بتونه چنگ رو از این کار منصرف کنه اما هیچی به ذهنش نمیرسید پس تصمیم گرفت بذاره برادر و دوستاش از این تصمیم منصرفش کنن.

+آم... باشه.. پس، فعلا با ییبو و ژان و تیمش کارایی که لازمه انجام بدین رو هماهنگ کنین... منو بقیه بچه‌ها هم بعد از این که وسایل رو آوردیم بالا مشغول بررسی دوربینای مداربسته میشیم. زودباشین! بلند شین که کلی کار داریم!
ژاکتش رو برداشت و بعد از بیرون کردن همه خودش هم پشت سرشون از خونه خارج شد و در رو پشت سرش بست. چنگ که خودش رو برای دعوا با دوستاش آماده کرده بود نفس عمیقی کشید و به پارکت زیر پاش خیره شد.

*میخوای کتک بزن، نذار بیام خونه‌ات، کلاً باهام قطع ارتباط کن ولی من این کار رو انجام میدم.

زی یی عصبی قدمی به جلو برداشت که این بار ژان بازوش رو گرفت و نذاشت جلوتر بره. ییبو نگاهی به مرد انداخت، برخلاف چند ثانیه‌ی پیش الان فقط با بیخیالی به برادرش خیره شده بود و هیچ نشونه‌ای از عصبانیت توی چهره‌اش نبود.

+و چرا فکر کردی میخوام این کارها رو بکنم؟ من بهت قول داده بودم یادت رفته؟ اینجا محیط کاری توئه، ما حق نداریم بهت بگیم چه کاری خوبه چه کاری بد.

چنگ شوکه سرش رو بلند کرد و زی یی بازوش رو آزاد کرد و سمتش چرخید.

×ژان!

چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند، دستش رو بین موهاش برد و بهشون ریخت.

+زی یی، ما بهش قول دادیم! نمیتونیم زیرش بزنیم اما فقط یه چیز رو بدون چنگ، این کاری که میخوای بکنی خیلی خطرناک‌تر از چیزیه که حتی بتونی فکرش رو بکنی، حتی میخوای همین الان زنگ میزنم به یوبین تا اونم همین حرف رو بهت بزنه.

چنگ که از بیخیالی برادرش کلافه شده بود پوزخندی زد و دست به سینه روی صندلی نشست.

*اوه آره، یادم نبود... کارای خطرناک و خفن رو فقط تو، جی لی و یوبین باید انجام بدین. هر کدوم یه گوشه زمین وایسین و همه چی رو رهبری کنین، انگار اصلا پلیسی هم وجود نداره.

چشم‌هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و دستش رو سمت ییبو گرفت.

+میتونم اون اطلاعات رو یه دور بخونم؟

این بار حتی ییبو هم از رفتارش تعجب کرده بود  با شک سر تکون داد، نگاهی به همکار عصبیش که با پاش روی زمین ضرب گرفته بود انداخت و بعد از زدن رمز گوشیش اون رو دست ژان داد. همونطور که اطلاعات رو میخوند روی زمین نشست، جی لی خودش رو به اتاقی که قبلاً توش بودن رسوند و زی یی کنار ژان روی زمین نشست.

×ژان خواهش میکنم... فقط تو میتونی جلوش رو بگیری... لطفاً...

جی لی با دفترچه و خودکاری برگشت و بعد از این که روی زمین نشست اونا رو آماده کنار دوستش گذاشت تا هر چی که به نظرش مهم میومد رو توش بنویسه و ییبو درست لحظه‌ای که ژان خودکار رو برداشت، متوجه لرزش دستش شد و بیشتر از قبل شوکه شد. فکر نمیکرد همچین چهره‌ی بیخیال و صدای آرومی انقدر از درون عصبی یا حتی مضطرب باشه.

+برای این که بهش نزدیک بشی باید بری توی همون مهمون خونه‌ای که توش میمونه بمونی و این یعنی این که حتی اگه بخوای و منم از خونه بیرونت نکنم هم نمیتونی برگردی خونه یا بری ایستگاه پلیس چون بهت مشکوک میشن و مهم‌تر از همه... نمیتونی با زی وقت بگذرونی و هر وقت دلت خواست بری پیشش.

با حس خیسی دستش سرش رو بالا آورد و برای چند لحظه به چشم‌های خیس از اشک دوستش خیره شد و دوباره مشغول خوندن اطلاعات شد که همین کارش باعث شد زن از روی زمین بلند شه، خودش رو به یکی از اتاق‌ها برسونه و در رو محکم بهم بکوبه.

+انتظار نداری که من به جات زی رو آروم کنم نه؟

بعد از رفتن چنگ نفس حبس شده‌اش رو آزاد کرد، به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشم‌هاش رو بست تا بتونه ذهنش رو جمع و جور کنه. ییبو هم کنارش روی زمین نشست و در سکوت به جی لی که انگشت‌های دست دوستش رو ماساژ میداد و فکر میکرد خیره شد.

"خانم و آقای شیائو اگه بفهمن خیلی عصبی میشن نه؟"

+بیشتر از چیزی که حتی بتونی فکرش رو بکنی.

بعد از چند دقیقه سکوت نفس عمیقی کشید، چشم‌هاش رو باز کرد و با شرمندگی به ییبو خیره شد.

+ببخشید آقای وانگ، این مدت من، برادرم و تیمم خیلی اذیتتون کردیم.

ییبو گلوش رو صاف کرد و سرش رو به دو طرف تکون داد.

-نه مشکلی نیست.

"الان باید با یانگ جون و چنگ چیکار کنیم؟"

به خط‌های روی پارکت خیره شد و بدون این که لحظه‌ای مکث کنه جوابش رو داد.

+باید مثل یوبین برای اون احمق هم یه سناریو و داستان بسازیم و یه سری مدارک براش جور کنیم که فکر میکنم این بار چون خودش پلیسه مدارک رو راحت‌تر بتونیم جور کنیم.

"واقعا نمیخوای جلوش رو بگیری؟"

+اگه به خواستن من بود که الان باید خونه‌ی آقای شیائو، پشت میز شطرنج میشست و درمورد مسائل شرکت و رقبای احتمالیشون باهاش حرف میزد.

ییبو که درمورد کارهای تیمشون کنجکاو شده بود گلوش رو صاف کرد و هر دو دستش رو روی زانوهاش گذاشت.

-میتونم بپرسم چه داستانی برای دوستتون ساختین؟

در حالی که سر تکون میداد نگاهش رو از پارکت گرفت و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید.

+هویتی که برای یوبین درست کردیم یه دورگه چینی آمریکاییه، اسمش الکسه، فامیلیش سانه و 30 سالشه، توی نیویورک به دنیا اومده اما بخاطر شغل پدرش مدام در حال سفر بودن، پدرش چینی بوده و مادرش یه دورگه چینی آمریکایی.

همونطور که میگفت رمز گوشیش رو زد، از توی گالری یکی از فولدرها رو انتخاب کرد و گوشی رو به ییبو داد.
-بعد از این که دبیرستانش تموم میشه با خانواده‌اش از چین میره و تا چند ماه قبل توی فیلیپین زندگی میکرده، اونجا توی یه باغ وحش کار میکرده اما چون حقوقش خرج زندگیش رو نمیداد به اجبار برگشته چین تا کار پیدا کنه.

در حالی که به توضیح‌های مرد گوش میداد با دقت به عکس‌های یوبین و مدارکی که به نظر خیلی واقعی میومدن نگاه میکرد و سر آروم سر تکون میداد.

-هم مادر و هم پدرش رو به خاطر سکته‌ی قلبی از دست داده و از اونجایی که زیاد هم آدم اجتماعی نیست عملاً هیچکس رو نداره. توی یکی محله‌های نسبتاً فقیرنشین که اسنیک هم توشه زندگی میکنه و تا قبل از این که اسنیک بهش پیشنهاد کار بده با پولی که از قبل ذخیره کرده بود زندگی میکرد.

برای بار آخر با دقت به ویزای ساختگی الکس سان نگاهی انداخت و گوشی رو به صاحبش برگردوند.

-این مدارک رو از کجا آوردین؟

+عکساش رو که از سفری که همه‌مون باهم به فیلیپین رفته بودیم داریم، البته یه سریاش با دقت فتوشاپ شدن و مدارک رو هم یکی از اعضای تیم برامون جور کرد.

گوشیش رو خاموش کرد و کنارش روی زمین گذاشت.

-برای چنگ میخواین چه داستانی بسازین؟

"احتمالاً یه معتاد که بخاطر بدهی زیاد در حال فراره؟ هر چند همونم از سرش زیاده"

ژان با حرف جی لی خندید و دست مشت کرده‌اش رو آروم روی پاش کوبید.

+نمیدونم... فعلاً باید بهش فکر کنم.

__

وقتی کار ژان با گوشیش تموم شد به فرمانده و بقیه‌ی همکاراش ملحق شد تا بهشون کمک کنه، یکی از جعبه‌های نسبتاً سنگین رو از صندوق عقب ماشین برداشت و پشت سر فرمانده از پله‌ها بالا رفت. مرد سر برگردوند و وقتی جز خودشون کس دیگه‌ای رو ندید وسط پله‌ها ایستاد.

+چی شد؟ تونست چنگ رو منصرف کنه؟

همونطور که جعبه رو روی یکی از پله‌ها میذاشت سرش رو به دو طرف تکون داد.

-حتی تلاش هم نکرد منصرفش کنه.

مرد شوکه جعبه‌ای که تو دستش بود رو روی جعبه‌ی ییبو گذاشت و سرش رو خاروند.

+باورم نمیشه... وقتی چنگ به تیممون ملحق شد از خونه انداختش بیرون و تمام تلاشش رو کرد که جلوش رو بگیره.. پس برای چی الان-

-میگفت بخاطر قولی که همه‌شون به همدیگه دادنسعی نمیکنه جلوش رو بگیره، خودتون نباید اجازه میدادین برای این کار داوطلب بشه.

+خودت که دیدی، هیچکس قبول نمیکرد جونش رو به خطر بندازه...

-میخواین من انجامش بدم؟

سرش رو به دوطرف تکون داد، دست به سینه به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید.

+میخوام به جز ژانگ جی یه نفر دیگه هم همراهشون باشه، اول قرار بود به جای تو خود چنگ رو بفرستم توی اون تیم اما ژان قبول نکرد، گفت هر کسی جز چنگ... نمیخواد به هیچ وجه کسی متوجه رابطه‌شون بشه و بین بچه‌ها تو و ژانگ جی تنها کسایی هستین که در برابرشون جبهه نگرفتین پس مجبورم تو رو بفرستم اون طرف و چنگ رو بفرستم سراغ یانگ جون.

-هویتی که شیائوژان برای دوستشون ساخته خیلی خوبه، فکر میکنم بهتره هویت جعلی چنگ رو هم خودش بسازه، فقط... گفتن برای مدارک به کمکمون نیاز پیدا میکنن.

سرتکون داد، جعبه‌اش رو برداشت و از پله‌ها بالا رفت.

+هر چی لازم داشته باشن من براشون فراهم میکنم، اما من هنوز یه چیزی رو نفهمیدم... حتی به بچه‌ها سپردم بفهمن کی مدارک رو برای یوبین آماده کرده اما اونا هم نتونستن چیزی پیدا کنن، تو وقتی داشتی باهاشون حرف میزدی چیزی در این مورد بهت نگفتن؟

ییبو هم جعبه‌اش رو از روی زمین برداشت و پشت سر مرد از پله‌ها بالا رفت.

-اتفاقاً مدارک رو نشونم دادن و من هم ازشون پرسیدم از کجا گیرشون آوردن.

+و؟

-شیائوژان گفت یکی از بچه‌های تیمشون مدارک رو براشون جور کرده، توضیح اضافه‌تری نداد.

وقتی به در رسیدن فرمانده در رو باز کرد و گوشی ییبو زنگ خورد، جعبه‌ای که نگه داشته بود رو جلوی در روی زمین گذاشت، گوشیش رو درآورد و با دیدن اسم مانستر بلافاصله تماس رو جواب داد و صدای خنده‌های بلند زن گوشش رو پر کرد.

+ییبو، ییبو... بیا یه لطفی در حق همکارات بکن و الان که دیگه با شیائوژان تو یه تیمی بده این توضیحات و چیزای مشابه به اینو شیائوژان یا اون دوستش جی لی انجام بدن.

اخم کرد، خودش رو به انتهای راهرو رسوند و از پنجره به بیرون خیره شد.

-چرا؟

+قبلش یه سوال دارم ازت، تو مدرسه روخونی میکردی؟

-نه، معلم هیچوقت من رو برای روخونی صدا نمیزد ولی خب این چه ربطی داره؟

+چون مثل جت میخونی میری! مطمئنم معلمات هم بخاطر همین اصلا صدات نمیزدن! وای دلم میخواست قیافه‌ی کسایی که داشتن بهت گوش میدادن رو ببینم.

-اگه کسی مشکلی با سرعتم داشت بهم میگفت.

+اوهوم... درست میگی، اصلا همینه که تو میگی.

-برای چی زنگ زدی؟

+میخواستم همین رو بهت بگم. اطلاعات کافی بود؟

-آره. راستی! میتونی ببینی این مدارک جعلی که برای دوستشون درست کردن رو از کی گرفتن؟
+فرضاً من طرف رو پیدا کنم و بهت هم بگم کیه، میخوای چیکار کنی؟ برین دستگیرش کنین؟ همینجوریش شماها دارین سایه‌ اون بیچاره‌ها رو با تیر میزنین، بهتره کمتر آتیش بندازین توی سنگرای همدیگه و سعی کنین اعتماد همدیگه رو جلب کنین. ژانگ جی رو ببین، داره تمام تلاشش رو میکنه تو دل اون تیم جا خوش کنه... تو هم باید سعی کنی اعتمادشون رو جلب کنی و یه چیز دیگه، حالا که رفتی تو تیم اونا باید بیشتر طرف اونا رو بگیری و کمکشون کنی، نه این که بری جاسوسشون بشی اینا رو هم یعنی واقعاً من باید بهت بگم؟

-خودم کارم رو بلدم.

+دارم میبینم. راستی، اون دختره که برادرزاده‌ات میخواست باهاش دوست بشه چی شد؟

با یادآوری ذوق لیانگ موقع تعریف کردن کارهایی که با دوست جدیدش انجام داده بود لبخندی زد و به دیوار تکیه داد.

-نمیدونم چی بهش گفتی اما هر چی که بوده جواب داده، وقتی از مدرسه برگشت خونه انقدر خوشحال بود که سر از پا نمیشناخت، دو سه بار اگه نمیگرفتیمش میرفت تو دیوار.

+چقدر این پسر بانمکه!! کاش عموش هم مثل اون بود اونوقت کار کردن باهاش هزار برابر جذاب‌تر میشد.

"هی ییبو اینا خیلی سنگینن، میشه بیای کمکم کنی؟"

سمت صدا چرخید و ژانگ جی رو دید که دوتا جعبه رو نگه داشته و نفس نفس میزد، بدون این که خدافظی کنه تماس رو قطع کرد و در حالی که خودش رو به مرد میرسوند گوشیش رو توی جیب کتش انداخت، یکی از جعبه‌ها رو ازش گرفت و پشت سرش وارد خونه شد.

-چجوری این دوتا جعبه رو از این همه پله بالا آوردی؟

مرد در جوابش لبخند زد و جعبه رو روی کابینت گذاشت.

+مگه تو توی بخش جنایی نبودی؟ من پشت میز میشینم این حرف و بزنم منطقی بنظر میاد، اما تو با این هیکلی که تو داری باید خیلی قوی باشی که.

جعبه رو کنار جعبه‌ی ژانگ جی روی کابینت گذاشت و به کابینت تکیه داد.

-این که نمیخوام به کمرم آسیب بزنم ربطی به قوی بودن یا نبودنم نداره.

+همه اون پایین دارن فحششون میدن.

-کیا رو؟

ژانگ جی با سر به ژان و جی لی که روی زمین نشسته و مشغول نوشتن چیزی توی دفترچه‌هاشون بودن اشاره کرد.

+میگن بخاطر اونا اومدیم اینجا و حتی نیومدن کمک کنن یکی از جعبه‌ها رو بیارن بالا.

*هر کی اینجا یه وظیفه‌ای داره، ما باید برای همکارتون یه هویت جعلی بسازیم که با عقل جور دربیاد و کسی بهش شک نکنه، اونا هم باید وسایل رو بیارن بالا. هر چند شما دوتا چون با مایین لازم نبود کاری بکنین.

جی لی در حالی که مینوشت گفت، بعد برای چند لحظه سرش رو بالا آورد، بهشون لبخند زد و دوباره مشغول کارش شد.

خودشون رو به اون دوتا رسوندن و روی زمین رو به روشون نشستن، ژان برگه‌ای از دفترچه‌اش کند و همراه یه خودکار روی زمین گذاشت.

×به فرمانده‌تون بگین برای اون همکارتون شناسنامه، کارت ملی و سند یه خونه که طرف حداقل 5 سال توش زندگی کرده باشه و شرکت تازه‌ کاری که به نامش ثبت شده باشه و بانک هر دوش رو مصادره کرده‌ باشه جور کنه.

ییبو کاغذ و خودکار رو برداشت و چیزهایی که ژان خواسته بود رو توی برگه نوشت.

-دیگه چی لازمه؟

×صاحب این شناسنامه باید 28 سالش باشه، توی شانگهای به دنیا اومده باشه و خانواده‌اش رو از دست داده باشه. یه سری دوست و آشنا هم باید براش جور کنین که امیدوارم بقیه‌ی تیمتون دیگه حداقل جرئت این یه کار رو داشته باشن.

-چیز دیگه‌ای لازم نداری؟ نمیخوای قبلش با فرمانده درموردش صحبت کنی؟

×فعلاً چیز دیگه‌ای لازم نیست...

چند لحظه به نوشته‌هاش خیره شد و بعد بشکن زد.

×آها! حساباش رو هم بانک باید بسته باشه.

-دیگه چی؟

نگاهش رو از نوشته‌هاش گرفت، سرش رو بلند کرد و دفترچه و خودکارش رو زمین گذاشت.

×فعلاً همین.

خودکار رو به جی لی داد، کاغذ رو تا کرد و سر چرخوند تا فرمانده رو پیدا کنه.

+اگه دنبال فرمانده میگردی نگرد، گفت براش کار پیش اومده رفته بیرون.

-پس من بعداً بهش میگم.

کاغذ رو کنار گوشیش توی جیب ژاکتش انداخت و ژان در جوابش فقط سر تکون داد.

+برای برنامه‌ی این هفته‌تون نباید کاری بکنین؟

با این سوال ژانگ جی، جی لی و ژان مثل برق گرفته‌ها تکیه‌شون رو از دیوار گرفتن.

×چرا باید انجام بدیم، ما دیگه باید بریم ممنون که یادآوری کردی ژانگ جی.

جی لی سریع وسایلشون رو جمع کرد و هر دو با دو از آپارتمان خارج شدن. بعد از رفتن اون دو نفر، ژانگ جی خمیازه کشید، روی زمین خوابید و دستش رو زیر سرش گذاشت.

+من هیچوقت نمیتونم جای اونا باشم، حتی نمیدونم چجوری از پسش برمیان...

دستش رو بالا آورد و مشغول شمردن شدن.

هم باید برای برنامه‌ی رادیوییشون آماده بشن، هم اینجا و هم مشکلات شخصیشون... خیلی سخته.

ییبو هم کنارش روی زمین دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت.

-موافقم.

+کاری که چنگ میخواد بکنه هم خیلی خطرناکه، وقتی پاش رو بذاره توی اون مهمون خونه هر شب باید با ترس بخوابه و دیگه نمیتونه خانواده و دوستاش رو از نزدیک ببینه. منم وقتی تازه اومده بودم توی بخش برای شیرین کاری توی همچین کاری داوطلب شدم، میدونم چه استرسی داره.

-همیشه توی هر تصمیممون یه چیزایی به دست میاریم و به جاش یه سری چیزا رو از دست میدیم.

+بذار درمورد قضیه چنگ باهات موافق نباشم، چون حتی معلوم نیست بتونیم از اون یانگ جون به چیزی برسیم یا نه. من که چیزی گیرم نیومد اون زمان.

چشم‌هاش رو بست و نفس عمیقی کشید.

-نمیدونم.

____

نگاهش رو از صفحه لپ تابش گرفت، سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشم‌هاش رو بست.

+من هنوز هم نمیتونم درکش کنم.

ژان بدون این که نگاهش رو از لپ تابش بگیره هومی گفت و دوباره مشغول کارش شد.

+اصلا لازمه این جزئیات رو برای توضیح پرونده بدونم؟

-اوهوم.

+لابد باید توضیحشون هم بدم.

-اوهوم

+ولی من درموردش حرفی نمیزنم.

-اوهوم.

+میشه بریم سراغ یه پرونده‌ی دیگه؟

...

+ژان گه....

-هوم؟

+میشه یکم بهم توجه کنی؟

-اوهوم.

+دارم جدی میگم، بیا برای آرامش روان خودمون هم که شده همین الان بذاریمش کنار و بریم سراغ یه پرونده‌ی دیگه.

-اوهوم.

آهی کشید و با یادآوری چیزی که خونده بود زیر لب فحش داد، ییبو که کنجکاو شده بود صفحه‌ی چتش با برادرش رو بست و سمتشون چرخید.

+وانگ ییبو...

*بله؟

+میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟

*آره.

گوشیش رو روی مبل گذاشت و به جی لی خیره شد.

+نظرت راجع به پری دریایی‌ها چیه؟

*یه موجود افسانه‌ایه که بچه‌ها بخاطر یه کارتون دوستش دارن، نظر خاصی ندارم درموردش.

با شنیدن جواب ییبو سر تکون داد.

+خوبه پس تو هم از خودمونی.

*چرا همچین سوالی رو پرسیدی؟

از روی مبل بلند شد، باقی برگه‌ها و عکس‌ها رو از روی میز برداشت، کنار ییبو نشست و یکی از عکس‌ها رو سمتش گرفت.

+قاتلی که قراره درموردش حرف بزنیم، چجوری بگم؟ یکم زیادی شور وحشی بازی و تخیل رو درآورده بوده.

عکس رو ازش گرفت و وقتی هیچی ازش نفهمید اخم کرد.

*نمیفهمم این چیه.

🔴 (بچه‌ها این تیکه حرف جی لی رو اگه از چیزای چندش بدتون میاد نخونین، جمله‌ی جی لی رو رد کنین و از تیکه‌ای که ییبو‌ حرف میزنه بخونین.)

+دخترای دبیرستانی رو میدزدیده، بهشون تجاوز میکرده، بعد با پوست مار براشون مثل پری دریایی دم درست میکرده و برای این که مطمئن شه اون دم سر جاش میمونه اون رو به بدنشون میدوخته.

چشم‌هاش رو بست و عکس رو روی میز رو به روش پرت کرد.

*خدای من...

+اگه میخوای بپرسی چند نفر قربانیش بودن هم باید بگم متاسفانه یا خوشبختانه فقط 10 نفر بودن. یه نفر که هیچوقت هویتش مشخص نشد از سر کنجکاوی وارد دیپ وب میشه و ویدیوها و عکسایی که این مرد روانی آپلود میکرده رو میبینه و با لو دادن آدرس و موقعیتش به پلیس جلوش رو میگیره.

🔴 (از اینجا بخونین.)

*میدونم به من ربطی نداره اما بنظر منم نباید درمورد این توی برنامه‌تون بگین.

+ببین ژان گه!

ژان که لپ تابش رو روی مبل گذاشته بود و سرش رو با دستش گرفته بود یکی از کتاب‌های قطوری که روی میز بود رو برداشت و سمت جی لی پرت کرد.

-کوفت و ژان گه! درد و ژان گه! من بهت گفتم نمیخواد بخونیش، صبر کن جس رو راضی میکنم یه پرونده دیگه بهمون بده! من حتی یه جمله هم ازش نخونده بودم که حتی لازم نباشه بدونم درمورد چه کوفتی داره صحبت میکنه، اونوقت تو میای همه‌اش رو توی کمتر از یک دقیقه تعریف میکنی!

بلافاصله بعد از این که جاخالی داد، بی توجه به فریادهای ژان پشت مبل پناه گرفت و با صدای بلندتری فریاد زد.

+ما الان فقط یه روز وقت داریم تا برای پرونده‌ی جدید آماده بشیم و تو هنوز جس و راضی نکردی! اصلا مقصر تویی که جس رو به جای یوبین مسئول پرونده‌هامون کردی!

ژان کتاب دیگه‌ای برداشت و خواست پرتش کنه که ییبو سریع از جاش بلند شد، کتاب رو ازش گرفت، روی زمین انداخت و مچ هر دو دستش رو گرفت تا دوباره کتابی از روی میز برنداره.

-خودتم میدونی تنها کسی که بعد از یوبین میتونست این کار رو انجام بده جس بود!

همون لحظه فرمانده، ژانگ جی و چنگ ترسیده در رو باز کردن و وارد اتاق شدن.

×اینجا چه خبره!!

فرمانده فریاد زد، جی لی از پشت مبل بیرون اومد و ژان و ییبو توی همون حالت سمت مرد چرخیدن.

-ببخشید، یه بحثی درمورد پرونده‌ای که قراره درموردش حرف بزنیم پیش اومد.

آهی کشید، جلوتر اومد، روی مبلی که یببو چند دقیقه‌ی قبل روش نشسته بود نشست و چنگ و ژانگ جی هم کنارش روی مبل نشستن.

×لطفا ادامه این بحثتون رو بذارین برای بعد، الان باید درمورد چنگ حرف بزنیم.

-درسته.

ییبو مچ دست‌هاش رو ول کرد و کنار هم روی مبل نشستن، فرمانده بعد از این که جی لی روی مبل کنار ییبو نشست پاکت قهوه‌ای رنگی که با خودش آورده بود رو روی میز گذاشت و به پشتی مبل تکیه داد.

×هر چی خواسته بودی رو آماده کردیم، حالا بگو چنگ قراره نقش کی رو بازی کنه. با جزئیات.

خم شد و پاکت قهوه‌ای رنگ رو برداشت، مدارکی که توش بود رو با حوصله بررسی کرد و لبخند زد.

-قراره نقش مهندس تازه کاری رو بازی کنه که حسابی بدهی بالا آورده.

____

سلام!
امیدوارم حالتون خوب باشه و از پارت جدید لذت برده باشین.
این روزای آخر سال همیشه روزای شلوغ و پرکارین اما امیدوارم شما نهایت استفاده رو ازشون ببرین و از آخرین جمعه امسالتون لذت ببرین.
لطفا ووت و کامنت رو فراموش نکنین و حمایتتون رو ازم دریغ نکنین و اگر نکته‌ای بود که به ذهنتون رسید میتونه بهم توی بهتر نوشتن داستان کمک کنه خوشحال میشم بشنومش و اگر سوالی هم داشتین بپرسین تا من بهشون جواب بدم.

ممنونم که وقت گذاشتین.🌻💛

Continue Reading

You'll Also Like

598K 12.7K 43
i should've known that i'm not a princess, this ain't a fairytale mattheo riddle x fem oc social media x real life lowercase intended started: 08.27...
75.9K 1.7K 32
!Uploads daily! Max starts his first year at college. Everything goes well for him and his friends PJ and Bobby until he meets Bradley Uppercrust the...
945K 21.6K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
231K 10.7K 32
Desperate for money to pay off your debts, you sign up for a program that allows you to sell your blood to vampires. At first, everything is fine, an...