last try

Da HooraY01

166 33 96

مجموعه ای از داستان های کوتاه Altro

مقدمه
بچه با درد هم بازی میکند
از دل گذشتم

این بار رو من انجام میدم

33 8 12
Da HooraY01

سلام
احساس میکنم که باید در مورد اسم داستان قبلی یه توضیح بدم
منظورم این نبود که بچه ای که درد داره بازی هم می‌کنه
منظورم این بود که درد بچه براش مثل اسباب بازی میمونه و می‌تونه باهاش بازی کنه



غلامحسین مثل همیشه خودش را به زور توی زیر پله ی کوچکش جا داده بود و داشت چرم ها را از روی الگو میبرید. نزدیک عید بود و کار هایش چند برابر شده بود. باید زودتر کفش های چرمی را می‌دوخت.

یک دفعه با شنیدن صدای آژیر آتش نشانی دست از کار کشید. مثل همه از مغازه اش بیرون رفت. حتما یه بلایی سر یکی از کارگر های روز مزد ساختمان نیمه کاره ی پاساژ آمده بود. جمعیت زیادی دور چیزی در گوشه ی طبقه ی همکف جمع شده بودند.

غلامحسین پشت سر آتش نشان های هیکلی راه افتاد تا جلو تر برود و ببیند که چه اتفاقی افتاده است. وقتی به وسط جمعیت رسید تازه فهمید چه شده است.

دختر بچه ی هفت ساله ای توی چاه فاضلاب افتاده بود و مادر دختر گریه می‌کرد. صدای ضعیف دختر هم شنیده میشد. چاه کوچک تر از هیکل آتش نشان ها بودند و کاری از دستشان برنمی‌آمد. همه به دنبال داوطلب می‌گشتند تا دختر بچه را زودتر نجات بدهند.

غلامحسین به قد کوتاه و هیکل لاغرش نگاهی انداخت و بلافاصله دستش رو بلند کرد و داوطلب شد. یکی از آتش نشان ها جلو آمد و گفت :« مطمئنی میتونی انجامش بدی پسرجون؟»

غلامحسین سرش رو تکان داد و گفت :« اره از پسش برمیام.» دور کمرش طناب بستند و کمکش کردند تا وارد چاه بشود. چاه حتی برای غلامحسین هم کوچک بود. غلامحسین دست هایش را بالای سرش گرفت. لبه های سیمانی چاه به پیراهنش گیر کردند و بدنش رو هم زخم کردند. از در چاه که رد شد. آتش نشان ها آرام آرام طناب را شل کردند تا به ته چاه برسد.

غلامحسین همین که دختر را دید لبخند زد و دست هایش را باز کرد و گفت :« میای بغل عمو تا بریم بیرون؟» یکی از بالای چاه داد زد :« طناب ببند کمر دختره خودت رو بعد از اون میکشیم بالا.»

غلامحسین ترسید. حتی بلد نبود مثل آتش نشان ها طناب رو گره بزند. لبش را گاز گرفت و آخرش دختر رو محکم بغل کرد و با خودش گفت :« دوتایی اونقدر هم سنگین نیستیم. اون آتیش نشان ها زورشون بهمون میرسه.»

همین که رسیدند به بالای چاه پاهایش را به دیواره ی چاه چسباند و دختر را از در چاه رد کرد و منتظر بود تا دست خودش هم بگیرند و بیرون ببرندش. می‌توانست صدای گریه های بلندتر شده ی مادر بچه رو بشنود. همین که بیرون اومد صاحب ملک بهش نزدیک شد و گفت :« خدا خیرت بده پسرم. نجاتمون دادی. نمی‌دونم چجوری ازت تشکر کنم.»

غلامحسین خجالت زده دستی به گردنش کشید و سر سری خواهش میکنمی زیر لب گفت. باید میرفت خانه و خودش را تمیز میکرد. بوی بد و کثیفی نمی‌گذاشت راحت فکر کند. مطمئنا نمیتوانست با اون وضع کفش ها را بدوزد. به زیر پله اش برگشت و وسایلش را مرتب کرد. در زیر پله اش را قفل کرد و به سمت خانه دوید.





لاو یو سو ماچ💜
تنکس فور یور ساپورت
حورا

Continua a leggere

Ti piacerà anche

182K 9.4K 87
Being flat broke is hard. To overcome these hardships sometimes take extreme measures, such as choosing to become a manager for the worst team in Blu...
260K 7.4K 131
"𝑻𝒉𝒆𝒓𝒆'𝒔 𝒓𝒆𝒂𝒍𝒍𝒚 𝒏𝒐 𝒘𝒂𝒚 𝒐𝒇 𝒘𝒊𝒏𝒏𝒊𝒏𝒈 𝒊𝒇 𝒊𝒏 𝒕𝒉𝒆𝒊𝒓 𝒆𝒚𝒆𝒔 𝒚𝒐𝒖'𝒍𝒍 𝒂𝒍𝒘𝒂𝒚𝒔 𝒃𝒆 𝒂 𝒅𝒖𝒎𝒃 𝒃𝒍𝒐𝒏𝒅𝒆."
196K 4.6K 54
❝ i loved you so hard for a time, i've tried to ration it out all my life. ❞ kate martin x fem! oc
5.2M 45.3K 53
Welcome to The Wattpad HQ Community Happenings story! We are so glad you're part of our global community. This is the place for readers and writers...