Sew Me Love

Por theNARIYAstoryteller

139K 40K 12.3K

پارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دوره‌ای رو به‌عنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برن... Más

🧵قبل از هر چیزی🧵
📍يک : قبولش نكن📍
📍دو : يادم نمياد📍
📍سه : ببخشید📍
📍چهار: من چه نسبتی با شما دارم؟📍
📍 پنج : دوست های خوشتیپ هیونگ 📍
📍 شش : جلوی من نبوسش 📍
📍 هفت : همونی باشم که اون میخواد 📍
📍 هشت : دنیا کوچیکه 📍
📍 نُه : عُمراً 📍
📍 ده : درباره ی خودم📍
📍 یازده : نمیشه نری ؟📍
📍 دوازده : بهترین سامچون دنیا📍
📍سیزده : برام اهمیتی نداری!📍
📍چهارده : مالِ من📍
📍 پونزده : بعد از دیشب📍
📍 شونزده : بذار ببینمش 📍
📍 هفده : عذاب وجدان 📍
📍 هیجده : بعد از ۱۶ سال 📍
📍 نوزده : سوال لعنتی 📍
📍بیست : باید چی کار می کرد؟📍
📍 بیست و یک: تاوان 📍
📍بیست و دو : شب طولانی📍
📍 بیست و سه: رفاقت 📍
📍 بیست و چهار: بابا؟ 📍
📍 بیست و پنج : مدارک 📍
📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍
📍 بیست و هفت : بدرقه 📍
📍بیست و هشت : گذشته 📍
📍بیست و نه : چرا؟📍
📍 سی : قهوه‌ی تلخ 📍
📍سی و یک : بسته‌ی پستی📍
📍 سی و دو : قدبلنده کیه؟ 📍
📍 سی و سه : احساسات ترسناک 📍
📍 سی و چهار : رقیب 📍
📍 سی و پنج : پرورشگاه 📍
📍 سی و شش : داشتن چیکار میکردن؟ 📍
📍 سی و هفت : به روش چانیول 📍
📍 سی و هشت : قسمت سخت ماجرا 📍
📍 سی و نه : منم فن توئم. 📍
📍 چهل : اعتراف 📍
📍 چهل و یک : حقیقت تلخ، حقیقت شیرین📍
📍 چهل و دو : سرمای غم‌انگیز 📍
📍 چهل و سه : شروع خوبی بود.📍
📍 چهل و چهار: شما چانیول هیونگ هستید؟ 📍
📍 چهل و پنج: امتحانم کن! 📍
📍چهل و شش : فرار 📍
📍 چهل و هفت : مرگ یکبار، شیون یکبار📍
📍 چهل و هشت : کنار اون بیشتر می‌خنده؟ 📍
📍 چهل و نه : پاستا آلفردو 📍
📍 پنجاه : اسیر 📍
📍 پنجاه و یک : بهت یاد میدم 📍
📍 پنجاه و سه : بهم شنا یاد بده 📍
📍 پنجاه و چهار : صفر صفر 📍
📍 پنجاه و پنج : تصمیم بگیر، بکهیون 📍
📍پنجاه و شش : مثل رولر کوستر📍
📍 پنجاه و هفت: برایم عشق بدوز📍
📍پنجاه و هشت : عشقم را احساس کن📍
📍پنجاه و نه: زیر نور مهتاب📍
📍 شصت: من مثل تو نیستم 📍
📍مینی‌شال پارت: یک- اتفاقِ کوچولوی کوتاهِ خیلی نرم📍
📍شصت‌ویک : مُسَکّن📍
📍شصت‌ودو: اون‌طوری می‌خوامت📍
📍شصت‌وسه: خجالتی که دوستش داشت📍
📍شصت‌وچهار: احساس تعلق📍
📍مینی‌شال پارت: دو- به اندازه‌ی یک تخت تک‌نفره📍
📍شصت‌وپنج: دلم خواست📍
📍 شصت‌وشش: داشتن تو📍
📍شصت و هفت: یک لیوان شیر گرم📍
📍شصت و هشت: پاکت خردلی📍
📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍
📍مینی‌شال پارت: چهار- مثلث سوبک‌یی📍
📍 شصت‌ونه: Forever Love 📍
📍 هفتاد: داستان خیاط‌ها 📍
🪡بعد از همه‌ی این‌ها🪡

📍 پنجاه و دو : هر چیزی📍

990 440 131
Por theNARIYAstoryteller

روی مبل نشسته بود و با انگشت‌هاش شقیقه‌اش رو فشار می‌داد. تازه چند دقیقه بعد از تماس یادش افتاده بود که باید به جای خوشحال بودن استرس بگیره. وقتی بعد از مدت‌ها چانیول با لحن شیرینش ازش خواست تا بهش شنا کردن یاد بده انگار قند توی دلش آب کرده بودن و اصلا متوجه دلایلی که بخاطرشون باید مضطرب و نگران باشه نشد. توی این مدتی که چانیول و یسونگ به همدیگه نزدیک‌تر شده بودن، سرمای خاصی رو از جانب پسر جوان احساس می‌کرد برای همین شنیدن اینکه پسر جوان برای وقت گذروندن کنارش پیش‌قدم شده خیلی مسرت‌بخش بود. حالا که هیجاناتش خوابیده بود، مستاصل شده بود.

اگر توی شرایط عادی مثل روزهای گذشته بودن هیچ دغدغه‌ای نداشت اما با حرف‌هایی که اخیرا از ییشینگ و یسونگ شنیده بود نمی‌تونست بی‌تفاوت باشه. رابطه‌ی پسر جوان و خودش به اندازه‌ای نزدیک بود که مرز بین واقعیت و سوء تفاهم خیلی باریک باشه.

نفس عمیقی کشید و با کلافگی مایویی که توی دستش بود رو توی ساک پرت کرد. توی این مدتی که کنار هم زندگی می‌کردن بکهیون بدون فکر کردن به مساله‌ی خاصی، راحت و با بالاتنه‌ی برهنه توی خونه می‌گشت ولی الان با فکر کردن به اینکه قراره با یه شرت توی استخر کنار پسر جوان شنا کنه حرارت بدن و ضربان قلبش بالا می‌رفت.

_لعنت بهت ییشینگ.

اگه دوستش توی اون لحظه در دسترس بود احتمال اینکه یه کتک‌کاری مفصل اتفاق بیفته، بالا بود. اون بود که تمام این شک‌ها و تردیدها و افکار رو به جونش انداخته بود

_داره سی و هشت سالم میشه اونوقت برای یه بچه...

بی‌اختیار دستش رو آروم به دهانش کوبید و حرفش رو ادامه نداد. از اینکه کسی راجع به چانیول اینطوری فکر کنه بیزار بود و حالا حتی از اینکه خودش به دلیل عصبانیت یا هر چیز دیگه‌ای همچین تصوری از چانیول داشته باشه بدش می‌اومد. چانیول شاید خیلی جوان بود ولی اصلا بچه نبود.

بکهیون آدمی نبود که صفر و صد داشته باشه اما همیشه خط قرمزهای ناگفته و نامرئی توی زندگیش داشت. با اینکه اون‌ها جایی ثبت نشده بودن اما ناخودآگاه توی زندگیش رعایت می‌شدن. اون هیچ‌وقت پدر و مادری نداشت که تلاشی برای رنگ کردن شخصیتش کرده باشن. خواهر بزرگ‌ترش هم خیلی زود از دست داده بود و فرصتی برای حرف زدن راجع به مسائل عمیق آنچنانی پیدا نکرده بودن. تنها کسی که بیشتر از بقیه فرصت داشت تا بکهیون رو توی مسیر پر پیچ و خم زندگی راهنمایی کنه جونگسو هیونگ بود که اون هم هرگز بکهیون رو مجبور به زندگی کردن با سبک خاص و مشخصی نکرده بود. تنها اختلاف و پافشاری هیونگش، خیاطی نکردن بود که بکهیون حتی به این هم گوش نداده بود.

مرد جوان تا اون روز زندگی کردن رو از بقیه یاد گرفته بود. عادت داشت که به جامعه نگاه کنه و یاد بگیره چطوری باشه و این سبک از زندگی کردن یک جاهایی خیلی سخت و دردناک می‌شد. مثل همین نقطه‌ای که توش گیر کرده بود. این حقیقت که اگر چانیول یک پسر نبود، احتمال اینکه خیلی سریع با احساساتش کنار بیاد بیشتر می‌شد حالش رو بهم می‌زد ولی از یک طرف دیگه فکر اینکه خودش و احساساتش رو دست یک همجنس خودش بسپره می‌ترسید. چانیول خیلی بزرگ و مردونه بود. همه چیزش درشت بود. چشم‌هاش، گوش‌هاش،دست‌هاش، هیکلش و کلا هر چیزی مربوط به چانیول خیلی قوی و محکم می‌رسید. بنابراین اگر بکهیون به عشق چانیول اعتراف می‌کرد تمام تصوری که از خودش و تمایلاتش توی این چهار دهه از زندگیش ساخته بود دود می‌شد و می‌رفت توی هوا.

اکثر آدم‌ها توی زندگیشون یک سری ویژگی‌هایی رو خواه ناخواه برای پارتنرشون تعیین می‌کنن. برای بکهیون هم همینطور بود. همیشه فکر می‌کرد که از دخترهای ظریف و کوچولو که موهاشون رو نمی‌بندن و لب‌هاشون رو با یه تینت لب خیلی ملایم براق می‌کنن و همیشه ساده و بی‌آلایش هستن خوشش میاد و چقدر هم که چانیول این ویژگی‌ها رو داشت!

چانیول هیچ‌کدوم از این ویژگی‌ها رو نداشت ولی قلبش رو لرزونده بود. بکهیون بخاطر داشت که حتی اون روزی که هیونگش از با هم بودنشون حرف زده بود چطوری بهم ریخت و از چانیول اون سوال رو پرسیده بود. اولین باری که متوجه رابطه‌ی جونمیون و پسر جوان شده بود و بوسه‌هایی که شاهدشون بود و از همه مهم‌تر تجربه‌شون کرده بود! بکهیون با تمام توانش از مرور حس لمس شدن لب‌های نرم و درشت و خیس پسر جوان فرار کرده بود ولی بالاخره گاردش پایین اومده بود.

تمامی اون احساسات و تجربه‌ها بهش حمله کرده بودن و حتی قوی‌تر و پیشرفته‌تر از قبل قلبش رو هدف می‌گرفتن.

آغوش چانیول، محبت‌هاش، دست‌های گرمش، صدای بمش و طوری که با اسم کوچیک صداش کرده بود. درسته! بکهیون حتی اونطوری خطاب شدن توسط چانیولش رو فراموش نکرده بود. بکهیون واقعا چانیول رو از اعماق وجودش دوست داشت و حالا قطار اتفاقات، پشت سر هم باعث شده بودن تا به جنبه‌ی جدیدی از خودش پی ببره. جنبه‌ای که ممکن بود چانیول رو خیلی بیشتر و عمیق‌تر از قبل توی زندگیش بخواد. جنبه‌ای که برای چانیول تشنه می‌شد، طلبش می‌کرد و حتی ایجاد احساس مالکیت می‌کرد.

_ولی من که گی نیستم.

حق داشت. بکهیون اگر علاقه‌ای که برای ازدواج کردن با جونگسو هیونگ توی بچگی داشت رو فاکتور می‌گرفت، بجز چانیول هیچ‌وقت همچین احساسی رو به مردی و حتی هیچ زنی پیدا نکرده بود. این احساس از تجربه‌ای که با عشق اول و قدیمیش داشت هم قوی‌تر بود. از جنس آتیش بود و داشت تمام وجودش رو به آتیش می‌کشید.

_ولی چانیول... تو که به من چیزی نگفتی. اگه اینا فقط توهمای بقیه بخاطر علاقه و محبت زیادی که به من داری باشه همه چیز خیلی معذب‌کننده میشه.

بکهیون معتقد بود که تا وقتی خود چانیول در مورد این موضوع چیزی بهش نگفته بود پس چیزی هم وجود نداشت. احساسات خودش رو می‌تونست پای حسادت به کسی که بیشترین میزان توجه چانیول، تنها خانواده‌اش، رو می‌گیره بذاره و یا هر چیزی شبیه بهش ولی نمی‌تونست پیش‌قدم بشه. هر چقدر دو دوتا چهارتا می‌کرد این کار خودخواهی محسوب می‌شد. اون به خوبی از تاثیری که روی چانیول می‌ذاشت خبر داشت و نمی‌تونست ریسک بکنه. چندتا نفس عمیق برای کمتر شدن لرزش بدنش کشید که صدای آیفون توی خونه‌ی سوت و کورش پیچید.

📌✂️📏

انگشتش رو ریتمیک روی فرمون می‌کوبید. نزدیک دو ساعت بود که زیر پنجره‌ی منزل پدر پارک چانیول ماشینش رو پارک کرده بود و با خودش کلنجار می‌رفت. اضطراب و دلشوره داشت و از اینکه زیر بار نقشه‌های اون سلبریتی مرموز رفته بود خیلی احساس پشیمونی می‌کرد. گذشته و ماجرای تاریک و تلخی که با چانیول داشت اون رو از زمانی که حقیقت بر ملا بشه و دروغ‌هاشون آشکار بشه می‌ترسوند.

اولین چیزی که احتمالا پسر جوان به خاطر می‌آورد دروغی بود که بابت خواستگاری تمین از بکهیون به هم بافته بود. بین دو راهی سختی گیر کرده بود. یا باید تا آخر نقشه‌ای که کشیده بودن ثابت قدم می‌موند یا میتونست همین الان به چانیول همه‌ی حقیقت رو بگه و ازش بخواد برای به دست آوردن بکهیون خیلی روشن و مستقیم قدم برداره چون احتمالا برنده‌ی این مبارزه می‌شد. اما بزرگ‌ترین چیزی که تا اون لحظه اجازه نداده بود مسیر دوم رو انتخاب کنه جایگاهی بود که پیش پسر جوان داشت. اون واقعا نمی‌تونست مثل بزرگ‌ترها و یا حتی دوستِ هیونگش نصیحتش کنه. حداقل فعلا نمی‌تونست. با ناامیدی می‌خواست ماشینش رو روشن کنه که متوجه خروج چانیول از منزل شد. آهسته به راه افتاد. به نظر می‌رسید چانیول به سمت ایستگاهی حرکت می‌کرد که مسیرش به منزل بکهیون می‌خورد.

طی یک تصمیم ناگهانی با تمین تماس گرفت.

_سلام. کجایی؟... حالا بگو... همون کافه‌ای که توی خیابون بکهیونه؟... ببین خیلی سریع برای بکهیون بابل‌تی سفارش بده برو دم خونه‌ش... خودت می‌دونی چطوری... بابل‌تی تارو دوست داره. اگه من یا چانیول رو اون جا ندیدی تعارف بکهیون رو قبول کن برو توی خونه‌ش... تو کاریت نباشه.... ببینم چی ‌کار می‌کنیا.

سریع تماس رو قطع و کمی سرعتش رو بیشتر کرد. چانیول تقریبا به ایستگاه رسیده بود و ییشینگ نمی‌خواست فرصت رو از دست بده‌.

بالاخره جلوی پای چانیول ترمز کرد.

_پارک چانیول؟

📌✂️📏

توی افکار خودش غرق بود که با صدا شدن اسمش سرش رو بلند کرد.

_پارک چانیول؟

رییس جانگ بود. به نشونه‌ی احترام تعظیمی کرد.

_سلام.

_اگه پیش بکهیون میری سوار شو می‌رسونمت.

چانیول دلش می‌خواست پیشنهاد مرد جوان رو رد کنه اما حتی انگیزه‌ی کافی برای رد کردنش نداشت. پس برای اینکه کمترین مکالمه رو داشته باشه با صدایی آروم تشکر کرد و سوار ماشین شد.

تقریبا نصف مسیر رو طی کرده بودن و هیچ‌کدوم تلاشی برای شکستن سکوتی که بینشون حاکم بود نکرده بودن. بالاخره مرد بزرگتر تصمیم گرفت تا با پرسیدن سوالی به این سکوت خاتمه بده.

_کارهای لباس خوب پیش میره؟

_تقریبا تموم شده. فقط باید از دوتا اندازه‌ی دیگه مطمئن بشم تا تکمیلش کنم.

_خوبه.

ییشینگ همزمان با تکون دادن سرش گفت.

_رییس جانگ؟

_بله؟

چانیول مردد بود ولی باید می‌پرسید.

_فکر می‌کنید هیونگ به پیشنهاد تمین هیونگ جواب مثبت بده؟ من فکر می‌کردم هیونگ استریته.

مکث کرد و بعد از چند لحظه ادامه داد:

_اون روز فرصت نشد... ازتون بپرسم.

دیگه برای فرار کردن ییشینگ از نقشه‌ی سلبریتی خیلی دیر شده بود.

_اینکه بکهیون دقیقا به تمین چه حسی داره رو من هم نمی‌دونم ولی... اون آدم همه یا هیچ نیست. اگر دلیل و موقعیت خاصی پیش‌ بیاد، هر چیزی ممکنه.

سرش رو به سمت پسر جوان برگردوند. می‌خواست باهاش چشم توی چشم بشه.

_هر چیزی.

تاکید رییس جانگ روی "هر چیزی" احساس عجیبی توی قلب چانیول ایجاد کرد. یعنی واقعا هر چیزی ممکن بود؟

بعد از پنج دقیقه به مقصد رسیدن.

_نمیاین بالا؟

چانیول به محض پیاده شدن از رییس جانگ پرسید.

_پدربزرگم پیام داده باید برم پیشش. بعدا با بکهیون صحبت می‌کنم. فعلا.

پسر جوان سری تکون داد و به دور شدن ماشین رییس جانگ خیره شد.

📌✂️📏

_تمین؟

_سلام.

تمین پشت در بود؛ با لبخند و پر از انرژی. بکهیون بی‌اختیار خنده‌ای کرد و جواب سلامش رو داد.

_تو کجا اینجا کجا؟

تمین که حواسش شش دونگ جمع بود، از گوشه‌ی چشم متوجه قامت بلندی شد که از دور بهشون نزدیک می‌شد. در جا بکهیون رو به آغوش کشید.

_داشتم از اینجا رد می‌شدم گفتم یکم با حضورم روزت رو زیباتر کنم.

آروم دم گوش بکهیون با شیطنت گفت و مرد جوان هم بخاطر لحن بامزه و هم بخاطر قلقلکی بودن گوشش خنده‌اش گرفت و به شوخی ضربه‌ای به کتف رفیقش زد‌.

_سلام.

صدای بم آشنایی توجه هر دوشون رو جلب کرد.

_اوه چانیولا تویی؟

بکهیون انتظار نداشت چانیول به این زودی به خونه برگرده.

_بله هیونگ. بدموقع مزاحم شدم؟

_این چه حرف...

جمله‌ی بکهیون تموم نشده بود که تمین طبق معمول با آویزون شدن از چانیول وسط حرفش پرید.

_وای سلام چانیول. چقدر خوشحالم دیدمت.

گونه‌های چانیول رو با کف دستش فشار می‌داد. پسر جوان لبخند محجوبی زد و بکهیون جلو اومد تا رفیق شیطونش رو از پسرش جدا کنه و بیشتر از این سر به سرش نذاره‌‌.

_بیاین خونه ببینم. چرا اینجا دم در ایستادیم...

تمین لبخند زیبایی زد.

_نه من نیومدم که بیام تو.

از روی زمین کارتون مخصوص حمل نوشیدنی‌ رو برداشت.

_داشتم واسه خودم بابل‌تی می‌خریدم که یهو یادتون افتادم گفتم بیام یه سری بزنم.

با لحن جذابی رو به بکهیون گفت:

_تارو دوست داشتی نه؟

و بکهیون که به اینطور دیوونه بازی‌های تمین عادت داشت، سیلی نمادین و نوازش طوری به گونه‌ش زد. صدای خنده‌های بکهیون و تمین راهرو رو پر کرده بود ولی چانیول فقط می‌تونست لبخند بزنه که اون هم زیاد واقعی نبود. تلخ بود.

_فعلا. بای بک. خداحافظ چانیولی.

_برووو.

تمین همیشه از روی عمد با چانیول لوس و لطیف برخورد می‌کرد تا گونه‌های قرمزش رو ببینه و بکهیون به خوبی از کرم‌های این مرد آگاهی داشت. البته توی اون لحظه چیزهای زیادی بود که ازشون خبر نداشت. دلایل عمیق‌تری که باعث مشت شدن دست چانیول توی کت بهاریش شده بود.

📌✂️📏

_شام خوردی؟

چانیول دم در اتاقش ایستاد.

_نه هنوز.

بکهیون لبخندی زد.

_فعلا بیا بابل‌تی‌هامون رو بخوریم. منم هنوز شام نخوردم. یه چیزایی توی یخچال داریم. یکم دیگه میذارم گرم شه.

_چشم هیونگ.

به سمت اتاقش رفت و در رو بست و محکم بهش تکیه داد.

لحظه‌‌ای که تمین محکم هیونگش رو توی آغوشش گرفته بود و دم گوشش چیزهایی گفت و دوتایی خندیدن، مدام توی سرش تکرار می‌شد. اولین صحنه‌ای بود که باهاش مواجه شده بود و فراموش هم نمی‌کرد. تمین مرد زیبا و مهربونی بود. لبخندهای خیره‌کننده‌ای داشت و در مجموع دوست‌داشتنی بود. دلش می‌خواست نظر هیونگش رو راجع به تمین رو بدونه‌ اما باید احتیاط می‌کرد تا بکهیون متوجه چیز خاصی نشه. اون به رییس جانگ قول داده بود تا چیزی به روش نیاره.

پشت میز رو به روی هم نشسته بودن و آروم لقمه‌های غذاشون رو می‌جویدن. کسی چه می‌دونست؟ شاید می‌خواستن که زمانی که کنار هم دیگه نفس می‌کشن بیشتر طول بکشه.

_خوشحالم که امشب شام پیشم اومدی. دلم واست تنگ شده بود.

بکهیون از تماس چشمی برقرار کردن با چانیول فرار می‌کرد. پس سرش پایین بود و متوجه نگاه خیره و عجیب چانیول به خودش نشد.

_باید زود می‌اومدم خونه. میخوام امشب رو خوب استراحت کنم چون فردا قراره هیونگ شنا یادم بده.

مردمک لرزون مرد بزرگتر به پسر خیره شد.

_کجا قراره بریم؟

پسر جوان لبخندی زد و گفت:

_یه جای خصوصی اجاره کردم برای سه ساعت. مال یکی از دوست‌هامه. به من کلی تخفیف میده.

_اوه چان. هزینه‌ش چقدر شد؟

_نگران نباش هیونگ پولش رو دارم‌.

_من نگران نیستم. هیونگتم. وقتایی که با من میری جایی دست توی جیبت نکن.

لحن قاطع بکهیون روی کلمه‌ی هیونگ قلب پسر رو بهم فشرد. می‌دونست منظور خاصی پشت حرف بکهیون نبود اما این روزها از کلمه‌ی هیونگ خیلی بدش می‌اومد.

_باشه هیونگ از این به بعد قول میدم به حرفتون گوش بدم.

بکهیون هم لبخند کمرنگی زد. لبخندی که می‌دونست واقعی نیست. کسی چه می‌دونست؟ شاید هیونگ بودن برای اون هم سنگین شده بود.

بکهیون ظرف‌ها رو آب می‌کشید و می‌داد به چانیول تا با دستمال خشکشون کنه.

_هیونگ؟

_جانم‌.

چانیول نیم نگاهی به بکهیونی که تمام تمرکزش روی آبکشی کردن ظرف‌ها گذاشته بود کرد و گفت:

_تمین هیونگ چطور آدمیه؟

_چطور مگه؟

_همینطوری‌.

بکهیون لبخند شیرینی زد.

_آدم خیلی خوبیه. دل نازکه. زودتر از چیزی که فکرش رو بکنی بهش بر می‌خوره البته با دوستاش اینطوری نیست. از غریبه‌ها زودتر از همه دلخور می‌شه. شاید بهش نیاد ولی خیلی آدم خلاقیه و توی حرفه‌ی خودش تقریبا باهوشه.

فشار دست چانیول روی ظرفی که پاک می‌کرد بیشتر شده بود.

_در ضمن چون واقعا از تو خوشش میاد و دلش میخواد باهات صمیمی بشه اینجوری دیوونه بازی در میاره. چیزی توی دلش نیست. ممکنه باورت نشه ولی تعداد آدمایی که دیدم برای آشنایی و نزدیک شدن باهاشون از اینجور دیوونه بازیا در بیاره شاید کمتر از انگشت‌های دسته.

آخرین ظرف رو به دست چانیول داد و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.

_خیلی قابل اطمینانه. هر وقت من پیشت نبودم و از کسی کمکی خواستی واقعا می‌تونی بهش اعتماد کنی.

چانیول خنده‌ی کوتاهی کرد که بکهیون از عصبی بودن اون بی‌خبر بود.

_هیونگ چرا باید تو پیشم نباشی ولی اون باشه آخه. این حرفا رو نزن لطفا.

مرد بزرگتر با محبت و لبخند به پسر جوان خیره شده بود.

_فقط کلی گفتم.

بی هیچ فکری روی انگشت‌های پاش بلند شد و گونه‌ی پسر جوان رو بوسید.

_شب بخیر. من خیلی خسته‌ام میرم بخوابم.

توی اون لحظه بکهیون افکار مغزش رو خاموش کرده بود چون واقعا بعد از مدت‌ها دلش می‌خواست به چانیول اینطوری شب بخیر بگه. به چانیولی که خودش وقتی کوچولو بود میومد و کنارش روی نوک انگشت‌های پاش می‌ایستاد و دست‌هاش رو بلند می‌کرد تا به سامچونش حالی‌ کنه که بغل می‌خواد یا صورتش رو نزدیک بیاره و خیلی شیرین شب بخیر می‌گفت و بوسه‌ی قبل از خواب طلب می‌کرد. حالا جاشون عوض شده بود و بکهیون برای اینکه بتونه گونه‌ی پسر کوچولوی شیرینش رو ببوسه باید پا بلندی می‌کرد.

قلب چانیول دیوونه وار می‌تپید. تلاشی که هیونگش برای رسیدن به گونه‌ش کرده بود انقدر شیرین بود که شاید اگر الان توی شرایط دیگه‌ای بودن اجازه نمی‌داد بکهیون به همین راحتی‌ها به تخت خوابش برسه‌.

دستمال پارچه‌ای که دستش بود رو آویزون کرد و موهاش رو از روی بی‌قراری بهم ریخت. تعریف‌هایی که بکهیون از تمین کرده بود نشانه‌های خوبی نبودن. حتی اگر یک درصد احتمال داشت تا هیونگش به پیشنهاد ازدواج تمین جواب مثبت بده قلب پسر جوان طاقت نمی‌آورد.

مسواک زد و بعد از خشک کردن صورتش خیلی آروم بی‌صدا به اتاقش برگشت. وقتی جلوی روشویی حموم به خودش توی آینه نگاه می‌کرد، یاد روزی افتاده بود که بخاطر بالا تنه‌ی برهنه‌ی مرد جوان برای اولین بار تحریک شده بود و حالا نقشه‌ای که برای اندازه‌گیری سایز بکهیون گرفته بود، هیچ نقصی نداشت ولی به شرط اینکه دوباره به مشکل اون روز دچار نمی‌شد.

با حرص خودش رو روی تخت انداخت و پوست لبش رو می‌جوید. باید دنبال راه‌هایی می‌گشت تا دوباره این بلا سرش نیاد چون احتمال اینکه توی استخر می‌تونست از مرد جوان شرایطش رو پنهون کنه خیلی کمتر می‌شد. پسر تجربه‌ی زیادی نداشت و تنها چیزی که به گوشش خورده بود کلمه‌ی تاخیری از دوست‌هاش توی مدرسه و دانشگاه بود. پس بی‌معطلی اون رو سرچ کرد.

_شاید باید یکی از اینا بخرم؟

همینطوری که سایت‌ها رو بالا و پایین می‌کرد و دنبال یه مارک خوب از تاخیری‌ها می‌گشت، فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت تا عوارض این ماده رو سرچ کنه.

قیافه‌ی چانیول بعد از دیدن ویژگی‌های تاخیری و موارد مصرفش واقعا دیدنی بود.

_دستی دستی داشتم خودم رو بدبخت می‌کردم.

تاخیری برای طولانی کردن مدت زمان رابطه‌ی جنسی یا به عبارتی دیگه برای دیر به انز*ل رسیدن بود و اگر چانیول بدون بررسی کردن یکی از این‌ها رو مصرف می‌کرد توی بد دردسری می‌افتاد. نزدیک به سه ربع دیگه هم توی اینترنت به دنبال روش‌هایی برای تحریک نشدن جستجو کرد اما همه‌ی سایت‌ها راجع به روش‌های روانی برای مقابله با این اتفاق توی مکان‌های عمومی مطلب گذاشته بودن. کاری از دستش بر نمی‌اومد. فردا روز سختی بود.

📌✂️📏

⭐💬💛

Seguir leyendo

También te gustarán

87.9K 26.5K 33
_هرگز فکرشم نمیکردم آرامشی که توی این ۳۳ سال از زندگیم دنبالش بودم رو توی یه روستا، بینِ کشتزار پیدا میکنم.🌾 🔺️پارک چانیول، پزشک عمومی ای که از زند...
269 90 5
Couple : Sebaek , Kaisoo Genre : Romantic , Drama @sebaekharu "این بوک صرفا یه مینی فیکشن محسوب میشه پارت آخر مربوط به کاپل دومه چون آپ کرده بودم نت...
95.6K 22.5K 35
Completed ✅ خلاصه: کیونگسو یه امگای مارک شده هست که نسبت به دوباره رفتن تو رابطه گارد داره، همه چیز تو زندگیش عادیه تا اینکه با یه آلفای جوان و دست‌و...
2.6K 617 5
Bodyguard بادیگارد Zhan top, Romance, Smut پسری به بادیگارد خود دل میبندد... احساسات بادیگارد جوان در رابطه با پسرک چیست؟ کدام یک اول اعتراف به عاشق...