ساعت نزدیک ۹ شب بود که بالاخره تونست از اون جلسهی جهنمی بیرون بیاد. تمام مدت ذهنش مشغول بود و تمرکز کافی رو نداشت، چند باری هم بین جلسه از سالن بیرون اومده بود تا شاید بتونه با بکهیون تماس بگیره اما هر بار با گوشی خاموشش مواجه میشد.
از طرفی، بعد از دیدن عکسهای قشنگی که امگاش براش فرستاده بود، در کنار نگرانیش باید درد پایینتنهش رو هم تحمل میکرد. خوشبختانه با وجود کت بلندی که داشت تونست از آبروی در معرض خطرش محافظت کنه، هر چند فرمونهای عزیزش احتمالا همهچیز رو لو داده بودن؛ این رو از نگاههای عجیبوغریب بقیهی کارمندا میفهمید.
بعد از خروج از سالن کنفرانس، بدون اینکه توجهی به همکاراش بکنه و حتی جوابشون رو بده به سمت خروجی ساختمون دوید تا هر چه زودتر خودش رو به خونه برسونه.
حتی نفهمید چطور مسافت بین شرکت تا خونه رو طی کرده. افکار جالبی توی سرش نمیچرخیدن و ترجیح میداد زودتر خودش رو به امگاش برسونه.
بعد از باز کردن در آپارتمان مشترکشون، با خونهای که تماما تاریک بود مواجه شد. نگاه آشفتهش رو به فضای خونه داد و بعد از تعویض کفشهاش با دمپاییهای روفرشیش، برقهای پذیرایی رو روشن کرد. خونه کاملا مرتب بود و خبری از فرمون شیرین بکهیون که موقع هیتش حس میشد نبود.
برای لحظهای به این فکر کرد که اگر بکهیون ترکش کرده باشه چی؟ نمیدونست از کی انقدر دراماکویین شده اما دیدن فضای تاریک خونه این ترس رو به جونش انداخته بود.
کتش رو روی یکی از مبلها رها کرد و به سمت راهرویی که به اتاقشون منتهی میشد قدم برداشت. درِ اتاق مهمان کمی باز بود و برق روشنش فضای راهرو رو روشن میکرد اما توجهی نکرد و وارد اتاق مشترکشون شد. فضای اتاقشون هم مثل نشیمن تاریک بود و چانیول با دیدن تخت دونفرهشون که یک طرفش اشغال شده بود نفسش رو پرسروصدا بیرون فرستاد. به سمت بکهیون قدم برداشت و با دیدن صورت غرق خوابش ناخودآگاه لبخندی روی لبهاش نقش بست.
چطور در هر حالتی اونقدر زیبا و دوستداشتنی بود؟
با میل به بیدار کردنش به سختی مقابله کرد و بعد از برداشتن حوله و یه دست لباس راحتی از اتاق بیرون اومد. بهتر بود زمانی که بکهیون هوشیاره باهاش حرف بزنه و ازش دلجویی کنه، بیدار کردنش فقط همهچیز رو پیچیدهتر میکرد. باید یه فکری هم برای درد کلافهکنندهی پایینتنهش میکرد.
نگاهی به اتاق مهمان کرد و قدمهای خستهش رو به سمت در نیمهبازش کشوند. به بکهیون قول داده بود که بیاجازه وارد اتاقش نشه و قرار هم نبود زیر قولش بزنه. فقط میخواست برق اتاق رو خاموش و بعد درش رو ببنده تا کنجکاویش رو کنترل کنه.
وارد اتاق شد و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره کلید برق رو پیدا و خاموش کرد، اما لعنت بهش، اون میز با کیک روش وسط اتاق چیکار میکرد؟
برق رو مجددا روشن کرد و لباسها و حولهی توی دستش رو کناری گذاشت.
کیک با خامه تزئین شده بود و از شکلش نامرتبش معلوم بود که دستپخت خودِ بکهیونه. دو شمع روش عدد ۳۱ رو نشون میدادن و ابروهای چانیول ناخودآگاه بالا پریدن.
مطمئن بود هنوز دو هفته تا تولدش مونده. مگه میتونست اون تاریخ نحس رو فراموش کنه؟
نگاهش رو از روی کیک و تزئیناتش گرفت و خواست به اتاقشون برگرده که چشمش به دیوار سمت راستش افتاد.
کمکم مغزش شروع به تحلیل همهچیز کرد. این کیک، نقاشی بزرگی که روی دیوار اتاق کشیده شده بود، نودهایی که امگاش براش فرستاده بود...
بکهیون میخواست سورپرایزش کنه؟ اما چرا دو هفته زودتر؟ نمیفهمید.
به سمت دیوارِ نقاشیشده قدم برداشت و لبخند بزرگی زد. به خوبی این روز به یاد داشت، آخرین دیت قبل از ازدواجشون... چانیول از بکهیون خواسته بود که برای همیشه جفتش باشه و امگاش پذیرفته بود.
آشنایی اونها مثل بقیهی جفتها داستان هیجانانگیز و پرتبوتابی نداشت. اونها بهم معرفی شده بودن و اولین دیدارشون توی یک قرار ازپیشتعیینشده اتفاق افتاد. دیداری که در اون چانیول تنها فردی بود که حرف میزد و بکهیون با جوابهای کوتاهش همراهیش میکرد. شاید همین وقار و آرامش بکهیون بود که باعث شد بهش جذب بشه. با وجود اختلاف سنی هشتسالهای که داشتن، بکهیون به خوبی درکش میکرد. امگای قشنگش با بقیه همسنوسالهاش متفاوت بود و همین رفتار متفاوتش اون رو در نظر چانیول خاص کرده بود.
طی این قرارها به مرور همدیگه رو شناختن و حالا شش ماهی بود که زندگی مشترکشون رو شروع کرده بودن.
بکهیونش دو ماهِ کامل برای کشیدن این نقاشی وقت گذاشته بود؟ حتی فکر کردن بهش باعث میشد ناخودآگاه بغض کنه. حتما امگاش بهخاطر خرابشدن سورپرایزش کلی غصه خورده بود.
نگاه تحسینآمیزش روی دیوار بالا و پایین میشد و با دقت تمام جزئیات نقاشی رو به ذهنش میسپرد. خاطرهی قشنگ اون روز قرار نبود هیچوقت از ذهنش پاک بشه.
درحالیکه دستهاشون بهم قفل شده بود، لب ساحل قدم میزدن. زمانی که قدمهاش رو کند و کندتر کرد بکهیون هم به تبعیت ازش ایستاد و نگاه کنجکاو و سوالیش باعث شد لبخند گرمی روی لبهاش بشینه. حتی وقتی دستهاش رو دور بدن ظریف بکهیون حلقه کرد و بعد از کنار زدن چتریهاش، پیشونیش رو بوسید، نگاه سوالیش ادامه داشت.
چانیول اصلا آدم خوبی برای مقدمهچینی نبود و در نظرش اون درخواست احتمالا خشکترین و افتضاحترین درخواست ازدواج در طول تاریخ بود. با این حال امگاش همونطور که فکر میکرد اول خجالتزده نگاهش رو ازش گرفته بود و بعد از چند ثانیه که برای چانیول به اندازهی چند قرن طول کشید، روی نوک پاهاش بلند شد و لبهاش رو به لبهای لرزون آلفای روبروش رسوند.
نگاه هلالی و لبخند دوستداشتنیش چیزی نبود که بتونه فراموش کنه.
نگاهش رو از دیوار نقاشیشده گرفت و توجهش به نوشتههای روی دیوار کناری جلب شد.
تو دوستداشتنیترین آلفایی هستی که تابهحال دیدم.
شاید خودت موافق نباشی ولی گوشهات خیلی بامزه و دوستداشتنیان.
ممنون بابت تمام عشقی که بهم میدی><♡
شاید امگای خوبی برات نباشم ولی بدون که خیلی دوستت دارم خب؟
اونقدر درگیر اون نوشتهها شده بود که نفهمید کی گونههاش خیس شدن. اون جملهها برای چانیول خیلی ارزش داشتن. بکهیون توی بیان احساساتش خیلی خوب نبود و همین که تلاش کرده بود با اون جملهها احساسات قلبیش رو به آلفاش نشون بده قلبش رو به لرزه در میاورد.
با پشت دستش رطوبتی که روی گونههاش نشسته بود گرفت و نفس عمیقی کشید.
خیلی سریع از اتاق مهمان بیرون اومد و به سمت اتاق مشترکشون قدم برداشت. امگاش هنوز خواب بود اما دل چانیول بیشتر از این نمیتونست طاقت بیاره. نیاز داشت چشمهای قشنگش رو دوباره ببینه و باهاش حرف بزنه. پتو رو آروم از روی بدن لاغرش کنار زد و با دیدن پیرهن سفیدی که مال خودش بود، اون هم توی تن امگاش مکث کرد.
پیرهن گشادش کمی کنار رفته بود و شونهی بوسیدنی امگاش کاملا معلوم بود. اون همین حالا هم به اندازهی کافی تحریک شده بود و منظره روبروش کمکی به بهتر شدن وضعیتش نمیکرد. مطمئن بود بکهیون قصد داشته امشب به جنون برسوندش و چون موفق نشده باهاش قهر کرده. به سختی نگاهش رو از ترقوه و شونهی زیبای امگاش گرفت و کمی خم شد. اول پیرهن رو توی تنش صاف کرد و بعد با ملایمت دستهاش رو زیر کمر و زانوهاش برد و بغلش کرد.
همونطور که انتظار داشت بکهیون در کسری از ثانیه چشمهاش رو باز کرد و با نگاه سرد و غمگینش بهش خیره شد.
-ساعت چنده؟
بکهیون با صدای خوابآلودی پرسید و بعد از مالیدن چشمهاش، نگاهی به فضای تاریک اتاق انداخت.
-نهونیم.
خیلی معمولی جواب داد و شاهد غمگینترشدن نگاه امگاش شد. چرا خبری از فرمونهای همیشه خوشبوش نبود؟
-میشه بذاریم رو تخت؟ میخوام بخوابم.
امگاش نگاهش نمیکرد. از دستش ناراحت بود و به نظر میرسید قرار نیست به این زودیها دلخوریش رو کنار بذاره.
-نه!
با اخم جواب داد و محکمتر از قبل بغلش کرد.
-تا وقتی باهام آشتی نکنی همینجا میمونی.
با همون اخم ادامه داد و بکهیون بدون اینکه حتی نگاهش کنه سرش رو توی سینهش فرو کرد.
-باشه، ولی خودت خسته میشی.
با صدای آرومی گفت و چشمهاش رو بست.
پس قرار بود همهچیز از اون چه که فکرش رو میکرد سختتر باشه؟ اشکالی نداشت. اون هم قرار نبود به این زودی کوتاه بیاد.
بکهیون باوجود کنجکاویای که مثل خوره به جونش افتاده بود، توی همون حالت موند و حتی تکون نخورد. مطمئن بود بعد از چند ساعت چانیول خسته میشه و رهاش میکنه. هر چند حدسیاتش با حرکتکردن آلفا باطل شدن. نمیدونست چانیول دقیقا چه فکری توی سرش داره اما سعی کرد اهمیتی نده.
تنها چیزی که توجهش رو جلب کرده بود رایحهی دیوونهکنندهی آلفاش بود، اون رایحهی لعنتی داشت سستش میکرد، اما نه... نباید کوتاه میومد. آلفاش باید تنبیه میشد.
درحالیکه تلاش میکرد بااحتیاط قدم برداره به اتاق مهمان برگشت و روی صندلیای که پشت میز قرار داده شده بود نشست.
بکهیون هنوز هم سرش رو توی سینهی آلفاش قایم کرده بود و به نظر میومد که قصد نداره نگاهش کنه.
-واقعا ازم متنفری؟
چانیول با لحنی که تلاش میکرد کاملا دل بکهیون رو آب کنه، لب زد و گونهش رو آروم بوسید. قفسهی سینهی امگاش با ریتم آرومی بالا و پایین میشد اما از تکونهای ریزش معلوم بود که واقعا نخوابیده.
-خب چیکار کنم که باهام آشتی کنی؟
انگشتهاش با ملایمت گونهی امگا رو نوازش میکردن اما انگار قرار نبود باز هم جوابی بگیره.
-باشه آشتی نکن، ولی دلت میاد نذاری ببینمت؟ روز خیلی سختی داشتم و دلم برات خیلی تنگ شده.
به امید اینکه بتونه فرمونهای ضعیفشدهی امگاش رو حس کنه سرش رو به آرومی توی گردنش فرو کرد و بوسهی کوتاهی روی پوست نرمش کاشت.
بکهیون با شنیدن صدای بم و البته ناراحت آلفاش، تکون ریزی خورد و سرش رو فقط کمی عقب کشید. با دیدن فضای اتاق چند ثانیه گیج پلک زد و نگاه کلافه و ناراحتش به آلفا دوخت.
قبل از اینکه بخوابه، به این فکر کرده بود که شاید بتونه سورپرایزش رو به یه زمان دیگه موکول کنه، اما انگار همون شانس کوچیکی که برای غافلگیری آلفاش داشت کاملا از بین رفته بود و حالا یه دلیل واقعی برای ناراحتی از چانیول داشت.
آلفا با دقت حرکات بکهیون رو زیر نظر گرفته بود، نگاهِ گیجش در عرض چند ثانیه غمگین شد و لبهاش خیلی نامحسوس آویزون شدن.
کاش میتونست افکار توی سرش رو بخونه، اون موقع زودتر میتونست ناراحتی امگاش رو برطرف کنه.
-جوابم رو ندادیا.
صدای بم آلفاش درست کنار گوشش باعث شد سرش رو کمی بالا بگیره و با چشمهای غمگینش نگاهش کنه. شاید ناراحت و کمی عصبی بود، اما متنفر؟ به هیچوجه. اون پیام رو فقط برای این نوشته بود که شاید احساسات آلفاش رو کمی قلقلک بده و مجبورش کنه زود به خونه برگرده، کاری که کاملا بیهوده بود.
چانیول با مهربونی دستش رو زیر چونهی امگاش قرار داد و بعد از اینکه صورتش رو کامل به سمت خودش برگردوند، لبهاش رو کوتاه و سطحی بوسید.
-متنفر... نیستم.
ضعیف لب زد و سعی کرد کمی صافتر بشینه. چانیول با دیدن تقلاهاش کمکش کرد تا پاهاش رو دو طرف بدن خودش قرار بده و توی وضعیت راحتتری باشه، هر چند هر یک از اون تکونهای ریز آلفای بیچاره رو اذیت میکرد. تنها چیزی که در حال حاضر مهم بود امگای غمگین توی بغلش بود.
-پس چی؟
یکی از دستهای ظریف امگاش رو گرفت و روی شونهی خودش قرار داد و دست دیگهش مشغول نوازش پهلوش بود.
-زیر قولت زدی... من دو ماه منتظر این روز بودم، بعدم... بهم قول دادی نیای توی اتاق مهمان، اما الان کجاییم؟
لبهاش کاملا آویزون شده بودن و چانیول به این فکر کرده که بکهیون احتمالا داره صبرش رو امتحان میکنه، چیزی که با بودن کنار امگاش غیر ممکن بود.
افکارش رو کنار زد دستش رو بین موهای نرمش برد.
- متاسفم که نتونستم زود برگردم. باور کن توی راه برگشت بودم که باهام تماس گرفتن و گفتن یه جلسهی اضطراری پیش اومده. رئیس کیم رو که یادته؟
بکهیون با دقت به حرفهاش گوش سپرده بود و در جوابش آروم سر تکون داد.
- خودش شخصا بهم زنگ زد! و خب موقعیت ترسناکی بود چون اون کلا اهل ارتباط با کارمندهاش نیست. میدونم باز هم دلیل منطقیای برات نیست اما متاسفم که ناراحتت کردم.
حرفش رو با لبخند کوتاهی تموم کرد و نگاه امگای تو بغلش فقط کمی نرمتر از قبل شد.
-و راجعبه اتاق مهمان... فقط اومدم برقش رو خاموش کنم و کیکت رو دیدم. اصلا دلت میومد اینجا رو بهم نشون ندی؟
-خب... این نقاشی و این کیک، همشون مال تو بودن، اما میخواستم یه زمان دیگه خوشحالت کنم... چون امشب همهچی بهم خورد و خب... خسته بودی... برای همین...
-نمیبینی من همین الانم چقدر خوشحالم؟
گونهش رو دوباره بوسید و محکمتر از قبل بغلش کرد.
-یه امگای خوشگل و مهربون تو بغلم دارم که مالِ خودمه، یه کیک خوشمزه دارم که همین امگای خوشگل توی بغلم پخته و یه کادوی خاص و قشنگ که قرار نیست هیچوقت فراموشش کنم، پس دیگه چیزی برای ناراحتی نیست، هوم؟
برق توی نگاه آلفاش که بهش دروغ نمیگفت نه؟ چشمهای درشت آلفاش توی درخشانترین حالتی بودن که بکهیون تابهحال دیده بود. جدای از چشمای قشنگ و دوستداشتنیش، رایحهی مستکنندهی آلفاش که هر لحظه شدیدتر میشد مهر تاییدی بر حرفاش بود. شادیِ چانیول، شادی اون هم بود پس لبخند پررنگی روی لبهاش نشوند تا از طریق فرمونهاش احساس بدی که به آلفاش انتقال داده بود رو محو کنه.
آلفا با احساس فرمونهای شیرین امگاش، بدون اینکه ارادهای از خودش داشته باشه، سرش رو توی گردن امگاش فرو برد و نفس عمیقی کشید. رایحهی امگاش معجزه میکرد، انگار تمام نگرانیها و خستگیهاش رو ناپدید میکرد و جای اونها رو احساسات شیرین و خوبی میگرفت که چانیول نمیتونست توصیفشون کنه. تنها چیزی که ازش مطمئن بود، فرشتهبودن امگای توی بغلش بود. البته، اگر نیشخند شیطون امگاش رو حین بوسیدن موهاش میدید ممکن بود نظرش تغییر کنه.
-کیکو ببُریم؟
امگا با صدای گرم و مهربونی پرسید و چانیول به ناچار، سرش رو از آغوش گرم و خوشبوی امگاش بیرون کشید.
-باشه ولی قبلش یه چیزی میخوام بهت بگم نقاش کوچولو.
نقاش کوچولو؟ خب نمیتونست انکار کنه با شنیدن این لقب، قلبش پر از اکلیل و احساسات خوب نشده. هیجانزده دستهاش رو محکمتر از قبل دور گردن آلفاش حلقه کرد و کمی روی پاهای چانیول جابهجا شد.
- من هیچوقت راجع به هیچچیز با اطمینان نظر نمیدم، اما میخوام برای اولین بار این کارو بکنم و بگم که تو بهترین امگایی هستی که تابهحال تو زندگیم باهاش آشنا شدم و البته بهترین جفت و همسر... تو برای من کافیای بکهیون. حتی چیزی بیشتر از کافی. ممنونم که کنارمی.
همونطور که فکر میکرد، امگاش بعد شنیدن حرفهاش با گونههایی که کمکم رنگ میگرفتن نگاهش رو ازش گرفت، سرش رو روی شونهی آلفاش گذاشت و این بار اون تو بغل چانیول فرو رفت.
آلفاش متنهایی که روی دیوار نوشته بود رو خونده بود و بکهیون حس میکرد هر لحظه ممکنه از خجالت بین حلقهی دستهاش آب بشه، کاش چانیول به روش نمیآورد.
-واقعا گوشام بامزهان؟
چانیول بعد از سکوت چند ثانیهای بکهیون، دوباره به حرف اومد و با لحن بانمکی پرسید.
امگای توی بغلش بدون اینکه حتی ذرهای تکون بخوره، توی همون حالت آروم سر تکون داد و زیر لب هومی کرد.
-خیلی کیوت و بامزهان، همیشه دلم میخواست لمسشون کنم.
-خب چرا انجامش ندادی؟
دست آلفا روی کمرش بالا و پایین میشد و میتونست نفسهای عمیقش رو برای بیشتر حس کردن رایحهش بشنوه.
-چون حس کردم دوست نداری و خب... معذب میشی.
صدای خندهی آروم چانیول اون هم درست کنار گوشش باعث شد سرش رو از روی شونهاش برداره و کمی عقب بکشه.
-از این به بعد هر موقع دوست داشتی لمسشون کن. حسش رو دوست دا...
بکهیون حتی اجازه نداد حرفش رو کامل کنه و خیلی سریع برای بوسکردن گوشای بامزهش جلو رفت و انجامش داد و به وضوح لرزش بدن آلفا و قویتر شدن فرمونهاش رو احساس کرد، البته که قرار نبود به روی خودش بیاره.
-خب... من برم چاقو بیارم تا کیکو ببریم، دوربینمم تو اتاقه. فندک داری؟
-من خیلی وقته دیگه سیگار نمیکشم بیبی، مچگیریت ناموفق بود.
امگا با خنده از روی پاهای آلفاش بلند شد و حین اینکه به سمت در میرفت، بوس هوایی برای مردش فرستاد.
چانیول بعد از خروج امگاش از اتاق، نفسش رو باصدا بیرون فرستاد. دکمهی اول پیرهنش رو باز کرد و سعی کرد بدن تبدارش رو کمی خنک کنه. شاید خیلی منحرفانه بود اما چانیول امشب باید با اون امگای هوسانگیز میخوابید. عضو دردناک داخل شلوارش نفسش رو بریده بود و تکونخوردنهای بکهیون و فرمونهاش اوضاع رو وخیمتر از اون چه بود میکرد.
با ظاهر شدن بکهیون توی چارچوب در، از روی صندلی بلند شد و فندکی که از آشپزخونه آورده بود رو از دستش گرفت. بعد از روشنکردن شمعهای روی کیک، عقب رفت تا بکهیون با دوربین کوچولوش از کیک عکس بگیره.
-اوه، پایههای دوربینو فراموش کردم. صبر کن الان میارم.
-نمیخواد.
چانیول با دستش بازوی ظریف امگا رو گرفت و توی بغل خودش برگردوند.
- چرا؟ این اولین تولدته که باهمیم، نمیخوای هیچ عکسی ازش داشته باشیم؟
- نیازی به ثبتش نیست وقتی خودمون اینجاییم. اصلا نمیخوام کسی از این خاطراتمون چیزی بدونه و ببینه. اونم با این لباسی که تنته!
چانیول با بدخلقی ساختگیای گفت و بکهیون رو بیشتر به میز کیک نزدیک کرد.
-باید قبل از فوتکردنشون آرزو کنم نه؟ بذار ببینم...
اما امگا خیلی سریع تو بغلش برگشت و یکی از دستهاش رو روی لبهای آلفا قرار داد.
-نباید بلند بگیشون، وگرنه برآورده نمیشن یول.
چانیول زیر لب باشهای گفت و پیشونی درخشان امگاش رو نرم بوسید.
چند ثانیه بعد، دوباره به حالت قبلی خودشون برگشتن و چانیول درحالیکه بکهیون رو از پشت بغل کرده بود، سخت مشغول فکرکردن بود. آرزوی تولد؟ خب امروز که واقعا تولدش نبود، ولی نباید دل امگای مهربونش رو میشکوند، ممکن بود تاریخ رو اشتباه حفظ کرده باشه.
همهی آرزوهاش به امگای توی بغلش ختم میشدن. شادی بکهیون، سلامتی بکهیون، موفقیت بکهیون، بودن کنار بکهیون؛ اینها آرزوهای همیشگیش بودن.
چشمهاش رو روی هم گذاشت و از تهِ دل آرزو کرد.
-خب حالا شمعا رو باید فوت کنی.
بکهیون با لبخند گفت و از توی بغلش بیرون اومد. قاب روبروش بیش از حد قشنگ و دوستداشتنی بود، پس با وجود مخالفت چانیول، دوربینش رو روشن کرد تا این قاب رو برای همیشه ثبت کنه.
-تولدت مبارک یولی!
چانیول بعد از فوت کردن شمعها، در جوابش لبخند قدردانی زد و دوباره بکهیون رو توی بغل خودش حبس کرد.
-باید کیکو ببری، کیک نمیخوای؟
بکهیون درحالیکه تلاش میکرد از توی بغل آلفا بیرون بیاد گفت اما چانیول بیتوجه به حرفش لالهی گوشش رو بین لبهاش گرفت و مکید.
-کیک میخوام چیکار وقتی یه امگای خوردنی اینجا دارم؟ امشب قراره فقط امگامو بخورم.
صدای بم آلفا هیچ رگهای از شوخی درش نبود و همین باعث شد امگای تو بغلش نامحسوس بلرزه. چانیول با روش خاص خودش بهش اعلام کرده بود که میخوادش، ولی بکهیون قرار نبود در برابر بهم خوردن برنامههاش انقدر بخشنده باشه!
-هنوز... یه قسمت از سورپرایزم... مونده... یول!
زبون آلفا مشغول خیسکردن گردنش بود که با شنیدن اسمش متوقف شد.
-چی؟
-بشین رو صندلی و چشماتو ببند. زود باش.
چانیول بیخبر از نقشهی شیطانیای که توی سر امگا بود، سر تکون داد و مطیعانه چشمهاش رو بست.
-باز نکنیا!
بکهیون درحالیکه مشغول بریدن کیک بود، با صدای بلندی گوشزد کرد و تکهی بریده شده رو روی دستش گذاشت و درست چند ثانیه بعد، تکهی کیکِ شلشده صورت شوکه و ترسیدهی آلفا رو تزئین کرده بود.
-اینم تنبیهت بابت دیر اومدنت! فقط که من نباید همیشه تنبیه شم.
بکهیون خیره به صورت کیکی آلفا با خنده گفت و یکی از انگشتهاش رو لیس زد.
-فقط دعا کن دستم بهت نرسه بکهیون!
امگا درحالیکه تلاش میکرد خندهاش رو کنترل کنه دستی برای کلهی کیکی چانیول تکون داد و به سمت در اتاق حرکت کرد.
-شب بخیر یولی.
و در عرض چند ثانیه قامت ظریفش توی راهروی نسبتا تاریک خونه محو شد.
-لعنتی... حداقل بهم دستمال میدادی! خامهها رفت تو چشمم.
چانیول با لبهای آویزونی غر زد و سعی کرد خامهها رو از روی پلکها و مژههاش پاک کنه. باید حموم میکرد و بعد هم به حساب امگای شیطونش میرسید.
☆▪︎☆▪︎☆▪︎☆
خب سلام^^ این هم از چپتر دوم که قرار بود فردا شب آپ شه ولی احتمال دادم نتونم آپش کنم و الان اینجاست.
خب من چپتر قبل هم گفتم نمیخوام اذیتتون کنم و دوست دارم از خوندن قصه لذت ببرین، ولی انگار خیلی از دوستان توجهی به حرفام نکردن و از اونجایی که دوست ندارم بلایی که سرِ دوتا بوکِ قبلی اومد، سرِ کالرز هم بیاد باید بگم که مجبورم برای چپتر بعدی شرط ووت بذارم.
چپتر بعدی زمانی که این پارت و پارت قبل به ۱۳۵ تا ستاره برسه آپ میشه، که با توجه به سینهای چپتر قبل واقعا زیاد نیست، پس لطفا اگر داستان رو دوست دارین و دنبالش میکنین، بهش ووت بدین.
خب خیلی غر زدم و ممنون که غرهامو تحمل کردین، حالا به نظرتون چانیول قراره با امگای شیطونش چیکار کنه؟(=