All Of My Life🧚‍♂️[Full]

By DaryaVkook

227K 34.3K 36.2K

[کامل شده] کاپل: تهکوک [تهیونگ تاپ] ژانر: رومنس، فلاف، فانتزی، اِلف[پری بالدار]، اسمات، سوییت، هپی اند. جئون... More

♡(مقدمه) Intro
♡(اولین دیدار) Pt.1
♡(این عشقه...؟) Pt.2
♡(حق نداری بمیری!) Pt.3
(هنوز ازم ناراحتی..؟) Pt.4
♡(میشه شمارتو بهم بدی؟) Pt.5
♡(تو چی هستی؟) Pt.6
(فقط همین کم بود...) Pt.7
(کیم تهیونگ منو بغل کرد؟) Pt.8
(نه خیر پیش تهیونگ نبودم!) Pt.9
(حالا چی میشه؟) Pt.10
(این درد واسه نشانه؟؟؟) Pt.11
(هم‌نشانم تویی!) Pt.12
(عطر بدنت رو دوس دارم) Pt.13
(چشم سرورم!) Pt.14
(الان به من گفتی خرگوش؟) Pt.15
(حسودی کرده بودی؟) Pt.16
(من میتونم آرومت کنم) Pt.17
(پیشگو هوانگ؟) Pt.18
(کیم سانگهو!) Pt.19⁦
(یه لاو بایت کوچولو) Pt.20⁦
(بوسه ی دزدکی!!!) Pt.21
(پیش به سوی کریستافیا!) Pt.22⁦
(اینجا واقعا شگفت‌انگیزه!) Pt.23
(ارزش بوسه و نفس کشیدن یکیه!) Pt.24
(لبات تلخ شدن...) Pt.25
(جونگکوک کجاست؟؟؟) Pt.26
(وانیل و شکلات؟) Pt.27
(خرگوش کوچولوم ترسیده؟) Pt.28
(تیله ی من ازم دلخوره؟) Pt.29
(چشمهات بهم آرامش میدن) Pt.30
(شیطونِ شیرین) Pt.31
(جـ-جونگکوک؟) Pt.32
(پس از بچه ها خوشت میاد!) Pt.33
(یعنی خبری از بوسه نیست؟) Pt.34
(هرچی خرگوشم بگه) Pt.35
(تو همه ی زندگیمی♡) Pt.36
(نفسم؟) Pt.37
🔞 (بگو مال منی!) Pt.38
(فرشته ی تهیونگی) Pt.39
(منو مسخره نکن توله!) Pt.40
(بازم داری دلبری میکنی؟) Pt.41
(مثلا شراب بریزم رو بدنت!) Pt.42
(میدونستی تو ماه منی؟) Pt.43
♡(من همینجام...تو آغوشت!) Pt.44
♡(پس بهم بگو ددی!) Pt.46
(کیم کوک خجالت کشیده؟) Pt.47
(شب خاص!) Pt.48
(کیم جونگکوک و جئون تهیونگ) Pt.49
(خوشحالیِ محض!) Pt.50 End

♡(زن زندگیمی دیگه!) Pt.45

3.4K 540 919
By DaryaVkook

*آروم وارد صحنه میشه*
خواستم به اونایی که فقط نوتیف این پارت براشون رفته بگم که این هفته دوتا پارت دیگه هم به جز این آپ شده اگه نخوندین برید بخونین🤝🙂
لذت ببرید💜
*آروم از داستان خارج میشه*

*********************************

با صدای آلارم گوشیه تهیونگ، از خواب بیدار شد و سریع خاموشش کرد.
به سمتش برگشت و وقتی دید هنوز هم خوابیده، نفس راحتی کشید و دوباره کنارش دراز کشید.
نمیخواست بیدارش کنه!
نمیخواست اجازه بده تهیونگ بره شرکت ولی خب میدونست که مجبوره!
پس تصمیم گرفت به روش خودش بیدارش کنه‌.

انگشت هاش رو روی گردنش کشید و وقتی حلقه ی دستهای تهیونگ دور کمرش محکمتر شدن، لبخند خرگوشی ای زد و خودش رو جلوتر کشید.
این بار به سمتش خم شد و گونه اش رو بوسید و بعد پیشونیش رو که باعث شد تهیونگ صورتش رو عقب بکشه و بخواد بچرخه ولی جونگکوک همچین اجازه ای بهش نداد و سرش رو تو گردنش فرو کرد.

نق زدن تهیونگ رو شنید و آروم خندید.
بدون اینکه وقت رو تلف کنه، لبهاش رو روی گردنش گذاشت و آروم بوسیدش و سریع عقب کشید.
وقتی دید تهیونگ هنوز خوابه، این بار آروم گازش گرفت که نتیجه اش، تهیونگی بود که با چشمهای نیمه بسته، بدنش رو به تخت کوبید و روش خیمه زد و با صدای خواب‌آلودی گفت:
-داشتی شیطونی میکردی؟

خندید و دستهاش رو دور گردن تهیونگ انداخت و با ابروهای بالا رفته گفت:
+کی؟ من؟

جونگکوک رو به خودش فشار داد که باعث شد پسرکش شیرین تر از قبل بخنده و بهش نگاه کنه.

یکم فکر کرد و با تعجب ساختگی گفت:
-نه تو نبودی! یه خرگوش گرم و نرم بود.

سرش رو یکم بالا برد و رو لبهای تهیونگ زمزمه کرد:
+آخه جدیدا خرگوشا به ببرا گرایش دارن!

-وروجک!

پیشونیش رو بوسید و این بار دستش رو زیر سرش ستون کرد و به چشمهای خسته ی جونگکوک خیره شد.
مشخص بود پسرکش نتونسته راحت بخوابه...
دستش آزادش رو به سمت موهاش برد و از جلوی چشمهاش کنارش زد و با صدای بم گفت:
-نتونستی راحت بخوابی نه؟

ابروهای جونگکوک بالا پریدن و با تعجب گفت:
+چی؟ تو از کجا میدونی؟

بدنش رو به جونگکوک نزدیکتر کرد و این بار دستش رو به سمت کمرش برد و همون‌طور که دایره‌وار نوازشش میکرد گفت:
-دیشب هی از خواب میپریدی بعد محکمتر از قبل بغلم میکردی...یه بارم پاشدم دیدم چشمات خیسه. چرا بیدارم نکردی؟

جونگکوک سرش رو پایین انداخت و لبهاش رو گزید.
دیشب چندین بار کابوس دیده بود و نمیخواست پسر بزرگتر رو نگران کنه ولی مثل اینکه موفق نشده بود.

تهیونگ که سکوتش رو دید، بدنش رو جلوتر کشید و محکم بغلش کرد و جونگکوک نمیدونست چرا بغض کرده.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به توده ی رواعصاب توی گلوش بی اهمیت باشه ولی وقتی صدای گرم پسر بزرگتر رو شنید، چشمهاش پر از اشک شدن.

-من اینجام تو هم کنارمی بقیه چیزا چه اهمیتی دارن؟ اون فقط یه اتفاق بود. تفصیر منم بود که بهت نگفتم ماشینم دستم نیست. حالا هم چشمهای قشنگت رو پر از اشک نکن. تو که نمیخوای دنیای من بارونی شه؟ هوم؟

تهیونگ دقیقا میدونست چه کلمه ای رو باید استفاده کنه که بتونه آرومش کنه و همین باعث شد تکخندی وسط گریه بزنه و دماغش رو بالا بکشه:
+مگه نگفتی عاشق بارونی؟

تهیونگ هم خندید و عقب کشید:
-دلیل نمیشه که هی گریه کنی!

چند تا نفس عمیق کشید و بعد آروم و با بغض گفت:
+کابوس میدیدم. میدونی...حتی...حتی وقتی بهش فکر میکنم...

-هیش. بیا اینجا ببینم.

دستهاش رو باز کرد و باز هم جونگکوک تو بغلش خزید و اشکهاش از چشمهاش پایین ریختن.
دستهاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد و سرش رو به سینه اش مالید و عطر بدنش رو نفس کشید.
تقصیر اون نبود که انقدر از نبودن تهیونگ میترسید!

تهیونگ که فهمیده بود با حرف های منطقی نمیتونه آرومش کنه، تصمیم گرفت به روش خودش پیش بره. بعد از چند ثانیه که جونگکوک آرومتر شد، ابروهاش رو بالا انداخت و با شیطنت گفت:
-هوم...بنظر میاد زن زندگیم زیادی عاشقمه!

و بله جواب داد!
جونگکوک با چهره ی اخمو نگاهش کرد و مشت محکمی به سینه اش زد:
+یبار دیگه بهم بگو زن زندگی ببین چیکار میکنم!

-زن...

قبل ازینکه حرفش کامل شه، با دیدن چهره ی جدی جونگکوک، آب دهنش رو قورت داد و سریع چشمهاش رو بست:
-باشه غلط کردم. شب بخیر.

جونگکوک که سعی داشت بیدارش کنه با ناله گفت:
+بلند شو باید بری سرکار!!!

-نمیخوام!

سرش رو تکون داد و چشمهاش رو بست و باز هم جونگکوک رو بغل کرد که راحتتر بخوابه.
میدونست باید بلند شه ولی خب پنج دقیقه استراحت بیشتر که به کسی ضرر نمیزد!

جونگکوک که دید تهیونگ همچنان بغلش کرده و راحت خوابیده، برای چند لحظه...فقط چند لحظه دلش خواست بذاره استراحت کنه ولی وقتی یادش اومد که امروز اولین روزشه، تصمیم گرفت یکم بی رحم باشه!

سرش رو کنار گوش تهیونگ برد و با لحن خطرناکی زمزمه کرد:
+یا همین الان پامیشی یا تا یه هفته خبری از بوس و بغل نیست!

خواست عقب بکشه ولی وقتی باز هم زیر بدن تهیونگ گیر افتاد، با چشمهای درشت بهش خیره شد.
پسر بزرگتر هم نیشخند زد و یکم سرش رو پایین تر برد:
-خودتم میدونی بیشتر از چند ساعت نمیتونی طاقت بیاری!

اخم کیوتی کرد و دست به سینه شد:
+نه خیرم میتونم!

تهیونگ با همون نیشخند از روش بلند شد و به سمت دستشویی رفت و قبل از اینکه در رو ببنده گفت:
-پس امروز خبری از بوس و بغل نیست تا ببینیم کی بیشتر طاقت میاره!!!

و اون لحظه جونگکوک میدونست خودش قراره بازنده ی این بازی باشه...

******************************************

صبحونه اشون رو در کمال آرامش خوردن و وقتی تهیونگ به سمت اتاقشون رفت که لباس بپوشه، جونگکوک پاهاش رو به زمین کوبید و با حرص از شیر داغ توی لیوانش خورد که باعث شد زبونش بسوزه.

+فاک!!! زبونم سوخت!

تهیونگ همون‌طور که گفته بود بغلش نکرده بود و محض رضای خدا حتی جونگکوک رو نگاهم نمیکرد!
این چه بازیه مسخره ای بود که شروع کرده بودن آخه؟
لبش رو گاز گرفت و با نگاه آتشین به در اتاقشون خیره شد و با حرص گفت:
+غلطیه که خودت کردی جونگکوک!!!

از جاش بلند شد و به سمت اتاقشون رفت و وقتی دید تهیونگ داره حاضر میشه، به چهارچوب در تکیه داد و بهش خیره شد.
خدا میدونست چقد دلش میخواست تو اون کت شلوار لعنتی وقتی کراواتشو گرفته، ببوستش!!!
چون اون لعنتی فتیش کراوات داشت و این همیشه فانتزیش بود!

تهیونگ که متوجه نگاه عمیق و پر از حسرته جونگکوک شده بود، نیشخندی زد که پسر کوچیکتر متوجهش نشد.
بازیه جالبی رو شروع کرده بودن ولی خب هیچ کدومشون از این وضعیت راضی نبودن!
بدون اینکه چیزی تو چهره اش نشون بده، گوشیش رو از کنار تخت برداشت و خواست از اتاق بیرون بره ولی وقتی جونگکوک مچش رو گرفت، سرجاش ایستاد و بهش نگاه کرد.

+کراوات یادت رفته!

دستش رو کشید و به سمت کمد بردش و وقتی یه کراوات ست با کت شلوارش پیدا کرد، به سمتش برگشت‌.

نفس عمیقی کشید و کراوات رو دور گردنش انداخت و شروع کرد به گره زدنش.
میشد گفت داره سخت ترین کار دنیا رو انجام میده چون اون همین الان نیاز داشت اون کراوات لعنتی رو به سمت خودش بکشه و همسرش رو ببوسه!

تمام مدت، نگاه تهیونگ قفل صورتش و زبونی که بخاطر تمرکز بین لبهاش بود، شده بود و حتی پلک هم نمیزد.
شاید خودش باید این بازیه مسخره رو تمومش میکرد!

+خب تموم شـ...

قبل از اینکه جمله اش کامل شه، دست تهیونگ دور کمرش حلقه شد و جلوتر کشیدش و جونگکوک که توقع اینکارش رو نداشت، با چشمهای خرگوشیش بهش نگاه کرد و تند تند پلک زد.

خب مثل اینکه تهیونگ داشت کم می‌آورد.
یکم سرش رو خم کرد که باعث شد لبهاشون برخورد آرومی داشته باشن و همون واسه ی جونگکوک کافی بود!

+لعنت به هر چی شرط و شروط کوفتیه!

کراواتش رو گرفت و پایین کشیدش و وقتی سر تهیونگ بیشتر به سمتش خم شد، لبهاش رو روی لبهاش کوبید و ناله ی ضعیفی از گلوش بیرون اومد.
این لعنتی همون چیزی بود که میخواست!
بالاخره اون فانتزیه کوفتی داشت اتفاق میوفتاد!

لبهاشون خیلی آروم روی همدیگه حرکت میکردن و جونگکوک میدونست اگه تهیونگ نگرفته بودش مطمئناً از پشت میوفتاد!

وقتی فشار دست تهیونگ دور کمرش بیشتر شد و بدنش رو بالا کشید، رو پنجه ی پاهاش بلند شد و کراواتش رو ول کرد و به جاش، دست هاش دور گردنش حلقه شدن.
کی اهمیتی به اون شرط کوفتی میداد وقتی جفتشون داشتن از بوسیدن همدیگه لذت میبردن؟

دستش رو به سمت موهای تهیونگ برد و هم‌زمان با این حرکتش، فشار لبهای تهیونگ بیشتر شدن که باعث شد بدنش یکم به عقب خم شه و ناخودآگاه وسط بوسه اشون لبخند بزنه.
این پسر جوری میبوسیدش انگار آخرین بارشه و با این حال جونگکوک هنوز هم پروانه های توی شکمش رو با هر لمس تهیونگ حس میکرد!

همون طور که با اشتیاق میبوسیدش، وقتی حس کرد نفس کم آورده، آروم عقب کشید و پیشونی هاشون رو بهم وصل کرد.

جفتشون به شدت نفس نفس میزدن و همچنان به همدیگه چسبیده بودن.
دستش رو از دور گردن تهیونگ باز کرد و به جاش پهلو هاش رو گرفت و به چشمهای مشکیش خیره شد.
طوری نگاهش میکرد انگار زیباترین مخلوق خدا رو به روشه و جونگکوک نمیدونست چرا گونه هاش دارن قرمز میشن!
شاید چون تهیونگ زیادی بااحساس نگاهش میکرد؟

بعد از اینکه یه بوسه ی کوتاه رو لبهای پسرکش کاشت، زمزمه کرد:
-گفته بودم بیشتر از چند ساعت طاقت نمیاری ولی فکر نمیکردم حتی به یه ساعتم نرسه!

+اول تو بغلم کردی مرتیکه!

-اول تو منو بوسیدی خرگوشه!

وقتی فهمیدن که دارن سر چی بحث میکنن، خندشون گرفت.
جونگکوک سرش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و با لحنی به شیرینیه عسل، درگوشش گفت:
+چیزی که واضحه اینه که نمیتونیم از همدیگه بگذریم.

-هوم...چون زیادی دلبری میکنی!

+چون زیادی جذابی!

عقب کشید و کراواتش رو درست کرد و همزمان گفت:
+و من فتیش کراوات دارم!!!

نیشخند پررنگی روی لبهای تهیونگ شکل گرفت و یکم رو صورتش خم شد:
-پس یادم باشه سری بعد چشماتو باهاش ببندم!

چند بار با گیجی پلک زد و اخم کیوتی بین ابروهاش نشست:
+چشمامو ببندی؟ واسه چی؟

و بله!
جونگکوک معصومش، منظورش رو نفهمیده بود و تهیونگ نمیخواست به همین راحتی بهش بگه!
به جاش صورتش رو قاب کرد و لپ هاش رو به همدیگه فشار داد که باعث شد لبهاش جلو بیان و چشمهاش بسته شن.
با صدایی که بم تر از حالت عادی شده بود، زمزمه کرد:
-به موقعش میفهمی!

جونگکوک که چیزی نفهمیده بود، شونه هاش رو بالا انداخت و یکم عقب رفت تا چروک های روی لباس تهیونگ رو درست کنه و‌ وقتی دید همه چیز آماده اس، لبخند قشنگی زد.

تهیونگ که لبخند جونگکوک رو دید، به سمت آیینه رفت تا خودش رو ببینه و همزمان پرسید:
-چطور شدم؟

نفس عمیقی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت:
+متاسفانه زیادی جذاب شدی!

خندید و به سمت جونگکوک برگشت:
-چرا متاسفانه؟

+چون اون بیرون گرگ زیاده و ممکنه بخوان بخورنت!

این بار بلندتر از قبل خندید که باعث شد جونگکوک هم آروم بخنده.
داشت دیرش میشد و میدونست نامجون قراره عصبانی شه ولی خب...نمیتونست بیخیال حرف زدن با دلبرکش شه!

-نگران نباش هیچ گرگی نمیتونه منو بخوره! ولی...

ابروهای جونگکوک بالا پریدن و با لحن مشابهی گفت:
+ولی؟؟؟

جوری که انگار در حال توضیح دادن یه مسئله ی مهمه، یه قدم به جونگکوک نزدیک شد و خیلی جدی گفت:
-ولی یه خرگوش دارم که عادت داره همش گازم بگیره!

جلوی لبخندی که داشت روی لبهاش شکل میگرفت رو‌ گرفت و اون هم متقابلاً یه قدم به سمتش برداشت:
+خوب کاری میکنه! یادم باشه بهش بگم بیشتر گازت بگیره!

با زنگ خوردن گوشیه تهیونگ، تماس چشمیشون از بین رفت و پسر بزرگتر با دیدن کسی که داشت زنگ میزد، نفس عمیقی کشید.
خب نامجون قرار نبود با ملایمت باهاش برخورد کنه!

آب دهنش رو قورت داد و قبل از اینکه نامجون بتونه چیزی بگه، سریع جواب داد:
-یه ربع دیگه اونجام!!!

و بعد قطع کرد و جونگکوک با دیدن ریکشنش بلند خندید.

+باورم نمیشه کیم تهیونگ بالاخره از یه نفر ترسیده!

لبهاش آویزون شدن و به سمت جونگکوک برگشت:
-مگه قرار نبود بهم بگی جئون تهیونگ؟

دستش رو پشت کمر تهیونگ گذاشت و به سمت در خروجی هولش داد:
+باشه جئون تهیونگ زود باش برو سرکارت!

وقتی به در خروجی رسیدن، تهیونگ رو به سمت خودش برگردوند و انگشت اشاره اش رو با تهدید جلوی صورتش تکون داد:
+زیاد به خودت فشار نمیاری و ناهارت رو به موقع میخوری! کسی بهت نخ داد از همون نگاه وحشتناکا بهش نشون میدی که دیگه سمتت نیاد! نامجون هیونگ رو هم اذیت نمیکنی و قبل از ساعت هشت شب خونه ای! مفهومه عزیزم؟؟؟

آب دهنش رو قورت داد و سرش رو‌ تکون داد:
-بله سرورم مفهومه!

لبخند گرمی زد و با لحن شیرینی گفت:
+خب دیگه میتونی بری! مواظب خودت باش!

-بوسه ی خداحافـ...

+بروو

به بیرون از خونه هولش داد و در رو بست و نفس عمیقی کشید.
عملیات طاقت فرسای حاضر کردن تهیونگ بالاخره به پایان رسیده بود و جونگکوک حس میکرد کوه کنده!

+یعنی هرروز قراره اینجوری بفرستمش شرکت؟

چند ثانیه که گذشت، چهره ی ناراحت تهیونگ رو بخاطر اینکه بوسه ی خداحافظیش رو نگرفته بود، یادش اومد و لعنتی به خودش فرستاد و در خونه رو باز کرد و دنبالش دویید.

قبل اینکه تهیونگ سوار ماشینی که نامجون براش فرستاده بود بشه، یقه اش رو گرفت و به سمت خودش برگردوندش و بدون اینکه اجازه ی اعتراض یا حتی تعجب بهش بده لبهاش رو کوتاه اما عمیق بوسید و عقب کشید.

به وضوح برق زدن چشمهای تهیونگ رو دید و لبخند رو لبهای خودش هم نشست.
وقتی تهیونگ سوار ماشین شد، با لبخند بهش گفت:
+برات ناهار میارم.

ماشین رو روشن کرد و با پوزخند گفت:
-زن زندگیمی دیگه!

و قبل از اینکه جونگکوک بتونه کاری کنه، با سرعت به سمت شرکتش راه افتاد.

+مرتیکه بی لیاقت!!!!!!!

**************************************

سلامممم چطوریننن؟

الان فک کنم اکثرا امتحاناتون تموم شده پس تبریک ویژه میگممم بهتوننن🥺💜

و اون بدبختایی مثه من که هنوز امتحان دارن.‌..
عیب نداره اینم میگذرههههه آرهههه
بیاید اینو بخونید بشوره ببره!

حدس بزنید چییی
دیشب نشستم سناریوهای فصل دو رو نوشتم و شت! خیلی زیاد بودن!
عررررر بعد خودم سرشون صافت میشدم🙂✨
بی صبرانه منتظرم این فصل تموم شه پس به احتمال خیلی زیاد شنبه بعد از آخرین امتحانم آپ میکنمممم یدینمسمخسس

خیلیلیلیلیلی مواظب خودتون باشید و خوشحال باشید🥺💜
و این نویسنده ی بیشعور رو ببخشید که وقت نمیکنه کامنتا رو جواب بده و حدود پنج هزارتا کامنت مونده که جواب ندادهههه تینینیتی🚶
قول میدم بعد امتحاناممم💜
بای بای💜💕

صرفاً خواستم بگم این دستا رو اون عضله ها.........
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...

من دیگه برم بنظرم...

*در سکوت صحنه رو ترک میکنه*

Continue Reading

You'll Also Like

318K 61.4K 27
📱‌꒷「 اگر بلوند ببینم جیغ میکشم - 𝖨'𝗅𝗅 𝖲𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖨𝖿 𝖨 𝖲𝖾𝖾 𝖡𝗅𝗈𝗇𝖽𝖾 」 💡꒷ ژانر ≡ فلاف • رمنس • کمدی • زندگی‌روزمره • ای‌یو 📌دارای محدود...
277K 32.5K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
66.7K 10.1K 6
خلاصه: جونگکوک و تهیونگ با وجود اینکه پنج ساله باهم ازدواج کردن اما تصمیم گرفتن که از هم جدا بشن؛ ولی مجبورن برای طلاق گرفتن جلسات مشاوره ای رو بگذر...
140K 20.8K 36
#فیک اتمام یافته# + من عجیب و غریب نیستم . _ چرا تهیونگ تو عجیبی برای همینه که عاشقتم چون تو عجیب و غریب ترین آدمی هستی که تا حالا توی عمرم دیدم. Do...