𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝

By withmorana

3.3K 1K 2.7K

جسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زن... More

Last Celebration
First Meeting
Where is Jonathan?
Who is Wang Yibo?
Sea Fish and Alga Chips
Blue and Purple Lights
Dinosaurs and Astronaut
Hero
Mermaid Case
Arguments
Lola's Party
Hero of Wang's Family
The Operation
Detention Center
Chief's Birthday Party
Gloomy Sunday
Yang & Zhan
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐑𝐞𝐚𝐝 𝐓𝐡𝐢𝐬

The Agreement

159 63 89
By withmorana

چند ساعت قبل از دستگیری ژان

در اتاق کارش رو بست و برای اطمینان بیشتر قفلش کرد و به بقیه که هر کدوم یک گوشه از اتاق منتظرش بودن ملحق شد، ماگ جی لی که با آبمیوه پر شده بود رو کنارش روی میز گذاشت و کنار زنی که مثل همیشه خیره کننده بنظر میرسید نشست.

مردی که رو به روش نشسته بود بند ساعت چرمش رو باز کرد و مشغول بازی باهاش شد.

+اون موضوع مهمی که نمیتونستی مثل بچه ی آدم تو چت بگیش و ما رو کشوندی اینجا چیه؟

دست به سینه به پشتی مبل تکیه داد، نگاهش رو از زن که با لبخند بهش خیره شده بود گرفت و به مرد داد.

-میخوام پیشنهاد فرمانده ی چنگ رو قبول کنم.

بر خلاف نگاه های شوکه ی بقیه، جی لی که از این تصمیم خبر داشت خودش رو بهش نزدیک تر کرد و دستش رو پشت ژان گذاشت.

مرد ساعتش رو روی میز پرت کرد که صدای برخوردش سکوت اتاق رو شکست.

+این همه سختی نکشیدیم که آخرش بخوایم پلیس رو قاطی کارمون کنیم.

زی یی که حدس میزد نور آفتاب چشم های زن رو اذیت میکنن از روی صندلیش بلند شد، پرده مشکی مخملی رو کشید و همون جا کنار پنجره ایستاد.

-همین الانش هم فهمیدن. حتی اگه همینجوری ادامه بدیم خیلی راحت میتونن مثل همین الان که دنبالمونن تعقیبمون کنن، همه چی رو بفهمن و آخرش هم به اسم خودشون تمومش کنن.

+در هر صورت این کار رو میکنن.

زن که تا الان سکوت کرده بود برای دفاع از ژان جلو اومد.

*ما میتونیم جلوش رو بگیریم، برنامه ی رادیوییتون هست، من هستم، خود چنگ الان توی اون تیمه! مطمئن باش رابطه‌ش با برادرش براش خیلی مهم تر از تعریف و تمجید همکاراشه.

ژان، جی لی، یوبین و زی یی در تایید حرفش سر تکون دادن.

-ما دیگه مثل چند سال قبل نیستیم.

زی یی جلو اومد و کنار یوبین پشت سر ژان ایستاد و دستش هاش رو روی شونه های مرد گذاشت.

مرد دست هاش رو توی هم قفل کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد.

+فکر نمیکنم کارهایی که شما میگین رو انجام بدن، ولی من هیچوقت حریف شماها نمیشم. پس انجامش بدین.

____________________________

روی صندلی فلزی نشسته بود، به جون گوشت کنار ناخونش افتاده و با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و علاوه بر زمین و زمان، به خودش که مقصر گرفتاری الانش بود فحش میداد.

بعد از گذشت چند دقیقه، صدای دو نفر از پشت در توجه‌ش رو جلب کرد، در باز شد و مرد لاغر اندامی وارد اتاق شد، در رو پشت سرش بست، پرونده ی توی دستش رو روی میز پرت کرد، رو به روش روی صندلی نشست و موهای چرب و بهم ریخته‌اش رو با دست مرتب کرد.

نگاهی به ژان کلافه که رو به روش نشسته بود انداخت و پوزخندی زد که از نگاه ژان مخفی نموند.

+کلاب خوش گذشت؟

آهی کشید، نگاهش رو از مرد گرفت و به کفشش داد. میدونست مرد مقابلش منتظره تا کوچک ترین اشتباهی ازش سر بزنه و اوضاع رو براش سخت کنه.

مرد دست از بررسی پرونده برداشت، سرش رو بالا آورد و نگاهش رو به انگشت های زخمی ژان داد.

+همیشه تو برنامه‌ات خوب حرف میزنی، چی شده الان لال شدی؟

پوست گوشه ی ناخونش رو کند و گذاشت خون سرخش اطراف ناخونش رو بگیره، سرش رو بالا آورد و به چشم های مرد خیره شد.

-بدون حضور وکیلم حرف نمیزنم.

مرد که انگار چیز خیلی خنده داری براش تعریف کرده باشن از پشت میز بلند شد و با صدای بلند خندید، وقتی حس کرد از خنده سیر شده دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد و رو به ژان چرخید.

+متاسفم که ناامیدت میکنم، ولی خبری از وکیل نیست.

مرد که با دیدن چهره ی شوکه‌اش میدونست قراره چه جوابی بگیره، قبل از این که ژان لب هاش رو برای حرفی از هم باز کنه دستش رو به نشونه ی سکوت بالا آورد و دوباره سر جاش نشست.

+اگه میخوای حرف از حق قانونیت بزنی باید بگم که اگه به قانون بود تو و اون همکارات الان باید پشت میله های زندان میبودین.

آهی کشید، دست به سینه به صندلی تکیه داد و با پاش روی زمین ضرب گرفت. میدونست باید انتظار رفتار محترمانه ای رو نداشته باشه، ولی فکرش رو هم نمیکرد که حق قانونیش رو بخوان ازش سلب کنن.

بعد از چند دقیقه سکوت زجرآور، تصمیم گرفت به سوال های مرد جواب بده تا فقط بتونه از اون اتاق بره بیرون. شب خوبی رو نگذرونده بود و الان فقط میخواست سریع تر کار رو تموم کنه و به تختش پناه ببره.

-دوربین های مداربسته رو بررسی کنین متوجه میشین که من بی گناهم.

مرد که بالاخره مجبورش کرده بود حرف بزنه خوشحال، تکیه‌اش رو از صندلی گرفت و روی میز خم شد.

+فیلم رو بررسی کردیم.

-پس مشکل چیه؟

+نمیخوام بپرسم چطور فهمیدی چیزی مصرف کردن، چون حتی از توی ویدیوهای دوربین های مداربسته هم رفتار عجیبشون مشخص بود.

خوشحال از این که مردی که رو به روش نشسته بود قرار نبود با سوال هایی که جوابشون مشخص بودن سرش رو به درد بیاره تکیه‌اش رو از صندلی گرفت.

+درسته که حالم ازت بهم میخوره و اصلا از این موضوع که من و همکارام رو میبری زیر سوال خوشم نمیاد، ولی الان دنبال یه چیز دیگه‌ایم.

عکسی از توی پرونده بیرون کشید و جلوش گذاشت.

+تقریبا دو ماه پیش تو برنامه‌ات، درمورد مواد مخدری حرف زدی که مصرفش با الکل باعث سکته ی قلبی میشد، اون زمان میتونستم با این حدس که اون پودر رو بررسی کرده بودی خودم رو قانع کنم، اما این بار، توی کلاب، از کجا فهمیدی که حال اون دختر بخاطر ترکیب همون پودر و الکل بد شده که همتون باهم تمام تلاشتون رو میکردین که نذارین پسره از اون الکل بنوشه؟

به عکسی که جلوش گذاشته شده بود خیره شد و بدنش با یادآوری دختر که توی آغوشش خون بالا می آورد لرزید، چشم هاش رو برای لحظه ای بست و سعی کرد جملات رو درست کنار هم بچینه.

-همونطور که گفتی، اون زمان اون پودر رو بررسی کردم تا بفهمم چیه، نمیدونم چقدر از برنامه رو گوش دادی، ولی اون پسر سکته کرد، اما توی کلاب اون دختر داشت خون بالا می آورد و من فقط چون حدس میزدم دلیلش همون باشه، سعی میکردم جلوی پسر رو بگیرم.

انگشت هاش رو توی هم قفل کرد و دستش رو زیر چونه‌ش زد، قبل از این که وارد اتاق بشه از قسمت بایگانی، پرونده ی قربانی ای که توی برنامه درموردش صحبت شده بود رو گرفته و مطالعه کرده بود. حتی اون زمان هم پلیس فقط با آزمایش هایی که انجام داده بود تونسته بود متوجه دلیل سکته ی قلبی قربانی بشه و مطمئن بود که ژان حقیقت رو بهش گفته.

خواست سوال دیگه ای بپرسه که با ضربه ای که به شیشه خورد هر دو از جا پریدن، در باز شد و مردی که چشم های سرخ و موهای ژولیده‌‌اش خبر از کم خوابیش میداد، وارد اتاق شد و جلو اومد. جلوی چشم های مبهوت مرد لاغر اندام، دست هاش رو کنار بدنش گرفت و در برابر ژان سر خم کرد.

" آقای شیائو، معذرت میخوام که همکارهام شبتون رو بخاطر همچین سوتفاهم کوچیکی خراب کردن. من وقتی شنیدم شما اینجایین، سریع خودم رو رسوندم تا مشکل رو حل کنم. بفرمایید قربان، میتونین برین."

-واقعا میتونم الان برم؟

مرد سر تکون داد و با دست به در اشاره کرد.

"بله قربان، باز هم ازتون عذرمیخوام."

ژان شوکه از پشت میز بلند شد، خسته نباشیدی گفت و در مقابل مرد لاغر اندام که هنوز بخاطر کاری که مافوش انجام داده بود شوکه بود، از اتاق خارج شد. همراه سرباز جوانی که توی راهرو ایستاده بود سوار آسانسور شد و به طبقه ی اول رفت.

با دیدن جی لی که روی صندلی های پلاستیکی جلوی پذیرش خوابش برده بود، ابرویی بالا انداخت، از سرباز تشکر کرد، سمتش رفت و وقتی بهش رسید، همونطور که زیر لب بخاطر نرفتن به خونه و نپوشیدن لباس گرم تر سرزنشش میکرد، ژاکتش رو درآورد و روی بدنش انداخت.

رو به روی زن جوانی که پشت میز پذیرش نشسته بود ایستاد و ازش خواست به چنگ اطلاع بده که برادرش توی اون طبقه منتظرشه.

چند دقیقه ی بعد چنگ از آسانسور بیرون اومد و رو به روی برادرش که هر لحظه ممکن بود بخاطر سر و وضعش مسخره‌اش کنه ایستاد و با دیدن جی لی که روی صندلی خوابش برده بود اخم کرد.

+نگاه کن، آخرم اینجا خوابش برد. بهش گفتم باهام بیاد بالا ولی مگه حرف گوش میده، میگفت نه بازجوییت تموم شه میای اینجا که بری بیرون و همین جا منتظرت میمونه. حقشه که مریض بشه بیوفته تو خونه.

ژان با دستش بازوی برادرش رو گرفت و طبق عادت همیشگی آروم فشارش میداد.

-تو اون مرد رو فرستادی که بیاد بازجویی رو تموم کنه؟

چنگ با شنیدن این حرف نگاهش رو به برادرش داد و اخم کرد.

+کدوم مرد؟

با دیدن واکنش برادرش اخم کرد و دیدن گوشی توی دست جی لی، همه چیز رو براش روشن کرد. با یادآوری چهره ی دختری که توی کلاب بود، سرش رو به دو طرف تکون داد و چشم هاش رو بست و چنگ سعی کرد اون رو روی یکی از صندلی های کنار دیوار بشونه.

+بیا بشین اینجا تا من برم از بالا وسایلم رو بردارم، زود میام.

هنوز یک قدم هم برنداشته بود که ژان از روی صندلی بلند شد و دستش رو گرفت.

-فرمانده‌تون الان توی دفترتونه؟

سمتش چرخید و سرش رو بالا و پایین انداخت.

+آره، فرمانده و دو نفر دیگه الان تو دفترن، چطور؟

خم شد و از توی جیب شلوار جی لی دستمالی رو بیرون کشید.

-خوبه. من رو ببر پیشش بعد هم بیا جی لی رو برگردون خونه، وقتی بیدار شه اونقدر گیج هست که اگه بهش بگی من روی صندلی جلو خوابیدم حرفت رو باور کنه.

این رو گفت و همونطور که سمت آسانسور میرفت برادرش رو پشت سر خودش کشید. وقتی همکار چنگ در دفترشون رو باز کرد، ژان بدون هیچ حرفی وارد دفترشون شد و فرمانده که از اون طرف دیوار شیشه ای دیده بودش از جاش بلند شد و از دفتر کوچیکش بیرون اومد.

+سلام آقای شیائوژان، اتفاقی افتاده؟

سر چرخوند، به مرد چاقی که توی چارچوب در ایستاده بود خیره شد و به دفترش اشاره کرد.

-ببخشید مزاحمتون شدم اما... میتونم باهاتون صحبت کنم؟

مرد همونطور که سرش رو بالا و پایین مینداخت از جلوی در کنار رفت.

+البته آقای شیائو، بفرمایید.

پشت میزش نشست و ژان بعد از بستن در روی یکی از صندلی ها نشست و با پاش روی زمین ضرب گرفت و فرمانده که اصلا توی همچین مواقعی مرد صبوری نبود دست هاش رو بهم زد.

+چیزی میخورین بگم براتون بیارم؟

-نه ممنون.

+خب، نگفتین برای چی میخواستین باهام حرف بزنین.

-روزی که شما اومدین دفترم تا بهم پیشنهاد همکاری بدین رو یادتونه؟

لب هاش رو کمی غنچه کرد و سرش رو بالا و پایین انداخت.

+آره یادمه، شما هم گفتین چیزی درمورد پرونده ای که روش کار میکنیم نمیدونین و پیشنهادم رو رد کردین. چطور؟

از روی صندلی بلند، دست توی جیبش کرد، دستمالی که از قبل از جیب جی لی برداشته بود رو درآورد، روی میز مرد گذاشت و دوباره روی صندلی نشست.

-نمیدونم برنامه ی اون شب ما رو گوش دادین یا نه، اما من اون شب درمورد یک قربانی که بخاطر ترکیب ام دی ام و الکل به قتل رسیده صحبت کردم.

مرد همونطور که سر تکون میداد دست دراز کرد، دستمالی که روی میز گذاشته شده بود رو برداشت، بازش کرد و قرصی که توی دستمال بود رو بین انگشت هاش گرفت و مشغول بررسیش شد.

+آره یادمه، اما چرا دارین بحث اون رو پیش میکشین؟ این قرص چیه؟

-قرصی که الان توی دستتونه، دلیل مرگ اصلی اون پسر بوده نه ام دی ام.

مرد متعجب نگاهش رو از قرص گرفت و به ژان داد.

+منظورت چیه؟

-این قرص در اصل یک مواد مخدر خیلی قویه که در مقابل پودری که به خورد اون پسر داده بودن دوز پایین تری داره، امروز من و دوستام همراه با برادرم و یکی از اعضای تیمتون رفتیم کلاب، یک دختر و پسر این قرص رو خریده بودن، پودرش کردن و بعد مصرفش کردن. باید بگم کا باندی که شما دارین روی پرونده‌اش کار میکنین در حقیقت این قرص ها رو تولید میکنه.

مرد نگاهش رو از ژان گرفت، قرص رو کمی توی دستش فشار داد و قرص بین انگشت هاش له شد.

+پس برای چی توی برنامه‌ات دروغ گفتی و گفتی مرگ اون پسر بخاطر ام دی ام بوده؟

-چون نمیتونستم درموردش حرف بزنم. اطلاعات کافی درمورد این مخدر ندارم و نمیتونستم جواب سوال های مردم رو بدم.

+از کجا میدونی که این دوزش از اونی که به خورد اون پسر دادن کمتره؟

-راستش چیزی که گفتم نظر قطعیم نیست فقط در حد یه نظریه‌ست، چون خوشبختانه دختری که مصرفش کرده بود، خون بالا آورد و سکته نکرد و امیدوارم با کمک های پزشکی الان حالش خوب باشه. البته که ممکنه خلاف این باشه و دوزی که برای اون پسر استفاده شده بود کمتر باشه.

+چرا همون موقع که من بهت پیشنهاد دادم قبول نکردی؟

-چون نه من و نه تیمم به پلیس اعتماد نداریم و نمیتونستیم سر همچین چیزی ریسک کنیم. اگر هم میخواین بپرسین چرا الان اومدم پیشتون باید بگم، یک بخاطر همون دختری که امروز توی بغلم خون بالا آورد و دو بخاطر اینه که نمیخوام برادرم بخاطر تعقیب من مثل دیروز توی دردسر بیوفته. 

مرد هم‌ از این که حدسش درست در اومده بود خوشحال بود و هم‌ ناراحت، میدونست ژان بخاطر ترس و استرسی که امروز تجربه کرده بود الان جلوش نشسته، اما این رو هم میدونست که بدست آوردن اعتمادش برای گرفتن اطلاعاتی که داشت کار آسونی نبود.

-کنجکاوم بدونم چطور فهمیدین من دارم درمورد اون باند تحقیق میکنم.

پودرهایی‌ که به انگشت هاش چسبیده بود رو توی دستمال ریخت و دستمال رو کنار گذاشت.

+مطمئن نبودم، یکی از اعضای تیمت خیلی دور و بر یکی از دلال های موادی که ما دنبالش بودیم میگشت. من راستش فقط حدس زدم، اما خب ببین، الان اینجایی.

در جواب مرد هومی گفت و سر تکون داد.

+پس قبول میکنی باهامون همکاری کنی؟

سر تکون داد، تکیه‌اش رو از صندلی گرفت و به جلو خم شد.

-قبول میکنم، اما شرط دارم.

+هر شرطی باشه قبول میکنم.

-نمیخوام هیچکس از این که من و تیمم‌ داریم باهاتون همکاری میکنیم بویی ببره حتی همکارهاتون که خارج از این دفترن، باید دسترسی کامل به تمام اطلاعاتتون داشته باشیم، پلیس حق نداره جلوی تحقیقات ما رو بگیره و مهم تر از همه این که من و اعضای تیمم همگی باید تحت حفاظت پلیس باشیم.

مرد از پشت میزش بلند شد، جلو اومد و دستش رو سمت ژان که همراه باهاش از روی صندلیش بلند شده بود دراز کرد.

+قبوله! ممنونم که پیشنهادم رو قبول کردین. امیدوارم همکارهای خوبی برای هم بشیم.

ژان در جواب مرد لبخندی زد، دستش رو گرفت و فشرد.

-من هم‌ امیدوارم بتونیم پرونده رو خیلی زود ببندیم و اون باند رو دستگیر کنیم.

_____________________

سلام به همگی!

امیدوارم که همگی خوب باشین.

ممنونم که وقت گذاشتین، امیدوارم از این پارت لذت برده باشین.

 لطفا نظر بدین تا هم خستگی به تنم نمونه و هم این که بدونم تا اینجای کار چطور پیش رفتم، ووت و فالو هم فراموش نشه!🌻💛

Continue Reading

You'll Also Like

441K 11K 60
𝐋𝐚𝐝𝐲 𝐅𝐥𝐨𝐫𝐞𝐧𝐜𝐞 𝐇𝐮𝐧𝐭𝐢𝐧𝐠𝐝𝐨𝐧, 𝐝𝐚𝐮𝐠𝐡𝐭𝐞𝐫 𝐨𝐟 𝐭𝐡𝐞 𝐰𝐞𝐥𝐥-𝐤𝐧𝐨𝐰𝐧 𝐚𝐧𝐝, 𝐦𝐨𝐫𝐞 𝐢𝐦𝐩𝐨𝐫𝐭𝐚𝐧𝐭𝐥𝐲, 𝐰𝐞𝐥𝐥-𝐫...
555K 8.5K 85
A text story set place in the golden trio era! You are the it girl of Slytherin, the glue holding your deranged friend group together, the girl no...
919K 21.1K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
135K 6.2K 35
"I can never see you as my wife. This marriage is merely a formality, a sham, a marriage on paper only." . . . . . . She was 10 years younger than hi...