𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝

By withmorana

3.3K 1K 2.7K

جسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زن... More

Last Celebration
First Meeting
Where is Jonathan?
Who is Wang Yibo?
Sea Fish and Alga Chips
The Agreement
Dinosaurs and Astronaut
Hero
Mermaid Case
Arguments
Lola's Party
Hero of Wang's Family
The Operation
Detention Center
Chief's Birthday Party
Gloomy Sunday
Yang & Zhan
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐑𝐞𝐚𝐝 𝐓𝐡𝐢𝐬

Blue and Purple Lights

159 69 143
By withmorana

پشت سر جیلی وارد کوچه شد، وقتی به آخر کوچه رسیدن سر چرخوندن و بعد از دیدن دو دختری که کنار یوبین و دوستش پشت دیواری مخفی شده بودن و میخندیدن سمت یکی از نزدیک ترین دیوارها رفتن و پشتش مخفی شدن.

به همدیگه خیره شدن و درست زمانی که ژان خواست چیزی بگه صدای قدم های دو نفر رو از اون طرف کوچه شنیدن. همه چند قدم عقب رفتن، دستش رو بالا آورد و آروم زیر لب مشغول شمارش شد که صدای ضرب و شتم و بعد فریادهای از درد چنگ باعث شد خون توی رگ هاش یخ بزنه. یوبین و دوستش شونه های دخترها رو گرفتن، اون ها رو عقب کشیدن و ازشون خواستن ساکت باشن، کمی جلوتر رفتن و اولین چیزی که مشام ژان رو پر کرد بوی ماریجوانا بود، اخم کرد، با دست جی لی که پشتش بود رو به عقب هل داد.

"خب... خب... خب... ببینین کیا اینجان."

با شنیدن این جمله کنجکاو دو قدم جلوتر رفت، سرش رو از پشت دیوار بیرون آورد و تونست برادرش رو که بیهوش روی زمین افتاده بود رو ببینه. نگاهش چرخید و تونست ییبو رو که روی زمین افتاده بود و صورتش از درد جمع شده بود رو پیدا کنه.

-واقعا درمورد کوچیک بودن زمین درست میگن وانگ ییبو، نظر تو چیه؟

مردی که جای بخیه ی بزرگ و زشتی روی صورتش داشت چهارزانو روی زمین نشست و به ییبو که چهره اش از درد جمع شده بود خیره شد، کمی اون طرف تر بالای سر برادرش مرد درشت هیکلی با موهای شلخته و عجیب غریبش بالای سرش ایستاده بود.

چاقو رو بین انگشت هاش چرخوند و زبونش رو روی لب ها و پیرسینگ هاش کشید. هیچوقت فکرش رو هم نمیکرد که موقع بعد از آزادی دوباره اش درست بعد از اولین دزدیش دوباره پلیسی که اون رو پشت میله های زندان انداخته بود رو ببینه.

مرد به شدت مست بود و با هر بازدمش نفسش به صورت ییبو میخورد و حالش رو بد میکرد، دستش رو دراز کرد و مشغول نوازش موهای ییبو شد، خواست تکونی بخوره، که مرد اخم کرد، انگشت های کثیف و چرک گرفته اش رو که بین تتوهاش مخفی شده بودن بین موهای ییبو برد، موهاش رو محکم کشید و سرش رو به زمین کوبید.

-فکر نمیکنی خیلی زشته که بعد از آزادیم بیای استقبالم و همچین رفتاری از خودت نشون بدی.

گوش هاش بخاطر برخورد سرش با زمین سوت میکشیدن و  نمیتونست لب هاش رو برای گفتن کلمه ای باز کنه. یک بار دیگه موهاش رو کشید و مجبورش کرد سرش رو بالا بگیره تا بتونه توی صورتش تف بندازه و تنها کاری که از دست ییبو برمیومد بستن چشم هاش بود.

اون طرف کوچه، ژان زیر لب لعنتی فرستاد، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید، قفلش رو باز کرد و سمت جی لی گرفت.

-به ژو پیام بده بگو یا خودش یا یه خر دیگه ای رو بفرسته اینجا، بگو یه آمبولانس کوفتی هم خبر کنه.

آهسته جوری که فقط خودشون بشنون گفت. مرد در جوابش سر تکون داد، گوشی رو گرفت و مشغول پیام دادن به همکار سابق چنگ شد. هر چیزی که به ذهنش میرسید رو تایپ و در نهایت ارسال کرد.

ژان کمی جلوتر رفت و پشت صندوق پست آهنی و زرد رنگی پناه گرفت، در سکوت به صحبت های مرد گوش میکرد و نگاهش مدام بین چنگ و همکار جدیدش در حال چرخش بود.

اون دو نفر مواد مصرف کرده بودن و با وجود دو دختری که همراهشون بود، نمیتونستن ریسک کنن و برای نجات اون دو نفر جلو برن، پس تنها کاری که میتونستن بکنن ضبط فیلم و صدای مرد بود.

یوبین روی زمین خوابید و دوربین گوشیش رو از پشت دیوار بیرون آورد تا بتونه از صحنه ی رو به روش فیلم بگیره و دوستش ریکوردر گوشیش رو روشن کرد تا بتونه صدای مرد رو ضبط کنه.

دست های لرزان و عرق کرده اش رو توی جیب پالتوش فرو کرد و سرش رو به دیواره ی آهنی صندوق تکیه داد. نگرانیش برای برادرش که بیهوش روی زمین افتاده بود فکرش رو از کار انداخته بود و نمیتونست درست فکر کنه.

"ازت متنفرم چنگ"

زیر لب گفت و دست هاش رو مشت کرد. جی لی به گوشی توی دستش خیره شد، چند دقیقه ای گذشته بود و ژو هنوز پیامش رو نخونده بود. گوشی رو سایلنت کرد و باهاش تماس گرفت، هربار که زن خبر از در دسترس نبودنش میداد فحشی به صاحب خط میداد و دوباره باهاش تماس میگرفت.

+اون دوتا بچه کجان؟ چیکارشون کردی؟

ییبو پرسید و شونه ای بالا انداخت و سرش رو به دو طرف تکون داد.

"من نمیدونم داری از کدوم دوتا بچه حرف میزنی، دیدم دو نفر بردنشون ولی ازشون ممنونم چون بهونه ای شدن تا زودتر تو رو گیر بندازم."

مرد دوباره با صدای نسبتا بلندی خندید و به مردی که بیهوش روی زمین افتاده بود نگاه کرد.

"واقعا حیف شد، دیگه اون زن جیغ جیغو رو همراه خودت اینور اونور نمیبری؟ بهش قول داده بودم وقتی آزاد شدم اولین کاری که میکنم اینه که برم سراغش. اسمش چی بود؟"

صورتش رو جمع کرد، لب هاش رو غنچه کرد و دسته ی چاقو رو به سرش مالید، بعد از چند ثانیه خوشحال خندید.

"آها یادمه اومد! اسمش یوشین بود! افسر یوشین!"

همین که بحث همکار سابقش باز شد انگار نیرویی به لب هاش داده باشن از هم بازشون کرد و نگاه پر از نفرتش رو به سیاهی چشم های مرد داد.

+آدم نجسی مثل تو حتی نمیتونه به نزدیک شدن به یوشین فکر کنه.

مرد اخم کرد و مرددرشت هیکلی که همراهش بود با پاش ضربه ی محکمی به شکم ییبو زد که باعث شد خون بالا بیاره.

"راست میگی، من نجسم ولی حداقلش اینه که بوی تعفن دروغ ها و حیله گری هام، مثل امثال تو و اون همکارای حرومزاده‌ت کل کشور رو نگرفته."

همونطور که گوشی رو به گوشش چسبونده بود نگاهی به ژان که به اون چهار نفر نزدیک تر شده بود انداخت و متوجه لرزش بدن و قرمزی چشم هاش شد. مرد درشت هیکلی که حالا به صندوق آهنی تکیه داده بود، درست بالای سر دوستش با بیخیالی داشت مواد میکشید و جی لی تونست فقط توی دلش خداروشکر کنه که دوست یوبین همون لحظه ای که مرد بهشون نزدیک شده بود دخترها رو از اونجا برده بود و اون مرد انقدر توی فضا بود که متوجه ژان که پشت صندوق مخفی شده بود نشه.

وقتی بالاخره بعد از چندمین تماس که آمارش از دستش در رفته بود، صدای ژو تو گوشش پیچید از خوشحالی مشتش رو روی زمین کوبید، تماس رو قطع کرد و دوباره مشغول پیام دادن بهش شد.

پیام هاش همون لحظه خونده شدن و ژو در جواب تمام پیام هاش فقط چند علامت تعجب و یک باشه براش فرستاد، با تعجب به جواب هاش نگاه کرد و به چنگ که هنوز هم بیهوش بود خیره شد.

*امیدوارم زودتر خودشون رو برسونن.

مرد یک بار دیگه تیغه ی چاقو رو چرخوند، لبخند چندشی زد و با حرکت سر از مرد درشت هیکل خواست بهش نزدیک شه.

"بیا پلیس کوچولویی که شکار کردم و برام نگه دار میخوام باهاش بازی کنم."

وقتی همراهش علی رغم تلاش های ییبو گرفتش و مجبور به نشستنش کرد، یکی از دست های ییبو رو گرفت، روی زمین گذاشت و با ذوق احمقانه ای بهش خیره شد.

"هی وانگ، بیا یه بازی بکنیم. این چاقو رو میبینی؟ من چشمام رو میبندم و ۱۰ بار فرود میارمش، اگه هیچکدوم به دستت نخورد که تو میبری و میذارم تو و دوستت برین، ولی هر بار که روی دستت فرود میاد من میتونم ۵ بار دیگه هم کارم رو تکرار کنم"

ییبو شوکه و ترسیده از چیزی که شنیده بود سعی کرد دستش رو آزاد کنه و خودش رو نجات بده.

"نگران نباش قول میدم تقلب نکنم باشه؟"

جی لی سریع از حواس پرتی اون دو نفر سو استفاده کرد و پشت صندوق کنار ژان روی زمین نشست.

*ژان گه، باید خودمون یه کاری بکنیم، فکر نمیکنم پلیس قبل از این که این یارو بلایی سر اون پسره بیاره برسه

با انگشت هاش چشم هاش رو مالید و فکر کرد، میدونست پیشنهاد دوستش دیوونگی محضه، اما با شناختی که از پلیس داشت میدونست که احتمال به موقع رسیدنشون خیلی کمه، سر تکون داد و درست لحظه ای که میخواستن از روی زمین بلند شن با صدای فریاد مرد و برخورد تیغه ی چاقوش به زمین هر دو ترسیده و شوکه روی زمین نشستن.

آروم سرشون رو بیرون آوردن و به صحنه ی رو به روشون خیره شدن. مرد تیغه ی چاقو رو درست بین دو انگشت ییبو فرود آورده بود و ژان حدس میزد زخم سطحی روی پیشانی ییبو بخاطر تکه ی شکسته از چاقو باشه.

"یک."

*داره میشمره؟ حرفم رو پس میگیرم، این یارو دیوونه‌ست

دستی به بینیش کشید، سرش رو بین دست هاش گرفت و چشم هاش بست، هر چی بیشتر میگذشت بیشتر از قبل تاثیر مواد رو روی خودش حس میکرد و چهره ی وحشت زده ی ییبو یک لحظه هم از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت.

دوباره با صدای برخورد تیغه ی چاقو با آسفالت هر سه از جا پریدن. مرد این بار چاقو رو با فاصله ی خیلی کمتری بین دو انگشت ییبو که سعی میکرد خودش رو نجات بده فرود آورده بود.

چند بار دیگه هم چاقو رو با دست های لرزانش روی آسفالت فرود آورد. جی لی ترسیده یک دستش رو روی شونه ی ژان گذاشته و با دست دیگه کمرش رو گرفته بود تا از هر اقدامی که ممکن بود از دوستش سر بزنه جلوگیری کنه.

"ده..."

مرد چشم هاش رو باز کرد و ناامید از نتیجه، به تیغه ی شکسته ی چاقوش نگاه کرد و از جاش بلند شد.

"حیف شد که نتونستم حتی یک بار هم رو دستت فرود بیارمش... ولش کن... بهش قول دادم اگه باختم ولشون کنم."

مرد ییبو رو ول کرد و خواست بهشون حمله کنه که با حرف مرد خشکش زد.

"هوی! با شماهاییم که اون پشت قایم شدین فکر کردین من کورم نمیبینمتون! به نفعتونه ویدیوهایی که ازم گرفتین رو پاک کنین وگرنه قول نمیدم بلایی سرتون نیارم."

بعد از این که این رو گفت از کوچه خارج شدن و ژان از پشت صندوق پست بیرون اومد، سمت برادرش دویید، وقتی بهش رسید روی زمین نشست و سرش رو روی پاش گذاشت و یوبین و جی لی هم خودشون رو به ییبو که به دو برادر خیره شده بود رسوندن و مشغول بررسی زخمش شدن.

بعد از گذشت نیم ساعت وقتی خبری از پلیس و آمبولانس نشد، یوبین چنگ و ییبو رو به اصرار ژان که حسابی عصبی شده بود به خونه برد و ژان همراه با جی لی به ایستگاه رادیویی رفت.

______________________

دو دستش رو آروم روی میز کوبید و به کمک پاش صندلی چرخ دار رو جلو کشید و خودش رو به میکروفونی که رو به روش بود نزدیک تر کرد.

+ژان گه، امروز بلاخره رسید!

ژان که دلیل هیجان دوستش رو میدونست خندید و سر تکون داد.

-بله جی لی، امروز بلاخره میتونیم درموردش صحبت کنیم.

+قبل از هر چیزی، باید بگیم که برنامه ی امروزمون قراره کمی متفاوت تر از برنامه های دیگه‌ باشه.... و.... صحبت هامون قراره کمی دلخراش باشه پس اگر روحیه ی حساسی دارین لطفا خواهش میکنم همین الان رادیو رو خاموش کنین.

درست همونطور که قبلا تمرین کرده بودن، جی لی مقدمه ی پرونده ی جدیدشون رو شروع کرد.

+شنونده های عزیز، همونطور که همتون میدونین، قاتل های زنجیره ای معمولا لقبی برای خودشون دارن. بعضی ها خودشون لقبشون رو انتخاب میکنن و بعضی ها هم مردم، قاتلی که امروز میخوایم درموردش حرف بزنیم، لقب هایی مثل خفاش شب، هلو کیتی، یا مرد اره ای نداره، اما میتونه کاری کنه استخوان هاتون یخ بزنه. لقب قاتل امروزمون...

کمی مکث کرد، این بار ژان به میکروفون نزدیک شد و در حالی که لبخند شیطانی ای به لب داشت با صدای آهسته ای زمزمه کرد.

-دلقکه.

+این لقب رو ما خودمون براش انتخاب کردیم. مطمئنم هر کس درمورد این قاتل روانی شنیده باشه الان تن و بدنش میلرزه اما خب...

-به دلایلی نامعلومی پلیس و دولت تصمیم گرفتن حرفی درمورد این مرد و قتل هاش زده نشه و متاسفانه جز پلیس، چند نفر دیگه، کسی این قاتل رو نمیشناسه.

+در حقیقت درمورد خیلی چیزها حرفی زده نمیشه اما مطمئنم در حال حاضر سوالی که توی ذهن شنونده های عزیزمون ایجاد شده اینه که "ما" چطور درباره ی این مرد میدونیم.

روی کلمه ی ما تاکید بیشتری کرد و کمی از میز فاصله گرفت.

-خب... مطمئنم شنونده ها دیگه باید تا الان با جاسوس تیممون آشنا شده باشن. راستش جاسوس ما از سال ها پیش، قبل از شروع کارش با ما پیگیر این پرونده و قاتلش بوده و حالا دقیقا امروز، وقتی پلیس بالاخره این قاتل رو دستگیر کرد، اطلاعاتی که برای برنانه ی امروز لازم بود رو به دستمون رسوند و ازمون خواست خلاصه شده ی حقیقت رو قبل از پلیس به گوش شما برسونیم.

+میشه لطفا یکم قاتل رو برای شنونده هامون معرفی کنی؟

-البته، دلقک در حقیقت هو جیوآن 38 ساله اهل یانتای هستش. این مرد تا 35 سالگیش همراه پدر و مادرش زندگی میکرده و درست بعد از اولین قتلش خونه ی پدریش رو ترک میکنه.

+ولی میدونی چی بنظرم عجیبه؟

-چی؟

+این که دلقک قبل از اولین قتلش، یکی از ایده آل ترین زندگی ها رو داشته. توی یکی از بهترین دانشگاه ها، معماری خونده بود، بهترین جایگاه رو توی شرکتشون داشت و صاحب یکی از بهترین خونه های شهر یانتای بود.

-درسته... ولی خب، دلقک توی زندگیش یک کمبود داشت همون باعث شد دست به اولین قتلش بزنه.

+اون چی بود ژان گه؟

-عشق. درسته که بهترین کار، ماشین، خونه و مهر و محبت مادر و پدرش رو داشت اما زنی که از زمان دانشگاه عاشقش بود، اون رو فقط به چشم یک دوست میدید.

+نمیتونم درک کنم. یانتای جمعیت 6.5 میلیون نفری داره و اون جای این که بره و یک نفر دیگه رو به عنوان شریک زندگیش انتخاب کنه، تصمیم به کشتن مردم بی گناه گرفت.

-طبق اطلاعاتی که جاسوسمون در اختیارمون گذاشته، دلقک تا قبل از دستگیریش 153 زن و دختر جوان رو به قتل رسونده.

هر دوشون با به یادآوردن پرونده سکوت کردن و سرشون رو پایین انداختن.

+حتی فکر کردن بهش هم ترسناکه.

-اولین قربانی جیوآن متاسفانه اولین عشقش، خانم هونا فان بود. جیوآن از همون زمانی که با خانم فان آشنا میشه بهش پیشنهاد یک رابطه ی عاشقانه رو میده اما این خانم هر بار پیشنهادش رو رد میکنه.

+دلقکمون هم وقتی میبینه خانم فان هربار پیشنهادش رو رد میکنه، تصمیم میگیره تبدیل به یکی از موفق ترین مردهای شهرشون بشه و تلاش میکنه تا اون موقع حداقل رابطشون رو در حد دو دوست صمیمی جلو ببره، اما وقتی خبر نامزدی خانم فان رو میشنوه... متاسفانه انقدر عصبانی میشه که همون شب به خونه‌اش میره و با 37 ضربه ی چاقو ایشون رو به قتل میرسونه.

-و متاسفانه چون توی محوطه و ساختمون دوربین مداربسته ای نصب نشده بوده، پلیس نمیتونه مجرم رو پیدا و دستگیر بکنه.

+میدونم که شما هم الان دارین به راه های دیگه ای که پلیس میتونست با اون ها دلقک رو پیدا کنه فکر میکنین، اما خب... همونطور که میدونین جیوآن مرد باهوشی بوده و اون زمان اونقدر عقلش سر جاش بوده که تمام مدارک رو از بین ببره و متاسفانه خیلی خوش شانس بوده، چون تیمی که برای بررسی پرونده ی خانم فان انتخاب شده بودن زیاد پیگیر پرونده نبودن و اینجوری بود که جیوآن تونست به راحتی فرار کنه.

-برخلاف بقیه ی قاتل های زنجیره ای، دلقک روش خاصی برای کشتن قربانی ها نداشته و همگی از سنین مختلفی بودن، پس طبیعی هم بود که پلیس نتونه ارتباطی بین قربانی ها پیدا کنه.

+اما جیوآن هم مثل خیلی از قاتل های دیگه، یک فانتزی عجیب داشته که پلیس تا روز قبل از دستگیریش، به اون دقت نکرده بود و اون هم این بود که این روانی دوست داره وقتی داره به قربانی هاش تجاوز میکنه دست های اون ها رو با طناب به تخت ببنده و برای محکم کاری، چاقویی کف دستشون فرو کنه و به دیوار بچسبونه تا مطمئن شه فرار نمیکنن.

هر دو لحظه ای سکوت کردن و زیر لب فحشی نثار جیوآن کردن.

+متاسفانه انقدر تعداد قربانی های دلقک زیاده که نمیشه همشون رو توی یک شب براتون تعریف کنیم، اما داستان چند نفرشون رو انتخاب کردیم تا براتون بگیم و همچنین لازمه بگم که بخاطر نداشتن رضایت خانواده ی قربانی ها از هیچکدوم‌ اسمی برده نمیشه.

-اولین قربانی‌ای که میخوایم درموردش حرف بزنیم، دختر 17 ساله ای هستش که توی مدرسه ی موسیقی درس میخونده و به گفته ی هم کلاسی هاش، این دختر وقتی داشته از مدرسه به خونه برمیگشته دزدیده شده. چیزی که بیشتر از همه من رو عصبانی میکنه اینه که این دختر، درست لحظه ای که دلقک دزدیده بودش، توی ویبو درمورد دزدیده شدنش به بقیه اطلاع میده و دوستان و خانواده‌اش به محض خوندن پیام به پلیس اطلاع میدن، اما پلیس به دلایلی نامعلوم موضوع رو درست پیگیری نمیکنن و چهار روز بعد، این دختر رو در حالی که بهش تجاوز شده و با ضربه ی چاقو توی سرش به قتل رسیده، پیداش میکنن.

+پلیس بعد از بررسی دوربین های مداربسته و تست های دی ان ای باز هم نمیتونه ردی از دلقک پیدا کنه و متاسفانه پرونده ی این دختر جوان همینطور باز میمونه.

- یکی دیگه از قربانی ها خانم 32 ساله ای هستش که توی خیابون و جلوی چشم مردم و مادر بزرگش دزدیده میشه. این خانم، پیشخدمت رستوران بوده، وقتی دزدیده میشه مردم با پلیس تماس میگیرن، پلیس هم بلافاصله خودشون رو به محل میرسونن و از طریق دوربین های مداربسته ماشینی که این خانم باهاش دزدیده شده بوده رو ردیابی و پیدا میکنن اما به دو مشکل برمیخورن.

+مشکل اول این بود که ماشین دزدی بوده و متعلق به یکی از کارمندان خانه ی سالمندانی، که توی مرکز شهر یونتان بوده بود و مشکل دوم هم این بود که جیوآن ماشین رو توی یک کوچه که خارج از دید دوربین های مداربسته بوده رها کرده و بعد از اون هم غیبش زده.

-در نهایت هم جسد این خانم توی یخچال یکی از رستوران های خارج شهر، وقتی بازرس برای بررسی مواد غذایی به اونجا رفته بود پیدا میشه، اما باز هم اون رستوران مجهز به دوربین مداربسته نبوده.

+این مرد تا دو سال بعد هم بدون این که پلیس بتونه سرنخی ازش پیدا کنه به کارهاش ادامه میده تا در نهایت تصمیم میگیره سراغ دختر کم سن و سالی بره که از آزمون ورودی دانشگاهش برمیگشته.

-درسته، تعداد خیلی زیادی از قربانی های جیوآن، توی محیط های شلوغ و پر سر و صدا دزدیده میشدن و این دختر جوان هم از همون دسته بود.

+بعد از تموم شدن آزمون، وقتی این دختر از سالن آزمون بیرون میاد و  وقتی داشته از بین پدر مادرها و دانش آموزا رد میشده دزدیده میشه، اما خب... خوشبختانه دختر بخاطر خانواده ی سختگیری که داشته کنگ فوکار بوده و خیلی راحت جیوآن رو زمین میزنه. پدر و مادرهایی که اون اطراف بودن، با دیدن اون وضعیت دورشون جمع میشن، به دختر کمک میکنن و با پلیس تماس میگیرن، اما خب متاسفانه جیوآن قبل از این که پلیس برسه فرار میکنه.

-خوشبختانه همه ی کسانی که اونجا بودن چهره ی جیوآن رو کامل به یاد داشتن و میتونستن چهره‌اش رو برای پلیس توصیف کنن و علاوه بر اون، بالاخره چهره ی جیوآن توی دوربین های مداربسته هم ثبت شده بود.

+اما خب باز هم پلیس با وجود داشتن چهره ی ثبت شده‌اش نتونست دستگیرش کنه و اگر هم میکرد، کسی نمیدونست که این مرد یه قاتل روانیه پس فقط برای ایجاد مزاحمت برای اون دختر دستگیر میشد.

-چند ماه از اون اتفاق میگذره و این بار دلقک یا همون جیوآن یکی از آخرین قتل هاش رو مرتکب میشه.

+ببخشید وسط حرفت میپرم ژان گه، ولی اگه از من میپرسی بنظرم دلقک میخواسته خودش رو دو دستی تقدیم پلیس کنه، چون تمام اون چند ماه هیچکس رو به قتل نرسونده و از دوربین های مداربسته فرار کرده بود، اما این بار خیلی یهویی تصمیم میگیره بذاره همه اون رو ببینن و چهره‌اش توسط دوربین های مداربسته ثبت بشه.

-هوم، موافقم با حرفت. شاید هم با خودش فکر کرده "خب، پلیس چهره‌ام رو داره، ولی هنوز تلاشی برای پیدا کردنم نکرده،  پس راحت تر به کارم ادامه میدم."

با ضربه ای که به شیشه خورد، هر دو کلافه به زی یی که تخته  وایت بورد کوچیکی رو توی هوا نگه داشته بود نگاه کردن و بعد از خوندن نوشته ی روش، سر تکون دادن.

+ولی... خوشبختانه این دفعه پلیس پیداش کرد! ببخشید، ولی وقت پیام های بازرگانی رسیده، چند دقیقه دیگه دوباره با ادامه ی پرونده برمیگردیم.

با حرکت دست ژان میکروفون هاشون قطع شد و هر دو به پشتی صندلی هاشون تکیه دادن، یوبین در رو باز کرد، وارد اتاق شد و بطری های آبی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.

+شنونده هامون خیلی بیشتر شده، ولی راستش واقعا ناراحتم جاناتان امروز هم قرار نیست بیاد، احساس میکنم، ندیدنش باعث میشه احساس پوچی کنم.

هر دو با این حرف خندیدن و ژان برای زی یی، که پشت پسر بچه ای که اون طرف شیشه روی صندلی نشسته بود و به خواب رفته بود، ایستاده بود دست تکون داد.

-بنظرت موضوع امروز برای مایکی یکم ممنوعه نبود؟

+اگه خاله بفهمه جفتمون رو به لیست سیاهش اضافه میکنه.

-ماهیتابه‌اش رو میگیره بالای سرش و میگه

"شما دوتا دیگه برای من مردین!"

هر دو همزمان گفتن و با صدای بلند شروع به خندیدن کردن.

+بعد از برنامه باید به مایکی رشوه بدیم‌ تا حرفی از اینجا بودنش نزنه.

-هوم، باشه.

+چیزی از قبل آماده کردی؟

-فکر کردی وقتایی که به بهونه ی درس خوندن میاد خونه‌ام واقعا میشینه کلش رو درس میخونه؟ یه بازی هست که خیلی دوستش داره، ولی خاله بهش اجازه نمیده بخرتش، میتونم اون رو براش بخرم و به بهونه ی درس خوندم بیاد پیشم و اون رو بازی کنه.

تکیه‌اش رو از پشتی صندلی گرفت و با چهره ی گرفته به ژان خیره شد.

+واقعا ازت متنفرم، من چون فکر میکردم واقعا داره درس میخونه نمیومدم اونجا!

-باشه حالا قهر نکن، اگه تو بیای اونجا زی و خاله شک میکنن واسه همین بهت نگفتیم.

انگشت وسطش رو به ژان نشون داد و با دست دیگه‌اش، صفحه دیجیتالی رو به روش رو بالا و پایین کرد و نگاهی به نظرات مردم انداخت.

+یه نفر میگه جیوآن خودش رفته خودش رو تحویل پلیس داده، کدوم قاتل زنجیره ای همچین کاری رو میکنه؟

-یه پسره تو کانادا این کار و کرد.

+ممنونم که همیشه یه جوابی برای قهوه ای کردن من توی آستینت داری.

-خواهش میکنم. آماده ای دیگه؟

چشم غره ای بهش رفت و بدون این که جواب سوالش رو بده صاف روی صندلیش‌ نشست، با تموم شدن آخرین تبلیغ،  میکروفون های هر دوشون دوباره روشن شد.

+خب ژان گه، میتونی برامون توضیح بدی جیوآن چطور دستگیر شد؟

-البته، آخرین قربانی دلقک زن ۲۳ ساله ای هستش که مربی یک مهدکودک بوده. وقتی این خانم برای بدرقه ی یکی از بچه ها از ساختمون خارج میشه درست جلوی دوربین های مداربسته دزدیده میشه.

+اما چند تا موضوع هست که باید بهشون اشاره کنیم، یک اینکه جیوآن بر خلاف همیشه، این بار با ماشینی که سندش به نام خودش بوده این خانم رو دزدیده و حتی برخلاف همیشه که از کوچه پس کوچه میرفته، این بار از خیابون ها و کوچه هایی عبور میکرده که مجهز به دوربین های مداربسته بودن.

- همونطور که قبلا هم اشاره کردیم جیوآن همیشه کارش رو خیلی سریع انجام میداده و بدون باقی گذاشتن ردی از خودش قربانی ها رو رها میکرده اما این بار.... متاسفانه قربانیش رو واقعا زجرکش کرده.

+پلیس وقتی دوربین های مداربسته رو بررسی میکنن متوجه شباهت دزد به جیوآنی که قصد دزدیدن دختر نوجوان رو داشته میشن و فکر میکنن این هم یک دزدی ساده‌ست. رد ماشین رو از دوربین ها میگیرن و در نهایت به خونه ی خود جیوآن میرسن. این جستجوی پلیس حدودا چهار ساعت طول میکشه، بلافاصله حرکت میکنن وقتی وارد خونه‌اش میشن توی همون طبقه اول.... زن رو در حالی که کف دستش.... با میخ به زمین کوبیده شده و... شکمش پاره شده پیدا میکنن، این خانم...

ژان نگاهی به جی لی که سرش رو بین دست هاش گرفته و سعی میکنه جلوی اشک های رو بگیره انداخت و جمله‌اش رو کامل کرد.

-این خانم تا لحظه ای که پلیس به اونجا برسه هنوز زنده بوده و از درد ناله میکرده....

مکث کرد، بطری‌ که یوبین براش آورده بود رو از روی میز برداشت و کمی ازش نوشید، وقتی حس کرد حالش بهتر شده بطری آب رو سمت جی لی گرفت و ادامه داد.

-متاسفانه پلیس نتونست این خانم رو نجات بده، حتما از خودتون میپرسین پلیس کجا جیوآن رو پیدا کرد، خب... باید بگم که این روانی کت و شلوار پوشیده، آماده توی اتاق مطالعه‌اش نشسته و منتظر‌ پلیس بود تا بیان و دستگیرش کنن.

جی لی وقتی حس کرد حالش کمی بهتر شده جلو رفت و به میکروفون نزدیک شد.

+پلیس هم بعد از مطالعه ای که روی جسد زن داشت متوجه نشونه ی مشترکی که بین این قربانی با قربانی های قبلی بود شد و بالاخره قاتل تمام زن ها و دختران جوان شهر یانتای که پرونده‌شون به عنوان پرونده های حل نشده کنار گذاشته شده بودن، پیدا شد.... به شخصه... فکر میکنم هیچ مجازاتی برای این روانی کافی نیست.

-مرد و زن، دختر و پسر، هیچ فرقی نداره، لطفا مراقب خودتون باشین و به هر کسی اعتماد نکنین، این رو به یاد داشته باشین که قصد ما ترسوندن شما نیست و متاسفیم که شبتون رو با تعریف کردن همچین پرونده ای خراب کردیم، اما ما میخوایم شما رو از اتفاقاتی که اطرافتون میوفته آگاه کنیم، چون متاسفانه دنیایی که همیشه برامون به تصویر میکشن، دنیای واقعی‌ای که ما داریم توی اون زندگی میکنیم نیست.

+ممنونیم که امشب هم همراه ما بودین، امیدوارم همگی سالم و سلامت باشین، تا برنامه ی بعدی...

"خدانگهدار."

به محض خاموش شدن میکروفون هاشون، هر دو سرهاشون رو روی میز گذاشتن و شروع به فحش دادن به زمین و زمان کردن. زی یی و یوبین در رو باز کردن و وارد اتاق شدن، پشت سرشون ایستادن و مشغول ماساژ دادن شونه هاشون شدن.

+ژان گه....

-هوم؟

+زی یی همین الان در گوشم گفت میترسه امشب تنهایی بمونه خونه، واسه همین همه میریم خونه ی خودت و شب اونجا میخوابیم.

زی یی دست از ماساژ دادن جی لی برداشت و ضربه ای به سرش زد.

*چرا وقتی خودت میترسی از زبون من حرف میزنی؟!

آخی گفت، سرش رو از روی میز بلند کرد و با دلخوری به زی یی که دست به سینه بهش خیره شده بود نگاه کرد.

+جفتمون میدونیم که از خداته یه بهونه ای پیدا بشه که بتونی امشب بری تو آغوش گرم و نرم چنگ عزیزت بخوابی، پس مشکلت چیه؟!

دست های یوبین رو از روی شونه هاش کنار زد و ازش تشکر کرد، از روی صندلی بلند شد و همونطور که از اتاق بیرون میرفت جوابشون رو داد.

-امشب فقط یوبین و مایکی رو راه میدم خونه‌ام، چنگ باید استراحت کنه و کل کل های شما دوتا مطمئنم آخرین چیزیه که دلش میخواد تحمل کنه، شما دوتا هم اگه خیلی میترسین شب رو تنها بمونین میتونین برین پیش هم بخوابین.

وقتی ژان از اتاق خارج شد، جی لی از روی صندلیش بلند شد،  انگشت اشاره‌ش رو سمت زی یی گرفت و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت.

+همه‌اش تقصیر توئه!

_____________

سوییچ ماشین و پالتوش رو روی کابیت انداخت و راه اتاق برادرش رو پیش گرفت، در اتاق رو باز کرد و وقتی چنگ رو خوابیده روی تخت پیدا کرد لبخندی زد و آروم در اتاقش رو بست.

وارد اتاق خودش شد و بدون عوض کردن لباس هاش خودش رو روی تخت انداخت، اتفاقات امروز ذهنش رو حسابی درگیر کرده بود و چهره ی زخمی و ترسیده ی همکار برادرش یک لحظه هم از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت و خودش رو مقصر اتفاقی که امروز افتاده بود میدونست.

گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و بعد از باز کردن قفلش، وارد یکی از چت های گروهیش شد.

"باید حتما درمورد موضوعی باهاتون حرف بزنم."

پیام رو ارسال کرد و گوشیش رو روی تخت انداخت، چشم هاش رو بست و بعد از چند دقیقه به خواب رفت.

____________

روی تخت نشسته بود، خودش رو با خوندن نظرات شنونده ها مشغول کرده بود و اجازه میداد زی یی و جی لی هر چقدر دلشون میخواد بین لباس هاش بگردن و با هم کل کل کنن، چنگ وارد اتاق شد و خودش رو کنار برادرش روی تخت انداخت.

+من هم حتما باید بیام؟

-آره، به همکارت هم بگو بیاد، میخوام خوش بگذرونم و حوصله ی کاراگاه بازیاتون رو ندارم.

+آه خدای من، تو هنوز هم سر اون‌ ماجرا ازم دلخوری؟

-عا، راست میگی، ببخشید نمیدونستم باید وقتی برادرم مثل یه مجرم باهام رفتار میکنه خوشحال بشم و ازش بابت تلاش های بی وقفه‌ش تشکر کنم.

+وقتی فرمانده دستور داده بود باید چیکار میکردم؟ اگه میسپردم یه نفر دیگه به جای من این کار و انجام بده مشکل حل میشد؟

وقتی جوابی نگرفت آهی کشید، از روی تخت بلند شد و دست هاش رو دور برادرش انداخت.

+مسخره نباش، این رفتارها اصلا بهت نمیاد. تازه اگه قرار باشه کسی رو مقصر بدونی اون جی لیه، اون بهم گفت باهات حرف نزنم، وگرنه من حتما تو رو مطلع میکرد.

جی لی که تا الان فقط شنونده ی حرف هاشون بود با شنیدن جمله ی آخر چنگ، عصبی یکی از کفش های ژان رو برداشت و سمتش پرت کرد که ژان توی هوا گرفتش.

*دروغگو! بی لیاقت تر از تو خودتی! پس فردا وقتی داشتی توی دریای بدبختیات غرق میشدی و زار میزدی به هیچ عنوان نیا پیش من، چون من بمیرمم دیگه بهت کمک نمیکنم!

چنگ خواست جوابش رو بده که ژان دستش رو بالا آورد.

-هر جفتتون توی این ماجرا مقصر بودین، منم بودم، حالا هم بلند شو برو حاضر شو و بذار جی لی کارش رو بکنه تا نزده لباسام و داغون نکرده.

___________________

لیوان رو به لبش نزدیک کرد و کمی از محتیویات تلخش نوشید، به دختر و پسرهایی که وسط پیست رقص، با بیخیالی میرقصیدن و به عمد و غیر عمد همدیگر رو لمس میکردن نگاهی انداخت. با لرزش گوشیش نگاهش رو ازشون گرفت، گوشیش رو بیرون کشید و مشغول خوندن پیام هاش شد.

هیولا:

"واقعا خیلی یبسی وانگ ییبو."

"اون از اون موقع که وقتی داداشش با نگرانی ازت پرسید حالت چطوره و تو مثل سنگ فقط گفتی خوبم."

"این هم از الان که مثل پیرمردایی که سهام چند میلیون دلاریشون رو از دست دادن نشستی تو بار و فقط داری مینوشی."

"الان خیلی راحت میتونی همین جا مخ یه دختر جذاب و بزنی و از این تنهایی مزخرفی که توش گیر کردی در بیای."

"نظرت چیه؟"

ییبو:

"چون خوشم نمیاد."

"هر اسمی که دوست داری بذار روش."

"و ممنونم از پیشنهاد خیرخواهانت ولی نه."

هیولا:

"آه واقعا که خیلی بی لیاقتی.."

"باید خونه میموندی و از اون چایی بدمزه و مزخرفت میخوردی و درمورد دایناسورا با برادرزاد‌ه‌ت حرف میزدی."

ییبو:
"موافقم."

دوباره پیام آخرش رو خوند و اخمی روی پیشونیش نشست.

ییبو:

"قبلا بهت نگفته بودم وقتی خونه‌ام حق نداری گوشی و لپ تابم رو هک کنی؟!"

هیولا:

"هی هی هی!"

"آروم!"

"به من چه که برادرزاده‌ات رو از توی لپ لپ درآوردن و انقدر کیوته؟"

ییبو:

"داری زیر قولی که باهم گذاشتیم میزنی!"

هیولا:
"هی عصبی نشو."

"من فقط وقتایی که پیش اون کیوتی باشی هکت میکنم."

"وگرنه خودت که جذابیتی برام نداری."

ییبو:

"دیگه حتی وقتی پیش برادرزاده‌ام هستم هم این کار و نکن."

هیولا:

"باشه."

"بهتره دیگه از لاکت بیای بیرون."

ییبو:

"؟؟؟؟"

هیولا:

"شیائوژان داره میاد سمتت."

سرش رو بالا آورد و با دیدن ژان که با لبخند سمتش میومد گوشیش رو توی جیبش برگردوند و ژان، بعد از این که سفارش نوشیدنیش رو داد روی صندلی خالی کنار ییبو نشست.

-راحت باش، فرمانده‌تون بود نه؟

دستمالی از جیب ژاکتش بیرون کشید و سمتش گرفت، ژان لبخندی زد و دستمال رو ازش گرفت.

+نه فرمانده نبود، داشتم با دوستم حرف میزدم.

عرق پیشونیش رو پاک کرد، لیوانی که رو به روش گذاشته شده بود رو برداشت و کمی ازش نوشید.

-پرونده ی اون باند چطور پیش میره.

چشم هاش رو ریز کرد و لیوان توی دستش رو فشرد.

+برای چی میپرسی؟

-چون بیشتر از یک ماهه که تو و چنگ دارین من و تعقیب میکنین، فکر نمیکنم چیزی از پرونده پیش برده باشین.

+با برادرت درموردش حرف نزدی؟

-نه، من و چنگ توی کارهای همدیگه دخالت نمیکنیم.

+یه سری سرنخ جدید پیدا کردیم ولی فکر نمیکنم لازم باشه این بحث رو ادامه بدم.

ژان به جی لی و زی یی که با هم کل کل میکردن نگاه کرد و با دیدن کارهاشون خندید، چنگ زی یی و یوبین جی لی رو گرفته بود تا نذارن کار به دعوای فیزیکی بدتری کشیده بشه.

-نگاهشون کن، جی لی و زی فوق العاده‌ان، انگار واقعا داره بهشون خوش میگذره.

ییبو سر چرخوند و با چشم های ریز شده به پیست رقص که تاریک تر از قبل شده بود نگاه کرد، اما نتونست کسایی که ژان درموردشون حرف میزد رو پیدا کنه. وقتی به کلاب اومد با وجود اصرارهای چنگ و برادرش توی قسمت بار نشست و فرصت رو به رویی با دوست هاشون رو پیدا نکرد.

با بلند شدن صدای خنده ی ژان، مثل همه ی کسایی که توی اون قسمت نشسته بودن سر چرخوند و بهش خیره شد، ژان با دست به جی لی که با قیافه ی پکر و موهای بهم ریخته‌ش جلوتر از بقیه سمتشون میومد اشاره میکرد.

رو به روی دوستش که همچنان میخندید ایستاد، موهایی که زی یی بهم ریخته بود رو دوباره مرتب بالای سرش بست و برای خودش نوشیدنی سفارش داد. ییبو نگاهی به تک تکشون انداخت.

جی لی و یوبین پیرهن مشکی رنگی پوشیده بودن، دو دکمه ی اول پیرهن هاشون باز گذاشته بودن و ترقوه‌‌شون رو به راحتی میشد دید. زی یی لباس جذب و مشکی رنگی پوشیده بود، موهای صاف و بلندش رو دور گردنش ریخته بود و با رژ لب قرمزی که به لب هاش زده بود، تیر خلاص رو به قلب همه ی مردهایی که اون لحظه توی بار بودن زد. ژان یقه اسکی مشکی رنگ و چنگ پیرهن سرمه ای رنگی پوشیده بود. بدون هیچ زیورآلات اضافه ای هر چهار نفرشون در عین سادگی خیره کننده بنظر میرسیدن.

به پیشنهاد یوبین، یکی از قسمت های خلوت تر کلاب رو انتخاب کردن و روی مبل های چرم مشکی رنگی که رو به روی هم چیده شده بودن نشستن، دیوارهای اطرافشون که با آینه تزئین شده بود، نورهای آبی و بنفشی که توی اون قسمت کار گذاشته شده بود رو بازتاب میکردن.

بر خلاف بار، ییبو از اونجا میتونست به خوبی صدای آهنگی که توی پیست رقص پخش میشد رو بشنوه. همراه با چنگ و یوبین روی به روی ژان، جی لی و زی یی که باهم شوخی میکردن و سر به سر همدیگه میذاشتن نشسته بود، به کارهاشون نگاه میکرد و توی بحث های یوبین و چنگ که بنظرش بر خلاف بحثای بی سر و ته و مسخره ی سه نفری که رو به روش نشسته بودن جالب بنظر میومدن شرکت میکرد و باهاشون گرم گرفته بود.

زمان از دستشون در رفته بود و هر چی میگذشت به تعداد بطری های خالی مشروب روی میزشون اضافه میشد، دی جی آهنگ آرومی پخش کرده بود و دیگه خبری از دختر پسرایی که توی پیست رقص دیوانه وار میرقصیدن نبود.

همونطور که به سه مرد غرق در خواب رو به روش نگاه میکرد لبه ی بطری شیشه ای مشروب رو به لب هاش چسبوند و ازش نوشید، سر چرخوند و نگاهی به جی لی و زی یی که از خستگی سرهاشون رو بهم چسبونده بودن و خوابیده بودن انداخت و لبخندی زد.

خوشحال بود که یوبین، صبح زود توی چت گروهیشون پیشنهاد بیرون رفتن رو داده بود و مجبورشون کرده بود بیان اینجا وگرنه نمیدونست چجوری قرار بود کل روز رو با افکار منفی توی ذهنش بگذرونه. بر خلاف بقیه خیلی کم نوشیده بود و هنوز با مستی خیلی فاصله داشت و خوشبختانه خودش میتونست همه رو به خونه هاشون برگردونه. از روی مبل بلند شد و ژاکت چرمی که تمام مدت مثل یک بار اضافی با خودش اینور و اونور برده بود رو تنش کرد، قبل از این که بقیه رو بیدار کنه سمت صندوق رفت و هزینه ی نوشیدنی هایی که خورده بودن رو حساب کرد.

توی مسیر برگشت نگاهش به دختر و پسری که با فاصله ی کمی ازشون روی مبل چرم نشسته بودن و نوشیدنی میخوردن افتاد و متوجه رفتارها و حرکات عجیبشون شد و دلشوره ی بدی به دلش افتاد، وقتی به دوست هاش رسید روی دسته ی مبل نشست، گوشیش رو از جیب ژاکتش بیرون کشید، دوربینش رو باز کرد و روی دختر و پسری که در حال بوسیدن هم بودن زوم کرد. میدونست که این کارش خیلی بی شرمانه‌ست اما نمیتونست جلوی کنجکاوی خودش رو بگیره و باید مطمئن میشد اون رفتارها بخاطر چیزی که فکر میکرد باشن نیست.

روی انگشت های دست پسر که پشت گردن دختر رو گرفته و به پوست سفیدش چنگ میزدن زوم کرد و با دیدن پودر سفیدی که نوک انگشت هاش بود اخم کرد و امیدوار بود اون پودر سفید رنگ، یک مواد مخدر معمولی که همیشه توی کلاب ها دست به دست میشد باشه اما وقتی روی میز زوم کرد و قرص آشنایی که روی میز بود رو دید با ترس بلند شد، گوشیش رو روی مبل انداخت و با دو سمتشون رفت.

وقتی رو به روشون ایستاد اون دو نفر دست از بوسیدن هم برداشتن و پسر نگاه خمار و عصبیش رو به مردی که مزاحمشون شده بود دوخت.

+چی میخوای عوضی؟!

پسر جوری حرف میزد که انگار داشت آخرین کلمات عمرش رو به زبون میاورد و دختر کنار دستش با چهره ی درهم روی دسته ی مبل افتاده بود و چشم هاش رو بسته بود. بی توجه به سوالی که ازش پرسیده شده بود قرصی که روی میز بود رو برداشت، یک قدمی پسر ایستاد و قرص رو جلوی چشم هاش گرفت.

-مصرفش کردین؟

سرش رو بالا آورد و نگاه گیج و خمارش رو به چهره ی اخم کرده و جدی ژان داد و خندید. خواست دوباره سوالش رو بپرسه که متوجه دختر شد که خیلی ناگهانی شروع به بالا آوردن خون و محتویات معده‌ش کرده بود.

زیر لب لعنتی فرستاد و سمت دختر رفت، بدن بی جونش رو روی دو دستش بلند کرد، روی زمین گذاشتش و کورست مشکی رنگ دختر رو باز کرد تا راحت تر نفس بکشه. سر چرخوند تا از کسی بخواد آمبولانس خبر کنه که چشمش به پسر افتاد که با بیخیالی میخندید و سعی داشت برای خودش توی لیوان الکل بریزه.

سریع از جاش بلند شد، بطری الکل رو از دستش بیرون کشید و همزمان با صدا زدن جی لی بطری رو جایی نزدیک به مبلی که روش به خواب رفته بود پرت کرد که باعث شد همشون از خواب بپرن و شوکه و ترسیده سرشون رو به سمت منبع صدا بچرخونن. با دیدن ژان که ترسیده و درمونده سعی میکرد لیوان پر از الکلی رو از پسر رو به روش بگیره سریع از جاشون بلند شدن و سمتشون رفتن، جی لی که زودتر از بقیه خودش رو رسونده بود به کمک دوستش رفت و لیوان رو از دست پسر بیرون کشید.

+ژان لعنتی چه غلطی کردی؟! اینجا چه خبره!

-زی یی زودباش یه آمبولانس خبر کن!! اون دختره داره میمیره!!!

بی توجه به فریادهای برادرش گفت، با یک دستش پسر رو مجبور کرد روی مبل بشینه و با دست دیگه‌اش به دختری که بی جون روی زمین افتاده بود اشاره کرد که باعث شد همه نگاشون رو سمتش بچرخونن و زی یی با دیدن وضعیت دختر از ترس جیغ کشید.

"ولم کن عوضی!!!!!"

ییبو ترسیده به کمک ژان رفت، پشت پسر که فریاد میزد و سعی میکرد مشت های بی جونش رو توی صورت ژان بکوبه ایستاد و با گرفتن دست هاش مجبورش کرد به مبل تکیه بده، چنگ سراغ دختر رفت تا علائم حیاتیش رو بررسی کنه، یوبین با اورژانس تماس گرفت و جی لی که حدس میزد پسر بعد از بسته شدن دست هاش قرار بود با پاهاش به ژان حمله کنه،  روی پاهای پسر نشست تا از هر حادثه ای جلوگیری کنه.

صاحب کلاب با دیدن اون وضعیت سریع آمبولانس و پلیس  خبر کرد و بادیگاردها، مردمی که ترسیده به اون صحنه نگاه میکردن و فیلم میگرفتن رو بعد از پاک کردن فیلم ها از کلاب بیرون کردن. با اومدن آمبولانس ها و پلیس ژان، ییبو و جی لی پسر رو رها کردن و آمبولانس هر دوشون رو به بیمارستان رسوند و مامورهای پلیس مشغول صحبت با صاحب کلاب شدن.

درست لحظه ای که فکر میکردن همه چی تموم شده و بالاخره میتونن به خونه برگردن، دو مامور پلیس راهشون رو سد کردن و مانع بیرون رفتنشون شدن، نگاهی به ژان و بعد به همدیگه انداختن و سر تکون دادن.

+ببخشید، شما آقای شیائوژان هستین؟

ژان اخم کرد، یک قدم جلوتر رفت و سر تکون داد.

-بله خودم هستم.

یکی از مامورها بازوش رو گرفت و با دست دیگه‌اش به ماشین پلیسی که همراهش اومده بودن اشاره کرد.

+ببخشید قربان ولی شما باید همراه ما به اداره ی پلیس بیاین.

چنگ و ییبو هر دو جلوی ژان که چشم هاش رو بسته بود ایستادن و بازوش رو آزاد کردن.

*ببخشید قربان من شیائوچنگ و ایشون وانگ ییبو از دایره ی مواد مخدر هستیم. برادر من مرتکب اشتباهی نشده، پس میشه توضیح بدین برای چی باید همراهتون به اداره ی پلیس بیاد؟

هر دو مامور چنگ و ییبو رو کنار زدن و یکی از مامورها در حالی که ژان رو به سمت ماشینشون میکشیدن جوابش رو داد.

"ببخشید قربان، ما باید ایشون رو به اداره ی پلیس ببریم و دلیلی نداره مراحل کاری ای که خودتون هم بهشون واقفین رو براتون دوباره توضیح بدم."

قبل از این که ژان رو سوار ماشین کنن به دست هاش دستبند زدن و چنگ در حالی که کلافه دستش رو بین موهاش برده بود و به غرغرهای جی لی و زی یی گوش میداد به ماشین پلیسی که ازشون دور میشد خیره شد. 

_____________________

سلام به همگی!

امیدوارم که خوب باشین و امتحان هاتون تموم شده باشن. 

ممنونم که وقت گذاشتین، امیدوارم از این پارت لذت برده باشین.

 لطفا نظر بدین تا هم خستگی به تنم نمونه و هم این که بدونم تا اینجای کار چطور پیش رفتم، ووت و فالو هم فراموش نشه!🌻💛

Continue Reading

You'll Also Like

160K 5.7K 42
❝ if I knew that i'd end up with you then I would've been pretended we were together. ❞ She stares at me, all the air in my lungs stuck in my throat...
1.8M 60.1K 73
In which the reader from our universe gets added to the UA staff chat For reasons the humor will be the same in both dimensions Dark Humor- Read at...
232K 10.8K 32
Desperate for money to pay off your debts, you sign up for a program that allows you to sell your blood to vampires. At first, everything is fine, an...
798K 29.8K 105
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...