Accursed | Kookv

By zkdlinsahar

179K 26.5K 5.7K

Accursed Genre: Historical..angst..smut..omegavers..mpreg Couple: kookv Sub Couple: kookmin..yoonmin Up Day:... More

part 1
part 2
Part 3
Part 4
part 5
Part 6
Part 8
Part 9
Part 10
Part 11
Part 12
Part 13
Part 14
Part 15
Part 16
Part 17
Part 18
Part 19
Part 20
Part 21
Part 22
Part 23
معرفی ...
Part 24
Part 25
Part 26
Part 27
Part 28
Part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
Part 34
Part 35
Part 36
زمان اپ
Part 37
Part 38
Part 39
Part 40
بازگشت
Part 41

Part 7

4.3K 640 81
By zkdlinsahar

سرش رو بالا گرفت و با دیدن شکوفه های صورتی و سفید گیلاس لبخندی زد ، تکیش رو به درخت گیلاس داد و چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید .
رایحه شکوفه های گیلاس بهش ارامش میداد ، شاید هم چون رایحه خودش شبیه شکوفه های گیلاس بود حس بهتری بهش دست میداد .
با شنیدن صدای خنده هایی سرش رو سمت رودخونه برگردوند و لبخندی زد ، بالا تنه جفتش از اب بیرون بود و دستاش رو روی سنگای لبه رو خونه گزاشته و میخندید .
نور خورشید ک به تن خیس جفتش میتابید باعث شده بود خیره کننده تر از هر زمانی به نظر برسه ، پاهاش رو تکون داد و به سمت جفتش حرکت کرد ، روی سنگای لبه رودخونه نشست و با احتیاط توی اب رفت لرزی کرد ولی اهمیتی نداد و به سمت جفتش برگشت و خودش رو بهش چسبوند .
با حلقه شدن دستای جفتش دور کمرش سرش رو روی شونه هاش گزاشت‌ ولی با فرو رفتن زیر اب شوکه شد و بیحرکت نگاه دستای جفتش کرد ک زیر اب برده بودش و محکم نگهش داشته بود .
با فرو رفتن اب توی دهنش دست و پا زد و تقلا کرد ، دستاش رو روی دستای جفتش گزاشت و فشار داد تا ولش کنه .
با جیغ بلندی ک کشید از خاب پرید و دستش رو روی گلوش گزاشت ، بی اختیار تند تند نفس میکشید و اشکاش روی گونه های سرخش میریخت .
اینبار بجز چشماش صورتش هم یادش موند، شاهزاده چین جفتشه هیچ شکی نداشت ، پس نه دیروز توهم بوده ، نه خاب هاش الکی ، برای همینه اینجا تنها توی این کلبس .
با دیدن کوزه اب روی میز توی کلبه بلند شد تا کمی اب بخوره ، با پیچیدن درد توی کمر و دلش هیسی کشید و زانوهاش از شدت درد لرزید برای اینکه نیوفته دستش رو لبه‌ی میز گزاشت و با دست راستش کوزه اب رو برداشت لبش رو لبه کوزه گزاشت و کوزه رو کج کرد ، با رسیدن اب به گلوی خشکش امی کرد و تند تند اب خورد ولی با اومدن صحنه خفه شدنش توی خاب ، اب پرید توی گلوش سریع کوزه رو گزاشت روی میز و با شدت سرفه کرد .
چند بار با مشت کوبید به سینش تا نفسش بالا بیاد و نفس های عمیقی کشید ، بیحال برگشت سرجاش زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گزاشت .
باید هرچه زودتر این مشکل بین پاهاش رو درست میکرد تا درد کمر و دلش بدتر نشده ولی از فکر جفتش و تنها ول شدنش توی این کلبه بیرون نمیومد و دلش میخاست بدون توجه به وضعیتش بره و جفتش رو پیدا کنه ولی نه توانش رو داشت نه جراتش رو ، حقیقتا میترسید ک رد شه .
شک داشت به اینکه جفتش نخادش ولی شاید کمی امیدوار بود برای محافظت از خودش باشه نه برای رد شدنش .
نگاهش به شومینه داد ک دیگ روی اتیش بود ، احتمالا اون دوتا زن شب قبل سوپی درست کرده و گزاشته بودن روی اتیش ک گرم بمونه ، اب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی شکمش گزاشت .
هم گرسنه بود هم درد تحریک شدن توی شکمش می‌پیچید ، هرچقدر هم تلاش میکرد تا از شر این درد خلاص شه هیچ اثری تا دو روز دیگه نداشت پس بهتر بود اول غذا میخورد تا انرژی داشته باشه و یه فکری به حال خودش کنه .
شاید هم به اون خدمتکارا باید میگفت ک به جفتش خبر بدن بیاد اینجا تا باهاش صحبت کنه و دلیل اینجا ول شدنش رو بپرسه .
درسته جراتش رو نداشت ولی چه امروز چه چند روز دیگه بالاخره باید میدیدش .
ظرف و تکه نانی ک کنار شومینه بود برداشت کمی سوپ کشید و شروع کرد خوردن ، نصف سوپی رو که کشیده بود بیشتر نتونست بخوره ، اهی کشید و نگاهشو به پنجره کلبه داد ، نمیدونست چه وقت از روزه ولی احتمالا از ظهر گزشته پس هنوز خیلی مونده بود تا اون دوتا زن بیان نفسشو با صدا بیرون داد .
اگر جفتش ردش میکرد واقعا تنها تر میشد ، اگر قبلا امیدی داشت ک با اومدن جفتش تکیه گاهی پیدا کنه و جفتش ازش مواظبت کنه رو از دست میداد .
با اینکه فکر کردن بهش دردناکه ولی امکان داشت به زودی مادرش هم از دست بده ، اون موقع دیگه هیچ امیدی برای زندگی کردن نداره .
دستش رو روی قلبش گزاشت و چشماش رو بست ، ولی حداقل تا زمانی ک جفتش بیاد میتونه رویای بودن با جفتشو داشته باشه .
گرگش بیطاقت زوزه میکشید و جفتش رو میخاست ولی فعلا هیچ کاری از دستش برنمیومد و زیر لب زمزمه کرد :
_ منم میخامش ولی نیست ...منم بیطاقتم برای دیدنش ولی نیومده ...شاید هیچ وقت هم نیاد .
لبش رو گاز گرفت ، با درد بلند شد و بعد از انداختن پتو روی شونه هاش به سمت در کلبه رفت .
در رو باز کرد و جلوی کلبه روی برگ های روی زمین نشست ، سرد بود ولی نفس کشیدن تو فضای باز بهش حس بهتری میداد و سوز سرما‌ فقط کمی حواسش رو از درد بدنش و اون تحریکی بین پاهاش دورتر میکرد .
دوستداشت به این فکر کنه ک جفتش بعد از اومدن کنارش میگفت خوشش اومده ازش و میخاد کنارش باشه میگفت دیگه نیاز نیست سختی بکشه و از خودش و مادرش مواظبت میکنه .
لبخند کمرنگی روی لباش شکل گرفته بود ولی با بیاد اوردن اینکه از اول زندگیش هیچ چیز خوب پیش نرفته لبخندش جمع شد و سرش گوشه انگشت اشارش رو بین دندون هاش گرفت و با نگرانی دوباره ک جای حس خوبشو گرفته بود پوست کناره انگشتش رو کند .

____________________

انگشتای دست ازادش رو روی صورت جیمین میکشید ، بعد از اینکه از حمام اومده بودن روی  بدون خوردن شام روی تخت دراز کشیده و جیمین بعد از گزاشتن سرش روی بازوی دستش خابش برد ، خستگی اینکه از قبل ظهر بیرون بوده و بعد از رابطه ای ک داشته باهاش سریع به عالم خاب رفت .
ولی خودش تا صبح ثانیه ای چشماش روی هم نرفت و به فکر جفت امگاش بود ، سعی میکرد با دیدن صورت زیبای جیمین توی خاب حواسش رو از جفتش پرت کنه ، تا شاید کمی بتونه بخابه ولی خابش نبرد .
نفسش رو بیرون داد و از پنجره اتاقی ک بهشون داده بیرون رو‌ نگاه کرد .
نور خورشید فضای اتاق رو کاملا روشن کرده و باید بلند میشد و برای صرف صبحانه به سالن غذا خوری میرفت به احتمال زیاد مهمانهای زیاد دیگه ای اومده بودن و نمیخاست وجحه خودشو بخاطر نرفتن خراب کنه .
شب قبل به خدمتکار گفته بود ک شام نمیخان و فقط میخان استراحت کنن ولی الان باید میرفت .
اروم دستش رو از زیر سر جیمین بیرون کشید و بلند شد سمت لباساش رفت ، بهتر بود لباسای خودش رو میپوشید و لباسای رم رو برای بعد ک میخاست بره بیرون میپوشید .
نیازی نداشت ک خدمتکار رو برای کمک به پوشیدن لباس و مرتب کردن موهاش صدا میکرد ، ترجیح میداد خودش کار‌های شخصیش رو انجام بده .
اهی کشید و شونه روی میز توی اتاق رو برداشت و بعد از شونه کردن موهاش بالای سرش بست .
از اتاق بیرون رفت و به خدمتکار سپرد تا نامجون رو صدا کنه ، بعد از اومدن نامجون به سمت سالن صبحانه خوری رفت .
بین راه وایساد و برگشت سمت نامجون نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد ، برای گفتن حرفش تردید داشت ولی با به بیاد اوردن لباس کهنه جفتش دستاش رو مشت کرد .
_ برو بیرون ...اممم چندتا لباس گرم و هرچی بنظرت برای اون نیازه بخره ببر بزار در کلبه ... به هیچ عنوان داخل نمیری فقط میزاری در کلبه در میزنی و میای .
نامجون بعد از حرفش با چشمای گرد شده نگاهش میکرد ، ابروش رو بالا انداخت و سرش رو کج کرد .
_نامجون چرا جای رفتن داری خیره نگاه من میکنی ها؟
نامجون صداش رو صاف کرد و دوتا دستاش رو بالا اورد و تک خندی زد .
_چیزی نیست سرورم الا میرم
نامجون سریع بعد از حرفش به سمت مخالف و دروازه قصر رفت ، تا زمانی ک از دروازه خارج شه نگاهش میکرد .
شونه هاش رو بالا انداخت و توی سالن غذا خوری رفت ، نمیخاست فکرش رو باز درگیر جفتش کنه ولی خریدن لباس و وسایل مورد نیازش ک مشکلی نبود این فقط برای از بین بردن عذاب وجدانشه نه برای نگران شدن درموردش ، ره فقط همینه .
با شنیدن صدای قدم هایی سرش رو برگردوند و جیمین رو دید ک داره به سمت سالن میدوه ، دستش رو براش دراز کرد و بعد از گرفتن دستای جیمین توی دستش ، کمی کشیدش جلو و پیشونی جیمین رو بوس کرد ک باعث شد جیمین لبخند بزرگی بزنه جوری ک چشمای خوش رنگش هلالی شکل شه .
دستش رو فشار داد و به سمت میز کشوند
بعد از نشستن روی صندلی سری برای بقیه تکون داد .
شاهزاده رم ک سمت راستش نشسته بود به سمتش خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد ک قراره بعد از صبحانه پادشاه باهاش در مورد اتهاد حرف بزنه .
سرش رو تکون داد و تشکر زیر لبی گفت و شروع به غذا خوردن کرد .
قاشقش رو توی ظرف سوپ حرکت میداد ، ینی تا الا جفتش چجوری زندگی کرده ، حتما سختی زیادی کشیده ، کف دستا و پاهاش رد زخم بود و لباس مناسبی نداشت .
یا از خانوادش فقیرن یا اینکه بخاطر امگا بودنش طردش کردن ، هرچی هست به هر حال وضعیت خوبی نداشت .
گرگش زیادی کلافه بود و دوست داشت هرچه زودتر به پیش جفتش بره و بغلش کنه ، ازش محافظت کنه .
به سختی گرگش رو کنترل میکرد تا ذره‌ای به سمت جفتش نره و تمام ذهنش رو به جیمین بده ، مگر چه اشکالی داشت ک جفتش جیمین میبود .
با غرش گرگش بخاطر این فکرش اخمی کرد و قاشق رو توی دستش فشار داد ، گرگش انگار زیادی روی جفتش حساسه .
با شنیدن صدای جیمین ک اسمشو صدا میزد سرش رو به سمت جیمین برگردوند و با گیجی نگاش کرد .
_چیزی شده جیمینا !؟
جیمین دستش رو توی دستش گزاشت و نگران نگاهش کرد .
_رایحت خیلی تلخ شده و فقط با اخم نگاه غذا میکنی چیزی شده سرورم ؟
ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب لعنتی به گرگش فرستاد .
_نه عزیزم فقط کمی ذهنم مشغوله ک مهم نیست .
نگاهی به ظرف سوپ کرد و قاشق رو توی ظرف انداخت ، اشتهایی نداشت برای خوردن بقیه سوپ ، تکیه داد به صندلی و منتظر شد تا شاه و شاهزاده صبحانشون رو تموم کنن تا بتونه با شاه حرف بزنه ، از دو روز پیش ک به رم اومده بود تا الا جز چندتا جمله کوتاه اونم در مورد خودش و اوضاع چین دیگر حرفی نزده بودن و نمیتونست دقیق بگه شاه چه شخصیتی رو داره .
شاید سرسخت تر از شاهزاده و یا شاید هم نرم تر ، در هر صورت اینکه اول با شاهزاده صحبت کرده بود کمک بزرگی بود برای راضی کردن شاه ، میشه گفت اگر شاه مخالفت میکرد میتونست با کمک شاهزاده شاه رو راضی کنه ،
تنها هدفش به اومدن رم فقط همین متهد شدن با رم بود نه فقط خوشگذرونی و گشتن .

____________________

در حالی که چندین لباس گرم و صندل و همچنین کفش هایی ک داخلش از پوست حیوون درست شده خریده بود و داده دست چندتا از زیر دستاش تا نگهشون دارن توی شهر میکشت تا اگر چیز دیگری برای جفت شاهزاده مناسبه بخره به این فکر میکرد ک واقعا باید خوش شانس بود ک همچین جفتی گیر ینفر بیاد .
همون زمان کمی ک اون پسر امگا رو دیده از زیباییش نفس بند اومده بود ، شاهزاده واقعا فرد خوش شانسیه ولی باید اعتراف میکرد با دیدن رفتار شاهزاده به این پی برده بود ک لیاقت داشتن همچین جفت زیبا و خاصی رو نداره .
بیا صادق باشیم اخه کی بعد از دیدن جفت به خاصی بدخلقی میکرد و میخاست به معشوقش برگرده و جفتش رو رد کنه ..!؟
اگر اون پسر امگا جفت خودش میشد مطمعن میشد ک تا اخر عمرش هیچ دردی و نگرانی نداشته باشه و با تمام وجود ازش محافظت میکرد .
اهی کشید و با دقت به مغازه ها نگاه میکرد ک با دیدن چندتا کلاه پشمی لبخندی زد و به سمت مغازه پا تند کرد .
توی این هوای سرد این کلاه خیلی خوب میتونست سر اون پسر رو گرم نگه داره تا سرما نخوره و مریض نشه .
توی این چندین سال پول های زیادی ذخیره کرده و نگرانی برای کم شدن پول نداشت .
بعد از خریدن دوتا کلاه گرم نگاه اسمون کرد ، خورشید به وسط اسمون رسیده و نشون میداد م ظهر شده ولی با این حال گرسنه نبود ، صبح قبل از اینکه شاهزاده خدمتکاری رو بفرسته دنبالش صبحانه مفصلی خورده بود .
میتونست بعد از اینکه این لباس ها رو در کلبه برد و به قصر برگشت غذا بخوره ولی اول اینهارو باید میبرد .
به سمت زیر دستاش برگشت و با گرفتن لباسا و کفشا ازشون گفت کنار دروازه منتظر باشن تا برگرده ، نمیخاست با رایحه خوشبوعه اون پسر امگا تحریک شن و کنترلشون رو از دست بدن ، هرچند کنترل کردن خودش هم سخت بود ولی نمیخاست بعدا توسطت شاهزاده تنبیه شه و یا حتی کشته شه .
فعلا تا وقتی ک شاهزاده جفتش رو رد نکرده انتظار هر حرکتی رو باید از شاهزاده داشته باشه .
باید هزاران بار الهه ماه رو لعنت میکرد ک چرا این پسر جفت خودش نشده ، با نزدیک شدن به کلبه و دیدن اون پسر ک در کلبه نشسته اب دهنش رو قورت داد و کمی از دور نگاهش کرد .
چشماش رو بسته و سرش رو به در کلبه تکیه داده بود ، نسیم ملایم ولی سردی میومد ک باعث میشد موهای پسر از روی پیشونیش کنار بره .
شاید هم باید بعد از اینکه شاهزاده ردش میکرد خودش از این پسر میخاست ک جفتش شه ولی بازم امکان داشت ک شاهزاده بلایی سرش بیاره ، باید این فکر رو از ذهنش دور میکرد .
نفس عمیقی کشید و به سمت اون پسر رفت ، هرچه نزدیک تر میشد رایحه پسر امگا رو توی ریه هاش کشید و لبش رو محکم گاز گرفت تا کنترلش رو از دست نده .
صداش رو صاف کرد تا اون پسر به خودش بیاد و متوجهش بشه و باعث شد پسر امگا چشماش رو باز کنه و جیغی بکشه .
سریع چند قدم عقب تر رفت و سرش رو پایین انداخت تا نگاهش به گردن پسر امگا نخوره و سریع بلند گفت :
_لطفا نترسید من فقط چندتا لباس براتون اوردم ، هیچ کاری باهاتون ندارم .
تهیونگ ترسیده نگاه اون الفای غریبه میکرد و قلبش با سرعت به سینش کوبیده میشد ، بعد از حرف اون الفا اخم کمرنگی کرد و پتو رو بیشتر دور خودش پیچید و چشماش رو ریز کرد و با دقت نگاه اون الفا کرد اگر درست یادش باشه اون همون فردی بود ک روز قبل همراه جفتش بالای سرش بودن .
کمی عقب تر رفت و نگاهشو به لباسا و کفش و کلاه توی دستای الفا کرد ، ینی جفتش اون الفا رو فرستاده تا این ها رو براش بیاره .
لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت ولی چرا باید یه الفا رو میفرستاد وقتی هنوز توی هیته و چرا خودش نیومده بود ،انگشتاش رو دور پتو محکم تر کرد و لباش رو از هم فاصله داد سوالی ک ذهنشو درگیر کرده بود پرسید :
_ الفا ... شما از طرف جفتم اومدید؟
نامجون نفسش رو بیرون داد و سرش رو به حالت مثبت تکون داد .
_بله ایشون منو فرستادن تا چندتا لباس برای شما بخرم و بیارم ک مریض نشید .
حقیقتا شاهزاده نگفته بود بخاطر نگرانی برای مریض شدن جفتش اینو گفته ولی بالاخره میفهمید ک گرگ شاهزاده کلافه و نگرانه ک باعث شده شاهزاده بگه براش لباس بخره .
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و بدون اینکه بخاد حس خوبی توی دلش پیچید ...
_پس چرا خودش نیومد پیشم ؟
نامجون با شنیدن سوال اون پسر امگا لباسا رو توی مشتش گرفت و اخمی کرد ، حالا باید چه جوابی بهش میداد ، امگاها همیشه توی هیت وضعیت روحی حساس‌تری پیدا میکردن با اینکه امگای جلوش پسره ولی نباید توی این مورد تفاوتی با بقیه امگا ها داشته باشه .
نمیتونست حقیقت اینکه شاهزاده نمیخادش رو الا به زبون بیاره و باعث شه بلایی سر این پسر و گرگش بیاد .
زبونش رو روی لبهاش کشید و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت :
_ من نمیتونم چیزی در این مورد بهتون بگم ولی تا چند روز اینده جفتتون میاد و بهتون توضیح میده ولی من نمیتونم حرفی بزنم .
تهیونگ سعی کرد با حرفهای الفای غریبه فکر بدی نکنه
و همونجور ک الفای رو به روش گفت منتظر اومدن جفتش باشه .
نامجون همونجا روی زمین لباسا و کفش و کلاه ها رو گزاشت و بدون اینکه روش رو برگردونه سرش رو بالا اورد و با دیدن دوباره پسر امگا قدم هاش رو به سمت غقب برداشت .
_هرچی ک خاستید و اگر چیزی کم بود از خدمتکارایی ک شب میان کنارتون بخاید تا به من خبر بدن و براتون بیارم ...ولی لطفا جایی نرید .
نگاهش رو به چشمای ابی رنگ و درشت پسر امگا کرد و دستاش رو مشت کرد و لبخند کمرنگی به پسر امگا زد و برگشت با سرعت به سمت دروازه قصر رفت ، همونطور ک‌ از اون پسر دور میشد دستش رو روی قلبش گزاشت‌ ک با سرعت میزد ، شنیدن صدای پسر امگا قلبش رو به این روز انداخته بود .
نباید اون پسر رو میخاست ولی مگر کسی هم هست ک این پسر رو در این حالت ببینه و نخادش .
باید به احمق بودن شاهزاده اعتراف میکرد و افکارش رو در مورد پسر امگا کنترل میکرد تا دل و ذهنش درگیر اون پسر نشه .

_____________________

تهیونگ نگاهشو به لباس وسایلی ک اون الفا روی زمین گزاشته داد ، اگر توی هیت نبود باید نگران این میشد ک الا اون الفا میدونه امگا هست و باید فرار کنه تا مشکلی براش پیش نیاد ولی اون از طرف جفتش بود پس نیازی به نگرانی نبود ...بود؟
اهی کشید و به سمت لباسا رفت و از روی زمین برشون داشت با دیدن کفشایی ک داخلشون پوست حیوون بود و کلاه های پشمی لبخندی زد .
همچین کفشایی رو باید تا چندین سال کار میکرد و پولش رو کامل ذخیره میکرد تا بتونه یدونه از این کفش ها رو داشته باشه ‌.
به سختی بردشون داخل کلبه و روی میز گزاشت ، کمی عقب رفت و خوب نگاهشون کرد ، لبخند تلخی زد شاید اگر امگا نبود میتونست کار بهتری گیر بیاره و خودش اینا رو بخره ، ولی پیدا کردن کار خوبی ک بتونه پول بیشتری در بیاره سخت بود .
میتونست خدمتکار اشراف زاده ها بشه پول خوبی میدادن ولی این کار سختیه و باید همیشه توی اون خونه های اشرافیشون باشی و به کارهاشون برسی در صورتی که نه تنها باید مواظب مادرش میبود از طرفی نمیتونست به مدت طولانی امگا بودنش رو از بقیه مخفی کنه و امکان داشت بقیه بفهمن امگاس .
تنها کاری ک میتونست همزمان وقت داشته باشه به مادرش برسه و کمی وقت استراحت داشته باشه تا بتونه انرژیشون برای مخفی کردن گرگش داشته باشه ذخیره کنه همین کار بود ، هرچند سخت و پول کمتری بدست میاورد ولی چاره ای نداشت .
سرش رو تکون داد و پتو رو روی زمین انداخت یکی از لباس ها رو برداشت و به تن کرد ، بخاطر جنس نرم ولی گرم لباس ک به پوست حساس بدنش کشیده میشد لبخندی زد ولی سریع لباس رو در اورد تا بخاطر اسلیکش کثیف نشه .
دوست داشت هرچه زودتر جفتشو ببینه ولی از طرفی هنوز میترسید ک رد شه از طرفش ، اون الفا گفت ک جفتش چند روز دیگه میاد و براش توضیح میده .
میدونست شاهزاده شاید کار زیادی توی قصر داره ک نمیاد ولی حداقل میتونست بیاد یکم پیشش ، شاید هم شاهزاده نمیخاست شأن خودشو کم کنه و به بقیه نشون بده ک جفتش یه امگای پسر فقیره .
اینجور ک فکر میکرد تمام بدنش از نگرانی رد شدن میلرزید ، لبش رو گاز گرفت رو به روی میز روی زمین نشست و دوباره به اون لباسا خیره شد ، دوست داشت الا مادرش کنارش میبود تا هرکدوم از لباس ها رو بپوشه و با ذوق نشونش بده و بگه اینها از طرف جفتشه ، دستشو لای موهاش فرو برد ، توی این دو روز ینی حال مادرش خوب بود ؟ نکنه باز حالش بد شده باشه و بخاطر اینکه کنارش نیست اذیت شه .
از دقیقه ای ک‌ بیدار شده تا الا به همه چیز فکر کرده بدون اینکه توجهی به حال خودش بکنه و با ارضا کردن خودش کمی دردش کمتر شه ، درسته هیتش شدید بود ولی فکرش سمت جفتشه و الا هم به فکر مادر مریضش ،
لعنتی گفت و دستش رو روی دیکش گزاشت‌ تا خودش رو ارضا کنه .

بعد از صبحانه بود ک جونگکوک بهش گفت میخاد با شاهزاده رم حرف بزنه و بهتره بره کمی اطراف رو بگرده ، ک بعد از برداشتن تکه ای شیرینی ک روی میز صبحانه بود به باغ قصر اومد .
کمی از شیرینی خورد و به این فکر کرد ک شاهزاده هنوز دلیل قانع کننده ای برای تحریک شدن یهوییش نیاورده .
شب قبل میخاست بعد از رابطشون دوباره ازش بپرسه ولی انقدر خسته شده بود ک سریع خابش برد ، وقتی هم ک از خاب بیدار شد تصمیم گرقت بعد از صبحانه باهاش حرف بزنه ک بعد از شنیدن اینکه میخاست با شاهزاده رم حرف بزنه ناامید شد .
نمیتونست از این موضوع به راحتی بگذره ک به چه دلیلی یهویی حال شاهزاده خوب و همون موقع هم تحریک شده ، درسته ک صبح روز قبل ک دیده بودش حالش به نسبت قبل بهتر بود ولی حال دیشبش ....
نفسش رو بیرون داد و با دیدن اشپز خونه قصر لبخندی زد و شیرینی کامل توی دهنش چپوند ، به سمت اشپز خونه رفت ، شاید با یاد گرفتن یه نمونه از غذای رم میتونست حواسش رو از فکر به حالش شاهزادش دور کنه و حتی اگر بعد ک به چین برگشتن و هوس غذای رم کرد بلد باشه درستش کنه یا بتونه دستور پختش رو به اشپز قصر و خونه‌اش بده تا درست کنن .

____________________

سلام عسلام چطورین ؟
مرسییییی برای یک کا بازدید فیکم *-* خر ذوق شدم
پارت بعدی کوکوی داریمممممممممم  ..یه اسپویل ریز کردم براتون 😃😂
بنظرتون قراره چطور پیش بره دیدارشون ؟
دوستون دارم 💜

Continue Reading

You'll Also Like

48.7K 5.6K 34
[بچه ی من معجزه است || My baby is a miracle]✨ |COMPLETE| تهیونگ و جونگکوک چندسالیه که ازدواج کردن و زندگی فوق‌العاده عاشقانه ای دارن اما وقتی تهیونگ...
113K 16.9K 43
( اتمام یافته ) - جانگ کوک می دونی چرا الهه ی مرگ زودتر از بقیه ی الهه ها می میره؟ - نه ، چرا؟ - چون مرگ همه ی کسایی که دوسشون داره و حتی عاشقشونه ر...
79.7K 17.2K 29
Coυple𐄒 kookv Trαɴѕlαтor𐄒Monie Geɴre𐄒 omegaverse, romance, smut, comedy, fantasy - خـلاصـه: جئون جونگکوک قوی ترین الفا بین پک های مرزی شمالی و...
496K 62.5K 68
احتمال فوران کردن اکلیل و رنگین کمان🐰💋❤ سافت ویکوک🐰 صد در صد هپی اند🙈😍 کیوت ،اسمات،سافت،سوییت،آمپرگ،هیبرید 🐰🐰 🐰🦄🐰🦄 #bts =2⭐ #love=1⭐ #vkoo...