سرش رو بالا گرفت و با دیدن شکوفه های صورتی و سفید گیلاس لبخندی زد ، تکیش رو به درخت گیلاس داد و چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید .
رایحه شکوفه های گیلاس بهش ارامش میداد ، شاید هم چون رایحه خودش شبیه شکوفه های گیلاس بود حس بهتری بهش دست میداد .
با شنیدن صدای خنده هایی سرش رو سمت رودخونه برگردوند و لبخندی زد ، بالا تنه جفتش از اب بیرون بود و دستاش رو روی سنگای لبه رو خونه گزاشته و میخندید .
نور خورشید ک به تن خیس جفتش میتابید باعث شده بود خیره کننده تر از هر زمانی به نظر برسه ، پاهاش رو تکون داد و به سمت جفتش حرکت کرد ، روی سنگای لبه رودخونه نشست و با احتیاط توی اب رفت لرزی کرد ولی اهمیتی نداد و به سمت جفتش برگشت و خودش رو بهش چسبوند .
با حلقه شدن دستای جفتش دور کمرش سرش رو روی شونه هاش گزاشت ولی با فرو رفتن زیر اب شوکه شد و بیحرکت نگاه دستای جفتش کرد ک زیر اب برده بودش و محکم نگهش داشته بود .
با فرو رفتن اب توی دهنش دست و پا زد و تقلا کرد ، دستاش رو روی دستای جفتش گزاشت و فشار داد تا ولش کنه .
با جیغ بلندی ک کشید از خاب پرید و دستش رو روی گلوش گزاشت ، بی اختیار تند تند نفس میکشید و اشکاش روی گونه های سرخش میریخت .
اینبار بجز چشماش صورتش هم یادش موند، شاهزاده چین جفتشه هیچ شکی نداشت ، پس نه دیروز توهم بوده ، نه خاب هاش الکی ، برای همینه اینجا تنها توی این کلبس .
با دیدن کوزه اب روی میز توی کلبه بلند شد تا کمی اب بخوره ، با پیچیدن درد توی کمر و دلش هیسی کشید و زانوهاش از شدت درد لرزید برای اینکه نیوفته دستش رو لبهی میز گزاشت و با دست راستش کوزه اب رو برداشت لبش رو لبه کوزه گزاشت و کوزه رو کج کرد ، با رسیدن اب به گلوی خشکش امی کرد و تند تند اب خورد ولی با اومدن صحنه خفه شدنش توی خاب ، اب پرید توی گلوش سریع کوزه رو گزاشت روی میز و با شدت سرفه کرد .
چند بار با مشت کوبید به سینش تا نفسش بالا بیاد و نفس های عمیقی کشید ، بیحال برگشت سرجاش زانوهاش رو توی شکمش جمع کرد و سرش رو روی زانوهاش گزاشت .
باید هرچه زودتر این مشکل بین پاهاش رو درست میکرد تا درد کمر و دلش بدتر نشده ولی از فکر جفتش و تنها ول شدنش توی این کلبه بیرون نمیومد و دلش میخاست بدون توجه به وضعیتش بره و جفتش رو پیدا کنه ولی نه توانش رو داشت نه جراتش رو ، حقیقتا میترسید ک رد شه .
شک داشت به اینکه جفتش نخادش ولی شاید کمی امیدوار بود برای محافظت از خودش باشه نه برای رد شدنش .
نگاهش به شومینه داد ک دیگ روی اتیش بود ، احتمالا اون دوتا زن شب قبل سوپی درست کرده و گزاشته بودن روی اتیش ک گرم بمونه ، اب دهنش رو قورت داد و دستش رو روی شکمش گزاشت .
هم گرسنه بود هم درد تحریک شدن توی شکمش میپیچید ، هرچقدر هم تلاش میکرد تا از شر این درد خلاص شه هیچ اثری تا دو روز دیگه نداشت پس بهتر بود اول غذا میخورد تا انرژی داشته باشه و یه فکری به حال خودش کنه .
شاید هم به اون خدمتکارا باید میگفت ک به جفتش خبر بدن بیاد اینجا تا باهاش صحبت کنه و دلیل اینجا ول شدنش رو بپرسه .
درسته جراتش رو نداشت ولی چه امروز چه چند روز دیگه بالاخره باید میدیدش .
ظرف و تکه نانی ک کنار شومینه بود برداشت کمی سوپ کشید و شروع کرد خوردن ، نصف سوپی رو که کشیده بود بیشتر نتونست بخوره ، اهی کشید و نگاهشو به پنجره کلبه داد ، نمیدونست چه وقت از روزه ولی احتمالا از ظهر گزشته پس هنوز خیلی مونده بود تا اون دوتا زن بیان نفسشو با صدا بیرون داد .
اگر جفتش ردش میکرد واقعا تنها تر میشد ، اگر قبلا امیدی داشت ک با اومدن جفتش تکیه گاهی پیدا کنه و جفتش ازش مواظبت کنه رو از دست میداد .
با اینکه فکر کردن بهش دردناکه ولی امکان داشت به زودی مادرش هم از دست بده ، اون موقع دیگه هیچ امیدی برای زندگی کردن نداره .
دستش رو روی قلبش گزاشت و چشماش رو بست ، ولی حداقل تا زمانی ک جفتش بیاد میتونه رویای بودن با جفتشو داشته باشه .
گرگش بیطاقت زوزه میکشید و جفتش رو میخاست ولی فعلا هیچ کاری از دستش برنمیومد و زیر لب زمزمه کرد :
_ منم میخامش ولی نیست ...منم بیطاقتم برای دیدنش ولی نیومده ...شاید هیچ وقت هم نیاد .
لبش رو گاز گرفت ، با درد بلند شد و بعد از انداختن پتو روی شونه هاش به سمت در کلبه رفت .
در رو باز کرد و جلوی کلبه روی برگ های روی زمین نشست ، سرد بود ولی نفس کشیدن تو فضای باز بهش حس بهتری میداد و سوز سرما فقط کمی حواسش رو از درد بدنش و اون تحریکی بین پاهاش دورتر میکرد .
دوستداشت به این فکر کنه ک جفتش بعد از اومدن کنارش میگفت خوشش اومده ازش و میخاد کنارش باشه میگفت دیگه نیاز نیست سختی بکشه و از خودش و مادرش مواظبت میکنه .
لبخند کمرنگی روی لباش شکل گرفته بود ولی با بیاد اوردن اینکه از اول زندگیش هیچ چیز خوب پیش نرفته لبخندش جمع شد و سرش گوشه انگشت اشارش رو بین دندون هاش گرفت و با نگرانی دوباره ک جای حس خوبشو گرفته بود پوست کناره انگشتش رو کند .
____________________
انگشتای دست ازادش رو روی صورت جیمین میکشید ، بعد از اینکه از حمام اومده بودن روی بدون خوردن شام روی تخت دراز کشیده و جیمین بعد از گزاشتن سرش روی بازوی دستش خابش برد ، خستگی اینکه از قبل ظهر بیرون بوده و بعد از رابطه ای ک داشته باهاش سریع به عالم خاب رفت .
ولی خودش تا صبح ثانیه ای چشماش روی هم نرفت و به فکر جفت امگاش بود ، سعی میکرد با دیدن صورت زیبای جیمین توی خاب حواسش رو از جفتش پرت کنه ، تا شاید کمی بتونه بخابه ولی خابش نبرد .
نفسش رو بیرون داد و از پنجره اتاقی ک بهشون داده بیرون رو نگاه کرد .
نور خورشید فضای اتاق رو کاملا روشن کرده و باید بلند میشد و برای صرف صبحانه به سالن غذا خوری میرفت به احتمال زیاد مهمانهای زیاد دیگه ای اومده بودن و نمیخاست وجحه خودشو بخاطر نرفتن خراب کنه .
شب قبل به خدمتکار گفته بود ک شام نمیخان و فقط میخان استراحت کنن ولی الان باید میرفت .
اروم دستش رو از زیر سر جیمین بیرون کشید و بلند شد سمت لباساش رفت ، بهتر بود لباسای خودش رو میپوشید و لباسای رم رو برای بعد ک میخاست بره بیرون میپوشید .
نیازی نداشت ک خدمتکار رو برای کمک به پوشیدن لباس و مرتب کردن موهاش صدا میکرد ، ترجیح میداد خودش کارهای شخصیش رو انجام بده .
اهی کشید و شونه روی میز توی اتاق رو برداشت و بعد از شونه کردن موهاش بالای سرش بست .
از اتاق بیرون رفت و به خدمتکار سپرد تا نامجون رو صدا کنه ، بعد از اومدن نامجون به سمت سالن صبحانه خوری رفت .
بین راه وایساد و برگشت سمت نامجون نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد ، برای گفتن حرفش تردید داشت ولی با به بیاد اوردن لباس کهنه جفتش دستاش رو مشت کرد .
_ برو بیرون ...اممم چندتا لباس گرم و هرچی بنظرت برای اون نیازه بخره ببر بزار در کلبه ... به هیچ عنوان داخل نمیری فقط میزاری در کلبه در میزنی و میای .
نامجون بعد از حرفش با چشمای گرد شده نگاهش میکرد ، ابروش رو بالا انداخت و سرش رو کج کرد .
_نامجون چرا جای رفتن داری خیره نگاه من میکنی ها؟
نامجون صداش رو صاف کرد و دوتا دستاش رو بالا اورد و تک خندی زد .
_چیزی نیست سرورم الا میرم
نامجون سریع بعد از حرفش به سمت مخالف و دروازه قصر رفت ، تا زمانی ک از دروازه خارج شه نگاهش میکرد .
شونه هاش رو بالا انداخت و توی سالن غذا خوری رفت ، نمیخاست فکرش رو باز درگیر جفتش کنه ولی خریدن لباس و وسایل مورد نیازش ک مشکلی نبود این فقط برای از بین بردن عذاب وجدانشه نه برای نگران شدن درموردش ، ره فقط همینه .
با شنیدن صدای قدم هایی سرش رو برگردوند و جیمین رو دید ک داره به سمت سالن میدوه ، دستش رو براش دراز کرد و بعد از گرفتن دستای جیمین توی دستش ، کمی کشیدش جلو و پیشونی جیمین رو بوس کرد ک باعث شد جیمین لبخند بزرگی بزنه جوری ک چشمای خوش رنگش هلالی شکل شه .
دستش رو فشار داد و به سمت میز کشوند
بعد از نشستن روی صندلی سری برای بقیه تکون داد .
شاهزاده رم ک سمت راستش نشسته بود به سمتش خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد ک قراره بعد از صبحانه پادشاه باهاش در مورد اتهاد حرف بزنه .
سرش رو تکون داد و تشکر زیر لبی گفت و شروع به غذا خوردن کرد .
قاشقش رو توی ظرف سوپ حرکت میداد ، ینی تا الا جفتش چجوری زندگی کرده ، حتما سختی زیادی کشیده ، کف دستا و پاهاش رد زخم بود و لباس مناسبی نداشت .
یا از خانوادش فقیرن یا اینکه بخاطر امگا بودنش طردش کردن ، هرچی هست به هر حال وضعیت خوبی نداشت .
گرگش زیادی کلافه بود و دوست داشت هرچه زودتر به پیش جفتش بره و بغلش کنه ، ازش محافظت کنه .
به سختی گرگش رو کنترل میکرد تا ذرهای به سمت جفتش نره و تمام ذهنش رو به جیمین بده ، مگر چه اشکالی داشت ک جفتش جیمین میبود .
با غرش گرگش بخاطر این فکرش اخمی کرد و قاشق رو توی دستش فشار داد ، گرگش انگار زیادی روی جفتش حساسه .
با شنیدن صدای جیمین ک اسمشو صدا میزد سرش رو به سمت جیمین برگردوند و با گیجی نگاش کرد .
_چیزی شده جیمینا !؟
جیمین دستش رو توی دستش گزاشت و نگران نگاهش کرد .
_رایحت خیلی تلخ شده و فقط با اخم نگاه غذا میکنی چیزی شده سرورم ؟
ابروهاش رو بالا انداخت و زیر لب لعنتی به گرگش فرستاد .
_نه عزیزم فقط کمی ذهنم مشغوله ک مهم نیست .
نگاهی به ظرف سوپ کرد و قاشق رو توی ظرف انداخت ، اشتهایی نداشت برای خوردن بقیه سوپ ، تکیه داد به صندلی و منتظر شد تا شاه و شاهزاده صبحانشون رو تموم کنن تا بتونه با شاه حرف بزنه ، از دو روز پیش ک به رم اومده بود تا الا جز چندتا جمله کوتاه اونم در مورد خودش و اوضاع چین دیگر حرفی نزده بودن و نمیتونست دقیق بگه شاه چه شخصیتی رو داره .
شاید سرسخت تر از شاهزاده و یا شاید هم نرم تر ، در هر صورت اینکه اول با شاهزاده صحبت کرده بود کمک بزرگی بود برای راضی کردن شاه ، میشه گفت اگر شاه مخالفت میکرد میتونست با کمک شاهزاده شاه رو راضی کنه ،
تنها هدفش به اومدن رم فقط همین متهد شدن با رم بود نه فقط خوشگذرونی و گشتن .
____________________
در حالی که چندین لباس گرم و صندل و همچنین کفش هایی ک داخلش از پوست حیوون درست شده خریده بود و داده دست چندتا از زیر دستاش تا نگهشون دارن توی شهر میکشت تا اگر چیز دیگری برای جفت شاهزاده مناسبه بخره به این فکر میکرد ک واقعا باید خوش شانس بود ک همچین جفتی گیر ینفر بیاد .
همون زمان کمی ک اون پسر امگا رو دیده از زیباییش نفس بند اومده بود ، شاهزاده واقعا فرد خوش شانسیه ولی باید اعتراف میکرد با دیدن رفتار شاهزاده به این پی برده بود ک لیاقت داشتن همچین جفت زیبا و خاصی رو نداره .
بیا صادق باشیم اخه کی بعد از دیدن جفت به خاصی بدخلقی میکرد و میخاست به معشوقش برگرده و جفتش رو رد کنه ..!؟
اگر اون پسر امگا جفت خودش میشد مطمعن میشد ک تا اخر عمرش هیچ دردی و نگرانی نداشته باشه و با تمام وجود ازش محافظت میکرد .
اهی کشید و با دقت به مغازه ها نگاه میکرد ک با دیدن چندتا کلاه پشمی لبخندی زد و به سمت مغازه پا تند کرد .
توی این هوای سرد این کلاه خیلی خوب میتونست سر اون پسر رو گرم نگه داره تا سرما نخوره و مریض نشه .
توی این چندین سال پول های زیادی ذخیره کرده و نگرانی برای کم شدن پول نداشت .
بعد از خریدن دوتا کلاه گرم نگاه اسمون کرد ، خورشید به وسط اسمون رسیده و نشون میداد م ظهر شده ولی با این حال گرسنه نبود ، صبح قبل از اینکه شاهزاده خدمتکاری رو بفرسته دنبالش صبحانه مفصلی خورده بود .
میتونست بعد از اینکه این لباس ها رو در کلبه برد و به قصر برگشت غذا بخوره ولی اول اینهارو باید میبرد .
به سمت زیر دستاش برگشت و با گرفتن لباسا و کفشا ازشون گفت کنار دروازه منتظر باشن تا برگرده ، نمیخاست با رایحه خوشبوعه اون پسر امگا تحریک شن و کنترلشون رو از دست بدن ، هرچند کنترل کردن خودش هم سخت بود ولی نمیخاست بعدا توسطت شاهزاده تنبیه شه و یا حتی کشته شه .
فعلا تا وقتی ک شاهزاده جفتش رو رد نکرده انتظار هر حرکتی رو باید از شاهزاده داشته باشه .
باید هزاران بار الهه ماه رو لعنت میکرد ک چرا این پسر جفت خودش نشده ، با نزدیک شدن به کلبه و دیدن اون پسر ک در کلبه نشسته اب دهنش رو قورت داد و کمی از دور نگاهش کرد .
چشماش رو بسته و سرش رو به در کلبه تکیه داده بود ، نسیم ملایم ولی سردی میومد ک باعث میشد موهای پسر از روی پیشونیش کنار بره .
شاید هم باید بعد از اینکه شاهزاده ردش میکرد خودش از این پسر میخاست ک جفتش شه ولی بازم امکان داشت ک شاهزاده بلایی سرش بیاره ، باید این فکر رو از ذهنش دور میکرد .
نفس عمیقی کشید و به سمت اون پسر رفت ، هرچه نزدیک تر میشد رایحه پسر امگا رو توی ریه هاش کشید و لبش رو محکم گاز گرفت تا کنترلش رو از دست نده .
صداش رو صاف کرد تا اون پسر به خودش بیاد و متوجهش بشه و باعث شد پسر امگا چشماش رو باز کنه و جیغی بکشه .
سریع چند قدم عقب تر رفت و سرش رو پایین انداخت تا نگاهش به گردن پسر امگا نخوره و سریع بلند گفت :
_لطفا نترسید من فقط چندتا لباس براتون اوردم ، هیچ کاری باهاتون ندارم .
تهیونگ ترسیده نگاه اون الفای غریبه میکرد و قلبش با سرعت به سینش کوبیده میشد ، بعد از حرف اون الفا اخم کمرنگی کرد و پتو رو بیشتر دور خودش پیچید و چشماش رو ریز کرد و با دقت نگاه اون الفا کرد اگر درست یادش باشه اون همون فردی بود ک روز قبل همراه جفتش بالای سرش بودن .
کمی عقب تر رفت و نگاهشو به لباسا و کفش و کلاه توی دستای الفا کرد ، ینی جفتش اون الفا رو فرستاده تا این ها رو براش بیاره .
لبخند کمرنگی روی لبش شکل گرفت ولی چرا باید یه الفا رو میفرستاد وقتی هنوز توی هیته و چرا خودش نیومده بود ،انگشتاش رو دور پتو محکم تر کرد و لباش رو از هم فاصله داد سوالی ک ذهنشو درگیر کرده بود پرسید :
_ الفا ... شما از طرف جفتم اومدید؟
نامجون نفسش رو بیرون داد و سرش رو به حالت مثبت تکون داد .
_بله ایشون منو فرستادن تا چندتا لباس برای شما بخرم و بیارم ک مریض نشید .
حقیقتا شاهزاده نگفته بود بخاطر نگرانی برای مریض شدن جفتش اینو گفته ولی بالاخره میفهمید ک گرگ شاهزاده کلافه و نگرانه ک باعث شده شاهزاده بگه براش لباس بخره .
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و بدون اینکه بخاد حس خوبی توی دلش پیچید ...
_پس چرا خودش نیومد پیشم ؟
نامجون با شنیدن سوال اون پسر امگا لباسا رو توی مشتش گرفت و اخمی کرد ، حالا باید چه جوابی بهش میداد ، امگاها همیشه توی هیت وضعیت روحی حساستری پیدا میکردن با اینکه امگای جلوش پسره ولی نباید توی این مورد تفاوتی با بقیه امگا ها داشته باشه .
نمیتونست حقیقت اینکه شاهزاده نمیخادش رو الا به زبون بیاره و باعث شه بلایی سر این پسر و گرگش بیاد .
زبونش رو روی لبهاش کشید و بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت :
_ من نمیتونم چیزی در این مورد بهتون بگم ولی تا چند روز اینده جفتتون میاد و بهتون توضیح میده ولی من نمیتونم حرفی بزنم .
تهیونگ سعی کرد با حرفهای الفای غریبه فکر بدی نکنه
و همونجور ک الفای رو به روش گفت منتظر اومدن جفتش باشه .
نامجون همونجا روی زمین لباسا و کفش و کلاه ها رو گزاشت و بدون اینکه روش رو برگردونه سرش رو بالا اورد و با دیدن دوباره پسر امگا قدم هاش رو به سمت غقب برداشت .
_هرچی ک خاستید و اگر چیزی کم بود از خدمتکارایی ک شب میان کنارتون بخاید تا به من خبر بدن و براتون بیارم ...ولی لطفا جایی نرید .
نگاهش رو به چشمای ابی رنگ و درشت پسر امگا کرد و دستاش رو مشت کرد و لبخند کمرنگی به پسر امگا زد و برگشت با سرعت به سمت دروازه قصر رفت ، همونطور ک از اون پسر دور میشد دستش رو روی قلبش گزاشت ک با سرعت میزد ، شنیدن صدای پسر امگا قلبش رو به این روز انداخته بود .
نباید اون پسر رو میخاست ولی مگر کسی هم هست ک این پسر رو در این حالت ببینه و نخادش .
باید به احمق بودن شاهزاده اعتراف میکرد و افکارش رو در مورد پسر امگا کنترل میکرد تا دل و ذهنش درگیر اون پسر نشه .
_____________________
تهیونگ نگاهشو به لباس وسایلی ک اون الفا روی زمین گزاشته داد ، اگر توی هیت نبود باید نگران این میشد ک الا اون الفا میدونه امگا هست و باید فرار کنه تا مشکلی براش پیش نیاد ولی اون از طرف جفتش بود پس نیازی به نگرانی نبود ...بود؟
اهی کشید و به سمت لباسا رفت و از روی زمین برشون داشت با دیدن کفشایی ک داخلشون پوست حیوون بود و کلاه های پشمی لبخندی زد .
همچین کفشایی رو باید تا چندین سال کار میکرد و پولش رو کامل ذخیره میکرد تا بتونه یدونه از این کفش ها رو داشته باشه .
به سختی بردشون داخل کلبه و روی میز گزاشت ، کمی عقب رفت و خوب نگاهشون کرد ، لبخند تلخی زد شاید اگر امگا نبود میتونست کار بهتری گیر بیاره و خودش اینا رو بخره ، ولی پیدا کردن کار خوبی ک بتونه پول بیشتری در بیاره سخت بود .
میتونست خدمتکار اشراف زاده ها بشه پول خوبی میدادن ولی این کار سختیه و باید همیشه توی اون خونه های اشرافیشون باشی و به کارهاشون برسی در صورتی که نه تنها باید مواظب مادرش میبود از طرفی نمیتونست به مدت طولانی امگا بودنش رو از بقیه مخفی کنه و امکان داشت بقیه بفهمن امگاس .
تنها کاری ک میتونست همزمان وقت داشته باشه به مادرش برسه و کمی وقت استراحت داشته باشه تا بتونه انرژیشون برای مخفی کردن گرگش داشته باشه ذخیره کنه همین کار بود ، هرچند سخت و پول کمتری بدست میاورد ولی چاره ای نداشت .
سرش رو تکون داد و پتو رو روی زمین انداخت یکی از لباس ها رو برداشت و به تن کرد ، بخاطر جنس نرم ولی گرم لباس ک به پوست حساس بدنش کشیده میشد لبخندی زد ولی سریع لباس رو در اورد تا بخاطر اسلیکش کثیف نشه .
دوست داشت هرچه زودتر جفتشو ببینه ولی از طرفی هنوز میترسید ک رد شه از طرفش ، اون الفا گفت ک جفتش چند روز دیگه میاد و براش توضیح میده .
میدونست شاهزاده شاید کار زیادی توی قصر داره ک نمیاد ولی حداقل میتونست بیاد یکم پیشش ، شاید هم شاهزاده نمیخاست شأن خودشو کم کنه و به بقیه نشون بده ک جفتش یه امگای پسر فقیره .
اینجور ک فکر میکرد تمام بدنش از نگرانی رد شدن میلرزید ، لبش رو گاز گرفت رو به روی میز روی زمین نشست و دوباره به اون لباسا خیره شد ، دوست داشت الا مادرش کنارش میبود تا هرکدوم از لباس ها رو بپوشه و با ذوق نشونش بده و بگه اینها از طرف جفتشه ، دستشو لای موهاش فرو برد ، توی این دو روز ینی حال مادرش خوب بود ؟ نکنه باز حالش بد شده باشه و بخاطر اینکه کنارش نیست اذیت شه .
از دقیقه ای ک بیدار شده تا الا به همه چیز فکر کرده بدون اینکه توجهی به حال خودش بکنه و با ارضا کردن خودش کمی دردش کمتر شه ، درسته هیتش شدید بود ولی فکرش سمت جفتشه و الا هم به فکر مادر مریضش ،
لعنتی گفت و دستش رو روی دیکش گزاشت تا خودش رو ارضا کنه .
بعد از صبحانه بود ک جونگکوک بهش گفت میخاد با شاهزاده رم حرف بزنه و بهتره بره کمی اطراف رو بگرده ، ک بعد از برداشتن تکه ای شیرینی ک روی میز صبحانه بود به باغ قصر اومد .
کمی از شیرینی خورد و به این فکر کرد ک شاهزاده هنوز دلیل قانع کننده ای برای تحریک شدن یهوییش نیاورده .
شب قبل میخاست بعد از رابطشون دوباره ازش بپرسه ولی انقدر خسته شده بود ک سریع خابش برد ، وقتی هم ک از خاب بیدار شد تصمیم گرقت بعد از صبحانه باهاش حرف بزنه ک بعد از شنیدن اینکه میخاست با شاهزاده رم حرف بزنه ناامید شد .
نمیتونست از این موضوع به راحتی بگذره ک به چه دلیلی یهویی حال شاهزاده خوب و همون موقع هم تحریک شده ، درسته ک صبح روز قبل ک دیده بودش حالش به نسبت قبل بهتر بود ولی حال دیشبش ....
نفسش رو بیرون داد و با دیدن اشپز خونه قصر لبخندی زد و شیرینی کامل توی دهنش چپوند ، به سمت اشپز خونه رفت ، شاید با یاد گرفتن یه نمونه از غذای رم میتونست حواسش رو از فکر به حالش شاهزادش دور کنه و حتی اگر بعد ک به چین برگشتن و هوس غذای رم کرد بلد باشه درستش کنه یا بتونه دستور پختش رو به اشپز قصر و خونهاش بده تا درست کنن .
____________________
سلام عسلام چطورین ؟
مرسییییی برای یک کا بازدید فیکم *-* خر ذوق شدم
پارت بعدی کوکوی داریمممممممممم ..یه اسپویل ریز کردم براتون 😃😂
بنظرتون قراره چطور پیش بره دیدارشون ؟
دوستون دارم 💜