𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝

Por withmorana

3.3K 1K 2.7K

جسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زن... Más

Last Celebration
First Meeting
Where is Jonathan?
Who is Wang Yibo?
Blue and Purple Lights
The Agreement
Dinosaurs and Astronaut
Hero
Mermaid Case
Arguments
Lola's Party
Hero of Wang's Family
The Operation
Detention Center
Chief's Birthday Party
Gloomy Sunday
Yang & Zhan
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐑𝐞𝐚𝐝 𝐓𝐡𝐢𝐬

Sea Fish and Alga Chips

196 68 329
Por withmorana

-تو اینجا چیکار میکنی؟

دستش رو بالا آورد و به در ماشین تکیه داد.

+م-معذرت میخوام ولی این دستور فرمانده بود. ازم خواست برادرت و تعقیب کنم، میخواست مطمئن شه کاری نمیکنه و حالش خوبه.

چشم های رو بست و نفس عمیقی کشید، دستش رو لای موهاش برد و همه ی زحمتی که برای خوش حالت بودن موهاش کشیده بود رو بهم ریخت، دستش رو به دستگیره ی ماشین گرفت، چشم هاش رو باز کرد و به ییبو خیره شد.

-من به فرمانده گفتم ژان درگیر این ماجرا نیست، پس برای چی یه نفر رو فرستاده تعقیبش کنن، اونم تو! همکارم رو!

نگاهی به ساختمون انداخت و با دیدن برادر و دوستش که جلوی در ایستاده بودن سرش رو پایین آورد و دستگیره ی ماشین رو گرفت.

-اخه فکر کردین تعقیب کردنش به همین راحتیه؟ قفل و باز کن میخوام بیام تو.

سر تکون داد و قفل ماشین رو باز کرد، چنگ خودش رو توی ماشین انداخت، به پشتی صندلیش تکیه داد، دستش رو بلند کرد و با انگشتش به گوشه ی دیگه ای از کوچه اشاره کرد.

-برو اون گوشه.

ییبو سر تکون داد و لبخندی زد، سوییچ رو چرخوند، ماشین رو روشن کرد و ماشین رو جایی که چنگ نشون میداد پارک کرد. نگاهی به ساعت گوشیش انداخت که ۱۰:۲۹ دقیقه رو نشون میداد، کمی چرخید، به چنگ که به ساختمون خیره شده بود نگاه کرد.

هیچکس نمیتونست بهتر از مردی که رو به روش توی ماشین نشسته بود بهش درمورد ژان و زندگیش اطلاعات بده. کمی توی جاش تکون خورد و خواست چیزی بگه که چنگ پیش قدم شد.

+وانگ ییبو، درسته که من و تو هنوز همدیگه رو اونقدر که لازمه نمیشناسیم ولی وقتی میخوایم کاری انجام بدیم باید به هم اطلاع بدیم، نه این که من صبح بیام جلوی خونه ی دوست برادرم و اولین چیزی که میبینم تو باشی که تو ماشینت خوابت برده، ما با هم همکاریم، حداقل کاری که میتونیم بکنیم اینه که باید موقع کار همراه هم باشیم و چیزی رو از هم مخفی نکنیم.

سر تکون داد و نگاهش رو از چنگ به زانوی شلوار جینش داد، چنگ نگاهش رو از برادرش که با گوشیش حرف میزد گرفت و با دیدن قیافه ی پکر ییبو سعی کرد موضوع رو تغییر بده.

-راستی از کجا آدرس این خونه رو پیدا کردی؟ نگو که از دیشب دنبالشون کردی و کل شب رو تو ماشین خوابیدی.

سرش رو بالا آورد، به چشم هاش خیره شد و به در ماشین تکیه داد.

-نه، رفتم خونه.

ابروهای چنگ توهم رفت و با گیجی بهش نگاه کرد.

+پس از کجا آدرس اینجا رو پیدا کردی؟ پیدا کردن خونه ی خودش راحت بوده چون ما دوتا باهم زندگی میکنیم ولی اینجا، فکر نمیکنم.

-از یکی‌ از دوستام خواستم آدرس رو برام پیدا کنه، توی این کارها ماهره.

چنگ سر تکون داد، مثل ییبو به در‌ ماشین تکیه داد و به ورودی خونه ی جی لی خیره شد.

+این دوستت باید اطلاعات زیادی از برادرم بهت داده باشه، اون چی بهت گفته و تو چی میخوای بدونی؟

-یه سری اطلاعات ازش جمع کرد و همین صبح بهم داد ولی هنوز نخوندمشون.

+فرمانده-

حرفش رو با دیدن ژان و جی لی که سوار ماشین شده بودن خورد و سرش رو پایین انداخت.

+دارن میرن، سرت رو بذار روی فرمون و تظاهر کن خوابی، اگه یک درصد هم ببیننمون با اول دخل من و بعد هم تو رو میارن.

باشه ای گفت و سرش رو روی فرمون گذاشت.

+فرمانده ازت خواست فقط تعقیبش کنی ببینی چیز مشکوکی وجود داره یا نه؟

-بهم گفت تعقیبش کنم و تمام اطلاعاتش رو دربیارم، حتی آب معدنی که همیشه میخره رو هم باید بفهمم از چه شرکتیه.

+از اونجایی که خیلی کم آب میخوره فکر نکنم از این یکی چیزی دستگیرت بشه، ولی دیگه چی میخوای بدونی؟

کمی فکر کرد و بعد ادامه داد.

-از اعضای تیمش شروع کن برام بگو.

+تقریبا میشه گفت همه ی اعضای تیمش از ۳ سال پیش که اولین برنامه ی رادیوییش پخش شد کنارش موندن، اون سه نفری که دیشب وقتی همه رفتن، مونده بودن تو استودیو رو یادته؟

ییبو با یادآوری مردی که با پررویی تمام جوابش رو داده بود اخمی کرد و سر تکون داد.

+اون ۳ نفر یکم قضیه‌شون فرق میکنه، از زمان دانشگاه با برادرم دوست بودن.

کمی سرش رو بالا آورد و با دیدن ماشین جی لی که از کنارشون گذشت و داشن از کوچه خارج میشد، صاف سر جاش نشست و گردنش رو مالید.

+باید بریم دنبالشون.

سرش رو بلند کرد و بی توجه به درد گردنش، ماشین رو روشن کرد، کمی بعد از اونا از کوچه خارج شد و با فاصله ی مناسبی دنبالشون کرد. چنگ آرنجش رو به شیشه ی ماشین تکیه داد و دستش رو جلوی چشم های گرفت تا نور آفتاب اذیتش نکنه. وقتی از جلوی ایستگاه رادیویی رد شدن ییبو نگاهی به تابلوها انداخت و سکوت رو شکست.

-اگه برادرت واقعا تحقیق کرده باشه دوستاش خبر دارن نه؟

+باید داشته باشن، حتی اگه زی یی و یوبین چیزی ندونن جی لی حتما خبر داره.

-میشه از دوستاش برام بگی؟

چنگ هومی گفت، گوشیش رو از جیبش بیرون کشید، گالریش رو باز کرد، یکی از عکس های پنج نفرشون رو انتخاب کرد و گوشیش رو روی پای ییبو گذاشت. وقتی پشت چراغ قرمز ایستادن نگاهش رو از رو به روش گرفت و به عکس پنج نفره‌شون خیره شد.

داخل عکس زنی که حدس میزد زی یی باشه وسط چنگ و ژان روی کنده ی درخت نشسته بود، پشت سر ژان مرد دیگه ای ایستاده بود، دست هاش رو روی شونه های ژان و زی یی گذاشته بود و به همون مرد پررویی که دست هاش رو به قصد خفه کردن ژان، دور گردنش انداخته بود میخندید.

چنگ با دیدن عکسشون لبخندی زد و وقتی سکوت ییبو رو دید گلوش رو صاف کرد و ادامه داد.

+برادرم رو که میشناسی، زنی که بین من و ژان ایستاده اسمش منگ زی ییه، کمک دست اصلی برادرم و از تهیه کننده‌های اصلی برنامه‌‌شونه. پشت سر ژان و زی یی یوبینه،  کارهای مهم برنامه‌شون رو همیشه یوبین پیش میبره و از من میپرسی سلیقه ی هنریش هم از بقیه‌شون بهتره. آخری هم جی لیه، بین خودشون اولین نفری بوده که با ژان آشنا شده، همیشه همراه برادرمه و یه وقتایی گیج میزنه، اگه بخوای ژان رو کامل بشناسی باید بری سراغ اون.

ییبو که یاد نگاه ها و رفتارهای جی لی افتاده بود با سبز شدن چراغ نگاهش رو از گوشی چنگ گرفت و به رو به روش داد.

-برادرت برای چی این کار رو شروع کرد؟ رادیو رو میگم.

چنگ گوشیش رو از روی پای ییبو برداشت، صفحه‌اش رو خاموش کرد و توی جیب ژاکتش انداخت.

+دلیل خاصی نداره، چون دوست داشتن.

-برادرت جز اعضای تیمش دیگه با چه کسایی ارتباط داره؟

+بخاطر کارش با آدمای زیادی در ارتباطه ولی من نمیشناسمشون.

-چطور ممکنه نشناسی؟

+چرا باید بشناسم؟ من و برادرم هیچوقت به جز یه سری مواقع خاص درمورد کار باهم حرف نمیزنیم.

چنگ از وضعیتی که توش گیر کرده بود، کلافه شده بود اما مجبور بود برای خلاص کردن برادرش از شک های مسخره ی فرمانده‌اش به تموم سوال های ییبو جواب بده.

-این راهی که داریم میریم برات آشنا نیست؟

چنگ بدون اینکه به اطرافش نگاه کنه، با لبه ی آستین ژاکتش بازی میکرد.

+یا دارن میرن خونه ی خودمون یا خونه ی زی یی.

تا لحظه ای که ماشین جی لی جلوی ساختمونی با دیوار های شیشه ای متوقف بشه بینشون سکوت بود و هیچکدوم هم تلاشی برای شکستنش نمیکردن، ییبو جلوتر رفت و ماشینش رو جلوی سوپرمارکتی که با ساختمون فاصله ی زیادی داشت پارک کرد.

+خونه ی ما و زی یی توی اون ساختمونه، ببخشید که الان نمیتونم دعوتت کنم بریم تو.

کمی خم شد و ساختمون شیشه ای رو برانداز کرد، محله ای که اومده بودن، برخلاف ساختمون های زیباش، بخاطر رفت و آمدهای مکرر ماشین ها تبدیل به یکی از پر سر و صداترین محله های شهر شده بود و فکرش رو نمیکرد هر سه نفرشون تصمیم بگیرن همچین جایی زندگی کنن. ییبو نگاهش رو از ساختمون گرفت و با کنجکاوی به مرد کنارش خیره شد.

-برای چی نمیتونیم بریم تو؟

به دختر نوجوونی که با تیپ عجیب و غریبش اون طرف شیشه ی مغازه در حال خریدن شکلات فندوقی مورد علاقه‌اش بود خیره شد، اوایل ملحق شدنش به دایره ی جنایی وقتی همکار قدیمیش، ژو رو برای حل یکی از پرونده هاشون به خونه برده بود ژان جوری نگاهشون میکرد که هر دو حس کردن گوشتی که قرار بود توی سوپ اون شبشون ریخته بشه گوشت بدن خودشون باشه. از دروغ گفتن متنفر بود بخاطر همین با خودش فکر کرد چه جوابی میتونه به مرد بده که نه دروغ باشه و نه تمام حقیقت.

+ما تازه به این ساختمون اومدیم و از اونجایی که جفتمون حسابی سرمون شلوغ بوده هنوز نتونستیم وسایل رو بچینیم، من راستش مشکلی با این که همین الان بیای خونه‌مون ندارم،  اما برادرم فکر نمیکنم با این قضیه راحت باشه.

ییبو سر تکون داد و نگاهش رو از چنگ گرفت و به همون دختر با لباس های کوتاه و عجیب و غریبش داد‌، با لرزش گوشیش نگاهش رو از دختر گرفت و گوشیش رو از جیبش بیرون کشید، قفلش رو باز کرد و پیامی که "Monster" براش فرستاده بود رو خوند.

مانستر :
"هی مستر وانگ، میخوای گوشیش رو برات هک کنم؟ ممکنه خودش هم بدونه برادرش کاری میکنه یا نه ولی بهت دروغ بگه."

نفس عمیقی کشید و نگاهی به چنگ که با گوشیش کار میکرد انداخت و مشغول تایپ کردن شد.

ییبو :
"باز گوشی من رو هک کردی؟"

مانستر :
"عصبی نشو، هر کاری کردم خوابم نبرد، واسه همین تصمیم گرفتم یه جوری سر خودم رو گرم کنم."

ییبو:
"با هک کردن گوشی من؟"

مانستر:
"دقیقا!"

ییبو:
"تازه به این ساختمون اومدن؟"

مانستر:
"آره، دو هفته ای میشه. قبلش توی محله ی بهتری بودن، ولی فکر کنم مجبور به جا به جایی شدن."

ییبو:
"مجبور؟"

مانستر:
"چیزی که میخوام بگم همه‌اش حدس و گمان خودمه."

"شیائوژان برای مستقل شدن توی ۲۰ سالگی خونه ی خانوادگیشون رو ترک کرد، از اون موقع به بعد هر روز به خانواده‌اش سر میزنه و فقط آخر هفته ها رو اونجا میگذرونه."

"برنامه ی رادیوییشون تا همین دیشب اسپانسری نداشته، پس طبیعیه که مجبور شده از جیب خودش هزینه کنه."

ییبو سر تکون داد و دوباره مشغول تایپ کردن شد.

ییبو:
"چیز دیگه ای پیدا نکردی؟"

مانستر:
"از توی حرف هاش با همون دختره زی یی فهمیدم که قراره برن فروشگاه خرید کنن."

اخم کرد و خواست چیزی بنویسه که پیام جدیدی اومد.

مانستر:
"آره گوشیش رو هک کردم."

"به تماسش هم گوش دادم ولی حق نداری تهدید یا نصیحتم کنی چون واسه خودت دارم این کار رو میکنم!"

"آها راستی!"

"همین الان ماشینت رو روشن کن و از اون کوچه بیا بیرون."

ابرویی بالا انداخت و به اطرافش نگاه کرد، با لرزش گوشیش توی دستش دوباره به صفحه‌اش خیره شد.

مانستر:
"زودباش دارن میان!"

"فقط در این حد بدون که بین حرف های شیائوژان و اون دختره یه چیزایی شنیدم و بهتره همین الان از اون کوچه بری بیرون."

گوشیش رو روی پاش گذاشت و بدون این که چیزی بگه ماشینش رو روشن کرد، چنگ با تعجب‌ نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت، صاف نشست و به ییبو که ماشین رو از پارک درمیاورد خیره شد.

+کجا داری میری؟

-دارن از ساختمون میان بیرون، میخوام برم اون طرف کوچه که وقتی دارن میرن، بلافاصله پشت سرشون راه نیوفتیم و جلب توجه کنیم.

زیر لب لعنتی فرستاد، کمی پشتی صندلیش رو خوابوند و در جواب نگاه های متعجب ییبو فقط لبخند زد‌.

_____________

حدودا ۴ دقیقه بعد ماشین جی لی از کوچه بیرون اومد و ییبو هم دوباره با فاصله پشت سرشون حرکت کرد، بر خلاف جی لی که ماشینش رو توی پارکینگ فروشگاه پارک کرده بود، ییبو ماشینش رو چند کوچه اون طرف تر پارک کرد.

جی لی هر دو دستش رو روی دسته چرخ دستی گذاشته بود و آهسته پشت سر ژان و زی یی که توی قفسه ها دنبال جنس های مورد نظرشون میگشتن حرکت میکرد.

زی یی جلوی قفسه ی شامپوها ایستاده بود و با چشم دنبال شامپوی همیشگیش میگشت و متوجه غیبت ژان و جی لی نشده بود، وقتی پیداش کرد برش داشت، توی چرخ دستی گذاشتش و دنبال نرم کننده ی مو گشت. با صدای روی هم افتادن بسته های پلاستیکی اخم کرد، چرخید و نگاهش رو به ژان و جی لی که با دست های پر رو به روی چرخ دستی ایستاده بودن و سعی میکردن جنس هایی که به سختی نگه داشته بودن رو توی چرخ دستی جا کنن داد.

+شما دوتا دارین چیکار میکنین؟ مگه قراره قحطی بیاد که این همه جنس برداشتین؟

جلو اومد و به بسته های غذاهای آماده ای که توی چرخ دستی بود خیره شد و یکیشون رو برداشت، جی لی بسته هایی که توی دستش بود رو توی چرخ دستی ریخت و دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد.

*ما فقط داریم از دستورات خاله منگ پیروی میکنیم، آ آ اون رو بیار پایین منگ زی یی، اینجا دفتر و خونه نیست، ما الان‌ تو یه مکان عمومی‌ایم.

این رو گفت و پشت ژان که میخندید و با پررویی به زن خیره بود مخفی شد، زی یی بسته ای که توی دستش بود رو بالاتر برد، چشم هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و بسته رو از همون فاصله ول کرد و گذاشت روی بقیه ی بسته ها بیوفته.

+مامان کم بود شما دوتا هم به تیمش اضافه شدین. اصلا صبر کن ببینم شما دوتا که دیروز کل روز رو پیش من بودین، کی وقت کردین با مامانم حرف بزنین؟

جی لی روی نوک انگشت های پاش ایستاد، دستش رو بالای سر ژان رسوند و با انگشتش بهش اشاره کرد.

*اول این دستورها رو گرفت.

سرش رو کج کرد و دستش رو لبه ی چرخ دستی گذاشت، ژان بهش چشمک زد و همونطور که سمت دیگه ای میرفت جوابش رو داد.

-دیروز دیرتر از شما رسیدم عمارت شین چون داشتم خاله رو میرسوندم به قرار ماساژش.

چشم های زی یی گرد شد، با قدم های سریع خودش رو به ژان که چرخ دستی جدیدی برداشته بود و بسته های توی دستش رو داخلش میریخت رسوند، جی لی هم دسته ی چرخ دستی قبلی رو گرفت و پشت سرشون راه افتاد.

+چرا بهم نگفتی؟

ژان بسته ی بیسکوییتی از توی قفسه ی کنار دستش برداشت و توی چرخ دستی انداخت.

-بخاطر فحش هایی که دیروز نثارم کردی شرمنده ای؟ میگفتم که چی؟ میفهمیدی هم چیکار میخواستی‌ بکنی مثلا؟

+بعد از این ‌که با من حرف زدی سوارش کردی؟

مشغول خوندن نوشته های روی بسته چیپسی که برداشته بود شد.

-نه همون موقع هم که داشتم باهات حرف میزدم خاله تو ماشینم بود، اینا چیه آخه درست میکنن؟

+خیالش رو راحت کردی دیگه نه؟

-من فقط واقعیت و بهش گفتم، هی جی لی میخوام این چیپس با طعم جلبک و ماهی دریایی رو بخرم امتحانش کنیم.

جی لی ترسیده سرش رو به دو طرف تکون داد و ادای بالا آوردن درآورد و زی یی بازوش رو گرفت.

+چی بهش گفتی؟

با دیدن قیافه ی جی لی، خبیثانه لبخندی زد و بسته ی چیپس رو توی چرخ دستی انداخت، جی لی چرخ دستی رو رها کرد و سمت بسته ی چیپس دویید اما ژان سریع تر بود، بسته رو برداشت و بالای سرش گرفت، چرخ دستی رو وسط راهرو گذاشت و بینشون فاصله انداخت.

-به خاله گفتم تو نمیتونی تنهایی زندگی کنی، دو کیلو وزن کم کردی و از خستگی و کم‌خوابی زیاد زیر چشمات گود افتاده،  اگه ما نباشیم اصلا به فکر خودت نیستی، همش با چنگ دعوا میکنی و اگه این دعواهاتون ادامه دار بشه از هم جدا میشین، آخر سر هم باید تا آخر عمرت تنها با ۶ تا گربه تو یه خونه زندگی کنی و تنهایی بمیری. همین، تازه کلی مسئله ی دیگه هم بود که چشمام رو روشون بستم و بهش نگفتم.

بی توجه به زی یی که از سرش دود بلند میشد و از چشم هاش خون میریخت، بسته ی چیپس رو جلوی صورت جی لی گرفت و با دو از اون جا دور شد، جی لی هم چرخ دستی رو کنار زد، دنبالش توی راهروی کوچیک دویید و صدای خنده هاشون کل سالن رو پر کرد.

زی یی سرش رو چرخوند و اطرافش رو از نظر گذروند، وقتی جز صندوق دار که بی توجه به اون سه تا هنسفریش رو توی گوشش گذاشته بود و میرقصید کسی رو ندید دنبالشون دویید.

+شیائوژان! از همین ثانیه به بعد خودت رو مرده فرض کن!

توی راهروهای کم عرض دنبال هم میدوییدن و با صدای بلند میخندیدن. وقتی تقریبا از گرفتنش ناامید شده بودن، زی یی مسیرش رو عوض کرد، با سرعت بیشتری از بین سبدهای میوه گذشت و پشت یکیشون مخفی شد و روی زمین نشست. نگاهی به صندوق دار که هنوز مشغول رقصیدن بود انداخت و نفس راحتی کشید، با نزدیک شدن صداها، کف دست هاش رو کنار پهلوهاش روی زمین گذاشت و پای راستش رو بیرون آورد.

درست همونطور که برنامه ریزی کرده بود، ژان که رو به جی لی عقب عقب میدویید متوجه تله‌اش نشد، پاش به پای زی یی گیر کرد و روی زمین افتاد، جی لی هم که انتظار همچین چیزی رو نداشت نتونست سرعتش رو کنترل کنه و روی بدنش افتاد که درد ژان رو دو برابر کرد.

نگاهی به صندوق دار انداخت، پاش رو از زیر بدنشون بیرون کشید و ضربه ی محکمی به سرشون زد، چیپسی که کامل خورد شده بود رو از روی زمین برداشت و به هر سختی ای که بود جی لی رو بلند کرد.

+میخواین بندازنمون بیرون؟ زود بلند شین ببینم، زود باش شیائو.

چشم هاش رو باز کرد و خندید، دست جی لی رو که سمتش دراز شده بود گرفت و از روی زمین بلند شد، وقتی مطمئن شدن خراب کاری نکردن سمت چرخ هاشون رفتن و بعد از برداشتن چند تا جنس دیگه سمت صندوق رفتن تا خریدهاشون رو حساب کنن.

ییبو که از طبقه ی دوم شاهد همه چیز بود بود، نگاهی به چنگ که به نرده تکیه داده بود و با انگشتش پیشونیش رو ماساژ میداد انداخت. توی دلش از تمام کائنات التماس میکرد قدرتی بهش بدن که بتونه تمام اتفاقات چند دقیقه پیش رو یه جوری از ذهن ییبو پاک کنه.

خواست حرفی بزنه که لرزش گوشی توی جیبش مانعش شد، گوشیش رو بیرون کشید و صفحه اش رو روشن کرد تا پیام جدیدی که مانستر براش فرستاده بود رو بخونه.

مانستر:
"فرمانده‌تون خله؟"

"چطوری به اینا شک کرده؟"

"باند خلاف اینا رو ببینه فرار میکنه."

"البته فکر کنم شیائوژان باید یه سی تی اسکن بده."

"خیلی بد خورد زمین."

"راستی وانگ."

"به چه حقی من رو با این اسم سیو کردی؟!"

"تو آدم نمیشی نه؟!"

"بمیرمم دیگه بهت کمک نمیکنم!"

نگاهش رو از صفحه ی گوشیش گرفت و سمت خروجی رفت، چنگ هم توی دلش خدا رو بخاطر پیش نکشیدن اتفاقی که افتاده بود شکر کرد و پشت سرش راه افتاد.

________________

-منظورت چیه که هنوزم باهاش حرف نزنم؟

+میخوای بمیری؟

-نه ولی حساس میکنم داری از این موقعیت سو استفاده میکنی!

+بذار یه حقیقتی رو بهت بگم چنگ، مرده و زنده ی تو هر جفتش برای من ضرر به حساب میاد، وقتی هستی یه جور اذیتمون میکنی و وقتی نیستی یه جور دیگه.

روی میز خم شد و از بیرون پنجره به جی لی که کنار ژان روی نیمکت چوبی نشسته بود و از محتویات ماگش میخورد نگاه کرد.

-خودش الان اونجاست دیگه، گوشی رو بده خودم باهاش حرف میزنم.

ماگ رو روی نیمکت گذاشت، چشم هاش رو بست، دستش رو بین موهای بلندش برد و از جلوی صورتش کنارشون زد.

+داره با کلاغ حرف میزنه، بعد هم باشه، من مشکلی ندارم ، اگه خیلی شجاعی تلفن رو قطع کن، وقتی حرفش با کلاغ تموم شد، من لیوان و یه قرص فشار و آرام بخش میذارم کنار دستم و بهت پیام میدم تا بهش زنگ بزنی، چطوره؟

کلافه دستش رو بین موهاش برد و به ییبو که رو به روش نشسته بود و با لپ تابش کار میکرد خیره شد. 34 روز گذشته بود و ییبو و چنگ با وجود این که توی این مدت نتونسته بودن چیز مشکوکی پیدا کنن، باز هم به اصرار فرمانده ژان رو تعقیب میکردن .

-الان دفترین؟

+نه اومدیم توی پارک رو به روی مدرسه نشستیم منتظریم تا مدرسه تعطیل بشه و مایکی بیاد بیرون.

-برای چی شما دوتا رفتین دنبال مایکی؟

+چیز مهمی نیست، چند روز پیش زی یی گفت مایکی دوست داره موقع پخش تو استودیو کنارمون باشه، یه قولی به ژان داده بود که بهش عمل عمل کرده و حالا نوبت ماست که به قولمون عمل کنیم.

-که اینطور

زنگ مدرسه به صدا در اومد و چند ثانیه ی بعد خیابون رو به روی مدرسه با سرویس ها و ماشین های خانواده های دانش آموزها پر شد. گروهی از بچه ها با دیدن جی لی و ژان با صدای بلند صداشون زدن، براشون از دور دست تکون دادن و سمتشون دوییدن. وارد پارک شدن و وقتی بهشون رسیدن، ژان تماسش رو قطع کرد و از روی نیمکت بلند شد. 

*باورم نمیشه اومدی!

لبخند زد و دستش رو روی موهای کوتاه پسر گذاشت و بهمشون ریخت.

-تا حالا شده قولی بهت بدم و بهش عمل نکنم؟

پسر سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد، جی لی بدون این که تماس رو قطع کنه از روی نیمکت بلند شد و کنار ژان ایستاد.

+امروز چطور بود؟ مدرسه خوش گذشت بهتون؟

پسرا آهی کشیدن و دخترا با هیجان مشغول تعریف کردن روزشون برای جی لی شدن. چیزی که هیچکس بهش توجه نکرده بود، دو مرد سیاه پوشی بودن که کلاهشون رو تا بالای ابروشون پایین کشیده و صورتشون رو با ماسک پوشونده بودن، آروم از بین جمعیت گذشتن و خودشون رو بهشون رسوندن، دوتا از دخترا رو از پشت بغل کردن، از روی زمین بلند کردنشون و شروع به دویدن کردن.

صدای جیغ بچه ها بلند شد، ژان و جی لی سریع به خودشون اومدن و دنبالشون دویدن، ییبو و چنگ که هر دو از پشت پنجره شاهد دزدیده شدن بچه ها بودن، سریع از پشت میز بلند شدن و بی توجه به وسایلشون از کافه بیرون زدن.

چنگ برادرش رو دید که وارد یکی از کوچه ها شد، بازوی ییبو رو گرفت و سمت کوچه دوییدن، اما وقتی وارد کوچه شدن هیچ خبری از دزدها، بچه ها و حتی ژان نبود. چند قدم جلوتر رفتن که دردی توی کمر و گردنشون حس کردن و روی زمین افتادن، وقتی ییبو خواست از روی زمین بلند شه ضربه ی محکمی به کمرش زدن و دوباره روی زمین افتاد.

"خب... خب... خب... ببینین کیا اینجان."

________________

سلام به همگی!

امیدوارم که از پارت جدید لذت برده باشین و حالتون خوب باشه. 

الان سوال اینجاست که کی زد ییبو و چنگ و له و لورده کرد و جی لی و ژان یهو کجا غیبشون زد....

پارت بعد بسته به حمایتتون یا دوستان دسته جمعی میرن یه جای خوب یا میفرستمشون پا بوس امام رضا.

خودم خیلی با فرندشیپ این چهارتا حال کردم، حس میکنم باید یکم اسفند براشون دود کنم چشم نخورن. (خودم آخر چشمشون میزنم منظورم به شما نیست.)

مراقب خودتون باشین و امتحاناتون رو حسابی بترکونین!

و  لطفا نظر بدین تا خستگی به تنم نمونه، ووت و فالو هم فراموش نشه!🌻💛

Seguir leyendo

También te gustarán

917K 21.1K 49
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.
89.7K 3.1K 52
"𝐓𝐫𝐮𝐭𝐡, 𝐝𝐚𝐫𝐞, 𝐬𝐩𝐢𝐧 𝐛𝐨𝐭𝐭𝐥𝐞𝐬 𝐘𝐨𝐮 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐡𝐨𝐰 𝐭𝐨 𝐛𝐚𝐥𝐥, 𝐈 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐀𝐫𝐢𝐬𝐭𝐨𝐭𝐥𝐞" 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 Caitlin Clark fa...
1.3M 57K 103
Maddison Sloan starts her residency at Seattle Grace Hospital and runs into old faces and new friends. "Ugh, men are idiots." OC x OC
626K 31.7K 60
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...