فضای گرم و صمیمی کافهی چوبی متریالی که درونش حضور داشتن، در مقابل گرمایی که از بازوی مرد که به دور کتفش حلقه شده، ساطع میشد، چندان به نظر نمیرسید.
دکوراسیون ساده و مینیمالی که اون کافه داشت، با وجود برفی که همچنان درحال نشستن بر سر مردم شهر بود و مومشکیای که به دونههای سفید رنگ اونها که روی شیشهی پنجره مینشستن چشم دوخته بود، فضای زیبایی رو برای هردوی اونها ساخته بود.
درخت کاجی که به مناسبت سال نو تزئین شده، روبانهای قرمز و سبز رنگی که دورها دور اونجا کشیده شده بود، شور و شوق سال جدیدی رو دوباره به قلب سردش القا میکرد.
گرچه، حالا با داشتن بازوی مردبزرگتر به دور کتف خودش، و آمریکانوی داغی که وجودش رو گرم کرده بود، قلبش به سردی گذشته نبود.
همونطور که انگشت میانیش رو به دور لبههای فنجون مقابلش میکشید و به بخار گرم اون خیره شده بود، توسط صدای بم و عمیق مرد کناریش به خودش اومد و نگاهش رو به نیمرخ اون که نزدیک چهرهی خودش بود، داد،
- سال نو نزدیکه...
- آره...
جونگکوک اشارهای به فضای مزین شدهی کافه به مناسبت سال نو کرد و ادامه داد:
- مثل اینکه همه زودتر از ما دست به کار شدن.
مردبزرگتر سرش رو به تایید تکون داد و آخرین جرعهی شیر گرمش رو نوشید،
- میخوام این سال نو رو با تو جشن بگیرم.
- با من؟
تهیونگ با لبخند شیفتهای به چشمهای متعجب اون نگاهی کرد و جواب داد:
- تو فکر بودم که یک مهمونی ترتیب بدیم، گرچه که ترجیح میدم جشن سال نو رو تنهایی با تو بگذرونم و این کار رو هم میکنم، اما میخوام به عنوان اولین سالی که اینجایی، جشن کوچیکی رو همراه با بقیه بگیریم... نظرت چیه؟
مومشکی که تا اون لحظه با شوک به اون خیره شده بود، مردد شونهای بالا انداخت و گفت:
- ا-اگه تو اینطوری میخوای، مشکلی نیست؛ فکر میکنم جشن خوبی بشه...
مردبزرگتر سری به نشان تایید تکون داد و با نمی که روی آستین کتش احساس کرد، کتف جونگکوک رو فشرد:
- کتت خیس شده، درش بیار تا قبل رفتن خشک بشه؛ سرما میخوری.
مردجوان سرش رو به طرفین تکون داد و با جرعهای که از مایع کافئیندارش نوشید، جواب داد:
- نیازی نیست، خوبم.
تهیونگ با نگاه نامطمئنی به اون چشم دوخت،
- مطمئنی؟
مومشکی سری به تایید تکون داد و با قرار دادن فنجون سفید رنگش درون سینی، تیلههاش رو به سمت شومینهای که کنج فضای کافه قرار گرفته بود روانه کرد و پرسید:
- اینجا کجاست؟ تا به حال این قسمت لندن رو ندیده بودم.
مردبزرگتر حلقهی بازوش رو از دور کتف اون آزاد کرد، به پشتی صندلی چوبی تکیه داد و گفت:
- اینجا منقطهی شمال شرقی لندن، والتامستوئه؛ به کافههای محلی و سبک روستایی نشینش شهرت داره،
اشارهای به فنجون قهوهی مرد کرد و ادامه داد:
- و همینطور قهوههای خوش طعمش.
مردجوانتر دوباره نگاهش رو روانهی گلدانهای پیچک سفیدی که از سقف چوبی اون فضا آویزان شده بودن، روانه کرد و گفت:
- جای قشنگیه... حس آرامش خیلی عجیبی رو بهم میده.
- به من هم، منو یک جورایی یاد زادگاه خودم میندازه... اونجا هم تقریبا این شکلی بود.
مومشکی سرش رو به سمت اون که بهش خیره شده بود برگردوند، لبخند محوی روی لبهاش نشوند و درست مثل اون به پشتی صندلیش تکیه داد،
- دلت برای اونجا تنگ میشه؟
- نمیدونم؛ گاهی شاید؟ آدم هرجایی که باهاش خاطره بسازه قطعا روزی دلتنگش میشه؛ این خاطرات هستن که باعث میشن تو دلتنگ کسی یا جایی بشی، اگر نه که آدم هرجایی میتونه زندگی کنه و تفاوت چندانی نداره.
جونگکوک سکوت کرد، سرش رو پایین انداخت و به انگشتهای کشیدهی مرد که درون هم گره خورده بودن خیره شد.
اگه روزی لندن رو ترک میکرد، قطعا دلتنگ این شهر میشد؛ یا اگر میخواست صادقانه جواب بده، دلتنگ مرد کناریش میشد، دلتنگ دستهای گرم و نوازشگرش، دلتنگ صدای گرم و عمیقش که با کلمات ارزشی به تن و روح خستهاش میبخشید، دلتنگ نور چشمهای عسلیش زمانی که بهش خیره میشد و دلتنگ آغوشش؛ آغوشی که شاید به دور از هیاهوی ذهنش تنها مکانی بود که سکوت آرامشبخشی رو نصیبش میکرد.
- تو چی؟
با شنیدن صدای گرم اون، نگاهش رو از دستهای اون گرفت و به چهرهاش داد،
- من چی؟
- دلت برای چیزی تنگ شده؟
- نمیدونم.
تهیونگ لب گزید و نگاهش رو درون صورت اون که نگاهش رو ازش دزدیده بود گردوند، تکیهاش رو از صندلی گرفت و کمی به سمت اون نزدیکتر شد، خیره به چهرهی خنثی اون زمزمهوار گفت:
- نمیدونی یا نمیخوای به من بگی؟
- این رو هم نمیدونم.
مرد به گرمی خندید و زمانی که لبخند محو روی لبهای پسر رو دید، جواب داد:
- باشه آقای جئون، نگو؛ اشکالی نداره.
جونگکوک در جواب لبخند محو روی لبهاش رو عمیقتر کرد و همونطور که جرعهی دیگهای رو از قهوهی تلخش مزه میکرد، سعی کرد بحث میانشون رو تغییر بده،
- امروز کلاس داشتی؟
- آره، ولی زودتر از تو تموم شد.
لبهاش رو تر کرد و محتاطانه پرسید:
- راستش امروز ایان رو همراه باهات توی محوطه ندیدم... اتفاقی افتاده؟
مردجوانتر به محض شنیدن اون سوال ابرویی بالا انداخت و فنجونش رو روی میز برگردوند، نگاهش رو به شهری که حالا تماما سفید شده بود داد و بعد از چندی مکث، بالاخره سکوت میانشون رو شکست،
- بین تو و اون قبلا چیزی بوده تهیونگ؟
تهیونگ لحظهای شوکه مکث کرد، ثانیهای بعد با بهت تک خندهای کرد و گفت:
- نه... چیزی بینمون نبوده.
جونگکوک با نگاه نامطمئنی به اون خیره شد؛ اما بعد از گذشت ثانیهای، سرش رو به سمت دیگهای چرخوند و زمزمهوار گفت؛
- باشه.
مرد که بالا رفتن ضربان قلبش رو توسط اضطرابی که حالا دهانش رو خشک کرده بود، احساس میکرد، به سختی زبانش رو تر کرد؛
اگر جونگکوک مشکلی با علاقه میان دو همجنس داشت، بعد از فهمیدن علاقه و احساسات تهیونگ نسبت به خودش چه اتفاقی ممکن بود رخ بده؟
با تصور واکنش مرد لحظهای نفس بریدهای کشید، همونطور که اخمی روی ابروهای پهنش نقش میبست، با صدای لرزونی مردد پرسید:
- ولی چرا؟ اگه بوده باشم چی میشه؟
مومشکی با پرسیده شدن اون سوال، درست مثل اون مرد لحظهای مکث کرد، درون افکارش و احساسات قلبیش به وضوح میدید که به هیچ عنوان از تصور بودن اونها باهمدیگه راضی نیست و مرد درست جایی سکوتش طولانیتر شد که خودش هم نتونست دلیل این احساسش رو بفهمه.
اما طولی نکشید که سکوتش توسط صدای مرد شکسته شد،
- جونگکوک؟
- نمیدونم ته؛ فقط اینو میدونم که نمیخوام چنین چیزی بینتون بوده باشه.
تهیونگ که به وضوح تپشهای نامنظم قلبش رو احساس میکرد، صندلیش رو کمی به اون نزدیکتر کرد و سعی کرد قدرت تکلمش رو حفظ بکنه،
- چرا؟
- اگه واقعا با اون رابطهای داشتی و بهش علاقهمند بودی... این هیچ مشکلی نداشته و نداره؛ من فقط-
- فقط چی؟
بالاخره نگاهش رو به چشمهای عسلی و روشن اون گره زد و زمزمه کرد:
- نمیدونم... دلیلی برای این احساسم پیدا نمیکنم.
مرد بالاخره پلکهاش رو روی هم بست و از اینکه اون مشکلی با روابط عاطفی میان دو همجنس نداره، آه آسودهای کشید.
لبهاش رو تر کرد و پلکهاش رو از روی هم فاصله داد، لبخند محوی به چهرهی اون که تقریبا زیر موهای بلندش مخفی شده بود زد.
جونگکوک با احساس سنگینی نگاه خیرهی اون، نگاهش رو بالاخره به چشمان اون گره زد و گفت:
- حتی اگه چیزی هم بوده باشه، میخوام از خودت بشنوم.
- چرا؟
- نمیدونم، اما انگار وقتی تو صحبت میکنی و چیزی رو توضیح میدی، راحتتر باهاش کنار میام.
مردبزرگتر لبخند عمیقی زد که این بار باعث جمع شدن چشمهاش شد. دستی به موهای لطیف و مواج از نم برف اون کشید و زمزمه کرد:
- از این به بعد فقط راجع به هرچیزی که تو رو آزار داده حرف میزنم که فقط باهاش راحتتر کنار بیای و آروم بشی.
- صدات... میدونی شاید دلیلش صدات باشه.
- شاید دلیلش تو باشی، وگرنه صدای من تا قبل از تو کسی رو آروم نکرده بود.
مومشکی سعی کرد لبخند روی لبهاش رو توسط برگردوندن سرش به سمت دیگهای از چشمهای مرد پنهون بکنه، اما بالا رفتن گونههای اون از چشمهای تیز تهیونگ به دور نموند.
موعسلی با شیفتگی خندید، سرانگشتهاش رو بیشتر درون موهای اون فرو برد، اونها رو بهم ریخت و ثانیهای بعد گوشهاش توسط سرزنشهای اون پر شد.
- موهامو بهم ریختی!
- اشکالی نداره؛ خوشگلتر شدی.
و البته که حرف مرد حقیقت داشت؛ سرخ شدن گونههای سفید رنگ، موهای بلند مشکی رنگش که زیباییش رو چندین برابر میکردن، چشمهای درشتِ شب رنگش و لبهای سرخی که با بیرحمی قلب حساس تهیونگ رو با هر حرکتی میلرزوندن، تنها منظرهی زیبایی بودن که هیچوقت حاضر نبودن حین تماشا کردنش پلکی بزنه تا مبادا لحظهای از زیباییش رو از چشمهای نیازمندش محروم بکنه...
***
- قوطی قرص منو ندیدی؟
هوسوک همونطور که کشوی میزش رو بیرون کشیده و درحال گشتن در اون بود، از هم اتاقیش که روی تختش نشسته و مشغول مطالعهی درسهاش بود پرسید و با پیدا نکردن هیچ اثری از اون، با حرص اون رو بست.
لئون کمی سرش رو پایین آورد تا از پشت شیشهی عینک مطالعهاش نگاهی به چهرهی اون بندازه؛
اون روز، درست برعکس روزهای گذشته، لباسهای مرتبتری به تن کرده بود، موهاش رو به بالا هدایت کرده بود و درون اون پالتوی مشکی رنگ، برای بیرون رفتن آماده بهنظر میرسید،
- کدوم یکیش رو؟
- همونی که همیشه داخل کشو میذاشتم لئون، نیست.
- اسمش رو بگو برات از داروخونهی کالج تهیه میکنم.
مرد لحظهای مکث کرد و نگاهش رو روی چهرهی دوستش ثابت نگه داشت، اما با صدای اون سرش رو به طرفین تکون داد و از افکارش خارج شد،
- چیه؟
- هیچی... ولش کن، دارم میرم بیرون، خودم میگیرم.
لئون با ابرویی بالا انداخت، کتابش رو بست و لپتاپش رو کنار کشید، لبهاش رو تر کرد و مردد پرسید:
- داری میری جیمین رو ببینی؟
- آره، ولی قبلش باید جای دیگهای سر بز- وایسا من اصلا چرا دارم اینها رو برات توضیح میدم؟
- مگه غریبهام؟
هوسوک با شنیدن لحن دلخور مرد هوفهای کشید و با نگاه نامطمئنی که به چهرهی منتظر اون انداخت، بالاخره توضیح داد:
- یک هفته تا سال نو مونده لئون و من از یک هفتهی گذشته که دانشگاه تعطیل شد نتونستم جیمین رو ببینم، از طرفی هم...
لبهاش رو تر کرد و این بار با لحن محتاطتری ادامه داد:
- هفتهی گذشته خیلی ناراحتش کردم، تو فکر بودم که براش یک هدیهی کوچیک بگیرم... تازه حقوقم رو گرفتم و میخوام اولین چیزی که باهاش میخرم، یه هدیه برای اون باشه...
همخونهاش در تضاد با تاریکیای که درون چشمهاش وجود داشت، لبخند عمیقی زد، عینکش رو از چشمهاش برداشت و با فاصله گرفتن از تخت و نزدیک شدن بهش، اون رو در آغوش گرفت و گفت:
- فقط خوشحالش کن... دلش رو نشکن، شاید اون بتونه با چسبوندن تکههاش به همدیگه دوباره اون لعنتی رو به کار بندازه؛ اما این رو بدون، یک جایی انقدر میشکنه که دیگه میمیره...
هوسوک که از در آغوش اون بودن شوکه و کمی معذب شده بود، تنها تونست لبخند محوی بزنه.
دستش رو به کمر دوستش کشید و زمانی که از آغوش اون جدا شد، زمزمه کرد:
- شاید خودم هیچوقت خودم رو خوشحال نکرده باشم؛ ولی بهت قول میدم به جبران تمام بد رفتاریهام، قلبش رو گرم کنم.
و بدون اینکه منتظر حرفی از جانب اون بمونه، قدمهاش رو به سمت خروجی اتاق کشید و در رو پشت سرش بست،
- به نعفته که همینطور باشه جانگ...
***
برای آخرین بار نگاهی به میز شامی که آماده کرده بود انداخت و قدمهاش رو به سمت اتاق جونگکوک کشید.
بدون اینکه تقهای به در بزنه، دستگیره رو فشرد و وارد اتاق شد،
- جونگکوک-
اما جملهاش به محض دیدن دفتری که مرد مومشکی با دستپاچگی اون رو بست و سر خوردن پلاک و زنجیری از میان صفحات اون به روی زمین، جملهاش به پایان نرسید و همراه با اخم روی پیشونیش، به سمت تخت اون رفت.
- بله؟
مرد با صدای گرفتهای که اطلاع از اشک ریختن و بغض درون گلوش میداد، زمزمه کرد و نفسی گرفت.
تهیونگ که تقریبا روی زمین نشسته بود، با دیدن کلمهی روی پلاک، اخمی کرد و درست زمانی که خواست اون رو لمس کنه، دست جونگکوک انگشتهاش رو کنار زد و اجازهی برخورد دست اون رو، به پلاک و زنجیر نداد.
مرد بزرگتر که از واکنش تند اون تعجب کرده بود، اخم روی ابروهاش رو عمیقتر کرد، بدون هیچ حرفی روی تخت، درست کنار اون نشست.
نمیخواست حتی کلمهای به زبون بیاره و اون رو تحت فشارقرار بده؛ اما درست زمانی که چشمهای قرمز اون رو دید، نتونست جلوی خودش رو بگیره،
- داری گریه میکنی؟
مرد همونطور که سرش رو کمی کج کرده بود تا دید بهتری به صورت اون که زیر موهاش پنهون شده بود داشته باشه، پرسید؛ اما با دریافت نکردن جوابی، دستش رو به سمت چونهی اون برد و مجبورش کرد تا کمی سرش رو بالا بگیره.
دیدن چشمهای قرمز و باد کردهی اون برای آزاد شدن دردی درست میان سینهاش کافی بود.
نگاهش رو میان اون دو تیلهی مشکی رنگ چرخوند و همونطور که انگشت شصتش رو از چونهی اون به سمت گونهاش میبرد، با لحنی که درد مشخصی رو درون خودش حل کرده بود، زمزمه کرد:
- آخه چی ارزش درآوردن اشک این چشمهات رو داره مومشکی؟ چی ارزش قرمز کردن و به خون نشستنشون رو داره؟ چی ارزش اینو داره که بخوای نه تنها قلب خودتو، بلکه قلب من رو هم له بکنی؟
جونگکوک همونطور که سعی داشت اشکهاش رو پشت پلک چشمهاش محو بکنه، سرش رو به طرفین تکون و در همون حالت که باعث شد انگشت مرد به لبهاش برخورد بکنه، جواب داد:
- تو هیچی نمیدونی تهیونگ... پس لطفا چیزی هم نگو.
تهیونگ نگاهش رو روی لبهای اون که حالا انگشتش لمسشون کرده بود، قفل کرد و در همون حین زمزمهوار گفت:
- پس بهم بگو که بدونم.
- نبش قبر کردن خاطرات و دردهایی که دفنشون کردی فقط باعث میشه تو رو تبدیل به یه مرده بکنن... من خیلی وقته که دفنشون کردم ته، نمیخوام با دوباره گفتن اونها بمیرم.
مرد بدون زدن هیچ حرف دیگهای، تن اونرو به سمت خودش کشید و بازوهاش رو به دور کمر اون حلقه کرد.
سرش رو درون گودی گردن اون فرو برد و همونطور که دستی به کمر اون میکشید، نزدیک گوش اون زمزمه کرد:
- کاش میشد وقتی بغلت میکنم کل دردهات بریزه تو وجودم... شاید اونطوری دردش کمتر از وقتهایی باشه که چشمهای اشکیتو میبینم و نمیتونم هیچ کاری برای بهتر شدن حالت بکنم...
و تنها شنیدن اون جمله برای آروم گرفتن تن لرزونش میان بازوهای مرد کافی بود؛ چون به راحتی تونست بدون اینکه تلاشی برای آروم شدن بکنه، بغض درون گلوشرو به نرمی از بین ببره.
همونطور که یک طرف صورتش رو روی شونهی تهیونگ رها کرده بود، نفس بریدهای کشید و با متوقف شدن دست نوازشگر مرد بر روی کمرش، بالاخره سرش رو از شونهی اون فاصله داد.
تهیونگ با خارج شدن مرد از میان آغوشش، دستهای اون رو میان انگشتهای خودش گرفت.
سرش رو کمی کج کرد و با پیدا کردن دید بهتری به چهرهی اون که برخلاف دقایق گذشته آرامتر بهنظر میرسید، زمزمه وار گفت:
- ...خوبی؟
جونگکوک سرش رو به تایید تکون داد و همونطور که به دستهای خودش میان انگشتهای کشیدهی مرد خیره شده بود، با صدای لرزونی جواب داد:
- خوب هم میشم...
نگاهش رو به چشمهای نگران و لرزون مرد داد، لبخند محوی زد و زمزمه کرد:
- تو خوبم میکنی تهیونگ...