𝐕-𝟕𝟏𝟔 | 𝐎𝐧 𝐇𝐨𝐥𝐝

By withmorana

3.3K 1K 2.7K

جسد زن رو که روی پهلوش روی زمین افتاده بود رو برگردوند و نگاهش روی گردنش چرخید دست های لرزونش رو جلو برد و زن... More

Last Celebration
First Meeting
Where is Jonathan?
Sea Fish and Alga Chips
Blue and Purple Lights
The Agreement
Dinosaurs and Astronaut
Hero
Mermaid Case
Arguments
Lola's Party
Hero of Wang's Family
The Operation
Detention Center
Chief's Birthday Party
Gloomy Sunday
Yang & Zhan
𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐑𝐞𝐚𝐝 𝐓𝐡𝐢𝐬

Who is Wang Yibo?

204 72 360
By withmorana

(آه، تو اینجا چیکار میکنی؟ ما منتظر جاناتان بودیم!)

بقیه ی اعضای تیم هم یکی یکی با ناراحتی از روی زمین بلند شدن و جلوی نگاه های متعجب چنگ، ییبو و فرمانده به دفتر برگشتن، ژان که از دیدن برادرش خوشحال شده بود لبخندی زد، خودش رو به جی لی رسوند، مجبورش کرد صاف بایسته و دستش رو دور گردنش انداخت.

-ناراحت نباش جی لی، من مطمئنم جاناتان هم امشب با ناراحتی سرش رو روی بالشت میذاره.

چنگ لحظه ای فکر کرد و با یادآوری لقب هایی که برادر و دوست هاش به دیگران میدادن لبخندی روی لبش نشست، سرش رو چرخوند و به زی یی که دست به سینه به دیوار پشت سرش تکیه داده بود نگاه کرد.

+جاناتان باید همون افسر لیو باشه، درست نمیگم؟

هر چهار نفرشون در جواب سوالش سر تکون دادن که چنگ با ناامیدی سری به نشونه ی تاسف تکون داد، فرمانده با شناختن فردی که جاناتان خطاب شده بود خندید و ییبو با تعجب بهشون خیره شده بود. ژان با یادآوری چیزی سریع از جی لی فاصله گرفت، گلوش رو صاف کرد، چند قدم جلو اومد و دستش رو سمت فرمانده دراز کرد.

-ببخشید خودم رو معرفی نکردم، شیائوژان تهیه کننده و گوینده ی برنامه هستم.

فرمانده با لبخند دستش رو گرفت و فشرد.

*سونگ جین از بخش مبارزه با مواد مخدر هستم، خوشبختم از آشناییتون جناب شیائو

سر تکون داد، لبخندی زد و این بار دستش رو سمت ییبو که میتونست با دیدن پف صورتش بفهمه تمام راه، از اداره تا اینجا رو خواب بوده گرفت و باهاش دست داد.

"وانگ ییبو، همکار آقای شیائوچنگ هستم، خوشبختم از آشناییتون."

با شنیدن کلمه ی "همکار" اخم ریزی کرد و نگاه کوتاهی به چنگ که حالا مثل برق گرفته ها به دستشون نگاه میکرد انداخت، دست ییبو رو رها کرد، چند قدم عقب رفت و با دست به دفترشون اشاره کرد.

-بفرمایید داخل، خوشبختانه خانواده ی قربانی هم داخل دفتر همراه ما هستن میتونین سریع تر پرونده رو تکمیل کنین، جاناتان هم باید رفته باشه سراغ قاتل درست میگم؟

بدون این که منتظر جوابشون بمونه جلوتر از همه وارد دفتر شد و با حرکت دست به همه ی اعضای تیمش فهموند که باید هر چه سریع تر دفتر رو ترک کنن، فرمانده و ییبو وارد دفتر شدن، گوشه ای ایستادن و با کنجکاوی به اعضای تیم که با تمام سرعت وسایلشون رو جمع میکردن و از دفتر خارج میشدن نگاه میکردن.

ژان و جی لی مشغول خالی کردن میز بزرگی که گوشه ای از دفترشون بود شدن و یوبین به خانواده ی قربانی اطلاع داد که پلیس برای پرونده ی پسرشون به اونجا اومدن. فرمانده که مضطرب شده بود نگاهی به چنگ انداخت و با لب زدن و حرکات دستش بهش فهموند که به برادرش بگه برای چی به اونجا اومدن، چنگ سر تکون داد، به ژان نزدیک شد و با صدای آرومی دلیل اومدنشون رو بهش توضیح داد. ژان با اخم بهش نگاه کرد، از خانواده ی قربانی عذرخواهی کرد و همراه با جی لی وارد استودیو شد، چنگ سر چرخوند، به فرمانده‌اش نگاه کرد و با دست به استودیو اشاره کرد.

*بفرمایید فرمانده.

مرد لبخندی زد، دستی به کتش کشید و همراه با ییبو وارد استودیو شد. زی یی دست به سینه کنار چنگ به دیوار تکیه داد و با چشم های ریز شده به نیم رخ مرد خیره شد، ازش دلخور بود اما اول باید کنجکاویش رو برطرف میکرد. 

-چنگ.

نگاهش رو از استودیو گرفت و با لبخند بهش خیره شد. 

+بله عزیزم؟

-وانگ ییبو کیه؟ اتفاقی برای ژو افتاده؟ نکنه توی یکی از ماموریت ها آسیب دیده؟

چنگ لبش رو گاز گرفت و نگاهش رو به خانواده ی قربانی که با یوبین حرف میزدن داد، به زی یی حق میداد نگران همکار شیطون و خوش خنده ی قبلیش بشه چون قبل از انتقالش به بخش جدید هیچ روزی نبود که اون دو نفر از هم دور بمونن.

+نگران نباش، ژو حالش حتی از من هم بهتره.

زی یی ابرویی بالا انداخت و صاف سر جاش ایستاد.

-اگه ژو خوبه پس وانگ ییبو-

+همکار جدیدمه. راستش... آه باید زودتر بهتون میگفتم این رو.... الان چند روزی میشه که از دایره ی جنایی اومدم بیرون و رفتم توی بخش مبارزه با مواد...

زی یی هومی گفتو سر تکون داد، دوباره به دیوار تکیه داد و به ژان و جی لی که مشغول حرف زدن با دو مرد پشت میز بودن نگاه کرد .

-میکشتت.

مرد که خوب میدونست منظور زی یی چیه چشم هاش رو برای لحظه ای بست، از دیوار جداش کرد، از پشت بغلش کرد و چونه‌اش رو روی شونه ی زن گذاشت.

+تا وقتی فرشته ی نجاتم کنارمه نگرانی ای ندارم. 

-چند روزه انتقالی گرفتی؟

+۹ روز شده

سرش رو به دو طرف تکون داد و دستش رو روی دست های بزرگ مرد گذاشت.

-قبل از این که از استودیو بیاد بیرون از اینجا برو، به یه معبد پناه ببر تا شاید بودا بتونه نجاتت بده.

با این حرف زی یی خندید و بیشتر به خودش فشردش.

+اونوقت باید کله‌ام رو بتراشم، مشکلی نداری؟

-یادمه وقتی رفتی دایره ی جنایی تا سه هفته خونه ی یوبین میموندی تا ژان با ساتور محبوبش سرت رو از گردنت جدا نکنه، بنظرم زودتر برو راضیش کن بهت سرپناه بده.

+مگه ژان مامانمه که دوباره بخواد اونجوری بیوفته به جونم، از اون گذشته چرا وقتی میتونم بیام پیش تو برم خونه ی یوبین؟

از بغل مرد بیرون اومد و دست به سینه رو به روش ایستاد. 

-نمیشه، نمیخوام همزمان هم دوستم و هم کارم رو از دست بدم. خودت که بهتر از من میدونی، کمک به مجرم خودش جرم محسوب میشه.

خواست جوابش رو بده که در استودیو باز شد و جی لی با دو از استودیو خارج شد، وسایل زی یی رو از روی میزش جمع کرد و توی کیفش ریخت و کیف رو به صاحبش برگردوند، دست چنگ و زی یی رو گرفت و از دفتر بیرون کشید. جلوی آسانسور ایستاد و همونطور که دکمه‌اش رو فشار میداد دلیل رفتارش رو توضیح داد.

*واقعا احمقی. چطور وقتی تله رو میبینی میری سمتش؟ فرمانده‌ات همه چیز رو درمورد انتقالیت و دلیل اینجا اومدنش گفت، حداقل امشب رو فراموش کن برادری داری خب؟ من امشب هرطور شده میبرمش خونه ی خودم و سعی میکنم آرومش کنم.

در آسانسور باز شد و چنگ خواست حرفی بزنه که جی لی مانعش شد.

-هیس! هیچی نگو. تا موقعی که بهت نگفتم نه بهش زنگ میزنی نه میای اینجا. فکر هم نکن دارم نجاتت میدم، فقط نمیخوام ژان رو از دست بدم.

این رو گفت و هر دو با قیافه ی متعجب و ترسیده وارد آسانسور شدن، وقتی در آسانسور بسته شد ییبو و فرمانده با قیافه ای عصبی و پکر از دفتر بیرون اومدن و بی توجه به جی لی که اونجا ایستاده بود دکمه ی آسانسور رو فشار دادن. 

-مشکلش با همکاری با پلیس چیه؟

ییبو به فرمانده نگاه میکرد اما در اصل جی لی مخاطب اصلی سوالش بود، به دیوار کنارش تکیه داد و با همون لحن عصبی ییبو جوابش رو داد. 

+فقط نمیخواد جون خودش رو به خطر بندازه، فکر نمیکنم درک این موضوع انقدر سخت باشه.

ییبو خواست حرفی بزنه که فرمانده دستش رو بالا آورد و سمت جی لی که با پررویی به ییبو نگاه میکرد برگشت.

*خودت هم میدونی همین الانش هم جونش در خطره.

+آره بخاطر همکارای انتقاد پذیر شما که هر روز میان اینجا و هر دفعه هم به یه بهونه ای بازداشتش میکنن و میبرنش واقعا هم جونش در خطره.

*منظور من اون نیست، دارم درمورد تحقیقاتی که روی اون باند انجام میده حرف میزنم.

با باز شدن در آسانسور جی لی تکیه ‌اش رو از دیوار گرفت و با دست به داخل آسانسور اشاره کرد.

+ژان گه روی هیچ باند مواد مخدری تحقیق نمیکنه، ما هیچوقت روی موضوعی که میدونیم ممکنه جونمون رو به خطر بندازه کار نمیکنیم خیالتون راحت، بفرمایید، شب خوش.

بعد از این که این رو گفت تعظیم کوتاهی کرد، وارد دفترشون شد و در رو پشت سرش بست. ییبو و فرمانده وارد آسانسور شدن و ییبو دکمه ی طبقه ی همکف رو فشار داد. 

*ییبو، ازت میخوام یه مدت شیائوژان رو زیر نظر بگیری. کجا میره، با کی در ارتباطه، حتی باید بفهمی آب معدنیش رو هم از کجا میخره.

-چشم، اما اگه واقعا حرفش راست باشه چی قربان؟

*حداقل میدونم جون خودش و همکارهاش در امانه. 

------------------------------------

با حوله صورتش رو خشک کرد، خودش رو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. به اصرار جی لی امشب رو قرار بود خونه ی اون بمونه، گفته بود بخاطر دیدن جسد حالش بد شده و کمی ترسیده اما میدونست دلیل اصلی این کارش چی بوده و با تموم وجود بخاطر کاری که کرده ازش ممنون بود، چون نمیدونست اگه با چنگ رو به رو میشد چه رفتاری ممکن بود از خودش نشون بده.

 از همون اول هم با تصمیم چنگ موافق نبود و هر صبح که برای کار از خونه میرفت بیرون براش دعا میکرد و نگران بود توی این راه آسیب ببینه اما با وجود دعواها و بحث های گاه و بی گاهشون همیشه حمایتش کرده بود و تا جایی که میتونست مراقبش بود.

شاید اگه خبر انتقالیش رو از زبون خود چنگ میشنوید انقدر دلخور نمیشد اما حالا سرش درد میکرد و دلش میخواست یه مشت محکم توی صورتش بکوبه تا شاید حالش کمی بهتر بشه.

جی لی خیلی آروم در رو تا نیمه باز کرد و بهش خیره شد، ژان که متوجه حضورش شده بود بلند شد  و روی تخت نشست. 

-بیا تو جی لی.

وارد اتاق شد و کنارش روی تخت نشست ، یکی از بالشت های روی تخت رو برداشت، بغل کرد و چونه اش رو روش گذاشت و به ژان که با کلافگی بهش خیره شده بود نگاه کرد.

+فقط بذار قبل از هر چیز یه نکته ای رو یادآوری کنم، این بالشت داداشته نه من. لطفا حواست باشه مشتت کجا فرود میاد.

ژان خندید، بالشتی که کنارش بود رو برداشت و آروم تو صورتش کوبید.

-مسخره.

بالشت رو گرفت و کنارش روی تخت انداخت.

+میخوای چیکار کنی؟

-هیچی، مثل قبل به کارمون ادامه میدیم.

+امروز برنامه خیلی بازخوردهای خوبی گرفت، همه دارن ازمون تعریف میکنن.

-چون این دفعه واقعا هم تعریف کردن داشت.

سر تکون داد، روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد.

+یکم این یکی عصبیه، همکار جدید چنگ و میگم.

میدونست ممکنه عصبانیش کنه اما باز هم شانسش رو امتحان کرد، برخلاف انتظارش ژان هم کنارش روی تخت دراز کشید، دستش رو زیر سرش گذاشت و به سقف خیره شد.

-چنگ هم از هر 10 روز، 9 روزش رو عصبیه. میان بهم.

+نگرانش هم نباش، رفته خونه ی مامان باباتون. تا زمانی هم که شما پرچم سفید بهش نشون ندی همون جا میمونه.

-نمیفهمم اخه مشکل همون بخشی که توش بود چی بود. 

+با زی یی حرف زدم گفت انگار خود همون فرماندهه افتاده دنبالش و ازش خواسته بیاد تو تیمشون. با توجه به امشب، مشخص هم هست برای چی همچین کاری رو کرده، اون وانگ ییبو هم انگار همون روز با چنگ وارد تیمشون شده.

-عالی شد، جفتشون عصبی‌، دیوونه و تازه کارن

+نگران نباش، درسته که امیدی به چنگ نیست ولی اون وانگ ییبو رزومه ی قوی‌ای داشته.

نفس عمیقی کشید و دوباره روی تخت نشست، بالشتی که کنار جی لی بود رو برداشت، بالای تخت انداخت و بعد از گرفتن لبه ی پتو و کشیدنش روی خودش دوباره دراز کشید. 

- بمیره هم دیگه برام مهم نیست، قبل رفتن چراغ رو هم خاموش کن لطفا.

از روی تخت بلند شد و بالشتی که بغل کرده بود رو روی تخت انداخت، قبل از بیرون رفتن چراغ رو خاموش کرد و به ژان که پتو رو روی سرش کشیده بود نگاه کرد و لبخند زد، بنظرش رابطه ی برادرانه ی اون دو نفر خیلی ساده و جالب بود. گوشیش رو از جیبش بیرون کشید، در اتاق رو بست و صفحه ی چتش با چنگ رو باز کرد. 

"الان آروم شده ولی فعلا تا وقتی نگفتم باز هم کاری نکن."

"نبینم فردا پاشدی اومدی اینجا!"

"بذار حداقل ۲۴ ساعت از آخرین باری که ریختت رو دیدم بگذره."

"حتما هم وقتی خواستین با هم حرف بزنین نگرانیش رو بر طرف کن."

"درسته که دارم ازت دفاع میکنم."

"اما بنظر منم خیلی احمقی که رفتی اون بخش."

"اون همکار عصبی و مزخرفتم یه بار بیار درست بهمون معرفی کن."

"و این رو هم بدون که هیچکس نمیتونه جای ژو رو برای ما بگیره."

صفحه ی گوشیش رو خاموش کرد و سمت اتاقش رفت تا بخوابه، کل روزش رو وقف دوتا برادر کرده بود و حسابی خسته شده بود. به محض ورود به اتاقش خودش رو روی تختش پرت کرد، پتو رو دور خودش پیچید و به خواب رفت.

-------------------------------------

صبح روز بعد ییبو ساعت 7:13 صبح به سختی از تختش دل کند، دوش گرفت و بعد از خوردن صبحونه ی مختصری از خونه بیرون زد، سوار ماشینش شد و خودش رو به ایستگاه رادیویی رسوند. ماشینش رو پارک کرد، گوشیش رو از روی صندلی کناریش برداشت و با شماره ای تماس گرفت، بعد از چند بوق صدای زنی توش گوشش پیچید. 

+صبح بخیر مستر وانگ، هنوز یادم نرفته که بهم نگفتی به چه جرمی داری دنبال اطلاعات این طرف میگردیا.

دستش رو روی فرمون ماشین گذاشت و به ورودی ساختمون خیره شد. 

-کاری نکرده، برای محافظت ازش دارم دنبال اطلاعاتش میگردم.

+ولی برای این یکی لازم نبود به من زنگ بزنی.

-برای چی؟

+چون آدم محبوبیه، یه سرچ توی اینترنت برای درآوردن اطلاعاتش کافی بود. علاوه بر اون همکارات ازش نفرت دارن خیلی راحت میتونستی به اونا بگی تا همه چی رو بذارن کف دستت.

-اونا هر چقدر هم اطلاعات داشته باشن باز هم به پای تو نمیرسن. خیلی از حرف هاشون هم ممکنه از سر همون تنفر باشه و دروغ بگن.

+خیلی زود ولی پاشدی رفتی جلوی اون ساختمون.

-برای چی؟

+چون همه مثل تو مرغ نیستن، شیائوژان تازه بین ساعت 10:30 تا 11 از خواب بیدار میشه.

اخم کرد، دستش رو از روی فرمون برداشت و به پشتی صندلی تکیه داد.

-فعلا خودت هم مثل من بیداری، ساعت از خواب بیدار شدنش رو از کجا درآوردی؟

+بیدار بودنم بخاطر اینه که هنوز اصلا نخوابیدم. خب خیلی راحت! گوشیش رو هک کردم و اطلاعات کاملش رو درآوردم، ساعت خواب و بیداریش رو هم از روی فعالیت های گوشیش درآوردم.

-اگه هکش کرده بودی الان بدون این که زنگ بزنم بهت خودت چیزی که دنبالش بودم رو بهم میگفتی پس راستش رو بگو.

+راستش رو قبل تر بهت گفتم، این آدم بین دخترای جوون خیلی سر زبونه و همه عاشقشن، معلومه که بین عمه اون عاشق ها حداقل دوتا استاکر دیوونه هم داره، فقط کافی بود یکم بهشون پول بدم تا هر چی ازش میدونن رو بهم بگن.

-و بعد حسابشون رو هک کردی و پولت رو پس گرفتی.

+خوب من رو شناختی

-آدرس خونه‌اش رو بهم بده پس.

گوشیش رو با شونه اش کنار گوشش نگهداشت و ماشین رو استارت زد.

+فعلا خونه نیست ولی آدرس جایی که شب مونده بود رو با بقیه ی اطلاعاتش الان برات میفرستم.

-باشه

این رو گفت و تماس رو قطع کرد، آدرسی که زن براش فرستاده بود رو وارد جی پی اس ماشینش کرد و حرکت کرد. حدودا 7 دقیقه باهاش فاصله داشت، وقتی رسید ماشینش رو توی نقطه ای که کمتر دید داشت پارک کرد، سرش رو روی فرمون گذاشت و چشم هاش رو بست.

با صدای ضربه هایی که به شیشه ی ماشینش میخورد از خواب بیدار شد، چشم هاش رو به سختی باز کرد، سرش رو بالا آورد و سمت صدا برگشت. با دیدن چهره ی عصبانی چنگ پشت شیشه، ترسیده ماشین رو روشن کرد و شیشه رو پایین کشید. 

-تو اینجا چیکار میکنی؟ 

----------------------------

سلام به همگی!

امیدوارم حالتون خوب باشه و از پارت جدید لذت برده باشین. 

و امیدوارم به خوبی برای امتحاناتتون آماده شده باشین و بهترین خودتون رو نشون بدین. مراقب خودتون باشین و تا جایی که میشه به خودتون فشار نیارین.

و ممنونم از حمایت و صبوریتون، قول میدم بعد از امتحان ها جبران کنم. فعلا هم تا روزی که امتحاناتم تموم بشه روزهای جمعه آپ میکنم تا نظم روزهای آپ بهم نخوره. 

 لطفا نظر بدین تا خستگی به تنم نمونه و ووت و فالو هم فراموش نشه!🌻💛

Continue Reading

You'll Also Like

90.6K 3.1K 52
"𝐓𝐫𝐮𝐭𝐡, 𝐝𝐚𝐫𝐞, 𝐬𝐩𝐢𝐧 𝐛𝐨𝐭𝐭𝐥𝐞𝐬 𝐘𝐨𝐮 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐡𝐨𝐰 𝐭𝐨 𝐛𝐚𝐥𝐥, 𝐈 𝐤𝐧𝐨𝐰 𝐀𝐫𝐢𝐬𝐭𝐨𝐭𝐥𝐞" 𝐈𝐍 𝐖𝐇𝐈𝐂𝐇 Caitlin Clark fa...
1.9M 86K 194
"Oppa", she called. "Yes, princess", seven voices replied back. It's a book about pure sibling bond. I don't own anything except the storyline.
628K 31.8K 60
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
206K 7.2K 97
Ahsoka Velaryon. Unlike her brothers Jacaerys, Lucaerys, and Joffery. Ahsoka was born with stark white hair that was incredibly thick and coarse, eye...