DNA differentiation "COMPLETE...

By Alouisboy

21.4K 5.6K 15.2K

{COMPLETED} Start: October 22 2021 {1400/7/30} End: August 21 2023 {1402/5/30} ژانر:تخیلی. کاپل اصلی:هم لری... More

½
½
¹
²
³
¹¹
¹²
¹³
¹⁴
¹⁵
¹⁶
¹⁷
¹⁸
¹⁹
²⁰
²¹
²²
²³
²⁴
²⁵
²⁶
²⁷
²⁸
²⁹
³⁰
³¹
³²
³³
³⁴
³⁵
³⁶
³⁷
³⁸
³⁹
⁴⁰
⁴¹
⁴²
⁴³
⁴⁴
⁴⁵
⁴⁶
⁴⁷
⁴⁸
⁴⁹
⁵⁰
⁵¹
⁵²
⁵³
⁵⁴
⁵⁵
⁵⁶

¹⁰

516 130 353
By Alouisboy

چهار ساعت از هم تیمی شدن اون پنج نفر میگذشت و اونها همچنان دور هم نشسته بودن و زین داشت توضیح میداد که چه چیزهایی دیده و گاهی در اون بین هم خوراکی میخوردن یا تلوزیون تماشا میکردن.

لیام:ما الان نیاز داریم که هر پنج نفرمون اطلاعاتی که تو داری رو کامل داشته باشیم.

لویی:حق با لیامه؛اگر بتونیم کامل و دقیق اون اطلاعات رو داشته باشیم میتونیم تعداد افراد توی سفینه،هدفشون از این کار،و حتی مکان فرود اومدنشون رو بررسی کنیم.

همه سر تکون میدادن و زین داشت فکر میکرد که چطور میتونه اون حجم اطلاعاتی رو همراه خودش به خونه بیاره،فیلمبرداری و یا عکس گرفتن از اونها امکان پذیر نبود چون حجم اطلاعات خیلی بالاتر از این بود که زین از گوشیش استفاده کنه.

نایل:زین...بنظرت میتونی من رو به اونجا ببری؟

همه با چشمایی گرد شده به نایل نگاه کردن و هری بعد از تعجب اخم کرد و عصبانی شده بود.

هری:دیوونه شدی؟میخوای بری اونجا خودتو به کشتن بدی؟

نایل چهره حق به جانبی به خودش گرفت و سمت هری برگشت و با ابروهایی بالا رفته به اون پسر خیره شد.

نایل:زین رفته اونجا و سالم برگشته،منم فقط نیاز دارم نامرئی باشم تا اون اطلاعات رو بدست بیارم.

نایل نگاهش رو از هری گرفت و به بقیه نگاه کرد و شروع به توضیح دادن کرد.

نایل:بزارید یکم ساده توضیح بدم؛اطلاعاتی که اونها دارن توی اون سی طبقه رد و بدل میکنن از طریق اینترنت انجام میشه.
بی شک این محدوده سرور و شبکه و مرکز اینترنت مجزای خودش رو داره تا بقیه سرور ها و دستگاه های ذخیره اطلاعاتی و اینجور چیزا به اطلاعاتشون دسترسی نداشته باشن.

همگی حرف نایل رو قبول داشتن چون زیادی با عقل جور در میومد؛اونها بی شک دنیای اینترنتی مجزای خودشون رو داشتن تا اطلاعاتشون امنیت کافی داشته باشه.

نایل:حالا این اطلاعات چطور توسط اینترنت از گوشیه تو میاد به گوشیه من...یه سری موج رو تصور کن که از گوشیت خارج میشن و به گوشی من وارد میشن؛این موج ها همون اطلاعاتن...مثلا تو برای من یک عکس میفرستی،این عکس عین یک موج میاد و به گوشیه من وصل میشه...این ساده ترین حالتی بود که میتونستم این رو توضیح بدم.

لیام:خب حالا این چه ربطی به بحث ما داشت؟

بقیه هم که گیج شده بودن حرف لیام رو تایید کردن و اونجا بود که نایل با خوشحالی وصف نشدنی ای از جاش بلند شد و همونطور که توی اتاق قدم میزد،تمام تفکرات توی مغزش رو کف خونه میریخت.

نایل:وقتی گفتم من میتونم هر چیزی جز انسان ها رو کپی کنم منظورم همه چیز بود...این موج های اینترنتی هم بخشی از همین همه چیز هستن...بزارید اینطوری بگم که من یک پنل انتخاب توی سرم دارم،یعنی چی؟یعنی میتونم انتخاب کنم که چه چیزهایی رو ببینم...انتخاب همیشگیه من همین زندگی روزمرمونه،دیدن انسان ها،اطراف،ساختمان ها و و و و...ولی من میتونم انتخاب کنم که همه چیز محو بشه و فقط ذرات اکسیژن و کربن دی اکسید برای من قابل دیدن باشن...میتونم انتخاب کنم که فقط موج های نوری رو ببینم...و حالا قراره انتخابم همون موج های اینترنتی باشن.

همه،حتی هری،با دهانی باز به نایل خیره شده بودن که چطور در همون لحظه از وجهه دیگری از قدرتش پرده برداری کرد.

لویی:فوک این...دیوونگیه؛تو محشریییییییی پسر!

نایل سرش رو بالا داد و با افتخار دستهاش رو روی سینش گره زد و ابرویی برای اون چهار نفر بالا انداخت.

نایل:آره خب...ما اینیم دیگه.

همه آروم با وجود اون حجم از تعجب و شوک،خندیدن و توی دلشون قدرت نایل رو ستایش میکردن.

زین:خیلی خب،پس من و نایل باید بریم به گروم لیک و اطلاعات رو بیاریم؛فقط...اون اطلاعات رو میخوای کجا کپی کنی..یا بهتره بگم میخوای کجا پیستشون کنی؟

نایل برای چند لحظه ساکت شد و همونطور به یک گوشه خیره موند؛انگار تازه یادش اومده بود که حجم اطلاعات چقدر زیاده و نمیتونه اونهارو روی یک فلش یا هارد ذخیره کنه.

هری:خب نمیشه فقط اطلاعات مهم رو داشته باشیم؟

نایل:زین گفت که اون اطلاعات هر لحظه داشتن آپدیت میشدن،پس من بی شک نمیتونم اونهارو بریزم روی فلش چون همشون همونجا متوقف میشن و دیگه آپدیتی صورت نمیگیره...فقط یک راه باقی میمونه!

نایل گوشیش رو از جیبش بیرون اورد و سمت اتاق رفت تا توی سکوت با شخصی که میدونست میتونه کارش رو راه بندازه صحبت کنه.

بقیه توی سکوت نشسته بودن و به زمین نگاه میکردن و حرفی برای گفتن نداشتن.

لویی که روی مبل رو به روی هری نشسته بود،سرش رو با شتاب بالا برد تا موهاش از جلوی چشمش کنار برن و اونهارو درست کنه که در همون لحظه متوجه شد هری نگاهش رو ازش گرفت.

ناخداگاه نیشخندی گوشه لب لویی شکل گرفت که خیلی سریع ولی با هزار زور و زحمت از بین رفت.هری که میدونست لویی متوجه شده که داشته اون رو دید میزده،دوباره سرش رو بالا اورد و به لویی نگاه کرد و بعد نگاهش رو خیلی عادی از اون پسر گرفت و به بقیه نقاط خونه نگاهی انداخت تا اون قضیه رو عادی جلوه بده،ولی کار از کار گذشته بود.

لویی خنده آروم و بی صدایی کرد و‌ نگاهش رو از هری گرفت و به تلوزیون داد که حالا داشت درباره اتفاقات روز صحبت میکرد و هیچ چیز جالبی نداشت.

نایل از اتاق بیرون اومد و با لبخندی بزرگ‌ روی مبل،کنار هری و رو به روی اون سه نفر نشست.

زین:خب...؟

نایل:حالا ما سرور اینترنتی خودمون رو داریم.

آب دهان لیام توی گلوش پرید و باعث شد اون پسر شروع کنه به سرفه کردن و زین آروم با دستش توی کمرش میزد.

نایل:اوه البته...سرور های خودمون که غیر قابل ردیابی و شناسایی هستن رو داریم.

سرفه های لیام بدتر شد و حالا زین داشت دو دستی توی کمرش میکوبید و اصلا حواسش به این نبود که داره کمرش رو خورد میکنه.

لیام:ب..سه..بس...ه...زین کش...تیم.

زین به خودش اومد و دستاش رو محکم و بدون کنترل،بخاطر عذاب وجدان زیای که بهش غلبه کرده بود،توی سر خودش کوبید.

زین:وای...ببخشید لیوم...خوبی؟..ببخشید

لیام آروم‌ نفس نفس میزد،سرش رو برای زین تکون داد و تایید کرد که حالش خوبه و بعد دست زین رو‌ گرفت تا بهش اطمینان خاطر بده که مشکلی وجود نداره.

زین:یعنی چی سرور خودمونننن رو داریم؟

زین با صدای بلندی فریاد زد و پرسشی که مغز همه رو درگیر کرده بود رو مطرح کرد.

نایل:هی هی...آروم باش پسر‌..خب با یکم پول،ما سرور خودمون رو داریم؛حالا فقط کافیه اون موج هارو کپی کنم و اینجا توی سرور ها وارد کنم تا همه اطلاعات همراه با بروزرسانی هاشون رو داشته باشیم.

تک خنده متعجب و خوشحالی از لبهای لویی بیرون پرید و اون پسر پشت دستش رو جلوی دهنش گرفت و بلند تر میخندید و پدید اومدن خط های دور چشمش باعث شد بقیه هم بهش خیره بشن و اون ها هم شروع به خندیدن از سر خوشحالی کنن.

لیام:تو لعنتی...قدرتت زیادی خوبهههه.

بعد از چند لحظه که همه آروم تر شده بودن و با صدای بلندی از سر شگفتی نمیخندیدن،چیزی به ذهن هری رسید.

هری:خب..حالا که ما همه قراره باهم باشیم،فکر میکنم نیازه که ارتباط بینمون بیشتر باشه.

زین:آره حق با هریه.

نایل:خب کاری نداره دیگه،ما یک طبقه خالی توی خونمون داریم؛شما باید بیاید اونجا...لویی من عاشق خونت و شهر دانکسترم،ولی اگر توی مرکز کشور،لندن باشیم بهتره..

لویی سرش رو تکون داد و میدونست که حق با هریه،ولی واقعا دلش برای این خونه،مغازش و شهرش تنگ میشد.درسته که سختیای زیادی اینجا کشیده بود ولی بازم اونجارو دوست داشت.

لیام:من و زین توی لندن خونه داریم،دیگه نیازی نیست بیایم خونه شما.

نایل:حداقل توی مدت زمانی که میخوایم این کارارو انجام بدیم اونجا باشید...بعدش برید خونه هاتون...بهشونم سر بزنید توی این مدت،ولی بهترین کار اینه که همه یکجا با...

نایل با صدای دینگ آرومی که از گوشیش اومد حرفش رو قطع کرد و به گوشیش خیره شد و لحظه ای بعد سرش رو بالا اورد و لبخندی زد.

نایل:تمام شد.

لویی:چی تمام شد؟

نایل:بحث سرور ها و اینا رو میگم...تمام شد،انجامش دادن...الان مرکزشون توی خونه ماست؛فکر میکنم این موجه ترین دلیل برای اینکه همه یکجا زندگی کنیم باشه.

زین:فکر کنم بهتر باشه دست به کار بشیم از همین الان...حالا که سرور ها آمادن و میدونیم که اطلاعات رو کجا قرار بدیم میتونیم بریم.

نایل از جاش بلند شد و بدنش رو کشید و صدای ترق و تروق مفاصلش باعث لرزش بدن هری شد،همیشه از این حرکت نایل متنفر بود و میترسید.

هری:پس تا وقتی شما دو نفر میرید اونجا منم با لویی و لیام میرم خونه لندن؛نظرتون چیه؟

لیام:لویی رو نمیدونم،ولی من باید اول برم خونه،باید به گیاها و حیواناتم سر بزنم.

نگاه همه سمت لویی چرخید تا ببینن اون پسر تصمیم داره چه کاری انجام بده؛اون فقط باید چند دست لباس برمیداشت تا همراه خودش ببره‌.

لویی:من کاری ندارم،فقط باید بدونم حداقل چند روز قراره برنگردم خونه تا برای خودم لباس بیارم،و قبلش هم شاید به مغازم سر بزنم تا برای پسری که به جای من داره کار میکنه توضیح بدم که چند روز باید تمام وقت اونجا باشه.

هری تایید کرد و لیام و زین هم سمت اتاق لویی رفتن تا وسایلشون رو بردارن و بعد از اون لویی هم سمت اتاقش رفت تا چند دست لباس توی چمدونش بزاره.

نایل در حالی که به سمت آشپرخونه میرفت تا چیزی برای نوشیدن پیدا کنه با صدای بلندی لویی رو مخاطب قرار داد.

نایل:مطمئنم این ماجرا قراره بیشتر از یک‌ هفته طول بکشه..حتی شاید بیشتر از یک ماه..بستگی به اطلاعاتی داره که امروز دستیگرمون میشه.

لیام که تازه از اتاق بیرون زده بود سمت مبل برگشت و روی اون نشست و زین هم خودش رو روی مبل انداخت و دراز کشید و سرش رو روی پای لیام گذاشت.

لیام:ولی من توی این مدت عمل دارم و باید به حیوونای بیچاره کمک کنم...بقیه برای تشخیص همش بهشون اشعه های خطرناک میزنن یا مدام قسمت دردناک رو فشار میدن تا مطمئن بشن اونجا مشکل داره.

هری:یه مقدار بین عمل هات فاصله بزار و اونایی که ضروریه رو برو و خودت انجام بده؛بی شک نجات دنیا از نجات جون چندتا حیوون مهم تره...اگر اینکارو‌ نکنیم حیوونای خیلی بیشتری با روش خیلی بدتری کشته میشن و درد میکشن.

لیام میدونست این حرف خیلی تلخه،ولی این یک حقیقت بود.اون نمیتونست همه رو فدای چند نفر کنه!

لیام:حق با توعه...باید به خونه سر بزنم...بیمار هارو چک کنم...ضروری ها رو توی اولویت قرار بدم...بقیه رو به همکارام بسپارم...
همونطور که داشت کارهایی که پیش رو داشت رو لیست میکرد،انگشتاش رو خم میکرد تا تعداد کل کارهاش رو بدونه؛زین هم همونطور که سرش رو روی رون پای لیام گذاشته بود از پایین بهش نگاه میکرد و قربون صدقه زیبایی اون پسر میرفت.

زین:حق نداری!

لیام با تعجب به زین نگاه کرد.چه چیزی زین رو اذیت کرد که اینطور با تشر و عصبانیت بهش میگه حق انجام دادنش رو نداره؟

لیام:مشکل چیه؟

زین سرش رو از روی پای لیام برداشت و روی مبل نشست و صورت لیام رو‌گرفت و سمت خودش کشید،باعث شد اون پسر خودش رو سمت زین بکشه تا گردنش کنده نشه.

زین:تو...حق...نداری...اینقدر...بوسیدنی...باشی..

میگفت و میبوسید.

تمام صورت لیام رو غرق در بوسه کرده بود و باعث سرخی گونه های اون پسر جلوی نایل و هری بود.

هری با لبخند داشت به اون دوتا نگاه میکرد و بعد نگاهش رو سمت نایل چرخوند.

Harry:Two Best Friends in a Room, They Might Kiss.

هری کمی از جاش بلند شد و سمت نایل رفت و باعث شد اون پسر با چشمایی گرد بهش خیره بشه و تا میخواست فرار کنه،هری خودش رو روی اون انداخت و با سر و صدا و مسخره بازی شروع به بوسیدن سر و صورت نایل کرد.

نایل:ولم کننننننن روانیییی.

زین از بوسیدن لبهای لیام دست کشید و هر دو با تعجب به اون دوتا برادری که داشتن روی مبل دست و پا میزدن و یکیشون تلاش میکرد فرار کنه و اون یکی نمیزاشت تکون بخورن خیره شدن و لحظه ای بعد اونها هم مثل هری زدن زیر خنده.

لویی از اتاقش بیرون اومد و چمدونش رو روی زمین گذاشت و وقتی سرش رو بالا اورد با چشمایی گرد و دهانی باز به تصویر رو به روش خیره شد و نمیدونست زین و لیام دقیقا دارن به چی میخندن.

هری روی نایل افتاده بود و مدام داشت صورت اون پسر رو میبوسید و نایل هم تلاش میکرد از دستش فرار کنه.

وقتی احساس کرد نایل اذیته و میخواد فرار کنه ولی هری اجازه نمیده،تصمیم گرفت دست به کار بشه.

هری یکهو احساس کرد داره از روی نایل بلند میشه و سمت سقف میره و خیسی که اطراف بدنش احساس میکرد براش عجیب بود.

هری:وات دا فااااا...

با دیدن لویی که دست به سینه داشت با چهره ای بی احساس بهش نگاه میکرد و دست نایل رو گرفت و بلندش میکنه فهمید ماجرا چیه و اون هم اخمی کرد و به لویی خیره شد.

لویی کمی هری رو بالا نزدیک به سقف نگه داشت و لحظه ای بعد اون رو روی مبل انداخت و همون لحظه هری خشک شدن لباسش رو احساس کرد.

لویی:کسی حق نداره نایلا رو اذیت کنه.

(اگر ماتحت This is us رو پاره کرده باشید قشنگ لحن نایلا گفتن لویی رو میتونید بشنوید:) )

وقتی جملش تمام شد نایل رو بغل کرد و اون رو به خودش فشار داد.هری نمیتونست این حجم از نزدیکی کسی به نایل رو تحمل کنه،عصبانی شده بود و نمیخواست بیشتر از این نقطه ضعف دست لویی بده.

از جاش بلند شد و تلاش کرد چهره ای بیخیال به خودش بگیره،ولی یادش موند لحظه آخر وقتی کسی حواسش نیست به نایل چشم غره بره تا از بغل لویی بیرون بیاد،ولی نایل همونجا موند و براش زبون درورد.

هری:خب دیگه میتونیم بریم..لویی هم مثل اینکه وسایلش رو جمع کرده.

لویی ریز به حسادت واضح هری خندید و دوباره سمت چمدونش که نزدیک لیام و زین بود رفت و وقتی خواست اون رو برداره دست زین رو دید که یواشکی توی هوا نگه داشته شده و انتظار یک های‌فایو رو میکشه‌.

آروم خندید و های‌فایو زین رو جواب داد.هری از خونه بیرون رفته بود و توی ماشین منتظر بود تا بقیه هم برن پیشش؛اونها باید زودتر میرفتن خونه تا وضعیت سرور هارو چک کنن و لیام هم به کاراش رسیدگی کنه،هرچند هری قصد چک کردن سرور هارو نداشت.

زین:خیلی خب،فکر میکنم دیگه وقتش باشه که من و نایل هم باهم بریم.

لیام سری تکون داد و یکهو انگار چیز مهمی یادش اومده باشه با چهره ای خونسرد ولی نفس هایی سنگین برگشت سمت زین.

لیام:و تو دقیقا چطوری قراره نایل رو با خودت ببری؟

لیام با صدایی آروم که فقط زین میتونست بشنوه پرسید و کمی بیشتر خودش رو سمت اون پسر کشید.حتی میتونست صدای قورت دادن آب دهان زین رو هم بشنوه‌.

زین:آم خبببب...دستشو میگیرم دیگه..

لیام ابرویی بالا انداخت،چون میدونست که گرفتن دست نایل و طی کردن این مسیر طولانی با سرعت بالا امکان پذیر نیست.

ابروهاش رو بیشتر از قبل بالا برد و میدونست که الان وقت حسادت و گیر دادن نیست،ولی واقعا دلش نمیخواست زین نایل رو بغل کنه‌.

لیام:باشه...مهم نیست..یعنی هست ولی...عححح اصلا به من چه.

لیام کلافه دستی رو صورتش کشید و سمت در رفت تا خونه رو ترک کنه،ولی قبل از اینکه به در برسه دستی بازوش رو گرفت و اجازه نداد به رفتنش ادامه بده.

وقتی فکر کرد اون شخص زینِ برگشت تا چیزی بهش بگه و نمایش بده که حالش خوبه و مشکلی با این قضیه نداره،ولی با دیدن نایل کمی تعجب کرد.نایل هم بدون اینکه فرصتی به لیام برای تفکر بده،حرفش رو زد.

نایل:لیام،من گرایشی به پسر ها ندارم،زینم گرایشی به غیر لیام پین نداره...هی،اون برای فقط مثل یه برادره،باشه؟

لیام نگاهی به زین و بعد به نایل انداخت و نفس عمیقی کشید و سرش رو برای تایید حرف نایل تکون داد.

نایل:در ضمن،اگر به پسرا گرایش داشتمم زین انتخابم نبود.

نایل گفت و نیشخندی زد و ابرویی بالا انداخت.زین که میتونست مکالمه اون دو نفر رو بشنوه با دیدن چهره متعجب لیام و نیشخند نایل،دست به سینه خودش رو با اخم به اون دو نفر رسوند.

زین:جرئت داری به پسر من فکر کن تا ببرمت توی آسمون و دستتو ول کنم.

نایل با صدای بلندی میخندید و لیام هم وقتی حرف زین رو شنید وجودش از احساسات خوب پر شد و تلاش کرد حواسش به پروانه ها باشه.

نایل:حالا منظور من پسر شما نبود...لویی از همتون بهتره.

هر سه تاشون میخندیدن و میدونستن که حرفهای نایل چیزی جز شوخی نیست و تنها قصدش هم بهتر کردن حال لیامِ.

زین:انی‌وی...تو قراره چیکار کنی لیوم؟

لیام:من الان با هری و لویی میرم لندن...اونها به احتمال زیاد میرن خونه هری و نایل و منم میرم خونه خودم،باید یک سری کارهارو انجام بدم و چندتا تماس بگیرم تا برای چند هفته آینده آماده باشم.

زین با سر تایید کرد و دیگه حرفی برای گفتن نداشت؛نایل هم منتظر زین ایستاده بود تا باهم برن.

لیام سمت ز‌ین رفت و محکم بغلش کرد و لبهاش رو با شدت بوسید؛زین هم لبخندی زد و لیام رو توی بوسه همراهی کرد و حلقه دستهاش دور کمرش رو محکم تر کرد.

نایل هم با لبخند به اون دو خیره بود و با وجود مدت زمان کمی که با اونها آشنا شده بود،احساس صمیمیت و رفاقت زیادی میکرد و عشق بین زین و لیام رو تحسین.

وقتی اونها از آغوش هم بیرون اومدن،زین به نایل اشاره کرد تا روی مبل بایسته تا زین هم جلوش قرار بگیره و نایل بتونه روی کمرش سوار بشه.
لحظه ای که نایل روی کمر زین جای گرفت،لیام جلوی اون و نفر ایستاده بود،زین قدمی جلو اومد و اون قدم روی هوا بود؛انگار زین روی یک پله نامرئی پا گذاشته بود.

جلوی لیام ایستاد و لبهاش رو به لبهای اون پسر رسوند و لحظه ای بعد نامرئی شد،ولی لیام هنوز میتونست سنگینیه لبهای زین روی لبهاش رو احساس کنه.

وقتی اون‌ سنگینی برداشته شد لیام هم لبخندی زد و با اینکه نگران زین و نایل بود سمت در رفت تا خونه رو ترک کنه.

لیام:لویییی..در رو ببندم؟

لیام با صدای بلندی لویی رو صدا زد تا مطمئن بشه که کارهای لویی توی خونه تمام شده یا نه.

لویی:آره لیام،ممنونم.

لیام در رو بست و برای اطمینان از اینکه نایل و زین هنوز توی خونه نباشن،چند لحظه اونجا ایستاد تا اگر اونها توی خونه جا موندن در رو به صدا دربیارن،ولی لیام از رفتن زین مطمئن بود،هروقت زین ازش دور میشد این رو با روح و روانش احساس میکرد،نیازی به چشم و بینایی نبود.
. . . . . . . . . . . . . . . .

نایل:همیشه اینقدر میری بالا؟

چند دقیقه بود که زین و نایل حرکت کرده بودن و زین نمیتونست با سرعت خیلی بالایی حرکت کنه،چون ممکن بود نایل هر لحظه بیهوش بشه.

اون پسر به شدت ترسیده بود و استرس داشت،ولی فقط میخندید و حرف میزد؛زین شیفته این خصلت نایل شده بود،انگار نایل برادر کوچیکتری بود که زین داشت یکم اذیتش میکرد و میترسوندش،ولی تا کمی احساس میکرد اون پسر واقعا ترسیده سرعت و ارتفاعش رو کم میکرد‌.

زین:آره،لیامم اولش میترسید ولی دیگه مشکلی نداره...به جای اینکه به شونه و موهای من زل بزنی یکم به اطرافت نگاه کن و لذت ببر نایل.

نایل نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست،سرش رو سمت راست تاب داد و یکی از چشمهاش رو باز کرد.با دیدن سفیدی اطراف تعجب کرد،کمی اخم کرد و اون یکی چشمش رو هم باز کرد و وقتی متوجه شد دارن بالای ابرها پرواز میکنن نفسش توی سینه حبس شد.

زین:نایل،فقط ازش لذت ببر...حواسم بهت هست،هیچ بلایی سرت نمیاد،باشه؟

نایل هنوزم به سختی میتونست نفس بکشه و بدنش کمی میلرزید،ولی زین باید اون رو به این وضعیت عادت میداد،شاید اونها نیاز پیدا میکردن که از اونجا فرار کنن و برای فرار نیاز بود سرعت و ارتفاع بالایی داشته باشن!

نایل:اینا...دست بزنی...چی میشه...

زین آروم خندید و کمی ارتفاعش رو کم کرد تا نایل بتونه ابر هارو لمس کنه.نایل دستش رو آروم از دور گردن زین برداشت و پایین برد و دستش رو توی اون بالشت های ابری برد و وقتی نتونست یه تیکه از اونهارو جدا کنه و توی دستش بگیره تمام تفکراتش از بچگی تا به الان از بین رفت.

زین آروم خندید و ارتفاعشون رو کمتر کرد و حالا اونها داخل ابرها بودن و نایل متوجه شد که مه غلیظی اطرافشون رو گرفته،پس ابر همون مه بودن،یا مه همون ابر بود.

نایل:این خیلی...قشنگه.

زین:حالا میخوام سرعتمون رو بیشتر کنم،اصلا نترس باشه؟

نایل نفس عمیقی کشید و باشه آرومی زیر لب گفت و دوباره محکم‌ گردن زین رو گرفت،ولی حواسش بود اون پسر خفه نشه.

با بالاتر رفتن‌ سرعتشون،نایل چشمهاش رو بست و کمی توی خودش جمع شد،ولی بعد از چند لحظه آروم‌ چشمش رو باز کرد و تلاش کرد تا ترسش رو کنار بزاره،ولی همون لحظه اونها توی هوا متوقف شدن.

زین:رسیدیم!

نایل:نهههه...تازه داشت خوش میگذشت.

زین آروم خندید و ارتفاعش رو کم و کمتر کرد تا جایی که هردو میتونستن به راحتی آدم ها و ساختمان‌ گروم لیک رو ببینن.

زین:خیلی خب نایل،از من جدا نشو؛نگران صدای حرف زدنمون و صدای گوشیت نباش؛اگر جایی نیاز بود که پاهات رو روی زمین بزاری و از من جدا بشی،اصلا ارتباط بدنت با بدن من رو قطع نکن،حتی اگر شده انگشت کوچیک من رو نگه دار،وقتی هم خواستی پاهاتو بزاری روی زمین نپر،من نمیتونم تولید صدای زمین رو کنترل کنم و این ایجاد صدا میکنه،به وسایل اطراف هم بخوریم صدا تولید میشه.

نایل با دقت تمام داشت به حرفهای زین گوش میداد و استرس خیلی زیادش باعث میشد بدنش کمی بلرزه و زین هم بدون اینکه اشاره ای به این مسئله بکنه،دستش رو روی دست نایل که دور گردنش بود گذاشت و کمی فشارش داد.

زین:هیچ مشکلی پیش نمیاد پسر...حواسم بهت هست.

نایل نفس عمیقی کشید و حرف زین رو تایید کرد و خیالش راحت تر شده بود،چون صداقت توی حرف ها و چشم های زین قابل نادیده گرفتن نبود.

زین بعد از چند ثانیه،سمت در ورودی که دفعات قبلی هم از اونجا وارد شده بود رفت و مثل قبل منتظر موند تا کسی از در استفاده کنه تا اونها بتونن وارد بشن.

نایل:چرا نمیری داخل؟

زین:چون اگر بخوایم در رو باز کنیم کسی نمیتونه مارو ببینه و اینطوری متوجه میشن که یه چیز نامرئی وارد شده...میدونی؟

نایل آهانی گفت و سرش رو تکون داد و متوجه حواس پرتی خودش شد.همون لحظه شخصی وارد ساختمان شد و زین و نایل هم با سرعت وارد شدن.

زین:نایل،اینجا یک آزمایشگاست و کارهایی که انجام میدن خیلی...حال بهم زن و وحشتناکه...اگر ممکنه حالت بد بشه چشمات رو ببند و وقتی بهت گفتم بازشون کن.

نایل متوجه شد و حواسش بود که اگر احساس کرد خیلی اذیت میشه چشمهاش رو ببنده و به اطراف نگاه نکنه،ولی میتونست صدای فریاد آدم ها و حتی جیغ حیوانات رو بشنوه و با خودش فکر کرد که لیام حتی یک صدم ثانیه هم توی چنین جایی دووم نمیاره.

نایل:هیچوقت لیام رو نیار اینجا!

زین هم نفس عمیقی کشید و با سر حرف نایل رو تایید کرد و میتونست صدای گریه های لیام بخاطر دیدن این وضعیت رو بشنوه.

بالای سر افراد زیادی که توی اون طبقه بودن حرکت میکردن و نایل هم چشمهاش رو نبسته بود و شاهد تمام اتاق های آزمایش و نمونه های داخل اتاق ها بود.

مطمئن بود اونقدر تحت تاثیر قرار گرفته که حتی صدای نفس کشیدنش هم نمیاد،چه برسه بخواد حرفی بزنه یا سر و صدایی به پا کنه.

وقتی متوجه شد زین از حرکت ایستاد،به جلوشون نگاه کرد و دری رو دید که کنارش یک دکمه بود و تونست تشخیص بده که این همون آسانسوریه که زین ازش حرف میزد.

خیلی زمان نبرد که یک نفر وارد آسانسور شد و زین هم سریع به داخل آسانسور پرواز کرد،اون واقعا بزرگ بود؛مشخصه که اونها از اون اتاقک برای جا به جا کردن اجسام بزرگ هم استفاده میکنن.

زین:ممکنه..

یکهو نایل محکم دستش رو روی دهن زین کوبید و چشمهاش رو بست.زین گیج شد و تلاش کرد دست نایل رو از روی صورت خودش برداره و وقتی موفق شد نفس عمیقی کشید.

زین:چت شده دیوونه...اونا صدامون رو نمیشنون.

نایل محکم روی پیشونی خودش کوبید

نایل:ببخشید فقط...حواسم نبود...یادم رفت...ترسیدم.

زین:اشکالی نداره،فقط دیگه تلاش نکن خفم کنی...انی وی،ممکنه رسیدنمون به طبقه منفی سی خیلی طول بکشه،چون اونها باید بخوان که به اون طبقه برن...
. . . . . . . . . . . . .

فردی که وارد آسانسور شده بود توی طبقه منفی هیجده پیاده شد و اونها مجبور شدن بازهم منتظر بمونن.ولی هربار که شخصی وارد آسانسور میشد،توی طبقه ای جز منفی سی اون اتاقک رو ترک میکرد.

نایل:خب شاید اونها نخوان کلا امروز برن اونجا،ما که نمیتونیم تا ابد منتظر بمونیم.

زین:خب میگی چیکار کنیم؟

نایل کمی فکر کرد و چشمهاش رو بست و با استفاده از تواناییش،تنها چیزی که میدید اسکلت ساختمان گروم لیک بود.لوله ها،هواکش ها،درب ها،ورودی ها،خروجی ها و هرچیزی که اونها بهش نیاز دارن.

میتونست فضای خالیه به وجود اومده برای بالا و پایین رفتن آسانسور و دیوار بتنی پشت آسانسور رو ببینه.میخواست همون فضای خالی برای حرکت اتاقک رو،روی دیوار بتنی پشت سرشون به وجود بیاره و بعد برای ورود به فضای طبقه سی ام هم یه فکری میکردن.

نایل:میتونم خودمون رو به طبقه منفی سی برسونم.

زین:این عالی..

هنوز حرفش تمام نشده بود که شخصی وارد آسانسور شد و زین در همون لحظه اول تونست اون مرد رو بشناسه،هاروی واینستین!

"Harvey Weinstein"

اون مرد بالاترین مقام توی گروم لیک بود؛زین همیشه فکر میکرد پشت چنین دیوار های بلند و کارهای وحشتناک باید یک گروه باشه،ولی وقتی فهمید همه چیز توسط همین پیرمرد اداره میشه،با شیطان ملاقات کرد.

تا جایی که زین اطلاعات به دست اورده بود واینستین رئیس نیست و رئیس اصلی شخصی دیگست که زین تا به حال نتونسته بود اون رو ببینه،ولی میدونست که اون فرد دیگه از شیطان هم رد کرده.

زین:هاروی واینستین؛بالا ترین مقام حاضر در گروم لیک...یجورایی همه بهش میگن رئیس،ولی خودشم یه رئیس داره،ولی من تا حالا اینجا ندیدمش.

نایل:اون میخواد بره به طبقه منفی سی...این عالیه.

زین هم حرف نایل رو تایید کردن و هردو بدون هیچ حرفی به واینستین خیره شده بودن و انتظاره منفی سی‌امین طبقه رو میکشیدن.
____________________________

هری:هر وقت میخواستی بیای اونجا اگر زین و نایل هنوز برنگشته بودن فقط کافیه بهم زنگ بزنی،یکیو میفرستم دنبالت.

لیام همونطور که داشت وسایل کمی که همراهش بود رو از روی صندلی برمیداشت،با سر حرف هری رو تایید کرد و در رو باز کرد تا ماشین رو ترک کنه.

لیام:ممنونم هری،حتما باهات تماس میگیرم...مراقب خودتون باشید...خدانگهدار لویی.

هری و لویی با لیام خداحافظی کردن و هری وقتی مطمئن شد که لیام وارد خونه شده،حرکت کرد و سمت خونه خودش و نایل،یا بهتر بود بگیم خونه پنج نفرشون رفت.

لویی روی صندلی عقب،پشت سر هری نشسته بود و هری میتونست از توی آینه کسط ببینه که اون پسر بدون هیچ حرفی به بیرون خیره شده و هری نمیتونست هیچ احساسی رو از توی صورتش تشخیص بده.

اون هنوز هم دل خوشی از لویی نداشت،ولی حالا که برادرش رو به زین سپرده بود احساس میکرد باید با اون سه نفر بیشتر از قبل گرم بگیره تا همشون بتونن به همدیگه اعتماد کامل داشته باشن.

هری:برای...مغازت قراره چیکار کنی؟

لویی نگاهش رو از مردمی که توی خیابون ها قدم میزدن گرفت و از توی آینه ارتباط چشمیش رو با هری برقرار کرد.اون اصلا خوشش نمیاد وقتی میخواد با کسی صحبت کنه و اون فرد نزدیکشه ارتباط چشمی برقرار نکنن،لویی باور داره که همین ارتباط،قلبِ مکالمست.

لویی:با گوشی لیام با پسری که قراره توی مغازم کار کنه صحبت کردم،واقعا دلم نمیخواست برم اونجا و رو در رو باهاش حرف بزنم،چون مطمئن بودم قراره دلم خیلی بیشتر از چیزی که الان تنگ شده برای اون مغازه تنگ بشه...بهش گفتم خیلی وقته مسافرت نرفتم و میخوام به یه مسافرت برم که معلوم نیست کی تمام بشه و فعلا همه چیز برای توعه...هرچند اون هم باید به دانشگاهش برسه و نمیدونم کا میتونه به راحتی مغازه رو اداره کنه یا نه،ولی وقتی بهش گفتم که قراره کل پولی که میگیره برای خودش باشه زیادی خوشحال شد.

هری چند ثانیه از توی آینه به لویی نگاه میکرد و بعد دوباره نگاهش رو به جلوش میداد تا اتفاقی نیوفته.

هری:تا الان که شناختمت...که البته نمیدونم میشه اسمش رو  شناختن  گذاشت یا نه،میتونم بگم شباهت زیادی به نایل داری.

لویی کنجکاو شده بود تا دلیل شباهتی که هری بین خودش و نایل  احساس میکنه رو بفهمه.کمی سمت جلو خم شد و لبخندی زد.

لویی:چه شباهتی؟

هری که فهمید تونسته توجه لویی رو جلب کنه و میتونه باهاش صحبت کنه کمی به خودش بابت ارتباط خوبش با دیگران افتخار کرد.نفس عمیقی کشید و سینش رو جلو‌ داد و لبخندی گوشه لبش نشوند و به جلوش خیره شد.

هری:هر دوتاتون شیفته لبخندِ دیگرانید.همه کار میکنید تا بقیه رو خوشحال کنید...این خیلی قشنگه و خب خیلی هم دوست داشتنیه،ولی هیچوقت اونطور که این قضیه نایل رو خوشحال میکنه من رو خوشحال نکرده...لبخند دیگران برای نایل از یک‌ ارگاسم عالی هم ضروری تر و دلچسب تره.

لویی به تشبیه مسخره هری با صدای بلندی خندید و دستش رو جلوی صورتش گرفت و هری هم خودش به حرف خودش میخندید و از توی آینه بازهم نگاهی به لویی می‌انداخت.

هری:تا حالا به لندن اومده بودی؟

لویی:آره،چند باری اومدم خونه لیام و یکبارم رفتم خونه زین.

هری سرش رو تکون داد و دوباره سکوت به فضای ماشین برگشت.

هری:هی..بیا جلو بشین،اطراف رو هم بهتر میبینی..

هری به لویی نگاه کرد و وقتی احساس کرد اون پسر میخواد درخواستش رو رد کنه دوباره اصرار کرد و لویی هم باشه ای گفت.

هری:نیازه بزنم کنار یا میتونی از بین صندلیا رد بشی؟

لویی:رد شدن از بین صندلیا برای من کاری نداره هری!

هری آروم به لویی خندید و به این اشاره نکرد که "شک دارم باسنت از اونجا رد بشه" .

لویی خودش رو جلو کشید و روی صندلی کنار هری انداخت و کمربندش رو بست.اون تا به حال از این قسمت شهر رد نشده بود و ساختمان های بلند و چراغ های رنگی زیادی که اونجا بود براش جذابیت بالایی داشت.

لویی:واقعا زیباست...ولی وقتی به مراحل به وجود اومدن این زیبایی فکر میکنی دلت میخواد همش رو خراب کنی.

هری بخاطر تغییر مود یکدفعه ایه جمله لویی تعجب کرد و سمت‌ اون پسر برگشت و نگاهی بهش انداخت و دوباره به جلوش نگاه کرد.

هری:چرا؟

لویی:برای ساختن این ساختمونا حجم زیادی آب مصرف میشه،شهرا همش دارن پیشروی میکنن و گسترده تر میشن،پس طبیعت بیشتری از بین میره و حیوانات بیشتری خونشون رو از دست میدن.

هری:داری مثل لیام حرف میزنی.

لویی لبخندی زد و وقتی یاد لیام و حس خوب سرزندگی که لیام با وجودش به لویی میده افتاد،نفس عمیقی کشید.

لویی:درسته که لیام میتونه با حیوانات حرف بزنه و اونهارو درک کنه و من نمیتونم،ولی آب ها هم دست کمی از اونها ندارن،میدونی هری،هر قطره آب کلییییی خاطره با خودش داره...هر قطره پر از احساسات مختلفِ و شاید برات عجیب باشه،ولی حتی آب هم به محبت نیاز داره،چون اون تک تک اتفاقات رو توی خودش ذخیره میکنه،خب چرا نباید ببینه که داره به یک گل زندگی میبخشه؟چرا نباید دلیل زندگی یک خرگوش کوچولو باشه؟حتما باید بیاد به چنین برج بلندی کمک برای ساخته شدن کنه و چند وقت بعد یکی از اهالی همین ساختمون بره هرچی حیوون دم دستش میاد رو بکشه!؟

هری به طرز تفکر لویی افتخار میکرد،میدونست که کلا نساختن خونه و چنین جاهایی زیاده رویه،ولی میدونست که بیش از حد ساختن اونها هم زیاده رویه.

هری:حق با توعه...همه این مشکلات هم به خاطر آدماست،وقتی روز به روز زیاد تر میشیم این ساختمان ها هم زیاد تر میشن.

لویی:اه هری...اگر بخوام درست وارد این بحث ها بشم باید بشینم هزار سال برات حرف بزنم.

هری:خب بزن!

با سکوت ناگهانی که توی ماشین به وجود اومد هری تازه فهمید جمله ای که یکهو بیان کرده چقدر معنی میتونه داشته باشه.

اون هیچ منظوری از این حرف نداشت،فقط میخواست اون صمیمیت بین خودش و لویی رو بیشتر کنه و اصلا حواسش نبود که این جمله میتونه به شکلی دیگه هم برداشت بشه.

لویی:آم خب...خیلی ممنون،ولی حالا که فکرش رو میکنم تواناییه هزار سال حرف زدن رو ندارم.

لویی وقتی فشار مضائفی که هری به فرمون ماشین وارد کرد رو دید متوجه شد اون پسر معذب شده و میخواست حواسش رو پرت کنه تا احساس بدی نسبت به خودش پیدا نکنه.اون درک میکرد که گاهی اوقات ما بعضی جملات رو در جایی اشتباه بیان میکنیم.

هردو آروم خندیدن،هری بخاطر استرس و احساس سنگینی ای که میکرد خندید و لویی برای از بین بردن اون استرس و جو سنگین.
دوباره سکوت به اون فضای کوچیک برگشت و هردو تا وقتی که به خونه هری و نایل برسن ساکت بودن.

لویی با دیدن ساختمان بزرگی که جلوش توقف کرده بودن ابرویی بالا انداخت و کمی سمت جلو خم شد تا بتونه بالای اون آپارتمان سه طبقه رو ببینه.سوتی زد و دوباره به صندلیش تکیه داد.

لویی:میدونستم قراره تا ابد پول داشته باشید،ولی اینجا زیادی برای دو نفر بزرگ نیست؟

هری لبخندی زد و سرش رو برای میچ که مثل همیشه بعد از باز شدن در،توی حیاط حاضر شده بود تا ورود و خروج هارو چک کنه تکون داد و میچ هم لبخندی به هری زد و با دیدن لویی کمی گیج شد،چون نه هری و نه نایل بهش خبر نداده بودن که قراره همراه خودشون مهمون بیارن،پس میچ با توجه به دستوراتی که همون روز اول دریافت کرده بود دستش رو پشت شلوارش برد و از بودن تفنگش اطمینان حاصل کرد.

هری از توی آینه به میچ نگاه کرد و وقتی مطمئن شد اون پسر حالت آماده باش به خودش گرفته،از همیشه راضی تر شد و به خودش افتخار میکرد که چنین فرد کار بلد و با دقتی رو پیش خودشون دارن.

گوشیش رو بیرون اورد و تکستی به میچ داد و میچ هم بعد از دیدن اون کلمه رمز صاف سر جاش ایستاد و دستی به لباس هاش کشید و سمت ماشین هری رفت.

هری از ماشین پیاده شد و لویی هم مثل اون،جای گرم و نرمش رو ترک کرد.

هری:از دیدنت خوشحالم میچ.

میچ:من بیشتر هری...ماشین رو برات ببرم؟

شاید کمی صمیمیت بالای بین اون دو نفر برای دیگران عجیب بود،ولی هری یکبار میخواست میچ رو با بالشت خفه کنه،چون اون مدام هری رو آقای استایلز صدا میزد،ولی الان دیگه بیشتر مواقع حواسش هست که اسم کوچیک هری رو استفاده کنه و دفعات کمی که یادش میره نباید اون رو آقا صدا کنه،چشم غره کشنده ای از سمت هری بهش حمله میکنه.

هری:ممنون میشم ازت...من هم میخوام خونه رو به لویی نشون بدم و...نیازی نیست سارا برای پذیرایی به خونه بیاد،راحت باشید،خودم حواسم هست.

میچ سری تکون داد و بعد از خوش آمد گویی به لویی و خدانگهدای کوتاهی از اون دو نفر،سوار ماشین شد و اون رو سمت گاراژ برد.

هری دستش رو باز کرد و لویی رو به سمت جلو هدایت کرد و لویی هم لبخندی زد و زیر لب از این حرکت و احترام هری تشکری کرد و سمت جلو و دری که حدس میزد در ورود به خونه باشه حرکت کرد.

هری در رو باز کرد و هردو وارد شدن،سرور ها توی اتاقکی بیرون از خونه راه اندازی شده بودن و هری اطمینان داشت که مشکلی اونجا پیش نمیاد،پس نیازی نبود که به اونها سر بزنه.

هری:لطفا روی اون مبل بشین تا برات یه چیزی بیارم...متاسفم ولی من اصلا و ابدن بلد نیستم از کسی پذیرایی کنم.

لویی آروم خندید و روی مبلی که همون نزدیکی بود نشست و خونه رو نگاه میکرد.اونجا واقعا زیبا و بزرگ بود و لویی میتونست حتی با دیدن وسایل قیمت بالای اونهارو با چشماش لمس کنه.

لویی:هی..نیازی نیست چیزی برام بیاری..

هری که داشت سمت آشپرخونه میرفت متوقف شد و سمت لویی برگشت.

هری:اصلا خودتم بیا توی آشپزخونه...چون من به شدت گرسنمه و از صبح که نایل بیدارم کرد و اومدیم دانکستر چیزی جز همون اسنک هایی که برامون اوردی نخوردم.

لویی سرش رو تکون داد و از روی مبل بلند شد،چمدونش رو همونجا گذاشت و سمت هری رفت و باهم وارد آشپزخونه شدن.

هری:حدس میزنم آشپز خوبی باشی.

هردو داخل آشپزخونه بودن و هری به کابینت تکیه داده بود و لویی هم صندلی رو از دور میز عقب کشید و روی اون نشست و آروم خندید.

لویی:اگر میخوای کل خونه و زندگیت رو به آتیش بکشم بزار آشپزی کنم...من برای خودمم یا غذاهایی کخ فقط نیازه بزارم توی ماکرویو و آماده میشن میخرم،یا فست فود..البته خیلی وقتا از مغازه غذای خونگی که توی کوچه ای که مغازمم بود خرید میکردم.

هری لبخندی زد و سرش رو تکون داد و سمت یخچال و کابینت ها رفت و یک سری وسیله روی میز میزاشت که لویی هیچ ایده ای نداشت اونها چی هستن و قراره چی بشن.

لویی:چیزی میخوای درست کنی؟

هری تمام وسایل مورد نیازش رو روی میز گذاشت و پیش بند طرح داری که باعث خنده آروم لویی شد رو دور کمرش بست و برای خندوندن بیشتر لویی کلاه آشپزی ای که نایل بخاطر داشتن پول زیادی خریده بود رو روی سرش گذاشت.

لویی با صدای بلندی به تیپ هری خندید و آرنج هاش رو روی میز گذاشت و به اونها تکیه داد و به هری خیره شد تا ببینه اون پسر میخواد چیکار کنه.

هری:قراره لازانیا درست کنم...دوست داری؟

لویی:اووووه...سرآشپز استایلز میخوان لازانیا درست کنن...آره دوست دارم.

هری لبخندی زد و سمت گاز برگشت و مشغول درست کردن مواد لازانیا شد.

هری:لو...میتونی این قارچ ها رو خورد کنی؟

لویی سرش رو کمی خم کرد و قارچ هایی که هری توی یک ظرف کوچیک گذاشته بود رو دید.از جاش بلند شد و جفت هری ایستاد و با دیدن چاقویی که همون نزدیکی بود،اون رو برداشت و یکی از قارچ ها رو هم از توی کاسه بلند کرد و روی تخته ای که هری براش روی کابینت گذاشته بود قرار داد.

لویی:فکر کنم با این نمیتونم خونتو آتیش بزنم،ولی میتونم به قتل برسونمت.

هری آروم خندید.وقتی دید لویی داره تلاش میکنه قارچ رو با پایه‌اش روی تخته نگه داره تا خوردش کنه دست از تفت دادن گوشت داخل ماهیتابه کشید و قدمی سمت لویی برداشت و دستش رو گرفت.

لویی با تعجب به هری نگاه کرد ولی وقتی فاصله کمشون رو دید،دوباره نگاهش رو به تخته و چاقو‌ و قارچ داد.

هری:نیازی نیست قارچ رو روی پایش نگه داری،اینطوری خوردش کن.

هری توضیح داد و کمی از قارچ رو هم درحالی که چاقو‌ توی دست لویی بود و هری دستش رو‌ نگه داشته بود خورد کرد.

لویی سری تکون داد و تلاش کرد بقیه قارچ ها رو بدون اینکه کج و یا له کنه،ورق ورق کنه و توی کاسه کنارش بریزه.با اینکه تمام تلاشش رو میکرد تا چاقو سمت انگشتش نیاد ولی یکدفعه احساس سوزش و درد توی انگشتش باعث شد چاقو رو کنار بندازه و محکم انگشتش رو سمت لباش ببره و توی دهنش بزاره و مکش بزنه و پاهاش رو محکم روی زمین بکوبه.

با احساس کردن طعم گس خون انگشتش رو بیرون اورد و وقتی دید بریدگی خیلی بزرگه بیشتر از قبل بیقرار میکرد.

هری با شنیدن اولین آخ لویی سریع سمتش برگشت و قاشق رو تو ماهیتابه ول کرد و دست لویی رو گرفت و اون رو سمت سینک کشید تا انگشتش رو بشوره.

هری:خدای من لویی...چه بلایی سر خودت اوردی پسر،چیزی نیست،عمیق نیست فقط طولانیه.

لویی:خیلی میسوزه.

هری دست لویی رو ول کرد و سمت یکی از کابینت ها رفت و درش رو باز کرد و از توش جعبه کمک های اولیه رو بیرون اورد.
با پنبه و بتادین سمت لویی برگشت،بتادین رو باز کرد و بالای انگشت لویی،داخل سینک نگهش داشت.

هری:ممکنه یکم بسوزه،ولی باید ضدعفونیش کنیم.

آروم بتادین رو کج کرد و روی زخم انگشت لویی ریخت و باعث شد اون پسر هیس آرومی بکشه و با دست دیگش،لباس خودش رو فشار بده.

هری با پنبه کمی بتادین رو روی زخم پخش کرد و بقیه انگشت و قسمتی از دست لویی که بتادینی شده بود رو پاک کرد.
چسب زخم رو از توی جعبه بیرون اورد و آروم دور زخم لویی بست و برای اینکه مطمئن بشه که چسب باز نمیشه،یکی دیگه هم روش زد.

هری:تمام شد...برو بشین رو صندلی نمیخواد کاری بکنی.

لویی سمت صندلی رفت و نشست و به چسب زخم و انگشتش نگاه کرد.سرش رو بالا اورد و با دیدن هری که داره دستاش رو میشوره و میخواد سمت ماهیتابه بره،تصمیم گرفت خودش جعبه کمک های اولیه رو جمع کنه و سر جاش بزاره.

هنوز از جاش بلند نشده بود که فریاد هری باعث شد دوباره روی صندلی بیوفته و با چشمهایی گشاد شده به اون پسر که سمت سینک رفت و دستش رو زیر آب گرفت نگاه کنه.

لویی:چی شدهههه

هری:سوختم سوختم سوختمممم...قاشق داغ بود فااااک

لویی سمت هری رفت و پیشش ایستاد و کاری از دستش برنمیومد.

لویی:شنیدم اگر دستت که سوخته رو بکنی توی آرد تاول نمیزنه.

هری حرف لویی رو تایید کرد و سمت فریزر رفت و یکی از کشو هارو باز کرد و مشغول شد.لویی هم کمی آب توی دستاش جمع کرد و سمت ماهیتابه رفت.

میخواست روی دسته قاشق آب بریزه تا یکم خنک بشه و بتونه برش داره تا دست کسی دوباره نسوزه،ولی همینکه اولین قطره آب داخل ماهیتابه با روغن داغش افتاد،آتیش از ماهیتابه بلند شد و باعث شد همه آب جمع شده توی دست لویی توی ماهیتابه بریزه و اون آتیش بلند تر و بزرگ تر بشه.

لویی:فوووووووککککککککک

لویی فریاد زد و قدمی عقب رفت.هری برگشت و با دیدن صحنه رو به روش همونجا رو زمین نشست و از خدا بابت تمام توهماتی که ایجاد کرده بود طلب بخشش میکرد.

لویی به خودش اومد و حجم زیادی آب به گاز و ماهیتابه ریخت و با اینکه دیگه آتیش خاموش شده بود ولی هنوزم داشت اونجارو خیس میکرد.

وقتی از خاموش شدن آتیش مطمئن شد،آروم سمت هری برگشت و با دیدن چهره بهت زده و ترسیده هری،لبخند خجالتی بابت افتضاح به بار اومده زد و دستاش رو به حالت تسلیم بالا اورد.
لویی:گفتم که خونتو آتیش میزنم.

هری به خودش اومد و چشمهاش رو روی هم فشار داد و لحظه ای بعد فریادش هر سه طبقه رو لرزوند.

Harry:Get out of my kitchen!
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

حدود دوساعت از وقتی که به خونه اومده بودن میگذشت و هنوز کارهای لیام تمام نشده بود و از زین و نایل هم خبری نبود،ولی اونها نگران زین و نایل نبودن،چون از قبل هم اطلاع داشتن که ممکنه این پروسه کمی زمان ببره،شاید چیزی حدود پنج ساعت.

دلیلش هم کند بودن نایل نبود،دلیلش پخش بودن اطلاعات توی سرور ها و مراکز مختلفه اون ساختمان بود.

هری و لویی توی هال نشسته بودن و داشتن آخرین تیکه های لازانیاشون رو توی سکوتی که توسط اخباری که از تلوزیون پخش میشد میخوردن.

هری:راستی...بعد از این بیا تا اتاق های خالی رو نشونت بدم تا انتخاب کنی...توی طبقه سوم پنج تا اتاق هست که خالین...هرکدوم رو خواستی انتخاب کن،چون از زین و لیام زودتر اومدی پس یک حق انتخاب بیشتر داری.

لویی سری تکون داد و حرف هری رو تایید کرد و دستش رو سمت لیوانش برد تا کمی آب بنوشه،وقتی دید لیوان خالیه با بیخیالی اون رو توی دستش گرفت و سمت دهانش برد و وقتی لیوان داشت به صورتش نزدیک میشد،کم کم از آب پر شد.

هری که داشت زیر چشمی به لویی و حرکاتش نگاه میکرد برای یک لحظه مات اون قدرت بود و حواسش نبود که لویی از کف لیوانش داره اون رو میبینه،وقتی یکهو چشم لویی که از حالت عادی بزرگتر بود رو دید نزدیک بود از خنده منفجر بشه.

لویی:هی...به چی میخندی؟

لویی وقتی خنده آروم هری رو دید با تعجب پرسید.

هری:چشمت از ته استکان...بزرگتر بود...وای..

هری هنوزم میخندید و هربار تصویر چشم بزرگ شده لویی رو یادش میومد شدت خندش بیشتر میشد و لویی اینجا فهمید که اون پسر یک چال خیلی عمیق داره.

همونطور به هری نگاه میکرد و بخاطر خنده اون،لویی هم خندش گرفت.خنده همیشه خنده میاره!

وقتی غذاشون تمام شد هری بشقاب هارو برداشت و سمت آشپزخونه رفت و لحظه ای بعد دوباره توی حال برگشت و به لویی گفت که همراهیش کنه.

هردو سمت آسانسور رفتن و لویی با دیدن آسانسور داخل خونه کمی خندش گرفت و حیرت زده شد.

اونها وارد آسانسور شدن و در بسته شد و هری کلید طبقه سوم رو زد.

هری:اینجا سه طبقست..طبقه اول اتاق نایل،طبقه دوم اتاق من و طبقه آخر هم دیگه اتاق های شماست.

لویی:یعنی کل طبقه اتاقه؟

هری دستی توی موهاش کشید و اونهارو بهم ریخت و دوباره درستشون کرد.

هری:خب راستش آره..در آسانسور داخل اتاق هامون باز میشه.

لویی سرش رو تکون داد اونها به طبقه سوم رسیدن.

هری:همه اتاقا شبیه همدیگن،منتهی اون آخریه از بقیه بزرگتره،میخوای بری اونجا؟

لویی چمدونش رو از دست راستش به دست چپش داد.نگاهی به داخل اتاقی که جلوی درش ایستاده بودن انداخت و تونست تخت و کمد و دربی که حدس میزد مستر باشه رو دید.

لویی:همین اتاق خوبه،اون بزرگه برای زین و لیام باشه،همین اتاق برای من کافیه...ممنونم.

هری سری تکون داد و لویی هم بعد از لبخندی که به هری زد،داخل اتاق رفت و وقتی هری هم سمت آسانسور رفت،در رو بست و حالا هردو به کارهاشون میرسیدن و انتظار دوستانشون رو میکشیدن.

‌______________________

7622 کلمه

جمعه 3 دی 1400

دهمین پارت

تولد پسرمهههه،تولد پسرمههههههههههه.
طولانی ترین پارت تا به الان به افتخار تولد پسرم:)).
من سال گذشته همین موقع ها بود که یک کام اوت اجبتری جلوی بابام داشتم و میتونید تصور کنید که چطور ایگنورم کرد و گفت همش بخاطر سنته و این حرفا...حقیقتن ترجیح میدادم قبولش کنه و کتکم بزنه ولی اینطور ایگنورم نکنه...اون چند وقت نه گوشی دستم بود نه با کسی حرف میزدم،فقط چند جمله بود که باعث میشد دووم بیارم..
Don't cry love
Darling just hold on
Keep strong...
این دوتا موثر ترینا بودن:)
تولد پسر چشم آبیه سه ساله من مبارک هممون:)💙

مراقب خودتون باشید♡

Keep strong - Saam

Continue Reading

You'll Also Like

38.2K 6.2K 22
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
41.1K 7.3K 30
[COMPLETED] ز-از یه جایی به بعد تنها کاری که‌ از دستم برمیاد از دست دادنه؛ موهام و مژه هام، خیلی چیزا رو قراره از دست بدم.. ل-اما عشق من رو‌ هیچوقت ...
822 189 5
✔️completed کامل شده --- لویی فکر میکنه شاید اودیپ سرگردان دشت تبس، سر از اتاق اون در آورده. --- از مجموعه‌ی توهم بر اساس افسانه‌ی اودیپیوس بر اساس...
25K 4.4K 25
[COMPELTED] چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان کنون به گوش من دوباره می‌رسد صدای تو صدای بال برفی فرشتگان نگاه کن که من کج...