My One Shots

By Zazar_96

8.7K 1.3K 2.7K

من این بوک رو درست کردم تا داخلش، داستانهای کوتاه راجب بقیه کاپلهای دوست داشتنی اکسو که کمتر به قشنگیاشون توج... More

Little Gift🧸Sekai
You Are Mine💗KrisYeol
Wild Eyes P1❄️Baekhan
Wild Eyes P2❄️Baekhan
Wild Eyes P. end❄️Baekhan
Cheeky Boy🔥BaekSoo
And Suddenly, Love🐯Krisyeol

My Beautiful💫Baekhan

2.3K 233 623
By Zazar_96


"زیبای من"

Promise me, you will be my beautiful forever
قول بده تا همیشه زیبای من میمونی

2021/12/12

Couple: baekhan

Romance*smut

Writer: Hilda

استاد در ماژیکش رو بست و درحالی که به سمت میزش میرفت،گفت: خسته نباشید، بچه ها...!

اینطوری اتمام کلاس رو اعلام کرد و همین به دانشجو ها اجازه داد، بعد از جمع کردن وسایلشون از کلاس خارج بشن.

این بین اون همونطور که خودش رو با جمع کردن وسایلش مشغول نشون میداد، زیر چشمی به استاد جذابش که نگاهش به گوشیش بود و لبخند محوی برعکس همیشه روی صورت جدیش نقش بسته، نگاه میکرد.
یعنی اون کی بود که اونطور باعث لبخند زدن اون مردِ جدی شده بود؟!

با بیرون رفتن استادش از کلاس وقت نکرد تا بیشتر از این به دلیل لبخندش فکرکنه و با برداشتن کوله پشتیش، اونهم با قدمهای بلندی از کلاس به دنبالش خارج شد.

مثل هر روز با فاصله از اون مرد قدم برمیداشت و بدون اینکه صدایی ایجاد کنه، دنبالش میکرد.

با رسیدن به پشت بوم دانشگاه، پاتوق همیشگی استادش برای گذروندن وقت بین کلاسهاش، مثل همیشه پشت دیواری پنهان شد تا راحت تر بتونه نگاه خیره اش رو بهش بدوزه.

الان اون مرد، کتش رو درمیاورد و آستینهای پیراهنش رو بالا میزد...

بعد فندک نقره ای رنگش رو همراه پاکت سیگارش از داخل جیبش بیرون میکشید...

در آخر سیگار رو بین لبهاش میذاشت و با ژستی که جذابیتش میتونست نفسش رو بند بیاره، فندک رو زیر سیگارش میگرفت و روشنش میکرد....

دیگه همه ی حرکاتش رو حفظ بود... الان هفته ها میشد که کاره هرروزش دید زدن استادش بود.

نمیدونست چطور کارش به اینجا کشیده بود و هر دفعه بدون اینکه خودش بفهمه پاهاش اون رو به دنبال این مرد راهنماییش میکردند... نمیدونست دقیقاً از کی اینقدر رفتارهای استادش براش مهم شده و تمامش رو حفظ بود... حتی نمیدونست که چطور تمام جزئیات ظاهرش براش سمبلی از جذابیت شده بود... هیچکدومش رو نمیدونست و تلاشی هم برای فهمیدنشون نمیکرد چون حداقل این رو میدونست که اتفاقی توی قلبش افتاده بود که به هیچ عنوان نمیتونست ازش فرار کنه.

اون مرد ناخواسته و بدون اینکه خودش بفهمه خیلی آروم و دزدکی وارد قلبش شده بود و با هر حرکتش تپش های قلب اون رو بالا میبرد.

بارها سعی کرده بود، جلو بره و به بهانه ای باهاش صحبت کنه اما هر دفعه پاهاش از اضطراب میلرزیدند و اون رو ثابت سرجاش نگه میداشتند.

دلش میخواست بهش نزدیک تر بشه.... میخواست باهاش حرف بزنه و صدای جذابش رو که بعد از کشیدن سیگار دورگه میشد رو بیشتر بشنوه... میخواست از یه قاب نزدیک تر رگهای دستش رو که بیرون از پیرهن سفیدش خودنمایی میکردند، ببینه... میخواست تو چشمهاش خیره بشه و با یه حرف یا حرکت باعث شکل گرفتن اون منحنی جذاب روی لبهای زیباش بشه... اما یه حس ترس و اضطراب از پس زده شدن بهش این اجازه رو نمیداد.

اون مرد با اینکه همیشه توی رفتارهاش متانت و گرمی حس میشد ولی سرسخت بنظر میرسید.... تمام رفتارهاش محترم و سرسنگین بود... کمی سرد و جدی بنظرمیرسید ولی کمتر کسی عصبانیتش رو دیده و صدای بلندش رو شنیده بود... بخاطر همین همه ی افراد دانشگاه چه استادها و چه دانشجوها بهش احترام میذاشتند و سعی میکردند حد خودشون رو حفظ کنند.... انگار که اون مرد بطور ناخواسته ای یه دیوار بین خودش و بقیه آدمها کشیده بود.

اما دلیل اصلی تری که باعث میشد حتی بفکر قدم جلو گذاشتن نیوفته، این بود که اون مرد بنظر نمیرسید علاقه ای به همجنس خودش داشته باشه... و اون بجز پس زده شدن،از تغییر دیدگاه استادش نسبت بخودش، میترسید و میدونست که قلبش این رو نمیتونه تحمل کنه.

و همه ی این دلایل داخل مغزش مثل یه هشدار شکل میگرفت تا اون رو از نزدیک شدن به اون مرد، باز نگه داره.

خیره به دودی که از بین لبهای مردِ جذابش بیرون میومد، نفس آروم و تلخی کشید و با خودش فکرکرد "یعنی یکروزی میشد که روبروی اون مرد بایسته و فقط چند کلمه بیشتر باهاش صحبت کنه؟!"

نگاهش رو برای چند ثانیه پایین انداخت و به سنگی که جلوش بود، خیره شد که همون لحظه صدایی باعث شد از جا بپره.

_از اینکه هر دفعه اونجا بایستی و به من خیره بشی، خسته نشدی لوهان؟!

متعجب سرش رو بالا آورد و به صاحب صدا نگاه کرد... صداش شبیه صدای استادش بود ولی اون مرد حتی یک سانت هم از جاش تکون نخورده و تغییر توی حالتش ایجاده نشده بود پس چطور فهمیده که اون داشت نگاهش میکرد؟!... نکنه توهم میزد و اون صدا رو فقط توی ذهنش شنیده بود؟!

اون مرد سیگار توی دستش رو بعد از پوک عمیقی که بهش زد، روی زمین انداخت و به سمتش برگشت... وقتی نگاه خیره اش روی صورت اون نشست، مطمئن شد که شنیدن اون صدا یه توهم نبوده.

میخواست روش رو برگردونه و با بیشترین سرعتی که از خودش سراغ داره از اونجا فرار کنه ولی نمیدونست چرا پاهاش همراهیش نمیکردند و روی زمین قفل شده بودند.

مضطرب به قدمهای استادش که به سمتش برداشته میشد، نگاه کرد و منتظر موند.

حالا اون مرد با دستهایی که داخل جیبش فرو کرده و کتش که روی یکی از دستهاش آویزون مونده بود، روبروش ایستاده و اون با سری پایین به کفش های ورنی سیاهش نگاه میکرد.

قلبش خودش رو محکم به قفسه ی سینه اش میکوبید و اونقدر بیقراری میکرد که یه لحظه این حس بهش دست داد که الان از دهنش بیرون میپره و جلوی این مرد بی آبروش میکنه.

صدای جذاب استادش باز توی گوشش نشست: نمیخوای چیزی بگی؟!

برعکس اضطرابی که برای جواب دادن داشت، توی قلبش برای اون لحن گرم و جذاب ضعف رفت و بعد سعی کرد کلمات رو کنار هم بچینه و جواب درستی بده: راستش... من... من برای استراحت کردن اومدم اینجا و اتفاقی شما رو دیدم استاد...!

امید داشت جوابش قانع کننده باشه ولی حرفی که در جواب شنید، خلاف این موضوع رو بهش ثابت کرد.

_متاسفم که اینو میگم... ولی داری دروغ میگی مردِ جوان زیبا...!

اون مرد یه جمله طولانی در جواب بهش تحویل داد ولی کلمات آخری که از بین لبهاش بیرون اومد، برای چند لحظه قلبش رو یکجا نگه داشت و باعث شد حرکتی نکنه... مردِ جوان زیبا؟!...

درحال تحلیل این کلمه دوست داشتنی بود که با حرکت مرد کاملاً خشکش زد.

اون مرد دستش رو زیر چونه اش گذاشت و سرش رو بالا آورد: چرا دیگه به من نگاه نمیکنی؟!

باورش نمیشد... همین چند دقیقه پیش آرزو میکرد که روبروی این مرد بایسته و فقط چند کلمه بیشتر باهاش صحبت کنه و حالا اون روبروش بود و در حالی که چند لحظه پیش بهش گفته بود "زیبا" دستش رو زیر چونه اش گذاشته و مجبورش میکرد نگاهش کنه... چطور قلبش تا الان از هیجان منفجر نشده بود؟!

دستِ مرد هنوز زیر چونه اش بود و اون درحالی که سعی میکرد به چشمهاش نگاه کنه، جواب داد: معذرت میخوام... نمیخواستم تعقیبتون کنم... فقط...

_فقط چی؟!

نفس عمیقی کشید و گذاشت بوی سیگار و عطر تلخ تنِ مرد بیشتر توی بینیش بپیچه... چرا اون مرد دستش رو برنمیداشت؟!... اصلا چرا داشت اینقدر نافذ نگاهش میکرد؟!

_منظوری نداشتم...!

رنگ نگاه مرد کمی تغییر کرد: ناراحت شدم...!

گیج پرسید: از چی؟!

با کشیده شدن انگشت مرد روی چونه اش، نگاهش متعجب شد و جوابی که داد حتی متعجب ترش کرد: از اینکه منظوری نداشتی...!

نمیتونست درک کنه قصد استادش از زدن این حرف چیه ولی ناخودآگاه چراغ امیدی داخل قلبش روشن شد... یعنی اگر فکرمیکرد این مرد هم بهش بی میل نیست، احمقانه بود؟!

_یعنی اگر منظوری داشته باشم، خوشحالتون میکنه استاد؟!

مرد حالت متفکری بخودش گرفت: باید ببینم منظورت چی بوده...!

صادقانه و بدون فکر گفت: من فقط دلم میخواست نگاهتون کنم...!

_چرا؟!

بی پروا جواب داد:چون شما جذاب هستید...!

مرد یه قدم جلو اومد:فقط چون جذابم؟!

ایندفعه اون یه قدم عقب رفت و جواب داد: و چون خوشتیپ هستید...!

مرد یه قدم دیگه جلو اومد:فقط بخاطر همین؟!

بازم یه قدم عقب رفت و آب دهنش رو قورت داد: و جذابیتتون موقع سیگار کشیدن برام دیدنیه...!

مرد بازم یه قدم سمتش برداشت: و..؟!

نگاهش رو به دکمه های پیراهن سفید استادش که بخاطر شونه های پهن مرد بزور خودشون رو سرجا نگه داشته بودند، داد و بی حواس جواب داد: و چون قلبم برا دیدنتون بیقراری میکنه...!

مرد یه قدم دیگه جلو اومد و اون با عقب رفتن به دیواری که پشت سرش بود، برخورد کرد.

چرا رفتارهای این مرد اینقدر عجیب بود... چرا عکس العملهاش همش دور از انتظار اون و گیج کننده بود؟!... چرا دلش میخواست بیشتر از زیر زبونش حرف بکشه وقتی تا الان فهمیده بود که منظور اون از تعقیب کردنش چی بوده؟!... چرا بهش گفته بود زیبا؟!... چرا از اینکه اون گفته بود منظوری نداشته، ناراحت و ناامید شده بود؟!

مرد نزدیک اومد... نزدیک و نزدیک تر... اونقدری که صورتهاش اندازه چندسانتی متر ازهم فاصله داشت و نفس های گرم همدیگر رو حس میکردند.

_چرا قلبت برای دیدنم بیقراری میکنه، زیبا؟!

از این رفتارها داشت گیج میشد... دلش میخواست امیدوار بشه ولی مغزش از یه طرف بهش هشدار میداد که نکنه همه ی اینها یه بازی باشه... یه بازی برای سرگرم شدن... میدونست استادِ جذابش اونقدر محترم هست که نخواد اینکارو باهاش بکنه ولی همه ی این حرفها و رفتارها هم براش غیرقابل باور و هضم بود.... میترسید واقعی نباشه.

ولی مهم نبود... حتی اگر بازیچه این مرد هم میشد هم براش مهم نبود... میخواست شانسش رو امتحان کنه... بسه هرچقدر مخفیانه دنبالش کرده و دوستش داشته بود.

مردمک چشمهاش رو ثابت روی چشمهای مشکی روبروش نگه داشت و با صداقت جواب داد: چون دوستتون داره...!

حس کرد که نفسِ مرد حبس شد و رنگ نگاهش گرم شد... و جوابی که در مقابل حرفش گرفت، با اینکه دور از انتظارش بود ولی قلبش رو پر از حس خوب کرد.

_میدونستی چشمهات خیلی زیبان، عروسک؟!

ضربان قلبش با شنیدن این حرف و لقب جدیدی که گرفته بود یک لحظه اونقدر بالا رفت که ترسید... ترسید که این حرکتهای آخرش باشه و بعدش از کار بیوفته... این مرد چطور اینقدر خوب بلد بود قلبش رو پر از هیجان کنه؟!

ولی حالا باید این حرف استادش رو چی در نظر میگرفت؟!... یه اعتراف؟!... یه جواب مثبت به احساساتش؟!

گوشه لبش رو گاز گرفت تا بتونه کمی احساساتش رو کنترل کنه و همون موقعه لبهاش رو به لبهای مرد روبروش نکوبه... اون نگاه نافذ و جملات زیبا و جذابش بدجوری از خود بیخودش کرده بود.

دید که نگاه استادش از چشمهاش به لبهاش انتقال پیدا کرد و همونجا ثابت موند.

بازم کوبش قلبش شدید شد و دستهاش از هیجان مشت شدند... دلش میخواست لبهای مرد روبروش رو روی لبهاش حس کنه اما قبلش باید از احساساتش مطمئن میشد.

قبل از اینکه سر استادش جلو بیاد، پرسید:استاد شما هم از من خوشتون میاد؟!

دست مرد کنار سرش روی دیوار قرار گرفت و بعد از انداختن کتش روی زمین، چونه اش رو با یه دست گرفت و درحالی که فاصله صورتهاشون رو به حداقل میرسوند، زمزمه کرد: اگر بگم آره بعدش اجازه میدی لبهات رو ببوسم، عروسک؟!

سرش رو تکون داد و از بین لبهایی که بخاطر فشار آروم دستِ مرد کمی غنچه شده بود، جوابش رو داد: بعدش اجازه دارید هرکاری میخواید با من بکنید، استاد...!

مرد لبهاش رو به لبهاش چسبوند و همونجا روی لبهاش زمزمه کرد: ازت خوشم میاد، عروسک...!

بعد این لبهاش بودند که میزان علاقه اش رو به وجود پسر منتقل میکردند.

بوسه ای که بینشون شروع شد اولش آروم بود ولی با همراهی اون، حرکت لبهای مرد تند و محکم شد...دستهاش رو بالا آورد و پهلوهای استادش رو چنگ زد... سرش از شدت فشار بوسه اشون به دیوار پشتش چسبیده بود و قلبش هر لحظه از هیجان سرازیر میشد.

باورش نمیشد الان بین دستهای مردی بود که چندین ماه فقط آرزوی حرف زدن باهاش رو داشت... اینکه الان روبروی هم ایستاده بودن و علاوه بر حرف و اعتراف، داشتند همدیگرو میبوسیدند برای مغز و قلب بی جنبه اش زیادی غیر قابل باور بود...

موهاش توسط مرد روبروش چنگ زده شد و با گزیده شدن لب پایینش، ناله ی آرومش رو توی دهن مرد رها کرد.... دست استادش از روی چونه اش برداشته و دور کمرش پیچیده شد تا تنش رو بخودش بچسبونه... با قرار گرفتن دست مرد روی گودی کمرش، قوسی بهش داد و پایین تنه هاشون بهم چسبید...

شدت بوسه اشون هر لحظه داشت بیشتر میشد و لبهاشون کاملاً از بزاق دهن همدیگه خیس و براق شده بود... صدای بوسه اشون توی سکوت پشت بوم دانشگاه می پیچید و هیجان زده ترشون میکرد.

داشت با خودش فکرمیکرد که برای این بوسه، زود نبود؟!... اما با فشاری لبهای مرد، این فکر در ثانیه از ذهنش بیرون پرید و بخودش گفت مهم نیست وقتی خودش هم خیلی وقت بود منتظر این فرصت بود.
با حس کمبود اکسیژن لبهاشون رو با صدای تقریباً بلندی از هم جدا کردند و هردو بشدت شروع به نفس نفس زدن کردند.

پیشونی استادش به پیشونی اون چسبید و بعد از نفس عمیقی که کشید، گفت: هر دفعه نگاهت رو روی خودم حس میکردم و دلم میخواست مثل امروز برگردم و دلیلش رو ازت بپرسم... اما میترسیدم... درست مثل تو که میترسیدی جلو بیای... اما امروز دیگه از اینهمه بزدل بودن خودم کلافه شدم و بلاخره به قدمهام اجازه دادم به سمتت بیان... و نمیدونی چقدر خوشحالم که توهم همون حسی رو به من داری که من به تو دارم، زیبای من...!

بازم گیج شد و رنگ نگاهش سوالی شد... یعنی استادش هم از همون اول ازش خوشش میومد؟!

فکرشو با صدای بلند گفت: یعنی شما هم از همون اول از من خوشتون میومد؟!

استادش ازش کمی فاصله گرفت و با خم شدن، کتش رو از روی زمین برداشت بعد درحالی که دست اون رو میگرفت به سمت جای قبلی که ایستاده بود رفت.

_راستش اینجوری نیست که بخوام عین این قصه های عاشقانه آبکی بگم من حتی قبل از تو ازت خوش میومد و نگاهم روت بود و رسیدن ما الان بهم، بخاطر سرنوشت گره خوردمونه... نه... در واقع من فقط چند وقتیه که متوجه نگاه های خاص تو بخودم شدم و احساسات رو فهمیدم...!

مکثی کرد و بازم در مقابل چشمهای اون پاکتش رو بیرون کشید.

قبل از اینکه استادش با فندک سیگار رو روشن کنه، جلو رفت و فندک رو از بین انگشتهاش بیرون کشید... مقابلش ایستاد و با بالا گرفتن فندک، سعی کرد سیگارش رو روشن کنه.

صورتهاشون خیلی نزدیک هم بود.... میتونست نگاه خیره استادش رو حس کنه... وقتی فیلتر سیگار روشن شد، فندک رو خاموش کرد و اونهم نگاه منتظرش رو به صورت مرد روبروش داد.

استادش پوکی به سیگار بین انگشتهاش زد و بعد خیره به چشمهاش ادامه داد: از نگاه های خیره ات که هرجا میرفتم دنبالم بود، خوشم می اومد... یه حس خوبی برام داشت که اینطور شیفته با چشمهای زیبات بهم نگاه میکردی... ولی اولش باورم نمیشد این نگاه های تو از روی احساس خاصی باشه چون یجورایی برام غیر منطقی بود که با یکی مثل خودم با گرایش خاص روبرو بشم... ولی وقتی اونروز دلنوشته ای که روی یه برگه در مورد من نوشته بودی رو از روی زمین پیدا کردم و خوندم، مطمئن شدم...!

بایاد آوری برگه ای که راجب احساساتش به اون مرد جذاب نوشته بود ولی یروز بدون اینکه متوجه بشه گمش کرده بود گونه هاش کمی از خجالت سرخ شد... توی این برگه تمام احساساتش رو با جزئیات ذکر کرده بود و حالا فهمیدن اینکه استادش دونه به دونه اش رو خونده باعث شرمندگیش میشد... یادش میومد چقدر روزها بابت گم کردن اون برگه استرس کشیده بود که نکنه کسی پیداش کنه و آبروش رو توی دانشگاه ببره.

وقتی دست گرم استادش روی گونه اش قرار گرفت، نگاه پایین افتاده اش رو باز به صورتش داد و به لبخند محوش خیره شد... باورش نمیشد که باعث اون لبخند الان خودش باشه... یعنی قرار بود تمام حسهای خوب رو امروز یکجا باهم تجربه کنه؟!

استادش شروع به نوازش گونه اش کرد و بازم ادامه داد: نگاه های خاص تو، ناخودآگاه من رو هم بسمت خودش جذب کرد... تو هیچ حرفی نمیزدی یا حتی یکبار هم به من نزدیک نشدی ولی با چشمهایی که همیشه من رو دنبال میکردند، تمام احساساتت رو به قلب من نشون دادی و ناخودآگاه اون رو وابسته چشمهای زیبات کردی... قلب های ما دو نفر توی این مدت بدون اینکه خودمون متوجه باشیم باهم در ارتباط بودند و شاید این ابراز احساسات بی پروای الانمون بخاطر همین باشه...!

لوهان با شنیدن این حرفها قلبش لبریز از گرما و حس خوب شد... این حرفهای دلنشین که از بین لبهای استاد جذابش بیرون میومد، قلبش رو به راحتی به بازی میگرفت.

میخواست سوالی که داشت توی ذهنش رژه میرفت رو بپرسه ولی معذب بود... نمیدونست چطور باید عنوانش کنه... اما خیلی دلش میخواست بدونه از حالا به بعد رابطشون بیشتر از یه استاد و دانشجوئه یا نه؟!
در حالی که با خودش برای پرسیدن این سوال درگیر بود، استادش دوباره به حرف اومد و با پرسیدن سوالی که مقصد حرفهای اون بود، بهت زده اش کرد.

_میشه دوست پسرم باشی، زیبای من؟!

ناباور دستش رو بالاآورد و روی دست گرمش گذاشت... این یه خواب نبود که، بود؟!

استادش داشت ازش درخواست میکرد، دوست پسرش باشه؟!

ولی این برای قلبش زیادی بود... انگار همه ی اینها یه رویا بود... یه رویای دست نیافتنی... اما بنظرمیرسید واقعی تر از این حرفهاست... اون بوسه گرم و جذاب... این لمسها و نگاها... این حرفها و این درخواست دلنشین... همش واقعی بود...!

با اینکه این درخواست دور از انتظار و ناگهانی بود، اما قلب اون هیجان زده تر از این حرفها بود که نخواد جوابی بهش بده.

با اینکه دلش میخواست با یه جمله احساسی جواب این درخواست رو بده ولی کاری جز اینکه یه لبخند بزنه و سرش رو تکون بده از دستش برنیومد.... و وقتی لبخند جذاب استادش رو دید، جلو رفت و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد... اجازه داد سرش روی سینه ی پهن و محکمش قرار بگیره و قلبش، آرامش عجیبی رو با انگشتهای اون که حالا بین موهاش میچرخید، حس کنه...!

***********************************

لوهان واقعا باورش نمیشد همه چی اینقدر سریع اتفاق بیوفته و رابطه ای که همیشه توی رویاهاش تصورش رو میکرد، اینقدر واقعی و حتی فرای تصوراتش شکل بگیره.

الان دوماه از رابطه اون و استاد بیون، استاد جدی و جذاب دانشگاهشون میگذشت و هر دو هر روز بیشتر از روز قبل با شناخت همدیگه بهم علاقه پیدا میکردند... شاید اسم علاقه اشون رو نمیشد هنوز عشق یا یه دوست داشتن شدید گذاشت ولی اونا از حسی که الان بینشون بود، راضی بودند.
استاد بیون برعکس ظاهر جدی و سردش توی دانشگاه واقعا رفتار شیرینی با اون داشت و توی این مدت اونقدر حسهای خوب و مختلف به قلبش داده بود که اون رو بیشتر از قبل برای انتخاب قلبش مطمئن میکرد.
صادقانه اون روزای اول از رابطه بیشنون میترسید...

میترسید هیچ چیز واقعی نباشه و بعداً بهش آسیب بزنه...

ترسی که به دلش افتاده بود بی منطق و بی دلیل نبود... بلاخره اون اعترافِ دور از انتظار استادش خیلی ناگهانی بود و اون حق داشت که کمی بهش شک کنه... ولی گذشت زمان و رفتارهای صادقانه و واقعی که از سمت مردِ جذابش میدید این حس بد و شک رو کم کم براش محو کرد و از بین برد.

_آقای شیو لوهان...!

با شنیدن صدای استادش، از افکارش بیرون اومد و حواسش رو به اون داد: بله استاد...!

استادش با لبخند محوی نگاهش کرد و گفت: لطفاً به اون کسی که توی ذهنت پرسه میزنه بگو دو دقیقه بهت استراحت بده تا بتونی کمی هم به درست برسی...!

صدای خندهِ همکلاسی هاش رو شنید و خودشم کوتاه و آروم خندید.
نگاه عمیقی به استاد جذابش انداخت و جواب داد: آخه نمیتونم استاد... از فکرمم بیرونش کنم بازم جذابیتش جلوی چشمهامه...!

همکلاسی هاش یکصدا باهم گفتن "اووو" و اون بازم خندید.

منتظر به عکس العمل استادش خیره شد و دید که لبخندش کمی عمیق شد... هردوشون میدونستند منظور لوهان چه کسیه...

_پس خوشبحال اون شخص...!

لوهان با برگشتن دانشجوها به سمت استادش، نامحسوس بهش چشمک ریزی زد و همین باعث عمیق تر شدن لبخند مرد روبروش شد.

استادش با برگشتن به سمت تخته،گفت: برگردیم سر درس....!

آروم خندید و ایندفعه سعی کرد حواسش رو به مطالبی بده که استادش راجبشون حرف میزد، نه جذابیتهاش که دونه دونه توی ذهنش تکرار میشدند...!

بعد از اتمام کلاس درحال جمع کردن وسایلش بود که متوجه شد چندتا از دانشجوهای دختر به سمت استادش رفتند... مثل همیشه به بهونه سوال پرسیدن میخواستند با عشوه های لوس و زننده نظر استادشون رو جلب کنند... چشمهاش رو از این حرکت سبکشون توی حدقه چرخوند و کتابش رو با حرص داخل کوله اش پرت کرد...

میتونست حس کنه که هر چندثانیه یکبار نگاه استاد بیون به سمت اون برمیگرده و این اون رو خوشحال میکرد..

اینطور نبود که بهش اعتماد نداشته باشه یا اینکه فکرکنه چندتا ادای لوس اون دخترا قراره دل از استاد جذابش ببرن... نه اصلا... به هرحال اون گی بود و حتی اگر اینطور هم نبود، لوهان قرار نبود خودش رو در مقابل اون چندتا دختر بچه بازنده ببینه... حتی حسادتیم درکار نبود وقتی اطمینان داشت و میدید که نگاه های اون مرد فقط روی خودشه و چشمهاش چیزی جز اون رو نمیبینه...

اما همه ی اینها دلیلی نمیشد که اذیتش نکنه... پس داخل ذهنش نیشخند شیطانی زد و در مقابل چشمهای استادش، با اخم کوله اش رو برداشت و بدون اینکه نیم نگاهی به اون سمت بندازه با حرص از کلاس خارج شد.
بمحض بیرون اومدن از کلاس با خنده به سمت پاتوق استادش که حالا تبدیل به مکان قرارهای عاشقانه اشون شده بود، دوید و تصمیم گرفت بقیه نقشه اش رو اونجا اجرا کنه.

چند دقیقه ای رو اونجا منتظر موند تا اینکه در پشت بوم باز شد و استادش با نگرانی به سمتش اومد.

با صدای گرم و جذابش، صداش زد:زیبای من...!

همیشه همینطور با احساس و دوست داشتنی صداش میزد و کاری با قلب بیچاره اش میکرد که گاهی یادش میرفت باید بتپه...!

سعی کرد خودش رو نبازه و همونطور تکیه زده به دیوار، به ظاهر دلخور بهش نگاه کرد: حرفات با اون دخترا تموم شد؟!... بنظر چیزای جالبی میگفتن که اونطور بهشون لبخند میزدی...!

صورت نگرانش رو میدید و میدونست نگران ناراحتی اونه... همیشه اینطور بود... بحث که به دلخوری و ناراحتی اون میرسید، استادش تبدیل به نازکش ترین آدم دنیا میشد... مهم نبود لوهان چقدر خودش رو لوس میکنه، اون صبورانه و با محبت سعی میکرد لبخند به لبش بیاره و خوشحالش کنه.

استاد عزیزش اونقدر براش ارزش و احترام قائل بود که گاهی با خودش فکرمیکرد لیاقت اینهمه احساس خوب رو داره؟!

استادش روبروش ایستاد و درحالی که موهاش رو نوازش میکرد، گفت: من فقط سعی داشتم جواب سوالاتشون رو راجب درس بدم...!

وقتی اضطراب رو توی چشمهاش دید، دلش سوخت... شونهاش رو گرفت و جاهاشون رو عوض کرد... حالا استادش به دیوار چسبیده بود و اون با یه قدمی که جلو رفت تنش رو به تن گرمش چسبوند.

_ولی اونا سعی داشتند باهات لاس بزنن...!

استاد جذابش با یه لبخند زیبا بهش نگاه کرد: من همچین اجازه ای بهشون نمیدم عروسک... چون چشمهای من جز تو کسی رو نمیبینن...!

میدونست... اون از این قضیه مطمئن بود و فقط میخواست باز اون کلمات جذاب رو بشنوه و وجودش پر از حس خوب بشه...
لبخندی زد و سرش رو آروم جلو برد.... لبهاش رو حریص روی لبهای استادش کوبوند و شروع به بوسیدنش کرد.
با همراهی مرد روبروش، حریصتر از قبل چنگی به موهاش زد و تند تر لبهاش رو تکون داد.... هرچی استادش با آرامش میبوسید و درحال نوازش موهاش و گونه هاش بود، اون محکمتر میبوسید و تشنه تر از قبل میشد.

نمیدونست چند دقیقه بود که مشغول بوسیدن همدیگه بودند، که بلاخره رضایت داد عقب بکشه و درحالی که بشدت نفس نفس میزد، خودش رو داخل آغوشی که بروش باز بود، مچاله کرد.
این بازوهای گرم رو دوست داشت... براش دقیقاً مثل یه خونه محکم و امن بودند و وقتی دور تنش حلقه میشد، انگار از تمام آسیبهای دنیا درامان میموند.

*********************************

نگاهی به برگه توی دستش انداخت و با دقت سوالات رو از نظر گذروند... بدون اینکه وقت تلف کنه، خودکارش رو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
امتحانات پایان ترم شروع شده بود و لوهان بعد از گذروندن یکماه سخت و استرس زا حالا داشت آخرین امتحانش رو که مربوط به درس استادش که از قضا دوست پسرش بود، رو میداد.

توی این یکماه بکهیون نهایت تلاشش رو کرده بود که کمکش کنه تا با استرس کمتری امتحاناتش رو بگذرونه... و حقیقتاً لوهان اونقدر با نگرانی های بیجا و غر زدنهاش اذیتش کرده بود که احساس شرمندگی داشت.

چیکار میکرد؟! تقصیر خودش نبود که یه آدم استرسی بود.

مشغول فکرکردن به سوالی که جوابش رو یادش نمیومد، بود که با حس چسبیدن بدن کسی به بدنش، سرش رو آروم بالا آورد و اولین چیزی که چشمهاش دید و باعث شد نگاهش بالا تر نره، پایین تنه دوست پسرش بود.

نمیدونست از قصده یا کاملاً بدون منظور ولی حس میکرد مرد کنارش تنش رو بیشتر بهش فشار میده.

نگاهش رو بالاتر آورد و به صورت کمی شیطونش خیره شد... با اون پوزخند محو روی لبهاش، بنظر میرسید قصد اذیتش کردنش رو داره.
بکهیون بعد از انداختن نگاهی به اطرافش، وقتی دید کسی حواسش نیست، آروم روی صورتش خم شد و درحالی که ایندفعه کاملاً از قصد به لبهای لوهان نگاه میکرد، خودکار رو از دستش گرفت و روی میز چیزی نوشت.

بعد از اینکه کارش تموم شد خودکار رو به لوهان خشک شده سرجاش، برگردوند و با پوزخندی که هنوز روی لبهاش بود از اونجا دور شد.

لوهان سرش رو پایین آورد و با دیدن چندتا کلمه که برای کمک بهش نوشته شده بود، سعی کرد حواسش رو جمع کنه و بنویسه... اما نمیتونست... اون صحنه لعنتی که چند دقیقه پیش جلوی چشمهاش دیده بود، از ذهنش بیرون نمیرفت و بیشتر حواسش رو پرت میکرد.

لعنتی اون همین الان با دیک دوست پسرش چشم تو چشم شده بود...
هرچی بیشتر تصور میکرد، دمای بدنش بیشتر بالا میرفت و پاهاش رو از هیجان بیشتر بهم فشار میداد.

ضربه ی آرومی به سرش زد و سعی کرد حواسش رو جمع کنه.

بعد از امتحان و تحویل دادن برگه امتحانیش، سریع از سالن بیرون زد و همونموقعه چشمش به استادش افتاد که به سمت سرویس بهداشتی میرفت.

دنبالش دوید و وقتی وارد سرویس شد، اونهم به دنبالش رفت و با گرفتن دستش به داخل یکی از دستشویی ها کشید... خداروشکر کسی بغیر خودشون اونجا نبود.

به چهره متعجب ولی خندون دوست پسرش نگاه کرد و پرسید: از قصد اونکارو کردی نه؟!

بکهیون انگار که از چیزی خبر نداره، با نگاه سوالی گفت: کدوم کار؟!

اما لوهان بجای جواب دادن، دستش رو سمت کمربند بکهیون برد و مشغول باز کردنش شد.

بکهیون ناباور بهش نگاه کرد و دستش رو گرفت: چیکار میکنی؟!

لوهان دستش رو کنار زد و کمربندش رو باز کرد: کاری که باید سر جلسه امتحانا جلوی همه انجام میدادم تا دفعه دیگه به سرت نزنه حال منو اذیت کنی...!

بکهیون بهت زده خندید و به حرکات عجولانه لوهان نگاه کرد... یعنی واقعا میخواست اینکارو انجام بده؟!

با زانو زدن لوهان درست جلوش و روی زمین، مطمئن شد که حدسش درست بوده.

با اینکه هیجان زده و تحریک شده بود ولی باز سعی کرد جلوش رو بگیره: اما اگر یکی بیاد چی عروسک؟!

لوهان شلوارش رو پایین کشید و جواب داد: پس بهتره صدات رو کنترل کنی استاد...!

بکهیون تسلیم شد و کمرش رو به پشت سرش تکیه داد...وقتی لوهان اونطور جلوش زانو زده بود و با اون نگاه زیبای وحشیش بهش خیره بود، مگه میتونست از خودبیخود نشه؟!

فکرشو نمیکرد عروسکِ زیباش اینقدر سکسی و هورنی باشه.
لوهان دستش رو دور عضوش حلقه کرد و دستهای اون داخل موهاش چنگ شد.... نفسش رو حبس کرد و منتظر حرکت بعدی لوهان شد.

با لمس های آروم و نرمش داشت کاملاً تحریک و چشمهاش هر لحظه خمارتر میشد.

لوهان دهنش رو باز کرد و زبونش رو بیرون آورد و لیسی به عضوش زد که بکهیون گوشه لبش رو گاز گرفت.

لعنتی اون چشمهای گیرای لوهان با اون لبها و زبون گرمش، بیشتر از توان بکهیون بود.

بمحض حلقه شدن لبهای لوهان دور عضوش، آه آروم و کوتاهی کشید و موهاش رو بیشتر بین انگشتهاش کشید.

نفسهای گرم لوهان دیوونه کننده بود.

حالتش وقتی سعی میکرد همه ی عضوش رو توی دهنش جا بده و سرش رو تکون بده، اونقدر از خود بیخودش میکرد که دلش میخواست سرش رو با دو دست بگیره و خودش رو محکم تکون بده تاجایی که آروم بگیره.
نفسهاش تند شده بود و میدید که لوهان هم همزمان خسته و تحریک شده....

با دستهاش صورتش رو قاب گرفت و به چشمهای اشکی و براقش نگاه کرد.

_شلوارتو دربیار و خودتو لمس کن...!

لوهان ناله ی خفه ای بخاطر عضو بکهیون داخل دهنش کرد و کمی عقب کشید تا شلوارش رو دربیاره... شلوارش رو تا روی زانوهاش پایین کشید و دوباره عضو بکهیون رو بین لبهاش گرفت.

بکهیون دستش رو پشت سرش گذاشت و ایندفعه درحالی که لوهان عضو خودش رو لمس میکرد، اون داخل دهنش ضربه میزد.

صحنه لمس شدن لوهان توسط خودش و لبهای خیس و قرمز شده اش که آب دهنش همراه با پریکام اون که از کناره های لبش سرازیر بود، دیوونه کننده ترین صحنه رو برای اون بود.

این لوهان بیش از اندازه خوشگل و سکسی بود.

با حس پیچش زیر دلش، ضربه هاش کمی محکمتر شد که صدای عوق زدن لوهان رو به گوشش رسوند اما باعث متوقف شدن، نشد.

بلاخره با ضربه آخری که زد، عقب کشید و لوهان با فهمیدن نزدیک شدنش، اون یکی دستش رو دور عضوش حلقه کرد و دستش رو تند تر تکون داد تا اینکه کامش دستش رو خیس کرد و ثانیه ای بعد خودش هم با ناله ی خفه ای روی زمین به کام رسید.

هردو چندثانیه بی حال و نفس زنان سرجاشون ثابت موندند تا اینکه بکهیون بعد از مرتب کردن شلوار خودش، شونه های لوهان رو گرفت و از روی زمین بلندش کرد.

شلوار لوهان رو بالا کشید و بعد از مرتب کردن لباسهاش، دستهاش رو دور تن خسته اش پیچید.

سرش رو داخل گردنش فرو برد و گذاشت عطر تنش بینیش رو پر کنه... لبهاش رو روی همون نقطه گذاشت و عمیقاً بوسید... چه حس خوبی داشت... کاش میتونست ساعتها همینطور این تن دوست داشتنی رو داخل آغوشش نگه داره و ببوستش.

لبهاش رو از روی گردنش تا روی گوشهاش کشید و همونجا زمزمه کرد: لوهان...!

لوهان که حالا سرش رو روی شونه اش گذاشته بود،بی حال جواب داد: هوم...!

بوسه ای روی گوشش زد و دوباره صداش کرد: عروسک...!

لوهان با حس نفسهای گرم بکهیون، مور مورش شد و گفت: بله...!

بوسه ی دیگه ای روی گوشش و لقب زیبای دیگه ای که باهاش صدا زده شد: زیبای من...!

لوهان ایندفعه مست از بوسه و صدای عمیق بکهیون، جواب داد: جانم...!

بکهیون که حرفی برای گفتن نداشت و فقط دوست داشت صداش بزنه، زمزمه وار گفت: دلم میخواد همینطور صدات کنم و تو هر دفعه با صدای قشنگت جوابم رو بدی...!
لوهان لبخندی از حس خوب حرفش زد و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد: خسته ام، منو با خودت ببر...!

_ فقط بگو کجا؟!

_ یجا بریم که بدون ترس و استرس بغلت کنم و ببوسمت... تنتو لمس کنم و ساعتها بین بازوهات بمونم...!

بکهیون کمی عقب کشید و دستش رو داخل جیبش برد...سوییچ ماشینش رو بیرون آورد و بین دستهای لوهان گذاشت.

_ماشین توی کوچه کناری پارک شده... برو تا منم بیام....!

لوهان سوییچ رو گرفت و سرش رو تکون داد.

بکهیون برای جمع کردن وسایلش به دفترش برگشت و اون درحالی که سوییچ ماشین رو داخل مشتش داشت، به سمت ماشین بکهیون رفت.
داخل ماشین منتظر نشسته و سرش رو با خستگی به پشتی صندلی تکیه داده بود.

نمیدونست قراره کجا برن و چیکار کنن، اما براش مهم نبود... فقط دلش میخواست یکمی دور از استرس و خستگی با بکهیون وقت بگذرونه.
چند دقیقه بعد درحالی که کم کم داشت چشمهاش از خستگی روی هم میرفت، در راننده باز شد و بکهیون هم داخل ماشین نشست.

توی همون حال لبخندی بهش زد که بکهیون موهاش رو بهم ریخت و پرسید: خب حالا کجا بریم؟!

لوهان سرش رو تکون داد: نمیدونم... هرجا بریم فرقی نداره...!

بکهیون ماشین رو روشن کرد و به راه انداخت: باشه... بیا اول از این منطقه دور بشیم بعد تصمیم میگیریم...!

چیزی نگفت و بکهیون ماشین رو به حرکت درآورد...

نگاهش رو از صورت بکهیون نگرفت و همونطور خیره بهش داخل افکارش غرق شد... داشت با خودش فکرمیکرد که چطور ممکنه استاد جذاب دانشگاهشون که مدتها بود روش کراش داشت، الان اینجا کنارش نشسته باشه و اون رو برای گردش به جایی میبرد؟!... دست خودش نبود و فکر به اینکه همه ی اینها یه رویاست، یه لحظه ام راحتش نمیذاشت... بکهیون زیادی براش خوب بود... نمیخواست بگه که استادش بی نقصه ولی حداقلش برای اون کامل بود و جای خالی زندگیش رو پر میکرد.

بکهیون شخصیت خوبی داشت... چه در قالب یک استاد و چه در قالب یک انسان... اون رفتارش باهمه خوب و محترم بود... کم میخندید ولی لبخندهای شیرین و دلنشینی داشت... نگاهای جدی ولی گرم... با همه گرم نمیگرفت اما شخصیت اجتماعی خوبی داشت... و تنها چیز از بعد شخصیتش که اون رو از یک استاد بودن توی زندگی شخصیش جدا میکرد، رفتار شیطون و بامزه اش بود که لوهان اینروزها زیاد ازش میدید... و به گفته خودش این بعد از شخصیتش رو فقط اون میتونست ببینه و همین باعث خوشحالیش بود.

بازم مثل هر دفعه صدای بکهیون، اون رو از افکارش بیرون کشید.

_میدونی نقطه ضعف من چشمهاته و از قصد اینطور نگاهم میکنی، تا حواسم پرت بشه...!

صدای خنده آروم و شیرینش توی گوشهای بکهیون نشست و لبخندی هم روی لبهای اون آورد.

_نه... فقط تو فکر بودم...!

_تو فکر چی؟!... جذابیت های من؟!

لوهان لبش رو کج کرد: مثل اینکه یکی دوبار بهت گفتم جذاب، واقعا باورت شده جذابی...!

بکهیون دستش رو روی لپش گذاشت و آروم کشید: اگر نیستم پس چرا بهم میگفتی؟!

لوهان نیشخندی زد: که باهات لاس بزنم...!

بکهیون خندید... بلند و از ته دل.... صدای خنده های بلندش، قلب لوهان رو آروم میکرد.

بعد نگاه خندونش رو به لوهان داد: یعنی واقعا نیستم؟!

لوهان لبخند عمیقی زد: چرا هستی.. خیلی جذابی... حداقل تو چشمهای من تو جذابترین و زیباترینی، استاد بیون...!

بکهیون با لبخند، انگشتهاش رو بین انگشتهای لوهان قفل کرد و دستش رو بالا آورد... بوسه ی نرمی پشت دستش گذاشت و آروم گفت: توهم زیبایی... زیبای من...!

لوهان دستش رو آروم فشار داد و با خنده گفت: داری باهام لاس میزنی؟!

بکهیون نگاه کوتاهی بهش انداخت و خندید: رابطه ما از لاس زدن گذشته... تو دیگه مال منی، عروسک...!

لبخند لوهان عمیق تر شد و دوباره سرش رو به صندلی تکیه داد که ایندفعه بکهیون پرسید: میخوای بریم یه مسافرت یکروزه؟!

کنجکاو پرسید: کجا؟!

اما بکهیون جواب سوالش رو نداد: فقط بگو میخوای یا نه؟!

براش مهم نبود کجا میرن، فقط دلش میخواست کنار بکهیون باشه، پس با اطمینان جواب داد: بریم...!

ثانیه بعد بکهیون پاش رو روی گاز گذاشت و اون نگاهش رو به منظره بیرون از پنجره کنارش داد.

اینم یکی دیگه از بعدهای هیجان انگیز رابطه اشون بود... برای هر کاری نیاز به برنامه ریزی های الکی که تهش به بهم خوردن قرارهاشون میرسید، نداشتند و توی لحظه تصمیمشون رو اعلام میکردند و بعدش هم بهش عمل میکردند.

این همون چیزی بود که لوهان همیشه میخواست... یک همراه برای تمامی کارهاش... همراهی که نگران مخالفتهاش نبود و میدونست حتی اگر اون کار برخلافه علاقه اش باشه بازم همراهشه و تنهاش نمیزاره...

تقریباً چندساعتی طول کشید تا به مقصد برسند و لوهان از همون وسطای مسیر فهمیده بود که مکان موردنظر بکهیون کجاست و حقیقتاً واقعا خوشحال شد... رفتن به دریا چیزی بود که اون واقعا برای آرامش بهش نیاز داشت.

لوهان از ماشین پیاده شد و وقتی بکهیون کنارش قرار گرفت، همونطور که خم میشد تا کفشهاش رو دربیاره گفت: کفشهات رو دربیار...!

بکهیون کنجکاو نگاهش کرد ولی کاری که ازش خواسته بود رو انجام داد.
به محض اینکه هردو صاف ایستادند، لوهان دستش رو گرفت و درحالی که شروع به دویدن میکرد، بکهیون رو هم دنبال خودش کشید.
بکهیون با خنده دستش رو محکمتر گرفت و هردو به سمت آب دویدند.
وقتی پاهاشون آب رو لمس کرد، هردو با خنده شروع به آب پاشیدن روی همدیگه کردند.

بکهیون، دستش رو دور بدن لوهان گذاشت و تظاهر به انداختنش توی آب کرد... لوهان با صدای بلند میخندید و سعی داشت دستهای بکهیون رو از دور خودش باز کنه...
بلاخره موفق شد و بمحض باز شدن دستهای بکهیون به سمت دیگه دریا دوید... و بکهیون همونجا ایستاد و به لوهانی که با خوشحالی میخندید، خیره شد.

خنده های زیبای لوهان و برق چشمهای خوشحالش، امید به زندگی اون رو بیشتر میکرد...

بکهیون نمیخواست از دستش بده... نمیخواست نگاه زیبای اون چشمها و لبخندهاش رو از دست بده... هرکاری برای موندنش و بیشتر دوست داشتن میکرد تا برای همیشه کنارِ خودش نگهش داره...

لوهان خورشید زندگی اون بود... همونقدر درخشنده و همونقدر روشن کننده... یه لبخند لوهان کافی بود تا روز تاریک و خسته اش، روشن و همه چی گرم و لذتبخش بشه.

دوست داشتن لوهان همون حس جدید و تازه ای بود که همیشه میخواست تجربه اش کنه تا زندگیش از یکنواختی خارج بشه... پس نمیتونست به همین راحتی ها از دستش بده...

اون پسر، زیبایی قلبش بود.. زیبایی زندگیش...

بعد از اون آب بازی کودکانه، روی شنها پشت سنگ بزرگی که دید بقیه رو محدود میکرد،دراز کشیده بودند... درحالی که لوهان سرش رو روی سینه اون گذاشت بود و اون موهاش رو نوازش میکرد.

_لوهان؟!

لوهان سرش رو بالا گرفت و نگاهش کرد و اون ادامه داد: راستش هیچوقت فکرشو نمیکردم یروزی همچین احساسی توی قلبم به وجود بیاد... احساسی که نمیدونم اسمش رو چی بزارم... وابستگی... عادت... دوست داشتن یا عشق... نمیدونم کدومش... فقط میدونم از وجودش توی قلبم خوشحالم...!/ سرش رو پایین گرفت و به چشمهای موردعلاقه اش نگاه کرد: از وجود تو داخل زندگیم خیلی خوشحالم، لوهان... خیلی...!

لوهان سرش رو جلو برد و بوسه ای روی لبهاش گذاشت: خوشحالم از اینکه نمیتونی اسمی که عادت بقیه شده رو روی احساسات بزاری... این یعنی حس تو، مثل حس من خاصه... پس بیا همیشه حسمون رو همینطور خاص نگه داریم، بکهیونِ من...!

بکهیون با شنیدن این لقب، حس شیرینی توی قلبش جوشید و لبخند گرمی روی لبهاش نشوند.

*************************************

هر دو با خستگی وارد خونه ویلایی که برای یک شب اجاره اش کرده بودند، شدند و لوهان همونطور که به سمت اتاق خواب میرفت، گفت: من میرم اتاقا رو ببینم...!

بکهیون با نیشخندی رفتنش رو تماشا کرد و دنبالش راه افتاد.

وارد اتاق شد و دید که لوهان از پنجره مشغول چک کردن اطرافه...پشتش ایستاد و وقتی لوهان برگشت، به سینه اش برخورد کرد و هین متعجبی کشید.

با خنده گفت: ترسیدم...!

بکهیون یه قدم جلو رفت و تن لوهان رو به پنجره قدی پشت سرش چسبوند... نگاه خیره اش رو از چشمهای لوهان به لبهاش داد و وقتی نگاه منتظرش رو حس کرد، لبهاشون رو بهم وصل کرد.

درحالی که بوسه های آرومی روی لبهاش میکاشت، دستهاش رو از روی شونه های لوهان نوازشگر پایین آورد تا به انگشتهاش رسید... انگشتهاشون رو توی هم قفل کرد و دستهاشون رو بالا آورد... دستهاشون رو روی پنجره ثابت نگه داشت و سرش رو کمی کج کرد تا راحت تر لبهاش رو ببوسه.

با شدت گرفتن بوسه هاش یکی از دستهاش رو، روی گونه لوهان گذاشت و با انگشت شست، نوازشش کرد.

دست لوهان دور گردنش حلقه شد و اون با دقت و حوصله لبهای دوست داشتنیش رو محکم می بوسید...

لبهاش رو کمی پایین آورد و روی چونه کوچیکش رو که از نظرش بامزه بود، بوسید و پایین تر رفت... لبهاش رو روی گردنش گذاشت و هرجایی که لبهاش میرسید، با لبهاش علامت گذاری میکرد.

لوهان هر دو دستش رو دور گردنش حلقه کرد و بدنهاشون رو با قدمهای آروم به سمت تخت وسط اتاق، هدایت کرد... اون بدون اینکه لبهاش رو از روی گردن و ترقوه اش جدا کنه، با هدایت دستهای لوهان روی تخت افتاد.

لوهان روی بدنش خیمه زد و ایندفعه اون لبهاش رو به گردنش چسبوند.
همونطور که لوهان گردنش رو میبوسید، دستش رو سمت پیراهن لوهان برد و دکمه هاش رو باز کرد.

پیراهن رو از روی شونه هاش پایین کشید و با بوسه ای روشون، پیراهن رو کامل درآورد.

نفهمیدند کی هردو لخت شدند... فقط وقتی بخودشون اومدند که هردو با بدنهای لخت توی بغل هم وول میخورند و برای لذت دادن به همدیگه حریص تر میشدند.

بکهیون تمام بدن لوهان رو با لبهاش نقاشی میکرد و لوهان با گازهای پی در پیش سعی داشت گردن و لبهای بکهیون رو کبود کنه.

بکهیون روی لوهان خیمه زد و لوهان با باز کردن پاهاش بدن اون رو بینشون گرفت.

همونطور که عضوش رو بین پاهای لوهان میمالید، کنار گوشش زمزمه کرد: میتونم؟!

لوهان گردنش رو بغل کرد و بوسه ای روی شونه اش زد: زودباش دیگه تحمل ندارم...!

لحظه ی بعد با وارد شدن هر سانت از عضو بکهیون به بدن لوهان، اون ناله هاش رو آزادانه توی سکوت اتاق رها میکرد.

با ضربه های محکم بکهیون روی تخت جابجا میشد و با تمام وجودش لذت رو حس میکرد.

بلاخره با ضربه ی آخر بکهیون هردوشون آروم گرفتند و تن عرق کرده بکهیون کنارش افتاد.

خودش رو توی آغوشش مچاله کرد که صدای دورگه بکهیون رو شنید.

_زیبای من...!

_جانم؟!

_میشه بهم قول بدی تا ابد زیبای من بمونی؟!

دستهاش رو دور بدن بکهیون محکم کرد: نه تنها تا ابد... بلکه تا دنیاهای بعدی... تو باید هرچندبار که بدنیا اومدی، بیای و منو پیدا کنی... هردفعه منو پیدا کن و اونوقت من میتونم بارها و بارها زیبای تو باشم.

بکهیون لبخند زد و لوهان رو بیشتر به آغوشش فشرد: قول میدم بیام و پیدات کنم، عروسک زیبای من...!

********************************************
این وانشات زیبا تقدیم به دوتا از بهترین دوستای مجازی من که انگیزه هاشون باعث شد من این داستان رو بنویسم
وانیا و الی عزیزم بخاطر تمام حرفها و انگیزه های قشنگتون ممنونم
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.
تمام کاپلهای اکسو برای من با ارزش و هرکدوم جایگاه خاص خودشون رو دارن
و کاپل بکهان از نظر من یکی از زیباترین هاست... زیبایی بکهیون و لوهان کنار هم یه چیز رویاییه...
این وانشات رو خودم دوست داشتم و امیدوارم شمام دوستش داشته باشید.
منتظر نظراتتون هستم.
لطفا ووت بدید و داستان رو اگر دوست داشتید به بقیه معرفی کنید.
❤️❤️❤️❤️❤️

Continue Reading

You'll Also Like

225K 24.2K 30
She is shy He is outspoken She is clumsy He is graceful She is innocent He is cunning She is broken He is perfect or is he? . . . . . . . . JI...
185K 8.4K 60
𝗕𝗶𝗹𝗹𝗶𝗼𝗻𝗮𝗶𝗿𝗲 𝗿𝗼𝗺𝗮𝗻𝗰𝗲 𝗘𝗸𝗮𝗻𝘀𝗵 𝗥𝗮𝗴𝗵𝘂𝘃𝗮𝗻𝘀𝗵𝗶 ☆ The CEO of 'Raghuvanshi Group' also an underground Mafia. A typical cold...
189K 13.7K 19
"YOU ARE MINE TO KEEP OR TO KILL" ~~~ Kiaan and Izna are like completely two different poles. They both belong to two different RIVAL FAMILIES. It's...
168K 34.1K 51
Becca Belfort i Haze Connors, choć przez swoich znajomych zmuszani do spędzania razem czasu całą paczką, od dawna się nie znoszą. Dogryzają sobie prz...