پیراهن سفیدی که براش بزرگ بود رو توی تنش مرتب کرد و از داخل آینهی قدی روبروش نگاهی به سر و وضعش کرد.
شلوارکش فقط تا بالای رونش رو پوشونده بود و موهای نمدارش به شکل نامرتبی روی پیشونیش ریخته بودن.
پیرهن رو از روی شونهش سُر داد و وقتی مطمئن شد ترقوههاش به اندازهی کافی پیدان، به گوشیش چنگ زد تا از خودش عکس بگیره.
روی تخت دو نفرهشون جا گرفت و یکی از دستهاش رو تکیهگاهش کرد. موهاش رو روی پیشونیش مرتب کرد و زاویهی عکس رو طوری تنظیم کرد که رد مالکیتی که ۶ ماه پیش آلفاش روی گردنش حک کرده بود توی عکس جا بگیره.
چندتا عکس توی زاویههای مختلف از خودش گرفت و بعد از چندبار چک کردنشون، وقتی بالاخره یکی از عکسها لبخند به روی لبش آورد، گوشیش رو خاموش کرد و روی تخت دراز کشید.
همزمان نگران و ذوقزده بود. برنامههاش تا اینجا خوب پیش رفته بودن و چانیول از سورپرایزش باخبر نشده بود.
۲۷ نوامبر تولد آلفاش بود و اون از دو ماه قبل مشغول آماده کردن مقدمات برای سورپرایز کردنش بود.
اتاق مهمان رو به بهونهی کار کردن روی تابلوهای نقاشیش برای نمایشگاه آیندهش تخلیه کرده بود و از اونجایی که آلفاش کلا آدم کنجکاوی نبود، با لبخند دروغ شیرینش رو باور کرده بود و بهش قوت قلب داده بود که میتونه بهترین طرحها رو بکشه. بیخبر از اینکه تمام این مقدمات برای خودشه.
بکهیون در عرض ۴۰ روز، طرح بزرگی روی دیوار اصلی اتاق کشیده بود. طرحی که در اون دو پسر با اختلاف قدی فاحشی در آغوش هم مشغول بوسیدن همدیگه بودن و در پس زمینه، پرتوهای خورشید روی سطح مواج دریای پشتشون منظرهی زیبایی رو ساخته بود.
میتونست به قطع بگه که این سختترین طرحی بود که تابهحال کشیده بود و امیدوار بود آلفاش از این نقاشی خوشش بیاد.
روی دیوار کناریش هم برای آلفاش نوشته بود. حرفایی که گاهی گفتنشون براش سخت بود اما چانیول لیاقت شنیدنشون رو داشت. تلاشش رو کرده بود که نوشتهها در خواناترین و خوشخطترین شکل ممکنشون در بیان و از نظر خودش موفق عمل کرده بود.
چانیول آلفای متفاوتی بود. برخلاف اکثر آلفاها، به ندرت عصبی میشد، همیشه سعی میکرد امگاش رو درک کنه و به شدت به حریم خصوصی جفتش احترام میذاشت. اصلا یکی از دلایلی که سورپرایز بکهیون تا به حال لو نرفته بود همین بود. فقط یه بار از آلفاش خواسته بود که تا زمانی که خودش نگفته سمت اون اتاق نره و چانیول بهش احترام گذاشته بود.
آلفاش در یک کلمه محترم و دوستداشتنی بود و بکهیون هم میخواست بهترینها رو براش مهیا کنه.
هنوز دو هفته به تولد چانیول مونده بود اما از اونجایی که بکهیون میدونست آلفاش دل خوشی از روز تولدش نداره و از طرفی، احتمال لو رفتن سورپرایزش بالا میرفت، میخواست زودتر از موعد برای آلفاش تولد بگیره.
با صدای آلارم گوشیش افکار درهمش رو کنار زد و با دیدن پیام رفیق صمیمیش توی کاکائوتاک، وارد چتشون شد.
"در چه حالی بکهیون؟ سورپرایزت خوب پیش میره؟"
بکهیون با تردید جوابش رو داد.
"هوم... بد نیست."
در حقیقت، قسمتی از سورپرایزش رو سانسور کرده بود. حرفی از نود فرستادن برای آلفاش نزده بود و از طرفی چون هیچ تجربهای توی انجام اینجور کارها نداشت نگران بود اشتباه کرده باشه.
کیونگسو دوست دوران بچگیش بود. اونها مدت زیادی رو کنار هم گذرونده بودن و رسما تمام رازهای همدیگه رو میدونستن. پس گفتن این راز زشت و نظرخواهی از بهترین دوستش اشکالی نداشت نه؟
"کیونگ... یه سوال داشتم ازت."
پیام رو ارسال کرد و به محض اینکه پیامش دیده شد مشغول تایپ شد.
"میدونی، من به یول گفتم امروز زودتر از شرکت برگرده تا باهم بریم رستوران. میخوام زمانی که تو راه خونهست براش نود بفرستم."
صورتش گر گرفته بود و میتونست قسم بخوره دوستش از شدت شوک چند ثانیهای به صفحهی گوشیش خیره مونده. خودش هم میدونست که کارش خیلی عجیبه ولی دوست داشت این بار همهچیز متفاوت باشه.
"خب... مشکل چیه بک؟"
کیونگسو بعد از تاخیر چند دقیقهای جواب داد و بکهیون باصدا نفس عمیقی کشید.
"چند تا عکس گرفتم اما نمیدونم خوبن یا نه، میشه برات بفرستمشون؟..."
چند ثانیه مکث کرد. واقعا نمیدونست کیونگسو قراره چه عکسالعملی نشون بده اما واقعا به کمک یکی نیاز داشت و جز کیونگسو کس دیگهای به ذهنش نمیرسید.
بعد از چند بار سبک سنگین کردن کارش و پیامی که تایپ کرده بود، بالاخره دکمهی ارسال رو زد و اسکرین گوشی رو خاموش کرد.
دقیقا چه غلطی کرده بود؟!
فقط چند ثانیه طول کشید تا یکی این جمله رو توی ذهنش با صدای بلندی داد بزنه. اما دیگه برای پشیمونی خیلی دیر بود...
داشت پیش خودش برای دوستیای که با دستای خودش به فاک داده بود عزاداری میکرد که صدای نوتیف گوشیش باعث شد برای چند لحظه افکارش رو کنار بزنه.
دو پیام از طرف کیونگسو.
"اوه-"
"باشه بفرست."
نفس حبسشدهش رو با صدا به بیرون فوت کرد و وارد گالری گوشیش شد. دو عکسی که از نظر خودش بهتر از بقیه شده بود رو انتخاب و سریع برای دوستش ارسال کرد.
به قدری استرس داشت که ناخودآگاه لبش رو توی دهنش برده بود و مشغول کندن پوستش شد. انتظارش اونقدر طولانی نشد و کیونگسو دوباره پیام داد:
"وات د فاک بکهیون؟"
"اصلا معنیِ کلمهی نود رو میدونی احمق؟"
"دلم برای اون آلفای بدبخت میسوزه واقعا..."
کیونگسو رگباری با پیامهاش عکسهای قشنگی که از خودش گرفته بود رو تخریب کرده بود.
با اخم مشغول تایپ شد:
"چته؟ مگه مشکل این عکسا چیه؟ میدونی چقدر برای گرفتنشون وسواس به خرج دادم؟"
بعد از اضافه کردن چندتا ایموجی عصبانی پیام رو ارسال کرد و روی تخت دراز کشید.
واقعا اون عکسها خوب نبودن؟ چانیول همیشه بهش میگفت ترقوهها و رد مالکیت روی گردنش رو میپرسته و خب فکر نمیکرد عکس فرستادن از اون بخش از بدنش ایدهی بدی باشه.
"تو این عکسا فقط گردن و مارکت معلومه، واقعا توقع داری اون چانیول بدبخت روی این چسه عکس راست کنه؟ عقلت کجا رفته بکهیون؟"
بکهیون با چهرهای عصبی دوباره مشغول تایپ شد.
"خودش گفت عاشق مارک روی گردنم و ترقوههامه!"
"حرفای اونو فراموش کن خب؟"
"جای اینکه همش از اون گوگل لعنتی برای طراحیات استفاده کنی، برو یه سرچ بزن و ببین نود یعنی چی!
اینا رو هم برای اون آلفای بدبخت نفرست."
بکهیون بدون اینکه جواب کیونگسو رو بده گوشیش رو قفل کرد و کلافه به موهاش چنگ زد. فرستادن نود از همون اول هم ایدهی خوبی نبود اما نمیخواست بیخیال شه، قرار بود اولین بارشون متفاوت باشه. این اولین سالی بود که تولد چانیول رو کنارش میگذروند. باید بهیادموندنی میشد.
گوشیش رو دوباره روشن کرد و وارد گوگل شد. باید چی سرچ میکرد؟ این واقعا خجالتآور بود... مطمئن بود حالا فرمونهاش همه جای خونه پخش شدن.
به انگلیسی سرچ کرد و خیلی سریع چندتا سایت براش بالا اومد.
رندوم روی لینک یکی از سایتها کلیک کرد. راهکارهای مختلفی پیشنهاد شده بود و همراهش چندتا عکس به عنوان نمونه گذاشته شده بود.
کیونگسو راست میگفت، عکسهایی که اون گرفته بود حتی ذرهای شبیه عکسهای توی این سایت نبودن.
بعد از بررسی چندتا نمونهی دیگه با کلافگی از سایت بیرون اومد و وارد دوربین گوشیش شد.
از روی تخت بلند شد و به سمت آینهی قدیای که گوشهی اتاق قرار داشت حرکت کرد. پیرهن گشادش رو از روی شونهش پایین انداخت و نیمهکاره از تنش درش آورد. درحالیکه پیرهن سفید رنگش فقط یه دستش رو اون هم از بازو به پایین، و قسمت خیلی کمی از شکمش رو پوشونده بود، با دست آزادش از خودش توی آینه عکس گرفت.
صورتش توسط گوشیش پوشیده شده بود و توی عکس، پاهای لختش هم دیده میشد.
چندتا عکس دیگه توی حالتهای مختلف از خودش گرفت و با ناامیدی لبهی تخت نشست.
دوباره وارد چتش با کیونگسو شد و بعد از انتخاب کردن عکسها از توی گالریش، با کپشن "اینا چطورن؟" براش فرستاد. فقط امیدوار بود این بار هم کیونگسو تخریبش نکنه وگرنه بیخیال این قسمت از سورپرایزش میشد.
کیونگسو با تاخیر چند دقیقهای پیامش رو سین زد و بکهیون با استرس زیر پتو فرو رفت.
"خب..."
بکهیون خیره به صفحهی گوشیش خشک شده بود.
"سرعتت رو توی یادگیری تحسین میکنم بکهیون(=
این عکسا واقعا خوبن."
بکهیون با اشتیاق پتو رو از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست. به سرعت مشغول تایپ شد:
"میدونی که ازت متنفرم نه؟"
چندتا ایموجی فاک هم چاشنی پیامش کرد و دکمهی ارسال رو زد.
در عرض همین چند دقیقهای که کیونگسو کاملا تلاشهاش رو زیر سوال برده بود، افکار سمی و مزخرف همیشگیش سراغش اومده بودن و بکهیون کلافه بود. کلافه از اینکه نمیتونست فکرِ "کافینبودن برای آلفاش" رو از سرش بیرون کنه. اون به چانیول قول داده بود که هیچوقت حتی اجازه نده چنین فکرهایی به ذهنش خطور کنن و حالا حرفای کیونگسو مثل یه جرقه برای ورود این فکرها به ذهنش عمل کرده بودن.
کلافه سرش رو تکون داد تا حواسش رو از افکاری که داشتن مثل قارچ توی سرش رشد میکردن پرت کنه. نگاهی به ساعت گوشیش انداخت و با دیدن عدد ۶ روی صفحه، ابروهاش بالا پریدن.
چانیول الان از محل کارش بیرون اومده بود و احتمالا در عرض نیم ساعت دیگه به خونه میرسید. بهتر بود ده دقیقهی دیگه عکسها رو براش بفرسته تا آلفاش اونقدرا هم اذیت نشه.
▪︎☆▪︎☆▪︎☆▪︎
بعد از جمعکردن وسایلش و پوشیدن کت مشکی و بلندش، از همکارهاش خداحفظی کرد و با عجله از ساختمون بزرگ شرکت بیرون اومد.
بهخاطر قولی که به بکهیون داده بود مرخصی ساعتی گرفته بود و زودتر از شرکت خارج شده بود.
درحالیکه ساعت مچیش رو چک میکرد، به سمت پارکینگ مخصوص کارکنان قدم برداشت تا هر چه سریعتر به خونه برگرده.
میدونست بکهیون از بدقولی متنفره و نمیخواست ناامیدش کنه.
خیلی سریع ماشین رو از پارکینگ بیرون آورد و وارد خیابون اصلی شد.
هنوز اونقدر از شرکت دور نشده بود که گوشیش توی جیب کتش ویبره رفت و چانیول با فکر به اینکه احتمالا بکهیون باهاش تماس گرفته، لبخند شیرینی زد.
درحالیکه حواسش به مسیر روبروش بود، گوشی رو از جیبش در آورد اما با دیدن شمارهی ناآشنای روش، لبخندش محو شد.
راهنما زد و بعد از پارک کردن ماشین، تماس رو وصل کرد.
- بله؟
× سلام مدیر پارک، کیم مینسوک هستم رئیس بخش مالی.
چانیول شوکه از این تماس یهویی، صاف نشست و کف دست عرقکردهش رو به شلوارش کشید.
- اوه رئیس کیم. عذر میخوام به جا نیاوردم. اتفاقی افتاده؟
تمام تلاشش رو کرد تا نگرانی و تنشی که خیلی یهویی حس کرده بود رو پشت صدای بمش پنهان کنه.
رئیس کیم جدای از مقام بالایی که توی شرکت داشت، از سهامدارای اصلی شرکت هم محسوب میشد و این تماس بیمقدمه، نشون میداد اتفاق بزرگ و یا شاید بدی افتاده.
× بهتره مقدمهچینی نکنم و برم سر اصل مطلب مدیر پارک.
چانیول ناخودآگاه سری تکون داد و منتظر ادامهی حرفهاش شد.
× همونطور که خودت در جریانی، چند روزه که تعدادی از حسابدارا دارن ثبتهای شرکت رو چک میکنن و چند دقیقه پیش گزارشی به دستم رسید.
انگار تعداد زیادی از واریزیها توی ثبتهای شرکت نیست. نمیدونیم کارشکنی از کیه و برای همین یه جلسهی اضطراری با مدیرای بخش مالی ترتیب دادم که شما هم جزوشونی. پس هر چه سریعتر برگرد شرکت.
رئیس کیم خیلی دستوری جملهی آخرش رو ادا کرد و حتی فرصت مخالفتکردن به چانیول نداد و تماس رو بدون هیچ خداحافظیای قطع کرد.
چانیول چند دقیقهای به صفحهی گوشیش که عکس دو نفرهی خودش و همسرش بود خیره موند.
نمیخواست به بکهیون بیتوجهی کنه، امگاش از یه هفته قبل بهش خبر داده بود و میدونست هیچ عذری رو نمیپذیره، از طرفی اگر به حرف رئیسش گوش نمیداد ممکن بود کارش رو از دست بده.
به امید اینکه جلسهی اضطراریش اونقدر طول نمیکشه وارد یه فرعی شد تا به شرکت برگرده.
▪︎☆▪︎☆▪︎☆▪︎
نگاه اجمالیای به اتاق انداخت و کیکی از صبح برای درستکردنش وقت گذاشته بود رو روی میز کوچیک وسط اتاق قرار داد. تمام وسایلی که برای طراحی و رنگکردن دیوار آورده بود رو به انباری انتقال داده بود و حالا اتاق مرتب و آماده به نظر میرسید.
شمعهایی که عدد ۳۱ رو نشون میدادن رو روی کیکی که با خامهی قنادی و شکلاتهای قلبی ریزی تزئین کرده بود گذاشت و لبخند کوچیکی روی لبهاش نشست.
تنها کاری که مونده بود تعویض لباسهاش بود. البته که لباسهای فعلیش هیچ ایرادی نداشتن، اما بکهیون میدونست که آلفاش عاشق وقتهاییه که لباسهای خودش رو تنِ امگاش میبینه و بکهیون برای دیدن اون چالههای قشنگ روی صورتش هر کاری میکرد.
لباسهاش رو با پیرهن سفید چانیول که توی تنش زار میزد عوض کرد و نگاهی به خودش توی آینهی قدی اتاق مشترکشون انداخت. دستش رو بین موهاش برد و مرتبشون کرد. حالا فقط مرحلهی آخر سورپرایزش مونده بود. گوشیش رو روشن کرد و وارد چتش با آلفاش شد.
گالریش رو باز کرد و دوتا از عکسهایی که از نظرش بهتر از بقیه بودن رو انتخاب کرد. حالا برای کپشن باید چی مینوشت؟ اصلا بهتر نبود چیزی ننویسه؟ عکس گویای همهچیز بود.
لب پایینیش رو بین دندونهاش گرفت و کمی فکر کرد.
نمیخوای بیای خونه یولی؟
توی کپشن عکس اضافه کرد و بدون اینکه بیشتر فکر کنه عکسها رو ارسال کرد. احتمالا چانیول بعد از دیدن کپشن فکر میکرد سر امگاش به جایی خورده. بکهیون حتی یک درصد هم اهل اینطور حرفها و اغواگریها نبود. حتی خودش رو امگای زیبایی نمیدونست و اگر تحسینها و حرفهای قشنگ آلفاش نبود، هیچوقت قرار نبود چنین کاری انجام بده.
چانیول همیشه جوری نگاهش میکرد انگار باارزشترین فرد دنیاست و بکهیونی که حتی ذرهای اعتماد به نفس نداشت با حرفها و رفتارهای دوستداشتنی آلفاش غرق حسهای خوبی میشد که هیچوقت تجربشون نکرده بود.
بلافاصله بعد از ارسال عکسها گوشی توی دستش لرزید. چانیول انقدر سریع آنلاین شده بود؟
نگاهی به چتشون انداخت. چانیول یه ویس سی ثانیهای براش فرستاده بود. خیلی سریع لودش کرد و صدای بم آلفاش توی فضای ساکت اتاقشون پیچید.
"سلام عزیزم، میدونم احتمالا منتظری تا زود بیام خونه و باهم بریم بیرون، اما یه جلسهی اضطراری تشکیل شده و رئیسم یهجورایی تهدیدم کرده. نمیتونم شرکت نکنم... سعی میکنم زود برگردم خب؟ مراقب خودت باش."
نمیدونست الان دقیقا باید چه واکنشی نشون بده... اون دو ماه تمام برای امروز برنامه نچیده بود که بهخاطر یه جلسهی اضطراری مزخرف تمام برنامههاش بهم بخوره. نمیخواست لوس و بهونهگیر در نظر برسه اما ناراحت و عصبانی بود. درسته شغل چانیول اهمیت داشت اما پس ذوق و شوق بکهیون برای امروز چی؟ آلفاش به خوبی میدونست چقدر از بدقولی بدش میاد...
درحالیکه لبهی تخت مشترکشون وا رفته بود و تلاش میکرد با کشیدن نفسهای عمیق از حجم فشار و عصبانیتی که حس میکرد کم کنه، مشغول تایپ شد.
"واقعا؟ همهچیز انقدر برات بیارزشه؟"
بیارزش؟ هیچچیز برای چانیول بیارزش نبود مخصوصا زمانی که اون چیز به امگاش مربوط میشد و بکهیون بهتر از هر کسی این رو میدونست، اما خشمش اجازه نمیداد درست فکر کنه. چانیول بهش گفته بود تلاش میکنه زود برگرده ولی مطمئن بود خبری از زود اومدن چانیول نیست و حتی اگر بر فرض محال زود هم برمیگشت، اونقدر خسته بود که بدون خوردن شام خوابش میبرد.
"ازت متنفرم."
با ناراحتی تایپ کرد و بعد از بلاککردن اکانتش، گوشیش رو خاموش کرد. چانیول حتی دربارهی عکسهایی که کلی برای گرفتن و فرستادنشون استرس داشت حرفی نزده بود.
دیگه حتی انرژی انجام کاری رو نداشت، به یکباره تمام ذوقش کور شده بود. برق اتاق رو خاموش کرد و زیر پتو نرم و گرمشون خزید. بهتر بود بخوابه تا شاید ناراحتیش کمرنگ بشه، جز این راه دیگهای بلد نبود. زمانی که غمگین بود چانیول کنارش بود و حالش رو خوب میکرد و حالا که خودِ چانیول باعث ناراحتیش بود، کاری برای بهتر کردن حال خودش بلد نبود.
▪︎☆▪︎☆▪︎☆▪︎
به هر بدبختیای بود خودش رو به سرویس بهداشتی طبقهی دوم رسوند و برخلاف میل قلبیش برای بکهیون ویس فرستاد و شرایط رو توضیح داد. حین ضبط ویس بکهیون براش دوتا عکس فرستاده بود که کپشن بهشدت عجیبی داشت. بعد از ارسال ویس عکسها رو لود کرد و در لحظه حس کرد جریان برق شدیدی از بدنش عبور کرده. بکهیون واقعا توی اون عکسها میدرخشید و آلفای درونش داشت خودش رو به در و دیوار میزد.
چند بار چشمهاش رو باز و بسته کرد و دوباره کپشن عکسها رو خوند. نمیخوای بیای خونه یولی؟ فرستادن این عکسها عجیب بود و این کپشن عجیبترش میکرد. سعی کرد به مغزش فشار بیاره. تا هیت بکهیون چند روزی باقی مونده بود. یعنی ممکن بود امگاش وارد یه هیت زودرس شده باشه؟ شاید هم فقط مست شده بود. البته با شناختی که از بکهیون داشت مطمئن بود هیچوقت تنهایی مست نمیکنه. امگاش خیلی طرفدار مشروبات الکلی نبود پس فرضیهی مست بودنش خط میخورد.
امگاش وارد یه هیت زودرس شده بود و با فرستادن این عکسا ازش خواسته بود که زودتر برگرده پیشش و چانیول حالا کجا بود؟ مجبور بود بهخاطر یه جلسه تخمی امگاش رو ناراحت و غمگین کنه.
دست به تایپ شد اما بکهیون بعد از فرستادن دوتا پیام دیگه بلاکش کرده بود.
با وجود اینکه از پشت گوشی نمیتونست بکهیون رو ببینه اما مطمئن بود امگاش حالا علاوه بر دردی که داره پر از غمه و هیتش به افکار ناراحتکنندهش دامن میزنن.
کلافه به موهاش چنگی زد و شمارهی بکهیون رو گرفت. صدای اپراتور که میگفت دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد روانش رو خطخطی میکرد.
کم مونده بود از شدت عجز و ناتوانی گریهاش بگیره.
با خونه تماس گرفت و باز هم جوابی نگرفت.
اگه تا چند دقیقهی دیگه خودش رو به سالن کنفرانس نمیرسوند دوباره اون رئیس کیمِ عوضی باهاش تماس میگرفت و با اون غرور مزخرفش تهدیدش میکرد.
از اینکه هیچ کاری از دستش برنمیومد به حد مرگ عصبی بود و فقط میتونست امیدوار باشه امگاش شاتهاش رو تزریق کنه تا خیلی اذیت نشه.
از شغلش و این وضعیتی که توش گیر کرده بود متنفر بود.
▪︎☆▪︎☆▪︎☆▪︎
سلام، برخلاف بوکهای قبلی برای این بوک چپتر مقدمه نذاشتم چون عمدتا توجه نمیکنن بهش، پس حرفهای چپتر مقدمه رو همینجا میگم.
این داستان یه چندشاتیه که در بیشترین حالت پنج پارته و به حمایت شما نیاز داره، من آدمی نیستم که بخوام شرط ووت بذارم و یا خیلی برای ادامهی داستان منتظرتون بذارم، پس اگر داستان رو خوندین و برای ادامهش مشتاق بودین بهش ووت بدین، خوشحال میشم نظراتتون رو از هر طریقی که راحتین بهم برسونین.
خب به نظرتون آقای پارک چجوری قراره دل امگاش رو به دست بیاره؟(=