Baby Daddy | PJM (Translation...

By mel_lannie

42.1K 6.4K 2.9K

"همه چیز از وقتی شروع شد که ازم خواست بچشو شیر بدم" جیمین با خماری بعد از مستی از خواب بیدار میشه و بدون اینک... More

°1:Milk°
°2:Favour°
°3:Mutual°
°4:White Lie°
°5:Bad Karma°
°6: First Love°
°7: Delivery°
°8: Law°
°9: Cafe°
°10: Brain Exercise°
°11: Cubicles°
°12: Jimin The Cupid°
°13: Friend°
°14: Cliche°
°15: Brat°
°16: Park°
°17: Good Idea°
°18: How to be an Adult°
°19: Inside Out°
°20: Fried Chicken°
°21: Nari the Ninja°
°22: Blonde°
°23: Project Baby Daddy°
°24: Free Fortune°
°25: Labyrinth°
°26: The grass isn't always greener°
°27: Cat and Mouse°
°28: Compassion°
°29: Just Neighbours°
°30: Petty°
°31: Guests°
°32: Lost Memory°
~33: Christmas Special~
°35: Tantrums°
°36: Fool°
°37: Robots°

°34: Photograph°

692 129 99
By mel_lannie

ناری

دو هفته گذشته و هنوز خبری از اداره پلیس نشده بود. هیچکس برای گرفتن جون نیومده بود. علیرغم اینکه براش ناراحت بودم نمیتونستم احساس آرامشی رو که بخاطر وقت بیشتری گذروندن باهاش داشتم رو انکار کنم.

اگه با هیجونگ کار نمیکردم و وقت نمی گذروندم، میشد گفت تقریبا همیشه با جیمین و جون بودم. به واسطه عشقی که به جون داشتیم به هم نزدیکتر شده بودیم چون حالا بیشتر از قبل از معاشرت با هم لذت میبردیم.

اگه با توجه به اون آشناییِ عجیبمون قضاوتش نمیکردم شاید انقدر طول نمیکشید که ازش خوشم بیاد. هرچی بیشتر با هم آشنا میشدیم و بیشتر میشناختمش علاقم بهش بیشتر میشد. اون بخش ناسالمی از مغزم رو به خودش مشغول کرده بود.

منو یاد روزای دبیرستانم می انداخت، وقتی برای اولین بار شروع به دوست داشتن هوسوک کردم. فقط این بار کمی شدیدتر و گاهی تاحدودی نا امیدکننده. مخصوصا توی محل کار، جایی که از بیکاری یا حواس پرتی بدم میومد.

خیلی راحت میتونستم احساساتم رو از آدم احمقی مثل جیمین پنهون کنم ولی هیجونگ نه. متوجه شده بود که چقدر جدیدا لبخند میزنم و میخندم، چیزی که زیاد شبیه من نبود.

"تقریبا رسیدیم" جیمین گفت.

توی ماشینش بودیم و به سمت پرورشگاه دیگه ای که توی لیستش بود می رفتیم. طی چهارروز گذشته هرروز به یه تعدادیشون سر زده بودیم ولی جیمین از هیچکدوم راضی نبود. پرورشگاهی که الان داشتیم می رفتیم نسبت به بقیه پرورشگاه هایی که دیده بودیم ازمون دورتر بود.

ماشینو جلوی یه کلیسای کوچیک پارک و خاموشش کرد. جون رو بغل کردم و جیمین کالسکه رو از ماشین درآورد. آماده که شدیم جیمین جلوتر و منم دنبالش توی جاده باریک شنی پشت کلیسا که کلبه بزرگی در اون قرار داشت راه افتادیم. با گیاهای سبزی که دور پنجره هاش در هم تنیده شده بود شبیه چیزی بود که از داستان های پریان بچه ها بیرون اومده.

جیمین گفته بود پرورشگاه کوچیکیه با تعدادی بچه شش ساله و توسط راهبه های کلیسا اداره میشه که چند روز پیش بهشون زنگ زده و از این دیدار مطلعشون کرده بود.

دم در راهبه جوونی به گرمی ازمون استقبال کرد و ما رو به داخل خونه پر سرو صدایی هدایت کرد. از کنار بچه ها توی اتاق بازیشون که با کنجکاوی به ما خیره شده بودن رد شدیم، وارد اتاق غذاخوری شدیم و روی صندلی نشستیم. چند دقیقه بعد صاحب پرورشگاه که خودشو خواهر جِین معرفی کرد بهمون ملحق شد.

از چیزی که تصور میکردم خیلی پیرتر بود. اگه بخاطر چروک های کنار بینی، دهن و چشماش نبود هرکسی ممکن بود فکر کنه جوون تره. لبخندش برخلاف سنش درخشان و پرطراوت بود. به راحتی حرکت میکرد و باانرژی یه جوون صحبت می کرد.

"این جونه؟" خواهر جین با لبخند به جون که خوابیده بود نگاه کرد و پرسید "چه دوستداشتنی!"

جیمین داستانی که جون چطوری تحت مراقبتش قرار گرفته بود رو براش تعریف کرد.

"این من رو خیلی شاکر و خوشحال میکنه که توی این روزگار هنوز جوونایی وجود دارن که مثل شما دلسوز باشن"

"باوجود اینکه مراقبت ازش به عنوان کسی که تا حالا حتی یه نوزاد رو بغل هم نکرده بود خیلی چالش برانگیز بود اما از داشتنش و لحظاتی که باهاش گذروندم لذت بردم"

"احساستون رو درک میکنم و این دقیقا همون حسی بود که باعث شد من این پرورشگاه رو باز کنم. این بچه های پرانرژی ممکنه گاهی انگشت شمار باشن اما همشون خیلی ارزشمندن. این مسئولیت ماـست که مراقب هدیه های خدا باشیم"

بقیه زمانمون توی پرورشگاه  با امضای چند مدرک و نوشتن اطلاعاتی درمورد جون سپری شد. با دیدن جیمین که چقدر راحت درحال نوشتن عادت های جون بود متوجه شدم چقدر از اولین باری که دیدمش و جون رو توی آغوشش گرفته بود تغییر کرده.

"خیلی ممنونم که تشریف آوردین. هفته دیگه میبینمتون!"

قبل از اینکه خواهر جین در ورودی رو ببنده براش دست تکون دادیم.

جیمین آهی کشید "واو. فقط یه هفته مونده."

"دلم براش خیلی تنگ میشه" گفتم و لگدی به سنگریزه جلوی پام زدم

با یه قیافه متعجب زل زد بهم "واقعا؟"

نمیتونستم بخاطر این تعجب و سردرگمی سرزنشش کنم. به هر حال من هیچوقت درمورد احساس واقعیم نسبت به جون حرف نزده بودم. علاوه بر اون هیجونگ همیشه میگفت زبان بدن من به راحتی قابل درک نیست. این چیزی بود که باید بیشتر روش تمرکز می کردم، اینکه بیشتر احساساتم رو نشون بدم. شاید اینطوری کمتر باعث سوتفاهم میشدم. اکثر مردم حالت چهره بی تفاوتم رو  به اشتباه قضاوت می کردن و فکر میکردن من ازشون خوشم نمیاد، این چیزی بود که من رو توی مدرسه و همچنین اوایل شروع به کارم با مشکلات زیادی مواجه کرده بود.

"راستشو بخوای من همیشه فکر میکردم بچه ها مایه دردسرن. درواقع هنوزم فکر میکنم همینطورن اما یجورایی دوستداشتنی هم هستن پس فکر میکنم قابل تحمله"

بهم لبخند زد "به نظر میرسه من تنها کسی نبودم که تغییر کرده"

"جون معجزه کرده"

خندید و سرشو تکون داد "چطور این کارو با ما کردی جون؟"

آخرین هفته ای که جون پیش جیمین بود تمام تلاشمو کردم تا جایی که ممکنه باهاشون وقت بگذرونم. صادقانه بگم بخاطر اینکه کارام دقیقا توی همون هفته دوبرابر شده بود خیلی سختی کشیدم. به عنوان کسی که تقریبا هر یه روز در میون اضافه کاری می ایستاد، برای همه سرکار عجیب بود که به محض رسیدن تایم خونه رفتن از دفترم می زدم بیرون.

پارک های مختلف شهرو رفتیم و کلی خاطره رو با عکس ثبت کردیم. حتی یکی از عکسام با جون رو روی میز دفترم گذاشتم که نگاه های مشکوک خیلی از همکارامو جلب کرد.

روز رفتن جون به پرورشگاه که رسید منم همراهشون رفتم. متوجه جیمین شدم که چطور پلک های نمدارش رو به سرعت به هم میزد وقتی بی هدف توی زمین بازی بچه ها در حال قدم زدن بود. بعد از کمی تردید جون رو با ملایمت توی آغوش خواهر جین گذاشت.

چند تا از بچه ها که میخواستن صورتشو ببینن دویدن طرفمون. چشماشون برق میزد و دهناشون باز مونده بود وقتی با ترس به جون خیره شده بودن. 

لبخند کوچیکی روی صورت جیمین نشست اما بعد لباش شروع به لرزیدن کرد که سریع لب پایینش رو گاز گرفت. میتونستم ببینم که چقدر داره تلاش میکنه جلوی اشکاشو بگیره. دلم میخواست بهش دلداری بدم اما به اندازه کافی برای انجام این کار اعتماد به نفس نداشتم.

"لطفا خوب ازش مراقبت کنین" صداش می لرزید

خواهر جین سرشو بلند کرد و لبخند گرمی بهش زد. انگار میدونست چه احساسی داره.

یه عکس پولاروید کوچیک به راهبه ی کنار خواهر جین دادم "این عکس سه نفرمونه"

"مطمئن میشیم جون هیچوقت محبت های شما دونفر رو فراموش نکنه"

جیمین تمایلی به ترک پرورشگاه نداشت و بالاخره موفق شدم از اونجا بکشمش بیرون. همش برمیگشت عقب و برای خواهر جین و جون دست تکون می داد. از کنار کلیسا که رد شدیم یه قطره اشک روی گونه ـش سرازیر شد.

خیره شده بود به زمین "خیلی خوشحالم ولی در عین حال هم ناراحتم"

نمیدونستم چی بگم بخاطر همین فقط ناشیانه دستمو پشتش کشیدم. کاری که ازش انتظار نداشتم انجام بده این بود که منو بکشه سمت خودش و دستاشو محکم دورم حلقه کنه. برای چندثانیه مطمئن نبودم چکار کنم و با این حال، نمیخواستم هم از خودم دورش کنم پس درنهایت منم دستامو دورش حلقه کردم.

🕊🕊🕊

سر ترجمه این پارت مث احمقا اشک می‌ریختم 😂😭
اصلا یه حالت دراماتیکی درست کرده بودم باید می دیدین🤣

حالا جیمین بدون حضور جون تو خونه ش چکار کنه 😭😭

چقدر توی این پارت بیشتر از همیشه با ناری احساس همزاد پنداری کردم 🥺 اونجایی که میگفت بخاطر عدم تواناییم توی نشون دادن احساسات بقیه فکر میکنن آدم خشک و مغروری ام یا اونجایی که میخواست به جیمین دلداری بده ولی نمیدونست چطوری 😭🥺🤧😁

ماچ غم دار به همتون 🧚🏻‍♀️♥️

Continue Reading

You'll Also Like

24.9K 331 42
when billie and madaline cross paths at lalapalooza,they instantly click. although it was only 5 minutes of conversation,those 5 minutes changed both...
11M 254K 60
𝐅𝐫𝐨𝐦 𝐄𝐧𝐞𝐦𝐢𝐞𝐬 𝐭𝐨 𝐋𝐨𝐯𝐞𝐫𝐬 Enzo Mariano is known for being nothing but ruthless. He is feared by all in the Italian mafia. He kills on...
27.4K 526 13
Jaune Arc the missing child of the Arc family was missing for 10 years but to no one's knowledge he's been sent to the center of the time patrollers...
1.3M 32.1K 46
When young Diovanna is framed for something she didn't do and is sent off to a "boarding school" she feels abandoned and betrayed. But one thing was...