The Depth of Ur heart ❤

بواسطة yizhan_castle

2K 434 162

Genre: Romance _ Smut _ Action ❤ Writer: Armati ❤ به نظرت چه حسی داره؟! اگه یه روز یکی پیدا بشه... یکی که با... المزيد

✨Ep_1✨
✨Ep_2✨
✨Ep_3✨
✨Ep_4✨
✨Ep_5✨
✨Ep_6✨
✨Ep_8✨
✨Ep_9✨
✨Ep_10✨
✨Ep_11✨
✨Ep_12_END✨

✨Ep_7✨

126 35 27
بواسطة yizhan_castle

* شیائو ژان *

صورتش رو با ضرب داخل آب فرو کرد، بخاطر این کارش آب از کناره های روشویی سنگی بیرون ریخت، کمی سرش رو توی آب نگه داشت تا اثرات خواب از سرش بپره..
ییبو:

+شیائوووو ژاااان کجایییی؟

صدایی که از بیرون دستشویی اومد باعث شد سریع خودش رو عقب بکشه.
به سمت دری برگشت که همین الانش هم باز شده بود، آب از موهاش و صورتش چکه می کرد و اون صورت خوش قیافه رو درخشنده تر کرده بود، به ییبویی که جلوی در خشکش زده بود نگاهی انداخت و چشم هاش رو درشت کرد.

-اینجا چه غلطی می کنی؟!

یهو ییبو یه تکون کوچیکی خورد و دهنش که باز مونده بود رو بست و کم کم گونه هاش رنگ گرفتن:

+ببخشید نمی دونستم لختی!

همینطور که سرش رو پایین انداخته بود راه اومده رو عقب عقب رفت و در رو پشت سرش بست.

-وات د فاک لختم؟؟ منکه لباس تنمه!

برگشت و به آیینه ای که رو به روش بود نگاهی انداخت، لباس سفیدش بخاطر خیس شدن کاملا نازک شده و به بدنش چسبیده بود و سینه ها و سیس پکش به خوبی از زیر اون لباس دیده می شدن، لبخندی که روی لب هاش نقش بست کمی چشماش رو کشیده کرد، و برقی توی اون ها افتاد.

-هیز کوچولو!

دکمه های لباسش رو باز کرد و اون رو از تنش بیرون کشید، حولۀ کنار در رو برداشت و روی شونه های لختش انداخت و با پوزخندِ شیطانی ای از سرویس خارج شد
ییبو که انتظار داشت ژان با یه حالت عبوس و خشک، تر گل ورگل و با لباسای عوض کرده بیاد بیرون، عملا با دیدنش توی اون وضعیت سکتۀ ناقصی زد و بطری گرون قیمت شرابی که بی اجازه از توی یکی از قفسه های اتاق ژان برداشته بود از بین دستاش لغزید و روی زمین افتاد، انگشت اشاره اش رو به سمتش گرفت:

+تو... تو؟

اما ژان بی خیال همینطور که به سمت کمدش پیش می رفت با اشاره به بطری که دیگه توی دستای ییبو نبود:

-فکر کنم من قبلا از اون استفاده می کردم!

ییبو سرش رو با همون حالت متعجب به سمت پایین چرخوند و تازه متوجه گندی که زده بود شد، تیکه های درشت و کوچیک شیشه که روی زمین بودن و مایع قرمز رنگ داخلش که حالا زمین رو به رنگ خونین در آورده بود بهش یکم احساس شرمندگی می داد، برای اون شراب زبون بسته که پخش زمین شده بود و حتی نتونسته بود یک قلوپ هم ازش بچشه واقعا ناراحت بود.

+خوب حالا از این به بعد از اون دویست و خورده ای دیگه که دکوری گذاشتی اونجا استفاده کن!

و بعد از حرفش با سر به سمت همون قفسه ها که مشروب گرون قیمت رو از لا به لای اونها برداشته بود اشاره کرد.
ژان نگاه گذرایی به شرابی که رویی زمین ریخته بود و کوچیک ترین اهمیتی براش نداشت انداخت و بعد دوباره به ییبو نگاه کرد و کمی چشم هاش رو تهدید وار ریز کرد:

-توی اتاق من چیکار می کنی تو؟ فکر کنم قبلا بهت گفته بودم همینجوری بی اجازه سرت و نندازی پایین و بیایی داخل!

ابرو های ییبو به حالت شیطنت آمیزی بالا پریدن:

+اگه اجازه بخوام که همچین صحنه های نابی رو از دست میدم!

ژان با احساسِ شیطنتی که یهویی توی صدا و صورت ییبو پیدا شده بود متعجب ابرویی بالا انداخت:

-دقیقا با چند کیلومتر سرعت بر ثانیه تونستی اینجوری مود عوض کنی!

جمله اش رو آرومتر از اونی که گوش های ییبو قادر به شنیدنش باشه ادا کرده بود.
با اینکه قصد ییبو رو از حرفاش فهمیده بود اما خودش هم به این بازی پیوست و همینطور که صحبت می کرد قدم به قدم بهش نزدیک تر شد:

-دقیقا چه صحنۀ نابی؟ اینکه من رو اینجوری ببینی برات لذت بخشه!

حالا دیگه اوقدر نزدیک شده بود تا بتونه ییبو رو بین خودش و میز گیر بندازه.
دوتا دستش رو بالا آورد و به سمت ییبو کمی خم شد و دستش هاش رو از کنار کمرش رد کرد و قائم روی میز گذاشت.
هرچی که می گذشت با بی جواب موندن سوالش و حس نگاه در دوران ییبو بین بدن و صورتشون، بهش نزدیک تر می شد و عمدا هرچی نزدیک تر میشد عمیق تر نفس می کشید تا بتونه با گرمای نفس هاش گونه های رنگ گرفته صورت ییبو رو برانگیخته تر کنه...

-هومم!!

* وانگ ییبو *

خودش نمی دونست چند ثانیه بود که نمی تونست نفس بکشه، مثل اینکه کل سیتمش ویروسی شده بود و به کل نفس کشیدن رو از یاد برده بود، صدای هومم کشیده و پر غیظی که ژان هم کشید به این حالت گر گرفته اش کمک چندانی نبود و اون بیشتر از قبل تحت فشار قرار گرفت، حس می کرد الانه که قلبش بیاد از قفسه سینش بیرون و جلوی ژان تالاپ تلوپ خود نمیایی کنه، یه لحظه تمام قدرتش رو توی دستاش جمع کرد و سعی کرد از این مخمصه خودش رو بیرون بکشه، دستاش رو روی سینۀ ژان گذاشت و سریع هلش داد:

+هییسس...

ولی ای کاش اینکار رو نکرده بود.
با نگاه به پای ژان که حالا خونی شده بود و شیشه توی پاش بخاطر بالا آوردنش به خوبی دیده میشد، هول کرد و نمی دونست توی اون لحظه باید از خودش چه واکنشی نشون بده:

-من.. من... یه چیزی پیدا کردم!

یه نفس تند و تیز گرفت و با بیشترین سرعت ممکن جمله اش رو ادامه داد:

-که بعدا بهت میگم.

و بعد با دو از اتاق خارج شد.
خودش رو به اتاقش رسوند و بعد از بستن در اتاق، همون پشت روی زمین افتاد، یه دستش رو آورد بالا و روی قلبش که تند تند خودش رو به دیوارِ سینه اش می کوبید قرار داد:

-از کی انقدر احمق شدی!

نگران ژان بود، می دونست که به هر حال پاش خیلی آسیب جدی ای هم ندیده ولی بازم درد داشت...

-چرا انقدر احمق شدی؟

دستش رو روی گونه هاش گذاشت و با حس داغیشون دوباره از خودش پرسید:

-کی اینجوری وادار به احمق بودنت کرده؟!

سرش رو تکونی داد و با خودش تکرار کرد:

-نه ییبو الان وقتش نیست، اون آدمش نیست! این وضعیت درست نیست... این اونی که فکر می کنی نیست!...

سرش رو پایین گرفته بود و دست هاش رو اطراف اون نگه داشته بود و به پایین نگاه می کرد و مدام اتفاقی که تا همین چند ثانیه پیش براش افتاده بود رو انکار می کرد.
یهو در با سرعت باز شد که چون دقیقا پشتش نشسته بود کمرش برخورد غیر دوستانه ای با اون داشت.

-آخخخ..

دستش رو روی کمرش گذاشت و به سمت زمین خم شد:

-زدی کمرم و داغوننن کردییی، مگه نمدونی کمرم چقدر مهمهه؟؟!

عصبی و با داد برگشت تا با کسی که مسبب درد کمر عزیزش بود دعوای بدی رو شروع کنه، ولی با دیدن اینکه کی پشت دره و با یاد آوردن چند لحظه پیش فقط تونست دوباره گر بگیره.
ژان به سمتش خم شد و کمی بهش نگاه کرد:

+چرا روی زمین نشستی! صندلی و تخت رو ازت گرفتن؟!

نگاه پر غیظی بهش انداختم و براش دهن کجی کردم، دستم و گذاشتم روی زمین تا بلند شم که دستش رو به سمتم دراز کرد تا بلندم کنه.
نگاهی به دستش که جلوی صورتم بود انداختم و بی توجه به اون و میل درونی خودم که میخواست دستش رو بگیرم از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم.

-چی باعث شده عینِ چی سرت و بندازی پایین و بیایی داخل، بعدشم اینجوری دوقورت نیمت بالا باشه؟؟!

بهم نگاهی انداخت و خواست جوابم رو بده ولی با حس چیزی که توی دستش گرفته بود و دلیل این حد از هول بودنش از کش دادن ماجرا منصرف شد ییبو رو کنار زد و داخل رفت و روی تخت نشست، دستش رو بالا آورد و به نامه توی دستش اشاره کرد.
ییبو با دیدن اون نامه و در اصل دلیل رفتنش به اتاق ژان سریع دستی به جیب هاش کشید و دنبالش گشت:

-این دست من بود که!

ژان دستش رو پایین آورد و بهش نگاهی انداخت
با حس خطر و احتمال اینکه ژان دچار سوءتفاهم بشه سریع به سمتش رفت تا قضیه رو براش توضیح بده:

-اونجوری که فکر می کنی نیست...

سر ژان بالا اومد، نگاهی که توی چشم هاش دیده می شد برای ییبو قابل فهم نبود، یه جورایی آروم داشت بهش نگاه می کرد و هم زمان با خشم دلیل وجود اون نامه رو می خواست.

+می شنوم..

همینطور که نشسته بود دست هاش رو روی سینه اش بهم قفل کرد و به ییبو زل زد.
با اینکه اون نامه کار خودش نبود ولی استرس گرفته بود کمی چشم هاش رو توی حدقه پیج و تاب داد و باز و بسته کرد، تا حس بهتری پیدا کنه و بعد شروع کرد به توضیح دادن:

-حیاط پشتی ساختمان، زیر زمینی، اونجا هیچ دوربینی نیست!

براش ابرویی بالا انداخت:

+خب؟!

با زبونش لبش رو تر کرد و ادامه داد:

-اونجا پیداش کردم، بین لوله ها بود، منم فکر کردم شاید این همون چیزی باشه که دنبالشی، برای همین بَرش داشتم تا بیارم پیشت.

البته این رو نگفت که قرار نبود به همین راحتی اون رو نشونش بده..
ژان آروم با سر تایید کرد:

+پس بخاطر این اومدی اتاقم؟!

اینبار این ییبو بود که سر تکون می داد، به نظرش خیلی دربرابر ژان موش شده بود و نمی خواست انقدر مطیع برخورد کنه ولی حالت تدافعی ای که از ژان می دید این کار رو براش سخت کرده بود.
سرش پایین بود و متوجه لبخند شیطونی که یه لحظه روی لبای ژان نقش بست نشد:

+پس چرا نموندی تا بهم بدی؟

از اونجایی که ذهنش اصلا سالم نبود یه ثانیه سرش رو با شوک بالا آورد و سوالی به ژان نگاه کرد.
قبل از اینکه باز موقعیت معذب کنندۀ دیگه ای رو ایجاد کنه متوجه منظور ژان شد:

-چون.. تو...

+من چی!

-تو خوب... چیزه یعنی من.. یا نه همون خود تو... اهههه ایش

صدای پوقی از سمت ژان شنید و با تعجب برگشت تا بهش نگاه کنه.

-می خندی؟؟!!

ژان خنده اش رو جمع کرد و بلند شد:

+بعدا بیا اتاقم تا ادامه بدیم.

چشم هام گرد شد:

-چیو؟؟؟!

سر ژان به سمتش چرخید و همینطور که داشت عقبکی میرفت با پوزخند جوابش رو داد:

+بحثمون رو، این که تو اونجا چیکار می کردی؟!

شعت...
در اتاق بسته شد و ییبو دوباره توی اتاق تنها بود، قرار بود در عوض دادن اون نامه بهش یه سری چیز ها بخواد ازش، وگرنه چرا باید بهش تحویلش میداد، ولی کِی اینجوری توی تلۀ ژان اوفتاده بود؟؟!

* فلش بک چند روز قبل *

با عصبانیت پاهاش رو به زمین کوبید و دوباره از اتاق خارج شد، دست هاش رو مشت کرد و غرید:

-مرتیکه ییلاقِ الاغ، فکر کرده دیگه خیلی آره؟!

عصبی تر و تند تر راه مونده تا اتاقش رو پیش رفت.

-حالا می بینیم کی، کی رو توی مشتش می گیره!

در رو به سمت داخل هل داد و با عصبانیت خودش رو به سمت تختش پرت کرد.

-تحمل کن ییبو حداقل الان توی این کوفتی می تونی راحت بچرخی.

روی تخت نیم خیز شد و نشست پاهاش رو با دستاش گرفت و کمی فکر کرد.

-شاید بهتره یکم نرم تر برخورد کنم تا بتونم سر دربیارم چه خبره؟!!

ولی اگه دولا دولا سواری بخوان چی؟؟ خب اونجا جفتک می ندازم..
دست هاش رو به لبۀ تخت رسوند و خودش رو به سمتش کشوند، بلند شد و دوباره به سمت اتاقش راه افتاد.
به پشت در که رسید برای بار سوم دستش رو به دستگیره گرفت و اون رو محکم کشید و خودش رو به سمت داخل دعوت کرد.

+کلا در زدن بلد نیستی؟! نه!!

ییبو پوزخندی زد، رفت رو به روی میز ژان ایستاد و بهش چشم دوخت:

-بگو...

ژان ابرویی بالا انداخت و تا اومد دهنش رو باز کنه تا چیزی بگه ییبو ادامه داد:

-نقشه تون چیه؟؟ تا جایی که خودت میخوای بهم بگو.

پوزخند پیروزمندانه ای که روی لب های ژان نشست داشت به این وادارش می کرد کلا نرمینه بودن رو بذاره کنار و همین الان بزنه دخلش رو بیاره.
ولی احتمالا بعدش به صد و هشتاد روش سامورایی قیچیم می کنن، با حرف ژان از سناریویی که توی ذهنش داشت نقش می گرفت بیرون کشیده شد.

+صبر کن چنگ تا چند لحظه دیگه می رسه.

قبل از اینکه ژان ازش بخواد تا بره بشینه خودش به سمت راحتی ها رفت و از بالا عملا روشون شیرجه زد، زیر لبی چیزی زمزمه کرد که ژان نشنید.

-شاید هم نمی خواست بم بگه برم بشینم؟! بدرک

پاهاش رو دراز کرد و به میز تکیه دادشون و روی هم سوارشون کرد و توی همون حالت منتظر موند تا چنگ برسه.

....

از شنیدن حرف های ژو سرش سوتی کشید، نقشه ای ساده ای بود ولی خوب بود.
چشم هاش رو از ژو گرفت و بعد از چرخوندن سرش به ژان زل زد:

-از کجا انقدر مطمئنی با اون همه مانع بازم به کارش ادامه میده؟!

ژان که تا اینجای حرف های ژو یه لحظه هم نگاهش رو از لپ تاپش نگرفته بود با سوال ییبو سرش رو بالا آورد و اون هم بهش زل زد.

+چون اگه اهل عقب کشیدن بود، با پخش شدن خبر تفکیک تا الان فرار کرده بود.

ژو سرش رو تکون داد و در ادامه حرف ژان گفت:

×ولی تا الان حتی یه نفر هم ازمون کم نشده، که این رو می رسونه طرف یا خیلی از خودش مطمئنه یا اینکه بشدت اهل ریسکه، در هر دو صورت می تونیم این احتمال رو بدیم که باز هم ریسک کنه و اینکار رو انجام بده.

سرم رو تکونی دادم، فهمیدن اینکه چرا انقدر شرایط رو سخت کرده بودن کار سختی نبود، میخواستن تعداد کم تری رو گزینش کنن پس تمام موارد مشکوک رو جمع کردن، و با این کار حسی بهشون دادن تا فکر کنن که بهشون اطمینان دارن.

-بد نبود..

ژو سوالی به ییبو نگاه کرد:

×چی بد نبود؟

ییبو دست هاش رو دو طرف بدنش بالای مبل دراز کرد و یکی از پاهاش رو قائم اون یکی پاش کرد و سرش رو عقب انداخت تا به ژان دید داشته باشه:

-خوشحالم از اینکه زرنگی، حداقل با یه کودن درگیر نیستم.

ژان بدون اینکه سرش رو اینچی تکون بده از بالای عینکش بهش نگاهی انداخت:

+حواست به کارت باشه.

لب هاش رو چین داد و سرش رو به سمت ژو چنگ چرخوند:

-رو مخ..

از جاش بلند شد و با گفتن اینکه اگه کاریم داشتین توی اتاقمم از اونجا خارج شد.
داشت به سمت اتاقش میرفت ولی با فکر اینکه الان وقت مناسبیه تا بتونه اطلاعاتی از اطرافش بدست بیاره راهش رو کج کرد و از سالن اصلی بیرون زد.
تا حالا این اطراف رو درست ندیده بود با نگاه به محیط شیک و بزرگ اطرافش سوتی کشید.

-واووو..

به سقف نگاهی انداخت، گچ کاری های مدرن و باکلاسش با سلیقگی صاحبش رو به رخ می کشید، فرشته های گچی و به رنگ طلایی که اطراف لوستر پر زرق و برق روی سقف خودنمایی می کردن و نمایی رنگین طلایی سفیدی که از خودش منتزع می کرد، چشم هر جنبنده ای رو به خودش معطوف می کرد، فقط با نگاه به همون سقف می تونست از اون خونه به عنوان یه قصر یاد کنه
جلو تر رفت و هر اینچ اون ویلا رو با نگاهش تحسین کرد، برعکس فضای داخل اتاق خود ژان که مشکی و تیره است، فضای بقیه قسمت های خونه خیلی روشن و رویایی بود
از خونه به طور کامل خارج شد و تمام نقاط هر دو حیاط واقع در اونجا را اینچ به اینچ زیر رو کرد و هر نقطه از اون خونه رو به ذهنش سپرد تا بعدا بتونه نقشۀ کامل و دقیقی ازش بکشه.
به سمت دور افتاده ترین بخش ساختمان که بنظر می اومد کُنتر ها اونجا بودن رفت، بنظر نمی اومد چیز مهمی اینجا باشه ولی کمی به اطراف که نگاه کرد متوجه شد این تیکه از خونه هیچ دوربین امنیتی ای نداره.

-می تونه اینجا باشه؟!

کمی دیگه هم اطراف رو گشت ولی با پیدا نکردن چیزی نا امید شد و خواست بره که یه سه گوش سفید شبیه به گوشۀ کاغذ درست لا به لای لوله های متعددی که اونجا بودن توجه اش رو به خودش جلب کرد، جلو رفت و لبه ی کاغذ که توی دید بود رو گرفت و اون رو بیرون کشید.

-نامه اس!

پاکت رو جلوی چشم هاش چرخی داد و چند بار پشت رو کرد، تنها چیزی که رو پاکت نوشته شده بود دو تا حرف بی معنی بودن.

...(L.V)...

بالای پاکت رو پاره کرد و ورق نوشته شده داخلش رو بیرون کشید و اون رو خوند.

« یه معامله میخواد صورت بگیره، نزدیک اسکلۀ ژین، از مسیر غربی وارد و قراره بعدش از مسیر شرق خارج بشیم، حدود دویست هزار قبضه اسلحه وجود داره که توی سه تا کامیون دسته بندی شده»

-اوه له له...

پاکت رو توی جیبش فرو کرد و از اونجا خارج شد به سمت اتاقش حرکت کرد.
روی صندلیش نشست و توی فکر فرو رفت.
می تونم در قبال دادن این نامه ازش بخوام یه سری اطلاعات بهم بده، چیزایی که زیاد هم مهم نیستن ولی می تونن کمک کننده باشن.

-ولی اگه این کار یه نفوذی از خودمون باشه، اینطوری فقط گند میکشم به عملیات و احتمال اینکه جون طرف هم توی خطر بیوفته زیاده.

دوباره به کاغد حاوی اطلاعات توی دستش نگاهی انداخت، حتی مشخص بود کسی که این نامه رو نوشته حواسش بوده که از دست خط خودش استفاده نکنه چون این بخوبی از خط خوردگی ها و بدخط بودن نوشته ها مشخص بود، پس حتما هیچ اثر انگشتی هم روش نیست.
یه لحظه برای اطمینان به دستکشی که از اول برداشتن نامه به دستش کشیده بود نگاهی انداخت.

-اگه برم بذارم سر جاش هم کسی متوجه نمیشه.

هوفی کشید و سعی کرد بیشتر راجب بهش فکر کنه
اگه طرف پلیس بود نمی اومد از راه نامه چیزی بگه خوب یعنی ریسکش بالاست، بعدشم بین افسر های زیر دستم یا رده بالا تر کسی با اسم مستعار ال وی بیاد نمیارم.
سعی کرد به غریزه اش اعتماد کنه و از طریق اون نامه اطلاعاتی بدست بیاره، ولی بازهم برای اطمینان اون رو دو روزی دست خودش نگه می داشت تا بیشتر بتونه بین افراد دقت کنه.
توی این دو روز هم با ژان هم با چنگ برخوردی داشت ولی هر دفعه خودش رو نگه می داشت تا چیزی نگه و سر یه فرصت مناسب اطلاعات خوبی بتونه بگیره
لیست افراد ژان رو نگاهی انداخت و بلافاصله با دیدن اسم و عکس سونگ جو اون رو شناسایی کرد.

-پس تو اینجایی؟؟ یعنی متوجه من شده؟!! چیزی به کسی درموردم گزارش داده؟

ولی تا جایی که یادش می اومد از همون اول که وارد اینجا شده بود سه نفر رو بیشتر ندیده بود، دو نفرشون که اون قلچماقایی بودن که انداختنش توی این اتاق کوفتی و شبانه روز دورش طواف می دادن و نفر دیگه اون پسره کَنه که حتی یادش نمی اومد اسمش چه کوفتی بود، بودن.
سونگ جی یانگ، افسر هم ردۀ خودش بود که تا حالا سر چند پرونده باهم همکاری داشتن، مثل اینکه از قضا بعد از گم شدن ییبو خیلی نامحسوس باز باهم همکار شده بودن.

-دیگه مطمئنم این نامه از طرف نفوذی ما نیست... روش جی یانگ رو میشناسم.

به سمت اتاق ژان رفت و طبق همیشه در رو بدون اینکه اعلام کنه باز کرد ولی کسی رو توی اتاق ندید.
کمی به اطراف چشم چرخوند تا شاید بتونه نشونی از ژان توی اتاق پیدا کنه.

-شیائوووو ژااان کجایی؟؟

با صدای شلپ آب از سمت دستشویی به سمتش رفت و ناگهانی درش رو باز کرد ولی با دیدنش..
این درست نیست که یه نفر انقدر کامل باشه! توی سرش به خودش نالید با صدای ژان به خودش اومد تکونی خورد و تازه متوجه دیده شدن بدن ژان شد.
حس کرد خون توی گونه هاش دوید و با عذر خواهی سریعی از دستشویی خارج شد.

-گندم بزنن، مگه لخت بود!

سرش رو تکون داد و چشمش به قفسه شیشه های پر ابهت و مرتب چیده شده توی قفسۀ کنار پنجره افتاد...

... پایان فلش بک ...

.

..
.....
.......

های گایز ... امیدوارم از پارت جدید لذت برده باشین♡
♡♡ ووت و کامنت فراموش نشه من واقعا از دوستای عزیزی ک حمایت میکنن ممنونم♡♡

واصل القراءة

ستعجبك أيضاً

3.6K 1.2K 27
🥀𝑰 𝑴𝒊𝒔𝒔 𝒀𝒐𝒖🥀 قول میدی برگردی؟ : قول میدم برگردم. میتونم به قولت اعتماد کنم؟ : تو تنها کسی هستی که وقتی بهش قول میدم، تمام تلاشم رو میکنم ت...
209K 12.6K 25
💜💜💜