purpule life[L.S]

By blue_dona

3.6K 259 88

smut,imagine and one shot of larry:) More

purple life
Marriage Anniversary
crush
you're my light
it's my day

Daddy siter

819 58 24
By blue_dona

Smut
Louis top
.
.
.

انگشتتونو توی ستاره پایین فرو ببرین:)

کسایی که پارت قبل گلناراشونو تحویل دادن تو صف وایسن بگیرنشون.

اسم چپتر یکم بهش نمیاد ولی دوسش دارم🚶‍♂️

___________________________

به اخرین شماره ای که پیدا کرده بود هم زنگ زد و بعد از شنیدن جواب نه خودشو روی مبل پرت کرد، پاهاشو از روی دسته مبل اویزون کرد و به سقف زل زد.

"فااااااااک به این زندگی"

بعد چند دقیقه بلند داد زد و گوشیو روی مبل رو به رویی پرت کرد.... دوست داشت پرتش کنه سمت دیوار ولی بعدا نمیتونست یکی بخره پس....

"هرییییی درو باز کن"

"کلید داری پس مجبور نیستم از سرجام بلند شم و در و برات باز کنم"

داد زد تا زین از پشت در صداشو بشنوه
با صدای کوبیده شدن در از جا پرید تعادلشو از دست داد و با کمر روی زمین افتاد.

"شتتت کمرممممم"

"وقتی اه و ناله هات تموم شد، بیا درو باز کن"

زین با لحن عادی گفت و باعث عصبانی شدن هری شد .

همینطوری که‌ پاهاشو روی زمین‌می‌کوبید به سمت در رفت و درو با‌ تمام قدرت کشید سمت خودش، به خاطر حرکت ناگهانیو محکمش دوباره روی زمین افتاد.

همزمان با زمین خوردنش صدای قهقه زین که با دستای پر از پلاستیک خرید از بالای سرش رد میشد شنید.

"برای چی‌ با من‌ این کارارو میکنی‌ به لیام میگم‌ اذیتم میکنی"

با نق نق گفت و سعی کرد با نادیده گرفتن کمر دردش از روی زمین بلند شه.

"به لیام میگم اذیتم میکنی.......میخوای یه زنگ به مامانتم بزن و بهش گزارش بده"

همونطوری که خریدارو از توی پلاستیک در میاورد و روی کانتر میچید چشماشو چرخوند و سعی کرد ادای هریو در بیاره

"هییییی من اونطوری حرف نمیزنمممم"

با اعتراض گفت و با یه پرش روی کانتر نشست ولی بلافاصله با دردی که توی کمرش احساس کرد پشیمون شد؛
نفسشو حبس کرد و دستشو روی کمرش گذاشت.

"اخر یه روز به خاطر دست و پا چلفتی بودنت کار دست خودتت میدی"

زین گفت و سمت کشو های اشپزخونه رفت؛ بعد یکم گشتن روبه هری کرد

"باز جای قرصای‌مسکن و عوض کردی"

با لحن کلافه ای گفت و منتظر به هری خیره شد

"نخیرم دوست پسر عزیزت جاشونو عوض کرده کابینت بقل یخچال"

چشماشو چرخوند و با دستش به کابینت اشاره کرد.

"چرا کلافه ای انقدر"

قرص رو پیدا کرد، سمت یخچال رفت تا لیوان رو پر از اب کنه

"به همه اون شماره های لعنتی زنگ زدم و هیچ کدومشون کاری برای من نداشتن"

با نا امیدی زمزمه‌کرد و به زین که سمتش میومد نگاه کرد لیوان اب و مسکن رو ازش گرفت و خورد.

"هی بالاخره یه کار برات پیدا میشه"

دستشو چند بار روی شونه هری کوبید و به سمت کیسه های خرید برگشت تا مرتبشون کنه

"ولی من‌نمیفهمم چرا گیر دادی به اینکه حتما توی مدرسه کار بگیری"

"این همه سال درس نخوندم که اخرش یه کاری که مربوط به رشتم نیست انجام بدم"

"من که نگفتم بیا برو باغبونی کن هرچند میرفتیم بلد نبودی فقط می...."

"کی گفته که باغبونی بلد نیستم پس گلای‌ توی باغچه رو کی کاشته"

با لحن شاکی بین حرفای زین پرید و دست به سینه و طلبکار نگاهش کرد.

"منظورت همون گلاییه که خشک شدن و شبیه علف هرزن؟؟؟؟ اره خب اونارو تو کاشتی"

سرشو تکون داد و سمت یخچال رفت تا پاکت شیر و بزاره توش

"خب....چیزه به هرحال من نگفتم سالم نگهشون داشتم گفتم کاشتمشون"

گوشه شقیقش رو با دست خاروند و با صدای ارومی‌گفت

"کاملا درسته؛
ولی به نظرم روی کارای دیگم فکر کن اینطوری که فقط میخوای بری مدرسه فکر نکنم کاری گیرت بیاد"

"مثلا دیگه چه کاری به روانشناسی کودک مربوط میشه نابغه؟؟؟ پول مطب زدن که ندارم تنها راهم کار توی مدرست"

با لحن طلبکاری گفت و پاهای اویزون شدش از کانتر و تاب داد.

"امممم... خب شاید پرستاری بچه؟؟؟"

زین با لحن نا مطمئنی گفت و سمت یخچال رفت تا ببینه برای ناهار چی میتونه درست کنه

"چه ربطی به روانشناسی داره خنگ"

با قیافه پوکری گفت و به زین که هی برای برداشتن مواد غذایی از این سر اشپزخونه به اون سر میرفت زل زد

"خنگول کلی بچه هستن که برای نگهداریشون احتیاج به روانشناس هست تا بتونه با روش درست مدریتشون کنه و به پدر و مادرشونم آموزش لازمو بده.

اخخخ سرمممم"

با برخورد سرش با کابینت ناله کرد و دستشو روی سرش گذاشت.

"همچین حرف بدیم نمیزنی ها میرم یه کم توی نت دنبالش بگردم"

بی توجه به زین از کانتر پایین پرید و سمت گوشیش رفت

"هی امروز نوبت تو بود که ناهار درست کنی فکر نکن دارم در حقت لطف میکنم بعدا برام جبرانش میکنی"

کمی صداشو بلند کرد تا به گوش هری برسه و مشغول درست کردن غذا شد.

چند ساعتی گذشته بود و زین درست کردن ناهارو تموم کرده بود.

"هرییییی بیاااا ناهار"

بعد پنج دقیقه وقتی صدای زنگ و شنید دوباره گفت

"هرییییی دستم بنده برو درو باز کن"

با شنیدن صدای دوباره در فوحشی زیر لب دادو رفت تا درو باز کنه

"هی هانی روزت چه طور بود"

با لحن ارومی زمزمه کرد و لیام و بوسید

"مثل همیشه تکراری بود"

سرشو جلو برد تا دوباره زین رو ببوسه که با شنیدن صدای داد عقب کشید.

"ارههههه همینهههه بالاخرهههه اوووو خدایا مرسییییی"

"های هری چه طوری چرا خون....."

"لیاااام اووو گاد لیااام بالاخره پیدااش کردم"

سمت لیام رفت و بازوهاشو محکم دور گردنش پیچید و همزمان بالا پایین پرید.

"هری.....داری....خفم....میکنی...."

لیام سعی میکرد تا بازوهای هریو از دور گردنش باز کنه اما اون پسر انقدر هیجان زده بود که هی گردنشو بیشتر فشار میداد.

"عوضی....دوست...پسرمو...ول...کن....کشتیش"

زین با لحن عصبانی گفت و بین هر کلمش با دمپایی رو فرشیش به سرو صورت هری میزد.

"خیله خب خیله خب نزن ولش کردم زین ولممم کن"

هری دستاشو جلوی صورتش گرفته بودو سعی میکرد ضربه های زین و مهار کنه اما نشدنی بود.

"بیب ولش کن هانی ولش کن...زین ولششش کن"

با داد اخر لیام زین دست از زدن هری برداشت و نفس عمیقی کشید، دستاشو به کمرش زد،نگاهشو به سقف دوخت و با صدای ارومی گفت

"اخیش چند روز بود هی میخواستم بزنمت"

"مگه چی کارت کردم فاکر"

هری با لحن مظلومی گفت و روی مبل نشست

"تازه میپرسی چی کار کردی؟؟توی عوضی ماشین نازنینمو بردی داغوون کردی تازه بهم نگفتییی امروز صبح دیدمش داشتم سکته میکردم اسهول"

زین دوباره میخواست سمت هری هجوم ببره که لیام مانعش شد.

"خب حالا چیزیش نشده که یکم خش برداشته"

"عه عه پررو میگ...."

"ولش کن زین خودم میبرمش تعمیر گاه"

زین چشماشو برای لیام چرخوند و سمت اشپزخونه رفت.

"هری چرا انقدر داد و بیداد راه انداخته بودی"

چهره ناراحت هری سریع تغییر کرد و نگاهش پر از ذوق شد.

"وای لیام باورت نمیشه بالاخره کار پیدا کردم پرستاری از یه بچه اسمش فردیه تاااازه خیابون بالایی خودمون زندگی میکنن"

"اممم پرستاری؟؟؟"

"او میدونی من به همه مدارس و مهدکودک ها زنگ زدم ولی کاری نداشتن بعدش زین پیشنهاد کرد پرستاری یه بچه رو به عهده بگیرم اونطوری که فهمیدم فردی یه بچه شیطونه غیر قابل کنترله و احتیاج به پرستاری داره که رفتار با کودک و بلد باشه تا باهاش کنار بیاد و خب کی بهتر از من"

تیکه اخر جملشو با لحن از خود راضی گفت و نیشخندی زد.

"واقعا خوشحالم که کار پیدا کردی پسر پس باید برای ناهار ببریمون رستوران"

دستشو چند بار روی شونه هری کوبیدو لبخندی تحویلش داد.

"هی هی هیچ کس حق نداره پاهای فاکیشو از در بزاره بیرون من ناهار درست کردم"

زین با قاشق توی دستش از کانتر اویزون شده بود تا اونا بتونن ببیننش.

"خیله خب هانی عصبانی نشو هیچ کس قرار نیست دستپخت تورو از دست بده؛ میرم تا یه دوش سریع بگیرم"

"هی وزغ بیا اینجا ببینم"

زین با چشمای ریز شده رو به هری گفت و با قاشق توی دستش بهش اشاره کرد تا بیاد نزدیک.

"نمیخوام دوباره میزنیم"

لباشو اویزون کرد و روی دسته مبل نشست.

"فکر کنم باید زنگ بزنم به مامانت بگم هری داره گریه میکنه"

"من لوس نیستم عوضی"

"هاع، من اصلا از کلمه لوس استفاده نکردم پس خودت فکر میکنی که لوسی و خب این کاملا درسته"

"عوضی از خود راضی، ازت متنفرم"

"اره منم استریتمو دوست دختر دارم؛ پاشو بیا اینجا کارت دارم دراز بیریخت"

هری سمت کانتر رفت و با یه پرش روش نشست.

"از کجا این یارو رو برای کار پیدا کردی؟؟؟"

"توی یه سایت روانشناسی کودک میگشتم که دیدم یه قسمت درخواست مشاور داره شماره رو از اونجا برداشتم و باهاش تماس گرفتم"

بعد چند لحظه سکوت زین گفت

"خب بقیش"

"کدوم بقیش؟ گفتی از کجا پیداش کردی گفتم از سایت"

"خب خنگول حتما باید دونه دونه بپرسم بگو اسم یارو چیه چندسالشه خونش کجاست"

"اوه ....خب اسمش لویی تاملینسون بود زیاد توضیح خاصی نداد به جز اینکه یه پدر مجرد ۳۰ سالست و یه پسر ۵ ساله داره"

"کی میری برای شروع کار؟؟"

"قرار گذاشتیم توی خونش همو ببینیم تا شرایطمونو بگیم، بعد کارو شروع کنم فردا ساعت ۸ صبح قرار گذاشتیم"

"زی عزیزم میشه غذارو بکشی حسابی گشنمه"

زین با شنیدن صدای لیام بیخیال بقیه سوالاش شد و سمت ظرف غذا رفت تا روی میز بذارتش.

بعد از ناهار زین و لیام رفتن اتاقشون تا کمی استراحت کنن. هری مشغول دیدن فیلم بود و کسی قرار نیست بدونه داشت دیزنی نگاه میکرد.بعد چند ساعت به خاطر اینکه ناهارو به زین سپرده بود پاشد تا شام درست کنه.

ساعت ۲ شب بود و هری از استرس خوابش نمیبرد؛ اگه فردا گند میزد به همه چیو کار و از دست میداد چی؟ اگه اصلا خودش با شرایط کنار نمیومد چی میشد.

انقدر به این چیز ها فکر کرد که نفهمید کی خوابش برده.

صبح با صدای زنگ گوشیش بیدار شد دستشو دراز کرد تا خاموشش کنه و دوباره بخوابه که یهو یادش اومد باید برای قرار بره خونه اقای تاملینسون.

"عااااا چرا ۸ صبححححح"

"تو که میدونی نمیتونی صبح پاشی مرض داری این ساعت قرار میزاری"

با شنیدن داد زین از بیرون اتاق صداشو بلند کرد و داد زد

"لیااااام لطفا خفششش کننن"

"هی فاکر خودت خفه شوووو"

لیام اهی کشید و وسط حرفاشون پرید

"زی بس کن، هریییییی اگه نمیخوای بعدا مجبور شی برای خودت صبحانه درست کنی کونتو تکون بده و بیا سر میز"

هری اهی کشید و از روی تخت بلند شد فقط امیدواره بیدار شدن اونم ۸ صبح ارزش اون کارو داشته باشه.
------------------------------

"خیله خب هری استرس نداشته باش تو میتونی"

زیر لب با خودش تکرار کرد و از دوتا پله جلوی خونه رفت بالا یه نفس دیگه کشید و زنگ درو زد.

یا مادر مقدس؛ اولین جمله ای که با دیدن مرد جلوی در تو ذهنش اومد، اون لعنتی، خوشگللل بود ؛ اوکی اوکی هری به خودت مسلط باش گند نزن‌ گند نزن.

صدای افکارش با شنیدن صدای‌نرم‌ مرد رو به روش خاموش که نه، از زیبایی صدای‌ روبه روش‌ مردن.

"های، میتونم کمکتون کنم"

لویی با لحن اروم و لبخند روی لبش رو به هری گفت و نگاه منتظری بهش دوخت

"اممم سلام من هریم، هری استایلز برای کار باهاتون‌تماس‌گرفته بودم"

"او لطفا منو ببخشین اقای استایلز، تاملینسون هستم پدر فردی"

هری‌ دستشو توی دست دراز شده مرد گذاشت و فشار کوچیکی بهش وارد کرد و تمام تلاششو کرد تا صدای مغزش که میگفت دستاش چقدر نرمن نادیده بگیره.

"او بازم ببخشین ادبم کجا رفته"

لویی با دستپاچگی زمزمه کرد و از جلوی در کنار رفت تا هری وارد خونه بشه؛ لعنتی لویی حواست کجاست؟!
پیش فرفریای خوش رنگش،چشماش،لبا.....

"ساکت شو الان وقتش نیست"

زیر لب با خودش زمزمه کرد و پشت سر هری به سمت پذیرایی رفت.

"لطفا راحت باش، قهوه یا چای؟"

"چای لطفا"

شت حتی علایقشم شبیه لویی بود.
خیله خب مرد خودتو جمع کن داری همین روز اول فراریش میدی.

راهشو به سمت اشپرخونه کج کرد و با دوتا فنجون چایی برگشت و روبه روی هری نشست.

"اممم خب همونطوری که تلفنی هم گفتم من یه پدر مجردم و یه پسر ۵ ساله به اسم فردی دارم. بیشتر کارمو توی خونه انجام میدم اما فردی یه جورایی غیر قابل کنترله و خب از پسش برنمیام و نیاز به کمک دارم،پرستارای زیادی براش اوردم ولی اونا کمتر از دو هفته رفتن و به پیشنهاد یکی از دوستام دنبال یه مشاور گشتم که با رفتارای فردی اشنا باشه تا از پسش بر بیاد"

هری با لبخند کوچیکی به لویی چشم دوخته بود و حرفاشو گوش میکرد، به نظرش قرار بود با اون کوچولو بهشون خوش بگذره حس خوبی بهش داشت با اینکه ندیده بودتش،عجیبه ولی حس‌ میکرد این دقیقا همون کاریه که میخواست.

"اگه مشکلی نیست یکم راجب شما بدونم"

با شنیدن صدای لویی از افکارش خارج شد و سرفه کوچیکی کرد

" پشت تلفن هم بهتون گفتم من هری استایلزم و ۲۵ سالمه و رشته روانشناسی کودک خوندم، شمارتونو توی یه سایت روانشناسی پیدا کردم و خب، اها یه سری از مدارک دانشگاهم براتون اوردم که خیالتون راحت باشه"

مدارک رو از کوله پشتیش دراورد و سمت لویی گرفتشون.
لویی بعد چک کردن مدارک اونارو به هری برگردوند و گفت

"راجب دست مزد هم اگر مشکلی‌ نیست به صورت ماهیانه پرداختش کنم و راجب مبلغش هرچی خودتون بگید"

"اره، پرداخت ماهیانه عالیه و مبلغ......."

با صدای جیغی دقیقا کنار گوشش از جا پرید و دستشو روی قلبش که به سرعت خودشو به قفسه سینش میکوبید گذاشت.

لویی نفس عمیقی کشید، سرشو به سمت سقف گرفت و لبشو توی دهنش کشید.

"با فردی اشنا شو هری، به نظرم اشناییتون خیلی خوب پیش رفت...حداقل بهتر از بقیه"

هری دوباره نفس عمیقی کشید تا خودشو اروم کنه سرشو برگردوند تا فردیو ببینه ولی کسی پشتش نبود.

نگاهی به اطرافش انداخت و یه جفت پای کوچولو زیر میز اون طرف سالن دید عذرخواهی زیر لبی از لویی کرد،کیفشو روی مبل گذاشت به ارومی از جاش بلند شد تا فردی متوجهش نشه.

نزدیک میز که رسید تونست تفنگ آبپاش کوچولویی رو توی دستای پسر ببینه به اطرافش نگاهی انداخت و وسط انبوه اسباب بازیای فردی تفنگ دیگه ای روی زمین دید به ارومی اونو برداشت و نزدیک تر رفت.

"پلیس،دستاتو بزار روی سرتو اروم از زیر میز بیا بیرون"

فردی با تعجب خودشو روی زمین چرخوند، سرشو کمی از زیر میز بیرون اورد و با چشمای درشتش به مرد روبه روش که تفنگشو سمتش نشونه رفته بود نگاه کرد؛هیچ کدوم از پرستاراش اینکارو نمیکردن همیشه اخم میکردن و بهش میگفتن که بی ادبه.

بعد چند دقیقه لبخند بزرگی روی صورتش نمایان شد، به سرعت از زیر میز بیرون اومد با زیرکی از بقل هری رد شد و اون سمت سالن دویید.

"اووووو نتونستی منوو بگیریییی"

داد زد و با پیروزی به هری خیره شد

"به همین خیال باش مرد کوچک بهتره فرار کنی چون دارمممم میامممم"

قسمت اخر جملشو با لحن هیجانی گفت و به سمت فردی دویید‌؛ بعد ۵ دقیقه جیغ و داد کردن و اب بازی دوتایی خودشونو روی مبل روبه رویی لویی پرت کردن و خندیدن.

"اسمت چیه؟"

"هری"

"تو نمیخوای بپرسی اسمم چیه"

"اسمت چیه کوچولو؟"

"فردی"

" بیا فردی قهرمان صدات کنیم"

فردی با شنیدن لفظ قهرمان تفنگشو پرت کرد و بغل هری پرید و محکم فشارش داد.

هری خنده ریزی کرد، دستاشو دور فردی پیچید ولی با صدای اخی از هم جدا شدن و لویی رو دیدن که جفت دستاشو روی دیکش گذاشته بود،تفنگ فردی زیر پاش بود و صورتش کاملا از درد قرمز شده بود.

"فکر‌کنم بابات الان دیگه مامانته"

"یعنی چی؟؟"

"هیچی"

"منظورت اینه که دیکش کنده شد؟"

"اره"

"اوکی"

"میدونستی تو فقط ۵ سالته و نباید بگی دیک؟"

"اره ولی به مامان لویی نگو"

"قول میدم"

فردی توی بغل هری بود و دوتایی به لویی زل زده بودن و زیر لب باهم صحبت میکردن، بعد چند لحظه هری‌ گلوشو صاف کرد کمی روبه جلو خم شد و گفت

"اقای تاملینسون خوبین؟؟"

"ولی باید بهش میگفتی خونم تاملینسون"

روبه فردی چرخید و اخم ریزی کرد

"هی من‌ نمیخوام اخراج شم"

"اره راست میگی،منم نمیخوام اخراج شی؛ بیا بریم براش اب بیاریم"

فردی دست هریو کشید و به سمت اشپزخونه کشوند هری یه لیوان از کابینتی که فردی بهش نشون داده بود برداشت و زیر شیر اب بردش و از اشپرخونه بیرون اومدن.

"خانم تاملینسون..چیز..ینی اقای تاملینسون بیاین اب بخورین"

"ممنون"

لویی زمزمه کرد و یکی از دستاشو از روی دیکش برداشت،لیوان و از هری گرفت و یه نفس سر کشید.

"لطفا بهم نگو مامان لویی،من هنوز بابا لوییم"

لویی گفت و دستاشو باز کرد تا فردی بره بغلش فردی با لبخند بزرگی بغل باباش رفت و دستاشو محکم دور گردنش‌ پیچید.

هری با لبخند به صحنه رو به روش چشم دوخته بود، لویی با دیدنش با خودش فکر کرد، اون پسر چقدر قشنگ میخنده.

"خیله خب این هریه پرستار جدیدت؛ و هری این فردیه پسر من، میتونم ببینم شما همین الانم بهترین دوستای همین"

"همینطوره هری؟؟تو بهترین دوستمی"

"معلومه که هستم بِستی"

"اوووو هرییییی من هیچ وقت یه بهترین دوست نداشتم"

فردی پاهای هریو بغل کرد و سرشو چندبار بالا پایین کرد.

هری سریع خم شد، فردیو تو بغلش کشید و سرشو بوسید بهش گفت که دوسش داره و اون بهترین بهترین دوستشه.

"خیله خب فردی بهتره از هری جدا شی و بری سر میز صبحانه هری باید بره به کاراش برسه"

"اما باباااا مگه نگفتی اون پرستارمه پس یعنی اینجا کار میکنه پس یعنی نباید بره یعنی باید اینجا بمونه تا مراقبم باشه"

لویی به تعداد زیاد "یعنی" های توی جمله فردی خندید و گفت

"میدونم سوییتی ولی اون کارش از فردا شروع میشه، و تو هنوز بوس صبح بخیرمو ندادی"

روی زانوهاش خم شد،فردی سریع بوسیدش ولی بعد برگشت و به پاهاش هری اویزون شد.

"هریییی خواهش‌ میکنم نروووو تو همین الان گفتی من بهترین بهترین دوستتم لطفا منوو تنها نزااار"

"او خب..راستش.."

"هانی لطفا هریو اذیت نکن اون بای..."

"راستش اقای تاملینسون من مشکلی ندارم کارمو از امروز شروع کنم البته اگه شماهم مشکلی ندارین"

"لطفا فقط لویی صدام کن و خیلی خوشحال میشم از‌امروز شروع کنیم، امیدوارم درخواست صبحانمو رد نکنی به هر حال فکر نکنم فردی بدون تو چیزی بخوره بهترین دوست"

لویی با خنده گفت و به سمت اشپزخونه رفت.

ساعت ۶ عصر بود و هری تازه برگشته بود خونه اون کوچولو تا الان نگهش داشته بود و لویی با تهدید گرفتن خوراکیاش ازش، راضیش کرده بود بزاره هری بره به هرحال،اونم زندگی خودشو داشت.

به محض ورودش به خونه با صدای بلندی شروع به صحبت کرد، طرف اتاق زین و لیام رفت و با یه ضرب درو باز کرد.

"گاااایز امروز بهترین روز عمرم بود اون بچه فوق‌العادست میدونین چی از اون بچم بهتره؟؟؟ اره پدرش لعنتی، اون هات، بامزه، خوشگل و هاته. اوووو گاد باورم نمیشه انگار اون همه رد شدن از طرف مدرسه برای این بود که لویی و فردی رو پیدا کنم"

با قیافه ذوق زده به اون دونفر که لخت زیر لحاف‌ بودن و زین با عصبانیت و لیام با شوک نگاهش‌میکرد زل زد.

زین نفس عمیقی کشید و سعی کرد اروم باشه.

"هری....... در برای در زدنه تا مثل یه حیوووون سرتو نندازی بیای توووو"

قسمت اخر حرفشو داد زد ولی بلافاصله صدای نق نقی از خودش دراورد و پیشونیشو روی شونه لیام گذاشت.

"خب حالا اومدم تو دیگه مگه چیه"

"هری مارو تو چه وضعیتی میبینی؟؟"

لیام پرسید و منتظر جواب شد

"خب تو لختی، زینم لخته، زیر لحافین؟؟؟"

"دقیقا و این نشون دهنده چیه خنگول؟؟
لیام ولم کن بزار برم بزنمش"

هری با فهمیدن اینکه اونا داشتن سکس میکردن نگاهی به ساعت روی مچش انداخت و سری از روی تاسف تکون داد.

"ساعت ۶ عصر وقت سکس کردنه؟؟ واقعا که؛
میرم شام درست کنم"

"گاااد باورم‌ نمیشه، این بچه از کی انقدر بیشعور شد"

زین با تاسف زمزمه کرد و به کارش با لیام ادامه دادد.

---------------------------

امروز دقیقا ۳ هفته میشد که هری به عنوان پرستار فردی مشغول به کار بود.

اونا خیلی خوب باهم کنار میومدن و طی این ۳ هفته هری فهمیده بود فردی اصلا احتیاح به روانشناس نداره و اون فقط یکم شیطونه اما خب هم لویی و هم هری دلشون نمیخواست که هری اونارو ول کنه و بره پس اون همچنان پرستار فردی بود.

"هییی گایز بیاید صبحانه"

"اومدییییمممم بِستییی"

لویی پشت سر فردی با خنده وارد اشپز خونه شد و گفت

"هنوز نفهمیدم چه طوری این کارو میکنی"

"کدوم کار؟؟
فردی لاو روی پنکیکت عسل بریزم یا کارامل؟"

"عسل لطفااا"

هری لبخندی زد و دوباره‌ به لویی نگاه کرد تا جواب سوالشو از اونم بگیره.

"همین که با یه بار صدا زدن یا گفتن چیزی بهش سریع حرفتو گوش‌میده، اگر الان تنها بودم ۲ ساعت فقط باید دنبالش دور خونه میدوییدم تا بیارمش توی اشپز خونه"

گونه های هری کمی‌سرخ شدن، شونه هاشو بالا انداخت و نمیدونمی زیر لب‌ زمزمه کرد.

"کیوت"

لویی زیر لب زمزمه کرد و البته که هری‌ نشنید.

"فردی عزیزم باید بری حاضر شی،‌ نمیخوایم دیر به مهد کودک برسی"

"نمیخوام دَد"

لویی به اتاق فردی رفت و لباساشو اورد توی پذیرایی جایی که فردی بازی میکرد.

"ببین‌ سوییتی لباساتم برات اوردم، لطفا بیا بپوششون تا بریم"

"نمیخوام"

"فردی لطفا من برای کار دیرم شده فقط بلند شو لباس بپوش"

"نمیخوام"

"محض رضای خدا...هرییییی"

"چی شدهههه"

هری از‌ توی حیاط داد زد تا صداش به لویی که توی خونه بود برسه.

"یه ذرهههه کمککککک"

"الااااان میاااامممم"

با ورود هری به خونه لویی شروع کرد به غر زدن

"باز داشتی به گلا اب‌ میدادی؟؟؟"

"هی ما دربارش صحبت کردیم‌ من‌ دوست دارم علاوه بر نگهداری از فردی حواسم به خونه باشه"

"هری‌مسئله این‌ نیست، از صبح این دفعه پنجمه که بهشون اب میدی اخر پلاسیده میشن"

"نخیرم"

هری‌ بغ کرده گفت و دست به سینه به لویی نگاه کرد.

"باشه هری، حالا لطفا‌ کمکم کن تا فردی و حاضر کنم داره دیرمون میشه"

"فردی عزیزم بلند شو تا بهت تو پوشیدن لباسات کمک کنم، داره دیرت میشه"

"باشه دَد"

"هی منو با بابات اشتباه نگیر"

"نگرفتم، دوست دارم توام ددیم باشی یه دختری توی مهدکودکمون هست ‌که دوتا مامان‌ داره فکر کنم دوتا بابا هم اشکال نداشته باشه"

"او.... خب....لویی؟؟"

هری از لویی کمک خواست چون نمیدونست چی بگه.

"خب اره...اشکالی نداره بعضیا دوتا مامان ، بابا و بعضیا یه مامان و یه بابا دارن"

"پس من میخوام دوتا بابا داشته باشم.
بابا لویی"

با دستش توی سر لویی کوبید و اخشو دراورد

"و بابا هری"

گفت و گونه هریو نوازش کرد

"هییی چرا اونو ناز میکنی‌منو میزنی"

"مامانای لیسا ازدواج کردن لباس سفیدم پوشیدن از اونا که چین‌ چینیه و تور داره بعدش لیسا دوتا مامان داشت، پس توام با هری ازدواج کن"

هری و لویی شوکه شده بودن و نمیدونستن باید چی بگن و سعی میکردن به هم نگاه نکنن، به هر حال بعد تقریبا یک ماه متوجه وجود علاقه بینشون شده بودن.

"مهد کودک دیرم میشه"

فردی گفت تا اونا رو از اون سکوت در بیاره به هرحال تو ذهنش ایده های خوبی برای ازدواج داشت و میخواست اونارو اول به لیسا بگه پس باید زود به مهد برسه.

ظهر که هری اومد دنبالش تا به خونه برگردن بهش اصرار کرد که کیک شکلاتی میخواد و اونا پودر کیک خریدن تا قبل برگشتن لویی درستش کنن، اخه لیسا بهش گفته بود توی عروسی کیک دارن که سفیده ولی فردی شکلاتی دوست داشت.

بعد درست کردن کیک فردی گفته بود حق ندارن ازش بخورن تا بابا لویی بیاد.

"هری، ساعت چنده"

"لاو همین چند دقیقه پیش پرسیدی، ساعت ۵:۲۵ دقیقست"

"ینی بابا لویی چقدر دیگه میاد؟؟"

"فقط تا ۲۰ بشمر و اون میاد"

"یک، دو، سه، چهار،.........بیست

پس‌ چرا نیومد؟؟"

"فقط چند لحظه دیگ میرسه عزیزم"

"هری هری بدو کیک و بیار من درو باز‌ میکنم"

هری خندید و کیک به دست سمت در رفت، به فردی که تو بغل لویی بود و بوسش میکرد زل زد.

"اووو کیک برای چیه؟"

"فردی اصرار داشت که امروز کیک درست‌ کنیمو بهم دستور داد تا وقتی از کار برگشتی بیارمش دم در"

"کیک برای‌ چی مرد کوچک"

"بزارم پایین تا بگم"

گوشه لباس هری و دست لویی و گرفت اونارو روی مبل روی به روی هم نشوند، لیسا گفت باید وایسن ولی اونجوری قدش از اونا کوتاه تر میشد و دوست نداشت.

"حالا شما شوهر و شوهر، بابا و بابایین همو بوس کنید"

"چی؟؟؟؟"

هری و لویی تقریبا داد زدن و شوکه شده به فردی نگاه کردن.

"الان شما ازدواج کردین همو بوس کنید"

"فردی لاو این یکم سخته و تو متوج....."

هری با بوسه ای که لویی روی گونش گذاشت ساکت شد، سرشو برگردوند به سمتش و با چشمای درشت‌ نگاهش کرد.

لویی شونه ای بالا انداخت و زمزمه کرد

"مثل اینکه فردی بهتر از خودم حرفای قلبمو میزنه، دوست پسرم میشی؟؟؟"

هری شوکه شده تک خندی کرد و لویی و محکم بغل کرد و زیر گوشش یه اره زمزمه کرد

"هیییی حالا من دوتاااا بابا دارممممم"

با دیدن فردی که بالا پایین میپرید خندیدن و لویی دوباره گونه هریو بوسید.

"حالا کیک بخوریم میرم بشقاب و چنگال بیارم"

فردی با ذوق گفت و به سمت اشپز خونه دویید.

"معلوم نیست چقدر به خودش فشار اورده تا قبل اومدن تو دست به کیک نزنه"

"هی میتونم ببوسمت"

"او... خب...اره"

لویی سرشو جلو برد و بوسه کوچیکی روی لبای هری زد اما زیاد ازش فاصله نگرفت ، هری لبخندی زد، دستاشو روی پاهای لویی گذاشت، سرشو جلوتر برد و دوباره لویی و بوسید.

"هی لیام چ طوری زین پیشته؟؟لطفا گوشیو بزار روی اسپیکر"

"خیله خب اتفاقی افتاده داری نگرانم میکنی؛
زین‌داره صداتو میشنوه"

"من لویی و بوسیدم"

"وات د فاک چییییی"

"درواقع اون منو بوسید"

"هری؟؟ حالت خوبه یا داری هذیون میگی"

"البته میدونید بعدش من بوسیدمش"

"اصلا میشنوی ما چی میگیم فاکر"

"ولی لباش خیلی نرم بودن:)"

"هرییییی دو دیقه خفه شو"

"تازه بهم گفت دوست پسرش بشم"

"لیام تلفن و بده من قطعش کنم.
خب بزار ببینم چی‌میگه زین، زین نکن"

"منم قبول کردم.

چرا موقعی که دارم تعریف میکنم هی حرف میزنین الان که تموم شد ساکت شدین احمقا"

با نق نق گفت و یکی از پاهاشو روی زمین کوبید.

"هی لی، هری دوست پسر داره.
اره باورم نمیشه.
ینی میگی دیگه بزرگ شده؟
اره زی هری بزرگ شده.
ینی میگی دیگه قرار نیست کلشو مثل گاو بندازه بیاد تو اتاقمون؟
فکر نکنم این اخلاقش درست بشه زین.
میگم لیام، گشنمه.
نظرت چیه بریم بیرون غذای چینی بخوریم؟
رستورانشو من‌انتخاب میکنما.
پس بیا بریم حاضر شیم.
اول تلفنو قطع کن لیام
اها یادم نبود، بای هری"

"خدای من، باورم‌ نمیشه من چرا دوستیمو با این دوتا احمق بهم‌ نمیزنم"

"بابا هریییی بیا شام"

"اومدم‌ لاو"

هری با خنده گفت و دویید سمت اشپز خونه بعد شام که فردیو خوابوندن لویی به هری پیشنهاد داد که بیاد و اونجا زندگی کنه به هر حال هری همین الانم از ۷ روز ۵ روزشو به طور کامل اونجا میموند پس زیادم فرقی نمیکرد و گفت که فردا میره تا وسایلشو بیاره و لویی بهش گفت خوشحاله که اون دوست پسرشو باعث شد گونه های هری سرخ شن.

الان دو هفته از زندگی شاید..مشترک؟؟؟ اونا گذشته بود و همه چی خوب بود.
البته‌‌ فردی به خاطر لویی و هری تو مهد دعوا کرده بودو لویی وقتی فردی گریون و دید پروندشو از اونجا گرفت و فردی الان سه روز بود که بیکار تو خونه میچرخید.

"دَد میتونم برم پیش تامی تا باهاش بازی کنم؟"

"اره عزیزم میبرمت و میزارمت خونشون"

"من با بابا هری بودم نه تو"

"پرفکت"

لویی نفس عمیقی کشید و به سمت اتاق رفت.

"پس به بابا هری بگو ببرتت پیش تامی"

با لحن مسخره ای گفت و دستشو توی هوا چرخوند.

" معلومه که بابا هری میبرتش پیش تامی، چی فکر کردی تاملینسون"

هری چشماشو چرخوند و زیر لبی ادای لویی و دراورد؛ خب اونا یکم باهم سر اینکه فردی کیو بیشتر دوست داره بحثشون شده بود، خودشونم میدونستن دارن بچگانه رفتار میکنن ولی.....

"هیییی لویی من برگشتم فردیو گذاشتم خونه خانوم میسون اون گفت که امشب همه نوه ها و بچه هاش برای شام میان پس گفت فردی برای شام بمونه منم موافقت کردم امیدوارم مشکلی نداشته باشی"

بعد چند دقیقه سکوت، دوباره لویی و صدا زد وقتی جوابی نگرفت رفت توی پذیرایی رو بگرده که دید لویی روی کاناپه جلوی تلویزیون خوابش برده.
لبخندی به قیافه کیوت لویی توی خواب زد، برقای خونه رو خاموش‌ کرد اباژور کنار کاناپه رو روشن کرد از توی اتاق پتوی مسافرتی اورد و سعی کرد خودشو کنار لویی روی کاناپه جا بده.

"هانی داری چی کار‌ میکنی؟"

با صدای خابالود لویی از‌حرکت ایستاد.

"لو، یکم برو اونور تر منم میخوام پیشت بخوابم"

"پشتتو بهم کن سوییت چیکس، بزار بغلت کنم اونطوری راحت تر میخوابیم"

هری‌پشتشو به لویی کرد و دستاشو روی دستای لویی که دور کمرش حلقه شده بودن گذاشت.
لویی سرشو بین فرفری های خوش بوی هری برد و زیر لب صدایی دراورد.

"فردی کجاست لاو؟"

چشم بسته و خواب الود از هری پرسید

"خانوم میسون گفت برای شام بمونه چون بچه هاش قراره بیان منم گفتم باشه، اشکالی نداره سان(sun)؟"

"نه بیبی، بیا بخوابیم"

خواب الود تر از قبل زمزمه کرد و چشماشو بست، هری با گوش کردن به نفسای اروم لویی کم کم خوابش برد و دستشو دور دست لویی محکم تر کرد.

بعد چندساعت هری با تکونای ریزی که لویی پشتش میخورد بیدار شد سعی کرد دوباره بخوابه اما با حس کردن دیک لویی که روی باسن و رونش کشیده میشد خواب از سرش پرید و شوکه شده، بی حرکت موند.

به خاطر حرکتای اروم لویی و گرمای نفساش کنار گوشش اوضاع خوبی نداشت و داشت سفت میشد.
کمرشو عقب تر برد و خودشو به دیک لویی فشار داد با نفس عمیقی که از بین لبای لویی خارج شد خودشو اروم و دورانی روی دیک لویی تکون داد.

با محکم تر شدن دستای لویی دور‌ کمرش از حرکت ایستاد و گونه هاش سرخ شدن اون کی بیدار شده بود؟.

لویی دستشو دور کمر هری محکم تر‌کرد و اونو سمت خودش چرخوند.

با دیدن لبای خیس هری سرشو جلو برد و بوسه کوچیکی روی لباش گذاشت عقب کشید و نگاهی به چشمای هری انداخت صبرش تموم شد و سمت لبای هری حمله ور شد.

همدیگه رو خیس میبوسیدن و لبای همو گاز میگرفتن.

هری حرکت کوچیکی کرد تا جاشو راحت تر کنه که جلوی شلواراشون بهم مالیده شد.

"اههههه"

"هی هز من...یعنی...میتونم انجامش بدم؟"

".....اره"

هری بعد مکث طولانی نگاهشو از لویی گرفت و به درو دیوار دوخت.
لویی سرشو توی گردن هری برد و شروع به گذاشتن بوسه هاس خیس روی گردنش کرد.

گاز کوچیکی از لاله گوشش گرفت و باعث شد صدای ناله هری در بیاد.

هری کمرشو بالا برد و دیکشو از روی شلوار به مال لویی مالید.

"شششت بیبی"

به خاطر سفت شدنش پاهاش کمی بی حس شده بود کمرشو دوباره روی کاناپه کوبید و نفس نفس زد.

لویی به موهای عرق کردش که به پیشونیش چسبیده بود نگاه کرد لبای قرمز خوشگلش، چشمای سبزش که به خاطر هورنی شدنش مردمکش بزرگ شده بود و سبز چشماش دیده نمیشد.

" خیلی خوشگلی، هزای پرفکت من"

هری سرشو بالا برد و شروع به بوسیدن لبای نازکِ صورتی لویی کرد توی دهنش هومی کشید، دستشو پشت کمر لویی برد و اونو پایین اورد تا پایین تنه هاشون به هم مالیده بشن.

لویی اروم و دورانی دیکشو از روی شلوار به مال هری می مالید.

"لووو، درش بیار......درش بیار"

هری بی طاقت زمزمه کرد و دستشو سمت شلوار لویی برد لویی خودشو از روی هری بلند کرد روی زانوش هاش به کاناپه تکیه داد و پیرهنشو دراورد.

هری با دیدن عضله های شکم و سینه لویی اب دهنشو قورت داد، کمی خودشو بالاتر کشید، سرشو جلو برد و زبونش روی ترقوه لویی کشید.

لویی اهی کشید و از روی پیرهن، نیپل چپ هریو مالید.

هری کم کم پایین میرفت و روی سینه و شکم لویی بوسه های خیس میزاشت، روی وی لاین لویی کبودی ریزی کذاشت و دهنشو از روی شلوار به دیک لویی فشار داد.

زبونشو از روی شلوار به دیک لویی میکشید.

لویی هریو از خودش فاصله داد بلند شد و شلوار و باکسرشو باهم پایین کشید؛ دست هریو گرفت و از روی کاناپه بلندش کرد همونطوری که همه جای بدنشو میبوسید لباساشو دونه دونه از تنش بیرون کشید.

هری بعد اینکه لویی لباساشو دراورد روی زانوهاش جلوی پای لویی نشست، دیک لویی و توی دستش گرفت و سرشو توی دهنش برد.

اروم سر دیک لویی و میمکید و زبونشو روی شکافش میکشید.

"هری، اذیت نکن"

هری به اذیت کردنش ادامه داد، ناخنشو به ارومی روی طول دیک لویی میکشید و باعث میشد قلقلکش بیاد.

صبر لویی تموم شد و دستشو توی موهای هری برد و چنگی بهشون زد، حواسش بود که بیبیش اذیت نشه.

سر هریو ثابت نگه داشت و دیکش تا اخر توی دهنش کوبید با برخورد دیکش به ته حلق هری اه عمیقی کشید و بعد چند دقیقه شروع به ضربه زدن توی دهن هری کرد.

هری همزمان دست راستشو زیر بالزای لویی گذاشته بود و به ارومی اونارو می مالید( خایه مالی هیح هیح)

"اهههه، پسر پرفکت من"

وقتی هریو از روی زمین بلند میکرد به ارومی زمزمه کرد و شروع به بوسیدنش کرد‌.

بعد چند لحظه هری پسش زد و نذاشت به بوسیدنش ادامه بده.

"دارم اذیتت میکنم بیب؟؟"

لویی اروم و متعجب زمزمه کرد و بهش خیره شد.

"نه"

لبخندی زد و بوسه کوچیکی روی لب لویی گذاشت پشتشو به لویی کرد و سرشو به سمت راست چرخوند تا دوباره لویی رو ببوسه.

"زود باش منو ببوس"

وقتی دید لویی متعجب بهش نگاه میکنه گفت و مشغول بوسیدنش شد.

لویی اروم میبوسیدشو دستاشو روی شکم نرم هری میکشید. دستاشو به ارومی پایین برد و دیک سفت هریو توی دستش گرفت و اروم شروع به هند جاب دادن کرد.

هری توی دهن لویی اه غلیظی کشید و لویی زبونشو توی دهنش چرخوند.

دستشو پشتش برد و دیک لویی که بین بدناشون بود گرفت، دیکشو بین روناش گذاشت، پاهاشو کمی بهم نزدیک کرد و خودشو اروم عقب جلو کرد.( تیریخدا بفهمین منظورم چیه)

"شت بیبی شت"

لویی زمزمه کرد و به خاطر خارج شدن از کنترل گردن هریو محکم گاز گرفت.

با اه بلند هری و متوقف شدن حرکتش به خودش اومد جایی که گاز گرفت و بود و بوسید.

"هانی، بهت اسیب زدم؟؟ خیلی محکم گاز گرفتم"

"این..یکم.....من از دردش خوشم اومد"

هری با من من زمزمه کرد و گونه هاش صورتی شدن.

"اوووه گاد، هز تو خیلی پرفکتی، خیلی خوشگلی"

لویی با ناله گفت و حرکت دستش روی دیک هری و از نو شروع کرد و اینبار سریع تر این کارو انجام داد.

پریکام از سر دیک هری چکه میکرد و اون پسر واقعا پر سرو صدا بود.

هری با دستش دیک لویی و جوری بین پاهاش تنظیم کرد که با هر عقب و جلو رفتنش، سر دیک لویی به بالزاش برخورد میکرد و باعث میشد هورنی تر بشه، البته اگه بیشتر از این امکانش بود.

"لو، هانی من دارم... میام"

"الان نه سانشاین"

دستشو از روی دیک هری برداشت و اعتراض هریو نا دیده گرفت. اونو نزدیک کاناپه برد دستشو زیر شکمش گذاشت و خمش کرد.

هری دستاشو لبه کاناپه تکیه داد و به کمرش قوس داد و پاهاشو کمی از هم فاصله داد.

لویی با دیدن سوراخ صورتی و تمیز هری فحشی زیر لب داد، روی زانوهاش نشست و با دستاش لپای کون هریو از هم فاصله داد.

سرشو نزدیک برد و زبونشو به ارومی روی سوراخ هری کشید، سوراخشو میمکید و سعی میکرد زبونشو داخل ببره.

"اووو، لووو.....من...دیگه نمیتونم"

وقتی زبون لویی وارد سوراخش شد و به دیواره هاش کشیده شد بی نفس زمزمه کرد.

"سوییت چیکس باید امادت کنیم، اونطوری یکم درد داره"

"احتیاج ندارم اماده شم لو، من....دردشو.. دوست دارم"

"او"

خب لویی یادش رفته بود، مثل اینکه اون یه دوست پسر کینکی داشت و این.....فاکینگ هات بود از روی زانوهاش بلند شد دیکشو روی سوراخ هری کشید و فشار کوچیکی بهش وارد کرد.

سوراخ هری کمی باز شد و سر دیکش واردش شد، لویی به ارومی دیکشو فشار میداد و هری اینو نمیخواست.

نق نقی کرد، ولی بعد چند لحظه خودشو محکم و یهویی عقب برد و دیک لویی تا ته واردش شد.

لویی به خاطر ناگهانی حرکت هری و حس کردن تنگی دور دیکش ناله بلندی کرد و پهلوهاشو فشار داد.

هری به خاطر درد لذت بخشی که توی بدنش پخش میشد تقریبا به گریه افتاده بود، دیکش قرمز شده بود و نیاز داشت تا سریع تر بیاد.

"لو لطفا حرکت کن، دیگه نمیتونم"

لویی با شنیدن حرف هری دیکشو بیرون کشید طوری که سر دیکش هنوز توی سوراخ هری بود، دوباره خودشو محکم به هری کوبید و صدای ناله بلند هری و شنید.

خودشو محکم داخل هری میکوبید و به لرزش لپای کونش و رونش نگاه میکرد و زیر لب فحش میداد.

لنتی اون پسر فاکینگ هات بود.

"اوووو گاااد لوووووو"

با برخورد دیک لویی به پروستاتش تقریبا جیغ کشید و محکم تر لبه های کاناپه رو گرفت.

"گااااد سریع تر لووو سریع تر"

دیکشو از توی هری بیرون کشید، بلندش کرد و روی کاناپه خوابوندش، هری اصلا نمفهمید لویی داره چی کار میکنه و فقط احتیاج داشت بیاد.

خودش هم روی کاناپه رفت، روی زانوهای تکیه داد و پاهای‌ هریو خم کرد و با دستاش نگهشون‌ داشت دوباره خودشو محکم وارد هری کرد و شروع به ضربه زدن کرد.

هری به خاطر ضربه های محکم لویی کمی بالا پایین میشد، دهنشو باز کرده بود و سرشو به دسته کاناپه تکیه داده بود.

لویی خودشو خم‌کرد و سرشو جلو تر برد، نیپل راست هریو توی دهنش کشید و گاز‌ محکمی ازش‌ گرفت.

سرشو بالا اورد و به ضربه زدن به پروستات هری ادامه داد، با دیدن لرزش رونای سفید و بلوری هری ناخداگاه دست راستشو بالا برد و ضربه نسبتا محکمی به کناره رونش زد.

هری بلند اه کشید و کلمه دوباره رو زیر لب‌ تکرار کرد، لویی چند بار و پشت سر هم به رون هری ضربه زد، رد صورتی کمرنگ دست هاش روی بدن هری فوق العاده بود.

"من...من...دا...."

هری نصفه و بی نفس گفت و دستشو سمت دیکش برد، اما لویی دستشو پس زد دیکشو از سوراخش بیرون کشید.

هری‌نق نقی‌کرد و دهن باز‌کرد تا اعتراض کنه اما لویی سمت لباش حمله ور شد و محکم بوسیدش.

سرشو بالا اورد، خودشو روی کاناپه جلو تر کشید، دیکشو به دیک هری چسبوند و با دستش هر دوتاشونو کاور کرد.

شروع به هندجاب دادن به خودشون کرد، هری دستشو پایین برد و دور قسمتی که با دست لویی کاور نشده بود پیچید، دستشو روی شکاف دیک جفتشون میکشید و هردو باهم ناله میکردن.

لویی دستشو جلو برد و نیپل چپ هریو محکم پیچوند.

هری با درد لذت بخشی که توی بدنش پیچید دادی زد و روی دست لویی و شکمش ارضا شد.

لویی با حس کردن گرمای کام هری روی دیکش، بعد دوبار بالا پایین کردن دستش ارضا شد.

هردو نفس نفس میزدن و بعد چند دقیقه که از اوجشون پایین اومدن هری با چشمای مظلوم و لب پایینش که بیرون اومده بود به لویی زل زد.

"چی شده سوییت چیکس"

"بغل"

روی کاناپه جا به جا شدن و لویی هریو از پشت توی بغلش گرفت و اهمیتی به کثیفیشون نداد.

"لاو یو سوییت چیکس"

"لاو یو تو مای سان(sun)"

"هیییییی من اومدمممم خونههههه"

" شت شت لویی بلند شو فردیه"

"هری شلوارم شلوارم نیست"

"همونجاست درست جلوی چشمت"

"هری همونجا دقیقا یعنی کجا"

"بابا لویییی، بابااا هریییی، کجایین"

هری با شنیدن صدای فردی هول شد و پاش لیز خورد و افتاد روی زمین.

"اههه شتتت کون نازنینم"

"هانی، حالت خوبه عزیزم"

لویی سمتش رفت و با نگرانی گفت

"لویی ولم کن شلوارتو پیدا کن الان میااااد"

"بابا هرییییی"

"چیز ....تو اشپزخونم عزیزمممم"

هری داد زد و سریع شلوارشو پوشید با تی شرت لویی شکمشو تمیز کرد و دستی توی موهاش کشید تا مرتبشون کنه.

"هری‌اون تیشرت من بود"

"خب‌ میشورمش"

"شما اینجایین، پس چرا گفتی اشپز خونه بابا هری، بابا لویی تو چرا بلوز نداری"

"نه عزیزم من گفتم پذیرایی حتما اشتباه شنیدی؛ خونه خانم میسون خوش گذشت"

هری فردیو بغل کرد و ازش پرسید

"اره کلی با تامی و پسر عموهاش و دختر عموهاش بازی کردیم، تازه خانم میسون کلی غذا برامون اورد و گذاشتش دم در اما گفت داخل نمیاد"

"این بهترین تصمیمی بود که خانم میسون توی عمرش گرفته بود"

لویی گفت و سرشو تکون داد.

"تو چرا لختی بابا"

"چیز... من...من چرا لختم هری؟"

با دستپاچگی به هری زل زد و ازش کمک خواست، هری سعی میکرد خودشو کنترل کنه و بلند نخنده اما یه لبخند بزرگ روی لباش جا خشک کرده بود.

"خوابیده بود، گرمش شده بود و بلوزشو دراورد"

"اها، میشه بریم غذا های خانم میسونو بخوریم من گشنمه"

"البته عزیزم، لویی تو میخواستی دوش بگیری درسته"

"او اره اره"

"لاو تو برو توی اشپز خونه تا منم بیام"

با رفتن فردی لویی و هری بهم خیره شدن و لویی گفت

"دیگه روی کاناپه انجامش نمیدیم"

"اره دیگه اینجا انجامش نمیدیم"

جفتشون با جدیت گفتن و سرشونو تکون دادن.

"لطفا زود دوش بگیر و بیا دارم کامی که به بلوزم چسبیده رو حس‌میکنم"

"فقط ۵ دقیقه زمان میخوام"

"لاو یو"

لاو یو تو سوییت چیکس"

لویی سرشو جلو برد تا هریو ببوسه که صدای فردی مانع شد.

"بابا هریییییی کجا موندیییی"

"اینطوری نمیشه هز، باید دنیال مهد کودک جدید باشیم"

"کاملا باهات موافقم"

"اومدمممم لاوووو"

بوسه سریعی روی لبای لویی گذاشت و اومد به سمت اشپز خونه بدوعه که درد پایین تنش مانعش شد و از حرکت ایستاد.

"عالیه حالا باید مثل پنگوئن راه برم"

"در هر صورت جذابی، حتی ورژن پنگوئنت، ولی قورباغه بیشتر بهت میاد"

"اممم چیزه میرم دوش بگیرم"

با دیدن نگاه خنثی هری سمت حموم دویید ولی وسط راه دمپایی رو فرشی هری به پشت سرش خورد.

اخ بلندی گفت و برگشت و دید هری داره لنگ زنان سمت اشپزخونه میره.

" قورباغه کیوت"

زیر لب گفت و سمت‌حموم رفت.....

______________________

در جریانین که کص چشمم؟؟جایی ادیت نشده بود بگین

Continue Reading

You'll Also Like

52.5K 13K 40
🦋عنوان: نخ قرمز سرنوشت 🦋ژانر: فانتزی، سوپرنچرال( تلفیقی از دنیای امگاورس، ومپایری، هایبردی)، انگست، رمنس، اسمات، کمی خشن 🦋کاپل ها: چانبک.....کای و...
11.4K 1.5K 8
خلاصه:جئون جونگکوک، محبوب ترین آلفای مدرسست ولی اون دوتا راز کوچولو داره... ژانر: امگاورس، فلاف. کاپل: کوکوی، یونمین
110K 12.7K 48
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
100K 10.6K 33
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...