دقایقی میشد که خورشید غروب کرده و درخشش نارنجیرنگ اون، جای خودش رو به نقرهگونی نور مهتاب داده بود. دریا آروم بود و امواجش با ملایمتی راهی ساحل میشدن که انگار هیچ عجلهای برای رسیدن نداشتن. اسکلهی چوبی بازسازیشده و نویی که حالا رنگ نیمکتهای فلزی-چوبی و فضایسبز ساختِ دست و همچنین چراغهای پایهبلند پرنور رو به خودش میدید، مکانی شده بود برای استراحت جیمین و یونگیای که اونروز از خالی شدن انبار خبردار شده بودن و این به این معنی بود که بالاخره میتونستن اسباب و اثاثیهشون رو به اونجا ببرن. بنابراین، وقت رو از دست نداده و دونفری به انبار رفته بودن تا ابعاد اونجا رو برای خرید قفسههای جدید و پارتیشن اندازه بگیرن.
سههفتهای از مهمونی پرماجرای تهیونگ میگذشت. مهمونیای که به گفتهی جونگکوک، تهیونگ تونسته بود با عکسها، فیلمهای ادیتشده و اخبار مرتبط با اون، حداقل تا دو هفتهی بعد، دنبالکنندههاش رو درگیر کنه. جونگکوک در کنار تحسین تهیونگ بابت این حجم از حوصله و تواناییش توی سرگرم کردن موجودات دیگه با انفاقات نهچندانمهم، با خودش فکر کرده بود که تهیونگ اگر یک بلاگر، مدل و یا شاغل توی هر حرفهی دیگهی نمیشد و یا میشد و در نهایت طی یک رسوایی عظیم یا هراتفاق خوب یا بد دیگهای از تمام فعالیتهاش کنارهگیری میکرد، میتونست مخفیانه تبدیل به مدیر ارشد کلوپ طرفداران یک سلبریتی بشه و طرفدارها رو با شایعات، اخبار داغ، هرمحتوای صوتی یا تصویری اوریجینال و یا تولیدشده توسط خودش و حتی مقالههای اصلی و جعلی مرتبط با جزئیتریم مسائل زندگی اون سلبریتی از جمله مارک خمیردندونی که مصرف میکنه، سرگرم کنه و از این راه پول خوبی به جیب بزنه.
ارتباط تهیونگ با طرفدارهاش کنترلشده بود. تهیونگ هیچوقت مسائل حاشیهای زندگی کاری و شخصیش رو با دنبالکنندههاش در میون نمیگذاشت و خبری هم از معرفی مارک خمیردندون نبود. هرچیزی که توی صفحات مجازی پری دریایی منتشر میشد، مرتبط با کارش، دوستانش و این اواخر، رابطهاش با جونگکوک بود؛ اما جونگکوک باور داشت که اگر پسر بزرگتر میتونه با یک مهمونی چندساعته، دوهفته دنبالکنندههاش رو سرگرم کنه، پس قطعا میتونه به صندلی مدیر ارشد حاشیهساز کلوپ طرفداران خیالی هم تکیه بزنه که البته اون صندلی هم تهش میتونست صندلی میز تحریر ترکیده و قدیمیای باشه توی اتاق زیرشیروونی.
- یونگی هیونگ، سردمه!
چیزی تا پاییز نمونده بود و نسیم سردی که میوزید، لرز به تن هیبرید گربهی خاکستری میانداخت و وادارش میکرد تا اعتراضش رو به گوش آواتار برسونه تا شاید آواتار دلسوزانه ژاکت خودش رو بهش بده و یا راه دیگهای رو برای گرم کردن بدن سرمازدهاش پیدا کنه.
یونگی که روی نیمکت کنار جیمینِ چسبیدهبهش نشسته بود و با نوک کفش کتونیش سنگریزههای زیر پاش رو جابجا کرد، از جیبش قوطی کبریتی رو بیرون اورد.
کبریت رو روشن کرد و جلوی جیمین گرفت.
- این رو بگیر دست.
جیمین لبهاش رو روی همدیگه فشرد و بیحوصله غر زد:« هیونگ، حوصلهی شوخی ندارم!»
یونگی نچی کشید، دست آزادش رو جلوی شعلهی کبریت گرفت و چشمهاش رو بست. سکوت اسکله و صدای امواج دریا و تاریکی شب، برای تمرکز کردن کمکش میکردن؛ البته اگر غر زدنهای زیرلبی و فسفس جیمین رو نادیده میگرفت.
با صدای فریاد وحشتزدهی جیمین، چشمهاش رو باز کرد. شعلهی چند سانتی متری کبریت، حالا به اندازهی کف دستش رشد کرده و بزرگ شده بود. نگاه متاسفی به هیبرید گربه انداخت.
- مگه بار اولته که اینجور کولیبازی درمیاری؟!
جیمین که هنوز هم از زبونه کشیدن ناگهانی شعلهی کوچیک و ناچیز کبریتی که جدیش نگرفته بود، میلرزید، صاف نشست و الکی سرفهای کرد.
- نه، فقط غافلگیر شدم.
یونگی کف دستش رو رو به بالا، جلوی صورت هیبرید گرفت تا شعلهی قرمز و نارنجیرنگ آتیشی که به فاصلهی دو-سه سانت از کف دستش روی هوا در حال سوختن بود و تونسته بود اون رو با شعلهی قبلی روشن کنه، رو بهش نشون بده. جیمین، لبخندی زد و دستهای یخکردهاش رو جلوی آتیش گرفت و آواتار، بیصدا و در آرامش، مشغول نگاه کردن به دم بالارفته و گوشهای سیخشدهی هیبرید که تکونهای ریزی میخوردن و حلقههای استیل رو به صدا درمیاوردن، شد. یه شعلهی آتیش به راحتی میتونست جیمین روی توی اون هوای نسبتا سرد خوشحال کنه؛ درست مثل میگوی سوخاری بعد از یک روز کاری سخت.
البته خوشحالی هیبرید گربه دوام چندانی نداشت؛ چرا که بعد از چند دقیقه، بینیش به یک طرف جمع شد و چشمهاش مشکوک و باریکشده، مثل کسی که قصد شروع کردن کارآگاهبازی رو داشته باشه. بوی عجیب و بدی توی بینیش پیچیده بود. چند بار هوا رو بو کشید و لب زد:« بوی سوختگی میاد، بوی موی سوخته!» به نظرش اصلا بعید نبود اگر همونلحظه با یک صحنهی جرم درست پشت بوتهها روبهرو میشد.
یونگی که از حالت عجیب چهرهی جیمین به شک افتاده بود هم بو کشید و اطراف رو نگاه کرد، تا این که نگاهش به چیز جالبی افتاد. با دیدن موهای کوتاه شدهی قسمتی از دم هیبرید، نفس راحتش رو بیرون و به نیمکت لم داد. خونسردانه گفت:« موهای دم خودت سوخته!»
انگار به جیمین خبر حملهی فرازمینیها رو داده بودن که شتابزده دم خاکستری و پفکردهاش رو بالا اورد و توی دستش گرفت. ترسیده نگاهش کرد و بعد این صدای نالانش بود که گوشهای آواتار رو پر کرد:« دم نازنینم! هیونگ، همهش تقصیر توست!»
- به من چه؟!
- نباید انقدر بیخبر آتیش روشن کنی، هیونگ!
آواتار قیافهی طلبکاری به خودش گرفت و انگشت اتهام رو به سمت هیبرید گرفت.
- این خودت بودی که حرفم رو به شوخی گرفتی!
هیبرید، دستپاچه، باندانای مشکی رنگش رو از دور مچ دستش باز کرد و به انتهای دمش گره زد. یونگی «چیش!»ی زیر لب گفت و نگاهش رو از پسر گربهنما گرفت.
- چه مسخره!
جیمین اخمهاش رو توی هم کشید و گوشهاش رو توی هوا سیخ کرد. سینهاش رو سپر کرد و دلیل کارش رو توضیح داد:« این مایهی ننگه، باید بپوشونمش!»
- سیبیلت که کنده نشده، احمق!
هیبرید فریادی کشید و دستش رو روی موهای بیرنگ پشت لبش که تأثیر بهسزایی توی درک محیط اطرافش داشتن، گذاشت.
- خدای من! اگه سیبیلم میسوخت چی؟!
یونگی با تأسف صورتش رو با دستش پوشوند و نالید:« دوستهام یکی از اون یکی احمقترن!»
چیزی که پسر بزرگتر رو از نمایش مسخرهی «سوختن موی دم، سیبیل و گوش مایهی ننگ یک هیبریده» نجات داد، گوشی موبایلش بود که در بهترین زمان ممکن، زنگ خورد. با دیدن نامی که روی صفحه چشمک میزد، سریع تماس رو برقرار کرد.
- الو؟!
هیجانش جیمین رو وادار کرد تا گوشش رو به گوشی بچسبونه و فالگوش بایسته؛ هرچند که یونگی به عقب هلش داد و درگیر جنگ بیسروصدایی با هیبریدی شد که میخواست به صحبتهاش گوش بده. آخر سر، صورت جیمین رو با کف دستش دور نگه داشت و به شخص پشت خط، ترسیده گفت:« نه، نه! بدموقع تماس نگرفتید! گوشم با شماست.» و با حرکت دست و سرش به هیبرید فهموند که اگر مزاحم صحبت کردنش بشه، همونجا کنار ساحل برای شام کبابش میکنه.
جیمین، هیسی براش کشید و بالاخره با فاصله ازش نشست. شاید دید زدن دو هیبرید سنجاب و همستری که تا چند ثانیهی دیگه دقیقا از جلوشون رد میشد، میتونست تا تموم شدن مکالمهی آواتار سرگرمش کنه. پاهاش رو از همدیگه باز کرد و دستهاش رو به پشت نیمکت تکیه داد. دستی توی موهای نقرهایش کشید و اونها رو بالا زد و یونگی که داشت به حرکاتش نگاه میکرد، با تأسف سر تکون داد و با خودش فکر کرد که سرتاپای جیمین، اون لحظه توی یک کلمه خلاصه میشه: هَوَل!
درست هنگامی که اوندو ازهمهجابیخبر نزدیکشون شدن، جیمین چشمهاش رو باریک کرد و با دنبال کردن دم پفکردهی سنجاب با نگاهش، سوت بلندوبالایی زد. چیزی که دریافت کرد، یک چشمغرهی سنگین از سمت دختر بود و بیمحلی. صدای سوت دوم داشت بلند میشد که یونگی پاش رو بلند کرد و با کف کتونیش محکم به ساق پای هیبرید گربهی خاکستریای کوبید که هوس مردمآزاری به سرش زده بود.
میون آه و نالههای هیبرید بود که یونگی به تماسش پایان داد و نفس آسودهاش رو بیرون داد.
- کی بود؟ چی گفت؟
خبر، کوتاه بود و به طرز دیوانهواری خوشحالکننده:
- موافقت شده که استندهای «fairy wings» توی چندتا از شعبههای یه فروشگاه زنجیرهای لوازم آرایشی و مراقبت پوستی، برپا بشن.
چشمهای جیمین رفتهرفته به همراه دهنش باز و هین خوشحالی از سمتش شنیده شد. چیزی که شنیده بود رو باور نمیکرد.
یونگی که خودش هم تازه تونسته بود بفهمه که چقدر خبری که شنیده خبر خوبی بوده، از خوشحالی همونجا وسط خیابون پاهاش رو از همدیگه باز کرد و شروع کرد به هیجانزده موج دادن دستها و بدنش توی هوا و در آخر، در همون حال، با نیش بازی که لثههاش رو به نمایش میگذاشت، پسگردنی محکمی نثار گردن هیبرید گربه کرد. جیمین فریادی از سر درد کشید و دستهاش رو روی گردن سوزناکش گذاشت.
- آخ! چرا من رو میزنی، هیونگ؟!
یونگی ابروهاش رو چندبار خباثتبار تکون داد.
- باید خوشحالیم تکمیل میشد!
جیمین دوست داشت بابت پسگردنیای که خورده و احتمالا رد انگشتهایی که آواتار روی گردنش به جا گذاشته بود، بهش فحشی بده؛ اما اگر یونگیای که سخت برای پیشرفتشون تلاش میکرد اینطوری خوشحال میشد و یا از این طریق بابت فضولی چند دقیقهی پیشش تنبیهش میکرد، اشکالی نداشت. میتونست نادیدهاش بگیره؛ هرچند که مطمئن بود یونگی بعدا بابت حرکت جوگیرانهاش با یک گلدون گیاه، ازش عذرخواهی میکنه و از دلش درمیاره.
.
.
.
بعد از گذشتن دو هفتهی فشرده و پرکار، اولین انبار یا بهتره گفت دفتر «fairy wings» آماده بود تا کار خودش رو شروع کنه. قبل از اسبابکشی، یونگی از صاحب ملک خواسته بود تا در ازای دریافت کرایهی بیشتر، کف، سقف و دیوارهای اونجا رو براشون بازسازی و تعمیر بکنه و حالا، فضای انبار، با دیوارها و سقفی به رنگ خاکستری تیره و کفی که قسمتی از اون با موکت مرغوب و قسمت دیگهای از اون با پارکت پوشیده شده بود، بیشتر شبیه به یک کلاب زیرزمینی دنج به نظر میرسید تا دفتر کار؛ بهخصوص که به پیشنهاد جونگکوک، توی محل اتصال دیوارها و سقف، از ریسههای باریک و بلند نئونی به رنگهای آبی و صورتی استفاده شده بود. بعد از بازسازی، هزینهی اجاره به مقدار قابلتوجهی بالا رفته بود و کمی به پسرها فشار وارد میکرد؛ اما یونگی به دو پسر دیگه یادآوری کرده بود که داشتن یک محل کار راحت که بتونن توش با خیال آسوده به کارهاشون رسیدگی کنن و بابت اینکه رنگ دیوارها روی اعصابشونه و چشمشون رو خسته میکنه غر نزنن، خیلی مهمه و علاوه بر اون، اونها قرار بود پیشرفت کنن و به درآمد بیشتری برسن، پس نیازی به نگرانی بابت پرداخت اجاره ندارن.
هوسوک به سهپسر کمک زیادی توی جابهجایی و چیدمان و حتی نصب قفسهها کرده بود؛ اما بعد از تموم شدن فرآیند چیدمان و جاگیر شدن پسرها، هنوز نتونسته بود دفتر رو از نزدیک ببینه. به همین خاطر بود که بعد از به پایان رسوندن ساعت کاریش توی باشگاه و دست تکون دادن متقابل برای دختر الفی که برای مربی یوگای خوشرو و خندونش دست تکون میداد تا به خونه بره، هوگو، گربهی حناییرنگ عزیزش رو از خونه برداشته و به دفتر اومده بود تا به دوستانش بابت رشدی که داشتهان، تبریک بگه.
وارد فضای چمنکاریشدهی سمت چپ ورودی اصلی فروشگاه شد و مسیر پلههایی رو در پیش گرفت که در انتهای اونها، دری قرار داشت. دستش رو روی دکمههای ریز کنار در کوبید و وقتی که در با صدای تیکی باز شد، صداش رو بالا برد و گفت:« من اومدم!»
صدای زیری از انتهای سالن به گوش رسید.
- هوسوک هیونگ، تویی؟
الف موسفید، جواب جونگکوک رو داد و کفشهاش رو توی راهروی ورودی جفت کرد. هوگو رو پایین گذاشت تا برای خودش آزادانه بچرخه و با لبخندی که بابت وارد شدن به یک فضای نو و تمیز روی لبهاش نشسته بود، نگاهی به اطراف انداخت. بعد از راهروی ورودی، دو میز کار مقابل همدیگه، دوطرف سالن قرار گرفته بودن. یکی از دیوارهای راهروی ورودی، متعلق به اتاق استراحتی بود که درش کنار یکی از میزهای کار باز میشد و دیوار دیگه، متعلق به سرویس بهداشتیای که فضای لابیمانند خیلی کوچیکی در حد قرار گرفتن یک کاناپهی دونفره و یک کاناپهی تکنفره، کنارش قرار داشت و برای وارد شدن به این فضا، باید از کنار میز دوم رد میشدی. اگر راهرو رو مستقیم ادامه میدادی و جلو میرفتی، به قفسههایی میرسیدی که توسط پارتیشن از میزهای کار فاصله گرفته بودن. قفسهها هم درست مثل میزهای کار، طوری قرار گرفته بودن که فضا به دونیمه تقسیم بشه و رفتآمد از طریق یک راهروی مستقیم از ورودی تا انتهای دفتر کار، بهآسونی ممکن باشه. انتهاییترین قسمت انبار، آسانسوری بود که به طبقات بالاتر دسترسی میداد و درست کنار در پشتی انبار قرار گرفته بود.
هوسوک صدای جونگکوک رو از پشت قفسهها شنیده بود؛ جونگکوکی که یکی از میزهای کاری که از قضا چیزی جز چند وسیلهی شخصی بهطور شلخته روش قرار نگرفته بودن، بهش تعلق داشت. یونگی از پشت تلفن به هوسوک گفته بود:« جونگکوک بهخاطر وسواس قرینگی من رفته میز خریده و جلوی میز کار من گذاشته تا بخاطر خالی بودن اون سمت سالن، تیک نگیرم. تلاش میکنه وانمود کنه که بخاطر راحتتر کردن کار خودش اون میز رو خریده، ولی هرسهمون میدونیم که جونگکوک هم مثل جیمین طاقت پشت میز نشستن رو نداره و ترجیح میده حتی اگه شده، کف دفتر دراز بکشه و به کارهاش رسیدگی کنه.» و جوری با شوق و حس ذوب شدن این رو گفته بود که حتی هوسوک هم هوس کشیدن لپ کوچیکترین دوستش رو کرده بود.
خودش رو به پشت قفسهها رسوند و با دیدن جونگکوکی که با پاهای بازشده روی زمین نشسته بود و یکمشت فاکتور رو زیرورو میکرد، زانو زد و از پشت سر دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد. روی موهاش رو بوسید و پرانرژی گفت:« سلام جونگکوکی!»
جونگکوک که بابت حملهور شدن هوسوک بهش تکون خورده و عینکش کج شده بود، اون رو روی چشمهاش درست کرد و جواب داد:« سلام هوشیوگی!»
الف، تکخندی زد و کنار پسر، روی زمین نشست.
- باید برام ترجمهاش کنی!
جونگکوک لحظهای چرخید تا نوشتههای کاغذ رو با یکی از کارتنهای پشت سرش چک کنه و شمردهشمرده جواب داد:« جیمین وقتی ازت یه چیزی میخواد، هوشی هیونگ صدات میزنه. یوگی* هم که هستی؛ پس هوشیوگی صدات میزنم!» هوسوک برای لحظهای چشمهاش رو بست و دستش رو روی سینهاش گذاشت. حس میکرد معلم مهدکودکیه که شاگردهاش دارن براش القاب کودکانه و شیرین انتخاب میکنن. آهی از خوشی کشید و پرسید:« بقیه کجان؟»
- رفتن شام بخرن.
- همهاش دارید غذای بیرون رو میخورید!
- یونگی هیونگ وقت غذا پختن نداره.
- پس شما دوتا تنلش چی؟! همهاش یونگی هیونگ؟! این که یاد بگیرید شکم خودتون رو سیر کنید انقدر سخته؟!
جونگکوک، از فریاد ناگهانی الف موسفید و سرزنش شدنش جا خورده بود. کم مونده بود در برابر نگاه خشمگین پسر بزرگتر، تعظیم کاملی بکنه و لرزون، درخواست بخشش کنه. گلوش رو صاف و خودش رو جمعوجور کرد. عینکش رو با انگشت اشارهی خمشدهاش روی بینیش بالا داد و با صدای آرومی لب زد:« خب یونگی هیونگ اعتراضی نمیکنه.»
هوسوک با کف دستش به بازوی پسر کوچیکتر کوبید.
- چون اعتراضی نمیکنه، باید بذارید مثل بچهها تروخشکتون کنه؟! خجالت نمیکشید؟! همین تو! بیستوچهار سالته! فکر کردی چون یاد گرفتی چجوری پول دربیاری، دیگه نیازی نیست بلد باشی از خودت و اطرافیانت مراقبت کنی؟!
جونگکوک محض احتیاط از هوسوکی که اخم غلیظی کرده بود، با فاصله نشست تا بیشتر از اون کتک نخوره و شگفتزده پرسید:« ه-هیونگ، حالا چرا عصبانی میشی؟!»
- چون نگرانتونم! چرا باید همهش غذای بیرون رو بخورید؟!
- سخت نگیر، هیونگ. کارگر که استخدام بکنیم، کارمون کمتر میشه و میتونیم به خودمون برسیم.
- کارگر استخدام کنید؟!
پسر کوچیکتر، خوشخوشان برای الف توضیح داد:« آره! میخوایم یکی-دونفر نیروی جدید استخدام کنیم. یکی برای بازاریابی از راه دور و یکی هم برای کار کردن همینجا، توی انبار.»
ابروهای پسر بزرگتر بالا پرید و دستش اینبار دوستانه روی شونهی جونگکوک نشست.
- عالیه! کار شماها هم سبکتر میشه.
جونگکوک لبخندی زد و سری بالا و پایین کرد اما، لبخندش دوام چندانی نداشت؛ چراکه هوسوک محکم شونهاش رو بین انگشتهای قویش فشرد و از لای دندونهاش، با نگاهی که براش خطونشون میکشید، گفت:« ولی این باعث نمیشه نخواید به یونگی هیونگ کمک کنید؛ فهمیدی؟!»
تنها کاری که جونگکوک تونست انجام بده، این بود که به نشونهی فرمانبرداری، سرش رو بالا و پایین کنه تا شونهاش رو از شکسته شدن بین انگشتهای هوسوک که سالها ورزش کردن و پرداختن به یوگا اونها رو حسابی قوی کرده بود، نجات بده.
یوگی: بهطور خلاصه به کسی گفته میشه که به یوگا میپردازه.
.
.
.
خیلی زود، درب دفتر باز شده و صدای خوشحال هیبرید گربه توی گوشهای هوسوک و جونگکوک و البته یونگیای که درست کنارش ایستاده بود، پیچیده بود.
- شام اوردم، میگوی سوخاری!
جونگکوک دلش خواسته بود موهای خودش رو دونهدونه بهخاطر شنیدن «میگوی سوخاری» بکنه؛ اما یونگی جلوش رو گرفته و بهش اطمینان داده بود که براش مرغ سوخاری خریده. هرچند که اونهم نتونسته بود جونگکوک رو از تصمیمش پشیمون کنه؛ چون دیگه حالش داشت از هرچیز سوخاریای بههم میخورد و هوسوکی هم در کنارش نشسته بود که با نگاهِ «دیدی گفتم حق با منه!» آزارش میداد و معدهی گرسنهاش رو از جا دادن غذا توی خودش پشیمون میکرد.
شب بود و جمع سهنفرهی برادران آواتار-انسان-هیبرید بعد از به پایان رسوندن کارشون توی انبار، به آپارتمان خودشون برگشته بودن. عادت نداشتن به اینکه بخوان کارشون رو یکجا به اتمام برسونن و بعد بخوان برای استراحت به جای دیگهای که آپارتمان طبقهی پنجم باشه، برگردن؛ همیشه یکیشون از خستگی کنار قفسههای توی نشیمن به خواب میرفت و بعد صبح زود دوباره بیدار میشد و از همونجا کار رو شروع میکرد. این سیستم جدید، بهشون حس منظم بودن بیشتری میداد و البته که خو گرفتن باهاش کمی سخت بود.
جیمین و یونگی، خیلی وقت بود که به خواب رفته بودن؛ اما جونگکوک هنوز بیدار بود و نور گوشیش صورتش رو روشن میکرد. به عکسهای خودش و تهیونگ توی مهمونی نگاه میکرد که تهیونگ مدتها پیش توی صفحهاش پست کرده بود. بهخاطر شلوغ بودن سرش توی چندهفتهی اخیر، نتونسته بود تهیونگ رو ببینه و انگار تهیونگ هم شرایط مشابهی رو داشت که حرفی از قرار گذاشتن نمیزد. فقط یکبار تهیونگ بهش پیام داده و بابت دفتر کار جدید بهش تبریک گفته بود.
اگر از جونگکوک میپرسیدن دلتنگ پریدریایی شدی یا نه، سگرمههاش رو توی همدیگه گره میزد و فریاد که:« عمرا! تازه وقتی نیست، راحتتر هم هستم!» اما کاری که داشت انجام میداد، نشون میداد که چندان هم راست نمیگه.
پوفی کشید و سرش رو روی بالش کوبید. ساعت یک شب بود و زمان مناسبی برای پیام دادن به پسر بزرگتر هم نبود. لحاف رو دور خودش پیچید و با قیافهی ناراحتی پاهاش رو توی شکمش جمع کرد. باید مثل بقیه زود میخوابید تا حالا نخواد به چیزهای بیخود فکر کنه؛ مثلا اینکه چقدر دلش برای ور رفتن با فلسهای بدن پسر پریدریایی تنگ شده، یا حتی دیدن قیافهی ازخودراضی و نگاه همیشهمطمئنش. گوشیش رو بالا اورد و صفحهاش رو دوباره روشن کرد و پس از کلی کلنجار رفتن با خودش، بیخودترین پیام ممکن رو برای باز کردن سر صحبت، برای تهیونگ فرستاد.
- دیگه عطر نزن.
تهیونگ بعد از چند دقیقه جوابش رو داد:« جونگکوک! چی شده؟!»
- هیچی، فقط دیگه انجامش نده!
- برای چی؟! چیزی شده؟!
جونگکوک مچالهتر شد و از ذوق اینکه تهیونگ آنلاین بوده و جوابش رو داده، تندتند نوشت:« وقتی که زیاد باشه، بوش اذیتت میکنه، برای پوستت هم ضرر داره. گفتی پوستت حساسه.»
انگار تهیونگ پذیرفته بود که جونگکوک فقط دلش خواسته دربارهی این مسئله اون هم اینوقت شب و بیمقدمه، باهاش صحبت کنه که سوال پرسیدن رو کنار گذاشت و گفت:« آره گفتم ولی، بوی تن من هم بقیه رو اذیت میکنه!»
- ولی یکی مثل جیمین هست که میتونه عاشقش باشه.
پیام تهیونگ همراه با دونقطه و کلی خط صاف زیرش که شاکی بودنش رو نشون میداد، همراه بود.
- اون میتونه من رو غذای خودش ببینه!
- چه اهمیتی داره؟! بههرحال طبیعت تو رو دوست داره.
- بیا این شعارها رو بذاریم کنار.
پسر کوچیکتر اخمی کرد و تندتند نوشت:« اتفاقا الان دقیقا همون زمانیه که باید بچسبیم بهشون. تهیونگ، این تویی و هیچوقت هم قرار نیست تغییر کنی. درسته که خیلی رومخی، ولی این تویی!»
پیام تهیونگ بادش رو خوابوند.
- تموم شد؟
- عوضی!
- تاثیرگذار بود.
آهی کشید و روی شکمش خوابید. انگار تهیونگ نه قرار بود به حرفش گوش کنه و نه دلش میخواست که دربارهی این موضوع بیشتر از اون صحبت کنه.
حالا باید چطور بحث رو ادامه میداد؟
اگر تهیونگ میفهمید که دلتنگش شده باز هم توی پرش میزد و ناامیدش میکرد؟ «بهجهنم!»ی گفت و نوشت:« دلم برات تنگ شده، ماهی گندیده! خیلیوقته ندیدمت.»
- چشمهام داره درست میبینه؟! دوستپسر یبسم داره میگه دلش برام تنگ شده؟!
جونگکوک زیرلب فحشی به تهیونگ و طرز جملهبندیش که دلش رو لرزونده بود، داد و نوشت:« من دوستپسرت نیستم!» اما بعد پشیمون شد و بهجاش نوشت:« مگه من احساس ندارم؟!»
- جلبکها هم احساس دارن؟!
جواب تهیونگ باهاش کاری کرد که دلش بخواد گوشیش رو از پنجره به بیرون پرتاب کنه و به جاش بالش نرمش رو از سر حرص گاز بزنه. انتظار داشت تهیونگ هم ابراز دلتنگی کنه؛ اما اینکار رو نکرده بود و پسر کوچیکتر حس میکرد احمقی بیش نیست. با لبهای آویزون نوشت:« برعکسِ ارّهماهیها!» و خبر نداشت که تهیونگ اون سمت خط از خوشحالی داره توی تختش جفتک میاندازه، صورتش رو توی بالش فرو میکنه و فریادهاش رو خفه میکنه.
تهیونگ بعد از یکدور زیرورو کردن بالش و ملافهها و مچاله کردنشون، نفسزنون برای پسر کوچیکتر نوشت:« بیا فردا همدیگه رو ببینیم تا بیشتر از این دلتنگی بهت فشار نیاورده!» و خباثتبار خندید و منتظر جواب موند.
جونگکوک که با دیدن پیام پسر بزرگتر قیافهی ازدنیابریدهای به خودش گرفته بود، نوشت:« لازم نکرده به فکر من باشی! فردا کلی کار روی سرم ریخته، وقت ندارم. میرم بخوابم. شبخوش، سافیشونژل!»
پری دریایی دوست داشت قهقهه بزنه، چون بهخوبی متوجه میشد که جونگکوک تا چه حد از دستش حرصی شده؛ اما خندهاش رو توی بالش خفه کرد، چون نمیخواست همسایههاش فکر کنن نصفشبی دیوونه شده و با خودش میخنده.
- شبتبخیر، جونگکوکی. خوابهای هفترنگ ببینی!
و بهاینترتیب، آخرین سیخونک رو هم به پسر کوچیکتر زد.
جونگکوک پس از پایان مکالمهشون، درجا گوشیش رو زیر بالش چپوند و چشمهاش رو بست. خوابهای هفترنگ؟! خودشیفتهی لعنتی!
_______________________________________
مغز جونگکوک:
- کراش؟
- کراش
بچم دلو داد رفت🚶
تهیونگم که هی کرم میریزه(¬_¬)ノ بیترابیت
اعتراف میکنم دلم دفترشونو میخواد(┳Д┳)
داستان داره به جاهای خوب میرسه͡° ͜ʖ ͡° یاح یاح
بوس بهتون🍑🐚