𝐌𝐲 𝐃𝐚𝐧𝐠𝐫𝐨𝐮𝐬 𝐇𝐮𝐬�...

Bởi ukiyostory

42.1K 7.3K 809

─نام فیکشن: ࿐࿔⛓MY DANGREUS HASBAND⛓࿐࿔ ─کاپل: ییـــژان ─ژانر: رمنس، اسمات، امپرگ ─نویسنده: FatumaHabuya ─مترج... Xem Thêm

𝑰𝒏𝒕𝒓𝒐𝒅𝒖𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏
𝟎𝟎𝟏
𝟎𝟎𝟐🔞
🔞𝟎𝟎𝟑
𝟎𝟎𝟒
005
006-008
009-012
013-016
017🔞-019
020-024
025-030
031-035
036-040
041-045
046-049
050-053
054-057
058-061
062-065
066-070
071-075
080-083
084-089
090-095
096-100
101-105
106-109+epilogue
FLASHBACK 1-7

076-079

1K 187 18
Bởi ukiyostory

پدر ژان بالاخره صحبت کرد"از اونجایی که نمیخوایی حرف گوش بدی و پافشاری میکنی، ما میریم، فقط بعدا از تصمیمت پشیمون نشی" و بعد هردو از اتاق ژان خارج شدن.


ژان برگشت و به والدینش که داشتن از اتاق خارج میشدن نگاه کرد و آهی کشید. شیائو ژان با محبت دستی روی شکمش کشید و لبخند زد , زمزمه کرد"من سال هاست که ازدواج کردم و حتی تو دوران بارداریم زنده موندم، حالا که مبتلا به اختلال روانیه، ازم میخوایید ترکش کنم. نمیتونم این کار رو انجام بدم، من همسرم و خانواده ام رو دوست دارم"


ییبو که روی نیمکت نشسته بود و منتظر بود تا پدر و مادر ژان با پسرشون صحبت کنن، با دیدنشون پرسید"دارید میرید؟ من فکر کردم مدت بیشتری رو پیش ژان بمونید" نمیخواست بی ادب بنظر برسه و پیش همسرش بمونه.


مادر ژان فورا گفت"ما کارمون رو انجام دادیم، اما دارم بهت هشدار میدم وانگ ییبو، پسرم حامله ست، شرایطش رو به خوبی میدونی، ما نمیخواییم عصبانیت دیوونه وارت باعث بشه پسرم آسیب ببینه، تو برای مدت ها رفته بودی، خودت به خوبی میدونی تا حالا چه کارایی کردی" و بعد همراه همسرش از اونجا خارج شد.


ییبو با شنیدن حرف های مادر ژان اخم کرد و دست هاش رو مشت کرد و سعی کرد خودش رو آروم کنه. درسته که مشکل داشت اما به این معنا نبود که همیشه خونسردیش رو از دست بده، ییبو برای آخرین بار به مادر و پدر ژان نگاهی انداخت و بعد در اتاق ژان رو باز کرد که ژان تکونی خورد و به ییبو نگاه کرد.


ژان درحالیکه سعی میکرد از تخت پایین بیاد از ییبو پرسید"خوبی ییبو؟"


ییبو سمتش رفت و شونه هاش رو گرفت و بدون نگاه کردن به ژان گفت"من خوبم تو حرکت نکن. دکتر گفته باید استراحت کنی، من میرم داروهایی که لازم داری رو بگیرم و غذا هم میارم برات"


ییبو سعی کرد از ژان دور بشه اما ژان متوقفش کرد، ییبو برگشت به شیائو ژانی که اخم هاش تو هم رفته بود نگاه کرد "مراقب خودت باش، من اینجا منتظرت میمونم. همسرم عزیزم خیلی دوست دارم"


ژان سرخ شد و ییبو با لبخند سرش رو تکون داد"خیلی زود برمیگردم و منم دوست دارم همسر زیبای من" و بعد بوسه ی کوچیکی روی لب های ژان گذاشت.


***


ژان و ییبو به خونه برگشتن و فهمیدن که والدین ییبو زودتر به اونجا رفته بودن و مادر ییبو برای ژان غذای مقوی آماده کرده بود. مادر ییبو به ژان کمک کرد تا بشینه و ییبو هم به اتاق رفت تا داروهای ژان و چیزهایی که گرفته بود رو بذاره.
"الان چه احساسی داری عزیزم؟"


ژان لبخند زد"خیلی بهترم، ممنونم مادر"


ژان به پسرش، وانگشیان که هنوز تو بغلش نشسته بود و سرش رو روی سینه اش گذاشته بود و غمگین بنظر میرسید، نگاه کرد. ژان متعجب از اینکه وانگشیان بدون شیطونی تو بغلش نشسته بود پرسید"بیبی چه اتفاقی افتاده؟ جاییت آسیب دیده؟" ژان نگران پیشونی وانگشیان رو لمس کرد تا ببینه تب داره یا نه.


وانگشیان پرسید"مامانی وانگشیان رو دوست داره مگه نه؟چون وانگشیان بیبی خوبیه، مگه نه مامانی؟"


ژان گیج شده از جواب پسرش، موهاش رو نوازش کرد"مامان بیبی رو دوست داره وانگشیان، آیوان و همینطور، بابایی رو هم دوست داره. نگران نباش مامانی خیلی بیبی وانگشیانش رو دوست داره"


وانگشیان با گریه فریاد زد"اما میخوام مامانی فقط من رو بیشتر از همه دوست داشته باشه، میخوام مامانی فقط من دوس داشته باشه!"


ژان متعجب سعی کرد وانگشیان رو آروم کنه تا گریه اش بند بیاد اما نمیتونست، پدر بزرگ و مادربزرگش سعی کردن آرومش کنن و بغلش کنن اما قبول نمیکرد، حتی ییبو هم از این قاعده مستثنی نبود.


ژان درحالیکه وانگشیان گریون تو بغلش بود نوازشش کرد، پسر بچه کمی آروم گرفته بود اما هنوز هق هق میکرد. به ییبو نگاه کرد و مرد شونه اش رو بالا انداخت، همه شام رو درحالی خوردن که وانگشیان حتی حاضر نشده بود از بغل مادرش جدا بشه و ژان چاره ای نداشت جز اینکه به وانگشیان غذا بده.


ژان که وانگشیان رو حموم کرده بود بیرون اومد"ییبو، فکر کنم وانگشیان امشب با ما بخوابه؟ ببین حتی اجازه نمیده حتی یک ثانیه از خودم جداش کنم"


ژان که لباس وانگشیان رو تنش کرده بود رو تخت خوابید و وانگشیان محکمتر پیراهنش رو چنگ زد.
"باشه، حالا بیا بخوابیم، یه روز شلوغ داشتی باید استراحت کنی"


ییبو سعی کرد ژان رو بغل بگیره اما دست هاش بالافاصله توسط وانگشیان گریون متوقف شد "به مامانم دست نزن، مامانی فقط مال منه"و دست ییبو رو به عقب هل داد، اما این آخرش نبود چون در نهایت مجبور شد بیرون بره تا پیش آیوان بخوابه تا وانگشیان با خیال راحت پیش ژان بخوابه.


"باشه بیبی، به مامانت دست نمیزنم، یا اینجا نمیخوابم، میرم بیرون و یه جای دیگه میخوابم پس دیگه گریه نکن" و بعد بلافاصله اتاق رو ترک کرد و در رو پشت سرش بست. ژان پسرش رو که داشت سکسکه میکرد به خودش نزدیکتر کرد، میترسید اگه بچه اش همینطوری به گریه کردن ادامه بده مریض بشه.


***


پنج ماه بعد


شیائو ژان شش ماهش شده بود. شکمش خیلی بزرگتر به نظر می رسید، طوریکه ممکن بود کسی فکر کنه دوقلو حامله باشه اما فقط یدونه بود. اونها قبلا جنسیت بچه رو چک کرده بودن، ژان دلش میخواست بچه اش دختر باشه اما شانس باهاش یار نبود چون بچه اش دوباره پسر شده بود. اما هنوز هم بخاطرش هیجان زده بود.


آیوان برعکس وانگشیان که منتظر راهی برای خلاص شدن از شر بچه ای بود که فکر میکرد مادرش رو ازش دور کرده بود، منتظر نوزاد جدید بود. ییبو همیشه مراقب وانگشیان بوده، چون هر اتفاقی میتونست برای شکم برآمده ی ژان پیش بیاد.


یه روز صبح ژان با هوس بستنی از خواب بیدار شد و ییبو مجبور شد برای خریدنش بیرون بره. ژان که تو اتاق حوصله اش سر رفته بود تصمیم گرفت پایین بره و منتظر بستنیش بمونه. با شکم بزرگش سعی کرد بلند بشه اما از درد هیسی کشید، پاهاش متورم شده بود و اگه کسی فشارش میداد احتمالا میشد اندازه ی یه استخر کوچیک ازش آب بیرون بیاد. با توجه به اینکه بدن ژان ورم کرده بود ییبو و ژان نگران شدن که شاید فشار خونش بالا باشه. با رفتن به بیمارستان، ژان تحت نظارت دقیق قرار گرفت و یه پزشک هر روز صبح میومد تا چکش کنه.


ژان به آرومی از پله ها پایین رفت و دستش رو روی شکم برآمده اش گذاشت. وانگشیان به اطراف نگاه کرد و وقتی کسی رو ندید با لبخند توپش رو روی زمین گذاشت و منتظر شد تا ژان از پله ها پایین بیاد. با رسیدن ژان، وانگشیان توپ رو برداشت و به سمت شکم مادرش پرتاب کرد، ژان تونست جا خالی بده اما وانگشیان شیشه ای که کنار دستش بود رو برداشت و به سمت ژان پرتاب کرد. شیشه به شکم ژان برخورد کرد، ژان از درد فریاد زد و شکمش رو گرفت و با حس اینکه دیگه نمیتونست رو پاهاش بایسته، روی زمین نشست. ژان به وانگشیان که با لبخند به شکم بیرون زده اش نگاه میکرد و دست هاش رو روی سینه اش گره زده بود، خیره شد.
ژان با گریه بهش گفت"میخوایی من رو بکشی، بچه ی بد"


"من میخوام اون یکی بیبی بره، فقط میخوام من بیبی باشم. میرم یه چاقوی تیز میارم تا درش بیارم! فقط میخوام من بیبی باشم، نمیخوام کسی جای من رو میگیره" با گفتن این جمله به سمت آشپزخونه رفت و بعد از برگشتش با دیدن باباش که بهش نگاه میکرد با گریه چاقو رو رها کرد و فرار کرد.


"عزیزم حالت خوبه؟ بهت گفتم تو اتاقمون بمون، میدونی که هرکاری میکنه تا بهت صدمه بزنه"
ژان درحالیکه سرش رو روی سینه ی ییبو گذاشته بود جواب داد"از تنها بودن تو اتاق خسته شده بودم، میخواستم اینجا منتظرت باشم"


ییبو، ژان رو بغل کرد و روی کاناپه نشوند. ییبو با دادن شکلات بهش، میز کوچیکی مقابلش گذاشت تا پاش رو روش قرار بده و ژان همزمان با خوردن بستنی از ماساژ دادن پاهاش لذت برد.


"باید وانگشیان رو پیش پدر و مادرم ببرم، به موندنش اعتماد ندارم،دفعه ی بعد جنازه ات رو بخاطر دیوونه بازیاش میبینم، من قبلا هزاران بار باهاش حرف زدم اما بهم گوش نمیده، میترسم دفعه ی بعد مجبور بشم واقعا تنبیهش کنم و مطمئنا من رو سرزنش میکنی"


ییبو عصبی بنظر میرسید. ژان به ییبو که ترسیده بود نگاه کرد، البته که اگه وانگشیان به بچشون آسیب میزد نه تنها سرزنشش میکرد بلکه هیچوقت نمیبخشیدش، اما هنوز خیلی بچه بود، فقط حسادت میکرد چون میترسید این بچه باعث بشه ژان اون رو فراموش کنه.


"فقط اون رو ببر پیش پدر بزرگ و مادربزرگش، به پسرم آسیبی نزن، اگه نه تنها سرزنش میکنم، بلکه هیچوقت نمیبخشمت! آخ ییبو آرومتر!" ژان که داشت سخن رانی میکرد با فشار کمی که به پاهاش وارد شد داد زد و ییبو فشار دستش رو روی پاهاش کم تر کرد. با خلق و خوی ژان، به سرعت عصبی میشد، یک لحظه گریه میکرد و لحظه ی بعد میخدید.


"اگه به سخنرانیت ادامه بدی، ممکنه حواسم پرت بشه و محکم تر فشار بدم"


اما ییبو با به پرواز دراومدن کفش ژان به سمت سرش پشیمون شد.


ژان سر ییبو که داشت پاهاش رو ماساي میداد غر زد"جرات داری حواست پرت بشه! با همین کفش عقلت رو میارم سرجاش!"
ژان اضافه کرد"باید پاهام رو ماساژ بدی!"


ییبو گوش هاش رو گرفت"باشه، میدونم عزیزم، این پای توئه که دارم ماساژ میدم، دیگه داد نزن" به ژان اخمو نگاه کرد که مرد با دیدن بستنیش فورا لبخند زد.


***


ژان با ناراحتی سر ییبو غر زد و ازش خواست باهم برن بیرون بگردن. ییبو مخالف بود اما ژان پافشاری میکرد، صبح زود بیدار شد، خودش رو آماده کرد و از لباس های گشاد ییبو بجای لباس هایی که براش تنگ شده بودن پوشید.


ژان پاهای ییبو رو کشید"عزیزم بیدار شو، امروز باید من رو ببری بیرون!"


ییبو چاره ای جز بیدار شدن نداشت. کی ساعت 6 صبح میرفت سر قرار؟ اما ژان کاری کرده بود که حالا توی ماشین نشسته بودن.
ییبو از ژان پرسید"کجا میخوایی بری؟"


ژان فکر کرد و بعد به ییبو نگاه کرد"بیا برای نوزاد لباس بخریم، بعدش میتونیم یه رستوران شیک غذا بخوریم، بعدم بریم ساحل و همینطور...."


ییبو ماشین رو متوقف کرد و وسط حرف ژان که تموم نشده بود پرید"عزیزم شکمت بزرگ شد، مطمئنم فقط با نشستن یجا و خوردن غذا به راحتی خسته میشی، و درمورد خرید، ما هفته ی گذشته انجامش دادیم، اما من کسی بودم که خرید رو انجام دادم، چون تو از را رفتن خسته شده بودی، اونم وقتی تنها دو دقیقه بود که داشتی راه میرفتی!"


"فکر نکن چون شکم بزرگی دارم نمیتونم کارها رو به تنهایی انجام بدم، من هنوزم مردم. تقصیر توئه که این شکم بزرگ رو دارم" ژان نگاه ناراحتی به ییبویی که بهش نگاه میکرد، انداخت. داشت شکم گنده اش رو مسخره میکرد اونم وقتی خودش مسئول بود!


"درسته همسرم اونقدر قوی و فعاله که حتی دوران بارداریش، میتونه به تنهایی هرکاری رو بدون اینکه از کسی کمک بخواد، انجام بده. تو میتونی ساعت ها خرید کنی و پیاده روی کنی بدون اینکه خسته بشی!"


ژان که با دقت به حرف های همسرش گوش میداد لبخند زد وسرش رو تکون داد. همسرش واقعا اون رو خوب میشناخت و داشتن همچین همسر شگفت انگیزی که درکش میکرد خیلی عالی بود. ژان بخاطر حرف های ییبو با خوشحالی گفت"عالیه، تو من رو خیلی خوب میشناسی" و شونه ی ییبو رو نوازش کرد.


ییبو از ژان خوشحال پرسید"حالا که خوشحال شد ،چطوره بوسم کنی؟"


ژان کمربندش رو باز کرد و به ییبو نزدیک شد و هر دو گونه اش رو بوسید"کافیه؟"


ییبو خندید و سرش رو تکون داد"بیش اندازه کافی، همسرم خیلی باملاحظه است"


با چک کردن ساعت که هفت و نیم شده بودحدس زد که مراکز خرید باز شده باشن. بعد از اطمینان از راحت نشستن ژان، به سمت مرکز خرید که باز شده بودن حرکت کرد. بعد از رسیدن، ییبو پیاده شد و در رو برای ژان باز کرد و بهش کمک کرد تا پیاده بشه.


ییبو دست ژان رو گرفت و باهم وارد مرکز خرید شدن و طبق معمول ژان نشسته بود و ییبو داشت تمام چیزهای مورد نیازشون رو میگرفت، یک ساعت بعد کارشون تموم شده بود همه چیز بسته بندی شده تو ماشین قرار داشت.


"عزیزم، بعدی رفتن به یه رستوران شیک بود، پس بریم"


ژان هومی کشید و اجازه داد تا وقتی ییبو داره رانندگی میکنه چرت کوتاهی بزنه. ییبو به ژان خوابیده نگاه کرد و لبخندی زد، قصد داشت که باهم برن بیرون اما درنهایت با خوابیدن ژان همه کارها رو با ژان خوابیده انجام داد. با لمس شکم ژان، تونست لگد بچه رو حس کنه.


ییبو تو گوش ژان زمزمه کرد"عزیزم رسیدیم، میدونم که گشنت شده، بیدار شو"


ژان دست ییبو رو کنار زد تا به ادامه ی خوابش برسه، ییبو خندید و تصمیم گرفت بلندتر صحبت کنه و یادش نرفت که حتما تو جمله اش از غذا استفاده کنه.


ژان بلافاصله چشم هاش رو باز کرد و شکمش رو مالید"من گشنمه و هرچیزی رو که ببینم میخورم"
ییبو هرچیزی که ژان احتیاج داشت رو سفارش داد. ژان با اینکه غذاش رو خورده بود اما دوباره سفارش داد و گفت این سهم بچشه. ژان بعد از سفارش دسر و یه لیوان آب انبه بالاخره دست از خوردن کشید. ییبو از اشتهای همسرش شگفت زده ده بود و بنظر میرسید هر روز بیشتر به غذاش اضافه میشد.
"بریم ساحل؟"


"نه، دیگه بسه، میخوام برگردم خونه و بخوابم. خسته ام، بچمم خودشحاله که مامانش براش خریدهای زیاد انجام داده"


فک ییبو افتاد، اون کسی بود که خرید کرده بود اما شیائو ژان میگفت خودش انجام داده، درحالیکه فقط نشسته بود کاری انجام نمیداد. لبخندی زد"درسته عزیزم، تو واقعا مادر نمونه ای هستی"
"البته که مادر فوق العاده ایم، بهم کمک کن بلند شم" ژان دستش رو دراز کرد و ییبو بعد از کمک بهش، از رستوران بیرون رفتن.


***


با رسیدن به خونه، ژان به خواب عمیقی رفته بود و ییبو ژان رو به اتاق خوابشون برد.


نزدیک ظهر بود که به مادرش زنگ زد و تا حال وانگشیان و آیوان رو بپرسه. هر دوی اونها رو مجبور کردن تا پیش مادر بزرگ و پدربزرگشون برن چون دوست نداشتن وانگشیان فکر کنه کسی که اضافه است، اونه. وقتی با وانگشیان صحبت کرد، متوجه شد دلش برای مادرش خیلی تنگ شده.


ییبو بعد از حمامکرد ن به ژان خوابیده پیوست اما وقتی دستش رو دور شکم ژان حلقه کرد و ژان نالید، گیج شد. ییبو دستش رو برداشت و به ژانی که هنوز خوابیده بود نگاه کرد. وقتی دوباره لمسش کرد و ژان نالید، تصمیم گرفت بیدارش کنه.


ییبو موهای ژانی که از خجالت سرخ شده بود نوازش کرد"چرا وقتی دارم لمست میکنم ناله میکنی؟ نگو که داری خواب سکس میبنی"


"حس میکنم زدم بالا، فقط لمسم کن و ببین چقدر سخت شدم، پس باید بهم کمک کنی. وقتی لمسم میکنی حس میکنم بدنم رو برق گرفته و نمیتونم جلوش رو بگیرم"


با لمس شدن پایین تنه اش توسط ییبو با صورتی سرخ شده لبش رو گاز گرفت. ییبو احساس کرد بدنش داره داغ میشه، به ژانی که حالا نشسته بود نزدیکتر شد . لب هاش رو روی لب های ژان قرار داد.  دستش رو از پایین تنه ی ژان برنمیداشت و با عمیق تر کردن بوسه و لمس نوک سینه های حساسش، تونست لرزش بدن ژان رو حس کنه. ییبو بوسه رو شکست و ژان رو با احتیاط خوابوند و بعد از دراوردن تیشرت گشادش، شکم ژان رو نوازش کرد و لب هاش رو روی گردن نرمش گذاشت و بوسید. ییبو روی بدن ژان پایین رفت و دیکش رو داخل دهنش کرد. ژان ناله های بهم ریخته ای کرد تا اینکه کام شد.


"عزیزم کافیه، اگه ادامه بدی میترسم نتونم خودم رو کنترل کنم"


"تو نمیتونی متوقف بشی! من میخوام همین الان من رو بکنی! تو همسرمی و مسئولیت من با توئه! اگر من رو نکنی مطمئنا میمیرم!" ژان نالید و به همسرش که سعی داشت جلوی خودش رو بگیره خیره شد.


"اگر تو اینطور میخوایی، منم جلوی خودم رو نمیگیرم" ییبو پاهای ژان رو باز کرد و با پوزخند سورخ ژان خیره شد.


***


اون روز تولد مادر ییبو بود. آقای لان تصمیم گرفت برای همسرش مهمونی بگیره و دوست ها و آشناهاشون دعوت کنه. البته که آقای لان یادش نرفته بود والدین شیائو ژان و پسرش رو به همراه همسر هشت ماهه اش دعوت کنه. ژان بخاطر دوباره دیدن بچه هاش هیجان زده بود و حداقل میتونست زمان بیشتری رو باهاشون بگذرونه. ژان با کمک ییبو خودش رو آماده کرد و هر دو به سمت خونه ی والدین ییبو رفتن.


ژان همیشه تو تولد مادر ییبو شرکت میکرد، اما امسال متفاوت بود، امسال افراد زیادی دعوت بودن و ژان باردار بود. ژان اولین جایی که رفت پیش پسرهاش بود و بعد از اینکه مدتی رو باهاشون گذروند، تصمیم گرفت هدیه ی مادر همسرش رو بهش بده. میتونست نگاه های مردم رو روی خودش ببینه اما اذیتش نمیکرد، اما خودش هم میدونست اونطوری خنده دار بنظر میرسه.


ژان به مادر ییبو نزدیک شد و لبخند زد"تولدت مبارک مادر، این رو با کمک ییبو برات خریدم"
مادر ییبو لبخندی زد"ممنونم عزیزم"


ژان بعد از اینکه چند دقیقه ای با مادر ییبو حرف زد تصمیم گرفت همسرش رو پیدا کنه، با دیدن اینکه داشت با پدرش صحبت میکرد، تصمیم داشت سمتشون بره که ناگهان توسط دختر عموش متوقف شد. ژان به طور طبیعی از زنی که دختر عموش بود، خوشش نمیومد. هرگز با ژان رفتار خوبی نداشت و ژان هم دلیلی نداشت با احترام باهاش رفتار کنه.
ژان با سرعت گفت"چی میخوایی؟ برات وقتی ندارم دختر عمو پس ببخشید"


دختر پوزخندی زد و نگاهی به ژان انداخت"مثل یه نهنگ یا شایدم یه اسب آبی شدی، من مطمئنم که همسرت ازت خجالت میکشه، خودت رو تو آیینه دیدی؟"


اون کلمات مثل خار برای قلب شیائو ژان بود، تلفن و بشقابی که مادر ییبو براش پر از کیک کرده بود، انداخت و با گریه از خونه بیرون رفت. ییبو که متوجه ژان شده بود بلافاصله دنبالش رفت.

Đọc tiếp

Bạn Cũng Sẽ Thích

9.9K 2.6K 56
*غار خاطرات* فکر کنم اولین نمونه فارسی ریکشن باشه این فقط یه روز عادی تو دنیای تهذیبگری بود...یا درواقع اینطور به نظر میومد؛ البته قبل از اینکه خواب...
318K 74.1K 54
خلاصه🖋📚: چی میشه اگه بیون بکهیون،خرخون کالج،همون بتای زشت و خود شیفته ای که چانیول ازش متنفره یه روز صبح از خواب بیدار بشه و ببینه ظاهرش کاملا تغیی...
123K 13.7K 49
تهیونگ، گربه کوچولوی داستان، با خودش فکر می‌کرد که روز های خوشش تموم شدند و در های خوشحالی تک به تک به روش بسته شدند. اما دقیقاً وقتی که فکر می‌کرد "...
70.4K 8K 90
‌کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزارید زندگی کنم؟...