All Of My Life🧚‍♂️[Full]

By DaryaVkook

227K 34.2K 36.2K

[کامل شده] کاپل: تهکوک [تهیونگ تاپ] ژانر: رومنس، فلاف، فانتزی، اِلف[پری بالدار]، اسمات، سوییت، هپی اند. جئون... More

♡(مقدمه) Intro
♡(اولین دیدار) Pt.1
♡(این عشقه...؟) Pt.2
♡(حق نداری بمیری!) Pt.3
(هنوز ازم ناراحتی..؟) Pt.4
♡(میشه شمارتو بهم بدی؟) Pt.5
♡(تو چی هستی؟) Pt.6
(فقط همین کم بود...) Pt.7
(کیم تهیونگ منو بغل کرد؟) Pt.8
(نه خیر پیش تهیونگ نبودم!) Pt.9
(حالا چی میشه؟) Pt.10
(این درد واسه نشانه؟؟؟) Pt.11
(هم‌نشانم تویی!) Pt.12
(عطر بدنت رو دوس دارم) Pt.13
(الان به من گفتی خرگوش؟) Pt.15
(حسودی کرده بودی؟) Pt.16
(من میتونم آرومت کنم) Pt.17
(پیشگو هوانگ؟) Pt.18
(کیم سانگهو!) Pt.19⁦
(یه لاو بایت کوچولو) Pt.20⁦
(بوسه ی دزدکی!!!) Pt.21
(پیش به سوی کریستافیا!) Pt.22⁦
(اینجا واقعا شگفت‌انگیزه!) Pt.23
(ارزش بوسه و نفس کشیدن یکیه!) Pt.24
(لبات تلخ شدن...) Pt.25
(جونگکوک کجاست؟؟؟) Pt.26
(وانیل و شکلات؟) Pt.27
(خرگوش کوچولوم ترسیده؟) Pt.28
(تیله ی من ازم دلخوره؟) Pt.29
(چشمهات بهم آرامش میدن) Pt.30
(شیطونِ شیرین) Pt.31
(جـ-جونگکوک؟) Pt.32
(پس از بچه ها خوشت میاد!) Pt.33
(یعنی خبری از بوسه نیست؟) Pt.34
(هرچی خرگوشم بگه) Pt.35
(تو همه ی زندگیمی♡) Pt.36
(نفسم؟) Pt.37
🔞 (بگو مال منی!) Pt.38
(فرشته ی تهیونگی) Pt.39
(منو مسخره نکن توله!) Pt.40
(بازم داری دلبری میکنی؟) Pt.41
(مثلا شراب بریزم رو بدنت!) Pt.42
(میدونستی تو ماه منی؟) Pt.43
♡(من همینجام...تو آغوشت!) Pt.44
♡(زن زندگیمی دیگه!) Pt.45
♡(پس بهم بگو ددی!) Pt.46
(کیم کوک خجالت کشیده؟) Pt.47
(شب خاص!) Pt.48
(کیم جونگکوک و جئون تهیونگ) Pt.49
(خوشحالیِ محض!) Pt.50 End

(چشم سرورم!) Pt.14

4.9K 774 610
By DaryaVkook

حدودا نیم ساعت بعد با صدای گرم هوسوک از خواب بیدار شد:
~جونگکوکی...

این بار بر خلاق همیشه، خندید و بعد از اینکه چشمهاش رو باز کرد به هیونگش نگاه کرد:
+اگه اینبارم بگم بهم نگو جونگکوکی میشه چند بار؟

هوسوک هم متقابلا خندید:
~نمیدونم ولی بالای هزار بار! به هرحال هیچوقت نمیتونی متوقفم کنی!

دستهاش رو مشت کرد و رو چشمهاش کشید و بعد از اینکه بدنش رو کش و قوس داد با صدای خوابالو پرسید:
+تهیونگ کو؟

~اولا صبح بخیر! بزار بیدار شی بعد بپرس!!!

+صبح بخیییییر!!! تهیونگ کجاست؟

هوسوک سرشو به نشونه ی تأسف تکون داد:
~رفت!

لبهاش آویزون شدن و دستاشو به تخت کوبید:
+یعنی چی که رفت!!!! از من خدافظی نکرد!!

~برای اینکه خواب تشریف داشتین!

دوباره خودشو رو تخت انداخت:
+خب حالا کجا رفت؟

~نمیدونم گفت کار داره!

+بی احساس!!!

هوسوک که میخواست از اتاق خارج شه، با یادآوری چیزی وایساد:
~آها راستی قبل اینکه بره، ازم پرسید یوگیوم کیه!

جونگکوک بلند بلند خندید و رو تخت نشست.
مثل اینکه تهیونگ خیلی حسودتر از این حرفا بود!
همون‌طور که میخندید گفت:
+اِلف حسود من!! نمیدونستم انقد روم حساسه!!

هوسوک با دیدن خنده اش، ضعف کرد و لبخند زد:
~چیشده مگه؟

+بهش گفتم یوگیوم دوست‌پسرمه!!!

~جفتتون یه تختتون کمه!

+بعد تو چی گفتی؟؟

این بار هوسوک خندید و گفت:
~حقیفتو!!! گفتم دوست خیالیته!

+لعنتتتتتتت!!!!!!

با شنیدن صدای داد جونگکوک بلندتر خندید و گفت:
~ولی ارزششو داشت! بعد اینکه بهش گفتم دوست خیالیته لبخند زد!!! اولین بار بود میدیدم انقد صافته!

نمیدونست چرا ولی خیلی ناگهانی، حس شیرینی تو وجودش پخش شد و لبخند قشنگی زد.
پس این یعنی تهیونگ هم دوستش داشت؟

~اوووووه به چی فکر میکنی که گونه هات قرمز شدن باز؟؟؟

بالشتو به سمت هوسوک پرت کرد و داد زد:
+گمشوووو

هوسوک هم سریع فرار کرد ولی هدف‌گیری جونگکوک هیچوقت خطا نداشت و بالشت محکم به سرش برخورد کرد و صدای آخش رو درآورد.

همونطور که داشت میدویید به سمت آشپزخونه، صداش رو بلند کرد:
~پاشو بیا یچی بخور! یکم توضیح بهم بدهکاری کلوچه!

خنده اش به طور ناگهانی قطع شد و لبش رو گاز گرفت و به سمت دستشویی رفت.
باید میگفت چجوری یهو شده بود هم نشان تهیونگ؟ اصن همین قضیه ی هم نشان شدن هم قابل توضیح نبود! باید بهش میگفت تهیونگ الفه!!! که اینم امکان پذیر نبود...

زیر لب به تهیونگ فحش داد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره. مقدار قابل توجهی آب به صورتش پاشید و از سرماش به خودش لرزید. چند ثانیه به چشماش تو آیینه زل زد و بعد یکم عقب رفت.

با یادآوری اتفاقات دیشب، با ذوق لبخند زد و سریع تیشرتش رو بالا زد و با دیدن نشانش، لبخندش به یه خنده ی خرگوشی تبدیل شد...
تهیونگ شکمش رو بوسیده بود!!!

+وااایییی الان از خوشحالی خل میشممم

ادای گریه درآورد و با تردید، انگشتش رو روی بالهای پروانه اش کشید و دوباره خندید.

+پس واسه همین از روز اول جذبش شدم؟

حالا تقریبا همه چیز داشت با عقل جور درمیومد!

وقتی نشان تهیونگ که روی قفسه ی سینه اش بود رو یادش اومد، آب دهنش تو گلوش پرید و بلند بلند سرفه کرد...لعنتی!!! ترکیب اون نشان با بدن برنزه اش!!! به چه حقی انقد جذاب بود؟؟؟

بعد از اینکه آروم شد، نفس عمیقی کشید و از دستشویی خارج شد.

خب حالا دردسر بعدی شروع شده بود!

باید به هوسوک هیونگش چی میگفت؟؟

تو آشپزخونه رفت و مثل هوسوک پشت میز نشست.

~خب جونگکوک...اینجا چه خبره؟

لبش رو گزید و از چشمای هوسوک فرار کرد. طبق معمول زیر لب به تهیونگ فحش داد...با صدای آرومی گفت:
+هیونگ...این یکم پیچیدس...

~خب پس بگو چرا تا قبل از اومدن تهیونگ داشتی از درد جون میدادی ولی وقتی اومد کاملا آروم شدی؟

با نگاهی که التماس توش موج میزد بهش نگاه کرد:
+بهم وقت بده...هروقت بتونم بهت میگم! قسم میخورم!

وقتی واکنشی از هوسوک ندید دوباره باهاش حرف زد:
+هیونگ...بهم اعتماد داری؟

نفس عمیقی کشید و لبخند زد:
~دارم کلوچه...بهت اعتماد دارم.

خیالش راحت شد و شروع کرد به خوردن غذای خوشمزه ای که هیونگش پخته بود.
باید با تهیونگ راجب این قضیه حرف میزد. نمیتونست همچین حقیقتی رو از هیونگ های عزیزش پنهان کنه!

هوسوک: به جین بگم؟

+آره...نباید چیزی رو ازتون پنهون کنم...

زیر لب ادامه داد: اگه اون عوضی بزاره.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

یک ساعت بعد از تموم شدن صبحانشون، گوشیش رو برداشت و به تهیونگ پیام داد.

+بدون خداحافظی رفتن کار خوبی نیست کیم ویکتور!

تا چند لحظه جوابی نگرفت که باعث شد گوشیش رو روی مبل پرت کنه. وقتی هوسوک رو دید که لباس پوشیده و آماده ی بیرون رفته ابروهاش رو بالا انداخت:
+میری؟؟؟

~آره...حال جیوو خوب نیست باید برم پرستاری!!!

با نگرانی از جاش بلند شد:
+اوه! مشکلش جدیه؟

چشماش رو چرخوند:
~نه بابا سرما خورده!!! داره خودشو واسم لوس میکنه که بهش توجه کنم!

خندید و بغلش کرد:
+ببخشید بابت دیشب...قرار بود خوش بگذرونیم.

نیشخند زد و متقابلا بغلش کرد:
~به شما که بد نگذشت!

جونگکوک هم خندید و مشتی به کتفش زد و ازش فاصله گرفت.

~ولی قبول کن مشتی که خورد حقش بود!

+قبول دارم.

و بعد از چند تا شوخیِ دیگه و خدافظیِ مفصلش خندید و از خونه بیرون رفت.

بعد از رفتن هیونگش، هوفی کشید و خودشو روی مبل انداخت...دوباره قرار بود حوصله اش سر بره!

گوشیش رو برداشت و دید یه پیام از تهیونگ داره...با ذوق وارد صفحه چت شد ولی مثل همیشه با دیدن پیامش، ذوقش کور شد.

My Tae♡ : !لوس بازی خوشم نمیاد

چی میشد اگه بلاکش میکرد؟ به کسی بر میخورد؟ اینجوری حداقل خودش راحت میشد!!!
وات د فاک خدافظی کردن چجوری لوس بازی به حساب میومد؟

سعی کرد اعصابش رو خورد نکنه و حرفی نزنه...ولی اگه میتونست.

چند ثانیه بعد دوباره گوشیو برداشت و با حرص تایپ کرد.

+میرم به یوگیوم میگم ازم خدافظی کنه!!!

My Tae♡ : منظورت همون دوست خیالیته؟

دندون هاش رو از حرص به همدیگه فشار داد و تصمیم گرفت نقشه ی قتل هوسوک رو بکشه.
سریع تایپ کرد:

+بله!!! حداقل از تو بیشتر به فکرمه!!!

My Tae♡:
چشم سرورم! دفعه بعد بدون خدافظی تنهاتون نمیزارم!

این بار بلند خندید و گوشی و گذاشت رو قلبش و با خودش گفت:
+مثل اینکه یوگیوم خیلی روش تاثیر داره! تو یه نابغه ای جئون جونگکوک!

در جواب خوبه ای تایپ کرد و گوشیش رو کنار گذاشت و به ادامه ی دیدن باب اسفنجی پرداخت...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دو ساعت قبل:

بعد از اینکه از خوابیدن جونگکوک مطمئن شد، از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت...باید با پدرش صحبت میکرد!
سوییچ ماشینش رو برداشت و خواست خارج شه که هوسوک صداش کرد:
~صبح بخیر...به این زودی میری؟

اخم جذابی رو پیشونیش نشست:
-صبح بخیر...یکم کار دارم.

~اوکی! جونگکوک بیدار شد چی بهش بگم؟

در رو باز کرد:
-بگو کار داشتم.

قبل از اینکه خارج شه، برگشت و با تردید از هوسوک پرسید:
-یوگیوم...کیه؟

هوسوک که از هیچی خبر نداشت، صادقانه جواب داد:
~دوست خیالیش...چطور مگه؟؟؟

با شنیدن این حرف، تهیونگ برگشت و آروم خندید.
هم‌نشانش زیادی بامزه بود!
زیر لب گفت:
-دیوونه ی کیوت...

و بی هیچ حرف دیگه ای با همون لبخند بزرگ‌ رو لبهاش از خونه خارج شد.
چند ثانیه بعد شماره ی پدرش رو گرفت و وقتی جواب داد نفس عمیقی کشید:

-پیداش کردم...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
وارد عمارت زیبا و چشمگیر پدرش شد و با اخمی که حتی تن بادیگاردا رو لرزوند به سمت اتاق پدرش قدم برداشت.

پدرش با دیدنش سریع از جاش بلند شد و رو به روش ایستاد:
=پیداش کردی آره؟ خب کیه؟ اسمش چیه؟ چند سالشه؟ تو همون دبیرستان؟ پیشگوییا درست بودن؟ نشانش همونجا بود؟

کلافه از سوالای پشت هم پدرش سرش رو تکون داد و روی یکی از مبلا نشست:
-پدر!!! یکی یکی بپرس!

آقای کیم هم سرفه ی مصنوعی کرد و پشت میزش نشست:
=زود باش تعریف کن!

با جدیت شروع کرد به صحبت کردن:
-همونیه که گفتم بهش شک دارم...اون روز که بدون تیشرت دیدمش فقط قفسه سینه ش رو نگاه کردم ولی...

یکم مکث کرد و با اخم ادامه داد:
-نشانش روی شکمش بود.

آقای کیم هم جدی شد:
=چجوری فهمیدی؟

-دیشب دوستش بهم زنگ زد گفت جونگکوک منو میخواد...منم پاشدم رفتم و دیدم بخاطر اینکه یه نفر نشانش رو لمس کرده، درد داشته.

پدرش اخم کرد و جوری که انگار درست نشنیده باشه دوباره پرسید:
=جونگکوک؟

-آره...چطور مگه؟

آقای کیم با شدت از رو صندلیش بلند شد و داد زد:
=تو شوخیت گرفته؟؟؟ یه پسر؟؟؟

اخم کرد و به پدرش که کم پیش میومد عصبی شه نگاه کرد...تا اونجایی که میدونست با اینجور روابط مشکلی نداشت پس این واکنش چی بود؟

-مشکلش چیه؟

تکخند عصبی ای زد:
=تهیونگ!!! تو باید باهاش رابطه برقرار کنی!!!

تا حالا از این شوکه تر شده بود؟
حتما و قطعا نه!
صداش به سختی از گلوش بیرون اومد:
-چی؟

آقای کیم هم که به اندازه ی کافی شوکه بود دوباره پشت صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت:
=اون زخم لعنتی!!! فقط با یکی شدن با درمانگرت از بین میره!!! این چه کاری بود کردی یورا...

هر چی به آخر جمله میرسید صداش بیشتر تحلیل میرفت و این تهیونگ رو می‌ترسوند...

-نمیفهمم! چرا این راه؟؟؟ هیچ کار دیگه ای نمیشه کرد؟؟؟

=نه نه نه!!!

تهیونگ هم که عصبی شده بود از جاش بلند شد:
-پدر!! همچین چیزی ممکن نیست! اصن...اصن...

نفس عمیقی کشید:
-جونگکوک فقط ۱۸ سالشه!!!

هیستریک خندید:
=الان مشکل سنشه؟؟

تهیونگ هم با نگاه معتجبش جواب داد:
-خب آره دیگه...اون هنوز بچه اس!

پدرش با نگاه مشکوکی از جاش بلند شد و رو به روش ایستاد:
=پس مشکلی با پسر بودنش نداری و تنها مشکل فقط سنشه!

یکم مکث کرد و با یه لبخند شیطون رو لبهاش گفت:
=پس ازش خوشت اومده!

تهیونگ با چشمهای درشت شده، دستاشو رو هوا تکون داد:
-نه خیر به هیچ وجه!!!

آقای کیم هم خندید و رو صندلیش نشست و وقتی یکم جو آرومتر شد به تهیونگ نگاه کرد و گفت:
=اول باید با اون پیشگو دوباره حرف بزنیم...حالا بگو ببینم کیه.

همونطور که دور تا دور اتاق قدم میزد شروع کرد حرف زدن:
-جئون جونگکوک...یه پسر سال آخری تو همون دبیرستان...پیشگوییا درست بودن ولی نشانش روی شکمشه... دقیقا مثل نشان منه فقط یکم طرح بالهاش فرق داره.

=چجوری آشنا شدین؟

یا یادآوری اون اوایل خندش گرفت:
-همون روز اول مدرسه اومد بهم چسبید گفت ازم خوشش میاد! هرروز وضع همین بود...سر کلاسا بعضی وقتا میومد پیشم می‌نشست...یه بارم...

لبخند گرمی چهره ش رو نقاشی کرد:
-یه بارم که درد داشتم اومدم ماساژم داد...پدر باورت میشه خوب شدم؟؟ چشماش...

چشمای درخشان جونگکوک رو یادش اومد و لبخندش رو عمیق تر کرد:
-هروقت منو میبینه برق میزنن.

آقای کیم به چهره ی پسرش که تا همین چند لحظه پیش گرفته بود و حالا با اومدن اسم هم‌نشانش اینجوری داشت لبخند میزد، نگاه کرد. خوشحال بود که بعد از سه سال لبخند رو لبای پسرش میبینه.

بلند شد و کنار تهیونگ نشست:
=میدونی چند وقت بود نمیخندیدی؟ الان حتی با صحبت کردن راجع بهش داری لبخند میزنی!

وقتی سکوتش رو دید ادامه داد:
=ادعا میکنی حسی نداری ولی دوسش داری تهیونگ.

اخم کرد و نگاهش رو از پدرش گرفت:
-نه! فقط خوشحالم درمانگرم پیدا شده!

آقای کیم هم خندید و از جاش بلند شد:
=باشه باشه منم باور کردم! پاشو بریم یه دست بیلیارد بازی کنیم ببینم چند مرده حلاجی! بعدا به این قضیه رسیدگی میکنیم.

نیشخند مغروری زد:
-خواهیم دید آقای کیم!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

همونطور که با پدرش بازی میکرد، ازش پرسید:
-حالا که پیداش کردم بازم نیازه برم دبیرستان؟

با چوب توی دستش ضربه ای به توپ آبی رنگ زد و به میز تکیه داد:
=تا آخر سال باید بری که بهت شک نکنن...چند ماه مونده؟

اخم کرد و بعد از پدرش بازی کرد:
-تقریبا ۶ ماه.

=خب پس میتونی تحمل کنی...به جونگکوک کی میگی؟

نیشخند مغروری از ضربه ی موفقیت آمیزش زد:
-چیو بگم؟

=اینکه 25 سالته! و اینکه قراره فرمانروای بعدیه کریستافیا باشی!

جوری که انگار بی اهمیت ترین اتفاق جهان باشه ، شونه هاش رو بالا انداخت:
-لزومی نداره بدونه...ضربه ی بعدی با شماست.

چوب بیلیارد تهیونگ رو از دستش بیرون کشید و با جدیت نگاهش کرد:
=تهیونگ! میفهمی که اون پسر الان هم نشانت و شریک زندگیته؟

میخواست جواب پدرش رو بده ولی وقتی صدای پیام گوشیش رو شنید، از تو جیبش درآوردش.

=عادت نداشتی انقد زود پیاماتو جواب بدی کیمِ کوچک!

-پدر!!!

=دروغ میگم؟

گوشیش رو تو جیبش برگردوند:
-باشه باشه جواب نمیدم.

و دوباره چوبش رو برداشت که بازی کنه...ولی ذهنش هنوزم میخواست بدونه اون پیام از طرف کیه.

آقای کیم که از ضربه ی اشتباهه تهیونگ متوجه حواس پرتیش شده بود، خندید:
=جوابشو بده! به هر حال از این به بعد باید همسرداری کنی!

ضربان قلبش با شنیدن حرف پدرش خیلی ناگهانی بالا رفت...یعنی جونگکوک قرار بود همسر اون بشه؟ سعی کرد با یه نفس عمیق خودشو آروم کنه و تقریبا موفق شد.
گوشیش رو دراود و با دیدن اسم (مزاحم) لبخند ریزی زد و پیامشو باز کرد:

+بدون خداحافظی رفتن کار خوبی نیست کیم ویکتور!

زیر لب گفت: -خیلی لوسه...

بعد از چند ثانیه تایپ کرد:
-لوس بازی خوشم نمیاد!

میدونست این جمله چقد رو اعصاب پسر کوچیکتره و از قصد ازش استفاده کرده بود.

آقای کیم که متوجه خوشحالی پسرش شده بود ناخودآگاه بغض کرد. بالاخره تونسته بود یه نفر رو پیدا کنه که لبخند رو به لبهای یخ زده ش بیاره و این براش خیلی ارزش داشت...تا وقتی کنار هم خوشحال بودن چه فرقی میکرد جنسیتشون چی باشه؟

بدون اینکه متوجه نگاه پدرش باشه، توجهش به پیامی جلب شد که جونگکوک براش فرستاد:

+میرم به یوگیوم میگم ازم خدافظی کنه!!!

پوزخند زد و تایپ کرد:

-منظورت همون دوست خیالیته؟

+بله!!! حداقل از تو بیشتر به فکرمه!!!

لبخند گرمی زد و تایپ کرد:

-چشم سرورم! دفعه بعد بدون خدافظی تنهاتون نمیزارم!

+خوبه!

این بار نتونست جلوی خنده ش رو بگیره و آروم خندید...
"خیلی کیوته!"

بدون اینکه جواب بده گوشیش رو توی جیبش گذاشت و به محض بلند کردن سرش با نگاه پدرش رو به رو شد. تک سرفه ای کرد و گفت:
-خب ادامه ی بازی؟

=هر چه زودتر بهش بگو!

به ناچار سرش رو تکون داد:
-باشه...پیشگو هوانگ کجاست؟

=تو سرزمین خودمون...بگم بیاد؟

-آره. باید بپرسم ببینم روش درمان دیگه ای هست یا نه.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بعد از اینکه پیشگو بهش گفت راه دیگه ای وجود نداره، واقعا فرو ریخت.
حالا باید چیکار میکرد؟
تنها راه درمان رابطه برقرار کردن بود و این روش به هیچ وجه واسش ممکن نبود!!!

جدا از اینکه خودش علاقه ای به اینجور روابط نداشت، جونگکوک هم خیلی سن کمی داشت! شاید بهتر بود بیخیال درمانش میشد؟

فحشی زیر لب داد و از رو تخت کینگ سایز مشکی رنگش بلند شد. از کی باید میخواست که روش درمانشو تغییر بده؟ کی هم نشانش رو تعیین کرده بود؟

با شنیدن صدای گوشیش از جاش بلند شد و نگاهش به شماره ی ناشناس انداخت. اخم کمرنگی کرد و جواب داد:
-بله؟

~بیست فاکینگ سال گذشته! نمیخوای شماره ی منو سیو کنی؟

خیلی خونسرد جواب داد:
-نه.

نامجون آماده بود که بهش فحش بده ولی با یادآوری اینکه طرف مقابلش، کیم تهیونگ، فرمانروای آینده ی سرزمینشونه، سرفه ی کوتاهی کرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه.
به هر حال جرأت اینکار رو نداشت!

نامجون: خب هر چی...فردا شب یه مهمونی میخوام بگیرم.

-اگه زنگ زدی دعوتم کنی، داری وقتتو تلف میکنی.

نامجون: میشه دو دقیقه بزاری حرف بزنم؟ کی خواست تورو دعوت کنه؟

چشمهاش رو چرخوند و رو مبل جلوی تلویزیون نشست:
-فقط بگو چرا زنگ زدی؟

همیشه همینقدر بی اعصاب بود!
سعی کرد توجهی نکنه و رو حرفهاش تمرکز کنه:
~یادته گفته بودم از یه پسره خوشم اومده؟ فردا تولدشه میخوام یه مهمونیه نسبتا بزرگ براش بگیرم...شایدم بهش اعتراف کنم.

همونطور که داشت انیمه میدید جواب داد:
-همون شاهزاده ی رویاهات؟

نرم خندید:
~آره ولی دیگه قراره به همه نشونش بدم. زنگ نزدم این چیزا رو بگم...شماره ی جونگکوک رو میخوام.

اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و از رو مبل بلند شد. نامجون شماره ی جونگکوک رو میخواست چیکار؟ اصن چرا باید شماره ی اون رو میخواست؟

-چرا؟

نامجون: راجع به کادو باید باهاش مشورت کنم.

-خب چرا جونگکوک؟

نامجون: چون سلیقه ی شاهزادمو میدونه.

پوزخندی به خاطر کلمه ی شاهزاده زد. این لوس بازیا واقعا چی بودن؟

-فقط کادو؟

نامجون نفس کلافه ای کشید و جواب داد:
~نمیخوام مخشو بزنم!!! فقط چندتا سوال دارم ازش!!!

-میفرستم.

~خدافظ بی اعصاب!

طبق معمول بدون خداحافظی قطع کرد و بعد از چند ثانیه شماره ی جونگکوک رو براش فرستاد.

هیچوقت نامجون رو بخاطر علاقه اش به کیم سوکجین درک نکرده بود!!!

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

(جونگکوک)

صبح روز بعد با چهره ی شاداب از خواب بلند شد و لبخندی به ترک های ریز روی دیوار زد.

عجیب بود که امروز هیچی رو اعصابش نبود؟ دیروز نامجون بهش زنگ زده بود و ازش راجب کادوهای موردعلاقه ی جین پرسیده بود.

درسته تعجب کرده بود ولی دقیقا همون چیزهایی رو گفته بود که میدونست هیونگ عزیزش چقد بهشون علاقه داره!

نیشخندی زد و از رو تخت بلند شد. امروز بعد از مدرسه به مهمونی تولد هیونگش دعوت بود و بی صبرانه منتظر واکنش جین بود.

کراش دیرینه اش قرار بود براش تولد بگیره!

بعد از اینکه دست و صورتش رو شست ، به سمت آشپزخونه رفت و وقتی دید صبحونه ش حاضره، لبخندی زد. مادر عزیزش قبل از اینکه بره، براش یه میز عالی چیده بود!
مثل اینکه امروز قرار بود روز خوبی بشه!

لباس هاش رو به سرعت پوشید و از خونه بیرون زد. توی راه به هر عابری که بر میخورد لبخند میزد و سعی میکرد حس خوبی بهشون متنقل کنه. از وقتی فهمیده بود، هم نشانِ تهیونگه، امید به زندگیش چندین برابر شده بود و مدام دوست داشت لبخند بزنه!

یاد حرفای تهیونگ افتاد و برای چند لحظه سر جاش خشک شد. اون قرار بود بخاطر اینکه هم نشانش نبود ولش کنه...یعنی الان که هم نشانش شده بود، داشت به زور تحملش میکرد؟

سعی کرد فعلا توجهی به این موضوع نکنه و رو لبخندش تمرکز کنه.
همینکه میتونست درد رو از کسی که صاحب قلبش بود جدا کنه براش خیلی ارزشمند بود.

وقتی به مدرسه رسید، طبق معمول نگاهش به سمت همون درخت چرخید و وقتی دید تهیونگ همونجاست، لبخند عمیقی رو لباش نشست و چند ثانیه محو صورتش شد. بر خلاف همیشه که چهره ش عصبی بود میتونست حدس بزنه الان آرومتره و خب چی بهتر از این؟

مسیر قدم هاش رو تغییر داد و به سمتش رفت.
وقتی دید تهیونگ متوجه نیست، لبخند شیطونی زد و پشتش نشست. دستاشو رو چشماش گذاشت و ریز خندید.

احتمالا هر کسی جز جانگکوک بود تا حالا به ضرب سه مشت به قتل رسیده بود ولی این جونگکوک بود.
هم نشان تهیونگ!

پسر بزرگتر دستش رو بلند کرد و رو دستایی گذاشت که جلوی دیدش رو گرفته بودن.
از الان هم میتونست حدس بزنه صاحب این دستای نرم کیه ولی نمیخواست لمس دلنشینش رو از دست بده.

صدای خنده های جونگکوک، لبخند کوچیکی رو مهمون لبهاش کرد.
دستاش رو تو دستای خودش گرفت و از رو چشماش پایین آورد و بدون اینکه برگرده گفت:
-مگه چند نفر تو این مدرسه جز تو جرئت اینکارو دارن؟

باز هم صدای خنده های شیرینش رو به جون خرید و چند لحظه بعد جونگکوک با لبخند خرگوشیش جلوش نشسته بود.

+انقد ترسناکی همه ازت میترسن.

ابروهاش رو بالا انداخت:
-ولی موفق نشدم تو رو بترسونم.

لبخند شیطونی زد و یکم به صورت تهیونگ نزدیکتر شد:
+چون که من هم نشانتم کیم ویکتور!

چند لحظه به چشمای درخشان رو به روش خیره شد. با یادآوری روش درمانش خیلی سریع نگاهش رو به یه سمت دیگه داد.

چطور باید بهش میگفت روش درمان چیه؟

نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد.
جونگکوک با تعجب به تغییر رفتارش نگاه کرد. حرف بدی زده بود؟

+چیشد؟

-بیا بریم سرکلاس...بعدا حرف میزنیم.

شونه هاش رو بالا انداخت و از جاش بلند شد...حتما بعدا میتونستن حرف بزنن!

همونطور که به سمت کلاس میرفتن، سنگینیه نگاه یه نفر رو حس کرد و برگشت که ببینه کیه و با چشمای کشیده و نافذ یه نفر دیگه رو به رو شد.

نامجون؟

ناخودآگاه آستین تهیونگ رو کشید که باعث شد پسر بزرگتر برگرده و نگاهش کنه. به سمت نامجون اشاره کرد:
+اونو میشناسی؟

رد نگاه جونگکوک رو گرفت و به نامجون رسید.
چرا اونجوری نگاهشون میکرد؟
بیخیال جواب داد:
-آره یکی از دوستامه

اوه! کیم تهیونگ یه دوست داشت!

با تعجب خندید و چیزی نگفت. عجیب بود که کراش هیونگش دوست تهیونگ بود!

ولی چرا اونجوری نگاهشون میکرد؟

شاید به جونگکوک ربطی نداشت! چند قدم بیشتر نرفته بودن که یهو وایساد.
نکنه به تهیونگ حسی داشت؟

سرش رو تکون داد و رو قدم هاش تمرکز کرد. این چه افکاری بودن؟ اون جین رو دوست داشت!

سریعتر رفت تا کنار تهیونگ برسه. دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد تا اینکه به کلاس رسیدن و با دیدن چهره ی مضطرب و پاهای جین که با شدت تکونشون میداد، خندید و کنارش نشست:
+الان سکته میکنی!

با چشمایی که از تعجب گشاد شده بودن به کوک نگاه کرد:
~فهمیدی چیشده؟

نرم خندید و دست هیونگشو گرفت:
+میدونم.

جین: وای چه خاکی به سرم شدددد

و بعد ادای گریه دراورد و سرشو به میز کوبید. جونگکوک همونطور که بهش میخندید برگشت و تهیونگ رو نگاه کرد. با دیدن نگاه خیره ی اون روی خودش خنده ش به یه لبخند ملیح تبدیل شد و سریع سرش رو چرخوند.

جین: حالا چه غلطی بکنم؟ اصن چرا یهو همچین غلطی کرد؟ به چه دلیلی همچین فاکی باید اتفاق میوفتاد؟ آخه واقعا این چه کاری بود؟ واااییی لباسسس چی بپوشم؟؟؟؟ تولدددد؟؟؟ تو خونه ی خودششش؟؟ کیم نامجون میخواد برام تولد بگیرهههه؟؟؟؟

+انقد خوددرگیر نباش! تو همه جوره جذابی هیونگ!

خیلی ناگهانی صاف روی صندلی نشست و دستشو بین موهاش برد:
~در جذاب بودن من که اصلا شکی نیست.

نخودی خندید و شصتش رو بالا آورد:
+صد البته!

~هر لباسی هم بپوشم بهم میاد.

+بله.

~این چهره قابلیت جذب کردن هر پسر و دختری رو داره.

+خب حالا.

~هر کی منو ببینه در نگاه اول عاشق میشه...نمونه اش همین نامجون.

+هیونگ...

~من واسه این جهان زیادی جذابم.

+باشه...فهمیدیم...

~هو ایز ورلدواید هندسام؟

+بسه!!!

~ورلدواید هندسام جییییـ...

+هیونگگگگگ!!!!

~باشه...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

تهیونگ رو مجبور کرد ناهار رو با هوسوک و جین بخوره و اون پسرم بعد از کلی غرغر کردن بالاخره قبول کرده بود و البته که برگ های هوسوک و جین به خاطر این اتفاق نادر ریخته بود ولی سعی میکردن چیزی بروز ندن.

سکوت بینشون با صدای جونگکوک شکسته شد:
+امشب مهمونی خونه ی نامجون هیونگه...ساعت چند قراره بریم؟

هوسوک: بنظرم ساعت ۷ خوبه.

جین: آره.
زیر لب ادامه داد: البته اگه تا اونموقع زنده موندم.

جونگکوک نگاهشو به سمت تهیونگ که کنارش نشسته بود چرخوند:
+توعم موافقی؟

اخم کمرنگی کرد و چاپستیک رو روی میز گذاشت:
-من نمیام.

جونگکوک با تعجب گفت:
+چرا؟ اگه با ساعتش اوکی نیست میتونی...

-نه...من کلا از مهمونی رفتن خوشم نمیاد.

و بعد از تموم شدن غذاش از پشت میز بلند شد و بدون حرف به سمت نامجون رفت.

جونگکوک بعد از رفتنش نفس عمیقی کشید و سرش رو روی میز گذاشت:
+من با این پیرمرد دو روزه پیر میشم...

جین و هوسوک هم به نشونه ی تایید سرشون رو تکون دادن و به ادامه ی غذاشون رسیدن...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

بعد از اینکه کلاسای مزخرف اون روز هم تموم شد، از هوسوک و جین خدافظی کرد.

جین که لبای آویزون کوک رو دید، گفت:
×برو باهاش حرف بزن، ببین میتونی یکار کنی بیاد؟

سرش رو تکون داد و از مدرسه بیرون رفت.
چشم چرخوند و وقتی یه موجود سر تا پا مشکی پوش رو دید دنبالش رفت و کنارش شروع کرد به قدم زدن.
با همون لبهای آویزون گفت:
+هیچ جوره راضی نمیشی بیای؟

-نه!

پاهاش رو به زمین کوبید و نق زد:
+آخه چرااا؟؟؟ باور کن خوش میگذره!

-نه.

+چی نه؟ میگم چرا نمیای؟

سرجاش وایساد و به جونگکوک نگاه کرد:
-چون که نمیخوام.

یه قدم به تهیونگ نزدیک شد:
+من درمانگرتم!!! باید به حرفم گوش کنی!

نگاهی به اطراف انداخت و وقتی کسی رو ندید با چهره ی ترسناکش یه قدم به سمت جونگکوک برداشت. پسر کوچیکتر هم برای حفظ فاصله یه قدم عقب رفت. این بازی بینشون انقد ادامه داشت که کوک به دیوار پشتش برخورد کرد و با چشمایی که هر جایی رو جز تهیونگ نگاه میکردن، به پایین سوییشرتش خیره شد.

پسر بزرگتر، پوزخند زد و دستش رو زیر چونه ش گذاشت و سرش رو بلند کرد:
-تا حالا که داشتی بهم دستور میدادی، چیشد یهو ساکت شدی؟

آب دهنش رو قورت داد و سعی کرد چونه ش رو آزاد کنه ولی وقتی موفق نشد، بیخیال شد:
+م-من...خب چیزه...

نگاهش رو از چشمای نافذ تهیونگ گرفت و دوباره به یه سمت دیگه داد:
+خب چون...تولد هیونگمه...دوس دارم تو هم باشی.

تهیونگ با چشمهای کنجکاو، فاصله ی بدن هاشون رو کمتر کرد:
-چرا دوس داری منم باشم؟

با صدای آروم و مظلوم در حالی که به چشماش نگاه میکرد گفت:
+چون نمیخوام تنها برم...هوسوک هیونگ احتمالا با جیمینه، نامجون هیونگم که کلا قراره کنار جین هیونگ باشه...من هیچکسو ندارم باهاش برم...هیونگام هستن ولی خب...خب تو فرق داری...

دستش رو از چونه ی کوک جدا کرد، یه قدم عقب رفت و بالاخره به پسرک اجازه داد نفس بکشه.

تصمیم درست چی بود؟

تهیونگ از وقتی این بلا سر بالهاش اومده بود حتی لبخند هم نزده بود و الان این پسر ازش چی میخواست؟
مهمونی؟

دوباره نگاهشون گره خورد:
+میای؟ لطفا!

نفهمید چطوری اما گفت:
-نه.

این بار جونگکوک عقب رفت و لبخند تلخی زد و آروم گفت:
+میدونستم...باشه...مواظب خودت باش.

و با قلبی که نمیدونست چرا درد گرفته، ازش فاصله گرفت و به سمت خیابون اصلی رفت.
این چه توقعی بود که داشت؟ مشخص بود تهیونگ قبول نمیکنه! اصن چرا همچین درخواستی کرده بود؟ با خودش فکر کرده بود حالا که درمانگرشه احتمالا به حرفش گوش میده ولی مثل اینکه اشتباه میکرد.
نفس عمیقی کشید و از خیابون رد شد ولی با شنیدن صدای تهیونگ یهو وایساد:
-جونگکوک!!!

برگشت و نگاهش کرد.
یعنی نظرش عوض شده بود؟

صدای بوق ماشین رو که شنید، سریع از خیابون رد شد و کنار تهیونگ وایساد. با چشمای درخشان گفت:
+میای؟

لبخندی به چهره ی ذوق زده ش زد:
-میام بچه!

مسلما طاقت دیدن ناراحتی جونگکوک رو نداشت...

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

خودمممم میدونممم گفته بودم تا هفته ی دیگه آپ نمیکنم ولی خب امروز فهمیدم تولد یکی از ریدرای قشنگمه⁦ಥ‿ಥ⁩

تولدت خیلی خیلی مبارک باشهههه💜
امیدوارم به همه ی آرزوهای کوچیک و بزرگ و قشنگت برسی💜✨
این پارت اختصاصی واسه خودتههه💜 moodvkook

و نیکنا...منتظر دعواتون هستم...

همین دیگههه
مواظب خودتون باشید😁💜
دوستون دارممم💜

Continue Reading

You'll Also Like

33.4K 7.1K 19
«کامل شده🔻» </ سیکادا 3301، مرموز ترین معمای تاریخ اینترنتی که توسط کاربر ناشناسی در صفحه وبسایت ناشناخته و اکانت توییتر به اشتراک گذاشته شد. معمایی...
277K 32.5K 82
My special omega تهیونگ یه امگای کیوته که مجبور میشه از خونه فرار کنه و بخاطر اینکه کسیو نداره میره توی یه پادگان و برخلاف قوانین مشغول به کار میشه...
152K 22K 28
🐯My little love🐰 عشق کوچک من🐇🌈 ✺✺✺ 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒌𝒐𝒐𝒌𝒗 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: 𝒚𝒐𝒐𝒏𝒎𝒊𝒏 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: 𝒓𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆_𝒄𝒐𝒎𝒆𝒅𝒚_𝒉𝒚𝒃�...
318K 61.4K 27
📱‌꒷「 اگر بلوند ببینم جیغ میکشم - 𝖨'𝗅𝗅 𝖲𝗁𝗈𝗎𝗍 𝖨𝖿 𝖨 𝖲𝖾𝖾 𝖡𝗅𝗈𝗇𝖽𝖾 」 💡꒷ ژانر ≡ فلاف • رمنس • کمدی • زندگی‌روزمره • ای‌یو 📌دارای محدود...