⁦⚔️⁩The Condition Of Fight⁦⚔️...

By LePurpleSwan

69.3K 15.4K 4.1K

˙˚˙˚ teaser :🥀📝 بکهیون کاپیتان تیم پاسکال، از پارک چانیول که کاپیتان تیم توسکا و رقیبشه متنفره..... حالا چی... More

⁦⚔️⁩⁩لطفاً بخونید⁦⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه اول: پاسکال⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه دوم: توسکا⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سوم سوم: شیشه شکسته⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه چهارم: آتیش سوزی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه پنجم: تماس دردسر ساز⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه ششم: دیدار دوباره⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه هفتم: کاپیتان⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه هشتم: هم اتاقی⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه نهم: پسر خاله بیشعور!⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه دهم: شب کریسمس⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩ مبارزه یازدهم: آزمایشگاه شیمی⁦⚔️⁩
⚔️ مبارزه دوازدهم: خانواده اوه⁦⚔️⁩
⁦⚔️⁩مبارزه سیزدهم: قبولی توی توسکا کار هر کسی نیست!⚔️
⁦⚔️⁩مبارزه چهاردهم: یه کراش مزخرف...⁦⚔️⁩
⚔️مبارزه پونزدهم: صلیب⚔️
⚔️مبارزه شونزدهم: هی! با من قرار میذاری؟⚔️
⚔️مبارزه هفدهم: گندی زدی دو کیونگسو!⚔️
{*^•~•^*}
{~*•-•*~}
⚔️ مبارزه هجدهم: انقدر لجباز نباش بیون بکهیون⚔️
⚔️مبارزه نوزدهم: قرار خاص ⚔️
⚔️مبارزه بیستم: داری آزاردهنده میشی!⚔️
⚔️مبارزه بیست و یکم: تقصیر خودته که دیگه نمیتونم دوست داشته باشم⚔️
⚔️مبارزه بیست و دوم: تو منو به فاک دادی کریس وو؟!!⚔️
⚔️مبارزه بیست و سوم: غلت در لجن⚔️
⚔️مبارزه بیست و چهارم: عذاب وجدان بی دلیل⚔️
⚔️مبارزه بیست و پنجم: بعضی آرزو های نباید برآورده بشن...⚔️
⚔️مبارزه بیست و ششم: نمیشه گذشته رو دست کم گرفت!⚔️
{•~*^*~•}
⚔️مبارزه بیست و هفتم: صبر کردن، بهتر از هرگز دست نیافتنه⚔️
⚔️مبارزه بیست و هشتم: یادآوری خاطرات نچندان خوش‌آیند⚔️
⚔️مبارزه بیست و نهم: دوراهی⚔️
⚔️مبارزه سی‌ام: عروسک خرسی⚔️
⚔️مبارزه سی و یکم: می‌خوام خودخواه باشم⚔️
⚔️مبارزه سی و دوم: غیبت یک ماهه⚔️
⚔️مبارزه سی و سوم: آخرین سکسم⚔️
⚔️مبارزه سی و چهارم: من فقط یه احمقم نه؟⚔️
⚔️مبارزه سی و پنجم: درست عین یه سگ خیابونی⚔️
⚔️مبارزه سی و ششم: گلدن رتریور⚔️
⚔️مبارزه سی و هفتم: لبخند زدن در خسته ترین حالت⚔️
⚔️مبارزه سی و هشتم: دردی که با دیدنت شدت میگیره⚔️
⚔️مبارزه سی و نهم: ابراز علاقه که فقط کلامی نیست...⚔️
⚔️مبارزه چهلم: عاشق شدن به سبک یه عقده‌ای⚔️
⚔️مبارزه چهل و یکم: یه مبارزه واقعی بین منطق و احساس⚔️
⚔️مبارزه چهل و دوم: بوسه‌ی شبحِ گرگ و میش⚔️
⚔️مبارزه چهل و سوم: دست و پا زدن در مردابی از انعکاس های دروغین⚔️
⚔️مبارزه چهل و چهارم - نزدیک اما دور⚔️
⚔️مبارزه چهل و پنجم: سیب قرمز ممنوعه یا بهشت؟⚔️
⚔️مبارزه چهل و ششم: گاوِ نُه مَن شیر دِه⚔️
⚔️مبارزه چهل و هفتم: اولین ملاقات⚔️
⚔️مبارزه چهل و هشتم: کلماتی که هیچوقت گفته نشد⚔️
⚔️مبارزه چهل و نهم: گل مرداب⚔️
⚔️مبارزه اخر: Wabi - Sabi⚔️
~سخن پایانی~

⚔️مبارزه پنجاهم: Ukiyo⚔️

860 245 58
By LePurpleSwan

این بار قبل از شروع پارت بخونید اینو.
قرار بود این پارت اخر باشه و پارت بعدی افتر استوری باشه ولی نظرم عوض شد این پارت یکی مونده به آخر میشه و بعدی آخر.
البته توی داستان تغییری ایجاد نشده فقط اسمشون عوض شده🦦🥂
Ukiyo: living in the moment, detached from the bothers of life

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

از خونه خارج شد و خدمتکار پشت سرش در رو بست که بکهیون به زحمت نیفته.


از روی سنگفرش های کنار باغچه عبور کرد و وقتی به در خروجی رسید نگهبان قفلش رو از داخل زد تا در باز بشه و بکهیون بتونه بیرون.

سرش رو به منظور تشکر برای نگهبان تکون داد و توی پیاده رو ایستاد.

به خاطر پاش نمیتونست رانندگی کنه و از اونجایی که رانندشون به خاطر زایمان همسرش مرخصی گرفته بود مجبور شد زنگ بزنه آژانس.

به خاطر تاخیر راننده چند دقیقه‌ای معطل شد و همونجا توی خیابون ایستاد.

ولی همون لحظه اول که از در خونه خارج شد جای خالی ماشین مشکی چانیول توی ذوقش زد.

به اونور خیابون که برخلاف دیروز ماشینی پارک نشده بود نگاه کرد و از داخل لپش رو گزید.

به این که هروقت خیابون رو نگاه میکرد ماشین چانیول رو میدید عادت کرده بود و الان ناامید شده بود.

برای یه لحظه فکر کرد شاید چانیول به کل بیخیال و ازش زده شده...

لب هاش رو تر کرد و به ابتدا و انتهای کوچه نگاه کرد به امید این که شاید فقط جای ماشین رو عوض کرده ولی مثل این که واقعا رفته بود.

سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو روی هم فشار داد.

چند لحظه بعد صدای حرکت ماشینی رو شنید و با ضرب سرش رو بالا آورد ولی وقتی آژانس زرد رنگ رو دید دوباره خورد توی ذوقش.

با ناامید جلو رفت و لن کمک نگهبان روی صندلی نشست و عصا هاش رو کنار خودش روی صندلی ماشین گذاشت.

بعد به راننده‌ی ماشین آدرس رو داد و  گفت که حرکت کنه.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

زنگ رو مخ گوشیش، بهش یادآوری کرد ساعت نه شده و تا الان هم خیلی خوابیده و دیگه باید بیدار شه‌.

سهون دستش رو دراز کرد و گوشیش رو از روی عسلی برداشت تا صداش رو ببنده.

این موسیقی رو دوست داشت ولی با وجود این که تجربه بهش ثابت کرده بود هر آهنگی برای آلارم صبح استفاده‌ کنه بعدا ازش متنفرم میشه، باز هم اون رو برای زنگ گوشیش گذاشته بود و حالا دیگه حوصلشو نداشت.

با چشمی که به زور لاش رو باز نگه داشته بود گوشیش رو روشن کرد تا ببینه کسی بهش پیام داده یا نه.

لوهان توی خواب به سمتش چرخید و دست و پاش رو روی بدن اون انداخت.

سهون بدون این که اطلاع داشته باشه خودش هم عادتای بامزه‌ای مثل بغل کردن توی خواب داره به مدل خوابیدن لوهان خندید و دستش رو کمی بالا تر آورد تا روی شکمش باشه.

به هر حال وسط پاش جای خوبی برای گذاشتن دست نبود، حتی اگر به صورت اتفاقی.

میدونست که عمرا لوهان حاضر بشه این ساعت بیدار بشه ولی دیروز که با دکتر صحبت کرده بود بهش گفته بودن یا صبح بیان یا یک هفته صبر کنن.

پس دستش رو روی سر لوهان گذاشت و موهاش رو بهم ریخت.

"بیدار شو"

بعد دستش رو روی صورتش کشید تا با قلقلک دادنش بیدارش کنه ولی لوهان اعتنایی نکرد و فقط ناخودآگاه بینیش رو چین انداخت تا دست مزاحمش رو دور کنه.

"بلند شو دیر میشه"

لوهان ناله‌ای از کلافگی کرد و صورتش رو عقب کشید تا از دست انگشت های سهون خلاص شه.

"من خوابم میاد خودت برو"

بعد هم پشتش رو به سهون کرد و به کتفش گرفت که در واقع خودش کسیه که قراره معاینه بشه.

سهون چشماشو توی حدقه چرخوند و دست هاشو تکیه بدنش کرد تا روی لوهان خم بشه.

"بعدش میریم پیتزا بخوریم"

آروم دم گوشش زمزمه کرد و لوهان که با شنیدن اسم غذا گوشاش تیز شد با چشمایی که زحمت باز کردن بهشون نداد سرش رو چرخوند.

"قول؟"

سهون تکخند صدا داری زد و سرش رو تکون داد.

"آره ولی باید بلند شی"

لوهان دوباره سرش رو بالشت گذاشت و پتو رو بالا کشید.

"باشه پنج دقیقه دیگه..."

سهون مطمئن بود اگر بذاره الان بخوابه دیگه بلند نمیشه پس کامل روی لوهان خیمه زد و گونه، بعد بینیش رو بوسید.

"نمیشه! باید همین الان پاشی"

لوهان صورتشو توی بالشت فرو کرد ولی سهون روش خم شد، کنار لبش و بعد خود لبشو بوسید.

لوهان سمتش برگشت و علی رغم خواب الودگیش همراهیش کرد.

سهون خوشحال از این که تونسته کاری کنه بیخیال خوابیدن بشه عمیق تر لب هاشو بوسید.

لوهان سرشو کج کرد تا راحت تر ببوستش و دستش رو بالا آورد تا پشت گردن سهون ببره.

انگشت هاش رو داخل موهای پسر قدبلند برد و کشیدشون تاسرش بالا تر بیاد.

سهون لب هاش رو محکم بین لب های خودش میکشید و خواب رو از سرش می پروند.

لوهان که حس کرد توی اون حالت دست های سهون خسته میشن سریع نشست تا سهون تکیش رو از روی دست هاش برداره.

حالا خیلی راحت تر میتونست کارش رو انجام بده.

سهون دست هاش رو پشت لوهان برد تا به خودش نزدیک بشه و لوهان صورت پسر رو پایین تر کشید.

اگر لو کمی وقت فکر کردن داشت، شاید یادش میومد این اولین باریه که سهون برای بوسه پیش قدم میشد و لذت خیلی بیشتری میبرد.

ولی فعلا تمرکز جفتشون روی بوسیدن لب های همدیگه بود.

به قدری توی بوسشون غرق شده بودن که اصلا صدای چرخیدن قفل در و وارد شدن کسی به خونه رو نفهمیدن.

تازه وقتی که در اتاق باز شد حضور یه نفر دیگه روی توی خونه رو فهمیدن و جفتشون از جا پریدن.

هر دو با وحشت به آرا که توی قاب در ایستاده بود نگاه کردن.

انقدر شوکه شده بودن که حتی نتونستن از هم فاصله بگیرن و سهون فقط وقت کرد پتو رو روی تن لوهان بکشه چون حتی مطمئن نبود که دیشب با لباس زیر خوابیده بوده یا نه.

هرچند وضع دختر بیچاره هم فرق چندانی با اون دوتا نداشت. با چشمایی که به خاطر شوکه شدن گرد شده بود به داییش و دوستش که روی تخت بودن زل زده بود.

"ما.مامان گفت خو.خونه نیستین برای همین ا.اومدم نمیخواستم که..."

با من من سعی کرد بهشون بفهمونه که قصد فضولی نداشته و بقیه بهش گفته بودن که بیاد باطری قلمی رو از توی کشوی اونا برداره.

"من چیزی ندیدم! به کسیم نمیگم."

بیخیال توضیح دادن شد و همون‌طور که تمام سعیش رو میکرد که سرش رو بالا بگیره تا اونا رو نبینه گفت.

"اصلا چیزی نبود که بخوام به کسی بگم، هه..."

با استرس تکخند مصنوعی‌ای زد و خواست از اتاق بره بیرون.

"را.راحت باشین"

قبل از این که کامل خارج بشه طوری که معلوم بود دست و پاش رو گم کرده گفت و سریع در اتاق رو بست.

لوهان و سهونی که تمام مدت عین احمقا فقط به آرا نگاه کرده بودن حالا قبل از این که هضم کنن چه اتفاقی افتاده دوباره تنها شدن.

لوهان چندبار پشت هم پلک زد و به ملافه سفید تخت خیره شد.

بعد سرش رو بالا آورد.

"چی.چیشد؟"

آرا حتی بیشتر از خود اونا شوکه شده بود برای همین حتی وقت فکر کردن بهشون نداده بود و همینجوری که داخل اومده بود بیرون رفت.

"گفت به کسی نمیگه"

سهون امیدوارانه تنها بخشی که از حرفای آرا رو فهمیده بود و به نظرش مهم بود، زمزمه کرد و لبش رو تر کرد.

"به نظرم برای محکم کاری امروز پیتزا بدیم بهش..."

"مگه همه مثل تو عقلشون به شکمشونه؟!"

سهون برای مسخره کردن ایده‌‌ی لوهان گفت و پسر بزرگتر بالشت رو به قفسه سینه‌ی سهون کوبید.

"همش تقصیر خودته خودتم یه گلی به سرت بگیر! چرا من باید نگران باشم اصلا"

سرش داد زد و از جاش بلند شد تا بره سمت سرویس بهداشتی که نگاه سهون به بدن لختش افتاد.

"اِی بمیری اون شورتو بپوششش!!!"

بالشتی که به سینش کوبیده شده بود رو سمت پایین تنه‌ی لوهان پرت کرد ولی پسر بزرگتر بعد از این که انگشت فاکش رو براش بالا آورد، بی اهمیت وارد دستشویی شد.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

به عصاش که افتاد بود کف ماشین نیم نگاهی انداخت و خم شد تا برش داره که با ترمز محکم راننده، سرش به صندلی جلو خورد.

"آخ!"

دستش رو روی سرش گذاشت و همینطور که فشارش میداد با قیافه‌ی تو هم رفته به راننده ماشین که داشت پیاده میشد نگاه کرد.

"چیشده؟"

راننده تاکسی به چرخ جلوش نگاه کرد و دندون هاش رو روی هم سایید.

"پنچر کردم..."

بکهیون خودش رو جلو کشید تا بتونه لاستیک رو ببینه.

"اگر صبر کنین پنچر گیری میکنم"

"چقدر طول می‌کشه؟"

راننده جلوی لاستیک چنباتمه زد و وضعیتش رو چک کرد.

"فکر نکنم بیشتر از ده دقیقه بشه..."

بکهیون سرش رو برگردوند و از شیشه پشت ماشین به خیابون خودشون که فاصله زیادی با اینجا نداشت نگاه کرد.

حوصله نشستن توی ماشینو نداشت، همین الانشم بهش حالت تهوع دست داده بود.

"من پیاده میرم، نمی‌خواد عجله کنید."

رو به راننده که مشغول باز کردن پیچ ها بود گفت و در ماشین رو باز کرد.

اول عصا هاش رو روی زمین گذاشت و بعد با تکیه کردن به اونا بلند و از ماشین خارج شد.

راننده با شرمندگی سرش رو کمی برای بکهیون خم کرد و بکهیون بعد از این که لبخندی بهش زد سمت خونشون حرکت کرد.

هوای آزاد و باد نسبتا خنکی که به صورتش میخورد مقداری ذهنش رو آروم میکرد.

از همون دیروز که کریس بهش پیام داده بود و خواسته بود فوری ببینتش حس کرده بود ممکنه چیز خوبی انتظارش رو نکشه.

همین هم شد...

تمام مدتی که توی ماشین بود حرف های کریس رو بار ها توی  توی ذهنش مرور کرد

"توی آخرین عکس برداری که از پات داشتی، تشخیص دادن که از اون شرایط حاد خارج شدی ولی هر فعالیت سنگین طولانی مدتی می‌تونه باعث شه که زرد پِیت پاره شه چون آسیبی که دیده سنگین بوده..."

کریس بهش گفته بود مجبوره از فعالیتاش به‌ عنوان کاپیتان تیم کناره گیری کنه.

ولی این پیشنهاد رو هم داده بود که توی جایگاه کمک مربی همین حرفه رو ادامه بده و بهش وقت داده بود تا در موردش فکر کنه.

از حرکت کردن متوقف شد و نگاه بی میلی به پاش انداخت.

لبش رو از داخل گزید و به دیوار تکیه داد. تقریباً دویست متر با خونه فاصله داشت و خواست دوباره راه بیفته که گوشیش زنگ زد.

همین این که تلفنش رو از جیبش در آورد تا جواب بده جسمی با عجله از کنارش رد شد و بهش تنه زد.

بکهیون که به خاطر ضربه، جا خورده بود دیر متوجه نبودن گوشیش توی دستش شد ولی به محض فهمیدن این که گوشیش رو زدن داد بلندی زد و سعی کرد با همون عصا ها بدوه.

درسته که همه این اتفاقات شاید سه ثانیه هم نشد ولی به هر حال دزد گوشیش پاهای سالمی داشت و می‌تونست خیلی سریع تر بدوه.

"لعنت بهتتتت دزددددد!!!!"

همون‌طور که بلند بلند بهش فش میداد و سعی میکرد دنبالش کنه، دزد به خاطر سرعتش، به مرد قد بلندی برخورد کرد و زمین خورد.

چانیول که به خاطر فریاد های بکهیون از ماشین بیرون اومده بود اتفاقی سد راه دزد شد و تونست متوقفش کنه.

چان وقتی گوشی بکهیون رو دست مرد که سعی داشت از روی زمین بلند بشه دید سعی کرد ازش بگیره و موفق هم شد.

دزد ناشناس از ترس گیر افتادن، گوشی رو ول کرد ولی چانیول رو هم هل داد و باعث شد زمین بخوره. بعد ناکام و با دست خالی فرار کرد.

بکهیون با حداکثر سرعتی که میتونست سمت چانیول اومد و بالا سرش ایستاد.

"خوبی؟!"

در حالی که نفس نفس میزد از چانیول پرسید و پسر کوچیکتر موبایل بکهیون رو سمتش گرفت.

"بیا..."

بکهیون مردد گوشی رو از دستش گرفت و به چانیول که سعی میکرد از جاش بلند شه نگاه کرد.

چانیول دستش رو زمین گذاشت تا با فشار اوردن بهش بلند شه که فریادی از درد زد.

"اخخخ!!"

بکهیون شوکه از فریادش خم شد تا ببینه چه اتفاقی افتاده.

"چیشد؟!"

چانیول دستش راستش رو بالا آورد و جفتشون به خاطر زخمی که کف دستش بود و ازش خون می‌چکید وحشت کردن.

بکهیون عصا هاش رو ول کرد و سریع دست چان رو گرفت و سمت خودش کشید تا بتونه چکش کنه.

"همین الان بریدی؟! با چی؟!"

چانیول به جایی که دستشو گذاشته بود نگاه کرد و چشمش به میله‌ای که بریده شده بود ولی یه بخش تیزی ازش باقی مونده بود، افتاد.

"احتمالا خوردم زمین با این بریدم ولی نفهمیدم..."

بکهیون به میله‌ای که چانیول نشونش داد نگاه کرد و لب هاش رو روی هم فشرد.

دست چانیول رو ول کرد و دوباره عصا هاش رو گرفت. به لطف دنبال کردن دزد حالا دیگه رسیده بودن نزدیک خونه و چند قدم برای این که بتونن واردش بشن کافی بود.

"کجایی پس؟ بیا دیگه!"

وقتی دید چانیول سر جاش ایستاده بهش توپید و دوباره برگشت تا وارد حیاط عمارت بشه.

چانیول اول تعجب کرد.

واقعا بکهیون داشت بهش میگفت که باهاش بره داخل خونه؟

به خاطر سوزش دردناک دستش بی‌خیال سوالش شد و دنبال بکهیون رفت.

وقتی از در رد شدن نگهبان نگاه کنجکاوانه‌ای به چانیول انداخت ولی چان فقط سرش رو پایین انداخت و پشت سر بک حرکت کرد.

حتی وقتی داخل ساختمون رفتن و یکی از خدمتکارا بهشون زل زد هم سرش رو بالا نیاورد و عین دُم بکهیون فقط دنبالش کرد.

"جعبه کمک های اولیه رو بیار بالا!"

بکهیون رو به خدمتکار گفت، تا هم دست از خیره شدن و معذب کردن چانیول برداره هم زودتر جعبه رو به دستش برسونه بعد از پله ها بالا رفت.

چانیول به خاطر این که از دستش خون می‌چکید نمی‌خواست به لباس بکهیون دست بزنه که بتونه کمکش کنه پس در عوض سرعت بالا رفتنش رو کم کرد تا هم گام بشن.

وقتی به طبقه دوم رسیدن بکهیون با سرش به دری که سمت چپ بود و تا حالا داخلش نرفته بود اشاره کرد.
ولی وقتی مکث چانیول رو دید متوجه شد داره به اتاق مادرش نگاه می‌کنه.

لپش رو از داخل گزید و لبش رو خیس کرد.

"برو تو..."

با حرف بک حواس چانیول جمع شد و سریعتر وارد اتاق شد تا در اتاق هیونهه هم جلوی روش نباشه.

بکهیون چند لحظه دیگه به در اتاق نگاه کرد بعد سرش رو پایین انداخت.

دوباره احساس عذاب وجدان میکرد...

به طرف اتاق مهمان که چانیول رو داخلش فرستاده بود رفت و خواست دستگیره رو باز کنه که متوجه شد دست های خودشم خونی شده.

هوفی کشید و در رو باز کرد.

چانیول سرگردون وسط اتاق ایستاده بود و نمی‌دونست باید چیکار کنه تا این که بکهیون بهش گفت می‌تونه روی مبل کنار پنجره بشینه.

دکور این اتاق هم شبیه اتاق هیونهه بود ولی به خاطر سادگی‌ای که توی دیزاین به کار رفته بود معلوم بود که برای مهمونه.

بکهیون هم سمت مبل رفت و همون لحظه خدمتکار  با یه جعبه سفید که روش عکس یه صلیب قرمز بود وارد اتاق شد.

جعبه رو کنار بکهیون روی مبل گذاشت و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد و در رو بست.

بکهیون جعبه رو باز کرد و اول با گاز استریل خونی که دست چان می‌ریخت رو پاک کرد و حدود یک دقیقه روی زخمش نگه داشت تا خون بند بیاد.

"خودم میتونم"

داشت بتادین رو برمیداشت که با حرف چان پوکر نگاهش کرد تا بهش بفهمونه حوصله این تعارف ها رو نداره.

بعد پنبه رو به بتادین آغشته کرد و روی زخم نسبتا عمیقش گذاشت.

پسر کوچیکتر هیسی به خاطر سوختن زخمش کشید و دستش رو کمی عقب برد اما بکهیون محکم نگهش داشت.

"بچه نیستی که!"

چانیول لب هاش رو روی هم فشرد و منتظر شد تا بکهیون کارش رو انجام بده.

بک وقتی مطمئن شد کامل برش دستش رو ضد عفونی کرده گردنش رو پایین آورد و زخمش رو فوت کرد.

"اگر این نبود خودم می‌گرفتمش اینجوری نمیشد..."

با اشاره به پاش آروم گفت و چان سرش رو نفی تکون داد.

"مهم نیست، خودم حواس پرتی کردم."

"به هر حال ممنونم..."

چانیول لبخندی بهش زد و لب هاش رو داخل دهنش کشید.

با تشکر از اون دزد تونسته بود بکهیونو ببینه و الان هم منتظر بمونه تا زخمشو پانسمان کنه.

بکهیون یکی از گاز های استریل رو روی زخم چانیول گذاشت و باند بلند رو برداشت.

با دقت زیادی باند روی دور دستش پیچید و بعد گرش زد.

"زیادی که سفت نیست؟"

"نه خوبه"

بکهیون سرش رو از رضایت تکون داد و خواست لوازم رو توی جعبه برگردونه ولی بتادین رو انداخت.

قوطی بتادین قل خورد و داشت دور میشد برای همین چان زودتر خم شد تا برش داره اما پاکتی که تقریبا نصفش از جیبش بیرون زده بود روی پارکت افتاد.

"این چیه؟"

بکهیون به پاکتی که چان دوباره توی جیبش چپوند اشاره کرد

"داروعه صبح رفته بودم بگیرم"

"صبح؟ برای همین ماشینت دم در نبود؟!"

بکهیون سوالی که از صبح بهش فکر کرده بود و حتی بابتش ناراحت شده بود رو بدون فکر کردن پرسید.

چانیول متعجب شد و بکهیون خودشو سرزنش کرد که بهش اشاره کرده.

"اصلا دارو برای چی؟ چیشده؟"

خواست بحث رو عوض کنه ولی به مسخره ترین حالت ممکن انجامش داد.

"چیزی نیست دیشب یه ذره سرد بود سرما خوردم"

"چرا؟! من که هم پتو هم تشک برقی فرستادم برات."

به محض تموم شدن جملش فهمید برای بار دوم توی سی ثانیه‌ی گذشته سوتی داده.

خیلی وقتا به این فکر میکرد که چرا زبونش قبل از عمل کردن به فرمان مغزش یکم صبر نمیکنه تا شاید نظرش عوض شه...

"اونا رو تو فرستاده بودی؟"

"پس میخواستی کی فرستاده باشه؟"

"واقعا؟"

چانیول متعجب تر از قبل پرسید و بکهیون با نگاهی که مضمون "نکنه واقعا انتظار داشتی نگهبان دلش برات سوخته باشه" بهش خیره شد.

چانیول ناباورانه بهش نگاه کرد، البته رگه های خوشحالی توی چهرش دیده می‌شدن.

هم این که صبح، نبودن ماشینش جلوی در به چشم بکهیون اومده بود و هم نگران شدنش ذوق زدش میکرد.

"م.من میرم! تو جایی نرو همینجا بمون"

جو برای بکهیون خجالت آور بود پس سریع از جاش بلند شد و وقتی چانیول همراهش بلند شد دستش رو جلوش گرفت.

"نه تو بمون، اگر خواستی اونجا از حموم استفاده کن میگم ل.لباس بیارن برات"

بک با اشاره به در داخل اتاق گفت و قبل از این که چانیول مخالف کنه سریع از اتاق خارج شد.

وقتی در اتاق رو بست نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.

"لعنت بهت..."

"چیزی گفتید؟"

با خودش زمزمه کرده بود ولی خدمتکاری که داشت گردگیری میکرد فکر کرد باهاش کاری داره.

"چی؟ ن.نه..."

تند تند سرش رو به چپ و راست تکون داد و به طرف اتاق های که سمت دیگه‌ی راهرو بودن رفت ولی قبل از این که به اتاق مادرش برسه به طرف خدمتکار برگشت.

"یه دست لباس کامل ببر بذار روی تخت اون اتاق"

با سرش اتاقی که چانیول داخلش بود رو نشون داد.

"از لباسای خودتون؟"

"نه چند سایز بزرگتر"

خدمتکار سرش رو تکون داد و خواست به کارش ادامه بده که بکهیون دوباره صداش زد

"مامانم چیزی نفهمه!"

اصلا دلش نمی‌خواست مادرش بفهمه که چانیول الان توی اتاق رو به روییشونه!

"چشم"

دختر آروم گفت و بکهیون وارد اتاق مادرش شد.

به محض وارد شدنش هیونهه کتابی که توی دستش داشت رو کنار گذاشت و با لبخند نگاهش کرد.

"تازه رسیدی؟"

بکهیون در رو پشت سرش بست و سمتش برگشت.

"اوهوم... ماشین پنچر کرد مجبور شدم پیاده بیام"

"پس برای همین طول کشید"

بکهیون نامحسوس آب دهانش رو قورت داد.

"آره، البته کارمم یه ذره طولانی شد توی باشگاه، صبحانتو خوردی؟"

هیونهه سرش رو تکون داد و دوباره کتابش رو برداشت

"آره اتفاقا امروز خوشمزه بود"

"خوش به حالت شد پس"

هیونهه خندید و سرش رو تکون داد.

"آره، تو چیکار کردی؟ چیز مهمی توی باشگاه گفتن بهت؟"

بکهیون همون‌طور که داشت حوله حمامش و چند تا لباس بر می‌داشت جوابشو داد.

"آره یه پیشنهادی دادن باید بهش فکر کنم، بعدش میگم بهت"

هیونهه زیر لب "آها" آرومی گفت و عینکشو برداشت تا چشماشو ماساژ بده.

بکهیون نگاهی به موهای مامانش که خودش دیروز براش بافته بود انداخت و لبخند محوی زد.

"من میرم دوش بگیرم"

بعد از گفتن این حرف از اتاق هیونهه خارج شد تا به اتاقی که حموم و کمدش استفاده میکرد بره.

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

جلوی اینه ایستاد و لباس هایی که براش آورده بودن رو نگاه کرد. تقریبا اندازش بودن و توشون راحت بود.

حوله‌ای که باهاش بدنشو خشک کرده بود روی موهاش انداخت و شروع به گرفتن آبشون کرد.

بعد از دو هفته تونسته بود یه حموم خوب بره و احساس سبکی میکرد.

به بانداژ کف دستش که مجبور شده بود بازش کنه و خودش نتونسته بود خیلی خوب ببندتش نگاه کرد و لبخند زد.

در همین حین چند تقه به در خورد و بدون این که منتظر جواب اون بمونن در باز شد. از روی همین فهمید بکهیونه.

"آب سرد نبود؟"

"نه... خوب بود"

بکهیون سرش رو تکون داد و روی تخت نشست.

"ولی من رفتم یخ کردم!"

چانیول خندید و حوله رو روی دسته صندلی انداخت و خودش روش نشست.

"نمی‌دونم شاید سرد بود ولی بهتر از وضع این دو هفتم بود..."

"مگه چجوری حموم میکردی؟"

بک کنجکاوانه ابروش رو بالا انداخت ولی چانیول سرش رو تند تند تکون داد.

"بیخیال... نپرسی بهتره"

از اونجایی که فاصله خونه بکهیون تا باشگاه زیاد بود و نمیتونست هر روز بره که دوش بگیره مجبور بود با بطری آب معدنی و شامپو سرش رو بشوره!

"عام..."

بکهیون آروم زمزمه کرد، انگار میخواست چیزی بگه ولی حرفی برای گفتن نداشت.

در واقع نمی دونستن در مورد چی صحبت کنن ولی از طرفیم میخواستن پیش هم بمونن.

"تو امروز کجا رفته بودی؟"

بالاخره چانیول با یه سوال سکوت رو شکست و موضوعی برای حرف زدن به وجود آورده بود.

"کریس دیروز بهم گفت که برم باشگاه، کارم داشت..."

"در مورد تیم بود؟ پس چرا به من چیزی نگفت..."

چانیول لب هاش رو کمی جلو داد و سرش رو کج کرد.

به هر حال اونم کاپیتان بود و اگر چیزی شده بود باید در جریان قرار می‌گرفت.

بکهیون که ذهنش رو خونده بود خودش رو روی تخت جلو کشید و دستش رو معنای "نه" تکون داد.

"نه نه! برای تیم نبود، در مورد خودم بود. داشت بهم پیشنهاد میداد که مربی بشم"

چانیول کمی تعجب کرد و ابروش رو بالا انداخت.

"برای چی؟ یعنی... مربی بودن خوبه ولی تو کاپیتان تیمی."

بکهیون لب هاش رو تر کرد و نفس عمیقی کشید.

"مثل این که مشکل پام جدی تر از چیزی بود که فکر میکردیم. البته الان خوب شدها... ولی یه ورزش سنگین می‌تونه باعث شده زرد پیم پاره شه. برای همین کریس بهم پیشنهاد داد که مربی شم"

چانیول از روی صندلی بلند شد و کنار بکهیون نشست.

"یعنی دیگه قرار نیست بازی کنی؟!"

بک سرش رو به نفی تکون داد و لب هاش رو جمع کرد.

"نه، می‌خوام استعفا بدم. البته هنوز به کسی نگفتم؛ چون تو هم کاپیتان تیمی اولین کسی هستی که بهش میگم..."

چانیول از چیزی که می‌شنید شوکه شده بود و نمی‌دونست باید چی بگه.

نمیتونست تصور کنه که بکهیون دیگه یه بازیکن فوتبال نباشه...

"پس... پس منم استعفا میدم!"

چانیول با افتخار گفت و اخم غلیظی بین ابرو های بکهیون نشست.

"احمقی یا چی؟! یه ذره فکر کن ببین چی میشه اگر چهار ماه قبل از لیگ هر دوتا کاپیتان تیم استعفا بدن؟! به نظرت منطقیه؟"

چانیول دندون هاش رو روی هم سایید و اخم ریزی کرد.

"ولی اینم منطقی نیست که بعد از این که زحمت که کشیدی خیلی راحت بری کنار و مربی شی!"

بکهیون پوفی کشید و لبش رو تر کرد.

"اولا که مربی شدن خیلیم خوبه! توی بازی زور توی کاپیتان بیشتره یا کریس که مربیه؟"

"کریس..."

چانیول آروم زمزمه کرد و بکهیون سرش رو تکون داد.

"آفرین! اگر منم مربی بشم برام خیلی خوبه. تازه... من همیشه به فوتبال مثل سرگرمی نگاه میکردم، فقط وقتی دیدم توش استعداد دارم دیدم بد نمیشه که حرفه‌ای انجامش بدم. پس اونقدرا هم برام ناراحت کننده نیست..."

چانیول فکش رو جلو عقب کرد و سرش رو پایین انداخت.

چیزی که می‌شنید عصبانیش کرده بود. از این که دوباره تونست بود با بکهیون توی یه تیم باشه به شدت خوشحال بود و همیشه تصور میکرد که میتونن مثل یه زوج ورزشی باشن ولی حالا خراب شده بود.

این که بکهیون می‌گفت بازیکن فوتبال بودن خیلی هم براش مهم نبوده کمی آرومش میکرد ولی بازم براش ناراحت بود.

بکهیون خم شد و سرش رو کج کرد تا صورت چانیول رو ببینه.

"هی... من باید ناراحت باشم که نیستم، تو چرا غمباد گرفتی!"

چانیول سرش رو بالا آورد و به صورت بکهیون که توی چند سانتیش بود نگاه کرد.

"اینجوری خیلی برام بهتره. تازه درآمدم خیلی بیشتر میشه، باهاش بهت پز میدم!"

چانیول تکخندی زد و سرش رو تکون داد.

بکهیون برای این که بهش بفهمونه ناراحت نباشه ناخودآگاه دستش رو بالا آورد و روی صورت چانیول گذاشت.

چانیول لپش رو از داخل گزید و بکهیون انگشت شصتش رو روی گونه چان کشید.

به هم دیگه خیره شده بودن و اجزای چهره هم رو بررسی میکردن.

صدای تپش قلبشون انقدر بلند بود که توی سکوت اتاق با راحتی شنیده بشه.

جفتشون عین مسخ شده ها بودن و نمیتونستن نگاهشون رو از هم بگیرن.

بکهیون داشت به این فکر میکرد که تمام زمان هایی که از پشت پنجره اتاقش نگاهش میکرد نمی‌دونست دوباره کی می‌تونه اینجوری از نزدیک ببینتش ولی حالا دقیقا رو به روی هم بودن.

چانیول آب دهنش رو قورت داد و بعد از این که جرئتش رو جمع کرد سرش رو به بکهیون نزدیک تر کرد.

وقتی دید بکهیون خودش رو عقب نکشیده شجاعتش برای جلو رفتن بیشتر شد و لب هاش رو آروم روی لب های بک گذاشت.

بکهیون دستش رو بالا آورد و روی بازوی چانیول کشید، اما قبل از این که بتونن بوسشون رو عمیق تر کنن پسر بزرگتر با ضرب چان رو از خودش دور کرد.

چانیول گیج به بکهیون که مثل خودش نفس نفس میزد نگاه کرد اما قبل از این که بتونه چیزی بگه بک سریع از روی تخت بلند شد.

داشت چه غلطی میکرد؟!

به کل شرایط رو یادش رفته بود و بدون توجه به این که کجا بودن و کی توی اتاق رو به رویی بود مشغول بوسه شده بود؟

عصا هاش رو زیر بغلش زد و با بیشتری سرعتی که میتونست سمت در اتاق رفت ولی قبل از این که خارج بشه به عقب برگشت.

"امشب همینجا بمون ولی از فردا کلا برو..."

چانیول سریع از روی تخت بلند شد تا سمتش بیاد ولی بکهیون زودتر از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.

چانیول مات و مبهوت به دری که توی صورتش بسته شده بود نگاه کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد.

یعنی دیگه از فردا نمیتونست حتی جلوی خونشون توی ماشین بشینه؟

∞•°∞°•∞•°∞°•∞

"ساعت سه و ربع بعد از ظهر، هفت تیرش را برداشت و تنها گل.گلوله را به سینه خود درست در وسط دایره ای که پزشک با پنبه آغشته به یَ.یُد کشیده بود شلیک کرد."

اخم بزرگی روی پیشونیش نقش بست و چشم هاش رو ریز کرد تا بتونه دقیق تر متن کتاب رو بخونه که انقدر تپق نزنه.

"درست در همان لحظه در مار.ماکوندو، اورسولا در آشپزخانه از این که چرا شیر روی اجاق نمی جوشد تعجب کرد و قر دا..."

بک چند لحظه مکث کرد و متن رو توی ذهنش خوند بعد دوباره بلند از روشون خوند.

"تعجب کرد و در قابلمه را برداشت. قابلمه شیر پر از کرم بود با تعجب گفت:« آئورلیانو را کشتند.»"

بالاخره بعد از کلی غلط خوندن تونست اون یه پاراگراف رو تموم کنه!

هیونهه بهش نگاه کرد و آروم پرسید

"خوبی؟"

بکهیون سریع کتاب رو بست و سرش رو به نشونه تایید تکون داد.

"فکر کنم چشمام خسته شده بودن بیا بیخیال کتاب بشیم"

"باشه خودتو اذیت نکن میتونیم فیلم ببینیم"

بکهیون کتاب رو روی عسلی گذاشت و خواست کنترل رو برداره که دستش خورد و جعبه دستمال کاغذی رو انداخت.

لعنتی به خودش فرستاد و دستمال رو سر جاش برگردوند ولی وقتی برگشت سمت هیونهه تا کنترل رو بهش بده با نگاه عجیبش مواجه شد.

چشماش بی حس بودن ولی اگر یه ذره دقت میکرد میتونست کلافگی رو هم ببینه.

خواست بپرسه چی شده که هیونهه پرید وسط حرفش.

"توی یکی از اتاقاست نه؟"

با سوالش بکهیون جا خورد و لبش رو تر کرد.

"ک.کی؟"

خواست خودش رو بزنه به اون راه ولی هیونهه ابروش رو بالا انداخت.

"دیدم ظهر آوردیش خونه. زخمی شده بود اره؟"

بکهیون چند لحظه نگاهش کرد بعد سرش رو انداخت پایین.

"اوهوم..."

آب دهنش رو قورت داد و همینطور که با انگشتاش ور میرفت ادامه داد.

"داشت کمکم میکرد برای همین زخمی شد. توی ماشینم که چیزی برای ضد عفونی کردن نداشت..."

هیونهه هیچ چیزی نمی‌گفت و بکهیون هم جرئت نمی‌کرد سرش رو بیاره بالا تا بتونه از روی چهرش حدس بزنه که داره به چی فکر می‌کنه.

خجالت می‌کشید...

"برو پیشش"

بعد از سکوت نچندان طولانی‌‌ای که برای بکهیون زجر آور بود هیونهه با حرفش بک رو شوکه کرد.

سرش رو بالا آورد و متعجب به مادرش نگاه کرد.

"چی؟"

"مگه نمیخوای بری؟ خب برو"

هیونهه از این که بکهیون فقط زل زد بود بهش و هیچی نمی‌گفت نوچی کرد.

"مگه نگفته بودی که دوسش داری؟"

با توجه به لحن و صورتش به نظر نمیومد که عصبانی باشه پس بکهیون با کمی تردید سرش رو تکون داد.

"خب دیگه! منم دارم میگم برو"

هیونهه میفهمید گیج زدنای بک و سوتی دادناش از روی دلتنگی برای پسریه که توی یکی از اتاقای همین خونه حضور داشت.

برای همین داشت بهش میگفت که بره پیشش ولی بکهیون فکر کرد ازش عصبانیه پس دستش رو گرفت و سرش رو تند تند به چپ و راست تکون داد.

"ن.نمیرم... فردا صبح خودش می‌ره... فقط همین امشب رو قرار شد بمونه."

هیونهه آهی کشید و به دست بکهیون که با ترس دست خودش رو گرفته بود نگاه کرد.

انگار میترسید از دستش بده.

"چرا؟"

بکهیون که نفهمیده بود دقیقه چی "چرا" گیج شد و اولین چیزی که به ذهنش رسید رو گفت.

"چون تو دوسش نداری."

"خب که چی؟"

بکهیون متوجه نمیشد هیونهه میخواد چی بگه و اخم ریزی کرد.

"خب تو مامانمی... برام مهمی"

هیونهه لب هاش رو جمع کرد و نفسش رو صدا دار بیرون داد.

خودش رو بالا کشید تا کامل رو به روی بکهیون بشینه و بعد دست هاش رو گرفت.

"وقتی داشت برام ماجرای اونشب رو تعریف میکرد گفت هیچوقت به فوتبال علاقه نداشته، فقط به خاطر پدرش می‌خواسته قبول بشه."

هیونهه مکثی کرد و بکهیون که خودش اینا رو میدونست منتظر بقیه حرفش شد.

"یعنی یه بار اون به خاطر پدرش رابطه بینتون رو خراب کرد و حالا تو میخوای به خاطر مادرت دوباره اینکارو بکنی؟!"

از حالت چهره هیونهه، این که ابروش رو بالا انداخته بود و سرش رو کج کرده بود میتونست جمله‌ی "واقعا میخوای انقدر احمق باشی؟" رو بخونه.

"اینا با هم فرق داره... تو از اون بدت میاد. وقتی اینو میبینم اذیت میشم پس ترجیح میدم کلا بذارمش کنار"

با این حرفش هیونهه اخمی کرد و دستش رو با ضرب عقب کشید.

"مگه داری در مورد اسباب بازیت حرف میزنی کی میگی میذاریش کنار؟ اگر قرار باشه بخوای اشتباه چند سال پیش اونو تکرار کنی که نشون میده اصلا بزرگ نشدی!"

حالا عصبانی شده بود!

قبل از این که بکهیون فرصت کنه چیزی بگه هیونهه دوباره ادامه داد.

"در ضمن، من بهش فکر کردم... چانیول کار وحشتناکی کرد و شکی درش نیست ولی اون با ماشین زد به من؟ اون منو هل داد جلوی ماشین؟ اون باعث تصادفم شد؟ نه! من خودم خواستم جلوی اون ماشین باشم. میتونستم نخوام... نمیگم اون تقصیر نداشت ولی به هر حال تصمیم خودم بود. درسته که اولش از دستش به خاطر این موضوع عصبانی بودم ولی این که بخوام برای احساس خوبی پیدا کردن همه چیز رو بندازم گردن بقیه کار درستی نیست...‌"

بکهیون لپش رو از داخل گزید و دوباره سرش و رو پایین انداخت.

از این که مادرش این حرفا رو میزد خوشحال بود ولی بازم حس میکرد داره خودخواهی‌ می‌کنه و نمی‌دونست قراره چجوری از شر این حسش خلاص شه.

هیونهه که انگار میتونست ذهن پسرش رو بخونه دستش رو زیر چونش گذاشت و سرش رو بالا آورد.

"من هیچوقت جز تو کسیو توی زندگیم داشتم؟"

دوباره لحن مهربونش برگشته بود و این کمی از ناراحتی بکهیون کم کرد.

سرش رو به نفی تکون داد و هیونهه دوباره دستش رو گرفت.

"دقیقا. کسیو ندارم، چیزی خاص و جدی هم ندارم که بخوام بهش دلمو خوش کنم به جز تو! موفق شدنت، خوشحال شدنت، خوشبخت شدنت... اینا تنهایی چیزاییه که به خاطرش خوشحال میشم. پس چرا ازم دریغش میکنی؟ از این که این دو هفته رو پیش هم بودیم بی نهایت خوشحالم ولی از این که هربار که چشمات به ماشینش میفته توی نگاهت فقط غم و دلتنگیه خیلی بیشتر اذیت میشم تا این که ببینم شما دوتا کنار همین... نه در واقع حتی دوست دارم که کنار هم باشین."

بکهیون آب دهنش رو قورت داد و مدام پوست لبش رو میجوید.

هیونهه آه بلندی کشید و بکهیون رو کشید جلو تا بغلش کنه.

"برای چی دیگه انقدر نگرانی؟ چرا به جای فکر کردن به این که بعدا یک درصد ممکنه فلان اتفاق بیفته کاری که دلت میخواد رو نمیکنی؟"

بکهیون دست هاش رو پشت مادرش برد و فشارش داد.

چند لحظه توی اون حال موندن بعد هیونهه از خودش دورش کرد.

"آه بسه دیگه حس میکنم داره به یه بچه پونزده ساله در مورد عشق اولش مشاوره رابطه میدم! حالم بهم خورد عوق!"

با اغراق ادای بالا آوردن در آورد و بکهیون رو به خنده انداخت.

"خودت گفتی من تنها چیزیم که داری پس باید تحمل کنی"

"دروغ گفتم! این همه غذا و فیلم و سریالم توی دنیا وجود داره! حالا هم برو گمشو دیگه بسه! خرس گنده..."

جوری که انگار چندشش شده صورتش رو جمع کرد و کنترل رو از روی تخت برداشت تا تلویزیون رو روشن کنه.

داشت فیلمی که میخواست رو انتخاب میکرد که دید بکهیون قصد تکون خوردن نداره.

"چرا نمیری پس؟ دو هفتس چسبیدی ور دل من! برو اصلا شاید بخوام یه فیلمی ببینم که مناسب تو نباشه!!"

بکهیون ابرو هاش رو بالا انداخت و تند تند پشت سر هم پلک زد.

"چیه؟ اونجوری نکن چشماتو واسه من!"

بک ناباورانه خندید و از روی تخت بلند شد بره سمت دستشویی که با حرف هیونهه متوقف شد.

"آفرین فقط قبل رفتن اون پاستیلا رو هم بده"

سمت میزی که چندتا خوراکی روش بود رفت و یکی از بسته های پاستیل رو روی تخت انداخت.

وقتی دید هیونهه هیچ ریکشنی بهش نشون نداد و فقط بسته پاستیل رو برداشت به این فکر کرد واقعا داره از اتاق بیرونش میکنه؟

"یادت نره چراغو خاموش کنی"

و وقتی این حرف رو شنید، فهمید دقیقا داره همین اتفاق میفته.

یعنی چاره‌ای نداشت جز این که توی یکی دیگه از اتاق ها بخوابه.

پس ناچار موبایل و بالشت خودش رو برداشت و به سختی با عصا هاش سمت در رفت.

"چرااغغغ!"

هیونهه داد زد و بهش فهموند که یادش رفته چراغو خاموش کنه پس برگشت و بعد از خاموش کردنش در رو بست.

پوفی کشید و عین بچه گربه‌ای که توی یه شب سرد زمستونی از خونه پرتش کرده باشن بیرون توی راه رو قدم برداشت تا به اتاقی که مال خودش بود برسه.

دستش رو روی دستگیره گذاشت ولی قبل از این که در رو باز کنه مکث کرد.

چرخید و به اولین اتاق سمت چپ نگاه کرد.  لبش رو زبون زد و کمی فکر کرد.

با این بهونه که فقط میخواد ببینه حالش چطوره خودش رو گول زد و سمت اتاق چانیول رفت.

دستش رو بالا آورد ولی قبل از این که حتی یه تقه به در بزنه در با ضرب باز شد و چانیول توی قاب اومد.

بکهیون هول شد و خواست عقب بره ولی چانیول دستش رو گرفت تا نگهش داره.

به هم دیگه خیره شدن و برای چند ثانیه ارتباط چشمی بر قرار کردن‌.

نیازی به گفتن این که چانیول هم از بعد از ظهر تا حالا دو دل بوده که بیاد دم در اتاقش یا نه نبود.

و حالا درست وقتی که تصمیم گرفته بود بیاد سراغش خود بکهیون پشت در اتاق سبز شده بود!

ارتباط چشمیشون شاید حدود بیست ثانیه طول کشید و به حدی عمیق شد که متوجه هیچ چیز دیگه‌ای نبودن.

بکهیون که دید پسر مقابلش درست عین خودش منتظر بوده، آب دهنش رو قورت داد و در کسری از ثانیه هر چیزی که توی دست هاش داشت رو ول کرد و سر چانیول رو پایین کشید تا ببوستش.

چانیول بلافاصله کمرش رو گرفت تا از افتادنش جلوگیری کنه و به خودش نزدیکش کرد.

کامل خم شده بود تا بتونن هم رو ببوسن و به قدری عمیق و وحشیانه اینکارو انجام میدادن که انگار توی جنگ بودن.

هر دو دلتنگی و نگرانی هایی که توی این دو هفته داشتن روی لب های فرد مقابل تخلیه میکردن و کسی هم شکایت نداشت.

چانیول دست هاش رو روی کمر بکهیون فشار داد و بک خواست پاهاش رو دور پسر کوچیکتر حلقه کنه ولی به کل گچ پاش رو از یاد برده بود.

در نتیجه وقتی پاش رو بالا آورد نزدیک بود جفشتون بیفتن.

"آه ریدم توش!"

چانیول به حرص خوردنش خندید و اول در اتاق رو بست بعد سریع زیر زانو و پشت بک رو گرفت و بلندش کرد.

اروم روی تخت گذاشتش و دستش رو به کمر خودش زد.

"سنگین شدیا... ورزش کن"

صورتش رو از درد نمایشی توی هم برد و بکهیون گردنش رو پایین کشید و روی تخت انداختش.

"خفه شو!"

بعد دوباره لب هاشونو به هم رسوند.

چانیول بین بوسه خندید و سرش رو کج کرد تا بتونه بهتر لبای بک رو ببوسه.

پایان مبارزه پنجاهم
ادامه دارد...

خب خب الان فکر نکنین دیگه تموم شدهاا یه پارت دیگه هست ولی جان هرکس دوست دارین ووت بدین دیگه. پاره قبل ویوشم کم بود🤌🏻💔
تازه به جبران این که دیر شد ۶۲۰۰ کلمه نوشتم.
فعلا به خاطر تموم شدنش غمگینم و میل سخنم نیست پس بای بای🚶🏻‍♀💕

Continue Reading

You'll Also Like

144K 3.4K 9
(yaoi)fic 3-somes ဒီficေလးက၃ေယာက္shipမွာပါchanyeol.D.O.Kai.ပါ။တစ္ေယာက္မွvillainမဟုတ္ပါ။၃ေယာက္လုံးyaoi ficဆိုေတာ့ႀကမ္းမွာပါ။စိတ္မခိုင္ရင္မဖတ္ပါနဲ႔။...
179K 8.2K 105
In the vast and perilous world of One Piece, where the seas are teeming with pirates, marines, and untold mysteries, a young man is given a second ch...
160K 11.4K 61
BOOK #2 They say love heals scars, but Seokmin's scars were lessons-bitter reminders that twisted him into a creature of darkness. His life was a ser...
294K 14.3K 94
Riven Dixon, the youngest of the Dixon brothers, the half brother of Merle and Daryl dixon was a troubled young teen with lots of anger in his body...