Uncle•°•°•°Vkook

Galing kay Silver_Sly

149K 18.3K 17K

Name•°uncle°•عمو | Completed Genre•°romance•action•mystery•smut Couple•°Vkook Writer•°Silver°Sly ... Higit pa

Introduction•°مقدمه
Persona°•شخصیت ها
part•°1
part•°3
part°•4
part•°5
part°•6
part•°7
part°•7 pics🖼️
part•°8
part°•9
part•°9 pics🖼️
part°•10
part•°11
part°•12
part•°13
part°•14
part•°15
part°•16
part•°17
part°•18
part•°19
part°•20
part•°21
part°•22
Part•°23➜END Of SE 1
part°•24➜SEASON 2
part•°25
part°•26
part•°27
part°•28
part•°29
part°•30
part•°31
part°•32
part•°33
part°•34
part•°35⁦➜⁩Last Part
After Story°•1

part°•2

5.4K 692 144
Galing kay Silver_Sly

های گایز؛
یهو تصمیم گرفتم الان آپ کنم!
امیدوارم خوشتون بیاد~

نمی‌دانست چقدر گذشته است. دلش خون بود؛ چهره‌اش خنثی! مغزش در معرض انفجار بود؛ چهره‌اش خنثی! چشمانش می‌سوختند برای گریه؛ چهره‌اش خنثی! انگار جاذبه‌ی زمین زیاد شده بود که لبانش تمایل داشتند به سمت پایین خم شوند؛ چهره اش خنثی! یک داغ‌دیده بود. داغ برادری هرچند ناتنی که در شش سال زندگی با او برایش کم نگذاشت، ولی سیزده سال از نعمت داشتن چنین برادری محروم شد. حتما خیلی مردتر شده بود. یک مرد کامل، یک همسر کامل، یک پدر کامل. همه‌ی این‌ها بود و دیگر وجود نداشت. جیوو، زنی مهربان و دلسوز، برایش حکم خواهر را داشت. جیوو هم دیگر نبود. افعال زمان گذشته گاهی اوقات چقدر دردآورند! دلش برای برادرزاده‌اش می‌سوخت. ناگهان پدر و مادر خود را از دست داد. این‌همه درد در دل وی، چهره‌اش اما، خنثی و بی‌حس!

تلفنش زنگ خورد. سمت میز کارش رفت. صدایش را صاف کرد. پدرش بود.

"پسرم؟"

_بله؟

"جونگ‌کوک رسیده به کره. اینجا خیلی شلوغه. آدمام در حال رفت و آمدن تا سرنخ پیدا کنن؛ ممکنه پریشون بشه. منم وقت نمی‌کنم بهش برسم. گفتم مستقیم بیارنش عمارت تو."

_مشکلی نیست پدر. قول میدم مواظبش باشم.

"ممنون.‌ به بچه سخت نگیر. تو عموشی، کمکش کن آروم شه."

_باشه سعیمو می‌کنم. میرم مقدمات رو آماده کنم. با من کاری ندارید؟

"نه پسرم. مواظب خودتون باشید. خداحافظ."

_خداحافظ.

شماره‌ی یک را در تلفنِ اتاق کارش فشرد و سرخدمتکارش سریع جواب داد.

"امر بفرمایید قربان."

_تا ده دقیقه‌ی دیگه سالن اصلی خالی از خدمه باشه. مهمون خاصی دارم.

"چشم قربان."

گوشیِ تلفن را گذاشت و روی صندلی‌اش نشست. چگونه باید با برادرزاده‌ی غمگینش رفتار کند؟ دو دست خود را روی شقیقه‌هایش فشرد تا کمی آرام شود.

              •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°

جلوی در ورودی اصلی با ابهت ایستاده بود. دلش ولی می‌لرزید برای دیدن جونگ‌کوکی‌اش. چقدر بزرگ شده بود؟ چه شکلی بود؟

صدای جت شخصی پدرش را درست در محوطه‌ی بالای عمارتش شنید. جت روی سقف نشست. احتمالا بادیگاردها در حال پیاده کردن برادرزاده‌اش بودند. چهار دقیقه بعد صدای دوباره به پرواز در آمدن جت به گوش رسید. و کمی بعد برادرزاده‌اش رو به روی در ورودی اصلی بود؛ به کمک دو بادیگارد که هر کدام یک دستش را گرفته بودند و به او در راه رفتن کمک می‌کردند. به لطف در عمارتش که میانش اندکی شیشه وجود داشت، هیکل نحیف برادرزاده‌اش را دید. از آنجا که خدمه را مرخص کرده بود و بادیگاردها اجازه‌ی ورود نداشتند، در را خودش باز کرد و با اشاره‌ی سر دو بادیگارد را نیز مرخص کرد.

برادرزاده‌اش شکسته و سر به زیر جلوی در ایستاده بود. وی دستش را گرفت و او را به داخل خانه‌اش آورد. در را بست. پسرک همچنان از نگاه کردن به عمویش سر بازمی‌زد. انگشتان کشیده‌اش را سمت چانه‌ی کوچک جونگ‌کوک برد و با فشار کمی سرش را بالا آورد. پسرک بغضی داشت که آثارش چند قطره اشک جمع شده در چشمان زلالش بود. وی محو برادرزاده‌اش! به قدر کودکی‌اش زیبا...نه، نه آن‌قدر، بلکه صد برابر زیباتر شده بود!

چشمان گرد و درشت پر شده با قطره‌های مزاحم؛ ابروهای بهم نزدیک شده؛ دماغ گرد و بامزه نسبتا گوشتی، چانه‌اش که می‌لرزید؛ لبان باریک و زیبا و خال زیرش؛ موهای کمی بلند کاراملی؛ رنگ پوست سفید و نرم و صاف؛ اندام ظریف و کوچکش؛ همه و همه پسر بی‌نظیری را خلق کرده‌اند که برادرزاده‌ی وی است.

پسرک در حالی‌که نگاهش در نگاه عموی خود قفل شده بود، اشک‌هایش را رها کرد. پس از چند ساعت که ناگهان خبر مرگ پدر و مادر عزیزش را شنیده بود، بالاخره یک مرد محکم را پیدا کرد که خودش را خالی کند. چه بهتر که او عموی نازنینش بود. قدمی با شَک سوی عموی با صلابتش برداشت. چهره‌ی بی‌حسش را دید. یعنی ممکن بود دیگر جونگ‌کوک را دوست نداشته باشد؟ اما با قدم بعدی که عمویش به جای او برداشت، خیالش کمی راحت شد. چقدر مرد شده بود!

موهای مشکی‌اش که آن را به‌طرز جذابی بالا داده بود؛ ابروانی که در حالت معمول بودند اما باز هم جذبه داشتند؛ چشمان کشیده و خمار مشکی رنگ؛ بینی جذاب و خال رویش؛ لب‌های درشت که حالت خاصی داشتند؛ پوست برنزه‌ی خیره کننده؛ هیکل نسبتا بزرگ و ورزیده؛ قد بلند؛ استایل و پرستیژش؛ از او یک مرد کاریزماتیکِ جذاب ساخته بودند.

نتوانست بیشتر تحمل کند و خود را به آغوش عمویش پرت کرد. دستان وی با تردید کمی بالا آمدند و روی پهلوی برادرزاده‌اش نشستند. در آغوشش می‌لرزید و می‌گریست. مرد با شکیبایی صبر کرد تا پسرک آرام شود. لحظه‌ای که ریزش اشکانش را دید با خود فکر کرد که به مظلومی و معصومی آن پسر ندیده است. اما چرا...دیده بود. جونگ‌کوک پنج ساله‌اش موقع ترک کره به مقصد ژاپن با پدر و مادرش همین‌گونه اشک می‌ریخت. وی تفاوت آشکاری در چشمان جونگ‌کوک پنج ساله و جونگ‌کوک هجده ساله نمی‌دید. حق هم داشت‌!

نزدیک به یک ربع بود که پسرک در آغوش عمویش گریه می‌کرد. بالاخره کمی آرام گرفت‌. از وقتی آمده بود، باهم حرف نزده بودند.

+سلام عمو!

_سلام جونگ‌کوک. خوش اومدی.

چمدان قرمز پسر را برداشت و سمت آسانسور کنار پله‌ها رفت. همزمان دست چپش را روی کمر باریک جونگ‌کوک گذاشته بود و او را هدایت می‌کرد.

پسرک مطیعانه دنبال عمویش حرکت کرد. در آسانسور باز شد و باهم به درونش رفتند. وی دکمه‌ی طبقه‌ی سوم را فشرد.

_انقدر همه چیز بی مقدمه و ناگهانی اتفاق افتاد که اتاقی برات آماده نکردم. به خدمه میگم اتاق کنار خودمو برات آماده کنن. تا اون‌موقع تو یکی از اتاقای مهمان استراحت کن.

+ممنون عمو‌.

به طبقه‌ی سوم رسیدند. وی دوباره دستش را روی کمر جونگ‌کوک قرار داد و او را به سمت دومین اتاق از سمت راست هدایت کرد.

_این اتاق موقتیته. تا شب عوضش می‌کنن.

+ممنونم.

_کاری نکردم. من باید برم.

پسرک سرش را کمی به نشانه‌ی احترام خم کرد.
دقیقه‌ای بعد، درون اتاق مهمان روی تخت نشسته بود. آن‌قدر این سه چهار ساعت فکر و خیال کرده بود که حس می‌کرد نیمی از نورون‌هایش از کار افتاده اند. پس سعی کرد به چیزی فکر نکند و فقط کمی استراحت کند. لباس‌هایش اورسایز و راحت بودند. پس با همان‌ها روی تخت دراز کشید. طولی نکشید که به خوابی عمیق فرو رفت. هم روحی و هم جسمی خسته بود. خسته‌تر از آنی که بدن ظریف و روح احساسی‌اش بتواند تحمل کند.

چند ساعت بعد، وی پشت در اتاق جونگ‌کوک ایستاده بود. طرز در زدن وی فرق می‌کرد. آن مرد همه چیزش فرق می‌کرد. فقط یک تقه به در می‌زد. یک تقه‌ی محکم. طرف مقابل می‌بایست با همان یک ضربه در را باز می‌کرد وگرنه او خود به ضرب وارد می‌شد و عواقب خوبی نداشت. وقتی دید جونگ‌کوک جواب نمی‌دهد، به ضرب وارد اتاق شد. عصبانی بود‌. اگر کسی در را برایش باز نمی‌کرد عصبی می‌شد. عصبانیتش با اخم و برافروختن همراه بود؟ با نفس‌نفس زدن و داد و بی‌داد کردن؟ خیر، او وی است. با همه فرق می‌کند. در عصبانیت نیز خنثی و بی‌حس است. حتی در هنگام قتل!

میان اتاق ایستاد. نگاهش به جسم مچاله شده‌ی زیر پتو افتاد. سمتش رفت. پتو را از روی سرش برداشت. پسرک به مظلوم‌ترین شکل ممکن خوابیده بود. خشمش به ناگه فروکشید. به آرامی او را تکان داد.

_جونگ‌کوک؟ بیدار شو. وقت شامه.

جونگ‌کوک ولی فقط رویش را به سمت مخالف عمویش برگرداند و به ادامه‌ی خوابش پرداخت. وی دوباره تلاش کرد. اما فقط صدای ملچ و ملوچی آمد.

بار سوم کمی محکم‌تر تکانش داد و با صدای بلندتر ادامه داد:
_جونگ‌کوک، باید بیدار شی.

باز هم موفق به بیدار کردنش نشد‌. ناراضی روی لبه تخت نشست. با نگاهی نافذ به کوک خیره شد. طولی نکشید که کوک با حس سنگینی نگاهی بیدار شد. اولین چیزی که دید عموی جذابش بود که روی تخت کمی به سمتش خم شده بود و نگاهش می‌کرد. ناگهان نیم‌خیز شد. حالت چهره‌ب عمویش چیزی را نشان نمی‌داد.

+متاسفم. خیلی خوابیدم؟

_نه مشکل اینه که خوابت سنگینه.

جونگ‌کوک با خجالت دستی به پشت موهایش کشید.
+بله، معذرت می‌خوام.

_پایین منتظرتم. بیا شام.

+چشم.

کوک سمت دستشویی و وی از اتاق بیرون رفت.

خیلی زود کوک پایین آمد.
نمی‌دانست سالن غذاخوری کجاست. خدمتکاری را دید. سمتش رفت، اما زن با دیدن او مسیرش را کج کرد و دور شد. دختر دیگری را دید.

+آم...ببخشید.

دختر هم وقتی متوجه حضور او شد، فاصله گرفت.

چرا همه از او فرار می‌کردند؟ سر و وضعش بد بود؟

با آشفتگی وسط سالن ایستاده بود و اطراف را دید می‌زد. کوک تازه متوجه شده بود که عمارت چه عظمت و شکوهی دارد. چقدر زیباست! صدایی بم از سمت چپش او را در جایش پراند.

_دنبال چیزی می‌گردی؟

+دنبال شما بودم.

_از این طرف.

با یک‌دیگر به سالن غذاخوری رفتند. سالن غذا‌خوری شامل میز تشکیلاتی طویلی بود. عمویش در رأس بالایی آن نشست‌ و به او اشاره کرد تا کنارش بنشیند. کوک سمت راست وی نشست‌. روی میز برای آن دو نفر بیش از پنج نوع غذا وجود داشت. پیش غذا، غذای اصیل کره‌ای، ژاپنی و ایتالیایی روی میز خودنمایی می‌کردند. این‌همه فقط برای آن دو بود؟

وی رو به خدمه گفت:
_از همه‌ی غذاها و پیش غذاها براش بریزید.

دو، سه خدمتکار که آنجا بودند چشمی گفتند و بشقاب‌ها و کاسه‌های کوک را پر از سالاد و پیش غذا و سوپ و غذای اصلی کردند.

_نوشیدنی چی میل داری؟

+فکر می‌کنم یکم شراب انگور خوب باشه.

مردی بلافاصله نصف گلس کوک را از شراب قرمز قدیمی و اصیل پر کرد.

وی برعکس دستور پذیرایی‌ای که برای کوک داده بود، کمی سوپ توسکانا و کمی بولگوگی برای خودش ریخت. سپس گلس خود را با نوعی لیکور تا نصفه پر کرد.

جونگ‌کوک قبل از اینکه شروع به خوردن کند طبق عادت گفت:
+ایتاداکی ماس.
(یه رسم توی ژاپنه که مهمون قبل از شروع غذا باید با این جمله از صاحب‌خونه اجازه بگیره.)

وی سر تکان داد.

شام در آرامش صرف شد. جونگ کوک نصف غذایش را نخورده بود و این وی را متعجب کرد. چهره‌اش اما همچنان خنثی!

+ممنون. خیلی خوشمزه بودن.

_از دست‌پختشون خوشت نمیاد؟

+اوه نه عالی بود. خیلی وقت بود سوپ کیمچی نخورده بودم و اونا به بهترین شکل درستش کردن. یاکیتوری رو هم دقیقا مثل ژاپنیا درست کرده بودن. ریزوتو اسکامپیشم خیلی خوب بود اما من میگو دوس ندارم، برای همین یکم خوردم. شرابتونم عالی بود. من فقط زیاد غذا نمی‌خورم. معذرت می‌خوام.

_که اینطور. مشکلی نیست. اتاقت هم آماده‌ست.

+خیلی ممنون.

پس از وی، پسرک بلند شد. باهم سمت آسانسور رفتند و این‌بار وی دکمه طبقه‌ی پنج را فشرد. وقتی رسیدند، پسر را به سمت اتاق جدیدش راهنمایی کرد.

چشم وی به چانوو افتاد.

_اون خدمتکارِ مردِ این طبقه‌ست. هرچی خواستی عدد چهارده رو توی آیفون اتاقت فشار بده. ولی بیرون اتاق بهش کارتو بگو. خدمه حق ندارن به این دو اتاق بالایی وارد شن. اگه منو خواستی عدد یک رو بزن.

+چشم عمو، ممنونم.

وی سری تکان داد و گفت:
_کاری نکردم

و سمت اتاق خودش که کنار اتاق پسرک بود رفت. نیاز داشت کمی فکرش را مرتب کند. امکان نداشت چنین اتفاق بزرگی را بی‌جواب بگذارد. او قطعا انتقام می‌گرفت‌. به بدترین شکل ممکن! او وی بود. حتی هنگام قتل و شکنجه هم چهره‌اش خنثی!

(سوپ توسکانا)

(سوپ کیمچی)

(یاکیتوری)

(ریزوتو اسکامپی)

پارت جدید چطور بود؟
داستان تازه داره کم کم شروع میشه. دو، سه پارت اول یه‌جورایی فقد دست گرمیه!

ووت و کامنت یادتون نره~

Love you guys⁦♡⁩


Ipagpatuloy ang Pagbabasa

Magugustuhan mo rin

99.1K 11.8K 31
جئون جونگ کوک یک میلیاردره که به زودی مدیرعامل و مالک شرکت بنگتن میشه یک مرد اسرار آمیزه که فقط خانواده اش میدونن که اون واقعاً کیه کیم تهیونگ یه آ...
134K 21.5K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
81.4K 7.6K 32
نام: قرارداد 💫 خاندان جئون ...... خاندان کیم ........ دو خاندان بزرگ کره جنوبی ..... متشکل از آلفای خون خالص و قوی ثروتمند ترین توی کره و آسیا اما...
29.6K 3.7K 34
زمان! کلمه ای که توی دنیای پرنس گرگینه ها ، جئون جونگکوک، نقطه ضعف بود. اون پسر با زیباترین سیما و مدهوش کننده ترین صدا ، کسی که همه الفاها و حتی امگ...