𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2

By Mahiiisa

38.6K 5.1K 4.8K

🛑در حال آپ... 🛑آپ نامنظم ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ _میشنوی؟؟... هنوز جوری برات میزنه که دلم میخواد از ج... More

• ѕуиσρѕιѕ •
ραят 1
ραят 2
ραят 3
ραят 4
ραят 5
ραят 6
ραят 7
ραят 8
ραят 9
ραят 10
ραят 11
ραят 12
ραят 13
ραят 14
ραят 15
ραят 16
ραят 17
ραят 18
ραят 19
ραят 20
ραят 21
ραят 22
ραят 23
ραят 24
ραят 26
ραят 27
ραят 28
ραят 29
ραят 30
ραят 31
ραят 32
ραят 33

ραят 25

663 117 96
By Mahiiisa


کاش هیچوقت از خواب خوش خیالت بازنگردم .
_______________________
خسته از شنیدن صدای تلفنی  که دقیقا مثل قلبش با بی قراری درحال زنگ خوردن بود.
صورتش رو با دستهاش که هیچ رمقی برای حرکت دادنشون نداشت پوشوند و پوفه کلافه ای کشید و بالاخره تصمیم گرفت حداقل نیم نگاهی به تلفن بیچاره اش بندازه.

با سستی از روی تختی که چند روزی میشد عطر لعنتی تهیونگ رو روش حس نکرده بود  بلند شد و جواب تماس های مکرر سوهو رو با صدای خسته و خوابالودی داد.

- و بالاخره جواب منو دادی  ، میدونی از کی دارم  زنگ میزنم نگاه به ساعت کردی؟

-متاسفم  خیلی خسته بودم

سوهو با لبخند کوتاهی اتاق ویلسون رو ترک کرد و بیرون از سالن به مکالمه اش با جونگکوک ادامه داد :

-میفهممت جونگکوک ، اونقدری این چندروز خودت رو با کارات سرگرم کردی که حتی حس و حالی برای روزای عادیت نداری . اما امروز فرق میکنه، امروز باید بیخیال بودن و هرچی که باعث ضعف لعنتیت میشه رو  بذاری کنار پسر

با شنیدن صدای ناراحت سوهو نگاهش رو به ساعت که قصد داشت با عجله ترین حالت ممکن  عقربه های سیاه لعنتیش رو برسونه به ساعت نفرین شده جداییش  دوخت و تلخندی به  حرفای شمرده و طولانیه سوهو زد و  تلفن رو به گوشش نزدیکتر کرد.

-  با اینکه میدونم سختته. با اینکه میدونم دوس  نداشتی و نداری خودتون رو تو این وضعیت ببینی، اما قبل از 11  خودت رو برسون

- میرسونم خودم رو هیونگ

به محض قطع  کردن تماسش با نفس عمیقی که به سختی از  سینه اش ازاد کرد بلند شد و روبروی اینه قدی اتاقش ایستاد و نگاهی به چهره درهم و شلخته اش انداخت.

تو این چند روز به اندازه تمام لحظه های خوبی که دلش میخواست داشته باشه اما نشده بود به اندازه تمام عمرش حسرت بار به روزهای  باقی مونده از جداییش نگاه میکرد.

اگه ازش میپرسیدن کدوم  لحظه اس که دلت نمیخواد هیچوقت تکرار شه و بهش برگردی.

قطعا همین امروز رو انتخاب میکرد. امروز و تاریخ و ساعتش رو توی یه کاغذ مینوشت و با تمام توانش به دورترین جایی که دلش میگفت پرت میکرد تا برای همیشه از زندگیش  حذف شه.

دستی تو موهای حالت دار مشکی رنگش که خیلی وقت بود رنگ جدیدی به خواسته تهیونگ عزیزش بهشون نزده بود کشید و به عقب هلشون داد.

درست که نگاه میکرد هرجای زندگیش با وجود تهیونگ رنگی شده بود ، اما حالا جز سیاهی هیچ چیزی قرار نبود مهمون روزهای دیگه اش باشه.

-از امروز زندگیت بدون تهیونگ شروع که نه... تموم میشه جئون

زمزمه وارخیره به چشمهایی که بنظر میرسید حتی روحش ام ترکش کرده گفت و پوزخندی به زندگی احمقانه اش زد و سمت کمد لباساش رفت.
_____________

برای اخرین بار به خونه ای با تمام امید و عشقشون بهم پرشده بود و حالا چیزی جز یه مکان سرد که باید خودت رو به تنهایی بغل  میکردی  تا سردی هیچ چیزی به تنت نشینه  نبود.  نگاهش رو با اکراه گرفت در و پشت سرش بست .

 
این خونه وجونگکوکی که  امروز برای همیشه تهیونگش رو از دست میداد. برای ابدیت بین شیار های خفه شده از ترس  و تنهایی حبس میشد و مطمئن بود قرار نیس کسی جز خودش یاد اون ادم و زندگی قبلیش بیوفته.

..
..

هر طوری که بود خودش رو 5 دقیقه دیرتر از ساعت معین شده   به دادگاه رسوند و با دیدن سوهو که بیرون درب  ورودی اصلی منتظرش ایستاده بود ، به قدم هاش سرعت بیشتری داد دستش رو برای اطمینان از قوی بودنش فشرد و هماهنگ با خودش به داخل قدم برداشت.

-فردریک  قبل از تشکیل جلسه  بار دیگه میخواد با تو و تهیونگ صحبت کنه  تو که مخالفتی نداری ؟

دستهاش رو تو جیب اور کت بلند مشکی رنگش فرو برد و نگاهش رو قبل از برخورد به ادم روبروش که با احتیاط از کنارش گذشت بالا اورد و با دیدن تهیونگ که کمی اون طرف تر  روبروی یونگی داخل سالن انتظار نشسته بود.

قبل لعنتیش یک تپش سست و نا هماهنگ با نفسهای سخت شده توی سینه اش جا انداخت و باعث شد با حال بدی نگاهش رو با اکراه ازش بگیره و زیر لب  به سوهو که تمام مدت حواسش به حرکاتش بود جواب بده :

-مخالفتی هم داشته باشم ، هیچ چیزی قرار نیست عوض شه هیونگ من الان  تو جاییم که دوست نداشتم باشم

سوهو با قلبی که بیش از پیش نگران جونگکوک  که حساس ترین ادم تو زندگیشه ، شونه اش رو با لمس کوتاهی فشار داد و گفت :

-ما همیشه باید انتظار اتفاقایی که اصلا خوشحالمون نمیکنه رو هم داشته باشیم،مثل منی که اصلا فکرشم نمیکردم شاهد جدایی کسی باشم که ذره ذره عاشق شدنش رو با چشمهام دیدم

جونگکوک با درد بدی که بخاطر شنیدن حرفای سوهو تو قلبش حس کرد ، دستش رو به سینه اش فشار داد و با نفس  عمیقی مسیر اومده رو تا درب ورودی سالن قدم زد تا حداقل از ادم دوست داشتنی روبروش که اصلا حواسش جایی که  اون قرار داشت نبود دور باشه.

بی انصافی بود اگه حس میکرد تهیونگ اصلا عین خیالشم نیس الان کجاست  وبرای ساعت جداییششون  منتظره.اما دقیقا همینجوری بنطر میرسید، انگار  قرار نبود حسای  خوبی بهش دست بده. اون لحظه  تمام انرژی های منفی دنیا دورش رو احاطه کرده بودن و جونگکوک چاره ای جز پذیرفتنشون نداشت.

..
..
..

-کوک..خوبی؟ باید بیای داخل نیازه با هردوتون حرف بزنن

با استرس سرش رو سمت سوهو که پشت سرش ایستاده بود برگردوند و نگاهش رو به تهیونگ که بالاخره قصد کرد قلب بی قرارش رو کمی با اون چشمهای لعنتیش که دلیل اصلی اسیر شدنش بوده نگاهش کنه تا اروم بگیره.

حتی اون لحظه  نفس کشیدنم براش سخت بود چه برسه بخواد قدم هاش رو سمت جایی برداره که قرار بود فاصله اشون  رو بیشتر از همین پنج قدم بینشون کنه.

(اون چشمها واقعا میخواد برای همیشه نگاه  گرم و عاشقونه اش رو ازت بگیره،؟ نه جونگکوک ؟)

با قلبی که با تمام توانش خودش رو به دیواره ترک خورده قفسه هاش میکوبید  به عقب قدم برداشت و با سری که به دوط رف تکون داد از تصمیمش برای حرف  زدن مجدد برگشت و به دیوار سرد سالن تکیه داد و به  سرامیگای  قهوه ای رنگ زیر پاش نگاه کرد .

شاید به خودش نهیب میزد و دروغ میگرفت که شاید همه چی درست میشه ، اما  قلبش تدیگه وان قبول کردن امیدی که دوباره ازش گرفته بشه رو نداشت.

نگاهش با صدای  نفسهای تند و با استرس  تهیونگ که با دستهای مشت شده قدم هاش رو سمت صندلی ای که تا اون لحظه  اشغالش کرده بود برداشت ، بالا اورد و با اخمهایی که ناخوداگاه بین ابروهاش نشسته بود به صورت بی روحش که دست یونگی رو که موقع گرفتن بطری اب  فشار داد  و سرش رو در جواب حرفش که میگفت  “نگران نباش قرار نیس خیلی سخت پیش بره “ تکون داد. خیره شد .

زندگیش  مثل  به اخر رسیدن داستان مورد علاقه ای که دوست داشت متناش رو با کند ترین حالت ممکن بخونه  در حال تموم شدن بود و  هنوز 5 پاراگراف با بسته شدن همیشگی داستان زندگیش فاصله داشت.

به اندازه 5 قدم فاصله بین خودش و تهیونگ و اتاقی که انتظار ثبت مهر جداییشون رو میکشید.

نفسش رو بار دیگه  به سختی بیرون داد وسرش رو  تا موقعی که اسمشون توسط   شخصی که دفتر نسبتا قطور قرمز رنگی دستش بود و صدا زده شه. نچرخوند و تلافی این چند روز ندیدن  وچند سال نداشتنش رو با نگاه حسرت باری در اورد.

 -جناب جئون بفرمائید از این طرف، باید بریم داخل سالن

 ___________

تهیونگ به محض خطاب شدنش به فامیلی جونگکوک قلبش تکون محکمی خورد و با اشاره وکیلش از جا بلند شد و نگاه دنباله دارش رو به جونگکوک که بدون توجه بهش به همراه سوهو داخل رفت داد وبا حرصی که از اعماق قلبش حس میکرد زیرلب زمزمه کرد :

-عوضی..

و اون عوضی با لبخند غمیگنی  سرش رو در جواب زمزمه اروم عشقی  که قرار بود با بی انصافی از دستش بده تکون داد و راهی جایگاهی که باید  داخلش قرار میگرفت شد.

_______________

تهیونگ با نگاهی منتظر به صورت نا خوانای جونگکوک که از لحظه ورود به سالن تشکیل جلسه ، حتی یک لحظه رو هم باهاش چشم تو چشم نشده بود، تو جایگاه لعنت شده متقاضی  نشسته بود و پاهاش رو به صورت متوالی و پر استرسی  تکون میداد.

حتی الانم دلش یه اتفاق غیر منتظره میخواست که دوباره  زندگیش به قبل از این اتفاقات برگرده. اما مگه میشد تو جایی که خودت انتخابش کردی  باشی و ،توقع یه اتفاق غیر منتظره داشته باشی.

-خب از اونجایی که درخواست طلاق توافقی و بدون خطا از طرف شما داده شده ف طی یه تایم کوتاه حل و فصل میشه ف نگران نباشید..

نگاهش با شنیدن صدای وکلیش رنگ غمی که تا اون لحظه سعی در پنهون کردنش داشت گرفت و اه عمیقی ی از ته سینه اش ازاد کرد و دستهای یخ زده اش رو بهم گره زد.

 
ویلسون با نگاهی غمگین  به تهیونگ که بنظر میومد از جایی که قراره داره پشیمونه و منتظر یه عکس العمل از طرف شخص به ظاهر خونسرد روبروشه ف خیره شد و سری از روی تاسف تکون داد و از جاش بلند و یبرای ارائه مدارک سمت قاضی رفت.

اگه کل دنیا هم دست به دست هم بدن تا دونفر از هم جدا نشن ف تا خودشون نخوان این امکان پذیر نیس ، این جملیه که ویلسون اکثر وقتا با خودش قبل از شروع جلسه اش تکرار میکنه.

امروز هم یکی از همون روزایی بود که ویلسون دلش راضی به اینکار نبود ، اما چاره ای نداشت.

نگاه کوتاهی به یونگی که سمت تهیونگ رفت و کنارش قرار گرفت انداخت و با سوال قاضی سمتش برگشت و به کارش ادامه داد.

_____________
 

یونگی با نگاهی که بین دو ادمی که با احمقانه ترین شکل ممکن داشتن ازهم دور میشدن رد و بدل کرد  روبه تهیونگ که تمام مدت دستش رو برای کم شدن استرسش به میز فشار میداد گفت :

- اگه هنوزم به خواسته ات مطمئن نیستی ؛همینجا تمومش کن هنوزم وقت برای فکر کردن داری

-نگام نمیکنه...

تهیونگ با نگاهی که هنوزم سعی در جستجوی این داشت که بدونه حس جونگکوک تو اون لحظه چجوریه گفت و سرش رو  برای دوباره دیدنش کج کرد.

-جدی باش...احمقانه تصمیم نگیر، اگه هنوزم برای جدایی تعلل داری بیخیال شو تهیونگ

یونگی با جدیت گفت و بازوش رو  لحظه ای کوتاه برای اینکه به خودش بیاد فشار داد و وقتی نگاه غمگینش رو موقع نشستن سر جاش دید  لبخند تلخی زد.

-تموم میشه..امروز همینجا..وقتی حتی نگام نمیکنه

-------------------------- 

جونگکوک  به سختی میتونست زیر سنگینی نگاه تهیونگ  دووم بیاره هنوزم خونسردانه منتظر رای دادگاه بشینه و موقعی که  فامیلیه  خودش رو خطاب به تهیونگی که با هربار سوال پرسیدن بله جواب میداد، لبخند  نزنه .

 
-داری میمیری براش...تو دیوونه ای پسر

با زمزمه آروم سوهو که از جاش بلند شد و اونطرف صحنه قرار گرفت ، گوشه لبش رو از حرص جوئید و چیزی نگفت.

یعنی نداشت که بگه ، اینکه داشت میمرد و قرار بود با دستهای لرزونش پای برگه رو  امضا کنه و مهر جدایی بینشون رو پر رنگ تر کنه.

هیچ چیز این قضیه که این حق تهیونگ بود که بدون اون زندگی خوبی داشته باشه رو عوض نمیکرد.

 
-رای صادره...

جونگکوک باشنیدن متن خاتمه زندگی مشترکی که دوام زیادی برای ادامه دادن نداشت ؛ قلبش با بیرحمی میون دستهای سرد سرنوشت در حال فشرده شدن بود.
نگاه ناباور و دلگیرش رو برای لحظه ای بالا اورد و نتونست اینبار رو از چشمهای منتظر تهیونگ که هماهنگ با خودش نفس لرزونش رو بیرون فرستاد ؛ فرار کنه.

-لطفا تشریف بیارید.

قدم های سستش رو با اخرین توانی توی پاهاش داشت سمت جلو برداشت وبا خطاب شدن اسمش توسط قاضی بالاخره پای اون برگه لعنتی رو امضا کرد‌

_______________

تموم شد

همه چیز به سرعت گذشته بود و هنوزم باورش نمیشد داره از پله های ساختمون دادگستری پائین میاد و به تهیونگ که به فاصله  چند قدم  هماهنگ باهاش قدم برمیداره نگاه میکنه.

چطور میتونست  این فاصله کم رو  که بدجوری تو ذوقش میزد باور کنه.

با قدم های ارومی نزدیکش شد و مدارکی که از بدو ورود همراهش بود رو با مکث طولانی تهیونگ که بخاطر آفتاب دستش رو جلوی صورتش نزدیک به چشمش نگه داشته بود، سمتش گرفت  و با صدای گرفته ای گفت :

-اینا...مدارکیه که به اسم توئه و فک کنم که نیازت میشه...

تهیونگ نگاهش رو به صورت جونگکوک  که هنوزم سعی داشت به جایی غیر از چشمهاش نگاه کنه داد و لبش رو با غم اشکاری که تو چهره اش پیدا بود گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت.

درد رو تو تک تک لحظات زندگیش حس میکرد ، اینکه الان روبروی شخص عزیز زندگیش که لحظاتی پیش برای همیشه نسبت نزدیکشون رو با دستهای لعنتی خودش خط زده .ایستاده داشت اذیتش میکرد.

داشت قلبش رو از جا در میاورد و با خشمی که از سر لجبازی ازش به دل گرفته بود بهش نشون میداد.

(ببین چیکارش کردی، حتی یه جای سالمی نمونده که بخوای برای ادامه دادن ازش استفاده کنی، )

صدایی با بلندترین حالت ممکن توی سرش تکرار میشد و کاری که با قلب خودش و ادم منتظر روبروش کرده بود رو به روش میاورد.

باید چیکار میکرد ؟
باید بعد از این با زندگیش چیکار میکرد؟
خط میزد و از اول بدون لرزش دستهاش داستانش رو مینوشت

مثل نوار کاست قدیمی برش میگردوند و بار دیگه ضبطش میکرد.
یعنی اینجوری چیزی تغییر میکرد؟
این قسمت از زندگیش ممکن بود عوض بشه؟

تمامی این فکرا اون لحظه باهم بهش حجوم اورده بودن و تهیونگ نمیتونست بیشتر از این محکم باشه.

چشمهاش رو با حس درد عمیق تو سینه اش روهم فشار داد وبا تردید  پوشه مدارک رو از دستش گرفت و لب زد:

-نیازی نبود، اماممنونم ...چون...چون یه یادگاری از طرف توئه.

 _هه یادگاری...

به محض تموم کردن جمله اش و شنیدن صدای عصبی جونگکوک که با پوزخند واضحی سرش رو تکون داد ، لبخند کمجونی زد و دست راستش رو برای گرفتن دستهای جونگکوک که مدام تو موهای بلندش میکشید و دیوونه ترش میکرد  جلو برد و بهش خیره شد.

-زندگیِ خوبی...

با فشاری که به دستش وارد شد و نگاه خشمگین جونگکوک که حرفش رو با صدای خشداری قطع کرد و نزدیکش شد.
ترسیده نگاهش رو   به لبهایی که از حرص روی هم درحال فشرده شدن بود دوخت و حتی جرات نکرد قدمی به عقب برداره.

-شوخی میکنی نه؟؟...اینکه میخوای آرزو کنی زندگی خوبی بعد از تو داشته باشم...یه شوخی بزرگه تهیونگ..
پس بدونه اینکه با اون لبخند همیشگیت بهم خیره شی ...فاصله قدم هات رو بیشتر کن... و برو..

نفس حبس شده اش رو با  دور شدن جونگکوک از خودش آزاد کرد و  همونجور که خودش خواسته بود با قدمهای بلندی ترکش کرد.

هربار  با هر قدم که بر میداشت یه ضربان از قلبی که داشت از جا کنده میشد از دست میداد ، جوری که حس میکرد اگه به ماشین  نزدیک شه دیگه جونی برای موندن رو پاهاش نداره.

__________________

سوهو با دیدن جونگکوک که تمام مدت به جای خالی تهیونگ نگاه میکرد ، جلوتر رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت .

-بریم..
 

-اون فکر میکنه واقعا رفته؟..فکر میکنه بدون اینکه بهم نگاه کنه و پشتش رو بهم کنه و بره  واقعا از زندگیم رفته؟

جونگکوک با چهره توهم رفته ای گفت و به سوهو که با درمونده ترین حالت ممکن نگاهش میکرد خیره شد

نمیدونست این زندگی تاکی قرار بود روی خوشش رو ازش سلب کنه ، تاکی قرار بود مثل یه بچه نفرین شده  بهش نگاه کنه.
تاکی قرار بود لب مرز خوشی تنها ولش کنه. 

با حس کردن  هاله اشکی که دید چشمهاش رو تار کرده بود . دستهای لرزونش رو بین موهاش کشید و با شونه هایی که از حرص و بغض خفه تو گلوش در حال لرزیدن بود خندید.

به حال مزخرف اون لحظه اش خندید،
به اینجوری تموم شدن زندگی 1 سال اش خندید.
به تموم لحظه های خوبی که قرار بود از این به بعد  یه خاطره  حسرت انگیز براش باشه خندید.

خنده ای که تضاد اشکاری با اشکهای گرمی که گونه هاش رو با بیرحمی خط مینداخت داشت.
________________

یک ساعت از زمان تلخ جداییش و حلقه ای که حالا با بیرحمی بین مشتش گرفته بود میگذشت.
جونگکوک تمام مدت خیره به خونه ای که هیچی صدای جز نجواهای خودش ازش شنیده نمیشد ، پائین چارچوب اتاق مشترکی که یه روزی با عشق به تک تک جزئیاتش نگاه میکرد نشسته بود.

-باهات لج کنم ؟  باهات بخاطر گرفتنت  از خودم  لج کنم؟

زیر لب گفت و سرش رو سمت عکس نسبتا بزرگ خودش و تهیونگ که سرش رو به شونه اش تکیه داده بود و با لبخند گرمش قلب دیوونه اش رو داشت با بیرحمی شکنجه میداد  ؛ چرخوند  .

-رو دستت سنگینی میکرد ؟  قلبت برای تحمل "دوست داشتنم "خسته بود ؟

با صدای شکسته ای  روبه معشوقِ بیرحم زیبای روبروش میگفت و حلقه رو  توی دستش میچرخوند.

-چرا باور نمیکنم رفتی ؟ چرا حس میکنم فردا که درو باز میکنم باز صدات تو این خونه میپیچه

باصدای خشداری ادامه داد و به سرفه افتاد.
از جاش بلند شد و سمت اتاقی که دوست نداشت دیگه پاش رو بدون وجود تهیونگ داخلش بذاره رفت .

(هیچوقت تنهام نذار جونگکوک..دوست دارم)

( قراره چقدر عاشقانه نگام کنی ؟)

(بغلت همیشه جای منه، سعی کن گرم نگهش داری )

(اصلا تو اومدی که همه ترسهام تو زندگی رو پاک کنی)

با هر قدمی که توی اتاق میزد ، صدا و حرفای تهیونگ براش با بلندترین صدای ممکن تکرار میشد .

اون لحظه عذاب اورترین لحظه ای بود که داشت براش رقم میخورد. تو خونه ای باشی که نه عشقی باشه نه معشوقی
نه اغوشی باشه نه گرمایی نه اسارتی باشه نه پناگاهی.
خونه با اسکلتهای سرد خالیش و بغلی که خودت مهمون خودت کردی.
 

-صدات تو این خونه ناقوس مرگ من شده تهیونگ ....

_____________

با دستهای لرزونش رمز در و میزد و هربار با ارور اشتباه بودنش مواجه میشد.
کاش یکی از این خواب دردناک بیدارش میکرد ، کاش یکی میتونست از اونجا دورش کنه.

_ لعنتی باز نمیشه...

لگد محکمی به در زد و با صدایی که در حال شکستن بود لب زد :
_ تولدت که یادمه ...پس چرا باز نمیشه

یونگی با دیدن تهیونگ که همچنان پشت در روی پاهاش نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود با نگرانی سمتش رفت و لب زد :

_چرا بیرونی هنوز؟

_رمزش اشتباهه ، عوضش کرده، اما هنوز ۱ روزم نشده که جدا شدیم هیونگ

تهیونگ با صدای دردمندی گفت و دستهاش رو کنار شقیقه هاش فشار داد و به یونگی که بالای سرش ایستاده بود نگاه کرد .

_ته عزیزم اینجا خونه هیونگه ،مسلمه که رمزش اونی که تو ذهنته نیس ، چیکار داری میکنی با خودت هومم؟

تهیونگ با یاداوری لحظاتی که به سرعت از جلوی چشمهاش رد شدن ، بغض سنگین گلوش رو با کوبیدن سرش به عقب شکست و لب زد :

_درد میکنه...قلبم درد میکنه

یونگی با قلبی که درحال فشرده شدن بود ، سر تهیونگ رو قبل از اینکه بیشتر از اون موهاش رو بین دستهای لرزونش فشار بده سمت خودش کشید و بغلش کرد.

هیچ دلداری ای نمیتونست اون دردی که تهیونگ داشت تحملش میکرد رو تسکین بده ، پس ترجیح داد جز دادن یه آغوش مجانی بهش هیچ حرفی نزنه و فقط تو بغلش محکم نگهش داره.

بالاخره یه روزی همه چی به حالت عادی بر میگشت ، دیر یا زودش مهم نبود وقتی که اتفاقات بد طبق عادت گندشون مدام تو مسیر صاف زندگی میوفتادن.
___________

یونگی با دیدن چشمهای بسته تهیونگ که بزور ارامبخش بخواب رفته بود نفس اسوده ای کشید و با برداشتن ظرف دارو و لیوان ابی که تقریبا نصفش خالی شده بود از اتاق خارج شد و درب رو به ارومی پشت سرش بست.

_ تونست بخوابه؟ اوه خدای من خیلی حالش افتضاح بود نگرانشم

سانگوو با نگرانی گفت و به یونگی که از بدو اتفاق اون شب به سختی توی چشمهاش نگاه میکرد خیره شد.

_خوب میشه ، فقط به زمان نیاز داره ،

یونگی با صدایی که از خستگی در حال افتادن بود گفت و بی توجه به نگاه خیره سانگوو رو خودش سمت اشپزخونه رفت و پرسید:

_نونا کی رفت؟

سانگوو همونجور که مشغول بازی کردن با گلای روی اپن بود نگاهش رو به یونگی که مشغول جمع کردن وسایلای روی سینگ بود داد:

_ دو ساعتی میشه که با پرستارش رفتن الاناست که برگردن.

_باید براش سوپش رو درست کنم ، تو چی میخوری؟

یونگی بی تفاوت به لحن سانگوو که بنظر میومد دلش توجه یونگی رو خودش میخواست گفت و به کارش ادامه داد.

_نگام نمیکنی بعد میپرسی چی میخورم؟ واقعا نیازه اینهمه ازم فرار کنی؟

سانگوو با لحن دلخوری گفت و دستش رو قبل از انجام کار دیگه ای گرفت و سمت خودش برگردوند.

_چرا فکر میکنی دارم فرار میکنم؟؟

یونگی با لحن تقریبا بی خیال و سردی گفت و تن نسبتا لاغرش رو بین خودش اپن گیر انداخت و منتظر بهش چشم دوخت.

_پس معنی بی توجهیات چیه ؟ من حتی تمرین امروزم رو نرفتم تا تورو ببینم.. بخاطر اتفاق اونشبه ؟

یونگی نفس عمیقش رو هماهنگ با عقب زدن موهاش تو صورت سانگوو که سعی میکرد با انتهای بلوزش بازی کنه بیرون فرستاد و لب زد :

_ بی توجهیام باعث شده ازم ناراحت شی ؟ یا اینکه اتفاق اون شب رو ادامه اش ندادم؟

میدونست با این سوالش ممکنه سانگوو رو که با حرص لبهاشو روی هم فشار داد ، دلخور کنه اما باید میپرسید ، دلتنگی برای سانگوو بعد از اینهمه مدت چه معنی ای داشت؟ یونگی حس میکرد اونو نمیفهمه ؛ اون با ادم‌چند ساله پیش فرق کرده بود.

_و چرا فکر میکنی نمیتونم دوباره رقم بزنمش؟

سانگوو با لحنی که میدونست با گوشهای یونگی قراره بازی کنه گفت و با گرفت کراوات باریک مشکی رنگش گردنش رو سمت خودش کشید و نفس عمیقش رو جایی نزدیک به لاله حساس گوشش رها کرد و ادامه داد:

_ تو تار و پود ریشه قدیمی قلبت اسم منه...پس دوباره میخوامش ..مالکیت قلبت رو

لبهاش رو هماهنگ با تموم کردن جمله اش به لبهای باریک یونگی که نگاهش به جایی ما بین کتف و گردنش درگیر بود چسبوند و بوسه ای که دلش میخواست رو شروع کرد.

مهم نبود تو اون لحظه اون لبها همراهیش نمیکنن ، اینکه دستها و بدنش پس زده نمیشد ، بهش جرات بیشتری برای ادامه دادن بوسه یکطرفه میداد.

___________

_امروز چطور بود نونا ؟ دوسش داشتی؟

نیها با لبخند گرمی هماهنگ باز کردن در و فشار دادنش به داخل ، پشت دستهای گرم پرستارش رو نوازش کرد و لب زد :

_اوه البته که دوسش داشتم ازت ممنونم‌، کاش کمی بیشتر بمونی

_باید برگردم نونا امشب رو دو شیفتم ولی قول میدم بخاطرت تایمم رو عوض کنم خب؟

نیها با نگاه مهربون خیره به صورت گردی که روشتی به روش لبخند میزد لبخند دندونی زد و از بغل گرمی که سمتش میومد استقبال کرد

_ میدونید چقدر دلم برای دیدن خنده هاتون تنگ شده بود ؟ مطمئنم که نمیدونید

با خنده کوتاهی گونه های لاغر نیها رو که دستهاش رو تو دستهای گرمش گرفت بود رو بوسید و از روی زانوهاش که حسابی بخاطر نشستن روی زمین بهشون فشار اومده بود بلند شد و بند بلند کیف عسلی رنگش رو دور گردنش انداخت و لب زد.

_خیلی خب دیگه باید برم . میبرمتون تو اتاقتون.

با کمی مکث هماهنگ با هل دادم ویلچر ادامه داد:
_ احتمالا اینه که البته حدس میزنم همی..

با دیدن تصویر روبروش که حس میکرد اشتباه دیده ، حرف تو دهنش ماسید و اب دهنش رو به سختی با حس کردن چیزی تو گلوش پایبن فرستاد و سرش رو قبل از اینکه نیها چیزی بببنه برگردوند و دستهای لرزونش رو به دسته های محکم چرخ فشار داد و با دستش جلوی دهنش رو برای خارج شدن هر صدایی گرفت.

_اوه خدای من چت شده خوبی ؟

اشکهایی که قرار نبود اصلا چشمهای لعنتیش رو ترک کنه دوباره شروع به ریختن کرد و با دیدن تصویر ناواضحی که از صورت نگران نیها داشت تلخندی زد و گفت :
_ مراقب خودتون باشین، هفته دیگه میبینمتون

_جیمین...عزیزم..

با عجله از اون مکان عذاب اور بیرون رفت و اهمیتی به صدای قدم های تندی که مطمئن بود تا جایی نزدیک به پشت در هم رسیده بود نداد.

اره اشتباه دیده بود، حتما اشتباه دیده بود، اون لعنتی مین یونگی خودش نبود،اون لعنتی مشغول بوسیدن لبهای کسی دیگه نبود.

جیمین با تکرار کردن اینکه اشتباه دیده به خودش و قلبش که در حال منفجر شدن بود تسکین میداد و مسیر خلوت جاده رو با قدم های ارومی طی میکرد

فراموش کرده بود که با خودش ماشین اورده و اون رو دقیقا جلوی درب ورودی اپارتمان یونگی جا گذاشته.

حتی دلش نمیخواست دوباره به اونجا برگرده و شاهد دیدن لحظات عاشقانه کسی که دوسش داره باشه.

با غمگین ترین حالت ممکن‌روی پاهاش نزدیک به درختی که تقریبا فقط چندتا فاصله با خونه یونگی داشت نشست و دستهاش رو دور زانوهاش حلقه کرد و هق دردناکی زد :
_قلبم طاقت بد بودنت رو نداره...عوضی

صداش رو بین زانوهاش خفه کرد و تا جایی که بدنش جواب اینهمه غم و استرس و نگرانی رو میداد خودش رو خالی کرد و مهم نبود تو اون جاده خلوت چندنفر رد شدن و با دلسوزی نگاش میکنن
جیمین دلش میخواست گریه کنه ، به اندازه تمام روزایی که گذشت و میتونست یونگی رو موقعی که خواهرش رو برای چکاپ به بیمارستان میاره ببینه و اما فرصتش براش پیش نمیومده.

واسه همون با دلتنگی باقی روزای کسل کننده اش رو میگذرونده.

حتی امروزم که اتفاقی جای یکی از پرستارا که شیفتش رو باهاش عوض کرده بود با نیها روبرو شده بود.

پس چرا انقدر شانس دیدن مین یونگی کم بود ، چرا انقدر شانس دلخوش بودن به لحظه های که حس میکرد میتونه خوب رقم بخوره کم بود.

___________

_ نونا... کی...کی باهات بود؟ اشتباه شنیدم دیگه اره؟

نیها که بخاطر صدای یونگی که از دوییدن و استرس نفس نفس میزد ترسیده بود کمی عقب تر رفت و جواب داد:

_جیم...جیمین بود طفلک نفهمیدم چطوری رفت اصلا

یونگی با استرس دستی بین موهاش کشید و با یاداوری لحظه ای که صدای قدم های با عجله اش رو شنیده و لبهاش از بوسه طولانی سانگوو جدا کرده تا دنبالش بره اعصابش بهم ریخت.

حتی نمیدونست چرا انقدر قلبش داره تند میزنه ؛ فقط میدونست دوست نداشت جیمین ببینتش.

با فکر احمقانه اش پوزخند دردناکی به حال مرخرفش زد و با غیض صندلی دم دستش رو به طرز بدی روی زمین انداخت و به سانگوو که جیغ خفه ای با صدای بد برخورد صندلی با زمین کشید نگاه کوتاهی انداخت و از کنارش رد شد.

_چته ترسوندیم.

_ به درک...

با لحن بی اعصابی گفت سمت اتاق کارش رفت و در پشت سرش بهم کوبید .

_ فاااک..منه لعنتی نباید الان حس عذاب وجدان نسبت بهت داشته باشم ....

تکخند عصبی ای زد و هماهنگ با بیرون کشیدن گوشیش از جیبش بعد از مدتی که گذشته بود شماره جیمین رو که هنوزم "بچه" سیوش کرده بود گرفت و نگاهش رو به صفحه تماسش دوخت و زیر لب برای راضی کردن خودش گفت :

_فقط نگرانم همین.....

زبونش رو با حرص روی لبش کشید و با نفسهای بلند و عصبی به صفحه خیره شد و با شنیدن صدای گریون جیمین ناخواسته لبش به لبخند اسوده ای باز شد و گوشی و کنار گوشش نگهداشت و به غر زدنش گوش داد:
_تو گفتی بد نیستی...اما هستی.. تو دقیقا خود منی یونگی...توی عوضی حتی به من اجازه درست خداحافظی کردنم ندادی....ولی چرا نمیتونم ازت متنفر باشم.. چرا نمیتونم هاا؟ جوابمو بده

جیمین با صدای خشداری گفت و منتظر به صدای نفسهای عمیق و اروم یونگی گوش داد.
اگه حرف میزد   اگه اون لعنتی  میذاشت که جیمین صداش رو دوباره پشت گوشی بشنوه ،  اگه فقط متوجه میشد که با همین زنگ جیمین رو به چه حال و روزی انداخته.

اما نه  یونگی  نتونست حریف بیرحمی اون لحظه  قلبش که تلاش نیکرد اسم حک شده جیمین از روش پاک کنه  شه.
با غیض تلفن رو روی صدای دلخور جیمین قطع کرد با عصبانیت به دیوار روبروش کوبید.

هرچقدر سعی میکرد نمیتونست جیمین رو با تمام بدی هاش از قلبش بیرون کنه.
یعنی همه ادما همینجورین ، اونی که بهت ضربه میزنه رو همیشه گوشه قلبت نگه میداری و یادش میوفتی.

با اینکه میدونست جیمین خواسته با ناخواسته چطوری وارد زندگیش شده ، اما مثل احمقا بازم نمیتونست بیخیال بودنش شه.

  ازش متنفر بود  اره اینو میدونست که ازش متنفره
اما نمیتونست باورش کنه.

_ لعنت بهت جیمین... نباید اینکارو باهام میکردی...

.
.

(عشق کوتاه و فراموشی عشق طولانی )
و شاید همه ی ما یه روزی دچار این فراموشی بشیم...

🖤

پایان پارت بیست و پنجم

_____________________________

Syml - Where is My Love 🎙🖤

لاو یو عسلی ها 🧡🧡💋

Continue Reading

You'll Also Like

379K 18.3K 80
Kang y/n was always been the black sheep of the family. Overshadow by her extremely talented, gorgeous sister Roseanne . Who has the world revolve a...
379K 22.8K 81
Y/N L/N is an enigma. Winner of the Ascension Project, a secret project designed by the JFU to forge the best forwards in the world. Someone who is...
123K 4K 79
Alastor X Female Reader You and Alastor have been best friends since you were 5 years old. With Alastor being the famous serial killer of your time...
808K 18.4K 47
In wich a one night stand turns out to be a lot more than that.