/
فانلوک
در باب خریدای بهارهی جان، مربوط به قسمت قبل.
\
شهر هردفعه گیجکنندهتر میشد. هردفعه که جان از بیشه برمیگشت کمتر احساس راحتی میکرد بین اونهمه آدم.
مخصوصا حالا که بهار بود و مردم از شهرهای مجاور هم هجوم آورده بودن تا بازارهای بهارهرو از دست ندن.
جان درک نمیکرد برای چی میان. نه هنوز میوه و محصولی برای فروش بود نه تولهای، کرهای، بزغالهای چیزی برای مبادله.
وقتی متوجه شد بند کولهشو محکم گرفته، نفس عمیقی کشید و سعی کرد به یاد بیاره برای چی اینجاست.
احتمالا هری بیشتر خریداشو از قبل براش انجام داده بود. فقط باید بهش یه سری میزد و خریداشو تحویل میگرفت.
بعد میتونست بره سراغ خرت و پرتای بی اهمیتتر.
ترجیح داد اول بره و گیاهای دارویی که آورده بود رو بفروشه.
با خودش فکر کرد؛ شاید اول دمنوشا.
راهشو کج کرد و به سمت خیابون خلوت تری رفت. خیابون بیکر.
همون کافهی همیشگی.
با اینکه هوا ابری بود اما خیابون روشن بود. و خلوتتر از خیابونِ پر مغازهی قبلی.
امیدوار بود زیاد جنگلی به نظر نیاد و مشتریهای خانم هادسونو فراری نده.
لبخندی زد و درو فشار داد.
صدای زنگ بالای سرش آشنا بود.
"سلام. خانم هادسون. جان واتسونم."
از کف چوبی زیر پاش چشم گرفت و اطرافو نگاه کرد. انگار افرادی که از فستیوال بهاره خسته شده بودن، میومدن اینجا تا خستگی در کنن.
"جان!!! چقد خوب کردی اومدی!"
لبخند خانم هادسون یهجایی کنار شرلوک به دلش نشست.
اونم مثل شرلوک دلنشین بود.
لبخندشو تجدید کرد و به پیرزن درخشان توی مغازه نگاه کرد.
"چطوری؟ مثلنکه سرت شلوغه. کمک میخوای؟"
خانم هادسون لباس و دامن سبز رنگی پوشیده بود و موهاش مثل همیشه مرتب بودن.
لبخندش اونقدر عمیق بود که پررنگ به نظر میرسید.
جان حتی بیشتر لبخند زد.
"اوه نه. این چیزی نیست که از پسش بر نیام. بشین. الان برات چای میارم." خانم هادسون رو شونهش زدو خیلی سریع پشت مغازه ناپدید شد.
جان یکی از میزای نزدیک به آشپزخونهرو انتخاب کرد و بند و بساطشو همونجا کنارش رو زمین گذاشت.
نمیتونست زیاد وقت تلف کنه. باید سریع برمیگشت پیش شرلوک.
دستاشو به هم قلاب کرد و به شستهاش نگاه کرد. از کار با چوب و ساقهی کلفت گیاها تیره شده بود پوستشون.
صدای تق چوب و چینی اونو به خودش آورد.
"بابونهی وحشی."
لازم نبود اینو بشنوه. بوش رو که شنید فهمید. احتمالا از همونایی بود که پارسال براش آورده بود.
"خیلی ممنون."
خانم هادسون روبهروش نشست و استکان خودشو به دست گرفت.
جان هم مال خودشو برداشت و قبل از اینکه مزهش کنه گفت:
"یه مقدار دمنوشای تازه آوردم."
مقداری از دمنوششو خورد و پارچههای گیاهای خشک شده رو درآورد. چیدن و خشک کردنشون تو این یذره گرمای بهار سخت بود.
"اوه! خیلی ازت ممنونم! چند کیسهست؟ چیز جدیدی هم بینشون هست؟"
خوش و بش زیادی نکردن. جان گفت باید سریع برگرده. بنابراین سریع کارشونو تموم کردن و بعد از یه خداحافظی صمیمانه، جان مغازه رو ترک کرد.
به داروخونه رفت و چیزایی فروخت و چیزایی خرید. خریدهای مختصر و کوچیکی هم مثل خریدن چنتا میخ و یه قوری جدید کرد و شب هنگام تو مهمونخونهی کوچیکی نزدیک حاشیهی شهر یه اتاق گرفت.
پول یه شبو پرداخت کرد و از پلهها رفت بالا تا به اتاق مورد نظر رسید.
رفت داخل، کولهشو گذاشت دم در و به اطراف نگاه کرد.
اتاق نم داشت و تختش هم کپک زده بود.
آهی کشید و روی صندلی چوبی نشست. بیشتر از پاهاش مغزش خسته بود.
بودن بین اونهمه آدم و سعی برای پیدا کردن راهش بین هرج و مرج عصر کار آسونی نبود.
تصمیم گرفت از این به بعد هیچوقت عصرا برای خرید بیرون نیاد.
از پنجره به بیرون نگاه کرد، ولی ستارههای زیادی ندید. عوضش شعلهی چنتا چراغ از زیر چشم دید.
حتی نمیتونست آسمونی که شرلوک میبینه رو ببینه.
آهی کشید و سرشو رو میز گذاشت و بعد خیلی زود برش داشت.
"منو ول میکنی میای شهر که تو یه همچین آشغالدونی بخوابی؟"
چشمای جان درشت شدن و قلبش از جا پرید.
شرلوک؟!
با عذابی به کمر سریع برگشت و شرلوکو دید که پشت سرش وایساده.
باور نمیکرد چیزی که میبینه حقیقت داشته باشه. مثل اولین دفعهای که دیده بودش باور نمیکرد چیزی که جلوش میبینه واقعی باشه.
"شرلوک؟؟؟"
شرلوک چشم از کنج کپک زدهی اتاق گرفت و جانو نگاه کرد. همون نگاهی که قدرت و نجابت توش جانو گیج میکرد. آب دهنشو قورت داد و سعی کرد به یاد بیاره چرا این قضیه غیرقابل باور بود.
"بله جان. من."
اولین تناقضی که به ذهنش اومد رو به دهن ریخت.
"شاخات."
شرلوک فقط موی سیاه داشت. هیچ شاخی بالای سرش نبود. و نه هیچ نقش و نگار و مویی روی صورتش.
جان متوجه شد شرلوک کت سیاه بلندی پوشیده و رو دوپای صاف مثل انسانا وایساده.
انگار باری که مغزش نمیتونست تحمل کنه رو قلبش تحمل میکرد. چنان محکم میزد که امون تمرکز نمیداد.
شرلوک شروع به قدم زدن کرد و به جای سم صدای کفشاش بلند شد.
اما جان دید انسان روبهروش هنوزم همون چشمای شرلوکو داره و اوه! قدش هنوزم بلند بود.
"چیه جان؟ امکان نداره من اینجا باشم؟ بین اینهمه آدم؟"
جان نمیدونست چی بگه.
شرلوک یه فان بود. موجودی که خیلی از آدما بیشتر از یه کلمه یا افسانه نمیدونستنش. جان هم میتونست مثل خیلی از آدما باشه. اما میدونست اونا وجود و واقعیت دارن و خودشونو از آدما پنهان میکنن.
اما حالا شرلوک کاملا شبیه یه انسان جلوش وایساده بود.
سر در نمیاورد. امکان نداشت شرلوک بتونه بیاد تو شهر. اما حالا جلوش بود. با یه جفت پای آدمیزادی.
"جادو جان. با جادو هرچیزی ممکنه. چیزی که میبینی توهمه. من حتی لباسم ندارم. آخه کی تو بهار لباس میپوشه؟"
جان گیجتر از اونی بود که بخنده.
شرلوک روی تخت نشست و انگار بوی بدی به مشامش خورد. بینیشو چین داد.
جان سعی کرد مثل یه بچهی احمق به نظر نیاد. "اینجا چیکار میکنی؟"
شرلوک به تخت دست کشید و بررسیش کرد.
"اومدم دنبال تو."
"چرا؟ چیزی شده؟"
جان هنوزم صاحب توجه چشمای شرلوک که به تخت بود نشده بود.
"فقط متوجه شدم هنوز نمیدونی چیزی به نام جادو وجود داره. نصف چیزای احمقانهای که به خاطرشون منو تو فصل بهار ول کردی اومدی شهر با جادو برآورده میشن."
جان دهن باز کرد. ولی بعد دوباره بستش. جادو...
ای کاش شرلوک یکم بیشتر مراعاتشو میکرد. قلبش الان بود که منفجر شه.
شرلوک به شکل آدم. جادو.
سرش گیج رفت.
"تو میدونستی برای چی اومدم شهر؟!" تعجبش داد شد.
شرلوک به صدای بلندش اهمیتی نداد.
"بدیهی بود. واسه همین اومدم دنبالت تا برت گردونم خونه. چون دیگه دلیلی نداره اینجا باشی."
قاطعیت شرلوک مرد بلوند رو سردرگم میکرد. یکم طول کشید تا اثر قدرت فانو، که نمیدونست جادوعه یا طبیعی، کنار بزنه و یادش بیاد خودش چه نظراتی داشت.
"من قرار بود فردا برگردم. نمیتونستی تا اونموقع صبر کنی؟؟"
مخاطبش شونه بالا انداخت.
"اینو میتونی به گایا بگی."
گایا مادرشون بود. مادر طبیعت و درواقع خداشون.
"اما تو که حالت خوبه."
جفتشون میدونستن منظور چیه.
امیدوار بود واقن یکم بیشتر از دوهفته طول بکشه. الان واقن زمان مناسبی نبود.
با نگرانی آب دهنشو قورت داد.
شرلوک واقن خوب به نظر میرسید. به نظر نمیومد هیچیش باشه.
مرد بلوند احساس کرد زیادی ظالمانه داره به موضوع نگاه میکنه.
اما جان بین اطلاعاتی که بهش تزریق شده بود و چیزایی که خودش میدونست و میخواست گیر کرده بود.
انگار داشت تو صندلی آب میشد.
باید یه چیزی میگفت. وگرنه اینطور به نظر میرسید که شرلوک بحثو برده. نمیتونست بذاره شرلوک تو شهر بمونه.
"برگرد خونه شرلوک. اینجا برات امن نیست."
شرلوک اهمیتی نداد. کتشو درآورد و تو هوا پرتش کرد. کت سیاه رنگ بین زمین و سقف اتاق به هزاران ستاره تبدیل شدو بعد از پخش شدن تو هوا محو شد.
"همینجا میمونم و فردا باهم برمیگردیم."
جان نمیتونست بیشتر از این رخداد جدید برای امروز به مغزش اضافه کنه. پس فقط نمایش کت سیاه شرلوکو نادیده گرفت و از روی صندلی بلند شد.
"اما شرلوک!-"
دوباره نور طلایی رنگی جلوی چشماش پدیدار شد؛ یه لحظه شرلوکو دید که بهش نگاه میکنه، جرقههای زرد و بعد نور طلایی جلوی چشماش بود.
لحظهای تو هوا معلق شد و بعد محکم کوبیده شد به دیوار پشت سرش.
سرش با دیوار چوبی به شدت برخورد کرد.
پاهاش رو زمین نبودن و نمیتونست تکون بخوره.
شرلوکو دید که بلند شده و به سمتش میاد.
همهچیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. احساس کرد ممکنه هر لحظه سرش گیج بره و ضعف کنه.
شرلوک...
به نظر عصبانی میومد. شایدم فقط... پرانرژی بود. مثل زمانهایی بود که کلی کلمه تو ذهش میچرخید و بدون اینکه هیچکدومو به زبون بیاره فقط بهشون فکر میکرد.
و به نظر نمیومد چیز خوبی تو ذهنش باشه درحال حاضر.
شرلوک اونقدر جلو اومد که نفس حرفاش به صورت جان خورد. چشماشون روبهروی هم بود.
اما چشمای ترسیده و نگران و سردرگم جان کجا و نگاه بُرنده و تیز شرلوک کجا.
"اما چی جان؟ اما اینجا خیلی خطرناکه؟ فک میکنی نمیتونم از خودم دربرابر چنتا انسان احمق محافظت کنم؟ فک میکنی این آدما برای من تهدیدین؟"
نزدیکتر شد و شکمشو به شکم جان چسبوند.
تنها چیزی که خیلی کمبودش تو شرلوک حس میشد گوشهای بلند و شاخهای بزرگش بود. انگار تاجش همراهش نبود. اما هنوزم مثل یه پادشاه رفتار میکرد.
قلب جان خیلی تند میزد. نفس عمیقی کشید و تو صورت شرلوک پخشش کرد. هنوزم نگران بود شرلوک چجوری میخواد قانعش کنه که پیشش میمونه. میدونست یه جوری قراره اینکارو بکنه.
شرلوک سرشو بالاتر گرفت و از بالا به جان نگاه کرد.
"من جفتتم جان. من بچه یا بردهت نیستم. من جفتتم."
چشمای شرلوک مثل اقیانوسی جانو درهم دریدن و قورت دادن.
شرلوک سرشو نزدیکتر برد.
جان حس کرد انگشتای شرلوک دارن دور کمرش میخزن.
قلبش حالا تندتر میزد.
این، طوری بود که میخواست قانعش کنه؟
شرلوک سرشو تو گردن جان دفن کرد. بو کشید و بوسید.
جان نمیتونست هیچکاری کنه.
فقط نفسهای تکه پاره میکشید تا به قلب دیوانهش هوا برسونه. بین شرلوک و دیوار و زمین و هوا بی اختیار مونده بود و داشت داغتر میشد.
"شرلوک- چی-"
شرلوک دوباره گردنشو بوسید و کمر جانو به سمت خودش کشید.
"جفتتم."
نفس عمیقی کشید.
"من جفتتم. جان. و تو جفت منی. باید یادآوری کنم."
گردن جان به دنبال این حرفش خیس و داغ شد.
جان لباشو به هم فشار داد و خواست دستشو تو موهای شرلوک بکنه، اما دستاش تکون نمیخوردن.
بدن شرلوک حسابی بهش فشار میاورد و میتونست یه چیزایی اون پایین حس کنه.
جسم بیچارهش هنوز مثل چسب به دیوار چسبیده بود. مثل یه عروسک تو دستای شرلوک بود.
نمیتونست دربرابر جادو مقاومت کنه. انگار نیرو به جای اینکه از بیرون به دیوار میخش کنه از درون، ازبین رشتههای ماهیچهش اینکارو میکرد.
شرلوک پایینتر رفت. خیلی پایینتر. گردن جان از نبودش ناگهان گرماشو از دست داد و یخ کرد.
انگار خیلی بیطاقتتر از اونی بود که جان تصور میکرد.
قبل از اینکه جان به خودش بیاد عضو تحت فشارش از لباس خلاص شده بود و بین انگشتای جفتش بود.
چشمای جان تونستن پایینو نگاه کنن.
شرلوک به دیکش نگاه میکرد.
"شرلوک!" این نهایت ابرازی بود که تونست بکنه. ذرهی کوچیکی از درونش سعی کرد مخالفت بروز بده. اما کی به اون یه ذره اهمیت میده؟
مطمئنا شرلوک که نمیداد.
دید که شرلوک لباشو خیس کرد.
شرلوک چشماشو کشید بالا. "اگه جرئت داری جلومو بگیر" چیزی بود که جان تو نگاه شرلوک دید.
جان جرئت نکرد.
با التماس به شرلوک نگاه کرد. نمیدونست چیو التماس میکرد.
فقط بهش نگاه کرد.
سرشو به دیوار تکیه داد و نبض دیکشو حس کرد. با حس دستای گرم شرلوک دورش، سفتتر میشد.
یه جور جادوی آشنای انسانی تو شکمش میپیچید و انباشته میشد.
حتی نفسهای شرلوک رو هم تو دفتری خیالی ثبت میکرد.
دهن گرم شرلوکو حس کرد که دور دیکش حلقه شد.
با حس دربرگرفته شدن توسط شرلوک آهی از کمرش پیچید و خروشان بالا اومد. فرو فرستادش و سرشو به دیوار چسبوند.
دیکش دور حلقهی خیس دهن شرلوک بود. میتونست حس کنه که زبونش تکون میخورد و جانو مزه میکرد.
اما بهتر از اون گرما و خیسی وقتی بهش حجوم آورد که با تکون خوردن شرلوک دورش، همشون باهم قاطی شدن.
شرلوک شروع کرد به ساک زدن و کل دیک جانو تو دهن کرد و درآورد.
اینکارو تکرار کرد و تکرار کرد.
جانو فرو میکرد تو دهنش و بیرون میاورد.
جان نمیتونست نالههاشو نگه داره. مخصوصا حالا که نالههای کوچیک و هرازگاهی شرلوکو میشنید.
سرش و پلکاشو فشار داد. زیر فشاری که جادو بهش میاورد و نمیذاشت کمرشو تکون بده نالید.
"آآآآههههه~ لنتی!-"
شرلوک کل دیکشو وارد دهانش کرد و تا جایی که میتونست فرو بردش.
جان ته گلوی شرلوکو حس کرد.
"شرلوک!!!"
شرلوک بهجای عقب کشیدن دیک جانو بیشتر فرو برد و ناله کرد. یه نالهی درست و حسابی.
"آههه!! شرلوک~♡"
تمام قدرتی که تو عضلات قفل شدهش بودو خالی کرد.
دهن شرلوک حتی خیستر شد. بین دیکش و زبون شرلوکو مایع داغی پر کرد.
جان نمیتونست خودشو کنترل کنه. نه میتونست عقب بکشه، نه اگه میتونست جا داشت که بکشه. شرلوک هم اینکارو نکرد.
پس بیاختیار داخل دهن شرلوک اومد و ازش لذت برد.
جان تموم منیشو تو دهن و گلوی شرلوک خالی کرد.
و دهن داغ شرلوک باعث میشد همینطور ادامه بده.
حتی وقتی تونست چشم باز کنه و پایینو نگاه کنه، آلتش هنوزم تو دهن شرلوک بود.
جان چشمای براق شرلوکو از نظر گذروند و لجبازیشو نظاره کرد. حتی تونست نیشخندی ببینه. یا شاید همهش توهمی ناشی از ضعف و لذت تو بدنش بود.
شرلوک بالاخره ولش کرد و جان صدای قورتی شنید.
"شرلوک؟! تو الان-"
"خفه شو جان."
فان انساننما جلوش وایساد و لبخند زد. جان الان با نگاه کردن به هر کدوم از جزئیات صورت شرلوک میتونست واقن بیهوش شه. قلبش حتی الانم زیاد آروم نگرفته بود.
جان جون نداشت لبخند بزنه. فقط شرلوکو نگاه کرد و گذاشت از چشماش آرامش بیشتری بگیره.
شرلوک دوطرف کمر جانو گرفت و آروم پایین آوردش.
جان با زمین حس غریبی میکرد.
شرلوک بهش چیره شده بود و حالا مغزش دیگه زیاد کار نمیکرد.
حاضر بود مغزشو با کمال میل دور بندازه اگه میتونست چیرگیهای شرلوکو داشته باشه.
شرلوک با لبخند جانو به سمت خودش هدایت کرد و اونو تو بغل خودش جا داد. دستاشو رو کتف جان حلقه زد، سرشو رو سر جان گذاشت و چشماشو بست.
"جفت من."
جان چشماشو بست و اون شب دیگه بازشون نکرد.