Lie To ME [L.S]

By barry__s

3.8K 936 1.1K

روزی خواهد رسید که برای داشتنم مجبور به اجباری. روزی خواهد رسید که برای بوسیدنم اشک خواهی ریخت، اما تا رسیدن... More

1
2
3
4
5
6
8
9
10
11

7

264 71 59
By barry__s

خوندن کامنت‌هاتون برای من لبخنده،
پس برام لبخند بسازین.♡

.

چیزی مانند وحشت، در من غوطه‌ور است.
مرا می‌بلعد، در من نفس می‌کشد
گاهی هم در آغوشم می‌گیرد.

.

لویی: ترس، چیزی که همیشه با من بود و هست. بهم چسبیده و گره خورده. جوری که هر زمان احساس تنهایی کنم بهم یادآوری میشه تنها نیستم، ترس باهامه. و انقدر شدتش زیاده که فقط یه حس نیست، یه روش زندگیه. میخوای بپرسی از چی؟ از همه چی و هر چی.

با اندکی مکث توضیح داد و نمی‌دونست کلمات رو چجوری بیان کنه تا عمق مطلب رو برسونه.

لویی: خسته کننده‌ست، و حتی کمی نا امید کننده. وقتی برای هر چیزی که توی زندگیت بخوای کاری انجام بدی اما بترسی، فقط زیادی مضحکه.

نفس عمیقی کشید و به بالای سرش نگاه کرد. دیدن سقف شیشه‌ای مطب، که آسمون شفاف رو نشون میداد، کمی از اضطرابش رو از بین میبرد.

این می‌تونست بره توی لیست مکان مورد‌علاقه‌ش، سقف شیشه‌ای مطب هری.

لبخند کوچیکی زد و چشم‌هاش به پرنده‌ای که تو آسمون در حال پرواز کردن بود خیره موند.

لویی: می‌ترسم هری.

زمزمه کرد، اما بلند. جوری که به گوش مرد برسه،

به خودش قول داده بود حرف بزنه و سکوت نکنه.

و حالا این دومین جلسه‌ای بود که با تمام تردید و استرسی که داشت، عقب نکشید.

می‌ترسید. می‌ترسید از خودش، قلب نا امید و نا آرومش، از زندگی، از احساسات، از چشم‌هاش، از خیلی چیز‌ها می‌ترسید.

گاهی دلش می‌خواست دستش رو، محکم و به شدت روی سینه‌ش بکوبه و به ماهیچه‌ی زبون بسته‌ی توی قفسه‌ی سینه‌ش بگه: " خواهش میکنم یا تمومش کن یا خفه‌شو و انقدر عجیب نشو. "

اما حتی این‌کار هم نمی‌تونست. درد نباید قلبش رو احاطه میکرد.

لویی آدم ضعیفی نبود، آدم قوی‌ای هم نبود. لویی فقط کنار میومد.

همیشه و همیشه، لویی در برابر هر بدی‌ای که در حقش میشد میگفت: میگذره.

اما می‌دونست، میگذره اما سخت، میگذره اما فراموش نمیشه. میگذره اما درد میشه میره تو قلبش.

در واقع هیچ‌چیزی نمیگذره، فقط کنار میای، تا جایی که درد برای تو، یه عادت روزمره میشه.

لویی: بذار صادقانه باهات حرف بزنم، گاهی انقدر درد می‌کشم که نمیدونم مشکل از جسممه یا روحم، فقط میدونم درد دارم. و انقدر شدتش زیاده که نفسم رو به شمارش میندازه.

نگاهش رو به سختی از آسمون گرفت و به چشم‌های آروم مرد نگاه کرد،

هری بی هیچ حرفی، در سکوت و با لبخند کوچیکی که روی لب‌هاش بود به پسرک کلافه و گمشده‌ی رو به روش نگاه میکرد تا حرفاش رو بزنه.

و سکوتی که کرده بود دلیلش این بود مبادا صداش پسر رو از گفته هاش منصرف کنه.

صدا مهمه، لحن و نوع گفتار و انتخاب کلمات.

صداها میتونن گاهی کشنده و مخرب باشن اما گاهی آرامش‌بخش.

لویی: خودم رو لایق درد نمی‌دونم، نه. میدونم هیچ‌کس لایق درد و نا امیدی نیست اما..

لبخندی که روی لب های پسر بود، هری می‌دونست برای اینه تا احساس بدی که درونش بود رو نشون نده.

لویی: اما نمی‌تونم برای نداشتنش تلاش کنم، نمی‌تونم به خودم، قلبم، به همه‌ی خودم توضیح بدم که من لایق این همه درد نیستم.

نفس عمیقی کشید و این‌بار با صدای خیلی آرومی که اهمیتی نداشت به گوش مرد میرسه یا نه گفت:
خسته‌ام، از هرچیزی که باعث تمام این‌ها شده خسته‌ام و وقتی دنبال مشکلش گشتم رسیدم به خودم، مشکل منم، من و چیزی که هستم.

هری نفس عمیقی کشید و از جایی که نشسته بود بلند شد و روی مبل رو به رویی لویی، با فاصله‌ی کمی نشست.

نگاهش کرد، به چشم‌هاش، اقیانوسی های کلافه و گمشده‌ش.

هری: از خودت، از چیزی که هستی راضی‌ای؟

با صدای آرومی حرف زد و لحنش به لویی احساس بدی نداد، در واقع انقدر از نظرش با آرامش به نظر می‌رسید که باعث شد به فکر فرو بره.

راضی بودن از خودش؟ نمی‌دونست.

لویی: نمیدونم هری، این روزا خودم‌ نیستم. درواقع من، سال‌هاست خودم‌ نیستم، بخوام راستش رو بگم هیچ‌وقت نتونستم خود واقعیم باشم، هیچ‌کس خود واقعی‌ من رو ندید، حتی خودم. پس نمیدونم آیا از این کسی که هستم اما خود واقعیم‌ نیست، راضی هستم یا نه.

مرد سرش رو تکون داد و لب ‌هاش رو تر کرد.

هری: خود واقعیِ تو، کیه لویی؟

سوالی که هری پرسید پر از ابهام، تردید، ترس، شک، و هزاران احساس رو درون لویی بیدار کرد.

انگار توی خواب عمیقی بود که حرف میزد و هری شنونده‌ش بود و حالا که بیدار شده بود باید سکوت میکرد.

پس بعد از دقایقی، بدون جواب دادن به سوال هری، از جاش بلند شد.

لویی: فردا با لیلیان میام خونه. گلوریا دلتنگش بود و میخواست پیشش بمونه، امشب تنهایی.

بعد از این که حرفش رو زد، زیر لب با صدای آرومی خداحافظی کرد و از مطب بیرون اومد.

نفس عمیقی کشید و هوای سرد و سوز سرمای زمستون رو وارد ریه‌هاش کرد.

نمی‌خواست به چیزی فکر کنه، فکر نکردن باعث میشد سرش درد نگیره.

هودی مشکی رنگی که به تن داشت با پوست سفید و رنگ پریده‌ش، لب ها و نوک بینی سرخش، تضاد خیره کننده‌ای رو به نمایش گذاشته بود؛

جوری که هر‌ نگاهی رو خیره میکرد.

بعد گرفتن یه نسکافه و حلقه کردن انگشت‌های یخ‌زده‌ش دور لیوان کاغذی، لبخند آرومی زد.

لویی: حرف زدن با تو مثل یه نسکافه‌ی داغه هری، گرمم میکنی اما وقتی زیاد از تو بنوشم برای قلب ضعیف و کُندم، میتونی خطرناک باشی‌.

.

" در سَرم هیایویی بود که نمیدانم از کجا.
در سَرم افکاری بود که نمیدانم چرا.
در من، به جای قلب، درد بود،
در من به جای لبخند، غم بود. "

به آرومی زمزمه کرد و به مرد پشت سرش تکیه داد.

" کاش در زندگی بعدی دریایی باشم و او ماهیِ من.
موجی باشم که او علتِ من باشد. "

زمزمه میکرد و صداش، لبخند مرد عاشق رو بزرگ‌تر میکرد.

به راستی، این پسر بچه‌ی خیره کننده، با چشم‌های اقیانوسی‌ش که به دریا خیره شده و پلک نمیزد، چطور انقدر پرستیدنی بود؟

" قلبم مرا پس میزند و جسمم مرا نمی‌خواهد.
درد فریادم میزند و زخم دستم را میگیرد.
بی‌پناهی‌ هستم که پناهگاهش را پس زد.
کلافه‌ام، درد دارم، اما لبخند میزنم. "

رایدن:‌ جوری با چشم‌هات به دریا خیره شدی که انگار داری اقیانوست رو به رخ میکشی.

دست‌هاش رو دور بدن سرد پسر حلقه کرد.

مهم نبود لویی چقدر لباس گرم بپوشه یا کنار آتیش باشه، بدنش همیشه سرد بود.

لویی: به دریا و ماهی هاش حسودی میکنم، توی اقیانوس من، هیچ ماهی‌ای نیست.

بی اراده زمزمه کرد و رایدن چشم‌هاش رو بست.

اون می‌دونست، می‌دونست برای لویی، بیشتر یه دوسته، تا یه علاقه، عشق یا حتی پارتنر.

رایدن: ماهی‌ها لایق چشم‌های تو نیستن.

همونطور که بوسه‌ای روی موهای پسر میذاشت زمزمه کرد.

لویی: نه دِن، اشتباه میکنی؛ اقیانوس من سَمی‌ه. ماهی ها از من می‌ترسن، هیچ ماهی‌ای نمیخواد تو اقیانوس من نفس بکشه، من حتی خودمم از اقیانوسم فراری‌ام.

سیگار رو از توی جیب هودیش در آورد و روی لب‌هاش گذاشت.

همین، این یه عادت شده بود براش.

نمی‌تونست سیگار بکشه، قلبش با ذره ای از دود می‌ایستاد و رحم نمیکرد.

پس فقط روی لب‌هاش میذاشت و بوی سیگار خاموش و مزه‌ی گس و خامش رو بی هیچ دودی نفس می‌کشید.

لویی: دلم میخوام از خودم و هر چیز مربوط به خودم‌ فرار کنم، برم، دور شم، دلم میخواد نباشم.

رایدن نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. لویی عاشق سکوت بود وقتی که پر از حرف تلنبار شده‌ درونش رو به انفجار بود و رو به روی دریا می‌نشست.

هیچ‌کس تو زمستون دریا نمیاد اما لویی عاشق دریا توی زمستون بود.

لویی: می‌ترسم دِن، از خودم و چیزی که هستم می‌ترسم.

رایدن چیزی نگفت و دست‌هاش رو دور لویی محکم کرد.

رایدن: مشاوره‌ی امروز، چطور بود؟

پرسید و با انگشت‌های سرد و یخ زده‌ی پسرک بازی کرد،

هیچ‌وقت دست‌های لویی گرم نبود، حتی توی تابستون.

لویی: از اونجا بیشتر می‌ترسم. اونجا آرومم میکنه و این ترسناکه.

__________________________________

ترس لویی خودشه، ترس شما چیه؟

Continue Reading

You'll Also Like

18K 3.7K 15
فصل دوم " محدود به عشق " هیچ‌کس انتظار نداشت عاشق هم بشند. وقتی جونگکوک به ازدواج الفایی مثل تهیونگ دراومد، همه مطمئن بودند گُرگ خون خالص تهیونگ اونو...
154K 14.7K 40
پسری که عاشق ممنوعه ترین فرد زندگیش بود... عشق ممنوعه جونگ کوک به همسر خواهرش تهیونگ که از قضا سرهنگ کل بوسان بود چی میشه اگه جونگ کوک نتونه جلوی اح...
20.1K 3.4K 16
من درون گرداب گناهی افتادم که عشق تو رو برام ممنوع می‌دونست... باید به خودم و قلبم می‌فهموندم که اجازه نداره تو رو بپرسته و به کسی که همسر داره، عشق...
23.2K 2.5K 20
داستان از خانواده ای شروع میشه که بعد از اینکه مادر فهمید یک پسر امگا به دنیا آورده تصمیم میگیره دوتا آلفای دوقلو که خیلی ازشون خوشش اومده بود رو بر...