7

261 70 59
                                    

خوندن کامنت‌هاتون برای من لبخنده،
پس برام لبخند بسازین.♡

.

چیزی مانند وحشت، در من غوطه‌ور است.
مرا می‌بلعد، در من نفس می‌کشد
گاهی هم در آغوشم می‌گیرد.

.

لویی: ترس، چیزی که همیشه با من بود و هست. بهم چسبیده و گره خورده. جوری که هر زمان احساس تنهایی کنم بهم یادآوری میشه تنها نیستم، ترس باهامه. و انقدر شدتش زیاده که فقط یه حس نیست، یه روش زندگیه. میخوای بپرسی از چی؟ از همه چی و هر چی.

با اندکی مکث توضیح داد و نمی‌دونست کلمات رو چجوری بیان کنه تا عمق مطلب رو برسونه.

لویی: خسته کننده‌ست، و حتی کمی نا امید کننده. وقتی برای هر چیزی که توی زندگیت بخوای کاری انجام بدی اما بترسی، فقط زیادی مضحکه.

نفس عمیقی کشید و به بالای سرش نگاه کرد. دیدن سقف شیشه‌ای مطب، که آسمون شفاف رو نشون میداد، کمی از اضطرابش رو از بین میبرد.

این می‌تونست بره توی لیست مکان مورد‌علاقه‌ش، سقف شیشه‌ای مطب هری.

لبخند کوچیکی زد و چشم‌هاش به پرنده‌ای که تو آسمون در حال پرواز کردن بود خیره موند.

لویی: می‌ترسم هری.

زمزمه کرد، اما بلند. جوری که به گوش مرد برسه،

به خودش قول داده بود حرف بزنه و سکوت نکنه.

و حالا این دومین جلسه‌ای بود که با تمام تردید و استرسی که داشت، عقب نکشید.

می‌ترسید. می‌ترسید از خودش، قلب نا امید و نا آرومش، از زندگی، از احساسات، از چشم‌هاش، از خیلی چیز‌ها می‌ترسید.

گاهی دلش می‌خواست دستش رو، محکم و به شدت روی سینه‌ش بکوبه و به ماهیچه‌ی زبون بسته‌ی توی قفسه‌ی سینه‌ش بگه: " خواهش میکنم یا تمومش کن یا خفه‌شو و انقدر عجیب نشو. "

اما حتی این‌کار هم نمی‌تونست. درد نباید قلبش رو احاطه میکرد.

لویی آدم ضعیفی نبود، آدم قوی‌ای هم نبود. لویی فقط کنار میومد.

همیشه و همیشه، لویی در برابر هر بدی‌ای که در حقش میشد میگفت: میگذره.

اما می‌دونست، میگذره اما سخت، میگذره اما فراموش نمیشه. میگذره اما درد میشه میره تو قلبش.

در واقع هیچ‌چیزی نمیگذره، فقط کنار میای، تا جایی که درد برای تو، یه عادت روزمره میشه.

لویی: بذار صادقانه باهات حرف بزنم، گاهی انقدر درد می‌کشم که نمیدونم مشکل از جسممه یا روحم، فقط میدونم درد دارم. و انقدر شدتش زیاده که نفسم رو به شمارش میندازه.

Lie To ME [L.S]Where stories live. Discover now