بکهیون با حیرت به اون طرف سالن که تقریبا پر از صدای خنده و خوشوبش کیم یسونگ و سایر کارمندهای شرکت شده بود، نگاه میکرد. چانیول هم کنار کیم یسونگ ایستاده بود و با مهربونی و لبخند خاصی به حرکات و شوخیهاش خیره شده بود.
_کیم یسونگ از کجا فهمیده امروز عکسبرداری داریم؟
با صدای خیلی کمی و تقریبا زیر لب از خودش پرسیده بود؛ بخاطر همین انتظار پاسخ ییشینگ رو زیر گوشش نداشت.
_اونطوری که فهمیدم با چانیول جونت در ارتباطه و میدونسته امروز برنامهی کاری چانیول چطوریاست، اومده بهش سر بزنه.
بکهیون نفس کوتاهش رو از روی ناباوری بیرون داد. خودش تصوری از حالتی که به خودش گرفته نداشت اما ییشینگ به خوبی میتونست چهرهی عصبی و حسود و ناراضی رفیق چندین و چندسالهاش رو تشخیص بده.
روثی و دویونگ از اونطرف سالن با دوتا از کارمندهای شرکت به سمتشون میومدن. ییشینگ به محض اینکه متوجه این موضوع شد با زدن روی شونهی دوستش بهش علامت داد تا یه جورایی خودش رو جمع و جور کنه.
_ببخشید رییس منو دویونگشی یه ایدهای به ذهنمون رسیده، میخواستیم باهاتون در میون بذاریم.
بکهیون استاد خودنگهداری و حفظ ظاهر بود و ییشینگ هم این رو به خوبی میدونست؛ برای همین صورت خندون و پر از محبت رییس بیون موقع جواب دادن به کارمندهاش زیاد متعجبش نکرد. عادت داشت به دیدن این وجه از بکهیون که نمیگذاشت هر کسی متوجه احساسات و حال درونیش بشه.
_میشنوم بچهها.
دویونگ کمی خجالتی به نظر میرسید. قبل اینکه حرف زدنش رو شروع کنه صداش رو صاف کرد و با سری که بیشتر رو به پایین بود، به توضیح دادن ایدهشون پرداخت.
_از اونجایی که کیم یسونگ سلبریتی خیلی مشهوری چه توی کره و چه توی آمریکا و حتی کل دنیا هستن برامون خیلی خوب میشه که با ایشون همکاری داشته باشیم. به نظر میاد ایشون هم بیمیل نباشن نسبت به این موضوع و خب به نظر میرسه با پارکشی صمیمی باشن. ما میتونیم شانسمون رو امتحان کنیم و خب داشتیم فکر میکردیم بهتره به جای کارمندهای معمولیای مثل ما، شما بهشون پیشنهاد بدین. اینطوری مودبانهتر هم هست.
بکهیون طبق عادت لبهای جمع شدهاش رو جلو داد.
_متوجهم. اما خب ما قرار بود طبق کانسپتی جلو بریم. الان چطوری میتونیم از آقای کیم استفاده کنیم که برنامهمون بهم نریزه؟
روثی با هیجان جواب داد:
_فکر اونجاشم کردم! آخرین عکس این سری مجله هم چانیول اوپا و هم کیم یسونگ یک دست لباس ساده و تک رنگ میپوشن... جفتشون! بعد چانیول اوپا رو به دوربین به سمت راست نگاه میکنه در حالی که یسونگشی پشت به دوربین به سمت چپش نگاه میکنه... و ما اینطوری خبر میدیم که قراره مجلهی بعدی رو با یسونگشی پیش ببریم و یا حتی کاپلی. بنظرم خیلی هیجان انگیز بشه!
ییشینگ که فقط توی سکوت به ایدههاشون گوش میداد به حرف اومد:
_اگر رییس بیون تصمیم بگیرن که الان به کیم یسونگ درخواست بدیم، به نظر من هم پیشنهاد جالبیه.
بکهیون هم همین فکر رو داشت. به خوبی میدونست موقعیت عالی و کانسپت جذابی نصیبشون شده اما چیزی که آزارش میداد لذت نبردن از این موقعیت بود. همیشه فکر میکرد یکی از بزرگترین آرزوهای زندگیش ایستادن کنار کیم یسونگ به علت همکاری بود و درست هم فکر میکرد اما شوکی که بهش توی روزهای اخیر بعد از آشنایی و نزدیک شدن به کیم یسونگ معروف وارد شده بود، قدرت فکر کردن رو ازش گرفته بود. همین افکار مشوش و شلوغ پلوغش جلوی یه مکالمهی درست حسابی با آیدل موردعلاقهاش رو هم ازش سلب کرده بود. نفس عمیقی کشید.
_منم فکر میکنم ایدهی جالبی باشه اما بعید میدونم همینطوری بپذیره. میرم باهاش صحبت میکنم.
بالا رفتن ضربان قلبش رو احساس میکرد. با قدمهایی که تلاش میکرد سست نباشن به سمت کیم یسونگ حرکت کرد. جمعیت دورش تقریبا پراکنده شده بودن و هر کس یه گوشهای با دو سه نفر دیگه مشغول حرف زدن بود. نزدیکتر که شد متوجه دستهای یسونگ که یکی از دستهای چانیول رو به محاصرهی خودشون در آورده بودن شد. صداشون به گوش بکهیون نمیرسید اما بکهیون با توجه به سن و سال و تجربههایی که توی این سالها کسب کرده بود میتونست کم و بیش متوجه موضوع حرفهاشون بشه. سخت نبود فهمیدن این که مراحل اول آشناییشون بود و کیم یسونگ تمام سعیاش رو برای جلب کردن توجه و اعتماد چانیول میکرد.
بکهیون انگشتهای یسونگ که نوازشوارانه روی دست چانیول کوچولوش کشیده میشدن رو مشاهده میکرد و دیدن چنین صحناتی سوزش خاصی رو توی وجودش بیشتر میکرد.
_ببخشید میونِ مکالمهتون...
صدای بکهیون توجه هر دوی اونها رو به خودش جلب کرد و سرهاشون همزمان به سمت رییس بیون برگشت. نفوذ نگاه یسونگ به بالا موندن ضربان رییس جوان خیلی کمک میکرد.
_اگه ممکنه چند دقیقهای با شما راجع به موضوعی صحبت بکنم و نظرتون رو بدونم.
مخاطب صحبتهای رییس بیون، کیم یسونگ بود و چانیول هم به خوبی این رو متوجه شد. چانیول میتونست مردد بودن هیونگش رو احساس بکنه.
_حتما باعث افتخاره.
اشتیاق کیم یسونگ و سریع از جا بلند شدنش باعث تلاقی نگاه بکهیون و چانیول با هم دیگه شد. بکهیون لبخند دلگرم کنندهای به چانیول زد و با دستش کمی شونهی پسر جوون رو مالش داد.
_زیاد طول نمیکشه. یکم استراحت کن زود بر میگردیم، باشه؟
وقتی " باشه " رو گفت دستش روی گونهی چانیولیش و خیره به چشمهای خستهش بود. چانیول پلک آرومی زد:
_چشم.
بکهیون نگاه سنگین سلبریتی مشهور رو روی خودش حس میکرد. ته قلبش میدونست که این حرکت رو عمدا جلوی چشمهای مردی مثل اون انجام داده بود. اما دلیلِ اصلی و قاطع این حرکتش رو خودش هم نمیدونست. شاید تنها دلیلی که جلوی چشمهاش بولد و پررنگ به نظر میرسید، به رخ کشیدن رابطهی صمیمیاش با پسری که توجه سلبریتی رو به خودش جلب کرده بود و نشون دادن کس و کار داشتن این بچه به همون مرد بود. چانیول خانواده داشت. خانوادهای که همهی زندگی و نفسشون به نفسهاش بنده و براشون خیلی مهمه. دلش نمیخواست چانیول دوباره غمگین باشه و شکست رو تجربه کنه. دلش میخواست همهی دنیاش رو خرج کنه تا چانیول یک ثانیه بیشتر خوشحال باشه و لبخند بزنه. این پسر لیاقت خوشبختی رو داشت و حتی رییس جمهور هم به واسطهی قدرت و جایگاهش حق نداشت به راحتی بدستش بیاره... نه تا وقتی که مورد تایید هیونگش قرار نمیگرفت. ولی اگر از همین هیونگ میپرسیدن که معیارش برای تایید آدمهایی که میتونستن پسرش رو خوشبخت کنن چیه، نمیتونست جواب مشخصی بده. از عمیق فکر کردن راجع به این موضوع حتی توی ذهن خودش هم فراری بود. یه جورایی نمیخواست متوجه جوابی که " هیچکس " بود، بشه. چون اگر جوابش منطقی نبود، عقل سی و هفت سالهش مجبورش میکرد تا مثل بزرگترها تصمیم بگیره ولی توی اون لحظات همهی اون ویژگیهاش رو از دسترس خارج کرده بود چون دلش نمیخواست منطقی یا عاقل باشه. دلش میخواست با احساساتش پیش بره و دیگه نذاره هر کسی به راحتی به چانیولش نزدیک بشه. چانیول به اندازهی کافی و حتی بیشتر از سنش سختی کشیده بود. بکهیون نمیخواست اجازه بده که این اتفاق دوباره بیفته.
کنار سلبریتی مشهور راه میرفت و نمیدونست که باید حرفش رو با چه جملهای آغاز کنه. مشغول سبک سنگین کردن بود که کیم یسونگ خودش سکوت بینشون رو شکست:
_یعنی باید چقدر دیگه صبر کنم تا خودتو بهم معرفی کنی بیون بکهیون؟
لحن کیم یسونگ و مکثی که کرد، باعث شد که بکهیون به سمت سلبریتی برگرده و جفتشون کاملا سر جاشون بایستن.
_تعجب کردی؟ راستشو بخوای یه کیف پر از دستخط و نامههای تو رو همیشه با خودم اینور اونور میبرم، پس محاله فراموشت کنم. فکر نمیکنی از آخرینباری که برام نوشتی خیلی وقته که گذشته؟ فن یه خوانندهی جدید شدی یا سختیهای زندگی باعث شده دیگه وقت چند دقیقه بخاطر و برای من نوشتن رو نداشته باشی؟
بکهیون تلاش میکرد تا حرفهای سلبریتی رو تحلیل کنه.
_من تو رو یادمه بیون بکهیون. از اولین شوکیسم توی آمریکا تا کنسرتهای کوچولویی که استارت موفقیت الانم رو زدن. سویونگم به خوبی یادمه. اولین فن ساینم جفتتون اومده بودین. شاید من پشت صندلی در حال امضا دادن به نظر میرسیدم اما از بحثکردناتون تا صمیمی شدناتون هنوز جلوی چشمامه بکهیون. نامههایی که برای دلگرمی دادن بهم مینوشتی با جزییات کارایی که برای رسیدن به آرزوهات انجام میدادی و ازم میخواستی برات آرزوی موفقیت بکنم، همشو یادمه بکهیون. من پیگیر تلاشات و موفقیتت بودم اما دیگه خیلی نتونستم منتظرت بمونم تا دعوتم کنی. .
صدای گرم و گوشنواز سلبریتی محبوبش با حرفهایی عجیبی که میزد، محسورش کرده بودن. کیم یسونگ معروف اونجا جلوش ایستاده بود و از چیزهایی حرف میزد که فقط و فقط توی فیکشنها میشد پیداشون کرد.
_م... من نمیدونم چی بگم. واقعا سورپرایز شدم.
یسونگ لبخندی به چهرهی دوستداشتنی خاصترین طرفدار زندگیش زد و اون رو محکم توی آغوشش گرفت.
_فقط دلم میخواد بدونی که تو فقط فن من نیستی. این رابطه دوطرفهست. احتمالا بخاطر سبک نزدیک شدنم بهتون شوکه شده باشی ولی ما بدون اینکه بدونیم، جفتمون توی زندگی هم نقش پررنگی داشتیم. شاید حتی تو، توی زندگی من بیشتر.
📌✂️📏
بکهیون توی همون چند ساعت به قدری اطلاعات تازه وارد مغزش شده بودن که گذر زمان رو متوجه نشد. فکرش رو هم نمیکرد که داستان علاقهی قلبیای که به یه خوانندهی کرهای توی آمریکا داشت و همیشه از صدا و رفتار و منشش لذت میبرد، طرف دیگهای داشته باشه. تمام نامههایی که نوشته بود با جزییات توسط سلبریتی خونده شده بودن و اون تقریبا در جریان تمام فعالیتهاش برای تاسیس این شرکت بود. حالا داستان کمی فرق کرده بود. خوانندهای که از برخوردهای عجیبش با چانیول متعجب شده بود، بهش گفته بود که تمام مدت اون رو دورادور دنبال میکرده و اطرافیانش رو هم میشناسه و توی همین مسیر از چانیول خوشش اومده و آدمیه که هیچوقت لحظهها رو از دست نمیده پس سریع دست به عمل شده! همهی اون توضیحات چیزی از احساسات معذبکنندهای که بکهیون به این رابطهی هنوز شکل نگرفته داشت، کم نکرده بود؛ اما دیگه اون ترس و ناامنی سابق هم نداشت. حالا شاید بکهیون معذبتر از قبل میشد چون باز هم به این صمیمیت چانیول با خوانندهی محبوبش حس خوبی نداشت اما بدون دلیل منطقی دیگه نمیتونست الکی مانع چیزی بشه.
همهی کارمندهای شرکت ساعتها تلاش بیوقفه برای مجلهی این ماه انجام داده بودن و بکهیون ازشون خیلی ممنون بود. این تیم خستگی ناپذیر و کوشا اگر کنارش نبودن نمیتونست تا این جایگاهی که بهش رسیده ادامه بده. اونها به خوبی تونسته بودن با برنامه و کانسپت غیر منتظرهای که پیش اومده بود، همگام بشن و عکسهای فوقالعادهای ثبت شده بود.
تصمیم جمعی بر این بود که تمامی عکسهای این سری مجله مختص به چانیول باشن اما فقط در صفحهی آخر یک عکس با لباسهای ساده و بیطرح مشکیرنگ از چانیول و یسونگ قرار داده بشه. عکس که توی اون چانیول در مقابل و روبهروی دوربین به سمت چپ خودش، یعنی یسونگ، نگاه میکرد و یسونگ هم پشت به دوربین به سمت چپ خودش، یعنی چانیول، خیره بود. کانسپت بینظیر و جنجالیای بود. خود بکهیون میدونست. اما شاد نبود. اون خودش رو به خوبی میشناخت و میدونست که خوشحال نیست. خیلی دلش میخواست که بتونه از همهی افکار و دلمشغولیهاش فرار کنه و فقط و فقط بخوابه اما کلی کار عقبمونده داشت که بهش فرصت استراحت نمیداد.
چانیول سخت مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میزش بود. بخاطر عکسبرداری چندینبار به شکلهای مختلف گریم شده بود، برای همین به محض اتمام شوتینگ برای شستن صورتش اقدام کرده بود و هنوز هم خیسی و قطرههای آب روی پوستش قابل مشاهده بود. بکهیون با لبخند به پسر قدبلندش نگاه میکرد. به چارچوب در تکیه داد و با لذت بیشتری مشغول تماشای پسر جوان شد.
_هنوزم مثل بچگیات صورتتو بعد از شستن خشک نمیکنی!
با طمانینه به سمت دستمال کاغذی روی میز حرکت و به آرومی برگی ازش رو جدا کرد.
پسر قدبلند شبیه آدمهایی که توان صحبت کردنشون رو از دست داده باشن، خیره به هیونگ دوستداشتنیش توی سکوت ایستاده بود. مرد جوان به سمت پسر قدبلندش قدم برداشت. گامهای آروم و با حوصلهای که برمیداشت باعث میشدن که چانیول نتونه به جز حرکات مرد، روی چیز دیگهای تمرکز کنه. بکهیون توی فاصلهی ناچیزی از بدن ورزیدهی پسر جوان قرار داشت و به گونهای که انگار تنهاشون به همدیگه چفت شده بودن. نگاه پسر قدبلند نمیتونست بیخیال مشکیهایی که روی اجزای صورتش متمرکز بودن، بشه.
_وقتی صورتم خیسه و منتظر میمونم خودش خشک بشه، پوستم بیشتر احساس خنکی میکنه. این حسو خیلی دوستش دارم.
بکهیون با ضربات نرم روی پوست صورت پسر جوان خیسیها رو جذب دستمال کاغذی توی دستهاش میکرد.
_متاسفم نمیتونم بذارم سرما بخوری.
و لبخند شیطنتآمیزی زد. نگه داشتن حرفی که توی دلش بود بیشتر از این براش ممکن نبود.
_چانیول برگرد پیش من. وقتهایی که یورا نونا از پیش دخترخالهاش میاد سئول میتونی بری خونهی هیونگ بمونی ولی الان هیچ معنیای نداره که من و تو وقتی با هم دیگه توی یه شهر زندگی میکنیم دو جای مختلف نفس بکشیم.
مرد جوان فقط میتونست بالا و پایین رفتن بدن چانیول رو بخاطر نفس کشیدن و نزدیکی تنهاشون احساس کنه. پسر جوان هنوز جوابی بهش نداده بود.
_مگه اینکه دیگه من برات اون حس و حال سابق رو نداشته باشم... میدونی بچهها بزرگ میشن و بعد دیگه حوصلهی بزرگتراشونو ندار...
حرفش تمام نشده بود که توی آغوش دِنج و گرمی قرار گرفت. چانیول بدون هیچ معطلیای اون رو میون بازوهاش میفشرد و توانایی حرکت کردن رو ازش گرفته بود.
_این حرف رو نزن هیونگ. من واقعا دلم میخواد وقتمو پیش تو بگذرونم ولی خب باید منتظر میموندم تا خودت اول بهم بگی دیگه.
جملهی آخرش لحن بامزهای داشت که ناخودآگاه بکهیون رو خندوند. مرد با لحن اعتراضی گفت:
_من و تو از این حرفا با هم داریم؟
چانیول هیونگش رو بیشتر توی آغوشش فشرد. وقتی که با کیم یسونگ میگذروند رو به سختی تونسته بود کنترل کنه، چون تمرکز کردن وقتی نگاه مضطرب هیونگش رو روی خودش احساس میکرد خیلی دشوار بود.
_نداریم ولی من دلم میخواد سر به سرت بذارم هیونگ.
و دقایقی بعد صدای خنده و توی سر و کله زدنشون اتاق رو پر کرده بود. طوری که امکان نداشت کارمندی از کنار در اتاقشون بگذره و روی صورتش لبخندی شکل نگیره.
مرد سلبریتی مثل همیشه توی هتل آپارتمان بزرگش تنها بود. تنهایی چیزی بود که آخر هر پروژه و کاری نصیبش میشد. بزرگترین جشنوارهها و جوایز دنیا رو هم که شرکت میکرد و میگرفت، پرجمعیتترین کنسرتهای دنیا رو هم که برگزار میکرد و زیباترین موسیقیهای دنیا رو هم که میساخت و ثبت میکرد؛ باز هم آخرش تنهایی بود که کنارش میموند. به خاطر موقعیتی که داشت نمیتونست به هر مهمونی و رابطه و مکانی تن بده و اعتماد کنه و همیشه باید محتاط عمل میکرد. گرایشات خاص و به قول تهیه کنندهی مشهور و موفقش، خطرناکش، نمیذاشتن بتونه حتی حداقل آزادیهای یه هنرمند و سلبریتی مشهور رو داشته باشه. برای همین حتی بزرگترین فندوم آرتیست سولوی جهان رو داشتن هم نتونسته بود از تنهایی واقعیای که توش دست و پا میزد رهاش بکنه.
فکر کردن به اتفاقات صبح اون روز باعث میشد تا لبخند پهنی رو صورت سلبریتی شکل بگیره. لبخندی که قطعا اگر مقابل دوربین یا روی جلد مجله و آلبومی قرار میگرفت، پربینندهترین و پرفروشترین عنوان رو برای خودش میکرد اما این لبخند فقط وقتهایی روی صورت کیم یسونگ شکل میبست که به شخص خاصی فکر میکرد یا نامههاش رو میخوند. لبخند این لحظهاش هم بخاطر مرور مکالمهی امروزش با همون شخص بود. بیون بکهیون!
(( استرس شدید باعث نفس نفس زدن پسر جوان شده بود. نژاد کرهای داشت اما برخلاف بقیه، تصمیم کمپانی بر این بود که بخاطر تلفظ خوبی که داره توی آمریکا دبیو بکنه. همین محیط جدید و موقعیت تازهای که پیدا کرده بود، اضطرابش رو بیشتر میکرد.
اگر کوچکترین حرکت اشتباهی ازش سر میزد به شدت مواخذه میشد پس دلش میخواست بیهیچ دردسری اولین فن ساینش رو به انجام برسونه. زانوهاش میلرزیدن اما تمام تلاشش رو میکرد تا موقع راه رفتن لرزششون رو پنهان کنه. بالاخره مقابل جمعیت سی و نه نفری قرار گرفت. صدای تشویق و ذوق کردنهاشون کمکش میکرد تا کمی بیشتر از قبل احساس راحتی کنه. بیشتر چهرهها مثل خودش آسیایی بودن و کمتر از نژادهای دیگه بینشون دیده میشد. به هر حال این اولین فن ساینش بود و انتظاری بیشتر از این نداشت. از همهی این سی و نه نفر ممنون بود چون تا همینجاش هم توی کشور خودش رکورد جدیدی رو شکونده بود.
سعی میکرد با لبخند کمرنگ و نگاه متواضع تا جایی که ممکنه به چهرهی تک تک حضار اون سالن نگاه کنه تا اینکه به یک جفت چشم خاص رسید. دست خودش نبود، دلش میخواست بیشتر به اون چشمهای عجیب و غریب و مهربون که پر از محبت بهش نگاه میکردن خیره بشه. اون چشمها متعلق به پسری که به نظر میرسید همسن و سال خودش باشه بود. پوست روشن و صافی داشت و لبخندش مثل یه تابلوی نقاشی رنگارنگ، زیبا بود. نمیتونست بیشتر از اون به دیدن اون پسر خاص ادامه بده پس تلاش کرد نگاه سرسری دیگهای به کل جمعیت بندازه و بعد از تکون دادن دستش، صحبت کردن رو آغاز کرد. درسته ضربان قلبش بالاتر رفته بود اما اون اضطراب سابق رو نداشت. الان تمام وجودش پر از هیجان برای رو به رو شدن با اون پسر جوان با چشمهای پر از محبت و خاص بود. خوشحال بود، خیلی خوشحال و شاید دیگه دلش نمیخواست تا زودتر این میتینگ رو به اتمام برسونه. ))
بعد از این همه سال بالاخره تونسته بود مکالمهی دو طرفهای با اون چشمهای خاص داشته باشه و تن صاحبشون رو درست و حسابی توی بغلش بگیره. برای رسیدن این لحظه و فرصت خیلی زیاد صبر کرده بود.
میدونست که هرگز نمیتونست اونطوری که دلش میخواست به اون چشمهای خاص نزدیک بشه اما به همین میزانی که داشت براش تلاش میکرد هم قانع بود. روزهایی که هیچ امیدی برای هیچ چیزی توی زندگیش وجود نداشت، اون نگاه و نامهها و کلمات و دستخط صاحبشون تمام انگیزهاش برای ادامه دادن شده بودن پس اون به خوبی قدر هر لحظه و جایگاهی که میتونست نزدیک این آدم نگهش داره رو میدونست و ازش استفاده میکرد. لحظات زیادی رو توی زندگیش احساس بیارزش بودن و پوچی کرده بود و بلافاصله با خبر و پیامی از سوی همین مرد، همهی اون دردها و افکار رو کنار گذاشته بود و دوباره روی دوتا پاهاش ایستاده بود. کار کردن زیادش فقط برای فرار از تنهایی نبود. بعضیوقتها دلش میخواست پا به پای بیون بکهیونی که همیشه میدونست کجاست و مشغول چه کاریه، تلاش کنه و همیشه اون آرتیست لایقی باشه که در آینده بتونه در کنارش همکاری کنه. بیون بکهیون بزرگترین انگیزهی زندگیش بود. تنها کسی که تنهایی رو براش آزاردهنده نمیکرد و حتی بعضیوقت لذت بخشتر هم میشد چون فرصت داشت توی محیط ساکت و خلوت اطرافش بیشتر به اون آدم فکر کنه.
اولینبار که پارک چانیول رو هم دیده بود همین احساس بهش دست داده بود. اون پسر جوان واقعا مثل ماهی میموند که هر وقت نگاهش میکرد میتونست نور خورشید زندگیش رو توش پیدا کنه. پارک چانیول واقعا شباهتهای زیادی به بیون بکهیون داشت و کیم یسونگ شدیدا دلش میخواست که همچین آدمی رو برای خودش توی زندگیش داشته باشه.
📌✂️📏
بکهیون مشغول مرتب کردن میز کارش بود. برنامههای عقبموندهاش رو تا حدودی سر و سامون داده بود و اگر اتفاق یهویی دیگهای در انتظارشون نبود تا آخر هفته همهشون رو میتونست سر وقت تحویل بده. از اینکه چانیول قرار بود دوباره برگرده و پیشش بمونه خیلی خوشحال بود و احساس انرژی بیشتری توی خودش میکرد. همینطور که خرده کاغذهای روی میز رو دسته بندی میکرد،دستش به کارت براق و کلفتتری خورد. کارت ویزیت یریم بود.
_کیم یریم.
تصمیم داشت تا هر چه سریعتر به دیدنش بره. اون ماجرا هنوز براش تموم نشده بود. سوالهایی داشت که باید به جوابش میرسید. باید از حدسهایی که زده بود، مطمئن میشد.
نفس عمیقی کشید و اون کارت رو هم میون بقیهی کارت ویزیتهایی که داشت، جا داد. نفس عمیقی کشید و بیشتر به اتفاقات چند ساعت پیش فکر کرد. هنوزم صدای خوانندهی محبوبش توی گوشش میپیچید؛ همیشه تو برام قدمی برمیداشتی، ترسیدم این دفعه اگه من پا پیش نذارم فراموشم کنی.
📌✂️📏