ظرف بزرگ بستنی رو از توی فریزر در آورد و روی اوپن گذاشت.
سه تا اسکوپ بستنی توی کاسه لوهان و یه دونه هم توی کاسه خودش گذاشت و بعد از این که سس شکلات رو روی بستنی ها ریخت همه چیز رو سر جاشون برگردوند.
کاسه های بستنی رو دستش گرفت و سمت اتاق خودش رفت.
توی چند روز گذشته هر بار خواسته بود با لوهان صحبت کنه مشکلی پیش اومده بود.
البته برای خودش هم صحبت کردن در مورد این موضوع راحت نبود.
ولی به هر حال باید انجامش میداد.
با آرنج در اتاق رو باز کرد و سمت تختش رفت، لوهان بهش نگاه کرد.
"بستنی؟"
با ابرویی که بالا انداخته بود پرسید و سهون کاسه رو دستش داد.
"اوهوم امروز خریدم"
لوهان یه قاشق از بستنیش خورد و با رضایت سرش رو تکون داد.
"خوب کردی"
سهون مردد روی تخت نشست و به نیم رخ لوهان که داشت فیلم میدید نگاه کرد.
سکوت و نگاه خیرش لوهان رو معذب کرد پس فیلمش رو نگه داشت سمتش برگشت.
"چیزی میخوای بگی؟"
از اونجایی که این چند روز زیاد سکوت میکرد و یهو به لوهان خیره میشد پس وقت رو تلف نکرد و خودش پا پیش گذاشت تا بفهمه چی فکر سهون رو درگیر کرده.
"عام، راستش..."
سرشو پایین میندازه و لبشو تر میکنه. اول داشت به این فکر میکرد که چجوری مقدمه چینی کنه ولی در نهایت تصمیم گرفت مستقیما حرفشو بزنه.
مثل خود لوهان.
"من و چانیول رفتیم پیش یه متخصص. متخصص اعصاب و روان. برای تو..."
'برای تو' رو وقتی گفت که سرش رو بالا آورده بود و سعی میکرد با لوهان ارتباط چشمی برقرار کنه.
الان که فکر میکرد به نظرش زیادی مستقیم گفته بود...
لوهان ریز اخم میکنه و کاسهی بستنی رو توی دستش فشار میده.
"چرا باید برای من بری پیش یه متخصص اعصاب؟"
لحنش بیشتر استرسی بود تا عصبی.
درسته که میدونست چانیول و سهون یه چیزایی فهمیدن ولی این... زیادی بود!
آب دهنش رو آروم قورت داد و به صورت لوهان که با تهدید نگاهش میکرد خیره شد.
"چون به خاطر دارو هایی که باید بخوری ولی نمیخوری نگرانم."
"اون وقت چرا باید نگران باشی؟"
سهون ابروش رو بالا میندازه و با لحن کاملا حق با جانب جوابش رو میده.
"چرا نباشم وقتی حتی نمیتونی درست غذا بخوری؟ نمیتونی بخوابی؟ منطقی نیست که نگران باشم؟!"
تکخند تمسخر آمیزی زد و ظرف بستنی رو روی پاتختی گذاشت، بعد کامل به طرف سهون برگشت
"چرا فکر کردی اینکه اون قرصا رو میخورم به کسی مربوط میشه؟ یا دقیقا چی باعث شده فکر کنی اون کوفتیا قراره حالمو بهتر کنن؟ اصلا کی گفته من حالم بده که بخواد با خوردنشون خوب بشه؟!"
با جمله آخر عصبی خندید و اگر سهون میتونست یه اینه جلوی صورتش بگیره تا لوهان خودشو ببینه شاید لازم نبود جواب سوال آخرش رو بده.
ولی قبل از این که حتی دهنش رو باز کنه تا چیزی بگه لوهان لپتاپش رو برداشت و سمت در اتاق رفت.
"لو کجا-"
"هیچی نگو..."
نگاه تهدید آمیزی بهش انداخت و بعد وارد اتاق خودش شد و در رو محکم بهم کوبید.
انقدر همه چیز یهویی طی یه مکالمه خیلی کوتاه اتفاق افتاد که سهون واقعا برای یه لحظه گیج به در باز اتاق خودش خیره موند تا بفهمه چی شده.
یک هفته تمام با خودش کلنجار رفته بود و درست وقتی که به موقعیت نسبتا خوب پیدا کرده بود...
پوفی کشید و بعد از برداشتن ظرف های بستنی که جفتشون تقریبا پر بودن داخل آشپزخونه بردشون.
حدودا یک ساعت بعد سمت اتاق لوهان رفت تا بتونه بکشونتش بیرون.
اول گوششو به در چسبوند تا ببینه صدایی میشنوه یا نه بعد صداش زد.
"شام از بیرون گرفتم... روی اوپنه."
چند لحظه ایستاد ولی هیچ جوابی نشنید پس دوباره تلاش کرد.
"باشه غذا نخور ولی بالشتات توی اتاق منه بیا اونا رو ببر که حداقل بتونی بخوابی."
بازم هیچ جوابی بهش داده نشد پس هوفی کشید. صبرش تموم شده بود.
در باز کرد و توی اتاق رفت. البته توی اون تاریکی راه رفتن سخت بود ولی تخت لوهان رو پیدا کرد و بالا سرش ایستاد.
"الان مثلا خوابی؟"
وقتی لوهان هیچ واکنشی بهش نداد گفت و دست به سینه نگاهش کرد.
"باشه فهمیدم تو خوابی ولی الان بیدار شو!"
با حرص گفت و دستش رو روی شونه لوهان گذاشت محکم تکونش داد ولی پسر بزرگتر هیچ ری اکشنی نشون نداد.
"لوهان مسخره بازی در نیار بلند شو"
لب هاشو روی هم فشار داده بود و منتظر بود تا پسر بزرگتر روش رو بهش کنه.
"لو..."
ته دلش یه ذره از این که لوهان جوابشو نمیداد ترسید ولی بناش رو بر این گذاشت که نمیخواد جوابشو بده پس محکم تر تکونش داد.
اما وقتی دید لوهان عین یه عروسک بی هیچ حرکتی روی تخت افتاده، ترس بهش غلبه کرد و با شدت لوهان رو سمت خودش برگردوند
"لوهان بیدار شو!"
صداش رو بالا برد انگار اینجوری میتونست از خواب بیدارش کنه.
"لو اذیت نکن دیگه بیدار شو..."
ترس و وحشت اشک توی چشم هاش جمع شده بود و دست و پاشو گم کرده بود.
نمیدونست چرا لوهان بیدار نمیشه و این تا سر حد مرگ به وحشت میندازتش.
دستش رو روی قفسه سینش میذاره و وقتی مطمئن میشه که ضربان قلبشو حس میکنه سریع از جاش بلند میشه و گوشیشو برمیداره تا با اورژانس تماس بگیره.
زنی که پشت تلفن بود بهش میگه که چشم های لوهان رو چک کنه تا ببینه چه حالتی دارن پس دوباره کنار تخت بر میگرده و وحشت زده موهای لوهان از توی صورتش کنار میزنه و پلکشو بالا میگیره.
"عا.عادیه..."
"مردمکش برنگشته؟"
طوری که انگار زن از پشت تلفن میبینتش سرش رو با تیک عصبی به چپ و راست تکون میده.
"نه"
"خب خوبه غش نکرده. فقط بیهوش شده... یه واحد اعزام کردیم. سعی کن توی حالتی قرارش بدی که خون توی سرش جمع نشه"
سهون گوشی تلفنو کنار میذاره و سر لوهان روی بالشت قرار میده و بدنشو صاف میکنه.
"تبش چقدره؟"
صدای زن از روی اسپیکر رو میشنوه و دستشو روی پیشونی لوهان میذاره.
"ف.فکر نکنم زیاد باشه."
"میدونی چرا حالش بد شده؟"
"نه..."
هنوز از ترس میلرزید و نمیتونست نگاهش رو از لوهان بگیره.
"من پشت خطم اگر تغییری توی حالتش دیدی بهم بگو"
زن که صدایی از طرف سهون نشنید این رو گفت تا بهش یادآور بشه که هنوز تلفن رو قطع نکرده.
از لرزیدن صداش میتونست بفهمه که خیلی شوکه شده و نگرانه.
شاید حدود پنج دقیقه طول کشید تا رزیدنت های اورژانس برسن و بعد از چک کردن وضعیت لوهان منتقلش کنن بیمارستان.
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
لبهی زنگ زدهی آهنی پشت بوم بلند بود ولی پاش رو روش گذاشت و ازش بالا رفت.
حالا میتونست خیابون رو کامل ببینه. هرچند نگاه کردن از اون ارتفاع بهش حالت تهوع میداد.
دختر دستش رو پشت سرش برد و موهاش رو باز کرد تا برای آخرین بار حرکت باد رو بینشون حس کنه.
نفس عمیقی کشید و به آسمون نگاه کرد.
پسرِ ترسیده خودش رو میدید که به سمت اون ساختمون میدوه ولی قبل از این که بهش برسه دختر خودش رو به جلو تاب داد و زیر پاش خالی شد.
ثانیه بعد صدای بلندی توی گوشاش پیچید و تصویری که میدید کامل قرمز شد.
ترسیده بود و نفس نفس میزد.
این رو حس میکرد.
دستی که روی صورتش قرار گرفت رو هم حس کرد و همین از خواب بیدارش کرد.
نفس صدا داری کشید و با وحشت به دور و برش نگاه کرد.
فعلا تنها صدایی که قادر به شنیدنشون بود صدای نفس های سریع و پشت سر هم خودش و صوتی که مدام توی گوشش زده میشد بود.
گیج و منگ به سقف خیره شد تا کم کم صدای صوت کم شد و تونست صدا هایی که میشنید رو از هم تفکیک کنه.
البته هنوز صدا ها رو طوری میشنید که انگار سرش زیر آبه.
نمیدونست گیجیش به خاطر کابوسیه که میدید یا بیهوش شدنش ولی بهش عادت داشت و مثل دفعه های اول دست و پاش رو گم نکرد.
ولی هنوز یادش نمیومد کجاس یا چرا بیهوش شده.
"لوهان..."
صدای سهون بین اون همه سر و صدا براش آشنا بود پس با ضرب سرش رو سمتش برگردوند.
سهون با نگرانی اعضای صورتش رو نگاه میکرد و دستش رو روی گونه لوهان کشید.
"چ.چیشده؟"
سهون بینیش رو بالا کشید همونطور که سعی میکرد لبخند بزنه سرش رو تکون داد.
"هیچی، فقط بیهوش شده بودی. الان خوبی؟"
با بغض ازش پرسید و لوهان دستی که روی صورتش بود رو گرفت و لبخند محوی بهش زد.
"اوهوم"
سهون سرش رو پایین انداخت و بدون این که دست لوهان رو ول کنه رو صندلی کنار تخت نشست.
اون هیچ تجربهای نداشت و وقتی لوهان از خواب بیدار نشد انقدر ترسیده بود که حتی نمی تونست درست نفس بکشه...
تمام مدتی که توی آمبولانس بودن رو هم آروم اشک ریخته بود و به دستگاهی که وضعیت لوهان رو نشون میداد خیره مونده بود.
"میشه منو ببری خ.خونه؟"
لوهان با صدایی که گرفته بود گفت و سهون دوباره بینیش رو بالا کشید
"آره بذار سرمت تموم شه..."
لوهان با رضایت نفسش رو بیرون داد و دست سهون که دست خودش رو نگه داشته بود آروم نوازش کرد.
آخرین چیزی که یادش میومد این بود یکی از قرص های خواب آورش رو خورده بود و به مرور خوابآلود شد.
بعد از اون هیچی یادش نیست ولی حدس میزد که مثل دفعات قبل به خاطر عصبانی شدن و فکر کردن به چیزایی که حالش رو خراب میکردن این اتفاق افتاده باشه.
دکتر بهش گفته بود وقتی چیزی خیلی عصبانیش کنه مغز حالت دفاعی میگیره و برای این که خودش رو از حمله فرضی سالم نگه داره ارتباطش رو با اعضای بدن قطع میکنه.
برای همین بیهوش میشه ولی سهون این رو نمی دونست پس عادی بود هنوز کمی بغض داشت.
"آب میخوای؟"
لوهان به لیوان آبی که سهون برای ریخته بود نگاه کرد و با حرکت سر تایید کرد.
سهون بهش کمک کرد تا از لیوان بنوشه و بعد از این که دید سرم لوهان تموم شده رفت تا به پرستار اطلاع بده که بیاد آنژیوکت رو براش در بیاره.
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
از پشت بغلش کرده بود و آروم دستش رو روی موهای لوهان میکشید.
نیم ساعتی بود که نفس های جفتشون نسبتا آروم شده بود ولی خوابشون نمیبرد.
"به محض این که رسیدیم آمریکا برای دانشگاه توی یه ایالت دیگه درخواست دادم تا از مامانم دور شم."
با حرف بی مقدمهی لوهان سهون اول متعجب شد ولی بعد بهش گوش داد.
"مجبور بودم خوابگاه بمونم ولی خب از خونه بهتر بود. یه بار توی یکی از کلاسام یه دختر ژاپنی رو دیدم، راستش یه جورایی باهاش همزاد پنداری میکردم چون اونم تنها بود. پس بهش نزدیک شدم و تونستیم با هم صمیمی بشیم. اسمش یوکی بود."
چند لحظه مکث کرد و سهون حس کرده داره لبخند میزنه.
"حتی بعدش چون جفتمون از خوابگاه خوشمون نمیومد با هم همخونه شدیم. چند سال با هم زندگی کردیم و اون برام خیلی خاص بود. خیلی... اما یه از جایی حس کردم رفتاراش داره عجیب میشه. نمیدونم چی شده بود ولی فرق کرده بود. ازم دوری میکرد و کمتر با هام حرف میزد. تا اینکه... تا اینکه یه روز خیلی یهویی بهم زنگ زد و گفت دوسم داره. منم بهش خندیدم... از این شوخیا میکردیم پس برام عادی بود ولی برای اون نبود... بعد از این که بهش خندیدم گفت... میخواد خودشو بکشه..."
لوهان دوباره ساکت شد و وقتی ادامه داد صداش میلرزید.
"و فقط میخواست قبلش من بدونم. اصلا به این فکر نکرده بود که بعدش قراره چه حسی بهم دست بده. من باور کردم که میخواد اینکارو بکنه برای همین بهش گفتم جرئتشو نداره تا بیخیال شه... م.من فقط میخواستم منصرفش کنم. نمی.نمیخواستم واقعا خودشو بکشه... و.ولی اشتباه کردم. من نمیخواستم..."
سهون خیس شدن بازوش با اشک های داغ لوهان رو حس میکرد و تنها کاری که میتونست بکنه این بود که دوباره دستش رو روی موهاش بکشه تا آرومش کنه.
"ت.تقصیر من بود... من کشتمش..."
لوهان هق بلندی زد و گریهی بی صداش شکست.
سهون بغض خودش رو قورت داد و دستش رو روی شونه لوهان گذاشت تا برش گردونه سمت خودش.
"تقصیر تو نبود... اون میخواست اینکارو بکنه. به تو ربطی نداره! خودتو سر زنش نکن..."
لوهان بدون توجه به نگاه دلسوزانهی سهون اشک هاش رو رها کرد تا صورتش رو خیس تر از قبل کنن.
"من بهش گفتم! میفهمی؟! من مسخرش کردم و بهش گفتم خودشو بکشه و اون پرید! از ساختمون بلند جلوی خونه خودمون پرید! میدونی وقتی حتی موقع دفن مجبور بودن روی صورتش پا.پارچه بکشن چون صورتش کامل از بین رفته بود چه حسی داشتم؟ میدونی هر بار که پامو توی اون خونه میذاشتم دلم میخواست رو سر خودم و بقیه خرابش کنم؟!"
سهون حتی توی تاریکی میتونست لرزش صورت پسر رو به لطف برق اشک روی چهرش ببینه.
دستش رو پشت لوهان گذاشت و به بدن خودش فشارش داد.
"اگر من به جای این که دست کمش بگیرم جور دیگه ای رفتار کرده بودم ای.اینجوری نمیشد... اگر بهش نمی خندیدم... اگر بهش نمیگفتم که جرئتشو نداره..."
پسر کوچیکتر چیزی نمیگفت و فقط سعی میکرد به حرفاش گوش بده تا آروم شه.
نمیتونست درکش کنه ولی میتونست بفهمه که چقدر از قضیه روش تاثیر داشته.
"من ت.تنها ا.ادمی که... هیع... برام م.مهم بودو... کشتم..."
لوهان به سک سکه افتاده بود و تقریبا نمیتونست درست نفس بکشه.
سهون نگران از این که دوباره حالش بد بشه ازش فاصله گرفت تا صورتش ببینه.
"لوهان... بهم نگاه کن..."
پسر بزرگتر مطیعانه سرش رو بالا آورد و همونطور که هر چند لحظه یه بار سک سکه میزد بهش خیره شد.
"تو کاری که فکر میکردی درسته رو انجام دادی... اون لحظه این به ذهنت رسیده بود. کی میدونه اگر یکی دیگه جای تو بود کار متفاوتی میکرد؟ چرا باید به خاطر این که یکی دیگه انقدر ضعیف بوده که خواسته زندیگشو به هر دلیلی تموم کنه خودتو سرزنش کنی؟ هرچقدرم که یوکی برات مهم بود... الان دیگه نیست... چرا به خاطر کسی که دیگه نیست باید همه چیز رو به خودت زهر کنی؟!"
لوهان نگاهش رو ازش گرفت و سرش رو توی بالشت فرو برد.
سهون شونش رو نوازش کرد
"تو به هیچکس آسیب نزدی، به جز خودت... اگر بخوای خودتو سرزنش کنی فقط به خاطر این میتونی انجامش بدی!"
لوهان بدون این که حرفی بزنه اشک هاش رو پاک کرد و دوباره پشتش رو به سهون کرد تا بتونن بخوابن.
"بیا بخوابیم، خ.خستم..."
سهون علاقهای نداشت بیشتر از این بهش فشار بیاره پس اوهوم آرومی گفت و پتو رو روی خودشون مرتب کرد.
صد البته که نمیتونست راحت بخوابه و باید هوشیار میخوابید تا اگر لو دوباره حالش بد شد کمکش میکرد ولی فعلا تلاش کرد برای مدتی چرت بزنه.
"شب بخیر"
∞•°∞°•∞•°∞°•∞
"آه لعنتی اینجا چه کوچیکه!"
پاهاش رو بالا برد و به شیشه ماشین تکیه داد تا مجبور نباشه خمشون کنه و بالشتش رو زیر سرش جا به جا کرد.
"لعنت بهش..."
پوفی کشید و به سقف سفید و مخملی مانند ماشین خیره موند.
با فکری که به ذهنش رسید بلند شد و دکمه سانروف رو زد تا لایه رویی کنار بره و بتونه از شیشه آسمون رو ببینه.
دوباره سر جاش برگشت و اینبار که به سقف ماشین نگاه کرد آسمون و ستاره ها رو دید. لبخندی زد و و نفس عمیقی کشید.
خوابیدن توی ماشین اونقدرا هم سخت نبود...
البته اگر این که مجبور بود لنگ های درازش رو توی حلقش جمع کنه فاکتور میگرفتیم!
شیشه های ماشین دودی بودن پس نگران دیده شدن نبود و با خیال راحت پیژامش رو پوشیده بود و زیر پتوی مسافرتیش دراز کشیده بود.
از پنجره ماشین به عمارت ویلایی بزرگ اونور خیابون نگاه کرد و آهی کشید.
توی این سه چهار روزی که توی ماشین گذرونده بود فرصتش پیش نیومد که بکهیون رو ببینه ولی تا ابد که قرار نبود همینجوری بمونه.
دستاش رو زیر سرش گذاشت و نگاهش رو دوباره به آسمون سیاه شب که با ستاره ها تزیین شده بود داد.
صدای پادکستی که داشت از رادیوی روشن ماشین پخش میشد روی کمترین حد بود ولی اونقدری بود که بتونه بشنوتش و براش عین یه لالایی توی بکگراند عمل کنه.
لب هاش رو کج کرد و نگاهش دوباره روی پنجره سومین اتاق طبقه دوم عمارت رفت.
چراغش همین چند دقیقه پیش خاموش شده بود و به نظر میومد بکهیون و مادرش دیگه خوابیده باشن پس خودش هم چشماش رو بست و با امید این که فردا بالاخره بتونه بکهیون رو ببینه و باهاش صحبت کنه خوابید.
پایان مبارزه چهل و هشتم
ادامه دارد...
اینم پارت جدید میدونم یه ذره کوتاهه نسبت به قبلیا و طبق معمول دیر کردم ولی کرونا گرفتم و واقعا رو مود نبودم🤧
البته بیشتر نمیشد نوشت به هر حال چون باید اینجا تموم میشد.
این چند پارت اخریم یه ذره انگست بود ولی دیگه پارت بعد اینجوری نیست و از اونجایی که سه پارت خود فیک و یه پارت افتر استوری مونده ووت بدین کامنت بذارین که زودتر اپ کنممم🦦💕
راستی بچه ها نمیخوام فاز نصیحت و اینا بردارما ولی جدی به این فکر کردین که ما چقدر خودمونو برای چیزای بیخودی اذیت کردیم و به خودمون آسیب زدیم؟🚶🏻♀
به شخصه نیاز میدونم بعضی وقتا از خودم عذرخواهی کنم و سعی کنم با خودم صلح کنم.
سخته ولی به نظرم روحمون اونقدر برامون ارزش داره سعی کنیم کمتر بهش آسیب بزنیم...
خب بگذریم دیگه بوستون نمیکنم کرونا نگیرید🤦🏻♀💔