Fade The Nightmare [L.S][Z.M]

By RLtomo

19.1K 3.8K 9.8K

دستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدا... More

پیش گفتار
cast
chapter 1
chapter 2
chapter3
chapter4
chapter5
chapter6
chapter7
chapter8
chapter9
chapter10
chapter11
chapter12
chapter13
chapter 14
chapter15
chapter 16
chapter 17
chapter18
chapter19
chapter20
Black Game Devices
chapter 21
chapter 22
chapter 23
chapter 24

chapter 25

747 77 539
By RLtomo


نایل: هی...چطوری رفیق...خوبم، منم خوبم...خب...نه بابا...اونم خوبه، مرسی که پرسیدی...عا...پیتر تو الان کجایی؟....بیمارستانی...خیلیم خوب...خب من الان اینجام رفیق...آره آره...باید ببینمت...کافه ی بیمارستان؟ عالیه رفیق عالیه...میبینمت.

تلفن رو قطع کرد و توی جیب جلوی شلوارش چپوند.

به سمت جایی که تدی بر عزیزش با دست باندپیچی شده و لب های آویزون روی یکی از تخت های بیمارستان نشسته بود و با دست دیگش، دست نامرئی رو محکم داخل دستش گرفته بود برگشت و قدم برداشت.

لیام با حس نزدیک شدن نایل، سرش رو با همون لب های آویزون بالا گرفت و با چشم های شکلاتی و کمی شیطونش به نایل نگاه کرد.

نایل لبخند عمیقی زد و با گذاشتن کف دستش روی شونه ی اون پسر، خم شد و بوسه ی شیرینی روی پیشونی برادرش گذاشت.

لیام لبخند ذوق زده ای زد و دوباره با همون شیرینی قبل به چشم های خوش رنگ و شیشه ای برادرش نگاه کرد.

لیام: چیشد؟

نایل موهای روی پیشونی لیام رو کنار زد و با دلتنگی نگاهش کرد.

نایل: الان میرم پیترو ببینم عزیزم، وقتی دیدمش ازش راجب مدت زمان عملو چیزایی که لازمه میپرسم...نگران هیچی نباش

لیام آب دهنش رو به نرمی قورت داد و دست زین رو محکم تر داخل دستش گرفت و به محکم تر شدن دست دیگه ی اون روح دور کمرش لبخند زد.

لیام: نایل...قول میدی فردا همه چیز خوب پیش بره؟...فردا زین برمیگرده مگه نه؟...قلبش خوب میشه؟

نایل به خاطر شنیدن لحن مظلوم و امیدوار لیام لب هاش رو جمع کرد و دستش رو از روی شونه ی اون پسر برداشت و با مهربونی موهاش رو بهم ریخت.

نایل: معلومه که خوب میشه لی...الانم برای این که مطمئن بشی، زودی میرم پیش پیتر و هر کاری که برای فردا شب لازم باشه انجام میدم...خوبه عزیزم؟

لیام سرش رو تکون داد و با ذوقی که به خاطر زنده شدن زین توی وجودش شکل گرفته بود لبخندی زد و بیشتر به شونه ی زین تکیه کرد‌.

نایل: چیزی لازم نداری؟ برم؟
لیام: آره...فقط هری و جرارد کجا رفتن؟

نایل زیر بینیش رو خاروند و عقب عقب به سمت در اتاق بیمارستان قدم برداشت.

نایل: تا جایی که میدونم اون پسره تو اتاق بغلیه تو بود، هنوز دستش داره بخیه میخوره، هریم رفت اونجا پیشش باشه.....فعلا لی...فعلا رفیق نامرئی...با خبرای خوب برمیگردم قول میدم

با لحن پر انرژی حرفاش رو زد و در آخر دست تکون داد و از اتاق خارج شد.

با صدای بسته شدن در، زین نفس عمیقی کشید و چونش رو روی شونه ی لیام گذاشت و به نیم رخ زیباش و لپ های نرمش خیره شد.

ناخواسته لبخند کمرنگی زد و با کنار انگشت اشارش لپ لیام رو نوازش کرد و وقتی اون لبخند خوشگل رو روی صورت پسر دید، تک خنده ی ذوق زده ای کرد و گوشه ی لب های لیام و چین های زیبای گوشه ی چشمش رو هم نوازش کرد.

زین: درست مثل یه تدی بر شکلاتیه نرم میمونی لیم.

لیام با شیطنت از گوشه ی چشم به زین نگاه کرد و با خنده ی خجالت زده ای، دستش رو از دست زین بیرون کشید تا قسمت بالای دست باندپیچی شدش رو بخارونه.

لیام: تمومش کن!

زین ابروهاشو بالا انداخت و دست آزادش رو هم دور کمر اون پسر حلقه کرد.

زین: چیو؟
لیام: خجالت زده کردن منو!

زین به شیرینی خندید و جسم نرم و محکم لیام رو بیشتر به خودش فشرد.

زین: وقتی خجالت میکشی، بیشتر از اینکه قرمز بشی یا چمیدونم...واکنشایی که بقیه دارنو نشون بدی، میخندی و خودتو با یه چیزی مشغول میکنی.
این خیلی قشنگه لی...خجالت کشیدنتم با بقیه آدما فرق داره.

لیام زیر لب با خنده غرغر کرد و کمی چرخید و سرش رو توی گردن زین قایم کرد.

زین بلند خندید و با به هم ریختن موهای لیام گفت:

زین: چی غرغر میکنی تدی بر

لیام باز هم با غرغر و لب های جمع شده گفت:

لیام: هیچی

کمی توی همون حالت موندن و زین این بار به جای به هم ریختن موهای نرم لیام که کمی میتونست حسشون کنه، شروع به نوازش اون ها کرد.

زین: و...تو خیلی عجیبی لیم
لیام: عجیب؟ چرا؟ عجیبه بد؟
زین: عجیبه خوب، عجیبه شیرین

لیام لبخند زد و با دست سالمش گوشه لباس محو زین رو دور انگشتش پیچید.

لیام: خب چرا عجیبم؟
زین: چونننن...

خیلی نرم و آروم روی گیجگاه لیام رو بوسید و گفت:

زین: الان یه تدی بر لوسی، که دلم میخواد تو بغلم فشارت بدم و هی خجالت زدت کنم تا از اینی که هستی هم لوس تر بشی، اما توی معبد؟
خب لیام پین یه پسره، خیلی هات، خیلی جدی، خیلی شجاع، خیلی محکم، و خیلی خیلی قوی بود، که دلم میخواست توی بغلش جمع بشم و از دست همه چیز پنهانم کنه.

لیام نفس عمیقی کشید و گفت:

لیام: لیام پین برای زین جدی میشه، نرم میشه، مهربون میشه، عصبی میشه، گاهی وقتا لوس میشه، گاهی وقتا تکیه گاهو محکم میشه...
اما هیچوقت دلشو نمیشکنه...
هیچوقتم تنهاش نمیذاره.
لیام پین همه ی این اخلاقاشو برای خوشحالی زین داره.

در آخر حرف هاش لبخند زد و با کم رویی به چشم های بی فروغی که انگار کمی برق میزدن خیره شد

اما زین هیچ چیزی نگفت. فقط به چشم هایی که هیچ رنگی ازشون نمیدید، اما میدونست که قشنگ ترین شکلات دنیا توشون ذوب شده، نگاه میکرد و کنترل لبخند محو و احمقانش رو مرتباً از دست میداد.

وقتی به اون چشم ها نگاه میکرد، فکر حرف ها و چیز هایی که اون شیطان بهش نشون داده بود، ترس از آینده ی نامعلومش، نگرانی برای حال تنها عضو خانوادش، و هزاران هزار حس و حال بدی که میتونست متعلق به یک روح آسیب دیده باشه رو فراموش میکرد و فقط...
لیام رو میدید.

همین!
توی اون چشم ها، فقط لیام رو میدید.
دنیای افکارش پر میشدن از لیام.
تمام ذهنش، احساساتش، و در آخر، زندان روحش، فقط و فقط لیام رو نشونش میدادن.

اسم زیبا و قشنگش، عادت های بانمکش، جزئیات نگاه و صورت و رفتارش، رویای آینده و مرور لحظات گذشته.
تک تک حرف های دلچسب پسر و خنده ها و اشک های مخصوص به خودش.

اگه مرگ تونسته بود، این دنیای جدید و پر از لیام رو به زین هدیه بده...
زین با جرعت اعتراف میکرد که هزاران بار مردن رو به یک بار زندگی توی گذشتش ترجیح میده.

اینطوری، با لیام میتونست نگران همه چیز باشه، با لیام میتونست درد بکشه، با لیام میتونست سکوت کنه یا شادی رو تجربه کنه.
با لیام همه چیز ممکن به نظر میرسید، حتا دور ترین رویاهاش!

با لیام میتونست دوباره دوست داشته بشه، لبخند های نمکی و زیبای برادرش رو پس بگیره، زندگی کنه و همه چیز رو دوست داشته باشه.

با لیام میتونست عاشق بشه...

زین: عا...عاشق؟

خیلی محو زمزمه کرد و اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست.

لیام: چی گفتی زینی؟
زین: ه..هیچی...فق..

هری: هی گایز!

فقط زین نمیتونست عاشق بشه!
چون...چون...اون شیطان راست میگفت...
زین با عشقش به همه آسیب میزنه.

لیام...لیام نه! تدی بر مهربون و زیبای زین هیچوقت نباید آسیب میدید.

اون پسر...اون پسر همین حالاشم به خاطر اینکه زین دوستش داشت، کلی اشک ریخته بود و دستش به بدترین شکل آسیب دیده بود.

لیامش به خاطر زین، ترسی رو تجربه کرده بود که زین حتا حاضر نبود اون پسر، اون ترس وحشتناک رو حتا توی کابوس هاش تجربه کنه!

لیام: زین؟ زینی؟
زین: هان؟ بله؟
لیام: خوبی؟
زین: آ..آره...چطور؟

لیام لبخند محوی زد و با دست به هری و جراردی که رو به روشون ایستاده بودن و منتظر به لیام نگاه میکردن، اشاره کرد.

لیام: عام...پسرا میخوان بدونن حالت چطوره و...
زین: اوه! من خوبم، خوبم!

لیام کمی با تردید به چشم ها شرمگین زین که دیگه بهش نگاه نمیکردن خیره شد و بعد، با اخم محوی آه کشید و به چشم های براق و نگران هری و ابروهای بالا رفته ی جرارد نگاه کرد.

لیام: میگه که خوبم!

با ابروهای بالا رفته و با لحن خاصی گفت و بعد سرش رو بیشتر به شونه ی زین مالید.

جرارد: چه خوب! روحام اسکل میکنن! لیام دو دقیقه پاشو بیا بیرون کارت دارم

هری به خاطر لحن اون پسر خندید و به سمت لیام قدم برداشت.

جلوی لیام ایستاد و به طرز مسخره ای دستاش رو از هم باز کرد و رو به جرارد گفت:

هری: هی برادرم دستش آسیب دیده، کجا میخوای ببریش؟

جرارد با لبخند انگشت فاکش رو به احترام هری بالا آورد و با همون لبخندی که لب هاش رو تا بیشترین حد از دو طرف کشیده بود جواب داد:

جرارد: به خاطر اینکه دست من آسیب ندیده و حسودیشو میکنم میخوام ببرم اون یکی دستشم قطع کنم!

بعد چشماشو چرخوند و با فحشی که زیر لب به اون جمع داد به سمت لیامی که با چشم های گرد و خندونش بهش نگاه میکرد برگشت.

جرارد: د پاشو دیگه کارت دارم!

لیام به هری که همچنان با بهت و در اون حالت جلوش ایستاده بود نگاه کرد و بلند قهقهه زد و پشت سرش رو روی شونه ی اون روح، که دست کمی از خودش نداشت، به عقب خم کرد.

قطعا اگه افراد اون جمع میتونستن زین رو ببینن، میتونستن متوجه نگاه شیفتش به خنده های شیرین تدی بری که توی بغلش بود، بشن.
اما خب...

لیام: هری؟ میری کنار برو؟ باید کفشمو بپوشم؟

با خنده گفت و با دلتنگی به چهره ی زیبای برادرش نگاه کرد.

هری: اوه باشه...

زین به طوری که هری دست های بزرگش رو با هول توی هم جمع کرد و عقب عقب رفت خندید و دست هاش رو به آرومی از دور کمر لیام باز کرد.

زین: خوبی؟

لیام که به خاطر اون توجه شیرینی که از زین دریافت میکرد، هر دقیقه بیشتر تهه دلش ضعف میرفت و گونه هاش رنگ میگرفت، با لبخند دلنشینی به سمت اون روح برگشت و آروم سرش رو به نشونه تایید تکون داد.

زین با لبخند متقابلی به چشم ها و چهره ی پر از شوق لیام خیره شد.

ناگهان لیام همونطور که به زین نگاه میکرد رو به بقیه گفت:

لیام: گایز چند لحظه میشه برگردین اون طرف؟

جرارد و با حرص خم شد و نیشگونی از بازوی سالم لیام گرفت و به طرف در چرخید.

جرارد: منو فرنک شصت ساله باهمیم این اداهارو نداریم...میشی بیرگیردین این طیریف...دیکهد

لیام لب هاش رو گاز گرفت تا صدای خندش رو خفه کنه و همونطور با چشم هایی که از شدت خنده و خجالت توشون اشک جمع شده بود به چهره ی سوالی و متعجب زین نگاه کرد.

هری: چیو میخوایم ببینیم آخه...محض اطلاعت من با سکس دو ثانیه ایت با هوای مقابلت تحریک نمیشم!

و همونطور که زیر لب غرغر میکرد، مثل جرارد به سمت در برگشت و چشم هاش رو به خاطر زیادی خجالتی بودن برادرش چرخوند.

اما ته دلش بی نهایت ذوق زده بود، چون میدونست لیام همین حالا میخواد اولین بوسه ی عمرش رو تجربه کنه!

لیام نیم نگاهی به هری و جرارد انداخت و وقتی از اینکه نگاهش نمیکنن مطمئن شد، با هیجان و نفس لرزونی کامل به سمت زین چرخید.

لیام: زین

با نفس نفس گفت و دست زین رو توی دستش گرفت.

زین: عام...چیزی شده؟

زین با گیجی نگاهش رو بین دو چشم لیام که از شدت ذوق و هیجان دو دو میزدن چرخوند.

لیام: عا...ما...یه کاره...یه کار داشتیم که نشد...بعد...هاح....عام....زین...زین ببخشید

تک تک کلماتش رو با ذوق گفت و چشم هاش رو محکم بست و لب هاش رو روی لب های از هم باز مونده ی زین کوبید.

همون لحظه بود که از شدت حس خوبی که بهش وارد شد خالی شدن ته دلش رو احساس کرد و لحظه ای، چشم هاش از زیر پلک هاش به بالا چرخیدن.

لب هاش همین الان روی لب های روح مقابلش بودن!

با ذوق دست زین رو فشار داد و محکم روی لب های زین رو بوسید و به سرعت عقب کشید و با عقب کشیدنش، لحظه ای سرگیجه ی شیرینی بهش دست داد و با نفس نفس و هول، در حالی که انگشت هاش رو مرتب با هیجان داخل دستش جمع میکرد بلند شد و فوری کفش هاش رو پوشید.

و زین...
زین طوری درون خلسه و بهت فرو رفته بود و توی رنگ های خیالش غرق شده بود که حتا نتونست واکنشی نشون بده!

اون فقط...گاد لب های لیام چقدر...چقدر نرم بودن...

اون، یعنی...همین الان لیام لب هاش رو بوسیده بود؟
اون هم به همچین شیوه ی شیرینی؟

لرزه ی قشنگی به جونش افتاد و با چشم های دلتنگ و پر از عشقش به چهره ی شیرین لیام که با خجالت و هول میخواست جلوی لبخند بزرگش رو بگیره و همزمان سعی داشت از روی تخت بلند بشه و پیش هری بره نگاه کرد.

زین
خب اون باخته بود
تسلیم شد.
اون میتونست عاشق باشه
اون عاشق بود.

شاید زین مالیکی که نفس میکشید و قلبی درون سینه داشت، میتونست مدت زمان بیشتری در برابر این حس شیرینی که اسمش لیام بود مقاومت کنه.

اما، چه انتظاری میشد از یک روح پاک و بی حد و مرز و مملو از احساسات داشت، وقتی عشق این بار همچین چهره ی دلنشین و نرمی به خودش گرفته بود؟

عشق این بار لذتی داشت که زین نمیتونست در برابرش مقاومتی بکنه!

لذت این عشق این بار به اندازه ی اون بوسه ی کوچولو و زیبا بود.
تسلیم نشدن در برابر این لذت برای یک روح دلباخته، بیش از اندازه محال به نظر میرسید...

لیام همونطور که گوشه ی لباسش رو توی یکی از مشت هاش گرفته بود با صدای لرزونی جرارد و هری رو صدا زد و دست دیگش رو روی کمر هری گذاشت.

هری با لبخند ذوق زده ای برگشت و به چهره ی سرخ شده و جسم در حال انفجار و سرشار از انرژی لیام نگاه کرد.

هری: برادر شجاع و شیرین من!

و بعد محکم لیام رو توی بغلش فشار داد و گردنش رو بوسید.

لیام با شوق خندید و بی نفس زمزمه کرد.

لیام: هری بالاخره...اولین..اولینش بود...هری من..
هری: میدونم لیوبر کوچولو...میدونم عزیزم...گاد

با صدای بم و شیرینش خندید و با ذوق لیام رو توی بغلش فشار داد.

جرارد که تا اون لحظه با تعجب و از همه جا بی خبر به اون دو نفر که توی بغل هم قفل شده بودن نگاه میکرد، با لبخند محوی شونه بالا انداخت و به عشق معصومی که بین اون دو برادر بود لبخند زد.

درسته که اون پسر هیچوقت اون عشق رو از کسی دریافت نکرده بود ولی...
اون آغوش زیادی برای اینکه چشم هاش رو براش بچرخونه قشنگ و شیرین بود!

برای همین با لحن آروم و البته معذبی لیام رو صدا زد و با چرخیدن چشم های پر از ذوق و اشک اون پسر به سمتش تک خنده ای کرد و به سمت در اشاره کرد.

لیام یک بار دیگه با ذوق توی بغل محکم برادرش نفس عمیقی کشید.

توی بغل هری، دیگه خبری از خجالت نبود.
اون جا جایی بود که لیام هر زمان درونش جا میگرفت، از چشم همه ی دنیا پنهان میشد و کل زمان و مکان اطرافش پر میشدن از هری و لیام.

پس لیام محکم یکی از چال های پررنگ و نرم هری رو بوسید و با نارضایتی از بغلش بیرون اومد.

نیم نگاهی به زین که با لبخند عمیق و چهره ی هیجان زده ای بهش نگاه میکرد انداخت و همونطور که دست هاش رو بیشتر با ذوق کنار بدنش جمع کرد، به سرعت به سمت در رفت و منتظر جرارد شد تا با اون پسر به بیرون از اتاق برن.

با خارج شدن اون دو نفر از توی اتاق، زین نفس صدا داری کشید و دستش رو روی لب هاش گذاشت.

با بهت و خوشحالی خندید و به خاطر ترسی که احساسات شیرینش رو، زشت کرده بودن پلک هاش رو با درد روی هم فشار داد و دستش رو مشت کرد و محکم روی پاش کوبید.

هری کمی چشمش رو روی تخت چرخوند و همونطور که لبخند پررنگ و پر از مهربونیش رو روی لب هاش حفظ کرده بود خطاب به زین گفت:

هری: زین؟ میخوام روی تخت بشینم، نمیخوام لهت کنم پس نشون بده کجایی تا بتونم کنارت بشینم.

زین اول با تعجب به هری نگاه کرد و بعد چشم هاش رو دور تا دور اتاق چرخوند، و بالاخره از میز کنار تخت، پاکت آبمیوه ی نصفه نیمه ی لیام رو برداشت و توی دستش گرفت.

هری که با دیدن اون پاکت آبمیوه روی فضای بالای تخت فهمیده بود زین کجاست، ابروهاش رو بالا انداخت و کنار جایی که فکر میکرد زین اون جا نشسته، نشست و پاهای آویزون از تختش رو تاب داد.

البته که پاهای بلندش روی زمین کشیده میشدن اما خب، هری دوست داشت که انجامش بده!

هری: یه سری چیزا هست که دوست دارم بدونیشون...

زین سرش رو به نرمی به سمت هری چرخوند و به آرومی پلک زد.

هری لبخندی زد و همونطور که با مرور خاطرات شیرینی که با برادرش داشت قلبش از عشق به لیام پر میشد، سرش رو پایین انداخت و به کفش هاش خیره شد و پاهاشو کنار هم جفت کرد.

هری: خیلی سال پیش، منو لیام دو تا بچه ی خام و بی تجربه بودیم، که تازه فهمیده بودن میتونن برای خودشون یه کارایی بکنن و از اون راه پول در بیارن و یه سرپناه بگیرن!
ما همیشه دو نفری تنها بودیم، اما با وجود هم هیچوقت احساس تنهایی نمیکردیم.
انگار تک تک جاهای خالیی که توی زندگیمون وجود داشتو با کنار هم بودن به طرز کاملی، پر میکردیم.

تک خنده ای کرد و لبخندش محو تر شد.

هری: اون اوایل، من به زور دو کلمه حرف میزدم، اما همیشه وقتی کنار لیام بودم آروم بودم.
و اون پسر مثل یه بمب انرژی بود و مدام برام از همه چیز حرف میزد.
از رویاهاش، از آینده ی دونفریمون، از داستانایی که بلد بود، از خانوادش، شادی هاش، ناراحتی هاش، و حتا احساساتی که من میتونم توی اون سکوت بهشون فکر کنم رو پیش پیش بهم میگفت و من هم با شیفتگی به همشون گوش میکردم.

هیچوقت یادم نمیره، به مدت یک هفته بود که باهاش حرف نمیزدم و فقط بغلش میکردم و به حرفاش گوش میکردم.
یه شب که روی یکی از صندلی های پارک خلوت و محبوبمون نشسته بودیم، بهم گفت دراز بکشم و سرمو روی پاهاش گذاشت.
و گفت میخوام برات یه داستان من دراوردی تعریف کنم!

داستانی که برام تعریف کرد، طولانی ترین و البته قشنگ ترین داستانی بود که توی زندگیم شنیده بودم.

اون‌ ساعت ها از عشقی که دختر کوچولوی توی ذهنش نسبت به سرنوشتی که هنوز از راه نرسیده بود، داشت، حرف زد و تک تک‌ احساساتشونو برام توضیح داد.

من فقط نگاهش میکردم و دستش رو روی قلبم گذاشته بودم و با دو تا دست هام نگهش داشته بودم.

و اون هم همونطور که محو داستانی شده بود که تعریف میکرد، موهام رو ناز میکرد و اونارو دور انگشتش میپیچید.

و، وقتی داستانش تموم شد، اولین چیزی که بعد از یک هفته به زبون اوردم این بود:

هری: تو باید یه نویسنده بشی!

هری کوتاه خندید و سرش رو روی شونش کج کرد.

زین با لبخند شیرینی به هری خیره شده بود سعی میکرد لیام کوچولویی رو تصور کنه که برای خودش داستان تعریف میکنه و چشماش به زیبایی برق میزدن و موهای پسر بچه ی مو فرفریی که روی پاهاش دراز کشیده بود رو ناز میکرد.

هری: لیام اول خیلی ذوق کرده بود که بعد از مدت ها صدام رو میشنید، و من وقتی اون ذوقش رو دیدم، از خودم و کم حرف بودنم خیلی خجالت زده شدم!
و این خجالت خیلی بیشتر شده بود وقتی لیام مرتب بهم گفت دلش برای صدام تنگ شده بود و محکم بغلم کرد.

و بعد چیزی رو بهم گفت که، باعث شد هردومون توی اون لحظه ها از اون شرایط نجات پیدا کنیم!
اون بهم گفت که، من توی ذهنش یه نقاش فوق العادم!

میدونی اولش...فقط بهش لبخند میزدم و تشکر میکردم! خیلی نسبت به چیزی که میگفت بی اهمیت بودم، تا وقتی که، یه روزی که مثل هرروز توی یه کتابخونه نشسته بودیم و برای خودمون کتاب میخوندیم راهمونو پیدا کنیم...
یک دفعه لیام نزدیک دوازده تا کتابو کوبید روی میز

با به یاد اوردن اون لحظه و واکنش خودش ریز ریز خندید و سرش رو تکون داد.

هری: بهم گفت این کتابا راجب هنر و نقاشین
و بعد صندلیش رو محکم عقب کشید و با جدیت تمام مجبورم کرد یکیشون رو تا نصفه بخونم...
خلاصه این کتاب خوندنا تا چند روزی ادامه داشت و خب...من خیلی نسبت به نقاشی علاقه نشون دادم!
به خصوص وقتی لیام بهم یه کتابی رو هدیه داد که راجب زندگی نامه ی نقاشای معروف زمانای قبل نوشته بود...
خیلی غصم گرفته بود زین!
چون میترسیدم قدمی براش بردارم و هم اینکه من جدا از لیام، هیچ پولی برای خرید چیزایی که میتونستم باهاشون تمرین کنم یا حتا کتابای بیشتری که خودم متوجه شده بودم باید داشته باشمشون نداشتم.

هری: برای همین طرحامو روی خاک و گل های پارکی که دیگه خونمون شده بود میکشیدم!
و خب لیام یه روزی مچمو گرفت و با دیدن طرحی که کشیده بودم کلی ذوق کرد و همون روز، با یه بوم و کلی وسایل نقاشی بزرگ توی دستش به سمتم اومدو منو با خودش به قسمتی از پارک که انگار هیچکس بهش رفتو آمد نمیکرد کشید و منو اونجا نشوند.

من طبق معمول ساکت بودم اما چشمام از شدت تعجب داشت از جاش درمیومد!
یکم نشست تا وسایلو از توی جعبه هاشون بیرون بیارمو شروع کنم، ولی من مبهوت و تا حد خیلی زیادی خجالت زده به وسایل زل زده بودمو هیچ کاری نمیکردم.

لیام خودش همه ی وسایلو جلو چید و بغلم کرد وقتی دید بغض کردم.
بهم گفت مطمئنه تابلویی که من همین الان میکشم، کلی قیمتی و باارزشه!
و برای جبران تمام چیزایی که برام خریده میتونم اون تابلو رو بهش هدیه بدم، تا اولین چیزی که کشیدم متعلق به اون باشه!

هری: زین انگار دنیارو بهم داده بودن! خیلی وقت بود خوشحالی رو تجربه نکرده بودم، و خب آرزوم بود به لیام کلی هدیه های قشنگ بدم تا بفهمه چقدر برام عزیزه و تنها خانواده ایه که دارم!
برای همین قرار گذاشتیم که یه موضوع مشخص کنیم، اون راجبش بنویسه و من بکشمش!

و موضوعمون، خب...
سرنوشت بود!

نقاشیی که کشیدم هنوز روی دیوار اتاق لیامه، و اما، همه ی این حرفارو زدم تا به اینجا برسم.

هری لبخندی زد و سرش رو بالا آورد و به سقف نگاه کرد.

هری: لیام یه دلنوشته نوشته بود، راجب دو موجود خیالی که تصمیم میگیرن تا آخر دنیا سفر کنن تا بتونن سرنوشتشون رو پیدا کنن.
اون دوتا تا آخر دنیا سفر کردن، ولی نتونستن سرنوشتو پیدا کنن.
و اونجا بود که به خاطر تسکین درد ها و آرامشی که از هم میگرفتن، با احساس زیبایی هم رو بوسیدن و اولین بوسه ی جهان رو ساختن.
اون بوسه سرنوشت بود!
و اون ها بالاخره پیداش کردن!

وقتی از لیام راجبش پرسیدم، گفت این رویای منه! من میخوام سرنوشتمو پیداش کنم.
مطمئنم که سرنوشت من اولین بوسه ای میشه که دارم!
احساسات همیشه هدایت کننده ان...

هری به سمت جایی که فکر میکرد زین اونجاست چرخید، و دستش رو روی قسمت سرد و یخیه کنارش گذاشت.

زین با لمس شدن پشت دستش توسط هری لبخند کمرنگی زد و به چشم های سبز رنگ و جادویی اون پسر خیره شد.

هری: زین...تو اولین بوسه ی لیام رو بهش دادی

و اونجا بود که زین، فرو ریختن کل وجودش رو احساس کرد و با شوک و بهت به هری خیره شد.

هری: تو سرنوشتی هستی که لیام انتخاب کرد برای تو باشه.
هزاران نفر میتونستن این بوسه رو به لیام بدن، اما تو اولین نفری بودی که لیام، یا بهتر بگم احساسات لیام انتخابش کردن، و من مطمئنم که آخرین نفر هم خواهی بود.
هیچوقت عقب نکش، و هیچوقت به خودت شک نکن
هیچوقت نترس و برای لیام شجاع باش، همونطور که اون برای تو بود.
تو سرنوشت لیامی.
سرنوشتی که لیام رویای بوسیدنش رو داشت.
و سرنوشت برادرم، برای من مهم تر از هر چیزی توی زندگیمه.
حتا جونم.
من میتونستم انقدر حرف نزنم، و فقط بهت بگم لیام به تو چه ارزشی توی قلب و رویاهاش داده، اما همه ی این هارو گفتم و مطمئنن سرت رو هم درد اوردم...
که بگم لیام ارزشش برای من از کل رویاها و خاطراتی که داشتیم بیشتره!
حالا که سرنوشتش شدی، مراقب برادرم باش.
چون با شکستن قلبش، فقط به اون آسیب نمیزنی.
من دوبرابر اون آسیب میبینم زین‌.

هری زمرد های درخشان و براقش رو پشت پلک هاش پنهان کرد و قطره اشکی از گوشه ی چشمش روی گونه های رنگ پریدش چکید.

هری: لیام خانواده ی منه زین، درست مثل نایل
لیام به قدری برام مهم و ارزشمنده که اگه خم به ابروش بیاد، میدونم تا ساعت ها اشک بریزم و بترسم که نکنه اون اخم تونسته باشه قلب برادرمو شکسته باشه؟
با تمام وجودم، ازت میخوام که مراقبش باشی.
بهش آسیب نزن زین.
مطمئنم هیچکس لایق تر از تو برای اون نیست زین
پس مراقبش باش.
اون برای من یه عضو حیاتی از زندگیه.

زین لبخند پررنگی به هری زد و با خودش فکر کرد، که اگه جسمش رو داشت، چقدر هری رو محکم بغل میکرد و توی بغلش اشک میریخت و بار خوشحالی و ترس روی سینش رو سبک میکرد.

و خب....
بغل کردنش ضرری نداره نه؟

و همون لحظه بود که سرمای لذت بخشی هری رو در آغوش گرفت و باعث شد اون پسر به نرمی بخنده و سرش رو کمی خم کنه تا بتونه شونه ی اون سرمای زیبا رو با صورتش لمس کنه.

هری: نترس زین، گفتم که...تو لایق ترینی.
با خیال راحت عاشقش باش و بدون که به بهترین شکل ازش مراقبت میکنی.
من بهت ایمان دارم پسر!

و هیچکس نفهمید اون جمله ها چه انقلاب زیبایی رو درون اون روح به پا کردن...

اون حرف ها، تبدیل به شمشیر زیبا و نشان داری شدن، که با شکوه و عظمت تمام، حرف های سیاه و پر از درد شیطان رو از وجود پاک اون روح کنار زدن و از خون سیاه ریخته شده از ترس هایی که قلب احساسات اون روح رو زشت کرده بودن، چشمه ی درخشانی رو خلق کردن، که زین میتونست تا ابدیت عشق لیام رو درونش قرار بده و مطمئن باشه که جای اون عشق، بین آب روون و زلال اون چشمه امنه.

امن ترین جا، برای پاک ترین عشقی که یک روح، به زیباترین جسمی که دیده بود، هدیه کرد.

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

عام...
دوستتون دارم :)
همین
-

Louxanne :)




Continue Reading

You'll Also Like

76.5K 9.5K 16
[complete] - آخه چرا باید جفت من یه پیرمرد پلاسیده باشه. آلفا پسر کوچکتر رو بین خودش و میز کارش قفل می‌کنه و با پوزخند میگه: بابات پیره بچه جون! «اله...
133K 21.4K 61
کاپل: کوکمین . . . . ژانر : عاشقانه ، مثبت هجده ، امپرگ ، امگاورس ، درام ، خانوادگی ( اس*مات مثبت ???? داره ) #kookmin: #1 #jimin: #4 # امگاورس: #۱۰...
109K 11.4K 34
▪︎شکلات تلخ▪︎ رئیس جئون از دستیار دست و پاچلفتیش ناراضیه اما چی میشه که یه شب اون رو دوست پسر خودش معرفی کنه؟ _راستی این مردی که همراهته کیه جونگکوک...
4.3K 1.2K 6
➳ I Want A Husband درحال آپ ✍🏻 «همه‌ی امگاهای فامیل ازدواج کردن و فقط من موندم؛ این وسط گردن‌گیر دوست‌پسرم هم خرابه! من شوهر می‌خوام، دردم رو به کی...