Lost my mind.

By polargreen

81K 28.7K 14K

🕯️COMPLETED🕯️ روزهای با تو بودن، دیگه برای من قابل لمس نیست و انگار تمام اون روزها رویا بودن، تمام اون روزه... More

Chapter 0
Chapter 1.
Chapter 2.
Chapter 3.
Chapter 4.
Chapter 5.
Chapter 6.
Chapter 7.
Chapter 8.
Chapter 9.
Chapter 10.
Chapter11.
Chapter 12.
Chapter13(1).
Chapter13(2).
Chapter 14.
Chapter15.
Chapter 16.
Chapter 17.
Chapter 18.
Chapter 19.
Chapter 20.
Chapter 21.
Chapter 22.
Chapter 23.
Chapter 24.
Chapter 25.
Chapter 26.
Chapter 27.
Chapter 28.
Chapter 29.
Chapter 30.
Chapter 31.
Chapter 32 & 33.
Chapter 34.
Chapter 35 & 36. ( END OF BOOK 1 )
FAQ & Characters.
Chapter 37. ( Start Of Book2 )
Chapter 38 & 39.
Chapter 40.
Chapter 41.
Chapter 42.
Chapter 44.
Chapter 45.
Chapter 46.
Chapter 47.
Chapter 48.
Chapter 49(1).
Chapter 49(2).
Chapter 50. ( THE END)
Arrivederci.

Chapter 43.

1K 432 143
By polargreen

برای یادآوری حتما به چپترِ ۴۱ سر بزنید.

چپتر چهل و سوم.

با خالی شدنِ کلاس، نفسِ آسوده ای کشید و سراغِ موبایلش رفت.
همسرش چندباری تماس گرفته بود.
لبخندی زد و شماره‌اش رو گرفت. با اولین زنگ، صدای مهربونش توی گوشش پیچید:"امشب سالگردمونه...اگه گفتی چندمین سالگرد؟"

-"سالِ 1987 بود که به هم اعتراف کردیم...درست بعد از پایانِ تحصیلمون...مگه میشه یادم بره؟"

-"منتظرتم دیوید. زود بیا خونه. سالِ پیش هم درگیرِ دانشجوهات بودی و دیر اومدی."

-"چقدر خوب، با وجودِ اینکه پیر شدم هنوز منتظرمی."
وینستون با خنده تماس رو قطع کرد.

پس امشب سالگردشون بود...

دیوید با خودش تمامِ سالگردهای گذشته رو مرور کرد.
هربار یک کارِ مشخص انجام میداد، دور از چشمِ وینستون.

از دانشگاه خارج شد و با ماشینش به سمتِ جایی رفت که هم قلبش رو به درد میاورد و هم آرومش میکرد.
نگاهش رو به کلبه رو به روش داد.

گاهی وقت ها به این کلبه میومد و شب رو صبح میکرد درحالی که به همسرش میگفت توی دفترش در دانشگاه خوابش برده.

اگر به وینستون میگفت کجا میره، درکش میکرد اما اون روحیه حساسی داشت و نمیخواست بعد از اینهمه سال ناراحتش کنه.
نمیخواست بدونه که همسرش هنوز به عشقِ اولش فکر میکنه.

با ورود به کلبه نفسِ عمیقی کشید.
لباس های بکهیون رو با وسواس و نظم، گوشه ای آویزون کرده بود و کاغذ دیواریِ کلبه، روزنامه هایی با اسمِ اون بودند.

روی میز تحریرِ چوبی که اون هم متعلق به بکهیون بود، رمان ها و دفترچه هاش رو چیده بود و عکس هایی که اون شب توی مراسم ازدواج گرفته بودن رو قاب کرده بود.
تمامِ وسایلِ اتاقِ بکهیون، بدون هیچ کم و کاستی به اون کلبه منتقل شده بود.

پالتو و شال‌گردنش رو لبه صندلی انداخت و روی تخت دراز کشید.

میگرنِ زجرآورش اینجا کمی آروم میگرفت.
مسخره بود اما حس میکرد عطرِ بکهیون هنوزم روی این ملحفه هاست.

کلافه و بی قرار، دوباره از روی تخت بلند شد و به سمتِ میز رفت.

دستمالِ مرطوب رو از کیفش بیرون کشید و شروع به گردگیریِ کتاب ها کرد.
انگشتش رو روی اسمِ بکهیون می‌کشید و نگاهش هرلحظه غمگین تر میشد.

-"دردش غیرِ قابل تحمل بود بک، می‌خواستم بمیرم. توی همون جوونی می‌خواستم بمیرم، الان که پیر شدم! اما نمردم بکهیون...
اگه بشنوی چرا، طوری بهم می خندی که صدای خنده هات دوباره همه جا رو پر کنه و قلبِ من خودش رو به قفسه سینه ام بکوبه، خنده های لعنت شده ات که هیچوقت ذهنم رو رها نمیکنن... بهت بگم چرا بکهیون؟"

لبخندِ تلخی زد و روی صندلی نشست.
دستش رو روی قلبش گذاشت و آهِ عمیقی کشید.

-"انگار قلبم داره کم میاره...انقدر درد شماها رو با خودم کشیدم قلبم داره منفجر میشه..اما بذار بگم...من نمردم بکهیون...نمردم چون می ترسیدم بخاطر اینکه حس میکردی مدیونمی، قولی که بهم دادی رو عملی کنی و توی زندگیِ بعدی ت عاشقم شی...من میخواستم تو دوباره با چانیول خوشحال باشی و در اوجِ حماقت همه‌ی این دردها رو تحمل کردم..."
اشکی از گوشه چشمش چکید و سرش رو روی میز گذاشت.

-" سالگردِ من و وینستونه بک، اگه زنده می موندی مطمئن باش هیچوقت به هیچکس نگاه نمی‌کردم و تا آخر پای تو می موندم، حتی اگه چانیول رو برای هزارمین بار بهم ترجیح میدادی و هی می‌ذاشتی بهت ضربه بزنه...من کنارت می موندم...
وینستون مردِ خوبیه، عاشقمه و من هم دوستش دارم. درکمالِ بی رحمی هیچوقت بهش نگفتم که عاشقشم...
اون هم تو رو میشناسه.
عکسهات رو نشونش دادم، یک هفته قبل از ازدواجمون همه چیز رو بهش گفتم و اون گفت اشکالی نداره، خودش عاشقمه و اگه دوستش داشته باشم کافیه...لبخند زد و گفت عشقِ اول هیچوقت فراموش نمیشه و منم لایقِ دوست داشته شدنم چون کلی سختی کشیدم...بعد منو بغل کرد و من به اندازه ی یک عمر گریه کردم بکهیون...
به اندازه ی تمام بغل ها و بوسه هایی که ازم دریغ کردی، قدرِ وجب به وجب عشقی که من رو لایقش ندیدی گریه کردم و بعدش حس کردم که دیگه هیچ چیز توی دنیا تواناییِ شکستنِ من رو نداره...هرچند چه چیزی بزرگ تر از تو؟"

با شدت گرفتنِ دردِ قلبش، سرش رو از روی میز بلند کرد و با دیدنِ رنگِ هوا، فهمید که نباید همسرش رو بیشتر از این منتظر بذاره، هرچند قبلش کارِ دیگه ای برای انجام داشت.
پالتو و شالگردنِ مشکی اش رو دوباره پوشید و بعد از قفل کردنِ در، از اون کلبه خارج شد.
روندنِ چندخیابون با ماشینش، اون رو به مقصدش رسوند.

رو به روی اون خونه پیاده شد و به در کوبید.
دخترِ جوان در رو باز کرد و با دیدنش لبخند زد و با ذوق گفت:" دایی دیوید!"

توی آغوش کشیدش و زمزمه کرد:" اِلدای زیبای من! مامانت خونه ست؟"

اِلدا موهای طلایی و بلندش رو پشتِ گوشش زد و کنار رفت تا دایی دیویدِ عزیزش واردِ خونه بشه.

دیوید روی نزدیک ترین کاناپه، کنارِ شومینه نشست و به اطراف نگاهی انداخت.

توی خونه عطرِ گل پیچیده بود و اِلدا هم نورِ اون خونه بود...
-" مامان! دایی اومده..."

صدای بسته شدنِ درِ بالایی به گوش رسید و بعد زنِ میانسال با پاهای برهنه به طبقه‌ی پایین اومد و به رفیقِ قدیمی ش خیره شد.
-" سالگردِ ازدواجته دیوید، نه؟"

به چین های اطرافِ پلکش نگاه کرد و لبخندش عمیق تر شد..
فقط خودشون می‌دونستن که توی تمامِ این سالها چقدر زجر کشیدند...

اِلدا برای مادر و دایی‌ش کیک برد و کنارشون نشست.

-" دایی وینستون چطوره؟"

-" حالش خوبه الدا، هرچند سالیانِ ساله که به عنوانِ شوهر تحملم می کنه...."

الدا لبخندِ شیرینی زد که چالِ گونه ش معلوم شد:" از گل های گلخونه ام بیارم تا براش ببرید؟"

دیوید سرش رو تکون داد:" زیباترین هاش رو بیار."

دختر به سمتِ حیاطِ پشتی دوید و مادرش با اشتیاق قدم های دخترش رو نگاه کرد.

-" حسِ مادر به فرزند دردها رو از بین میبره"دیوید زمزمه کرد.

ایوا فنجونِ چای رو برداشت و مزه مزه کرد:" حوصله‌ی حرف های فلسفی نداریم دیوید، جفتمون نداریم..."

-" زندگی‌ت از آخرین باری که بهت سر زدم چطور گذشت؟"

-" با دخترم همه چیز قشنگه، هنوز یکم درد میکشم اما اینکه دخترم کنارم زنده و سالمه برام کافیه..."

-"عالیه ایوا..."

ایوا لبخندی زد و پیراهنِ گل گلیِ قهوه ای¬ش رو توی مشتش فشرد.

اون و دیوید با خاطره های مشترکشون برای هم غم میاوردند و به جز ماهی چند ساعت، ملاقاتِ دیگه ای نداشتند.

دیوید کمی از کیکِ الدا رو خورد و بعد از روی مبل بلند شد.

الدا با قدِ بلندش به سمتش اومد و دسته گلِ زیبایی رو که درست کرده بود به دایی ش داد:" زیباترین ها.."

دیوید موهای طلاییِ دختر رو نوازش کرد و بعد از اینکه دوستش با خداحافظی به طبقه بالا رفت، آهسته زمزمه کرد:" یه چیزی میخوای بگی الدا...بگو."

دختر چشمهاش رو با خجالت روی هم فشرد:" خیلی بده که اینطوری می شناسیم..."

-" به مامانت نمیگم!"

الدا با ذوق چشمهاش رو باز کرد و توی گوشِ دیوید گفت:" آخر هفته منو ببر سرِ مزارِ بابام...خواهش میکنم دایی...به مامان میگیم که قراره بریم کوه نوردی، ها؟"

-" همون چندباری که یواشکی رفتیم کافی بوده الدا، خواهشا این رو ازم نخواه. تو جوون و آزادی، چرا مثل همسن و سالهات نمیری خوش گذرونی و چسبیدی به اون روستا و مزار؟"

لحنِ دیوید جدی بود و الدا رو ناامید کرد.
آهِ عمیقی کشید:" خیلی خب، پس حداقل به مامان بگو بیخیالِ زندگیم بشه و کمتر گیر بده..."

-" اون نگرانته، اما بازم باهاش صحبت میکنم. تو هرکار میخوای بکن و کیف کن، خب؟"دیوید با مهربونی گفت و بوسه ای روی پیشونی ش کاشت.

بعد از بسته شدنِ در، دوباره قفسه سینه ش رو فشرد و سوار بر ماشینش به سمتِ خونه رفت...
دیر کرده بود.

---------------- -------------- ----------- -----

دسته گلِ الدا رو جلوی صورتِ همسرش گرفت و بعد به آغوش کشیده شد.

هرچند زمزمه های همسرش با ناراحتی بود.
-"دوباره دیر کردی دیوید..."

-"متاسفم..."

وینستون لبخندِ تلخی زد و گلها رو توی گلدونِ روی میز گذاشت:" زیبان.."

-" اوهوم.."

-" خوبه که به دروغ نگفتی"مثلِ تو"..."
جمله اش قلبِ دیوید رو بیشتر فشرد.

وینستون رو بغل کرد و بوسه ای روی موهاش کاشت:" زیبایی وینستون، زیبایی عزیزم، حتی الان هم که میانسال شدیم زیبایی..."

بغضِ همسرِ حساسش شکست و توی نیمه-روشنایی، روی مبل همدیگه رو توی آغوش کشیدند.

-" میدونستم دیر میای برای همین برنامه ای نریختم، حتی شام هم برات نپختم دیوید..."

-" بدجنس شدی."

-" نه فقط میدونستم که قلبم رو میشکنی.."

دیوید لبخندِ تلخی زد:" نظرت با یه مرخصیِ طولانی چیه؟ از دانشگاه مرخصی میگیرم، تو هم شیرینی فروشی رو تعطیل کن و دوتایی میریم سفر. هرجا تو بگی."

وینستون نگاهش رو بهش داد:" برای سفرِ دونفره پیر نیستیم؟"

-" هنوز پنجاه و شش ساله هم نشدیم!"

وینستون هومی گفت و به تلویزیونِ خاموش خیره شد:" بیا صبح با صدای رادیو بیدار شیم، مثلِ اوایلِ زندگی مون..."

-" چرا فقط فردا؟ همیشه همینکار رو می کنیم...چطوره؟ من میخوام تو کنارم خوشبخت باشی...هرچقدر هم که بگی از خوشبختی گذشته."

-"خوشبختم."وینستون زمزمه کرد و حلقه ی دستِ همسرش رو لمس کرد و بعد دست هاشون توی هم حلقه شد.

به صدای نفس های هم توی سکوت گوش میکردند و شاید این بهترین اتفاقِ ممکن بعد از چندین سال زندگی بود؛ اینکه هنوز مشتاقِ شنیدنِ صدای نفسهای هم باشند.

وینستون مدلِ نفس کشیدنِ دیوید رو حفظ بود.
وقت هایی که توی سکوت نفس هاش سنگین میشدند، یعنی دلتنگِ عشقِ اولش بود.

زمان هایی که نفس نفس میزد، عصبانی بود و قلب درد داشت.
زمان هایی که نفس های منظم و آهسته داشت یعنی کنارش آروم بود...
و زمانی که نفس هاش نامنظم می شدند یعنی در شرایطِ خوبی نبود...
و سرِ وینستون که روی قفسه ی سینه اش قرار گرفته بود، نفس های نامنظمِ همسرش رو حس کردند.

با شتاب به سمتِ تلفن پرید و شماره‌ی اورژانس رو گرفت، باید عشقش رو به بیمارستان می‌رسوند.

----------------------------------

سلام سلام، این چپتر هم صرفا چون چهارشنبه بود، مودم خوب بود و می‌دونستم فردا و پس فردا نمی‌تونم آپ کنم، وگرنه به شرط ووت نرسیده بودیم.
کوتاه هم بود :>
درباره‌ی اون دختر هم، خب قبلا به نظر میومد که دخترِ چان مرده، و این دختر هم فعلا معلوم نیست کیه، یا دخترشه یا نیست. 🌿
نظراتتون رو برام بنویسید و توی این روزها مراقب خودتون باشید💚
پارالیان رو هم بخونید :))

Continue Reading

You'll Also Like

4.3K 941 23
|در حال آپ| اِلودی، نیمه‌خدایی که به خاطر ماموریت زمینی به شکل انسان متولد می‌شود، سال‌ها طول می‌کشد تا همکارش را پیدا کند. زیرا او در جسم اشتباهی به...
307 59 8
هنگامی‌که طغیان شیاطین دنیا را تسخیر کرده است، آتشی برمی‌خیزد تا پایان خاکستر شود.
163K 17.6K 99
(تکمیل شده) ‌ کاپل اصلی: تهکوک|کاپل فرعی: سپ و مخفی جونگ کوک فریاد زد و دوباره گفت +من هیچ کاری نکردم، چرا هیچکدومتون حرفامو باور نمیکنید؟ چرا نمیزا...
40.6K 8.1K 33
توی نوشته هام ، من تو رو شبا می بردم خونه و صبح با صدای کتاب خوندنت بیدار می شدم.