جی-وو سه شنبه بعد از چرتش از فرط خستگی از پلهها پایین اومد. تهیونگ داشت بی حواس همراه با پختن غذا زیر لب هوم میکشید. غذاش تنها به تخم مرغ خلاصه نمیشد و داشت "بیبیمبپ" درست میکرد. همینطور داشت از مواد غذایی خوبی هم استفاده میکرد، نه اونایی که نزدیک بود تاریخ انقضاشون تموم بشه و فاسد بشن.
دستهاش به نردهی محافظ پله چنگ زده بود تا حدی که بند انگشتهاش سفید شده بودند. با چشمهای گشاد و صدایی که شبیه به جیغ بود صداش کرد و باعث شد تهیونگ تکونی بخوره و قبل از اینکه با وسایل توی دستش یه پوزیشن دفاعی مزخرف به خودش بگیره، نزدیک بود همهاش از دستش بیوفته.
جی-وو با صدای تیزی تقریبا داد زد:
- ته!... ووجین داره دزدی میکنه.
وسایل از دست تهیونگ رها شد و با صدای بلند و شدیدی روی کف تیرهی آشپزخونه افتاد.
- ها؟
تهیونگ محکم سرش رو سمتش گردوند.
جی-وو چند پله پایینتر اومد و بهش نزدیکتر شد. نگاه گشاد شدهاش رو چندبار از برادرش گرفت و به جایی که پاهاش رو میذاشت داد. اون پله ها اگه هزاربار هم ازشون استفاده کرده بودی و خوب میشناختیش، باز هم قابل اعتماد نبودن.
- اون ماشین کنترلیه بود که میخواستش و سه تا از دوستهاش انگار داشتن؛ الان داره باهاش بازی میکنه. تهیونگ دزدیدتش!
صداش پر از ناامیدی بود. مسئله این بود که، کیمها؟ اونها دزدی میکردن. پدرشون دزدی میکنه. برادرشون قبلاً دزدی میکرد، که الان طبق چیزی که میدونن دیگه نمیکنه؛ گرچه حالا چیز خاصی هم ازش نمیدونستن. جی-وو بعضی وقتا چیز کش میرفت. اون چیزای کم ارزش و کوچیکی که میدونست کسی دنبالشون نمیگرده. تهیونگ از رستورانی که توش کار میکرد قرض میگرفت؛ مثلا این وسایلی که همین حالا کنار پاش روی زمین افتاده بودن رو نخریده بود. استیل ضد زنگ به خاطر دستوپاچولفتی بودن دستیار سرآشپز سوخته بود و تهیونگ هم با خودش گفته بود میتونن بدونش کار کنن.
اونها انجامش میدادن؛ ولی معنیش این نبود که کار بدی نمیدونستنش. معنیش این نبود که میذاشتن برادر کوچیکشون هم انجامش بده. تهیونگ و جی-وو، وقتی پدرشون گم و گور شد، وقتی برادرشون ول کرد و رفت، بارها به هم قول داده بودند که زندگی ووجین تا جای ممکن از زندگی یه کیم دور باشه.
تهیونگ آهی کشید و خیالش راحت شد. چشمهاش به طور خودکار به عقب برگشتن و دستش رو توی هوا تکون داد. خم شد و وسایل رو برداشت و با پیشبند عهد بوقش که اونم سوخته بود پاکشون کرد.
- ندزدیدتشون نونا، آروم باش.
جی-وو دستهاش رو به سینه زد و نزدیکش اومد. بوی غذایی که پخته بود زیر بینیش پیچید. ابروهاش با شک بالا اومد.
- و دقیقا چه طوری دستش بهش رسیده؟
تهیونگ مردد بود. لبهاش رو خیس کرد. پشتش رو دوباره بهش کرد اما حس میکرد خواهرش بهش نزدیک تر شد. شونه بالا انداخت.
- براش خریدم.
وقتی جی-وو شروع به حرف زدن کرد دوباره ناباوری توش موج میزد و جیغ جیغش بالا رفت.
- تو خریدی؟ با کدوم پول، تهیونگ؟ نکنه هنوز دنبال اینی ببخشدت؟ ما هنوز پول اجاره خونه رو ندادیم و تو... ببینم اون کیسه برنج فاکی مارکه؟! کلا عقلت رو از دست دادی؟؟!
صداش اونقدر یهویی کنار گوشهای حساسش بالا رفت که تقریبا نزدیک بود از روی غریزه بهش ضربه بزنه.
- یا خدا نونا! یکم بلندتر داد بزنی گوشام کر میشن.
- میشه روی اون تیکهای که تو بالا خونه رو دادی اجاره، تمرکز کنی؟
بهش توپید و یکم بدنش رو عقب کشید ولی هنوز آماده بود که اگه لازم باشه بازم یه چندباری شروع به داد و بیداد کنه.
- اگه دوباره پول رو دیر بدیم پرتمون میکنن توی کوچه!
تهیونگ از اینکه سمتش برگرده سر باز زد.
- نمیکنن. از قبل پولشون رو دادم.
صداش بیشتر مثل یه زمزمه بود و زیر لب حرف زد ولی با این حال جی-وو شنیدش.
ابروهاش بهم نزدیک شدند و پلکهاش پشت سر هم شروع به پلک زدن کردن، مثل خفاشی که بال هاش رو مرتب باز و بسته کنه. یکم صبر کرد.
- یعنی چی بهشون دادی؟
صداش پر از ناباوری و گیجی بود. اون سردرگم شده بود و نمیفهمید قضیه چیه.
تهیونگ وقتی حرف زد، وانمود کرد غذایی که داره میپزه نیازمند توجه و تمرکز بی دریغ و شدیدشه. نمیتونست وقتی دروغایی که سر هم کرده بود رو مو به مو میگه به چشم هاش نگاه کنه. میترسید خواهرش بتونه برق گناه رو از توی چشم هاش بخونه. روی زبونش خیلی راحت دروغ میومد. با زندگی که اون داشت، زبونش دیگه عادت کرده بود هر چی خواست بگه. ولی چشم هاش وقتی به خانوادهاش میرسید بهش خیانت میکردن و همه چز رو لو میدادن.
- یه گارسون روم چای ریخت و رستوران بهم خسارت داد تا مثل دو سال پیش که لیها ازشون به خاطر صدمه جسمی شکایت کرده بودن، دردسر نشم.
جی-وو یه بار دیگه پلک زد. لبخندی که برای غم و ناراحتی همیشگی روی چهرهاش خیلی بزرگ بود، بلافاصله روی صورتش نشست، و وقتی یه جیغ که کاملا با اون قبلی ها فرق داشت کشید، توی صداش هم پخش شد.
- جدی؟ خدایا، ته این عالیه؛ محشره! چطوری اصا... منظو... یعنی میگم تو خوبی؟ هیچیت نشده؟
یهو دست لاغرش روی شونهاش نشست و برش گردوند و از سر تا پاش رو با چشم های نگران نگاه کرد، هرچند خوشحالی وافرش از روی صورتش نرفته بود. تهیونگ نگاهش به اون چشم ها افتاد. لبش رو بین دندونش گاز گرفت ولی گذاشت با دیدن صورت خوشحال خواهرش منحنی بشن و لبخندی بزنه.
- من خوبم.
دستش رو جایی از شکمش گذاشت که اصولا همونجا رو میخاروند.
- فقط یه جای بزرگ قرمز روی شکمم مونده. اگه قراره بازم خنده تو و وو-وو رو ببینم، میذارم یه چندبار دیگه هم چای اولانگ* بریزه روم.
اون هرچیزی که جولیا میخواست رو میدید تا خواهر برادرش مثل الان خوشحال باشن.
جی-وو از روی شونهاش سوتی کشید.
- فاک، این خیلی توپه.
سعی کرد لبخند بزرگش رو از روی صورتش کنار بزنه ولی انگار جنگیدن باهاش غیرممکن بود.
- جدی خندید؟
تهیونگ سریع سرش رو تکون داد.
- اونقدر بشاش شده بود که نگو! باید میدیدیش.
- کاش میدیدم.
توی یه حرکت ناگهانی، دستهاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد. گونهاش رو به سینهاش چسبوند و هردوشون رو به طرفین تکون داد.
- خدایا، باورم نمیشه از این که روت چای داغ ریخته خوشحالم. من خیلی بدم.
لبخند تهیونگ یکم تغییر کرد و وقتی از بالا دختر رو دید که چه جوری توی بغلش رفته بزرگ تر و مشخص تر شد. جی-وو توی بغلش خیلی گرم بود و اون دست هاش رو کاملا از هم باز کرد و توی بغلش جاش داد. فهمید که از اخرین باری که بغل شده بود خیلی وقت بود میگذشت. حس گرم و عجیبی داشت، ولی خوب بود.
بخاطرش به اون دوتا پولدار لوس و ننر هم ملحق میشد.
شونههای خواهرش رو گرفت و اروم از خودش جدا کرد. یکدفعه بیشتر از قبل حس راحت نبودن برای بغل کردنش بهش دست داد. گونههاش با عبور کردن تصویرهایی توی ذهنش، اتیش گرفتن و خونی که توی بدنش میگشت داغ کرد. تصویر حرکت کردن جونگکوک بالای جولیا، این دفعه بدون اینکه پیراهنی تنش باشه، و این بار تهیونگ رو لمس کنه.
تهیونگ متوجه شد که باید بخواد داخل جولیا باشه؛ و حقیقتش یکم میخواست. اون تنگ بود. جونگکوک اینو گفته بود و برای یه لحظه با اون صدای نفس نفس زنونش اتیشی توی تهیونگ به پا کرده بود. تصور کرد چی میشد اگه جاهاشون فرق داشت. اون جولیا رو میکرد و چشم های خدازدهی جونگکوک روش بود. خیره بهش بود و تمام توجهاش به تهیونگ معطوف بود. یعنی این باعث میشد مثل تهیونگ تحریک بشه؟ وسوسهاش میکرد تا دستش رو داخل شلوارش کنه، عضوش رو بیرون بیاره و وقتی نگاهش به بدن تهیونگه خودش رو لمس کنه؟
- باید غذا رو تموم کنم.
بهش گفت و گلوش رو صاف کرد. روش رو از خواهرش برگردوند و تموم وجودش پر از حس گناهی شد که براش جدید بود. اون هیچ وقت چیزی مثل این رو ازش مخفی نکرده بود؛ هیچ وقت. خواهرش تموم این سال ها خودش رو وقف مراقبت از اون و وو-وو کرده بود و حالا در ازاش چیکار کرده بود؟ تصور میکرد یه جئون چه طور خودارضایی میکنه.
دروغ. اون داشت دروغ های کثیف و احمقانه میگفت. اجازه میداد بخرنش. اگه جی-وو میدونست چه فکری میکرد؟ اون هم برای پول خودش رو پایین میاورد و تهیونگ با اینکه نمیپرسید ولی میدونست اینکار رو میکنه. با این حال فکر میکرد اگه میدونست چه طور اون پول رو به دست آورده غذاشون و اسباب بازی وو-وو رو صاف مینداخت وسط آشغالدونی.
البته میذاشت اجاره خونه رو بده. براش امکان پذیر نبود تا اون حد منزجر بشه.
- تو اونکار رو بکن...
جی-وو بهش لبخند زد. به جای حس خوشحالی که انتظار میرفت توی بدنش بپیچه، یه حفره خالی زیر شکمش در گرفت.
- منم میرم تا موقع شام با وو-وو بازی کنم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و جی-وو چرخید تا بره. قدم هایی که برمیداشت پرانرژی بود. اون بالای پله ها ایستاد، سرش رو گردوند و به برادر کوچیکش نگاه کرد. و صداش زد.
- تهیونگ.
تهیونگ هومی زیر لب گفت و خودش رو مشغول غذا نشون داد. جی-وو با مهربونی گفت:
- ممنون.
و بعد کاملا از اونجا رفت، همونطور که لبخند تهیونگ از روی صورتش ناپدید شد.
***
چشمهای جونگکوک بیاراده توی حدقه چرخید. وجودش رو آزردگی دربرگرفت و لحنش وقتی با تنبلی حرفهاش رو میکشید مثل فحش میموند.
_ چندبار؟
ناخنهای جولیا دور و اطراف کبودی روی گردن جونگکوک که خودش اجازه داده بود درستش کنه و الان ازش پشیمون بود میگشت. حالا که مجازاتش تموم شده بود، از لمسهای دختر دور شد و دست جولیا روی شونهاش افتاد. پارچهی لباسش نفیس بود ولی برای جولیا حتی نزدیک به پوست کبودش هم نمیشد.
_ هر چندباری که نیازه تا متقاعد بشه.
عقب کشید و فندک یونگی رو از روی میز توی روفگاردن* مینها برداشت و سیگار کشید. وقتی سعی داشت سیگار باریک رو نگه داره، انگشتهاش یکم لرزیدن و شاید بخاطر این بود که این هفته هیچی مصرف نکرده.
_ شرط، شرطه جونگکوک.
دوباره به عقب تکیه داد ولی این بار نه به جونگکوک. خودش رو بین بالشهای نرم که بیرون بودن درست جا داد و سیگارش رو کشید. پاهاش رو روی هم انداخت و چشمهاش روی هوسوک خیره شد که داشت دختری که توی وان آب گرم از حال رفته بود رو تکون میداد تا به هوش بیاد. دقیقا دوبار شونههای دختر رو تکون داد و بعد تسلیم شد و گذاشت از بین دستهاش بیوفته پایین.
_ ازش متنفرم.
جونگکوک با نارضایتی که حتی به حالت چهرهاش هم رسیده بود گفت.
_ لباسام بوی دود میگیره.
جولیا کام عمیقی از سیگارش گرفت و جایی برای بحث نذاشت.
_ برات لباس نو میخرم.
یونگی با آرامش سمت وان آب گرم اومد. توی دستش یه نوشیدنی رنگی با یه نی جالب بود. اون هم مایو پوشیده بود و عینکآفتابی مشکی زده بود تا قرمزی چشمهاش رو بپوشونه. بدنش به طرز خطرناکی لاغر بود، پوست رنگپریدهای داشت و عرق کرده بود.
_ حداقل بدنش رو از وانم بکشش بیرون هوب. من با یه لاشه شنا نمیکنم.
پاهای استخونیش رو توی آب گذاشت و داخل آب شد و نوشیدنیش رو کنار گذاشت.
_ لاشه برای حیوونها استفاده میشه.
دوست اون دختر گفت و سرش رو دوباره عقب انداخت و به ابرها نگاه کرد. یا شاید فقط نمیتونست گردنش رو صاف نگه داره.
_ حالا هرچی.
یونگی سرش رو برگردوند و لبهاش سر نی رو گرفتند و مایع رو مکید تا وقتی صدای هورت کشیدن آخرش بلند شد و تمام مایع داخلش تموم شد و دهن و زبونش به رنگ آبی نئونی دراومد.
دوست اون دختر دوباره گفت:
_ جسد... تو نمیخوای با یه جسد شنا کنی.
یونگی تاییدش کرد.
_ نه نمیخوام.
هوسوک زیر بغل دختر رو گرفت و بالا کشیدش تا شکمش از آب بیرون اومد و اون رو گرفت و راحت از آب بیرون کشیدش. بدنش رو روی نزدیکترین صندلی تاشوی ساحلی (از این صندلیها که توی ساحله و مردم روش افتاب میگیرن) خوابوند.
_ یه عروسک خوب باش هوسوک.
یونگی صداش زد.
_ یه نوشیدنی دیگه برام بیار.
هوسوک صدایی با زبونش دراورد و گفت:
_ بیا دیکمو بخور.
لبهای یونگی به آرومی روی صورتش کش اومدن.
_ باشه.
پسر دیگه چشمهاش رو چرخوند و وارد اتاقک شیشهای روی بوم یونگی شد که بار شخصیش اونجا بود.
_ یه روزی...
آروم گفت ولی در واقع اونقدر تن صداش بالا بود که خیلی واضح و بلند به گوش میرسید.
_ جدی میکنمش توی حلقت.
_ تا وقتی عق بزنم لطفا.
یونگی گفت و نیشخندی زد.
جولیا سیگارش رو تموم کرد و اون رو روی لبهی میز شیشهای که نزدیکش بود خاموش کرد.
_ یکی هم برای من درست کن.
_ اون دفعه قبل سخت شده بود.
جونگکوک همونطور که بدن دختر که از حال رفته بود و آب گرم روی پوستش میدرخشید رو قبل از خشک شدن بدنش با آفتاب دید میزد، پنهانی روبه جولیا گفت.
_ آره، شده بود.
جولیا سر تکون داد و لبخندی روی لبش اومد.
جونگکوک ادامه داد:
_ اون خیلی زود تسلیم میشه.
_ مشتاقی؟
سرش رو خم کرد و نگاهش رو بهش داد. اون میخواست دوباره جونگکوک رو لمس کنه ولی حس میکرد بعدش جونگکوک کنار میکشه. و حالا یونگی اونجا بود و جولیا از اینکه اون همچین چیزی ببینه متنفر بود.
جونگکوک سر تکون داد و با لحن خشن اما بیحوصلهای گفت:
_ آره، که از دستش خلاص بشم.
جولیا پوزخندش رو پنهان کرد گرچه برق چشمهاش شیطانی بود و حرف هایی که از دهنش بیرون اومدن با حیلهگری بیانشون کرد.
_ اگه من به اندازهی کافی خوب ازش بپرسم...
از قصد لبهاش رو خیس کرد و ادامه داد:
_ شاید دفعه بعد موافقت کنه. فکر میکنی من رو میخواد؟
جونگکوک دندون قروچهای کرد و با طعنه گفت:
_ آره.
چشمهاش رو از بدن دختر برهنه گرفت و به جاش به هوسوک که کارش تموم شده بود و پیش یونگی میرفت و قبل از دادن نوشیدنیش اذیتش کرد داد.
_ ولی من ازش میپرسم.
جولیا ابرویی بالا انداخت. سرش رو بیشتر کج کرد و با سرگرمی پرسید:
_ تو؟
_ نمیخوام تو با کیم خیلی خودمونی بشی. ( دقیقا تعریفت از خودمونی چیه پسر؟)
جونگکوک موقع گفتن اسم پسر از قصد صداش رو با لحن منزجری پایین آورد.
_ اون خیلی زود میره پی کارش.
جولیا با خستگی چشمهاش رو چرخوند. گذاشت حس ناخوشایندش فضای اطرافشون رو در بر بگیره. مکثی کرد و وقتی شروع به حرف زدن کرد نگاهش روی هوسوکی بود که بهشون نزدیک میشد. لحن صداش بیروح بود.
_ تو بهخاطر خوردن من سفت شدی جونگکوک؛ تو. اون دست رد به سینهی تو هم میزنه.
چشمهای جونگکوک بالاخره روی دختر اومد. نگاه تند و عصبیش رو با چشمغره سمتش نشونه گرفت.
_ اون...
_ اینم مال تو.
صدای شاد و سرخوش هوسوک که بدنش جلوی تابش خورشید رو میگرفت به گوشش رسید که سمت اون کاپل خم شده بود و گوشش رو به وزوز انداخت.
جولیا نوشیدنی رنگی رو که بهش تعارف شده بود با انگشتهای مانیکور شدهاش گرفت. نی داخلش مثل چتره توش، مسخره بود. دختر توجهای به نی نکرد و لبهاش رو لبهی لیوان گذاشت و کمیش رو بالا رفت.
_ چت شده کوک؟
چشمهای هوسوک روی جونگکوک خیره شد و برسیش کرد که چهطور به دوست دخترش چشمغره میرفت. و نشون دادن هر نوع احساسی توی صورت جونگکوک براش کاملا غیرمعمول بود.
جونگکوک زبونش رو توی لپش فشار داد و نگاهش رو روی هوسوک اورد.
_ سوال کردن رو ول کن هوسوک هیونگ. برو دخترت رو به فاک بده.
هوسوک نیشخند بزرگی زد و جواب داد:
_ بیهوشه.
جونگکوک پوزخندی زد.
_ پس مال یونگی رو بکن.
_ پس یونگی رو بکن.
پسر توی وان که ازش نام برده شده بود، جوابشون رو داد. گردنش رو خم کرد و تمام کمرش رو قوس داد، دستهاش رو کاملا لبه وان باز کرد. نوشیدنیش دوباره تموم شده بود.
هوسوک وزن خودش رو روی پایی که به میز فشار میداد انداخت.
_ یه روز...
روبه همشون گفت:
_ مثل یه پوسی میکنمت.
یونگی کاملا طرفش برگشت و لبهاش با تنبلی به نیشخندی باز شد. هنوز داشت از نی هورت میکشید با اینکه مایع داخل لیوان خیلی وقت بود تمام شده بود. موهای خیسش رو تکون داد و از روی چشمهاش کنار زد.
_ هُمو.
و خندید.
هوسوک هم خندید و جونگکوک هم همینطور.
***
《شما نباید اینجا باشید.》اولین کلماتی بودن که احمقانه از دهن تهیونگ بیرون اومدن، وقتی چشمهاش از روی کتاب حسابرسی برداشته شد و سمت در انباری که صدای باز و بسته شدنش بلند شد رفت. اونها با شناختن هیبت آشنای تهدید کننده و بزرگ و ناخوشایند جئون جونگکوک که پا توی حریم شخصی اتاق گذاشت، با هشدار گشاد شدن.
تهیونگ از وضعیتی که برای کمرش ناجور بود در اومد و صاف شد و با زانو روی اعداد پرینت شده افتاد. برگهها رو جمع کرد و توی قفسهای که اخرین بار جونگکوک به اونجا فشارش میداد گذاشت. خودکاری که باهاش زیر حسابهای غلط رو خط میکشید رو هم اونجا گذاشت و دید روی قفسه غلت خورد و جایی دور ازش زمین افتاد.
جونگکوک چند قدم دورتر ازش ایستاد، گرچه تنها حضورش کافی بود تا قلب تهیونگ توی سینهاش تند تند بتپه. نگاه تیره و بیحوصلهاش که خیره بهش بود و راحت توی فضای اتاق قدم میزد، دستهاش که جلوی سینهاش به بغل زده بود تمام چیزی بود تا باعث بشه پوست تهیونگ مور مور و موهای دستش سیخ بشن.
پسره روبه روش سرش رو کج کرد. استکبار مقتدرانهای از صداش میبارید.
_ الان باید جوابی بدم؟
تهیونگ چشمهاش رو چرخوند و زیر لب "هه" ای گفت. احتمالا نیازی نداشت که چیزی بگه؛ هیچکدوم از رئیسهاش اگه یه جئون رو توی اتاق پشتی میدیدن خودشون رو قاطی کار نمیکردن و ایراد نمیگرفتن. به جاش افتخار میکردن که تونستن اونقدر کنجکاویش رو تحریک کنن تا اونجا کند و کاو کنه، و احتمالا میترسیدن نکنه اتاق زیادی برای لباس های برندشون، کفشهای براقشون و حضور درخشانترشون، خاکی و پر از گرد و غبار باشه.
تهیونگ با احتیاط پرسید:
_ اینجا چیکار دارید جونگکوک_ شی؟
رگههایی از ترس داشت توی وجودش سراریز میشد و اگه میخواست صادق باشه توی صداش هم مشخص بود. به هر حال کار جولیا باهاش تموم شده بود و هیچ چیزی جلوی جونگکوک رو نمیگرفت تا جوری دهنش رو سرویس کنه که حتی خواهرش هم دیگه نشناستش.
جونگکوک به کل سوال رو به چپش گرفت و با قدم های آروم سمت جایی که تهیونگ ایستاده بود رفت. و اون بدون اینکه واقعا بخواد، وقتی جونگکوک دستش رو جلو آورد تکونی خورد و عقب کشید. البته اون دست از کنارش رد شد و برگه ها رو گرفت و بی حواس نگاهشون کرد. نگاه مختصری به تهیونگ که سعی داشت غلطهای توی دفتر رو مخفی کنه کرد. گرچه تهیونگ کاملا توی کارش ناموفق بود و لبهای جونگکوک به ریشخندی کشیده شد. جونگکوک پرسید:
_ الان حسابدار هم هستی، کیم؟
تهیونگ پلکی زد و برای جواب دادن مردد بود. به همون اندازه که از سوالش تعجب کرده بود، متاثر هم شده بود.
_ امممم...
سرش رو برای پیدا کردن یه جواب درست و درمون گشت، میترسید که حقیقت رو بگه ولی دروغی هم به ذهنش نمیرسید. بالاخره دهنش رو باز کرد.
_ فقط یه کمک کوچیکه. با عددا خوب کار میکنم.
جونگکوک حالا بهش نزدیک شده بود گرچه نگاهش به برگهها بود. انقدر نزدیک بودن حواس تهیونگ رو پرت میکرد. حضور این آدم به اندازهی کافی دلهرهاور بود، ولی این که توی فضای شخصیش هم باشه دیگه خطرناک شمرده میشد. مخصوصا وقتی میتونست بوش رو حس کنه.
جونگکوک بینیش رو به حالت آزردگی چین داد و پرسید:
_ از ریاضی خوشت میاد؟
تهیونگ سرش رو تکون داد. نمیتونست چشمهاش رو از صورت جونگکوک برداره ولی با بیچارگی میخواست که بتونه.
_ نه.
خودش هم نمیدونست چرا ولی بعد حرفش رو ادامه داد انگار جونگکوک قرار بود هیچ وقت برای علایق و تلاشهاش تره خورد کنه.
_ معماری دوست دارم. متاسفانه ریاضی همراهش میاد. ( تنها دلیلی که نرفتم رشته ریاضی توی همین جملهی تهیونگ خلاصه میشه)
چشمهای جونگکوک روی تهیونگ اومد، انگشتهاش رو کنار سرش نگه داشت. بدنش سمت تهیونگ خم شده بود درحالی که ته صاف ایستاده بود و طرف دیگهاش ازاد بود و جای فرار وجود داشت. ولی هنوز حس میکرد توی تله گیر افتاده. توی اون فضا فقط به خاطر سنگینی نگاه خیره جونگکوک نمیتونست پاهاش رو تکون بده.
_ میدونی این غیرقانونیه، نه؟
جونگکوک پرسید. کمی سمتش خم شد و با اینکه چیزی از صورتش خونده نمیشد ولی تهیونگ قسم میخورد که برق سرگرمی وقتی رنگ از چهره خودش پرید توی چشمهاش دید. آب دهنش رو قورت داد.
اوه گاد. اوهگاداوهگاداوهگاداوهگاد
_ من...
وحشت واضحا توی همون یه کلمه، صداش رو بلند و لرزون کرده بود ولی قبل از اینکه چیز دیگهای بگه _ که حقیقتا نمیدونست چه مزخرفی قرار بود از دهنش بپره بیرون _ جونگکوک وسط حرفش پرید.
_ ریلکس.
صداش دستوری ولی در عین حال آروم بود. اون عادت داشت فضای اطرافش رو تحت سلطه و اقتدار خودش دربیاره و از لحنی که برای دستور دادن بهش استفاده کرد کاملا مشخص بود.
_ قرار نیست با قانون برات دردسر درست کنم کیم.
_ نه؟
تهیونگ سرش رو بالا گرفت و با کنجکاوی کلمه رو پرسید. با چشمهای گشاد شده و براقش حرکات جونگکوک رو دنبال کرد که سمتش بیشتر خم شد و سمتی که آزاد بود، دستش رو نزدیک کمرش به دیوار زد و حالا به کل گیرش انداخته بود. البته بازوهاش کشیده بود و هنوز بینشون فاصله بود.
جونگکوک با تکون دادن سرش تاییدش کرد.
_ نه.
تن صداش پایینتر بود یا حداقل تهیونگ حس میکرد اینطوری شده. جوری که انگار عصبیتر حرف میزد، از توی سینهاش و از ته گلوش.
_ تا وقتی که به یه سوال جواب بدی، باشه؟
زبون تهیونگ بیرون اومد و لبش رو خیس کرد. نگاه جونگکوک قبل از اینکه دوباره روی چشمهای تهیونگ بیاد، خیلی مختصر جذبش شد.
_ اکی.
تهیونگ با احتیاط و آروم نفس کشید. توی موافقتش یه لحن سوالی هم گنجونده شده بود.
جونگکوک زبونش رو توی لپش فشار داد. چشمهای بیحوصله و فریبندهاش میخ صورت تهیونگ شد و چهرهاش رو برسی کرد. پسر بزرگتر متوجه شد که باز هم اون تحت تاثیر نگاه موشکافانه و قدرتمند جونگکوک بود. جونگکوک نفسی کشید و خشن ولی اروم و بدون ملاحضه حرف زد و تهیونگ میخواست خودش رو بکشه.
_ بعدش بالازدگیت رو خوابوندی؟
چشمهای تهیونگ حتی بیشتر درشت، شوکه زده و معصوم به نظر رسیدن قبل از اینکه ریز و باریکشون کنه. عقبتر رفت و کامل خودش رو به قفسهی پشت سرش فشار داد. لبهاش رو توی دهنش برد و مثل خط صافشون کرد، ولی اون قسمتش که بیرون بود هنوز پر و صورتی بودنش رو روی چهرهی دلخورش نشون میداد.
_ جونگ...
صداش از التماس متفاوت نبود و جونگکوک از همین الان میدونست قرار نیست جواب راضیکنندهای بشنوه. پس یه قدم جلوتر رفت و نرم دستور داد:
_ بهم بگو.
گونههای تهیونگ داغ شدن. قلبش توی سینهاش وحشتناک میتپید ولی با وجود نگاه جونگکوک روی خودش نمیتونست کاری براش انجام بده. پوست پشت گردنش با یاداوری خاطره و اتفاقات افتاده که حتی نمیخواست با خودش بازگو کنه چه برسه به یه جئون، سوزنسوزن و قرمز شد. با لحن کینهای و جوری که انگار هر لحظه امکان داشت حمله کنه پرسید:
_ به تو چه ربطی داره؟
ابروهای جونگکوک با لحنش بالا پریدن ولی این تنها واکنشش بود و موضع اروم و مقتدرش رو حفظ کرد.
با صدای آهسته و بیخیالی جواب داد:
_ کنجکاوم.
با اینکه همچین چیزی میگفت اما حالتش حتی ذرهای از کنجکاوی رو نشون نمیداد و بیعلاقه بودن از لحنش میچکید. و تهیونگ فقط دلش میخواست یکم از اون آسیبپذیر بودنش رو دوباره ببینه.
همونی که توی هتل با چشمهاش دیده بود و وقتی با بیچارگی و شرم خودش رو توی دستشویی ارزونشون زندونی کرد از ذهنش رد شد. اون بازوش رو روی کاشیها خم کرده بود و چشمهاش رو روی استخون دستش گذاشته بود و توی تاریکی جق زده بود. لبهاش رو با دندونش محکم گاز گرفته بود تا اینکه با گریهی خفهای روی کاشیها اومده بود.
بعد از اون حتی بیشتر و محکمتر پوستش رو لمس کرده بود تا جایی که درد گرفته بود. پوستش سرخ و ملتهب شده بود و تهیونگ لیاقتش رو داشت.
تهیونگ ساکت و عصبی بود و جونگکوک بعد از یه دقیقه بیصبر و حوصله شد. زیر لب غرغری کرد که نفس بینشون رو گرم کرد. گرچه هنوز بینشون فاصلهی بود ولی هنوز هم کوچیک و خفه بود.
_ کردی؟
جونگکوک سرش رو کج کرد. لبهاش رو از هم فاصله داد که باعث شد پسر دیگه توجهاش بهش جلب بشه. چشمهای خودش هم وقتی نفس گرم تهیونگ رو روی پوست گردنش حس کرد به لبها و دهنش افتاد. وقتی تهیونگ ناخودآگاه لرزی به بدنش افتاد، لبخندی روی لبهای جونگکوک نشست و بیشتر روش خم شد.
_ به چی فکر میکردی؟ توی سرت به نمایش دراومد؟
اون سوالهای بیحواس کننده رو انگار که داشت بهش پیشنهاد میداد پرسید و تهیونگ میترسید بدون اینکه خودش فهمیده باشه، سرش رو تکون داده باشه. خودش رو بیشتر به قفسه پشتش فشار داد و ریشخند روی صورت جذاب جونگکوک جای هیچ سوالی باقی نذاشت و کشش و مسخرگیش به شکل اذیت کننده و از خودراضیای تهیونگ رو به سخره گرفته بود. تاثیرگذاری جونگکوک روی اون به طرز ناامیدکنندهای زیاد از حد بود و تهیونگ دلش میخواست موهاش رو از ریشه بکنه.
جونگکوک تحریککننده بود و اون هم این رو میدونست. اگه تهیونگ به خودش اجازه میداد دربارهی رفتارش فکر و خیال کنه، که البته به هیچ عنوان این کار رو نمیکرد از اونجایی که فقط باعث میشد اوضاع بیشتر براش خراب بشه_ دوقلوهای طعنهزن حتی قبل از اینکه جونگکوک و دوستدخترش به پر و پاش بپیچن و علاقه رو اعصاب خودش بهشون، افکارش رو شکار میکردن _ اونوقت تهیونگ به این فکر میافتاد که از اون کار لذت میبره و فقط اینکارا رو میکنه تا یه ریاکشن از اون پسر ببینه، به معنای واقعی کلمه ازش مثل یه اسباب بازی استفاده کنه تا خودش رو پرقدرتتر نشون بده. پولدارها همیشه از برتریشون نسبت به فقیرها نهایت استفاده رو میکردن. اون احتمال میداد تاثیری که جونگکوک روی تهیونگ میذاشت باید به نوع بیمارگونهای براش راضی کننده بوده باشه. همچین چیزی از کسی بهش لقب طعنه زن رو داده بودن بعید نبود.
تهیونگ متنفر بود که انقدر راحت از پا درمیومد. از اینکه انقدر راحت باعث ارضای روحی جونگکوک برای تمسخرش میشد بیزار بود. از اینکه مثل اسباببازی ازش استفاده میکردن، راحت میخریدنش و سریع واکنش نشون میداد.
حالا اون زیر حرکات وامونده و سادهی جونگکوک و زمزمههاش و سنگینی نگاهش سردرگم و پریشون شده بود. نفسهای مرتبش روی پوست سرخ شدهاش باعث میشد تهیونگ نفسش رو ناموزون و تندتر کنه.
جونگکوک کوچکترین حرکتی میزد و تهیونگ متوجهاش میشد و بدون اینکه اجازهاش رو بده بدنش بهش واکنش نشون میداد.
جونگکوک به لبهاش زبون زد و نفسهاش به شماره افتادن. جونگکوک پرسید:
_ چیز دیگهای هم تصور کردی؟ کارایی که میخواستی باهاش انجام بدم؟
حالا نزدیکتر شده بود، خیلی خیلی نزدیک. تهیونگ جوابی نداد. سرش رو چرخوند و به زمین کنارش خیره شد، دستهاش رو سفت و محکم نزدیک بدنش نگه داشت. میترسید دوباره انگشتهای جونگکوک رو زیر چونهاش حس کنه ولی بدتر از اون سرش اومد. به جاش نفسهای جونگکوک رو روی گونهاش حس کرد. با بیچارگی دوباره به نفسنفس افتاد و گرمای بدنش رو روی خودش حس کرد. پاهاش رو دید، کفشهای شیک و براقش تقریبا نوک کفش کهنه و دستدوم خودش رو لمس کرد. دید که وقتی حرکت کرد آرنجش خم شد. تهیونگ ریتم نفسهاش روی لپش و کنار گوشش وقتی بهش نیش میزد رو حس کرد.
_ مثلا روم سواری کنه؟
جونگکوک لحنش رو سوالی کرد. تهیونگ به سختی به نفس زدن افتاد و تصاویر احمقانهای توی مغز وامونده و خلاقش شکل گرفت. صدای جونگکوک خود گناه بود؛ وقتی نفسش روی پوستش مینشست شهوتآلود بود.
_ یا کونش رو به فاک بدم؟
با بیادبی حرفش رو زد ولی جوری اروم و روون بود انگار دم گوشش داره حرفهای شیرین و عاشقونه زمزمه میکنه.
تهیونگ سرش رو به شدت سمتش کج کرد که بینیهاشون قبل از اینکه عقب بکشه هم رو لمس کردن. دندون قروچهای کرد و با عصبانیت گفت:
_ بس کن! هرکاری که داری میکنی، فقط تمومش کن.
تهیونگ به خودش اجازه نمیداد برای سرگرمی یه پولدار ازش سواستفاده بشه. اخرین نفری که میذاشت همچین کاری کنه جونگکوک بود. نه وقتی انقدر ناامیدانه میخواست اون هم تحت تاثیر کنار هم بودنشون قرار بگیره. تحت تاثیر اون قرار بگیره.
لحن جونگکوک یکم از نیش زدنش کم شد ولی باز هم حالت قبلیش رو نگه داشت. خودش رو ریلکس و راحتتر کرد که بیشتر اعصاب تهیونگ رو به گند کشید. چرا اون میتونست اهمیت نده؟ اون شونه بالا انداخت. جونگکوک لعنتی با بیعلاقگی و راحت شونه بالا انداخت.
_ کار خاصی نمیکنم، فقط داریم حرف میزنیم.
تهیونگ مونده بود جونگکوک با چه سرعتی باعث میشد گوشه بیمارستان بستری بشه، اگه از کوره در میرفت و یه بادمجون زیر چشمش میکاشت.
با خصومت بیپردهای گفت:
_ پس چرا اومدی اینجا؟
چشمهاش ریز شده بود و برق چشمغره توش بود ولی متاسفانه هنوز هم نرم بود و هیچ تاثیری نداشت. نزدیکی جونگکوک، کلماتش، کشش جنسی بینشون، میل جنسی قویش توی چیزایی که زمزمه میکرد و حتی لرزش بدنش... اینا یه کاری با تهیونگ میکردن.
جونگکوک صریح بهش گفت:
_ جولیا دوباره میخوادت.
تهیونگ پلکی زد و گیج نگاهش کرد.
میخواست دستهاش رو به سینهاش بزنه ولی میترسید این طوری جونگکوک رو لمس کنه و از اونجایی که به شدت دوست داشت لمسش کنه، نمیخواست یکذره باهاش تماس داشته باشه. ( وقتی با خودت درگیری) ابروش رو بالا انداخت.
_ اونوقت چرا خود جولیا بهم نمیگه؟
جونگکوک گذاشت یه پوزخند روی لبهاش شکل بگیره و اعتراف کرد:
_ من داوطلب شدم.
دهن تهیونگ مثل احمقها باز و بسته شد. چیزی توی ذهنش شکل گرفت. اینکه جونگکوک اینجا نبود تا بهش دستور بده این کار رو رد کنه، بلکه ازش میخواست تا بیاد. تهیونگ خواست چیزی بگه ولی جونگکوک بهش اجازه نداد و توی جاش تکون خورد. نوک بینیهاشون به هم نزدیک بود، زیادی نزدیک. پلکهای جونگکوک روی چشمهای آتیشیش افتاده بود و دقیقا روبهروی چهرهی تهیونگ بود. دوباره با کلمههاش بهش نیش زد.
_ و اگه بهم بگی چی میخوای، شاید روش انجامش دادم.
عصبانیت شدید و وحشتناکی درون تهیونگ به قل قل در اومد. فریاد زد
_ خفه خون بگیر!
صداش بیشتر از اونی که انتظار داشت بلند و خشمگین بود و بابتش خوشحال شد.
لبهای جونگکوک منحنی شدن.
_ دربارهاش فکر کردی مگه نه؟
ابروش رو بالا انداخت و سرش رو به جلو خم کرد. قلب تهیونگ به توپتوپ افتاد و سرش رو بین شکاف قفسهها به عقب پرت کرد تا جایی که گردنش میتونست از جونگکوک دور باشه.
_ میخوای باهاش چیکار کنم کیم؟
برای یه لحظه بینیش لپش رو لمس کرد و بعد عقب کشید و به جاش نگاهش کرد.
تهیونگ میخواست بمیره.
_ برو.
بهش گفت و تقریبا داشت التماس میکرد.
_ کار دارم.
جونگکوک سریع بهونهاش رو کنار زد و گفت:
_ کارت در برابر چیزی که ما بهت میدیم بیارزشه.
به زور دستور داد:
_ بگو... چی میخوای تهیونگ؟
اسمش بین لبهای جونگکوک باعث شد لرز شرماوری به بدنش بیوفته. چشمهای جونگکوک اون رو از دست ندادن، روی بدنش به گردش اومدن و بعد میخ صورتش شدن.
_ میخوای چهطوری بکنمش؟
تنها کاری که تهیونگ میتونست بکنه نفس کشیدن بود. جونگکوک نزدیکش بود، خیلی نزدیک، بیش از اندازه نزدیک. و با اون بدن و عضلهها و شونههای پهنش به دامش انداخته بود.
_ یا اون رو میخوای؟ میخوای اون...
در با صدای بلندی به دیوار خورد و صدای مینهو تهیونگ رو به وحشت انداخت و سرش به سرعت سمت اون چرخید. البته جونگکوک حتی تکون هم نخورد.
_ تهیونگ، جونگ_ نیم ازت میخواد... اوه، معدرت میخوام جونگکوک_ شی.
چشمهای مینهو گشاد شد و وقتی به پشت جونگکوک تعظیم کرد نگاه سوالی به تهیونگ انداخت. مسلما فقط یکی مثل جونگکوک به خاطر اینکه بی اجازه وارد جایی شده بود معذرت خواهی هم دریافت میکرد.
جونگکوک آه کشید. دستهاش رو از کنار تهیونگ برداشت ولی باز توی همون فاصلهی خطرناک نزدیکشون موند. هنوز خیره بهش بود با این تفاوت که برق ازردگی به جای اون حالت وسوسهانگیز قبلیش توی چشمهاش دیده میشد. این به اون معنی نبود که تهیونگ میتونست اروم بشه. اون هنوز هم داشت میسوخت.
_ اشکال نداره.
صداش حسود و عصبی بود که باعث شد تهیونگ به خودش بپیچه.
_ فقط داشتم یه چیزی رو چک میکردم.
جونگکوک دستش رو بلند کرد و نفس تهیونگ توی گلوش خفه شد و چشمهاش دوباره درشت شد و سوالی نگاش کرد.
دستش پشت گردنش رفت و پارچه رو گرفت و کراواتش رو باز کرد. و قبل از اینکه دوباره ببندتش به تهیونگ که کارهاش رو بیاختیار دنبال میکرد نگاه کرد.
مینهو اروم زمزمه کرد.
_ اکی...
اون مردد بود و مبهوت اون دوتا شده بود که جونگکوک با مهارت و سریع یه گره عالی دور گردن پسر دیگه زد. مشتش دور گره بسته شد و اروم آروم بالا بردش و وقتی با بالاترین جا رسید محکمش کرد.
جونگکوک به جلو خم شد و نگاهش رو از جایی که داشت کارش رو انجام میداد گرفت و به چشمهای تهیونگ داد. پنهانی توی گوشش مثل یه نجوا زمزمه کرد:
_ جداً باید یاد بگیری چهطوری انجامش بدی.
و همین کافی بود تا عرق سردی روی کمر تهیونگ بشینه.
تهیونگ آب دهن نداشتهاش رو قورت داد. جونگکوک کف دستش رو روی سینهاش گذاشت و همونجا رو به اتیش انداخت. نزدیکتر بهش خم شد و تهیونگ سرش رو عقب کشید. لبهاش رو نزدیک گوشش برد و ریشخندش لاله گوشش رو لمس کرد.
_ شنبه.
جونگکوک زمزمه کرد.
_ همون موقع، همونجا.
یه مکث بینشون رو پر کرد که برای تهیونگ طولانی و وزوز کننده بود. جونگکوک قبل از اینکه تهیونگ بفهمه سرش رو با موافقت تکون داده عقب کشید. پسر پولدار دور شد و تهیونگ رو که سر جاش ثابت مونده بود، توی سردی حضوری که دیگه نبود تنها گذاشت. موقع رفتن به مینهو تنهای زد و نگاهش هم نکرد. فکش محکم بهم فشار میاورد و بدون اینکه کلمهی اضافی بگه یا یه نگاه دیگهای به کسی بندازه بیرون رفت.
تهیونگ با نگاهش دنبالش کرد و وقتی کامل از دیدش خارج شد خیرهی جای خالی که بود شد.
به نگاه سوالی و گیج مینهو توجهای نکرد. سریع برگههای کنارش رو جمع کرد و چشمهاش رو با بیچارگی به عددها دوخت.
●○●○●
چای اولانگ: یه نوع چای چینی
روف گاردن : فضای سبز روی پشت بوم. اگه تا حالا ندیدید توی اینترنت سرچ کنید خیلی خوشگله.
●○●○●
سلام. امیدوارم حالتون خوب باشه.
سو از این به بعد قراره هر وقت یه چپتر رو تموم کردم بذارمش، حالا یا دو سه روز طول میکشه یا یه هفته.
خب ورود با شکوه هوسوک و یونگی رو بهتون تبریک میگم. یونگی یه جورایی خیلی مووده برا من.
تاپیکال ریدرای پارت قبل:😂😂
- از جولیا متنفرررررمممممم
- جونگکوک میخوام بکشمت
- تهیونگ پسرم بیا تو آغوش مهر و محبتم فشارت بدم تا له شی.
داستان هنوز خیلی چیزا داره برا گفتن. امیدوارم حوصلهتون سر نرفته باشه تا اینجا.
اون جایی که تهیونگ میگه " اوهگاداوهگاداوهگاد..." اولش اومدم ترجمهاش کنم یهو شد "یاخدایاخدایاخدا" بعد حقیقتا یاد ابلفضل گفتنای خودمون افتادم.
هوپ یو اینجوید د چپتر.🐳